همه انسان ها مرگ آگاه هستند و تنها اندکی از ایشان مرگ اندیش اند. مرگ آگاهی که فصل ممیز انسان و دیگر موجودات مادی زنده است، نوعی آگاهی ذهنی است نسبت به اینکه اولا در حال مردنیم و هر لحظه در حال نابود شدنیم و ثانیا اینکه مرگ ما را نهایتا فرا خواهد گرفت و ما تسلیم آن می شویم. مرگ آگاهی نوعی باور است به پایان یافتن و همه انسان ها آن را دارند. برخی انسان ها علاوه بر مرگ آگاهی، مرگ اندیشی نیز دارند. مرگ اندیشی گونه ای اشتغال احساسی به مردن و مرگ است. اینکه جماعتی از مردم از مرگ می هراسند و گروهی مشتاق و عاشق آناند؛ همه نشان از مرگ اندیشی انسان دارد. احساسات انسان به مرگ گوناگون است و از این روست که هرکس دلمشغول آن شد، مرگ اندیشی خاص خود را دارد.

v       

نیچه معتقد بود گرچه مرگ پایان بخش زندگی است؛ اما مرگ اندیشی آغاز آن است، زیرا انسان با پی بردن به فرصت اندک حیات، به گونه ای شایسته زیست می کند. ارنست بکر نیز اعتقاد داشت یکی از نشانه های سلامت روانی انسان ها، مواجهه و پذیرش واقعیت است و چون مرگ مسلم ترین واقعیت حیات انسان است، اندیشیدن درباره آن نشانه سلامتی روان است. او می گفت به موازات مرگ اندیش شدن آدمی، ترس و هراس انسان از مرگ کمتر می شود.
در مقابل این نگرش کسانی چون اپیکور و فروید قرار دارند. آنان معتقد بودند که مرگ اندیشی کاری ناپسند و نشان از بیماری و اختلال روانی است؛ زیرا انسان هیچگاه در واقعیت با مرگ روبرو نمی شود. "وقتی ما هستیم، مرگ نیست و چون مرگ است، ما نیستیم." فروید می گفت برای مرگ و چیستی آن مفهوم و زبانی نیست و از این رو ما هیچگاه بدان آگاهی نمی یابیم. ما وقتی از مرگ سخن می گوییم، همواره از مرگ، همسایه در نظرمان می آید و تصویری از مرگ خودمان نداریم. او بر آن بود که مرگ اندیشان در عمق وجود از احساس عدم امنیتی خاص در حوزه ای غیر از مرگ در رنج اند و این در شکل مرگ اندیشی متجلی می شود.

v       

همه حماسه هایی که انسان در فرهنگ های مختلف آفریده، بر گرد یک انسان ماورایی ایجاد شده و آن قهرمان و پهلوان شکست ناپذیر و خستگی ناپذیری است که بی هیچ تردد و شکی به مواجهه مرگ می رود. آنچه قهرمانان را در حماسه بر صدر می نشاند و نگاه ها را بدان معطوف می سازد، هیچ چیز جز مواجهه جسورانه آنان با مرگ نیست. در حماسه ها همه قهرمانان، همگرا و همسو مایلند که به هدف غایی دست یابند: اوج افتخار. آنان می خواهند همانند خدا یا خدایان شوند؛ یعنی پیش از هرچیز، بی مرگ و جاودان باشند که این جاودانگی علی الاطلاق، خصلت الهی است؛ تا آنجا که با مفهوم خدایی، هم معنی است. میرایی و نامیرایی وجه متمایز انسان ها از خدایان است.

v       

گیل گمش هرچند مرگ را می شناسد اما با دیدن مرگ انکیدو از جاودانگی غیرشخصی ناشی از برآوردن حصار و بارو و نوشتن نام خود بر الواح واعمال قدرت و تسخیر سرزمین ها و. دوری می جوید و می فهمد که باید به جاودانگی شخصی برای ماندگاری حقیقی نائل شود. خودکامگی و شهرت و افتخار و زیاده روی و گزافکاری و اندازه نشناختن، هیچ کدام جایگزین خواست اصلی که جاودانگی است، نمی شوند. گیل گمش بنا بر تجربه می داند که از راه خشونت نمی تواند به زندگانی دراز و شکفتگی و تمامی ای که از چنگش می گریزند، دست یابد.

v       

انکیدو در بستر مرگ بر معصومیت از دست رفته خود و دورانی که در آغوش طبیعت می زیسته است و فارغ از هر آمیختگی، استقلال و خودسالاری داشته حسرت می برد و می گرید. او به این معتقد می شود که ورود به زندگی بشری به رنج بازپسین آن نمی ارزد و از این روست که خواستار بازگشت به طبیعت و اصل خود می شود. طبیعتی که هیچ خودآگاهی و مرگ آگاهی ای در آن نیست. این تصور که تنها آدمیان اند که می دانند می میرند، وی را از ورود به عرصه بشری پشیمان می کند و آرزویی را در وی می پرورد که کاش به میان انسان ها نمی آمدم و مرگ آگاه و مرگ اندیش نمی شدم.

v       

"مردمان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندارند. گرچه این سخن بی معنی می نماید، ولی اگر نیک بنگری، خواهی دید که خویشتنداری بی پایه آنان جز این نیست. زیرا برای آنکه از لذتی بی نصیب نمانند از لذتی دیگر پرهیز می کنند و به عبارت دیگر چون اسیر یک شهوتند به شهوتی دیگر فائق می آیند و چون اسیر شهوت بودن جز لگام گسیختگی نیست، پس باید گفت آنان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندار شده اند."
سقراط بر آن بود که عموم مردم از کثرت ترس، شجاع می نمایند و از ترس مصیبتی بزرگ تر به پیشواز مرگ می روند.

v       

شعار معروف سقراط، خود را بشناس تنها ژستی دینی و اخلاقی نبود، بلکه این آغازی بود بر درک حقیقتی که معبرش خود و درون کاوی های مستمر بود. گفته اند که از این شعار چهار نکته قابل استخراج است: خودت باش، خود را باش، خود را بشناس و خود را بهتر کن.
خودت باش یعنی هیچ گونه تظاهری به خاطر دیگران مکن. خودت را باش یعنی اینکه اهتمامت فقط نجات خودت باشد. خودت را بهتر کن یعنی خودشناسی برای خودسازی داشته باش. سقراط روح و روان خود را از طریق این چهار توصیه پاس می داشت و فربه می نمود و آن را از آمیختگی با عادات و جماعات دور می ساخت. این مراقبت دائم از خویش، فردگرایی کاذب را از میان می برد.

v       

سقراط میل به مرگ را در گرو داشتن تصویری خوشایند از آینده می داند. او معتقد است، مرگ یا نابود شدن است بدین معنی که کسی که می میرد، دیگر هیچ احساس نمی کند یا چنانکه می گویند، انتقال روح است از جهانی به جهان دیگر. اگر احتمال نخست درست باشد و با آمدن مرگ، نیروی احساس از میان رود و مرگ چون خوابی باشد که هیچ رؤیایی آن را آشفته نسازد، پس باید مرگ را نعمتی بزرگ بشماریم. این اندیشه که نماینده بزرگی چون اپیکور دارد، مرگ را راحت تمام رنج های بشری می داند. می توان مرگ را انتقال به جهانی دیگر دانست که در آن همه گذشتگان و نیکان در آن گرد آمده اند. سقراط معتقد است که پس از مرگ به دیدار خدایان و مردمان عادل و نیکبخت می رود. در آن زندگی است که نیکان بهتر از بدان زندگی می کنند.

v       

اینکه انسان در چه طریقی قرار گیرد کاملا درگرو این است که دل به چه بندد و عقل خود را در چه اموری به کار گیرد. اینکه عقل و دل نیز به کدام سو میل کنند به این بازمی گردد که ساکن چه جهانی باشند. کسی که خود را در جهانی می بیند که پایانش نابودی است و خوب و بد با مرگ در آن خاتمه می یابد، ناگزیر خود را به اولین امری که آن را عامل لذت می داند، تحویل می دهد. از این رو چنین انسانی به قواره محیط خود در می آید.
آدمی برای بیرون شدن از چنین میانمایگی برآمده از محیط، نیازمند مهاجرتی است به سوی عوالم نیازموده. این مهاجرت را تنها با سفری درونی می توان به انجام رساند. عموم انسان ها اهل حضرند و خصم سفر. کسی که سفر نکرده نمی داند که آن سوی مسکنش سرزمین های دیگری نیز موجود است.

v       

در تلقی دینی مرگ آینه ای است تمام نما که موجب می شود شخص بداند که در دنیا چه کرده است. این آینه هیچ دروغ نمی گوید و بد را بد و خوب را خوب نمایش می دهد. از این رو مرگ به خودی خود هیچ تصویری ندارد، این تصویر میرندگان است که می تواند زیبا یا زشت باشد.
"
ای مردم! هرکس روی زمین راه می رود، روزی درون زمین قرار خواهد گرفت. گذران شب و روز، عمرها را پایان می دهد. هر جانداری روزی خود را می خورد و هر دانه ای، خورنده ای دارد. ای مردم! شما خوراک مرگ هستید. هرکس گردش روزگار را مشاهده کند از مرگ غفلت نمی کند."

v       

هرچه در عالم ماده موجود می شود، سرانجام فاسد و زائل می گردد. در واقع کسی که می خواهد در دنیا فساد نیابد و نابود نشود، دوست دارد که در این جهان نباشد و گویی هم دوست دارد که زوال یابد و هم دوست ندارد که چنین شود و می خواهد که باشد و نباشد و این امری محال است و به ذهن هیچ عاقلی خطور نمی کند. همچنین اگر جایز باشد که انسان در این دنیا باقی بماند، آنان که پیش از ما زندگی می کردند، نمی مردند و اگر آنان در عین توالد و تناسل، نمی مردند؛ زمین گنجایش ایشان را نداشت.

v       

پشه ای که در بهار به دنیا می آید و در زمستان می میرد در تکه ای از گستره وجود این باغ چنان محو می شود که اساسا مجال این را نمی یابد که موقعیت خود را در آن دریابد و احاطه ای به مکان زیست خود بیابد. این تصویر دقیقا همان چیزی است که خیام از بودن انسان ها در جهان منظور دارد. انسان حادث میرا در تکه ای کوچک از جهان پیر و کهنسال پدید و ناپدید می شود و در عمری که در مقایسه با عمر و عظمت عالم، نفسی بیش نیست، زندگی می کند. انسان پدید آمده در این موقعیت، کتابی را می خواند که به تعبیر ابوطالب کلیم کاشانی، اول و آخرش افتاده و در دسترس نیست.

v       

می توان در مقام اثبات با عقل به مبدأ و معادی قائل شد؛ اما به راستی بیم مرگ نابودی چنان روان آدمی را در هم می پیچد که منطقیات و یقینیات عقلی را بی اعتبار می کند و در مقام ثبوت، روان آدمی را دستخوش طوفان هایی مهیب می نماید که هر یقین عقلی را در خود فرو می برد. خیام هرچند به عنوان حکیمی مشایی در مقام اندیشه ورزی به مبدأ و معادی قائل است، اما در مقام بیان احساسات، عواطف و هیجانات خود، متأثر از مرگ اندیشی ژرف، نمی تواند از حیث روان شناختی خود را به وجود مبدأ و معادی تسلی دهد و هماره مضطرب و مشوش و بی قرار است. خیام به عنوان انسانی مرگ اندیش دردی دارد که هیچ معلومی از مجموعه معلوماتش تسلی بخش آن نیست. او حال همه موجودات هستی و انسان ها را سرگردانی و حیرت می داند و کسی را نمی شناسد که به واقعیت دسترسی داشته باشد و از آن حکایت کند.

v       

خیام درباره جهان ماورای محسوس به صورت سلبی یا ایجابی، موضعی ندارد و به جای اثبات و رد هر مدعایی در این حوزه، موضعی لاادری گرانه اتخاذ می کند و قوای شناختی خود را برای اطلاع از چنین جهانی نابسنده می داند. او پاره ای از امور هستی را غیرقابل شناخت می داند؛ از این رو به آن ها به مثابه سر و راز می نگرد؛ رازی که متعلق هیچ فهم بشری ای نیست. او از حیث معرفت شناختی نگاهی حداقلی به دایره معلومات بشری دارد و از این رو، ورود به بسیاری از مباحث مطرح شده در دین، فلسفه، عرفان و نظایر آن را در محدوده توانایی و دانایی خود و دیگر انسان ها نمی داند.

v       

مرگ اندیشی خیام موجب شده که بسیاری از مباحث نظری انتزاعی میان متفکران برای او نه جذابیتی داشته باشد و نه سودی. برای نمونه به بحث حدوث و قدم عالم که از جمله معضلات کلامی و فلسفی قرون متمادی بوده به عنوان مشتی از خروار مباحث نظری انتزاعی بی فایده یاد شده و توصیه شده به جای این مباحث، باید به زندگی و خوشی های آن توجه کرد: "تا کی زقدیم و محدث امیدم و بیم؟ / چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم"
این باور را او حتی درباره دانش های ما از جهان محسوس مد نظر دارد و می گوید کدام عالم و اهل دانشی را می شناسیم که دانش هایش از جهان پیرامون تلخی زیستنش را کمتر کرده باشد. او حتی درباره کفر و دین نیز موضعی چنین دارد و بر آن است که در این امور وارد نشود و به جای پرداختن به آن ها، به زیستن شادمانه خویش فارغ از همه این امور بپردازد: "فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است / می خوردن و شاد بودن آیین من است."

v       

تغییر در عالم، به ما می گوید که شما پیش از این نبوده اید و پس از این نیز نخواهید بود و برای دنیا بود و نبود شما اهمیتی ندارد که اگر اهمیتی داشت با شما به گونه ای دیگر مواجه می شد و شما را حفظ می کرد و با نوع بشر رفتاری را نمی کرد که با گیاهان و جانوران می کند.
با اینکه خیام از آمدن به دنیا و زیستن و مرگ در آن خشنود نیست؛ اما به هیچ روی از زندگی و لذات آن بیزاری نمی جوید و از آن کناره نمی گیرد. مرگ اندیشی عمیقا او را زندگی اندیش کرده است و نابودی، او را به بودها و بهره مندی از آنها سوق داده است. هرچند مرگ آگاهی و مرگ اندیشی وی را به حال خود رها نمی کند؛ اما او در مقام آن است که فرصت یگانه زیستن در دنیا را به خوش ترین وجهی سپری کند و نگذارد چیزی که هنوز نیامده، اکنون و حال وی را تلخ و تیره نماید.

v       

عوارض ثروت و قدرت از منظر خیام به گونه ای است که مجال خوش بودن و لذت بردن را از آدمی می ستاند؛ از این رو او تنها اندازه ای از کوشش برای دنیاداری را مجاز می داند که اسباب خوشی را مهیا سازد و موجبات پراکندگی خاطر را فراهم نکند.
تصویری که او از خوشی دارد بیش از همه به خاطری مجموع و یاری مهربان مربوط است و مراد وی به هیچ روی افراط در خوردن و نوشیدن و لذت جنسی و. نیست و لذت گرایی سنجیده ای است که تنها برای قانعان مهیا می شود:
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد / وز بهر نشست آشیانی دارد / نه خادم کس بود، نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

v       

طبیعت و روییدنی های آن برای خیام یادآور مرگ پیشینیان و بی توجهی دنیا به نابودی آنان و زیبایی ها و آرزوها و طرح هایشان است. خرمی گل و سبزه و بلندای سرو، او را به یادگلرویان و سروقدان می اندازد و وی را دچار افسوسی از پوچی عالم می نماید.
خیام نمی تواند به حیات برآمده از خاک دنیا خوشدل و حتی دلخوش باشد. او زمین را مادری می بیند که فرزندان خود را پس از یافتن کمال، می بلعد. زمین هرچه را می رویاند می خورد و هر تولدش، پیام آور مرگ است؛ از این رو اگر خاک زمین ابر شود و ببارد خواهید دید که خون هزاران انسان از آن می چکد و این مادری خونخوار است.

v       

در نگاه عارفانه، زندگی ها و مرگ ها نشان از نوشدگی دمادم است. نظام هستی، امری ثابت و ساکن نیست و عارف همه جهان را در تبدل و دگرگونی مدام می بیند. جهان لحظه ای به قرار پیشین نیست و آنچه لحظه ای پیش بوده، اکنون دیگر صورت قبلی را ندارد و مرگ قبلی، تولد بعدی را در پی داشته و همین است که چیزی برای توقف و ایستایی و ملال ناشی از آن وجود ندارد. مولانا ملال را محصول تکرار و کهنه دیدن می داند و می گوید که مرگ دمادم در هستی، زندگی های دمادم را در پی دارد و از این رو اگر کسی درست در عالم بنگرد، همه امور هستی همواره در حال نو شدن است.
در این بیکران، دائم چیزهایی از جهان غیب بیرون می آید و چیزهایی به غیب باز می گردد. او می گوید همین که دائم چیزهایی به هستی مادی قدم