با هیجان از روزهای قبل از مرگ حرف زد: وقتی ماجرا شروع شد از خودم پرسیدم آیا مثل اغلب اشخاص دوست دارم از زندگی عقب بکشم، گوشه انزوا بگیرم، یا نه، می خواهم زندگی کنم؟ دومی را انتخاب کردم. دست کم سعی کنم که زندگی کنم آن طور که دوست دارم. با شأن و وقار، شجاعت، خلق خوش، با آرامش و خویشتن داری.
گاه اتفاقی می افتد که صبح ها گریه می کنم، گریه و باز هم گریه. برای خودم سوگواری می کنم. بعضی صبح ها به شدت عصبانی هستم، تلخ و دلگیر هستم. اما این حالتم آن قدرها دوام نمی آورد. از جایم بلند می شوم و می گویم: "می خواهم زندگی کنم." تا به امروز که این کار را کرده ام. آیا می توانم ادامه بدهم؟ نمی دانم. اما با خودم شرط می بندم که این کار را بکنم.

v       

مرگ تنها یکی از موضوعاتی است که می توان از آن اندوهگین بود. اما زندگی به دور از خوشبختی هم مطلب دیگری است. بسیاری از کسانی که به دیدن من می آیند شاد و خوشبخت نیستند. به این دلیل که فرهنگ ما به گونه ای نیست که به مردم احساس خوشبختی بدهد. ما بدآموزی می کنیم، آموزش اشتباه می دهیم و باید خیلی قوی باشی که اگر متاع این فرهنگ را نمی پسندی خریدار آن نشوی. فرهنگی از آن خود ابداع کن. اغلب مردم از این کار عاجزند.

v       

زندگی مجموعه ای از فراز و نشیب هاست. دلت می خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی از چیزی ناراحتی اما می دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می پنداری و این در حالی است که می دانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی. کشمکش اضداد به کشیدن یک لاستیک می ماند. همه ما جایی در این میانه زندگی می کنیم.
می گویم به یک مسابقه کشتی شباهت دارد. می خندد: بله، می توانی زندگی را این گونه توصیف کنی. می پرسم: حالا چه کسی برنده می شود؟ تبسمی می کند، چشمانش تابی می خورد "عشق برنده می شود، برنده همیشه عشق است."

v       

فرصتی را برای تماشای تلویزیون تلف نمی کرد. او پیله ای سرشار از فعالیت های انسانی تدارک دیده بود؛ گفتگو، تبادل نظر، محبت، این ها کاسه زندگیش را لبریز می کردند. "خیلی ها زندگیشان بی معناست. به نظر نیمه خواب می رسند، حتی وقتی کاری را می کنند که به اعتقادشان مهم است. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای اینکه به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید، چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد."

v       

"حالا که بیمار هستم و رنج می برم، بیش از هر زمان خودم را به کسانی که آن ها هم از زندگیشان رنج می برند نزدیکتر احساس می کنم. پریشب در تلویزیون شاهد صحنه هایی از بوسنی بودم. مردم در خیابان ها می دویدند و کسانی به آن ها شلیک می کردند، کشته می شدند، قربانیان بی گناه. گریه کردم. ناراحتیشان را احساس کردم، انگار ناراحتی خودم بود. من هیچ کدام آن ها را نمی شناسم. اما چگونه می توانم نسبت به آن ها بی اعتنا باشم؟" چشمانش نمناک شد. موری برای مردمی که در آن سوی دریاها زندگی می کردند، می گریست. از خودم پرسیدم آیا این عاقبت کار است؟ مرگ احتمالا عین انصاف است، حادثه بزرگی است که اشک آدم را در می آورد. سببی است تا غریبه ها برای هم اشک بریزند.

v       

می دانی از این بیماری چه چیزهایی می آموزم؟ مهم ترین چیزها در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آن ها واقع شوی. بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر می کنیم که شایسته این عشق نیستیم. فکر می کنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم می شویم. اما فرزانه ای به نام الى واین جان کلام را گفت. "عشق تنها حرکت منطقی است."

v       

"بیش از این خودم را ناراحت نمی کنم. اندکی ابراز تأسف هر روز صبح، ریختن چند قطره اشک، همین. همین اندازه کافیست." چقدر خوب است که برای تأسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم. "وحشتناک است که می بینی بدنت تحلیل می رود و تو به سمت نیستی می روی، اما در ضمن جالب هم هست، فکر کن چقدر وقت فراوان داری که خداحافظی کنی. همه به این حد خوشبخت نیستند."

v       

اگر امروز آخرین روز زندگی من در این جهان بود چه می کردم؟ فرهنگ ما تو را تشویق نمی کند به این مقولات فکر کنی، مگر اینکه وقت مردنت رسیده باشد. به شدت درگیر مسائلی از قبیل شغل، خانواده، کسب درآمد به اندازه کافی، پرداخت بدهی، خرید اتومبیل جدید، تعمیر رادیاتور شوفاژ و غیره هستیم. درگیر میلیون ها کار جزئی بی مقدار هستیم تا روزگارمان بگذرد. در این شرایط چگونه عادت کنیم که عقب بایستیم، به زندگیمان نگاه کنیم و بپرسیم که آیا زندگی یعنی همین؟ همه اش همین است؟ آیا همه آن چیزی است که من می خواهم؟ گمشده ای در این میان وجود ندارد؟ به کسی نیاز دارید که شما را در این مسیرتان راهنمایی کند. خود به خود این اتفاق نمی افتد. همه ما در زندگی به آموزگار محتاجیم، محتاج مرشد هستیم.

v       

همه می دانند که روزی می میرند، اما کسی این را باور نمی کند. اگر باور می کردیم، رفتارمان را تغییر می دادیم. به عبارت دیگر درباره مرگ خودمان را فریب می دهیم. راه بهترش این است که بدانی روزی می میری و برای این مردن آماده باشی. این گونه بهتر می توانی تا روزی که زنده هستی درگیر زندگی باشی. چگونه می توان برای مردن آماده شد؟
باید کار بودایی ها را بکنی. فرض کن همه روزه پرنده ای بر شانه ات می نشیند و می پرسد: "آیا امروز همان روز است؟ آیا حاضر هستم؟ آیا همه آن کارهایی را که لازم است انجام می دهم؟ آیا همان کسی هستم که می خواهم؟ آیا امروز همان روزی است که باید بمیرم؟"

v       

واقعیت این است که این روزها اگر خانواده ای در کار نباشد، بنیاد و مأمنی وجود ندارد که مردم به آن تکیه کنند. از وقتی مریض شده ام، این را بهتر متوجه می شوم. اگر حمایت و مهر و عشق خانواده را نداشته باشی، می شود گفت که چیز زیادی نداری. عشق موضوع بسیار مهمی است. همانطور که اودن شاعر بزرگ می گوید: "یکدیگر را دوست بدارید یا بپوسید." بدون عشق به پرندگان منقار شکسته شبیه می شویم.

v       

وقتی مردم درباره بچه دار شدن می پرسند، هرگز به آنها نمی گویم چه باید بکنند. به جای آن می گویم: تجربه ای نظیر صاحب اولاد شدن وجود ندارد. بله، همین طور است که می گویم. چیزی جای آن را نمی گیرد. نمی توانید آن را با دوست داشتن تجربه کنید. نمی توانید آن را با داشتن معشوق تجربه کنید. اگر می خواهی مسئولیتی تمام عیار بر دوش هایت بگذارند، اگر می خواهی در قبال انسان های دیگر مسئولیتی پیدا کنی و به طرزی عالی و بی کم و کاست دوست بداری و مهر بورزی، در این صورت باید صاحب فرزند شوی.

v       

دل کندن و منفصل شدن بدین معنا نیست که نگذارید تجربه ای به شما نفوذ کند. بر عکس، اجازه می دهید تا عمیقا تجربه کنید. شیر را باز کنید. خود را با احساس شستشو دهید. گزندی متوجه شما نیست. اگر هراس را به درون خود راه دهی، اگر آن را مانند یکی از پیراهن های آشنایت بپوشی، می توانی به خودت بگویی: بسیار خوب، این ترس است. مجبور نیستم بگذارم بر من چیره شود. آن را به همان شکلی که هست می بینم. درباره تنهایی هم دست می کشید، رها می کنید. می گذارید تا اشکتان سرازیر شود. آن را به طور کامل احساس می کنید: بسیار خوب، این لحظات تنهایی من بود. از تنهایی نمی ترسم. اما حالا می خواهم این احساس تنهایی را به کنار بگذارم و به این توجه کنم که احساسات دیگری نیز در این دنیا وجود دارد. می خواهم آن ها را نیز تجربه کنم.

v       

این همه تأکید بر جوانی من یکی خریدارش نیستم. خوب می دانم که جوانی تا چه اندازه می تواند فلاکت بار باشد. از این رو آن قدر از عظمتش برایم حرف نزن. چگونه می توان همه روزه زندگی کرد و ندانست که در پیرامونت چه می گذرد؟ همه در حال بهره برداری از تو هستند، تشویقت می کنند که این عطر را بخری یا آن لباس را بپوشی تا زیبا و جذاب شوی. و تو هم حرفشان را باور می کنی. واقعا بی معناست. میج، من پیری را در آغوش می کشم. وقتی رشد می کنی و بزرگ می شوی، مطالب بیشتری می آموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی می ماندی، عقلت هم به همان اندازه باقی می ماند. پیر شدن صرفا زوال و تحلیل رفتن نیست. رشد هم هست. چیزی بیشتر از نزدیک تر شدن به مرگ است.

v       

"اگر پیر شدن تا این اندازه ارزشمند است، چرا مردم همیشه می گویند: آه، اگر می توانستم روزی دوباره جوان شوم. کسی را ندیدم که بگوید کاش شصت و پنج ساله بودم." تبسمی کرد: می دانی این نشان دهنده چیست؟ زندگی ناموفق. زندگی به دور از معنا. زیرا اگر به معنا برسی، دیگر دلت نمی خواهد که به عقب بازگردی، می خواهی به جلو بروی. می خواهی بیشتر ببینی، کارهای بیشتری بکنی. نمی توانی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی. اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه می کنی زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت می افتد.

v       

این غیر ممکن است که پیرها غبطه جوان ها را نخورند. اما موضوع اینجاست که خودت را بشناسی. باید ببینی که در این لحظه از زندگیت چیست که می توانی از آن لذت ببری. نگاه کردن به گذشته رقابت آمیز است و سن و سال موضوعی نیست که بر سرش رقابت بکنی. واقعیت این است که بخشی از من در هر سن و سالی است. سه ساله هستم، پنج ساله هستم، سی و هفت ساله هستم، پنجاه ساله هستم، از همه این مراحل گذشته ام. می دانم که چگونه است و چه کیفیتی دارد. وقتی مناسب باشد دوست دارم که یک کودک باشم، وقتی مناسب است که یک عاقل مرد باشم، می خواهم یک پیر مدبر باشم. من در هر سن و سالی هستم. چگونه می توانم به سن و سال تو غبطه بخورم در حالی که من هم روزی در سن و سال تو بودم.

v       

اگر می خواهی برای اشخاص در رده های بالا تظاهر به دارندگی کنی بهتر است فراموش کنی. آن ها به هر صورت به تو به دیده حقارت نگاه می کنند. برای افراد واقع در رده های پایین هم تظاهر به بزرگی نکن. تنها به حالت غبطه می خورند. جاه و مقام تو را به جایی نمی رساند. تنها با دلی با دریچه های گشوده هم جریان بقیه می شوی.
چرا فکر می کنی برایم تا این اندازه مهم است که مسائل دیگران را بشنوم؟ وقتی از خودم چیزی به دیگران می دهم، احساس می کنم زنده هستم. اتومبیل و خانه ام را به کسی نمی دهم، اما وقتی لحظاتم را صرف دیگران می کنم، احساس سلامتی می کنم.

v       

مدت هاست که به شکلی ما را شستشوی مغزی می دهند. مطلبی را بارها و بارها تکرار می کنند. داشتن دارایی چیز بدی نیست. پول بیشتر هم بد نیست. ملک و املاک هم خوبست. هر چه بیشتر، بهتر. آن قدر این مطلب را تکرار می کنیم که دیگر کسی جز آن فکر نمی کند. اشخاص به قدری درگیر این مشغله ذهنی هستند که انگار چیز مهم دیگری وجود ندارد.
به نظرم این مردم به قدری محتاج مهر و عشق هستند که حاضرند به جای آنچه گیرشان نمی آید هر چیز دیگری را قبول کنند. مادیات را در آغوش می کشند. اما بی فایده است. نمی توانید جای خالی عشق را با مادیات پر کنید. جای خالی آرامش، محبت و رفاقت با مادیات پر نمی شود. قدرت هم جایگزین مهر و عشق نیست.

v       

در حضور کسی بودم که می توانست در حال تأسف خوردن دائم باشد، تأسف از اینکه در حال زوال بود، نفس هایش را شماره می کرد. خیلی ها با مشکلاتی بسیار کمتر از او در خود محو می شوند. اگر بیش از سی ثانیه حرف بزنی، ناراحت می شوند. پیشاپیش حرف دیگری در ذهن دارند به دوستی که باید به او زنگ بزنند، دورنگاری که باید مخابره کنند، معشوقی که در خیالش زندگی می کنند. تنها وقتی توجهشان به تو جلب می شود که حرفت را تمام می کنی. تنها در این زمان است که به خودشان می آیند "آها، بله، واقعا" و بعد دوباره به لحظه اکنونشان پشت می کنند.

v       

مسئله اینجاست که نمی دانیم چقدر به هم شبیه هستیم. سفیدها،