اشتیاق به کسب نام را شاید تنها در دو صورت نباید درخور نکوهش یا شرم آور دانست. نخست در صورتی که تمایل به کسب شهرت از راه انجام امری نیک و ارزشمند باشد؛ امری که نامداری، پیامد جنبی آن به شمار آید و تلاش های ما نه در جهت نامجویی که بر تحقق اهداف خیرخواهانه تمرکز یافته باشد. وضعیت دیگر،. هنگامی است که شوق معروف شدن جنبه بیماری کینه توزانه و مخربی به خود نگیرد. به هر تقدیر، عموما انسان هایی بهتر و برترند که در بند آواز بلند نیستند بلکه به این دلخوشند که مورد علاقه و احترام جمع، حتى جمع کوچکی از دوستان و نزدیکان خود باشند.

v     

 

مقصود از برابری انسان ها با هم این است که در شأن و شرف انسانی که حق هر انسانی است و هیچکس نباید آن را پایمال سازد، با یکدیگر مساوی هستند. تمامی انسان ها توانایی گزینش دارند و در قبال اعمالشان خواه نیک و خواه بد مسئولند. صرف همین توانایی و نه نحوه به کارگیری آن، انسان ها را در شأن و کرامت با هم برابر می سازد و انسانیتی که این گونه تعریف شده باشد، شایسته احترام است و به تبع آن هر فردی از جمع انسانی نیز محق به حرمت.

v     

 

مبنای کلی جایز بودن دروغ که با تکیه بر آن بتوان در هر مورد محکم و مطمئن تصمیم گرفت، وجود ندارد. در عین حال می توان به وسوسه ارائه چند درس اخلاقی تسلیم شد: نخست جدا باید بکوشیم تا به خودمان دروغ نگوییم، یعنی در اثنای دروغگویی آگاه باشیم که دروغ می گوییم. دوم اینکه باید به خاطر داشته باشیم که خود توجیهی ما از "امر خیر" که بناست تزویر ما را شایسته احترام سازد، اگر احیانا در جهت منافع خصوصی ما باشد، همواره سوء ظن برانگیز است. سوم اینکه بهتر است از یاد نبریم دروغگویی عملی اخلاق ناصواب است، حتی آنگاه که جایز تلقی می شود. چهارم اینکه خوب است بدانیم دروغگویی در بسیاری از مواقع به زیان دیگران تمام می شود، اما در بیشتر مواقع به خود دروغگو لطمه می زند، زیرا او را از درون تهی و تباه می کند.

v     

 

اصرار به مدارا به معنای بی تفاوتی و نبود هرگونه موضع یا عقیده، چه بسا بخشی از فرهنگ لذت جویانه ماست که در آن، هیچ چیز در واقع برایمان اهمیت ندارد؛ فلسفه ای است از زندگی بدون هر گونه تعهد و عاری از هر نوع ایمان. نتیجه اینکه اگر کسی حتی بدون هر نوع رفتار پرخاشگرانه بر مواضع اعتقادی خویش پا بفشارد بی درنگ به گناه ضدیت با تساهل متهم می شود. خطر بی اعتنایی و تحقیر حقیقت، برای سلامت تمدن ما کمتر از زیان تعصب نسبت به آن نیست. اکثریت بی اعتنا میدان را برای جزم اندیشانی که شمارشان هیچگاه کم نبوده است، خالی می کند.

v     

 

توان بالقوه ناشکیبایی در هر یک از انسان ها نهفته است، چرا که نیاز به تحمیل تصویر خودی از جهان بر دیگران، معمولا بسی نیرومند است. ما دوست داریم همگان بر همان باوری باشند که ما هستیم، چون در آن صورت به لحاظ روانی احساس امنیت می کنیم و خود را ناگزیر از تفکر و تأمل درباره اعتقاداتمان یا قیاس آن ها با باورهای دیگران نمی بینیم. از طرفی رواداری نامحدود به اسلحه ای علیه خودش تبدیل می شود. نباید با جنبش هایی که در صدد نابودی آزادی هستند، به مدارا رفتار کرد.

v     

 

در طلب علم نیست که به سفر می رویم. به این امید نیز مسافرت نمی کنیم که چند روزی را دور از مشکلات روزمره بگذرانیم و دردسرها را فراموش کنیم. تنها کنجکاوی است که ما را بی تاب می کند؛ به عقیده دانشمندان، احساس کنجکاوی -یعنی نیاز فارغ از سودجویی به کاوش و آزمایش محیط - احساسی است که سراسر عمر با آدمی باقی می ماند.

هنگامی که از سر کنجکاوی راهی کشور یا شهری بیگانه می شویم، می توانیم بگوییم آن را برای خودمان کشف می کنیم، زیرا در این گونه کشف قصدمان حکما پرده برداشتن از رازی تا آن زمان پنهان یا دستیابی به دانشی نادانسته نیست بلکه هدف "تجربه کردن تازگی" است.

v     

 

فضایلی که به نحوی مطلقا خشک و جزمی تبلیغ و به کار بسته می شوند، به زودی هم برای فرد صاحب فضیلت و هم برای دیگران تحمل ناپذیر یا حتی زیانبار می شوند. شجاعت ممکن است به سبکسری و بی باکی نابخردانه تبدیل شود؛ پایبندی تعصب آمیز به فضیلت حق و انصاف بدون عطف توجه به پیچیدگی های زندگی، گاهی جنبه بی رحمی پیدا می کند. راستگویی ممکن است در عمل شکلی از شقاوت و خونسردی در برابر ناملایمات و رنج انسانی به خود بگیرد؛ حتی خرد می تواند دستاویزی برای گریز از زندگی و کشمکش های اجتناب ناپذیر آن باشد و اصل پسندیده نرنجاندن دیگران چه بسا به صورت قاعده کلی تسامح نامحدود در برابر هر امر باطل در آید. به راستی که از هر نیکی می توان بدی آفرید و به عواقب آن بی توجه ماند.

v     

 

عکس مورد پدیده ملالت، شیئی ممکن است "جالب" باشد و ذهنی که به آن معطوف می شود "کنجکاو" است؛ یکی بدون دیگری وجود ندارد. از آنجا که "کنجکاو بودن" و "جالب نظر بودن" متضاد و مکمل "ملول بودن" و "ملال آور بودن" است، می توان گفت که احساس ملالت بهایی است که بابت استعداد کنجکاو بودن خود می پردازیم. اگر هیچ چیز ملال آور نبود، هیچ چیز هم جالب نظر نمی بود. احساس ملال البته موجب برانگیختن میل شدید به خروج از آن می شود و این خروج می تواند هم مخرب و زیانبار باشد و هم خلاق و سودمند.

v     

 

آزادی، نه تنها توانایی گزینش میان امکانات حاضر و آماده است بلکه افزون بر آن خلاقیت است، آفرینش چیزهای سراپا نوین و یکسره غیر قابل پیش بینی. بدون وجود قانون آزادی ما همیشه محدود است. رابینسون کروزو از آزادی نامحدود و در نهایت از هیچ گونه آزادی بهره مند نبود. صحبت از آزادی - اعم از کمتر یا بیشتر - فقط در جایی می تواند مطرح باشد که چیزی را مجاز و چیزی را منع کرده باشند.

v     

 

حرص و ولع، اگرچه اخلاق نکوهیده و مسئول اغلب جنایاتی است که از بشر سر می زند، اما هم ردیف با کاهلی، منشاء برجسته ترین دستاوردها و ابتکارات تکنیکی انسان است؛ دستاوردهایی که زندگی ما را راحتتر، آسانتر و تجمل آمیزتر به معنای اخلاقا خنثی آن می سازند. ما خوش نداریم این حقیقت نه چندان تازه را بپذیریم بلکه ترجیح می دهیم باور کنیم آنچه به لحاظ اخلاقی نیک است، باید از هر حیث و جهت دیگر نیز درست باشد.

v     

 

خیر بسی بیشتر مؤید مهربانی خداست تا شر و مشقت مؤید بی رحمی او؛ نه به این دلیل که مقدار نیکی بیشتر از بدی است بلکه از این رو که اگر خداوند بی رحم بود، دنیا یکسره از نیکی محروم می بود. شاید خداوند یشتر شبیه خود ماست، گاه مهربان است، گاهی بی رحم، اما هرگز نه آنچنان بی رحم که گناهکاران را به عذایی ابدی گرفتار سازد.

انسان ها همواره رنج می کشیده اند اما نمی دانیم آیا مقدار رنج پیش از گذشته است یا نه، اما به یقین اکنون آن را دردناک تر احساس می کنیم. هرگونه رنجی را ناعادلانه می پنداریم امری که چه بسا معلول بی ایمانی ماست، نه علت آن.

v     

 

نظم و معنا برآمده از خداست و اگر براستی خدا مرده است دیگر بیهوده به خود تلقین می کنیم که معنا نجات دادنی است؛ خلایی خنثی ما را به درون می مکد و نابود می کند، از زندگی و تلاش ما هیچ چیز باقی نمی ماند، در رقص بی معنای اتم ها هیچ اثری از ما بجا نخواهد ماند، کائنات در پی هیچ چیز نیست، به سمت و سویی نمی رود، به همه چیز بی اعتناست، پاداش نمی دهد و مجازات نمی کند. آن کس که می گوید خدا نیست و در عین حال همه چیز خوب و خوش است به خودش دروغ می گوید.

خدا محصول موقتی شرایط متغیر و تصادفی فرهنگی نیست، بلکه چیزی است که پیوسته خرد، قوه تخیل و قلب بشر را به خود جذب می کند. او آنی است که علت وجودی فراتر از خود ندارد و درباره اش به گونه ای معنادار نمی توان پرسید "و خدا را چه کسی فرید؟" یا "وجود خدا برای چیست؟"

v     

 

احترام ما معطوف به امری است مقدس و احساس احترام فعلی بازتاب کم رنگ آن ستایش است، حتی در میان آن گروه از مردم که خدا و مقدسات را از یاد برده اند. اما تمدنی که یکپارچه زیر سلطه روح خردگرایی و دانش باوری قرار دارد قادر به حفظ پدیده تقدس به مدتی دراز نخواهد بود. بنابراین بر این باور خواهد بود، گرچه آن را به این زبان بیان نکند، که مجاز است شأن هر فرد انسانی را تا حد وظایفش کاهش دهد. به این معنا به جای هر فرد کاملا می توان فردی دیگر را جایگزین کرد. چنین روزی، روز پایان انسانیت به معنایی است که ما می شناسیم.

v     

 

آنچه که بیش از همه جوانی را جذاب و مطلوب می نماید واقعیت در آغاز بودن، یا احساس باز بودن راه زندگی است. اینکه هیچ چیز هنوز قطعی نیست یا به دست تقدیر محتوم نشده، راهها گشوده است و همه چیز امکان پذیر. هر قدر بیشتر از عمرمان می گذرد، هر چه افق امکانات گزینشیمان تنگ تر می شود، به همان نسبت بیشتر خود را در شیار مسیرها و ریل هایی می یابیم که از آن ها به سختی می توان بیرون آمد، مگر بر اثر بلایایی نامنتظر و به دست محتوم سرنوشت.

v     

 

آیا مجازات مرگ نقش مترسک را به نحوی مؤثر ایفا می کند؟ خیر، ایفا نمی کند. لغو مجازات مرگ تعداد جرایم مشمول اعدام را افزایش نمی دهد و برقراری مجدد مجازات اعدام از آن تعداد نمی کاهد. حقوقدانان به تأکید گفته اند که آنچه مجرمان را می ترساند شدت یا خشونت احکام صادره نیست بلکه مجرم آنگاه می ترسد که احساس کند احتمال گیر افتادن او به چنگ عدالت زیاد است. از سویی دیگر اگر این اصل کانتی را جدی بگیریم که انسان را باید در مقام هدف مد نظر قرار داد نه به عنوان وسیله، در آن صورت کشتن انسان ها به قصد سرمشق دادن به دیگران زیرپا نهادن آشکار این اصل است.

v     

 

فرزندی به دنیا آمد که پس از چند ساعت دنیا را بدرود گفت. "صاحب پسری فوق العاده عاقل شده بودم؛ ناچار شدند به زور او را به دنیا آورند، هنوز نیامده از اولین فرصت بهره گرفت و از اینجا گریخت." این تصویر عبوس را از دنیا ظاهر می توان با ساده ترین آزمون رد کرد: کسانی که به این نظریه اعتقاد دارند که زندگی چیزی جز بدبختی نیست، در صورت ثبات عقیده می باید بی درنگ دست به خودکشی بزنند. اما این فقط ظاهر قضیه است و ثبات عقیده شان در این گونه موارد قابل اعتماد نیست: آنچه بشر را به زندگی پایبند می کند غریزه است نه نظریه.

v     

 

بدون استعداد احساس گناه نمی توانیم به تمام معنا انسان باشیم. در نبود این استعداد، از تجربه شر و بدی بی بهره می مانیم و افزون بر آن از فرق گذاشتن میان نیکی و بدی. در اینجا باید بر واژه "تجربه" تأکید گذاشت، زیرا در این مورد شناخت مجرد شر، اگر آن را تجربه نکنیم، ما را به جایی نمی رساند. تجربه بدی خویشتن یعنی تجربه تقصیر و احساس گناه.

اگر این قابلیت را از دست بدهیم که بدی خویشتن را تجربه کنیم، البته هنوز ممکن است از ترس انتقام یا عواقب قانونی اعمالمان، کماکان خود را به رعایت برخی از قواعد مم کنیم. اما جامعه ای که در آن فقط ترس سامان بخش رفتار اعضای آن نسبت به یکدیگر باشد، بسی شکننده و آسیب پذیر خواهد بود.

v     

 

هنگامی که کار به کشاکش میان ندای وجدان از سویی و اصلی اخلاقی و در جای خود پذیرفته شده از سوی دیگر می کشد، گوش به فرمان کدام یک باید سپرد؟ مسلما به این پرسش نمی توان پاسخی کلی و بی اعتنا به استثنائات داد، اما رواست خطر کنیم و حدس بزنیم که گوش سپردن به هشدارهای وجدان در مجموع ایمن تر است، و این که صدای وجدان در مقایسه با برخی اصول اخلاقی کمتر ممکن است ما را فریب دهد، زیرا ما تقریبا همیشه می توانیم اصول اخلاقی را به سود خود دگرگون سازیم.

v     

 

اگرچه انگیزه تلاش برای کسب رکورد بیش از هر چیز آرزوی اثبات برتری بر دیگران، میل به ممتاز بودن، تقویت اعتماد به نفس و غرور و برانگیختن غبطه دیگران است، با این وصف در باطن این شور و اشتیاق چیزی نهفته است. شاید در زیر ظاهر این علاقه وافر به رکوردها و گرایش و کنجکاوی در مورد نهایت ها و نقاط انتهایی، ریشه ای متافیزیکی نهفته باشد: نیاز به فراتر رفتن از مرز هر آنچه هست، احساسی که مانند همه امور انسانی اعم از خوب یا بد، به گونه ای غریب، گاه به نحوی پوچ و مضحک ابراز می شود؛ آن ریشه همانا امید به جاودانگی است.

v     

 

انسان ها هرگز نپرسیده اند "چرا باید زندگی کرد؟" اما همواره پرسیده اند "چرا بدی هست؟" و پیوسته درصدد توضیح هم شر اخلاقی و هم رنج بشری بوده اند؛ آن هم نه توضیح على أن بلکه به منظور گنجاندن آن در نظام هدفمند جهان. به نظر ناتورالیست ها، امپریست ها، ماتریالیست ها و پوزیتیویست ها این پرسشی است ابلهانه، چرا که چنین پرسش هایی از پیش نوعی نظم هدفمند را مبنا می گیرند. حال آنکه بر پایه اعتقاد جزمی مکاتب یاد شده چنین نظمی وجود ندارد و اصلا نمی تواند وجود داشته باشد. همچنین خیر و شری نیز به معنای خصلتی که به نحوی حقیقی به چیزها و رویدادها تعلق گیرد، در کار نیست. آنچه هست احساس خوشی یا ناخوشی است که صرفا حالتی روانی است. در پرتو این گونه نظریه ها دنیا دلپذیر تر نمی شود، اما ساده تر و حتی بسیار ساده تر می شود.

v     

 

اگر پاک کردن گناه به این معنی باشد که هیچ اثری از آثار آن به جا نماند، این در حکم وقوع یک دگردیسی متافیزیکی بنیادین و به معنای عوض شدن تاریخ جهان است؛ گویی همه آنچه رخ داده بوده انگار رخ نداده است. آیا چنین چیزی قابل تصور است؟ آیا می توانیم احتمال دهیم که اگر زمانی خداوند استالین را در عرش نزد خود بپذیرد، تمام جنایات او محو می شوند؟ لابد در آن صورت می باید سایر ساکنان ملکوت نیز این جنایات را از خاطر ببرند. پس آیا عفو الهی از طریق نوع عجیبی به حافظه انسان تحقق می یابد؟

v     

 

آنچه روح زمانه و اخلاق متعارف از ما انتظار دارد ابدا عدالت نیست بلکه بیش از آن است، احسان به همنوع، همدردی و دوستی است؛ و این ها کیفیت هایی است که وما از عدالت نمی توان استنتاجشان کرد. از این منظر است که ما بنا به تعالیم مسیحیت به خداوند شباهت پیدا می کنیم. زیرا گویا پروردگار یکتا با بندگانش نه بر مبنای اصول عدالت بلکه از سر رحمت و شفقت رفتار می کند. عقل سلیم حکم می کند که پاداش عادلانه اعمال ما رستگاری ابدی نیست زیرا درست ترین عمل ما هم، به هر حال، بدون نقص نیست. چندان نگران عدالت نباشیم، اما مهر و مهربانی را از بندگانش دریغ نداریم.

v     

 

تشریفات تدفین قرار است زندگی را دوباره به روال عادی بازگرداند، بر پیوند زخم برداشته جمعی مرهم نهد و آن را از نو بر پا دارد. این مناسک از یک سو بناست ما را از حضور پررنگ مرده و از بقای او در عالم مشترکمان مطمئن کند و از سوی دیگر مهر تأیید بر عدم حضورش در دنیای آشنای ما بزند. بدین سان ما در عین حال هم می خواهیم با مرده باشیم و هم او را روانه عالم دیگر کنیم تا بتوانیم از نو بر پایداری حیات جمعی مان تأکید ورزیم. این همان دو وجه حذف ناپذیر حیات بشری است: پذیرش مرگ و در عین حال طغیان علیه آن.

v     

 

استفاده از اعضای بدن مردگان تازه از دنیا رفته برای پیوند به بیماران، روز به روز ابعاد گسترده تری پیدا می کند. منظور البته نجات زندگان است که بی هیچ تردید امر خیر است، با این وصف، باید اذعان کنم که من به سهم خودم مایل نیستم با جسد نزدیکانم به مثابه انبار اعضای یدکی رفتار شود. اگر این عادت در جامعه رواج یابد که بقایای مادی مردگان را به چشم سنگ سر راه، فاقد جنبه شخصی، شیئی وار و (به رغم آنکه ممکن است گاهی به دردی بخورند) بی ارتباط با حیات جمعی بنگریم، آنگاه این خطر تهدیدمان می کند که با زندگان نیز به مثابه اشیایی قابل تعویض رفتار کنیم. آن روز واپسین روز فرهنگ ما خواهد بود.

v     

 

اگرچه ایمان دینی در قالب گزاره های اعتقادی بیان می شود اما دین مجموعه ای از احکام نیست که کسی ادعا کند این مجموعه احکام در برابر ابزارهای علمی مورد استفاده در فیزیک، زیست شناسی یا. تاب می آورد یا نمی آورد. ایمان دینی ابراز اعتماد انسان است به زندگی، بیان این احساس است که جهان و انسان دارای معنا است. به همین دلیل به رغم پیش بینی عقل باوران دین از میان رفتنی نیست



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها