دوستی منفعت طلبانه و دوستی برای لذت، برای ادامه حیاتشان به چیزی جدا از خود دوستان وابسته اند. این امر هم نقطه قوتشان است، چرا که به نسبت سریع شکل می گیرند، و هم نقطه ضعفشان، زیرا اغلب خیلی عمیق نمی شوند. دوستی عالی- سومین نوع نمونه دوستی از دیدگاه ارسطو - به چیز دیگری وابستگی ندارد. شما دیگران را به خاطر آنچه درونشان است، کیفیت های عالی، شخصیت و انسانیتشان دوست دارید. چنین دوستی ای به خاطر دلیل محکمی باقی می ماند، و آن وابسته نبودنش است به چیزی خارج از دوستی، این دوستی به آن بستگی دارد که دوستان، به عنوان افراد دوست داشتنی و محبوب، چه و که هستند. میل به بهتر شناختن یکدیگر و زندگی را در کنار هم پربارتر کردن آن را پیش می راند.

v       

دوستی، گونه ای روشنفکرانه از عشق است؛ روح را مشعوف می کند و نه جسم را. به همین دلیل است که حرکت مشخصه دوستان، صحبت کردن با یکدیگر است. و نیز به همین دلیل است که روابط جنسی و دوستی، به عنوان یک قانون با هم نمی آمیزند- تنها استثنا ترکیبی منحصر به فرد از روابط جنسی و دوستی است که افراد امیدوارند با یک شوهر، زن و با شریک زندگی به آن دست یابند. عاشقان به چشمان یکدیگر خیره می شوند. دوستان، با هم به روبه رو می نگرند. اگر دریافتید که چشم ها با اشاره یکدیگر را صدا می زنند، مراقب باشید!

v       

رولاند بارت بر این باور بود که زندگی تجربه ای است عجیب، عجولانه و بدون تعطیلی، که معنایش بی نهایت به تعویق افتاده است و این عبارت روشی هوشمندانه است برای گفتن دور از دسترس بودن معنای زندگی، اما نهراسید. او می گوید که خودتان را با سرخوشی محض در آن پرتاب کنید.
آنچه در زمان عاشقی اتفاق می افتد لذت وابستگی است. استیلای شادی بخش بر فرد محبوب، بار سنگین مسئولیت داشتن را از میان برمی دارد. شگفت آنکه، هرچه آشفتگی خاطر پیش پا افتاده تر و تحقیر رقت انگیزتر باشد، عشق را بیشتر ثابت می کند. عاشق پراحساس نمی خواهد دلیل و برهان بیاورد، زیرا این به معنای پذیرفتن مسئولیت دوباره است.

v       

نپذیرفتن تحریکات جنسی- به صورت گه گاه- نیز، امری ذاتی است. سر جای خود نشاندن ژن هایتان و فهماندن این مطلب به آن ها که شما "ماشین روابط جنسی" نیستید، نشان می دهد شما انسانی هستید که به دیگران عشق می ورزید، نه اینکه فقط بخواهید نقش حیوانی که برای اصلاح نژاد و تخم کشی به کار می رود و یا گوساله ماده شان را بازی کنید. عشق ورزیدن، شور و شوق داشتن است - این یعنی از نیازها و خواست هایتان جدا شوید و خود را به جای دیگری بگذارید. چنین همدردی ای از دید بسیاری از فیلسوفان، چیزی به جز اصل فطرت انسانی نیست. نظریه تکاملی و سلطه مستبدانه هوس و زایش آن، به چنین وظیفه ای عمل نمی کند.

v       

"دوستی که انسان نتواند از امیدهایش بهره مند گردد، بهتر است دشمن پنداشته شود. روابط انسانی بر این واقعیت که چندین چیز قطعی هرگز گفته نمی شوند استوارند، در واقع، به آن چیزها به عنوان موضوع ویژه در گفتار یا نوشتار اشاره نمی شود؛ و به محض آنکه این سنگریزه ها طوری چیده شوند که بغلتند، دوستی به دنبال آن ها به راه می افتد، و از هم می پاشد.
اگر خود را به طرزی چشمگیر تغییر داده باشیم، آن گروه از دوستانمان که تغییر نیافته باشند مانند ارواح گذشته ما می شوند؛ صدای آنان مانند صدای سایه به گوشمان می رسد- گویی به خود جوان تر، سخت گیرتر و نابالغ ترمان گوش سپرده ایم."

v       

نیچه، این گونه می اندیشید که افرادی که استعداد دوستی دارند به دو گروه تقسیم می شوند. او گروه نخست را دایره شکل می نامد. آنان افرادی هستند که بسیاری دیگر را دور خود جمع می کنند. اما ممکن است آنان مانند نوشابه شما را سیراب کنند، که بیشتر آن کف و حباب است او دسته دوم افراد را که به درد دوستی می خورند، نردبان شکل می نامد. زندگی برای آنان در یک دوره زیسته می شود، زندگی فرایندی پیوسته از تغییر و تحول است و این شور و شوق فراوانشان- احساسی که آنان خود را به وسیله آن بالا می کشند است که مردم را در مسیر آنان قرار می دهد. به هر حال، همان طور که از پله های نردبان بالا می روند، چه این حرکت تخصصی باشد، چه هنری و چه روشنفکرانه، آنان به طور حتم، افراد را پشت سر می گذارند، که اگر اصولا دلسوز باشند امکان دارد برایشان دردناک باشد.

v       

دوستی، برخلاف خانواده، رابطه مبتنی بر انتخاب است. گاهی پایان دادن انتخاب درستی است که در واقع، شگفت آن است که تنها ژرف ترین دوستی هاست که با چنین انتخابی روبه رو می شوند.
نیچه تصویری نسبتا زیبا را در ذهن مجسم می کند: درباره ستاره ای در آسمان بیندیشید. نور ستاره، دو ویژگی دارد. نخست، درخشان و حتی شاد و سرزنده است. دوم، هرگز سایه نمی اندازد. چنین نوری می تواند از دوستی ای که زمانی معنای واقعی داشته است، حمایت کند. حالا، گرچه این نور به خاموشی گراییده، می توان از آن به خاطر چیزی که بوده است، سپاسگزار بود. و مهم ترین مطلب آن است که بر زندگی پیش روی شما سایه نمی اندازد.

v       

ریشه ای زیست شناسانه برای فرزند خواستن وجود دارد که راسل آن را احساس "بروز جسم خود" می نامد. نحوه بیان فیزیکی و یا حتی نفسانی که چیزی از جذبه باروری و برعکس، هراس از ناباروری را به سمت خود جلب می کند. والد بودن، از نظر روان شناختی، توانایی ایجاد بزرگ ترین و ماندگارترین خوشبختی ای را که زندگی به ما ارائه می دهد داراست. زمانی که اوضاع و احوال مردان و یا ن را به چشم پوشی کردن از این خوشبختی رهنمون می سازد، نیازی بسیار ژرف، نشده می ماند.

v       

فرد روان رنجور، به نوعی کاهش غیرعادی در توجه به خود، نوعی فقر دریافت از خود به میزان بسیار زیاد دچار است. در مسئله ماتم، دنیاست که بی چیز و تهی شده، اما در روان رنجوری، خود شخص دچار این خالی شدن می شود. بیمار خودش را بی ارزش، ناتوان از انجام دادن هر نوع فعالیت و از نظر اخلاقی نفرت انگیز به ما نشان می دهد؛ خود را مورد ملامت قرار می دهد و از خود بدگویی می کند و انتظار دارد وی را از خود برانند و یا مجازات کنند. فرد بیمار ممکن است نه غذا بخورد و نه بخوابد، و، از همه چشمگیرتر آنکه، غریزه چسبیدن به زندگی را از دست بدهد. به همین دلیل است که بهترین کاری که امکان دارد افسرده ها برای رسیدن به آن برنامه ریزی کنند، کنار آمدن با یک لحظه از زمان است.

v       

کسانی که نمی دانند چه چیزی آنان را از میان برمی دارد، زندگی روبه جلویی دارند، به سوی بی شمار فردا. آنانی که می دانند علت مرگشان چه خواهد بود، زندگی رو به عقبی دارند که از تاریخ مرگشان (که مشخص است) تا الان، به صورت وارونه انجام می شود. آنان زندگی را از سر دیگرش می بینند. شگفت آنکه، آنان به گونه ای غیرعادی احساس زنده بودن دارند: همان طور که دنیس پاتر، در حالی که مرفین، جرعه جرعه وارد بدنش می شد، بیان می کرد که دیگر نمی توانست شکوفه درخت سیب بیرون پنجره را ببیند: "من سفیدترین، بامزه ترین و شکوفاترین شکوفه ممکن را می بینم. در اکنون قرار داشتن همه چیز، کاملا سحرآمیز است. اگر زمان حال را ببینی - هی، آن را قطعا می بینی. و هی، قطعا آن را جشن خواهی گرفت."

v    

وسط چین   

زندگی به اندازه کافی طولانی است و اگر به خوبی سرمایه گذاری کنیم، زمان سخاوتمندانه کافی ای به ما بخشیده شده است که به بالاترین توفیق ها دست یابیم. به بیان دیگر، مشکل این نیست که زندگی کوتاه است، بلکه ما کوتاهش می کنیم. هدرش می دهیم، همان طور که قماربازان ثروتشان را به طور کامل به باد می دهند. دلیل اینکه ما چنین کاری را انجام می دهیم، آن است که گویا مقدر شده است ما تا ابد زنده ایم. ما زندگی را طوری تلف می کنیم که انگار ذخیره بی پایان از آن در اختیار داریم.
توصیه سنکا آن است که بکوشید در قلمرویی زندگی کنید که بر آن تسلط دارید و آن، اکنون است. گذشته، رفته است، آینده قطعی نیست، تنها می توان در اکنون زندگی کرد. نتیجه تکان خوردن حاصل از دیدن زندگی از سوی دیگرش، که هدیه پردردسر بیماری درمان ناپذیر است، شاید همین احساس بودن در "اکنون" باشد.

v       

خوشبختی به خاطرات بستگی دارد، نه به دلیل حسرت گذشته، بلکه به این علت که خوشبخت بودن، دست کم به صورت جزئی، آن است که دریابید زندگیتان هدف، شکل و نتیجه خود را دارد و خاطرات، ابزاری هستند که انسان را وامی دارند در مورد این مسئله به تأمل بپردازد. به همین دلیل است که یونانی ها می گفتند تا وقتی کسی در بستر مرگ قرار نگرفته است، نمی تواند خوشبخت باشد؛ تنها در آن زمان است که می توانند زندگی خود را به شکل کامل ببینند و بنابراین از خوشایندی آن لذت ببرند. به عبارت دیگر، گرچه ما باید زندگی را رو به جلو پیش ببریم، خوشبختی با ارزیابی گذشته حاصل می شود. معنی ضمنی آن این است که بدون آگاهی از انتها که از آن می توان به گذشته نگاه کرد، خوشبختی از ما گریزان است.

v       

بحران وجودی زمانی بروز می کند که با تشویش و یا پوچی بودن برخورد می کنیم. این مانند آن است که سینه قایقی که در آن نشسته ایم به ناگهان با صخره ای پنهان برخورد کند. اگر آگاه تر بودیم می توانستیم ببینیم که آن صخره آنجاست، و موج های کوچکی که روی سطح آب وجود داشتند حضورش را آشکار می کردند. موج ها، مانند نشانه های بحران وجودی هستند. صخره های غیرقابل حرکت بودن، مشکل بنیادی هستند. توانایی به سر بردن در عدم قطعیت، به معنای چیره شدن بر بحرانی وجودی است.

v       

عاشق کسی شدن به معنای در آرزوی با او بودن است. پیامد این مسئله آن است که چون امکان پیش آمدن روزی که آن دو به وصال یکدیگر برسند وجود ندارد، عشق ژرفای بیشتر می یابد؛ جدا شدن از یکدیگر باعث می شود دل ها، همان طور که خود عاشقان می گویند، مشتاق تر شوند. بنابراین، مرگ به نوعی، عشق را ضمانت می کند و کسانی که در حال مرگ هستند، اغلب الهام بخش برترین عشق می شوند.
کسانی که خبر بیماری درمان ناپذیرشان را شنیده اند، ممکن است، همچنان که به واقعیت موقعیتشان پی می برند، "اکنون" زندگی خوب خود را بروز دهد. بیماری شان، همراه با غم اجتناب ناپذیر، برای چیزهایی که از دست می دهند و یا دیگر نمی توانند به انجام رسانند، آنان را به زیستن به روشی که هرگز پیش از آن برنامه ریزی نکرده بودند، توانا می کند.

v       

می اندیشید "لذت" نقطه آغاز و هدف شاد زیستن است، لذت جویی اپیکور در مورد پذیرفتن سرنوشت خود و یافتن لذت در آن است. این لذت جویی به معنای اتخاذ نگرشی است که در آن فردا از آنچه دارد لذت می برد، حتی اگر آن چیز تنها نان و آبی باشد. جست وجوی لذت در آنچه ندارید، به دست آوردن درد سیری ناپذیر حسرت است.
او دریافت که وقتی می توان امیال را بی حساب و کتاب برآورده کرد، مردم معمولا در چرخه های طمع می افتند. او می اندیشید که شهرها مکان هایی هستند که به ویژه این هوس را برآورده می کنند. وقتی بسیاری مردم، در همسایگی نزدیک زندگی می کنند، ثروت به چیزی نسبی تبدیل می شود، زیرا آنان که ثروت کافی دارند، پیوسته وسوسه می شوند که حسرت آنان را که بیشتر دارند بخورند. "برای کسی که کافی برای او کم است، هیچ چیز کافی نیست."

v       

کلید خشنودی نامنتظر او چه بود؟ بطالت - توانایی ناگهانی برای انجام ندادن کاری. او نمی توانست چنین چیزی را به روش خودش برنامه ریزی کند؛ فرار کردن از آن حادثه بد بود که باعث شد او، برحسب اتفاق، بدون همراه و دست خالی بماند. گل ها، جای کاغذ، علف جای کتاب و ردپای طبیعت جای مکالمات ادیی را گرفت. تمرین، تنهایی و زیبایی، همه با هم به اکسیر حیات بدل شدند- گرچه به نظر می رسید عنصر جادویی، مانند کیمیا ارزشمندتر از آن بود که جمع این عناصر به تنهایی آن را تشکیل دهند. شاید خطر به تنهایی به تعطیلات رفتن، به او امکان پیدا کردن برداشت کم نظیر از راز نهایی را داد: وجود به خودی خود.

 v      

نیاز به مورد نیاز بودن. شغل، نه تنها به شما اطمینان می بخشد که حساب بانکی تان تعادلی مثبت دارد، بلکه ابزاری مهم است که افراد به وسیله آن، معنابخشی به زندگی شان را نیز تضمین می کنند. شغل، افزون بر پول، هویت، عزت نفس و منبعی حیاتی برای دوستی فراهم می کند. به همان اندازه که لباس های رسمی شما در محل کار بدنتان را می پوشاند، شغل نیز روحتان را شکل می دهد. نیچه اظهار داشت که ما به آنچه هستیم تبدیل می شویم. برعکس، از دست دادن شغل، نوعی ناکامی است، زیرا عزت نفس و ارتباط اجتماعی را از میان می برد.

v       

میلیاردرها، مانند خدایان، اغلب با انسان ها نمی پلکند. اما شاید دشواری رایج تری در مورد اینکه در برخورد با پول کلان چه بگوییم زمانی به وجود می آید که دوستی به جمع کمتر پولدار، اما تأثیرگذاری از میلیونرها می پیوندد. وقتی کسی پول بسیار بیشتری از دیگری در می آورد، تفاوت درآمد می تواند مبارزطلبی جدی برای دوستی به شمار آید. گروه سه گانه ای از واکنش های ممکن قد علم می کنند و بی توجهی به آن ها بسیار دشوار است: حسادت، چاپلوسی و احساس بی عدالتی. دوستی، وسایل دفاعی ناچیزی در برابر این صفات دارد.

v       

ماکیاولی به این نتیجه می رسد که: "هیچ چیز به اندازه بخشندگی، این قدر نتیجه مع نمی دهد: در روند آزمودن آن، توانایی انجام دادنش را از دست می دهید و یا فقیر و منفور می شوید و یا به دنبال راهی برای فرار از فقر، آزمندی و منفور بودن می گردید."
اما او راه حلی برای این مشکل دارد که شامل دو بخش است. نخست آنکه به هدف دلایلی که شما را به شور و شوق وامی دارد، بخشنده باشید؛ اما پنهانی. بخش دوم و ساده تر آن است که یاد بگیرید از اینکه دیگران بیندیشند شما مال دوست هستید، ناراحت نشوید. امکان دارد خوشایند نباشد، اما این تنها گزینه واقع گرایانه است.

v       

مورد درخواست پول قرار گرفتن نیز باعث شرمندگی می شود. ناراحت کننده است با افرادی رابطه داشته باشید که به شما بدهکارند زیرا آنان مدیون شما نیز می شوند. توری اامی روی رابطه ای قرار می گیرد که پیش از این، شامل تعهداتی بود آزادانه انتخاب شده. "مقروض بودن اغلب هم خودش را و هم دوستی را از میان می برد." من، بشخصه، زمانی را که افراد، برای مثال در جشن تولدی بزرگ و یا مراسم عروسی به جای هدیه درخواست پول می کنند، نمی پسندم. تصمیم گرفتن در مورد اینکه چقدر بپردازید ناممکن است، زیرا باید درگیر این محاسبه شوید که این رابطه چقدر ارزش دارد؛ هدیه متفاوت است: هدیه، از عشق و یا محبت بسیار زیاد نشان دارد. پول، نماد هیچ چیز نیست. پول حساب شده است، پیمانه ای برای اندازه گیری.

v       

حتی آنانی که از کارشان لذت می برند نمی توانند از آثار ناشی از پول گرفتن برای آن بگریزند. همه برای زنده ماندن باید خدمات خود را بفروشند. نظام، از همه ما باج گیرهایی ساخته است. "هر محصول، دامی است که برای فریفتن خود فرد جهت خرج کردن پولش به کار می رود." امکان دارد ما با بیشترین خوش خلقی به کار بپردازیم. اما چه بپذیریم، چه نه، همراه هرآنچه می فروشیم، یادداشتی است که می گوید: "دوست عزیز، من آنچه را بدان نیاز دارید، به شما می دهم، اما شما شرط لازم را می دانید؛ جوهری که با آن زیر برگه ای را امضا می کنید که در آن خود را به من واگذار می گذارید، می شناسید؛ من با فراهم کردن لذتتان، شما را سرکیسه می کنم."

v       

اعتراض نکردن می تواند عزت نفس را به تباهی بکشد و بی عدالتی را، چه کم و چه زیاد، توجیه کند. "آیا در زندگی خصوصی مان شاهد نیستیم که ریا، نوکرصفتی، خودخواهی، حماقت و وقاحت به توفیق می رسند، در حالی که فروتنی، از برخورد شانه خالی می کند و ارزش زیر پا له می شود؟"
بنابراین، از کم شروع کنید. امکانی تازه را کشف کنید، لذت شخصیت سازی برای بیزاری. بار دیگری که موقعیتی برای ابراز اعتراضی ساده و بیجا پیش آمد، از اینکه آن را تهدیدی به شمار آورید دست بردارید و آن را همچون فرصتی غنیمت بشمارید. نگذارید صدایتان خفه شود، چیزی بگویید. "همه آنچه برای پیروزی شیطان نیاز است، آن است که مردان و ن درستکار دست روی دست بگذارند."

v       

میل نوشت که از بحران روحی اش دو چیز اموخت. نخست آنکه، خوشبختی به طور اتفاقی در زندگی یافت می شود. "کافی است از خودتان بپرسید آیا خوشبخت هستید، خوشبخت بودن متوقف می شود." دوم آنکه، آموزشی که به طور منحصربه فرد بر دستور دادن، تجزیه و تحلیل کردن، و تعمق تمرکز می کند، کافی نیست. "پرورش احساسات به یکی از نکات اساسی در اعتقادات فلسفی و اخلاقی من تبدیل شد." شاعری، هنر، موسیقی و فرهنگ بهترین راه های معنادار کردن زندگی اند، اما، میل هشدار می دهد، انسان در مورد اینکه این موضوعات چگونه درس داده می شوند، چه برسد به اینکه چگونه مورد امتحان قرار می گیرند، باید محتاط باشد. برای مثال، تجزیه و تحلیلی از موسیقی که چگونگی در کنار هم قرار گرفتن پنج پرده و دو نیم پرده هشتگان را با دقت مورد بررسی قرار می دهد، لذتی را که موسیقی به انسان می بخشد، به سرعت تحلیل می برد.

v       

او الهام بخش آن کافرانی است که نیاز دارند خداوند با آزمایش برایشان اثبات شود، گویا وجود خداوند را می توان ثابت کرد و یا به لحاظ نظری اثبات کردنی است. چنان الوهیتی، دیگر مقدس نیست. یک کلام، ختم کلام آنکه، خداوند، غیرتجربی است. نه تنها مومنان، بلکه افراد بی دین هم خداوند را با قوری اشتباه گرفته اند. آنان سزاوار دلسوزی اند نه تشویق. آنچه چشم هر دو گروه را می بندد، توان آزمایی عظیمی است که دین در مورد انسانیت نشان می دهد: اگر از قلمروهای دانشمان فراتر رویم، می توانیم مطمئن و خاطرجمع باشیم و دریابیم که در محدوده های درک ما چه چیزی جریان دارد. بنابراین، باید آنچه را کگارد در مورد دین توصیه کرد با روشی تجربه کنیم - شجاع بودن و نترسیدن. ایمان آورندگان به خداوند نباید برنجند، چرا که خداوند نیز نمی رنجد. کسانی هم که ایمان ندارند باید رفتاری کمتر تحقیر کننده داشته باشند، زیرا آنان با مسخره کردن صرف ایمان، انسانیت خود را، که شاید سودای تعالی در سر بپروراند، مسخره می کنند.

v       

بزرگ ترین هدیه ای که می توانیم به فردی سوگوار بدهیم، آن است که برای او امکان حرف زدن فراهم آوریم. این نخستین گام، نه برای خاتمه دادن به موضوع، بلکه برای آموختن ادامه زندگی با فقدان عزیزان است. مرگ چیز دلنشینی نیست. اگر دلخراش نباشد، دردناک هست. تلاش برای گفتن چیزی، با این باور که کلمات مناسب، آن درد را به شکلی جادویی دور خواهد کرد، فریب دادن خود است. تنها چیزی که آرامش ایجاد می کند آن است که حرف های مهم نزنیم - احتمال دارد این حرف ها کاملا فراموش شوند. هدف، گفتن حرف درست نیست، بلکه آن است که چیزی گفته شود، بنابراین، بگذارید کسی که با او هستید حرف بزند. زیادی سخن نگویید. چیزی ساده بگویید، سپس آماده شنیدن شوید.

v       

در دوستی ای که در موردش سخن می گویم، روح ها با چنان ترکیبی جهانی با هم آمیخته و مخلوط شده اند که خطی که آنان را به هم وصل می کند از یاد می برند. بنابراین، نمی توان آن را پیدا کرد. او، او بود و من، من. اندیشه چنان وحدتی را در سر پروراندن، بالاتر از منطق من است و بالاتر از همه آنچه بویژه می توانم در مورد آن بگویم، نیروی توجیه ناپذیر سرنوشت.
از روزی که او را از دست دادم، تنها با بیزاری خودم را پیش می برم. تفریح هایی که به من پیشنهاد می شود، خاطرم را تسلی نمی بخشد: چنین چیزهایی تنها غم از دست دادن او را دو برابر می کند. ما، در هر وضعیتی، مانند دو نیمه بودیم: الان احساس می کنم دارم سهم او را می م. در حالی که او، که در همه چیز با من شریک بود، غایب است. تصمیم گرفتم من نیز از آن تفریح ها لذت نبرم.

v       

مشکلی که با دین وجود دارد، دست کم از لحاظ نظری، دیدگاه جهانشمول آن است. دین طایفه تان را معین می کند و دور جامعه تان حصار می کشد. "خداوند، به شکل کاملا آشکار قدرتمندی، همان جامعه است." که بدان معناست که نه تنها دین، بیان وحدت اجتماعی است، بلکه رسالتی است که خواسته ی توده مردم را پیش تر از آرزوها و عقاید شما قرار می دهد. به همین دلیل است که معمولا این گونه تصور می شود که نپذیرفتن رقیب، باعث بروز جنگ ها می شود. اگر "نور را دیده باشید"، هرگز دیگر جهان را دوباره به همان شکل نخواهید دید مانند لحظه ای که ارشمیدس یافتم! یافتم! خود را سرداد. شما تغییر یافته اید و رابطه تان با جهان نیز براساس هدف تغییر دادن دیگران، قرار گرفته است.

v       

مفهوم کلی مرگ خوب، برداشتی است که با سنت های دینی و فلسفی مصادف می شود. این مفهوم، جایی میان این ادعا که مرگ هیچ و یا پوچی است. که در نظر من، به اندازه گفتن اینکه لبه تصویر، قاب آن نیست متناقض است و این ادعا که مرگ تنها آغاز زندگی تازه است، قرار می گیرد. از آنجا که تنها یک قطعیت- در مورد مرگ، یعنی مرگ واقعی است و فرا می رسد- وجود دارد، این ادعا نیز بی پایه به نظر می رسد. مفهوم کلی مرگ خوب، بخش محکم موضع میانه رو را در برمی گیرد. این مفهوم وزن مرگ را می پذیرد و می تواند آن را حمل کند. به هراس انگیز بودن آن، اذعان می کند و راهی برای دوستی با آن می یابد.

v 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها