اپیکور هوادار لذت نفسانی نبود  بلکه بیش از آن دغدغه نیل به آرامش را داشت. اپیکور در این نکته اصرار ورزید که پزشک تن را معالجه می کند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به نظر او فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان. و علت العلل بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ. او می گفت تصویر ترسناک مرگ ناگزیر با لذت آدمی از زندگی تداخل می کند و هر عیشی را منغص می سازد.

v     

 

ایوان ایلیچ با نزدیک شدن مرگ پی می برد که در تمام عمر با مشغولیات مقام و موقعیت، حفظ ظاهر و پول، خود را از فکر مرگ دور نگه داشته است. برایش روشن می شود که چون آن قدر ناجور زندگی کرده این قدر ناجور هم می میرد. با دور نگهداشتن خود از مرگ، زندگی را هم از خود دور کرده است. مرگ هرچه تندتر به ایوان ایلیچ نزدیک می شود، او در می یابد که هنوز وقت دارد. آگاه می شود که نه تنها خودش، بلکه همه موجودات زنده باید بمیرند. احساسی تازه در درونش جان می گیرد: احساس شفقت. نسبت به دیگران احساس محبت می کند. در نهایت نه با درد، بلکه در شادی شفقت عمیق می میرد.

v     

 

معمولا لازم است تجربه اضطراری و برگشت ناپذیری پیش آید تا شخص را بیدار کند و از وجه روزمره به وجه هستی شناختی برساند. مهم ترین کاتالیزورهای تجربه بیدار کننده، حوادث اضطراری زندگی هستند:

غم از دست رفتن آن که دوستش داریم؛ آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می کنند؛ قطع رابطه ای صمیمانه؛ برخی نقاط عطف بزرگ زندگی مثل جشن تولدهای بزرگ (پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی)؛ لطمه های فاجعه بار روحی، مثل آتش سوزی، یا غارت شدن؛ رفتن بچه ها از خانه (آشیانه خالی)؛ از دست دادن شغل یا تغییر آن؛ بازنشستگی؛ رفتن به خانه سالمندان؛ سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می دهد.

v     

 

"همه کارهایی که انجام ندادم" به جانمایه ای اشاره می کند که برای همه آن هایی که به مرگ می اندیشند یا با آن روبرو می شوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته. هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید.

نیچه: "زندگیت را به کمال برسان و بموقع بمیر". زوربای یونانی: "برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جا نگذار". و سارتر در خود زندگینامه اش آورده: "آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شدم و یقین داشتم که آخرین تپش های قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را در خواهد یافت

v     

 

تصمیم های بزرگ غالبا ریشه های عمیق دارند. هر انتخابی مستم چشم پوشی از موارد دیگر است و هر چشم پوشی از محدودیت ها و گذرا بودن خبردارمان می کند. تصمیم های دشوار غالبا ریشه هایی دارد که به بستر سنگی دغدغه های وجودی و مسئولیت شخصی می رسد.

v     

 

اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتناب ناپذیر، در برخورداری ما از زندگی دخالت می کند و هیچ لذتی را دست نخورده نمی گذارد. چون هر فعالیتی نمی تواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی کند، همه فعالیت ها از بیخ و بن بیهوده اند. او نوشت که آدم های زیادی از زندگی بیزار می شوند حتی به طرزی طعنه آمیز تا نقطه خودکشی؛ بعضی ها در فعالیت دیوانه وار و بی هدفی غرق می شوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. دغدغه مرگ برای بسیاری از افراد آگاهانه نیست، بلکه باید آن را از اشکال بروز تغییر هیأت داده استنتاج کرد: مثلا در دینداری افراطی، انباشت حرص آمیز ثروت، توسل کورکورانه به قدرت و افتخارات، که همه برگردان بدلی فنا ناپذیری هستند.

v     

 

اپیکور مطرح می کند که مرگ برای ما چیزی نیست، چون روان فانی است و با مرگ پراکنده می شود. آنچه پراکنده شود به تصور در نمی آید و آنچه به تصور در نیاید برای ما هیچ است. به عبارت دیگر: آنجا که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ هست، من نیستم. "وقتی مرگ هرگز به تصور ما در نمی آید چرا از آن بترسیم؟"

موضع اپیکور مکمل نهایی بذله وودی آلن است: "من از مرگ نمی ترسم، فقط نمی خواهم هرجا سر و کله اش پیدا می شود آنجا باشم." اپیکور می گوید در واقع ما آنجا نخواهیم بود و چون مرگ رخ بدهد ما نخواهیم دانست و "من" هرگز با آن همزیستی نمی کند. چون ما مرده ایم، نمی دانیم که مرده ایم و در این صورت دیگر ترس چیست؟ نابودگی ما پس از مرگ حالتی است که پیش از تولد در آن بودیم.

v     

 

موج زدن به این نکته اشاره می کند که هریک از ما دوایر متحدالمرکزی از تأثیر ایجاد می کنیم که شاید سال ها یا حتی نسل ها بر دیگران اثر بگذارد. یعنی تأثیری که بر دیگری می گذاریم به نوبت خود به یکی دیگر منتقل می شود، درست مانند موج های دایره واری که بر سطح آب استخری می افتد.

موج زدن وما به این معنا نیست که تصویر یا نام خود را به جا بگذارید. کوشش برای حفظ هویت شخصی همیشه بیهوده است. همه چیز گذراست. موج زدن، چنانکه من به کارش می برم، به جای فنا ناپذیری بر جا گذاشتن چیزی است از تجربه زندگی خود، خصلتی، پاره ای از خرد، رهنمود، فضیلت، تسکینی به دیگران، چه شناخته باشد و چه ناشناخته.

v     

 

بسیاری از افراد می گویند کمتر به مرگ خود فکر می کنند، اما فکر ناپایداری و هراس آن وسوسه شان می کند. این فکر پس زمینه که هرچه اکنون به تجربه درمی آید گذراست و در زمان کوتاهی به پایان می رسد همه لحظات دل انگیز را تباه می کند. مثلا یک پیاده روی لذتبخش یا دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است خراب می کند. اگر همه چیز به خاک بدل می شود، پس معنای زندگی چیست؟

فروید می کوشد با جدا کردن زیبایی شناسی و ارزش ها از چنگال مرگ، هراس مرگ را هموار کند: "محدودیت امکان لذت، ارزش آن را بالاتر می برد. زیبایی اندام و چهره انسان در دوره عمر ما برای همیشه از بین می رود، اما گذرا بودنش جذابیت تازه ای به آن می بخشد. گلی که فقط یک شب می شکوفد ظاهرا به این حساب دلربایی کمتری ندارد."

v     

 

تا وقتی به این فکر چسبیده اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی دهد. تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیندازید که با شما بی انصافی می کنند، وضع شما همچنان در بن بست می ماند. تنها خود شما مسئول جنبه های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید، حتی اگر با محدودیت های بیرونی همه جانبه ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیت ها را دارید. یکی از عبارت های دلخواه نیچه "سرنوشتت را دوست بدار" است. به عبارت دیگر سرنوشتی را بیافرین که دوست بداری.

v     

 

اگر در آزمایش فکری بازگشت ابدی نیچه درگیر شوید و این فکر را دردناک یا تحمل ناپذیر بدانید، یک توضیح آشکار هست: قبول نمی کنید که عمرتان خوب گذشته باشد. چطور خوب زندگی نکردید؟ چه حسرتی در زندگیتان دارید؟

این سؤال بالقوه می تواند زندگی را تغییر دهد: حالا چه می توانید به عمرتان بکنید که یک سال یا پنج سال دیگر به عقب برنگردید و از حسرت های انباشته تازه مثل حالا سرخورده نشوید؟ آیا می توانید راهی برای زندگی پیدا کنید بی آنکه به حسرت هاتان اضافه شود؟

v     

 

مفهوم "خودتان باشید" با اظهارات دیگر نیچه مانند "از زندگیتان بهره ور شوید" و "سر وقت بمیرید" مربوط است. نیچه در تمام این گزین گویه ها ما را تشویق می کند که از عمری که نگذرانده ایم دوری کنیم. منظورش این بود که خود را به ثمر برسانید، استعدادهای بالقوه تان را بالفعل کنید، جسورانه و به کمال زندگی کنید. آنوقت و فقط آنوقت بدون حسرت بمیرید.

v     

 

"بعضی ها از زندگی وام نمی گیرند تا به مرگ بدهکار نشوند" بیشتر ما کسانی را می شناسیم که از ترس اینکه مبادا چیزهای زیادی را از دست بدهند با شور و شوق وارد زندگی نمی شوند در نتیجه آدم هایی می شوند کرخت و بی عمل. مثل این است که به یک سفر تفریحی دریایی برویم و با کسی دوستی نکنیم و به هیچ فعالیتی دست نزنیم تا از رنج پایان اجتناب ناپذیر سفر دوری کنیم.

v     

 

یک آدم در حال پیشرفت برای تفرد، برای رشد و تحقق استعدادهای بالقوه خود می کوشد. اما این ها بهایی دارد! فرد در سر برآوردن، شکوفا شدن و برتری بر طبیعت، با اضطراب زندگی، تنهایی ترسناک، احساس آسیب پذیری و فقدان رابطه اساسی با کل بزرگ تر روبرو می شود، زمانی که این "اضطراب زندگی" تحمل ناپذیر شود، چه می کنیم؟ تغییر سمت می دهیم: به عقب برمی گردیم؛ از جدایی پس می نشینیم و در پیوند تسکین می یابیم؛ یعنی در یکی شدن و تفویض خود به دیگری. با اینحال به رغم تسکین خاطر و آسودگی، راه حل پیوستن بی ثبات است: در نهایت آدم از فقدان خویشتن بی همتا و حس رکود می گریزد. به این ترتیب پیوستن سبب برانگیختن "اضطراب مرگ" می شود. همه زندگی مردم بین این دو قطب، اضطراب زندگی و اضطراب مرگ، یا تفرد و پیوستن، در نوسان است.

v     

 

همه ما انسان ها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. جامعه انسانی را از هر منظر بررسی کنیم، چه تاریخ تکامل آن و چه گسترش فرد واحد، ناگزیریم انسان را در زمینه اش، آن طور که با دیگران مربوط می شود، درنظر بگیریم. نیاز ما به تعلق داشتن را نیرومند و بنیادی است: ما همیشه به صورت گروهی زیسته ایم و بین افراد روابط قوی و مداومی ایجاد کرده ایم. تأیید همیشه لازم بوده است؛ روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است. اما مرگ تنهایی است، تنهاترین حادثه زندگی؛ مردن نه تنها شما را از دیگران جدا می کند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناک تر تنهایی می گذارد. جدا شدن از خود جهان.

v     

 

در روابط صمیمانه هرقدر کسی احساسات و افکار خود را بروز دهد، برای دیگران هم افشای خود آسان تر می شود. خود افشاگری در توسعه صمیمیت نقش مؤثری بازی می کند. روابط معمولا با روند خود افشاگری دو جانبه گسترش می یابد. یکی از دو طرف گام بلندی برمی دارد و یک راز خصوصی را برملا می کند و به این ترتیب خود را در معرض خطر می گذارد؛ دیگری با پاسخی در خور این شکاف را پر می کند؛ هر دو طرف از راه مارپیچ افشای خود رابطه را عمیق تر می کنند. اگر طرف اول در خطر باشد و طرف دوم پاسخ شایسته ندهد، دوستی غالبا پا در هوا می ماند. هرچه بیشتر خودتان باشید و از وجود خود به تمامی به دیگران ببخشید، دوستی عمیق تر و پایدارتر می شود.

v     

 

هریک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی از فناپذیری خود آگاه شویم: نگاهی در آینه به گونه های شل، موهای جو گندمی، شانه های افتاده؛ جشن تولدها- پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالی، دیدن عکس های قدیمی خودتان و آن هایی که سال ها مرده اند و کودکیتان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب.

انصراف خاطر نجویید. به جای آن طعم بیداری را بچشید. مزیت آگاهی از مرگ و در بر گرفتن سایه مرگ را به خاطر بسپارید. راه ارزیابی زندگی، راه شفقت نسبت به دیگران، راه عشق ورزیدن عمیق به همه چیز، آگاه بودن از این نکته است که همه این ها محکوم به نابودی است.

v     

 

دو قسم تنهایی وجود دارد: تنهایی روزمره و تنهایی وجودی. اولی بین اشخاص است، رنج گوشه گیری از مردمان دیگر. این تنهایی که غالبا با ترس از صمیمیت یا احساس طرد شدن، شرم، یا بی ارزش بودن همراه است، برای همه مان آشناست. دومین شکل تنهایی، انزوای وجودی، ژرف تر است و از شکاف پر نشدنی بین فرد و سایرین ناشی می شود. این شکاف نتیجه آن است که نه تنها هریک از ما تنها به هستی پرتاب شده ایم و ناچاریم تنها از آن بیرون برویم، بلکه این نکته نیز در آن دخیل است که هر کدام از ما در دنیایی به سر می بریم که تنها برای ما شناخته شده است. انزوای وجودی دنیای غنی و مفصل و معجزه آسای شما را هم در نظر دارد همان که در ذهن هیچ کس دیگری نظیرش موجود نیست. همه خاطرات متعددی که بیش از ستاره های آسمانند، فقط در دسترس منند. و هریک از این ها و آدم ها چیزی جز شبحی نیستند و با مرگ من تا ابد از میان می روند.

v     

 

نیاز ما به مرشد و مراد بازتاب دهنده آسیب پذیری ما و تمنا برای ذات باری تعالی است. بسیاری از مردم نه فقط مراد و مرشد را می پرورانیم، بلکه اعتباری بیش از آنچه شایسته آنند برایشان قایل می شویم. هریک از ما میل نیرومندی داریم که به مرد یا زن بزرگ احترام بگذاریم و جمله تکان دهنده "قدسی مآب" را بگوییم. شاید این همان چیزی باشد که اریک فروم در گریز از آزادی به آن می گوید "لذت تسلیم". دین از همین ماده زاده می شود.

v     

 

آیا ارزش روابط حد و مرزی هم دارد؟ آخر اگر تنها به دنیا می آییم و ناچاریم تنها از دنیا برویم، پس ارتباط چه ارزش اساسی پایداری می تواند داشته باشد؟ یاد تعبیری می افتم که زنی رو به مرگ در گروه روان درمانی کرده است: "شبی سیاه و قیرگون است. من تنها در قایقی بر لنگرگاهی شناورم. چراغ های روشن قایق های دیگر را می بینم. می دانم که نمی توانم به آنها برسم و به جمعشان بپیوندم. اما چقدر احساس آرامش می کنم که می بینم آن همه نور روی لنگرگاه در جنبش است." روابط غنی درد گذرا بودن را تسکین می دهد.

v     

 

این تجربه فکری را بیازمایید. یکراست به خورشید خیره شوید؛ به جایگاه خود در هستی بی چشمک زدن نگاه کنید؛ بکوشید بدون نرده های حفاظتی که بسیاری از مذاهب ارائه می دهند زندگی کنید، یعنی شکلی از تداوم، فنا ناپذیری، یا تناسخ، که همه آن ها قطعیت مرگ را انکار می کنند. فکر می کنم می توانیم بدون این حفاظ ها به سر بریم "اگر راهی برای "بهتر" وجود داشته باشد، مستم آن است که به "بدتر" خیره شویم."

شک ندارم که ایمان مذهبی از ترس از مرگ بسیاری کسان می کاهد. با این حال این مصادره به مطلوب است؛ انگار مدام دور و بر مرگ می دویم: مرگ نهایت نیست، بلکه انکار می شود، بیمرگ می شود.

v     

 

وقتی با کسی که مذهبی است کار می کنم، از اصلی پیروی می کنم که در راس همه ارزش های سلسله مراتب شخصی من قرار دارد: مراقبت از بیمارم. به هیچ چیزی اجازه دخالت در این اصل را نمی دهم. حتی تصور کوشیدن برای تخریب نظام اعتقادی را که به خوبی در خدمت شخص است به ذهن راه نمی دهم. ولو آنکه نظام اعتقادی به نظرم کاملا تخیلی برسد. بنابراین وقتی آدم متدینی من کمک بخواهد، هرگز با اصل اعتقادش در نمی افتم، چون آن اعتقاد از ابتدای زندگی در جانش ته نشین شده است. برعکس، بیشتر راه هایی را جستجو می کنم که اعتقادش تقویت شود.

v     

 

در ساعت درمان، زمان حاضر مرکز توجه اتفاقی است که بین درمانگر و بیمار در حضور اکنون می افتد. این تمرکز بر گذشته تاریخی بیمار (آن وقت ها) نیست، زندگی جاری بیرونی او (آنجا و این روزها) هم نیست. وضعیت درمانی یک عالم صغیر اجتماعی است؛ یعنی بیماران دیر یا زود در وضعیت درمانی همان رفتار زندگی اجتماعی را نشان می دهند. کسی که گوشه گیر یا پر نخوت یا ترسو یا فریبکار یا زیاده خواه است، دیر یا زود در طول ساعت درمان همان رفتار را نشان خواهد داد. در این نقطه درمانگر می تواند بر نقش بیمار در ایجاد موضوع مشکل آفرین که در رابطه درمانی رخ می دهد متمرکز شود. سرانجام بیمار به یک نتیجه اساسی می رسد: اگر خودت در قبال آنچه هستی که به خطا در زندگیت پیش آمد، پس خودت و تنها خودت می توانی تغییرش بدهی.

v     

 

معتقدم که باید با مرگ نیز مثل ترس های دیگر رو در رو شویم. باید درباره نهایت زندگی بیندیشیم، با آن دمساز شویم، تجزیه و تحلیلش کنیم. نتیجه نگیریم که تحمل مرگ بسیار دشوار است، فکر آن ویرانمان می کند و باید گذرا بودن را انکار کنیم، مبادا حقیقت زندگی را بی معنا کند. چنین انکاری پیوسته به بهای گزافی تمام می شود؛ تنگ کردن عرصه زندگی درونی ما، تیره و تار کردن بصیرت ما، کند کردن عقلانیت ما. سرانجام خودفریبی دامنگیر ما می شود. اضطراب پیوسته همراه رویارویی ما با مرگ خواهد بود. این بهایی است که به ازای خوداگاهی می پردازیم. خیره شدن به چهره مرگ با راهنمایی، نه فقط هراس را فرو می نشاند، بلکه زندگی را گرانبهاتر و حیاتی تر می کند



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها