انسان ها خواست ها و مطلوب هایی دارند بزرگ تر از آنچه این جهان می تواند تأمین کند، از سوی دیگر، علم جدید به هیچ وجه کاری به این تصور ما ندارد که امیال و آرزوهای انسانی اهمیتی دارند یا ندارند. علم جدید بر ما عالمی را آشکار می کند که آدم ها را به حساب نمی آورد. هیچ گاه به ما نمی گوید چه چیزی ارزش ذاتی دارد؛ هیچ گاه هیچ مقصودی را نمی نمایاند. هرچه علم پیشرفت کند و چیزهای بیشتری را در دایره خود بگنجاند، انسان ها در عالم بیگانه منزوی تر می شوند. امروزه خود انسان ها موضوع پژوهش علمی قرار گرفته اند و خودشان هم دارند از ارزش و معنا تهی می شوند.
اولین حرکت پاسکال تثبیت دوباره اعتبار دین است. او نشان می دهد که دین درک عمیق و دقیقی از آدم ها دارد. از این رو، دین به سبب آنچه درباره آدم ها به ما (انسان های سرگشته و سردرگم) می گوید، دست کم سزاوار اعتنا و بررسی دقیق است.

v       

"چه گونه است که آدم علیل آزارمان نمی دهد اما ذهن علیل [آدم نفهم] آزارمان می دهد؟ آدم علیل تشخیص می دهد که ما داریم راه می رویم، اما ذهن علیل می گوید که این ماییم که می لنگیم."
پاسکال می افزاید که به حقیقت نمی توان رسید مگر آن که حقیقتا صادق باشیم.

v       

هر وقت که می خواهیم بر عظمت خود تأکید کنیم، نفس سفله و بزرگی عالم ما را از بلندی ها پایین می کشد؛ و هر وقت که بر حقارت و کوچکی ما تأکید می شود، تمایزی که ما با بقیه طبیعت داریم نمی گذارد این ارزیابی را بپذیریم. هیچ تئوری فلسفی یا روان شناسانه ای نمی تواند به ما بگوید چیستیم: بزرگ یا کوچک. اما دین با تصدیق کردن دو لایه یا مرتبه واقعیت- یکی لایه یا مرتبه طبیعی و دیگری لایه یا مرتبه ماوراء طبیعی می تواند به این دو قطب متضاد معنا ببخشد.
نمی توانیم عظمت یا حقارت مان را بر مواهب طبیعی مبتنی کنیم، زیرا محدودیت هایی داریم و فانی هستیم، اما عظمتی که بر تقدیر ماوراء طبیعی مبتنی باشد تحت تأثیر این محدودیت و فناپذیری قرار نمی گیرد. اگر مبنای عظمت ما عطیه الهی باشد، تصور ما درباره انسان ها ابعادی ماوراء طبیعی پیدا می کند.

v       

"بدبختی است دانستن این که بدبخت هستیم، اما دانستن این که بدبخت هستیم عظمت دارد." پاسکال معماها و تناقض هایی درباره خودمان برای ما طرح کند تا به فکر فرو برویم که ماهیت حقیقی ما چیست. سپس نشان می دهد که آنچه خارج از دین برای ما فهم ناپذیر است از منظر ماوراء طبیعی دارای معنایی است. پاسکال برای آن که ما را به حقانیت دین مجاب کند، اولا محدودیت های عقل ما را نشان می دهد و ثانیا ما را رهنمون می کند به آن روشنایی فکری که حقانیت دین به ذهن ما می بخشد. بدون حقانیت دینی، از یک سوی معما به سوی دیگر نوسان می کنیم و مدام در حیرت می مانیم. به این ترتیب، عقل ما به ما نشان می دهد که کجا باید تسلیم حقیقت دینی شد.

v       

درست است که ایمان از عقل پدید نمی آید، اما ایمان ما معقول است، زیرا حقیقت دینی عقل ما را به اموری آگاه می سازد که در غیر این صورت سبب سردرگمی ما می شوند. مطالعه در باب طبیعت آدمی با کمک عقل لازم است، زیرا بدون آن، عقل ما آن آگاهی را از حقایق دینی دریافت نمی کند که ما با ایمان از آن برخوردار می شویم. بدون این مطالعه و این آگاهی یافتن، تسلیم شدن (ایمان آوردن) به دین نادرست است - مبتنی است بر مبانی کاذب، مانند ترس، با این تصور اشتباه که دین وعده پاداش های دنیوی می دهد. "شیوه خداوند، که همه چیز را با محبت برقرار می سازد، نشاندن دین در اذهان ماست با استدلال های معقول و نشاندن دین در قلوب ماست با فیض؛ اما نشاندن دین در قلوب و اذهان با زور و تهدید، نشاندن دین نیست بلکه نشاندن ترس است."

v       

برای کسانی که صرفا با فکر و عقل به جست و جوی خدا می روند، باز خدا نهان است؛ مرتبه ماوراء طبیعی مرتبه عشق است، نه عقل. از نظر پاسکال، براهین و برساخته های فکری ما را به خدا نمی رساند یا در موارد معدودی ممکن است برساند. بدون عشق ما خدا را نمی شناسیم. برای شناختنش باید با او ارتباط برقرار کنیم. همان طور که تسلیم کردن عقل به ایمان، قبل از آن که عقل فهم ناپذیری ما و بدبختی ما را کشف کند، عمل مستبدانه ای است، توقع رسیدن به خدا بدون ایمان نیز عمل مستبدانه ای است. برای کسانی که بدبختی خود و محبت الهی را می شناسند، وجود طبیعت و نظم طبیعت دال بر وجود خداست. پس باید توالی صحیح را دنبال کنیم تا مراتب مختلف واقعیت را خلط نکنیم. در غیر این صورت، حتی در آن بر ساخته های فکری که در آن ها گفته می شود خدا حضور دارد، خدا غایب خواهد بود. آنچه معلوم و شناخته است به مرتبه ذهن و عقل تنزل می یابد؛ عظمت خدا را نمی توان در ظرف برساخته های بشری جای داد.

v       

خدا خود را مبهم می نمایاند زیرا می خواهد ما را با اختیار خودمان رستگار کند نه با اجبار و استبداد. خدا اگر خود را با عظمت زمینی می نمایاند، به شیوه دنیوی ما را مسخر می کرد؛ اگر می خواست با نمایشی از حقیقت ما را مسخر کند، غیر مجازی و لذا بدون ابهام می بود. عقل ما هم مجاب می شد ولی ما همچنان از عشق و محبت محروم می بودیم. "خدا می خواهد بر خواست و شوق تأثیر بگذارد نه بر ذهن و عقل. محبت کامل به ذهن و عقل مدد می رساند و به خواست و شوق ضرر. غرورشان را بشکن."

v       

خیلی وقت ها طوری با ایمان برخورد می کنند که انگار متعلق به مرتبه طبیعی است. در طریق عینیت ما تعقل می ورزیم و شواهد را به حساب می آوریم بی آن که ماهیت بشری یا بدبختی خود را منظور کنیم. اگر شواهد متقاعدکننده باشند، مسلما معتقد می شویم که مدعاهای دین صادق اند. اگر شواهد متقاعدکننده باشند دیگر به ایمان نیاز نیست، زیرا دانسته ایم که مدعاها صادق اند. اگر این رویکرد را ادامه بدهیم، چنانچه شواهد مؤید مدعاهای دینی کافی نباشند، آن گاه برای تأیید مدعاها به ایمان نیاز داریم. برای پر کردن فاصله میان مدعاها و شواهد از ایمان استفاده می کنیم. اما اگر این فاصله زیاد باشد، آن وقت خیلی ها نتیجه خواهند گرفت که داشتن ایمان نامعقول است. این دقیقا طرز فکر بسیاری از آدم های روزگار ماست: فاصله میان مدعاهای دینی و شواهد صدق آن ها آن قدر زیاد است که عقل نمی پذیرد ایمان داشته باشیم.

v       

استعداد شاعرانه کگور او را به درک این نکته می کشاند که هیچ نوع انتقال طبیعی به ایمان دینی به واسطه عقل یا عواطف صورت نمی گیرد. عقل ما می تواند به ما نشان بدهد که چه گونه دین در ورای عقل ماست. می تواند به ما نشان بدهد که ایمان دینی شاخه ای از روح آدمی نیست، جزئی از تکامل ذاتی و طبیعی روح آدمی نیست. به بیان مختصر، اگر شهامت و صداقت داشته باشیم و از عقل تبعیت کنیم، عقل می تواند به ما نشان بدهد که باید خود را از همه قید و بندهای بیرونی و درونی خلاص کنیم و با فردیت محض مان یکه و تنها بایستیم تا شاید حقیقت دینی برای ما معنا پیدا کند و امید و شادی به ارمغان بیاورد. بدون این سیر کاملا شخصی نمی توانیم مسیحی بشویم. باید بشویم فرد- آماده قبول مسئولیت در قبال آنچه هستیم، بدون هر گونه عذر و بهانه یا قید و بند بیرونی- تا زندگی دینی به امکانی حقیقی بدل بشود.

v       

زندگی زیباشناسانه فاقد پیوستگی است، فاقد چیزی است که آن را متصل نگه دارد، زیرا که این زندگی عملا جست و جویی همیشگی برای رسیدن به نوعی ست. نوعی شهوت التذاد وجود دارد. این زندگی بر امور تصادفی مبتنی است. یعنی تصادفا از یکی از این مواهب برخوردار شده است، و تصادفا هم این مواهب را نگه داشته است. زندگی مبتنی بر تصادف با هر حادثه و تصادفی ممکن است به باد برود.
قضاوت زیبایی شناس درباره چیزها مبتنی است بر جالب بودن آن چیزها. تلقی و نگرش او به همه اشیا، رویدادها و آدم ها خلاصه می شود در این نکته که این ها جالب هستند یا نه. خوب بودن یا بد بودن موضوعیت ندارد. مسئله صرفا این است که "آیا برای من جالب است؟" زیبایی شناس می خواهد شیفته بشود، به تلاطم بیفتد، به هیجان در آید، سرگرم بشود، چنان نیازمند امور خارق العاده است که این نیازمندی یک عمر بر او فرمان می راند.

v       

شخص اخلاقی کسی است که زندگی اش تابع چیزی است که او وجدانا درست و نیکو می داند، و از همین رو، موفقیت او به آنچه در خارج اتفاق می افتد بستگی ندارد بلکه به عزم و نیت او در عمل به وظیفه و تکلیف بستگی دارد. عرصه زندگی، افت و خیز آن، هیجان آن، جاذبه آن، صرفا از بیرون نمی آید بلکه از درون نیز می آید. این عرصه کف نفس است، مهار کردن امیال و انگیزه ها، به نحوی که آدمی زندگی خود را در جهتی پیش ببرد که به تکلیف و وظیفه عمل کند. زندگی اخلاقی معنادار است. زندگی پر از چیزهایی است که اهمیت دارند، زیرا کسی که درست عمل می کند و طالب نیکی است با معنا عمل می کند. دنیا فقط چیزهای جالب یا غیر جالب ندارد، بلکه چیزهای خوب، درست، گرانبها، باارزش، بد، منفور و ناشایست نیز دارد. عرصه دنیا پر از ماجراست، زیرا شخص اخلاقی تعارض نیک و بد را می بیند و در دنیای معناداری عمل می کند که معنای خود را به او نیز انتقال می دهد.

v       

زندگی اخلاقی مبتنی است بر کاری که همه می توانند بکنند، یعنی تلاش برای شرافتمند بودن و امین بودن. زیبایی شناس باید چیزهایی را جذاب کند تا زندگی اش جالب بشود زیرا زندگی عادی بسیار کسالت بار است. ولی برای شخص اخلاقی همه چیزهای عادی و معمولی اهمیت دارند. برای شخص اخلاقی، معلمی که هر روز درس می دهد کارش به اندازه صعود به قله اورست اهمیت دارد. حفظ شور و شوق، غیرت و علاقه در برابر لجاجت، بی اعتنایی، تربیت و فرهنگ ضعیف و ذهن های محدود، همان همت و کوششی را می طلبد که در کوهنورد هنگام فشار آوردن به ماهیچه ها و به کار انداختن فکر برای صعود مشاهده می کنیم.
"
آدم با افزایش سن و سال یاد می گیرد که به دیده اعجاب و احترام جدیدی به بشر نگاه کند: آخر، قهرمانی های پنهان روزمره بی شمارند." امکان ندارد با چشم های باز و با ذهنی همدلانه در جهان سیر کنید و دیر یا زود در نیابید که یکی از برترین افتخارهای جهان عبارت است از همان همت و غیرتی که خیل مردان و ن، کاملا هم گمنام، در برابر دشواری هایی که می خواهد دل شان را خالی کند از خود نشان می دهند.

v       

می توانیم با اشتغالات نوبه نو با ملال بجنگیم و یأس را پس برانیم، اما ملال مدام بازمی گردد. یک راه دیگر برای مواجهه با ملال و یأس این است که تصمیم بگیریم اخلاقی بشویم. ما با تصمیم گرفتن و انتخاب کردن به هویت خود شکل می دهیم. خودمان آزادانه تعیین می کنیم که مبنای زندگی مان چه باشد و تصمیم می گیریم که زندگی بر اساس امور تصادفی، آنی، جالب، مطبوع، پراکنده و خارجی را رها کنیم.
انتخاب کردن مبنای زندگی یعنی تبدیل شدن به فرد؛ یعنی خاتمه دادن به پذیرش منفعلانه زندگی مبتنی بر حال و هوا و خلق و خو، هوا و هوس، سلیقه و ذائقه، و اوضاع و احوال؛ چیزهای جالب و مطبوع، فی نفسه، اولویت هایی پیش نیستند، و اولویت های شخصی معنا و اهمیتی ندارند، هرچند که شاید نامتعارف و جالب و خارق العاده باشند. اخلاقی زیستن یعنی زندگی کردن در دنیایی که در آن، زمان بار گران به حساب نمی آید، زمان چیزی نیست که باید پرش کرد، چیزی نیست که از گذر آن باید ترسید. در زندگی اخلاقی، حیات و عمل مان در هر لحظه ای از زمان معنا دارد، حتی در لحظه های ملال، زیرا پایبندی و وفاداری شرط ثابتی است و ما هر روز که می گذرد عملا به توفیق خود می افزاییم.

v       

عشق بشری ممکن است به نفرت تبدیل بشود. نفرت، عشق ویران شده است. عشق بشری نمی تواند همه چیز را بر تابد. ممکن است حسادت آمیز یا تصاحب آمیز بشود، طوری که عشق ما از سعادتی عظیم به عذابی عظیم بدل شود. عشق بشری ممکن است بسیار فرسوده شود، رنگ ببازد و بمیرد. عشق بشری که ما احساسش می کنیم اصلا نوعی احساس است. معجزه وار (یا فلاکت بار) ما را فرا می گیرد، و اگر پاسخی دریافت کند تقویت می شود و ما را کاملا می آکند.
اما عشق دینی وظیفه است: "همسایه خود را مثل خود محبت نما". یکی از نشانه های متمایز عشق دینی همین تناقض ظاهری است که عشق ورزیدن وظیفه است. "دین خلاف جریان است و با تناقض هایش ما را می آزارد." به نظر می رسد که مکلف نشده ایم احساس کنیم بلکه مکلف شده ایم عمل کنیم. عشق دینی چیزی است که باید به آن عمل شود. پس فرمان "همسایه خود را مثل خود محبت نما" فقط موقعی متناقض می نماید که عشق را در مرتبه زیبایی شناسانه در نظر بگیریم، نوعی احساس که به عده ای داریم و به عده ای دیگر نداریم. اما اگر عشق را کار یا عمل ببینیم، این تناقض رفع می شود.

v       

در عشق به همسایه نه جاذبه و دافعه در کار است، نه جاذبه شخصیت یا فرهنگ، و نه هر خصوصیتی که سبب شود کسی را بر دیگری ترجیح بدهیم. آدمی در مقام برابر با دیگران مواجه می شود، و دیگران درست مانند خود ما هستند. این برابری جنبه مطلق دارد، نوعی برابری همیشگی در برابر خداست.
عشق دینی نوعی التزام یا تعهد است که ما در قبال تک تک انسان ها داریم و البته احساس و عاطفه ما را نیز بر می انگیزد. اعتقاد داشتن به عشق دینی یعنی اعتقاد داشتن به این که می توان به فرمان الهی عمل کرد. اعتقاد داشتن به این عشق یعنی اعتقاد داشتن به این که خدا فرمانش را داده و قادر است ما را به این کار توانا سازد. کسی که به فرمان الهی اعتقاد دارد می تواند معتقد باشد که آنچه در قالب بشری ناممکن است می تواند تحقق یابد. اعتقاد داشتن به این فرمان یعنی اعتقاد داشتن به خدا.

v       

عشق بشری به هر جا که خودش بخواهد می رود؛ به شوره زار نمی رود بلکه فقط می خواهد به چمنزار پر از گل برود. "اگر کسانی را دوست بدارید که دوست تان می دارند، چه اجری دارید؟ اگر فقط برادران تان را عزیز بدارید، چه کاری کرده اید که دیگران نکرده اند؟" صرفا از طبیعت بشرى تبعیت کرده اید. حکم الهی نه فقط معیار قضاوت است بلکه نوعی وعده نیز هست. به ما گفته می شود که باید همسایه خود را دوست بداریم. وظیفه داریم کاری را بکنیم که خودمان فی نفسه نمی توانیم بکنیم. فقط به این سبب وظیفه مندیم که خدا با سرچشمه نهانی عشق امکانش را فراهم می آورد.
می توانیم معتقد باشیم که آنچه فرمان داده شده است فقط در صورتی محقق خواهد شد که اعتبار آن را به رسمیت بشناسیم، باورش کنیم و بگذاریم طبق آن مورد قضاوت قرار بگیریم. فقط در صورتی امیدوار خواهیم بود که بپذیریم آنچه از ما انتظار می رود در ورای ماست و فقط با فیض الهی ممکن می شود، فقط با سر چشمه نهانی عشق ممکن می شود.

v       

کگور برای توضیح دادن معنای تجسد مسیح، داستان ساده ای تعریف می کند درباره پادشاهی که دلباخته خدمتکاری می شود. اگر دختر جوان به عشق پادشاه جواب مثبت بدهد، از کجا معلوم که از شخص پادشاه خوشش آمده است یا از زرق و برق و جلال و جبروت او. فرض کنید پادشاه در هیئت گدایان نظر لطف دختر را جلب کند؛ خب، در این صورت، دختر واقعا به پادشاه عشق نورزیده است. پادشاه پادشاه است، اما دختر عاشق گدا شده است. عکس قضیه هم راه به جایی نمی برد: ارتقاء مقام خدمتکار، نه تنزل مقام پادشاه، زیرا نتیجه اش این می شود که دختر خدمتکار دیگر در مقامی نباشد که پادشاه به او عشق بورزد، زیرا واقعا پادشاه همان دختر خدمتکار را دوست می دارد.
شاه باید واقعا گدا بشود، نه آن که صرفا وانمود کند گدا شده است، و بعد که گدا شد سعی کند دل خدمتکار را برباید. این حکایت با تمام سادگی اش به خوبی نشان می دهد که ایمان به تجسد مسیح یعنی ایمان به انسان شدن او، یعنی تبدیل شدن او به چیزی که قبلا نبوده است. نه فقط به قالب انسان آمده، نه فقط در هیئت انسان ظاهر شده، بلکه عملا انسان شده است.

v       

فقط با یک انتخاب و تصمیم است که دل روشنایی می یابد و آن انتخاب و تصمیم این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم. برای کسی که انسان اخلاقی شده است راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. اگر به ما بگویند که اصلا صاحب آن چیزهایی نیستیم که برای انجام دادن وظایف به آن ها نیاز داریم - به خصوص وظیفه محبت کردن و عشق ورزیدن به همسایه- بر آشفته می شویم زیرا عملا به ما گفته می شود که نمی توانیم صرفا با خوبی ها و وظیفه شناسی خودمان به آرام و قرار دست یابیم.
برای کسی که به کمک اندیشه و عقل به تحقیق در داده های تجربی می پردازد و تاریخ را تفسیر می کند و استدلال های فلسفی ارائه می دهد، هیچ راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. چنین کسی ناراحت می شود اگر بشنود که فقط با ایمان می توان به حقیقت دینی رسید. یگانه کاری که می توان با خدای مجسم کرد، یعنی خدایی که می آید تا نجات مان بدهد، همانا فروتنی کردن و تعبد است.

v       

از نظر پاسکال و کگور، خدا از دو جهت نهان است. باید خودکاری کنیم تا حقایق دینی برای ما موضوعیت و معنا پیدا کنند، وگرنه خدا بر ما پوشیده می ماند. خدا ذاتا نیز نهان است، طوری که صحت و سقم حقایق دینی را نمی توانیم با فلسفه یا تاریخ تعیین کنیم. اگر درنیابیم که خدا نهان است، بیهوده می کوشیم ایمان به خدا را بر فلسفه مبتنی کنیم یا حقایق دین را با شواهد تاریخی مورد تحقیق قرار دهیم. چون نهان بودن خدا را درنمی یابند، دین را اهلی می کنند و مدعیات دینی را به سطحی تنزل می دهند که بتوان با ذهن بشری درباره آن ها قضاوت کرد و نظر داد. تنها طریقه صحیح برخورد با حقیقت دینی این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم، وگرنه هر واکنش دیگری که نشان بدهیم حاکی از آن است که دین را درک نکرده ایم.

v       

به نظر سیمون وی، خلق عالم به دست خدا صرفا نوعی اعمال قوه نیست بلکه نوعی حذف قوه یا فراغت هم هست. خدا هنگامی که خلق می کند از جایگاه یگانه واقعیت یا یگانه قدرت خارج می شود. او واقعیت های دیگری خلق می کند، و برای آن که این واقعیت ها هستی داشته باشند و خودشان باشند، باید اصطلاحا خود را کنار بکشد تا به این واقعیت ها جایگاه ببخشد. همه چیزها فقط با قدرت خداست که هستی دارند و قوه عمل همه چیزها نیز از او برمی خیزد، اما برای آن که چیزها باشند و عمل کنند خدا به آن ها تا حدودی استقلال می دهد. عالمی که خدا خلق کرده است زیباست، اما عمل های این عالم موجب مصایب بسیار می شود. بنی آدم دچار بیماری و کهولت و مرگ می شوند. علاوه بر این ها، آزادی و اختیاری که خدا به انسان ها اعطا می کند به آن ها امکان تمرد هم می دهد و با کارهای آن ها انواع بلایا و شرارت ها پدید می آید.

v       

ما کاملا می دانیم که آن نیکی که در حال حاضر داریم، به صورت ثروت، قدرت، اعتبار و منزلت، دوستان، عشق و آسایش کسانی که دوستشان داریم و غیره، کفایت نمی کند؛ اما فکر می کنیم که روزی که کمی بیشتر نصیب مان بشود راضی خواهیم شد. کافی است تصور کنیم که همه امیال ما شده باشد؛ بعد از مدتی باز ناراضی می شویم. چیزهای دیگری می خواهیم اما چون نمی دانیم چه می خواهیم احساس بدبختی می کنیم.
اگر به این حقیقت ناراحت کننده پایبند بمانیم که هیچ چیز در دنیا نیست که کاملا ما را کند، در این صورت، بی اعتنایی عالم دیگر نوعی مانع نخواهد بود بلکه نوعی معبر به شمار خواهد رفت. هر چه بیشتر به این بی اعتنایی توجه داشته باشیم فاصله بیشتری از دنیا می گیریم. همین فاصله گرفتن نسبی از دنیا سبب می شود که روزنه ای برای ورود خدا در وجود ما گشوده شود.

v       

سیمون وی می گوید که مذهبی شدن ما با جست و جو برای یافتن خدا آغاز نمی شود، زیرا خدا با حواس ما دریافت نمی شود. ابتدا فقط به جست و جوی آن چیزهایی می رویم که می توانیم تصورشان کنیم یا می توانیم برای حواس و اذهان مان تصویر کنیم. به خدا نیاز داریم نه شوق، این نیاز در صورتی تبدیل به شوق می شود که دریابیم عالم نه نیکی دارد، نه هدف، نه مقصود، بلکه به ما بی اعتناست.
می توانیم اعتقاد بیاوریم که عالم بی اعتنا میان ما و خدا حائل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجه آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجه بی اعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا می پردازد تا دل سپردگی ما را بخرد. دوست داشتن عالم با همه بلایا و بدی هایش به معنی دوست داشتن بلایا و بدی ها نیست. این ها فقط نشانه های وجود فاصله میان ما و خدا هستند. این فاصله را می توان دوست داشت، زیرا که با عشق خلق شده است.

v       

وقتی می کوشیم کسانی را که با سازوکار طبیعت یا کنش بشر به "شی" محض بدل شده اند به شأن انسانی شان برگردانیم، عشق ما به عشق خلقت گرایانه خدا شباهت می یابد. او انسان ها را طوری خلق کرده که بتوانند موافقت یا مخالفت کنند، و ما با عشق مان می کوشیم این منزلت را به آن ها برگردانیم. وقتی از این توهم دست بر می داریم که گویا در مرکز عالم هستیم، این کار ما شبیه کار خدا در هنگام خلقت است. او از حکومت بر عالم چشم پوشیده است و ما هم الوهیت کاذب خود را کنار گذاشته ایم. او دوست دارد که عشق ما شبیه عشق او باشد.

v       

"شاید کلیسا زشت باشد، آوازها خارج از کوک باشند، کشیش فاسد باشد و مؤمنان هم توجه کامل نشان ندهند. از جهاتی این موضوع اهمیت ندارد. استاد هندسه هم که شکل هایی می کشد تا قضیه ای را اثبات کند همین کار را می کند. اگر خط ها صاف نباشند و دایره ها هم گرد گرد نباشند اهمیتی ندارد. چیزهای مذهبی هم به لحاظ نظری صحیح هستند، بنا به فرض و قرار اولیه درست اند. از این رو، در خلوص آن ها شکی وجود ندارد. هیچ لکه ای نمی تواند آلوده اش کند. این خلوص بی قید و شرط است و کامل، و در عین حال واقعی."
سیمون وی می گوید که چنین ادعایی را نمی توان با استدلال اثبات کرد، فقط به سبب تأثیری که اعمال مذهبی بر ما می گذارند باید به آن اعتقاد آورد، زیرا وقتی به جا می آوریم می توانند بدی را از ما بزدایند. "توجه کردن تنها توانایی جان ماست که امکان دستیابی به خدا را به ما می دهد." این سخن سیمون وی هسته فهم او از زندگی معنوی بود.

v       

"مسابقه ای میان یک غول و یک خیاط کوچک برگزار می شود تا ببینند کدام یک از این دو قوی تر است. غول یک سنگ را چنان بالا می اندازد که کلی طول می کشد تا دوباره پایین بیاید. خیاط کوچک پرنده ای را به پرواز در می آورد که اصلا به پایین بازنمی گردد."
تلاش ورزیدن در طریق نیک و با نیروی اراده یکی از راه های اجتناب از خدا و فاصله گرفتن از او نیز هست. چنین تلاشی هر قدر هم که دشوار و طاقت فرسا باشد ما را به خطر نمی اندازد، زیرا ایجاب نمی کند که به خدا تسلیم شویم، می توانیم "غول" بمانیم، قوی تر از دیگران، قوی تر از خیاط ناقابلی که نمی تواند در شرایط برابر رقابت کند. اما عیسی به صراحت گفته است که برای به دست آوردن مروارید گرانبها باید هر چه داریم بفروشیم. فقط خدا می تواند ما را به ملکوت خود برکشاند.

v       

تشکیل زندگی مشترک مستم پذیرش این نکته است که هر دو نفر واقعیت مستقلی دارند. عشق ما به خدا نیز همین گونه است. خواست ما عمل کردن به خواست اوست. خوبی خود را در خدمت به او می جوییم. اما جزء او نمی شویم و از بودن بازنمی ایستیم.
"
خلقت زدایی" لفظ مورد علاقه سیمون وی برای توصیف هدف ما، یعنی عشق ورزیدن به خدا بود و معنای این لفظ بازایستادن ما از بودن و هستی نیست؛ بلکه معنی اش این است که ما دیگر جدا از خدا زندگی نخواهیم کرد، زیرا این نوع زندگی همان است که او هنگام فراغت از خلقت به ما داد. وقتی به تبعیت از او روی می آوریم "خلقت زدایی" می شویم نه به این علت که او با اعمال قدرتش ما را به تبعیت وامی دارد، بلکه به این علت که ما به او عشق می ورزیم.

v       

می