لبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی حرکتی بود که در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گرچه می باید دانسته باشد که دیگر زیبا نیست، این مطلب را در آن لحظه فراموش کرده بود. در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه می دهد. شاید تنها در مواقع خاصی است که از سن خود آگاه می شویم و بیشتر اوقات بدون سن هستیم.

v     

 

یک بار از پدرش پرسید آیا به خدا اعتقاد دارد یا نه. پدر پاسخ داد: "من به کامپیوتر خالق اعتقاد دارم" این پاسخ چنان غریب بود که در خاطره کودک باقی ماند. کلمه کامپیوتر و کلمه خالق نیز عجیب بودند، آخر پدر هرگز نام خدا را بر زبان نمی آورد و همیشه می گفت خالق، انگار می خواست ماهیت خدا را به فعالیت مهندسیش محدود کند. کامپیوتر خالق: اما آدم چطور می تواند با کامپیوتر ارتباط برقرار کند؟ به همین سبب از پدرش پرسید آیا تا به حال دعا خوانده است. پدرش گفت: "مثل این است که وقتی لامپ روشن می شود برای ادیسون دعا کنیم."

v     

 

خالق، برنامه مشروحی را در اختیار کامپیوتر گذاشت و رفت. خدا جهان را آفرید و آن را برای بشریتی وانهاده که می کوشد او را در یک خلا بی پژواک خطاب کند به جا گذاشت. این ایده تازه ای نیست. اما رها شدن از جانب خدای اجدادمان یک چیز است و رها شدن از جانب خدای خالق یک جهان کامپیوتری چیزی دیگر. در غیاب او برنامه ای هست که بدون آنکه کسی بتواند چیزی را تغییر دهد بی وقفه جریان دارد. دادن یک برنامه به کامپیوتر: این به معنای آن نیست که آینده جزء به جزه طراحی شده و همه چیز از بالا» رقم خورده است. برای مثال برنامه مشخص نکرده است که در سال ۱۸۱۵ نبردی در نزدیکی واترلو در می گیرد و فرانسویان شکست می خورند، بلکه تنها آمده است که انسان ذاتا مهاجم است، محکوم به جنگ افروزی است و اینکه پیشرفت فنی، جنگ را بیش از پیش خوفناک می سازد. از نظر خالق چیزهای دیگر بی اهمیت است و فقط بازی تبدیلات و ترکیبات است در داخل یک برنامه کلی، که در آن، امور دنیا پیامبرگونه پیش بینی نشده است، بلکه صرفا حدود امکان ها را تعیین می نماید که در داخل این محدوده تمام نیروی تصمیم به اتفاق واگذاشته شده است.

v     

 

در یک کشتی در حال غرق، که برای سوار شدن به یک قایق نجات می باید جنگید، پدر پیشاپیش محکوم است. اگنس خیال نمی کند که پدر بتواند نفرت بورزد. نفرت با گره زدن شدید ما به دشمنمان ما را به دام می اندازد. زشتی جنگ در این است: نزدیکی خون ریخته دو طرف، مجاورت دو سرباز، که چشم در چشم هم، یکدیگر را با سرنیزه می درند. اگنس مطمئن بود: درست این نوع نزدیکی بود که پدر از آن نفرت داشت. زدوخورد روی کشتی چنان او را سرشار از نفرت می کرد که ترجیح می داد غرق شود. برخورد جسمانی با مردمی که مشت می زدند، یکدیگر را زیر دست و پا له می کردند و همدیگر را می کشتند برای او بسیار بدتر از یک مرگ تنها در پاکی آب ها بود. این جمله به ذهنش آمد: من نمی توانم از آنان متنفر باشم چون هیچ چیز مرا به آنان پیوند نمی زند؛ من هیچ وجه مشترکی با آنان ندارم.

v     

 

تو مرا از روی صورتم می شناسی، تو مرا به عنوان یک صورت می شناسی و هیچ وقت جور دیگری نشناخته ای. بنابراین هرگز به ذهن تو نیامده که صورت من خود من نیست.

فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی که چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورت تو خود تو نیست.

v     

 

خرگوشی داشتند که با آن ها زندگی می کرد؛ همه جا به دنبالشان می رفت و آنها نیز بسیار به او علاقمند بودند. یک بار آن ها می خواستند به سفری طولانی بروند و تا دل شب بحث می کردند که خرگوش را چه کار کنند. بردن خرگوش به همراه خودشان کار دشواری بود و همچنین سپردن خرگوش به دست کس دیگر هم مشکل بود، چون خرگوش پیش غریبه ها راحت نبود. روز بعد گالا ناهار تهیه نمود و دالی در حالی که از آن غذای لذیذ کیف می کرد فهمید که دارد گوشت خرگوش را می خورد. دالی از پشت میز برخاست، با شتاب به دستشویی رفت و خرگوش ملوس، دوست باوفای دوران پیری اش را بالا آورد. گالا، برعکس، خوشحال بود که چیزی را که دوست داشته به امعاء و احشایش فرستاده است؛ این چیز دل و روده اش را نوازش می داد و به صورت بدن کدبانویش در می آمد. در نظر او محبتی کاملتر از خوردن محبوب وجود نداشت. با این مقیاس عشقبازی در نظرش چیزی جز قلقلک مضحکی نبود.

v     

 

رومه نگار فقط کسی نیست که سؤال می کند بلکه کسی است که دارای حق مقدسی است برای پرسیدن، و از هر کس هر چه را بخواهد می تواند بپرسد. اما آیا همه ما این حق را نداریم؟ قدرت رومه نگار بر حق پرسیدن استوار نیست، بلکه بر حق پاسخ خواستن استوار است.

دقت کنید که حضرت موسی جمله "نباید دروغ بگویی!" را جزو ده فرمان خدا نیاورد. این تصادفی نیست! زیرا کسی که می گوید "دروغ نگو!" ابتدا باید بگوید "پاسخ بده!" و خدا این حق را به هیچ کس نداد تا از دیگران پاسخ بطلبد. جمله های "دروغ نگو!"، "راست بگو!" جمله هایی هستند که تا آنجا که شخصی را با خود برابر می دانیم، هرگز نباید به وی بگوییم. شاید فقط خدا این حق را داشته باشد، اما خدا نیز دلیلی ندارد که به آن متشبث شود، زیرا او همه چیز را می داند و به پاسخ های ما نیاز ندارد.

v     

 

شخص جز تصویر خودش هیچ چیز دیگری نیست. تا وقتی ما با دیگران زندگی می کنیم، ما تنها آن چیزی هستیم که اشخاص دیگر ما را چنان می بینند. آیا میان خویشتن خویش و خویشتن دیگری میانجی مستقیم دیگری غیر از چشم ها وجود دارد؟ آیا عشق بدون آنکه با دلواپسی تصویرمان را در ذهن معشوق دنبال کنیم، امکان دارد؟ وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده می شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم. خود ما صرفا یک توهم، غیر قابل درک و توضیح ناپذیر و درهم است، حال آنکه یگانه واقعیت که به سادگی قابل فهم و توضیح پذیر است همانا تصویر ما است در چشمان دیگران و بدتر از همه اینکه تو صاحب آن نیستی.

v     

 

جنگیدن یعنی تحمیل اراده خود بر اراده دیگری، با هدف شکست دادن حریف، به زانو در آوردن و اگر ممکن شود کشتن او. خواهید گفت که جنگیدن علیه کسی ممکن است وحشتناک باشد اما جنگیدن برای یک چیز، کاری است شریف و زیبا، آری تلاش برای شادی (یا عشق، یا عدالت و غیره) زیبا است، اما اگر عادت کنید که تلاش خود را با واژه "جنگ" معرفی کنید، معنایش این است که تلاش شریف شما این آرزو را در خود پنهان دارد که می خواهید کسی را نقش بر زمین کنید. جنگیدن "برای" همیشه با جنگیدن "علیه" پیوند دارد و حرف اضافه "برای" همیشه در جریان جنگ به نفع حرف اضافه "علیه" فراموش می شود.

v     

 

من احساس می کنم پس هستم، حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هر موجود زنده به کار می رود. از نظر فکری، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارند. افراد بسیار، اندیشه های کم: همه ما کم و بیش مثل هم فکر می کنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله می کنیم، از هم وام می گیریم و از یکدیگر می یم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند، فقط احساس درد می کنم. در اینجا بنیاد خویشتن، فکر نیست، بلکه رنج است که بنیادی ترین همه احساس ها است. حتی وقتی یک گربه درد می کشد نمی تواند به خویشتن یگانه و تبدیل ناپذیر خود تردید کند. در رنج و درد شدید جهان محو می شود و هر یک از ما با خویشتن خویش تنها می شود. در واقع رنج پرورشگاه خودمحوری است.

v     

 

گفتن اینکه ما شخص الف را به شخص ب ترجیح می دهیم، مقایسه دو میزان عشق نیست، بلکه معنایش این است که شخص ب را اصلا دوست نداریم. زیرا اگر کسی را دوست داشته باشیم، نمی تواند مورد مقایسه قرار گیرد. معشوق بی رقیب است. حتی اگر هم شخص الف و هم شخص ب را دوست داشته باشیم، نمی توانیم آنها را مقایسه کنیم، زیرا با دست زدن به مقایسه، پیشاپیش معلوم شده که یکی از آن ها را دیگر دوست نداریم. و اگر در ملأ عام اعلام کنیم که یکی را بر دیگری ترجیح می دهیم. به هیچ وجه سخن بر سر این نیست که عشقمان را به شخص الف با صدای بلند اعلان کنیم. در چنان صورتی فقط کافی بود بگوییم: من الف را دوست دارم.

v     

 

از اینکه تقریبا همه رمان هایی که تا به حال نوشته شده اند، زیاده از حد تابع قواعد وحدت عمل هستند، تأسف می خورم. منظور من آن است که در مغز و هسته آنها سلسله واحدی از کنش ها و رویدادها وجود دارد که به طور علی به هم مربوطند. این رمانها مثل خیابان تنگی هستند که کسی شخصیت هایش را به ضرب تازیانه به جلو می راند.

تو فکر می کنی هر آنچه از تعاقب دیوانه وار یک نتیجه نهایی بری باشد، ملال آور است؟ وقتی تو این مرغابی عالی را می خوری، آیا دچار ملال می شوی؟ آیا تو با شتاب به سوی هدفی می روی؟ برعکس، می خواهی که این مرغابی هر چه آرام تر وارد بدنت بشود و مزه اش هیچ وقت به پایان نرسد. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه سواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار.

v     

 

مسؤلیت ارتباطی با شرم ندارد. مثلا چنانچه مقداری جوهر می ریخت و فرش و سفره میزبان را خراب می کرد ناخوشایند و رنج آور بود، اما خجالت نمی کشید. اساس شرم از خطای شخصی ما سرچشمه نمی گیرد، بلکه احساس کردن خواری و تحقیری است از آنچه هستیم و باید باشیم، بدون اینکه در موضوع دخالتی داشته باشیم و همچنین دیده شدن این خواری توسط دیگران است.

v     

 

مگر می توانی توضیح بدهی که چرا یک گل در یک روز معین شکفته می شود و نه در یک روز دیگر؟ چون زمانش رسیده است. تمایل به خود ویرانی ذره ذره در او رشد کرد تا اینکه دیگر یک روز نتوانست در برابر آن مقاومت کند. هزاران بار احساس کرد دلش می خواهد اعتراض کند و فریاد بکشد، اما هیچ وقت شهامت آن را پیدا نکرد، زیرا صدای ضعیفی داشت که در مواقع هیجان شکسته می شد. او از همه کس ضعیف تر بود و همواره مورد اهانت قرار می گرفت. وقتی بلایی به سر یک آدم می آید، او آن را به دیگران منتقل می کند که به آن می گویند تضاد و نبرد با انتقام. اما یک آدم ضعیف قدرت انتقال دادن بلایی را که بر سر او آمده ندارد و ضعف خودش او را مورد اهانت و تحقیر قرار می دهد و او در برابر آن کاملا بی دفاع است. او هیچ راه دیگری ندارد جز آنکه ضعفش را همراه با خویشتن خویش نابود کند. و به این ترتیب رؤیای دختر درباره مرگ خودش متولد شد.

v      

 

نوع مرگی که در آرزویش بود نه به شکل دور شدن، بلکه دور انداختن بود. دور انداختن خویشتن. او خود را چون موجودی ناقص الخلقه، چیزی که از آن متنفر است و نمی تواند از شرش خلاص شود، بر دوش کشاند. به همین جهت تمایل بسیار داشت تا خود را، مثل کسی که کاغذ مچاله یا سیب گندیده ای را دور می اندازد، به دور افکند. او تمایل داشت خودش را دور بیندازد، گویی آن کس که دور می انداخت و آن کس که دور انداخته می شد، دو آدم جداگانه بودند.

آیا رنج دیگران می توانست او را از انزوایش جدا کند؟ نه، زیرا رنج دیگران در جهانی صورت می گرفت که وی آن را از دست داده بود، دنیایی که دیگر مال او نبود. اگر کره مریخ گوی عظیمی بود از رنج، که هر سنگش از درد فریاد می کشید نمی توانست همدردی ما را برانگیزد، زیرا مریخ به دنیای ما تعلق ندارد. کسی که خود را خارج از دنیا می داند، به رنج های دنیا حساس نیست.

v     

 

شما نمی توانید از مدار زندگی تان بگریزید! این توهم صرف است که بخواهید همه چیز را از نو شروع کنید و زندگی جدیدی را شروع کنید که به زندگی پیشین شباهت نداشته باشد، و به بیانی دیگر از صفر شروع کنید. زندگی شما همیشه از همان مواد، همان خشت ها و همان مشکلات ساخته خواهد شد، و آنچه در ابتدا به نظرتان "یک زندگی جدید" می آید، به زودی معلوم می شود که فقط تغییری است از وجود قدیمیتان. به محض آنکه یک عقربه دور خود را تمام می کند و به نقطه آغازین باز می گردد، یک مرحله تمام شده است. وقتی آدم هنوز جوان است نمی تواند زمان را همچون دایره در نظر بگیرد، بلکه به آن چون راهی فکر می کند که همیشه به افق های همواره جدید حرکت می کند.

v     

 

اگر ما نتوانیم اهمیت جهان، جهانی که خود را مهم می داند، بپذیریم، اگر در میان این جهان خنده ما پژواک نداشته باشد، فقط یک انتخاب در پیش رو داریم: قبول کردن جهان به طور کلی و آن را به صورت موضوع بازی خود در آوردن؛ آن را به شکل یک اسباب بازی در آوردن.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها