پیشرفت ممکن است باعث افزایش شادمانی نشود، بلکه حتی می تواند از سه راه عملا آن را تضعیف کند. نخست آن که پیشرفت مبتنی بر عواملی است، مانند رقابت جویی، که خود عامل نیتی اند. دوم آن که پیشرفت امیالی همچون زیاده خواهی را بر می انگیزد، و همین امیال اسباب نیتی اند. و سوم آنکه پیشرفت انتظاراتی به وجود می آورد، مانند همین میل به شادمانی، که عامل تشویش و ناآرامی هستند. روسو گفته است: "در بحبوحه این همه فلسفه، انسانیت، ادب و نزاکت و پند و اندرزهای متعالی، هیئت بیرونی ما فقط ظاهری سطحی و فریب کارانه دارد: شرافت بی فضیلت، خرد بی حکمت و لذت بی شادمانی"

v     

 

فکر کردن به شادمانی، به خودی خود، شما را شادمان نمی سازد. همچنان که آموختن وما شما را خردمند نمی کند، مطالعه شادمانی هم خود به خود لبخند بر لبتان نمی نشاند. شادمان بودن وضعیتی ناخوداگاه است؛ توجه بیش از اندازه به آن دستیابی به آن را بسی دشوارتر خواهد کرد. با چنان که جان استوارت میل گفته است: "کافیست از خود بپرسید که آیا شادید، تا دیگر شاد نباشید."

v     

 

پنداری طبیعی به نظر می رسد که شادمانی را معادل لذت بدانیم، تا آن هنگام که روشن می شود لذت گذراست و شادمانی وابسته است به چیزهایی که ربطی به لذت ندارند، چیزهایی مانند کرامت و عزت نفس یا تعهد و مسئولیت پذیری. شادمانی تجربه نیست، بلکه فعالیت است؛ بیشتر به دوستی کردن مانند است تا به لذت بردن. شادمانی همچون عشق است: به همان ترتیبی که می توانید عشق بورزید بی آنکه پیوسته در تب و تاب احساسات پرسوز و گداز باشید، می توانید شادمان باشید فارغ از آن که در برخی لحظات خاص چه احساسی داشته باشید.

شادمانی ممکن است با درد هم در ارتباط باشد. بچه دار شدن کاریست که اکثر مردم غریزتا باور دارند یکی از بزرگترین شادی های زندگی را به بار می آورد، اما بچه ها همان اندازه که شادی آور و هیجان برانگیزند اضطراب و تشویش هم بر می انگیزند. می توان دریافت که بچه ها هم بخشی از ضرورت رسیدن به درکی گسترده تر از شادی و شادمانی اند که شامل شاخصه هاییست همچون بخشش، امیدواری و عشق. در این مورد هم شادمانی ناشی از کل شیوه زیستن است.

v     

 

شادمانی نتیجه ضمنی یک زندگی ست. از یک لحاظ، موضوع کاملا روشن است: هیچ کس در خلا شادمان نیست. انسان شادمان است به دلیل آنچه انجام می دهد و آن که هست؛ به دلیل آن کسی که دوست می دارد و آنجایی که هست. پس این پرسش جدی که چگونه می توانم شادمان باشم تلویحا به معنای پرسشی دیگر است: چگونه باید زندگی کنم؟ این پرسشی است که باید پیش از هرچیز مورد توجه قرار گیرد.

v     

 

شادمانی تنها بسته به درک و دریافت نیست که برای موجودات میرا همیشه ناکامل باشد؛ بلکه بسته به خواست و اراده هم هست، اراده ای که همیشه در پی دستاوردهای بیشتر است. مگر انسان ها اغلب پیش از درک اموری همچون شهرت و ثروت آرزوی دست یابی به آن ها را در سر نمی پرورانند؟ و همین آرزوها هستند که با خود سهمی از آن چیز مورد جست وجو را به همراه می آورند، حتی اگر با دید زدن مجله های پر زرق و برق باشد یا هیجان حاصل از خرید بلیت های لاتاری. پس چه شادمانی های ژرفتری که در نتیجه آرزوهای بخردانه مانند آرزوی دست یابی به خرسندی جاودانی به بار نخواهد آمد.

v     

 

ترس مردم از ناشادمانی چنان عظیم است که گروه گروه به سمت کم ارزش ترین اموری می روند که به آن ها وعده سرگرمی می دهد. مشکلی که این سرگرمی ها دارند آن است که در طول زمان، آن ها هم ملال آور می شوند چون فرد را تماما درگیر خود نمی کنند بلکه صرفأ حواسش را منحرف می کنند. سرگرمی ها تفریحاتی هستند که هیچ چیز ممتازی را به افراد نمی دهند. موقعیتی که در نتیجه آن تفریح و سرگرمی ایجاد شده ممکن است به سرعت تنزل یابد.

یکی از بزرگترین شادمانی هایی که بشر می شناسد برداشتن گامی بلند به سمت نادانیست در جست وجوی دانش. لذت عمیق نادانی، گذشته از هرچیز، در لذت پرسیدن نهفته است.

v     

 

مثلتی متساوی الساقین را تصور کنید. یکی از زاویه های پایینی نماینده ملال است و دیگری هیجان. زاویه سوم، در قله این هرم، همانا اوج فضیلت است. ساده است زندگی را در آن سطح افقی گذراندن و میان دو سر ملال و هیجان در نوسان بودن. اما نکته در آنجاست که چشم به آن بالا بدوزیم و شیوه زیستی در پیش گیریم که به آن بالا منتهی می شود، به آن قله فضیلت. ملال و هیجان همچنان بر جا خواهند ماند، و این تا مدتی و به طریقی ایرادی هم ندارد. اما به جای تاب خوردنی مأیوسانه میان این دو، این اجازه و امکان را هم دارید که بالا بروید، اوج بگیرید. ممتاز بودن، متعالی بودن، همانا فرارفتن از این هر دو است.

v     

 

جهان مجموعه ای از اجزا و تکه های جدا از هم نیست؛ جهان معنا و مفهومی دارد. رسانه سینما چنین پیامی در دل خود دارد و با آن عجین است. چرا به سینما می رویم؟ پاسخ قطعی این نیست که سینما سرگرم کننده است بلکه آن است که قلب هایمان بی تاباند. آرزومند آنیم که زندگی مان معنایی یابد. آنگاه به زندگی عشق می ورزیم که در آن معنایی می یابیم. و سینما چنین پالایشی به روح و روان مان می بخشد. همچنان که عناوین و اسامی بر پرده می آیند و می روند، مای تماشاچی آرامشی کمابیش خارق العاده می یابیم.

v     

 

دلیل وجودی خواب دیدن همانا نگه داشتن مان در خواب است. حتی اگر کابوس ببینیم، وحشت آن کابوس ها بهتر است از هر آن چیزی در عالم واقع که منتظر است تا بیدار شویم و لحظه ای رهایمان نکند. این عقیده فروید توضیح می دهد که چرا ساعات بی خوابی انباشته از اضطراب هاست. فرد بی خواب باید با خوابیدن این اضطراب ها را از خود دور سازد نه آن که در تمام طول شب نگران آن ها باشد. اما خواب برای بی خوابان چندان هم خواب بی خبری نیست، که حتی خواب ها هم نمی توانند بی خوابان را از اضطراب هاشان برهانند.

v     

 

اغلب چنین فرض می شود که "خودشکوفایی" تجربه ای حداکثری است که فراتر از آن ممکن نیست، تجربه ای که ما را از احساس معمولمان نسبت به خود به در می آورد و برایمان حس فراگیر معنادار بودن به بار می آورد. تجربه های اصطلاحا مذهبی حداکثری مانند مراقبه های ماورای طبیعی یا جذبه ها و خلسه های عمیق و جادویی ظاهرا نمونه هایی واضح و گویا در این موردند، اما وقتی به خاطر خود این حالت ها در پی رسیدن به آن ها باشیم، رضایت خاطری را که در جستجویش هستیم برایمان به بار نمی آورند. عرفای مذاهب بزرگ هم همین را می گویند: یکی شدن با آن ذات الهی پسندیده است نه به خاطر حسی که با خود به همراه دارد، بلکه به اعتبار ارزشی معنوی که در ذات این یگانگی نهفته است.

v     

 

انسان بودن یعنی در حرکت بودن. و این از لحاظ فیزیولوژیک درست است چون ذره ذره جسم مان هم در طول هفته ها و سال ها نو به نو می شود. از لحاظ روانشناختی هم درست است چون هرکس که سعی کرده است به یاد بیاورد کودکی اش چگونه بوده به این درک رسیده که آن هنگام زندگی دیگری داشته است.

برعکس، بی تحرکی مظهر الوهیت در نظر گرفته می شود. عالمان الهیات در قرون وسطا بر آن بودند که خداوند نمی تواند تغییر کند، چون اگر تغییر می کرد، یا باید کامل تر می شد یا از کمالش کاسته می شد، و از آنجا که همین حالا در اوج کمال است، این دو هیچ یک ممکن نیست، و به همین ترتیب، س اغلب نشانه قداست و حکمت پنداشته می شد؛ خداوند در سکوت و صدای آرام است که شنیده می شود.

v     

 

از آنجا که تندتر حرکت کردن، مشغول تر شدن و بی قرارتر شدن ساده تر است چون بشر از پیش تر تاکنون همچنان در حرکت بوده و هست، دستاوردهای بسیاری هست در کنار کشیدن از این قوی ترین سیلاب ها و یافتن یک گرداب، که امکانتان می دهد تا، اگر هم کاملا نایستید و اندیشه نکنید، لااقل کمی فکر کنید. همه چیز در حرکت است و جایی برای استراحت و س مطلق نیست، اما امکان سی نسبی در این آشوب و آشفتگی وجود دارد. دستاورد هنر مانند نیایش - جمع کردن حواس در بحبوحه حواس پرتی هاست. هرچه بیشتر در حرکتتان تعمق کنید، کمتر از خود گریزان می شوید.

v     

 

اگر عشق به خانواده را بتوان با میل به دوست داشتن و دوست داشته شدن و عشق میان عشاق را با میل به تصاحب کردن و تصاحب شدن وصف کرد، عشق مشترک میان دوستان هم باید با میل به شناختن و شناخته شدن توصیف شود.

در ذهنیت مدرن، نداشتن دوست مترادف با ناخرسندی، تنهایی و آسیب پذیری است، اما نه مترادف با مرگ و نیستی. و دلیلش هم آن است که استقلال فردی، همان فضیلت بزرگ اما انزوابخش ، همان چیزی است که از نظر ما ضرورت انسان بودن است. ارسطو اما در آموزه هایش عمیقا این انگاره را زیر سؤال می برد. بدون دوستی، نمی توانید خودتان را پیدا کنید. دوست انسان، خود دیگر اوست.

v     

 

آزمایشی وجود دارد برای آن که ببینید آیا کمابیش در مسیر آزادی گام برمی دارید یا خیر و این آزمایش نامش دوستی است. زیرا از نظر من هراندازه کیفیت دوستیتان بالاتر باشد، از لحاظ صداقت، شریک شدن در زندگی یکدیگر، مهر و عطوفت، و عشق به زندگی، احتمال آن که زندگی حقیقتا آزادانه ای داشته باشید بیشتر خواهد بود.

v     

 

پول برای دوستی خطری جدی محسوب می شود. دوستی با سکه هایی سروکار دارد که ربطی به پول ندارند. و خطری که در این میان متوجه دوستان است این است که ردوبدل کردن بول بابت خدمتی که انجام شده است ممکن است دیگر ارزش های موجود در روابط را زیر سؤال ببرد. مانند آن است که حسابداری وارد دوستی شود: دیگر نمی توانید چیزی بدهید و ارزشش را محاسبه نکنید. وقتی سخاوت ارزش گذاری شود، مانند آن است که پول نه تنها بر ارزش های مادی، که بر همه ی ارزش ها چنگ انداخته باشد تا آن ها را از آن خود کند. راه حل آن است که به وسیله سخاوتمندی از اعتبار پول بکاهیم و با دهش به جنگ حساب وکتاب برویم.

v     

 

از لحاظ فردی مشکل کار آن است که وقت زیادی از فرد می گیرد. مردم ناگزیر نه تنها گرفتار و نگران کارشان می شوند، که به شکل کاری که می کنند در می آیند، تا جایی که شخصیت شان هم شکل کارشان می شود. "انسان موجودی ست که از خود تصویری می سازد و سپس در نهایت شبیه آن تصویر می شود."

هر کسی از چیزی یا کسی اطاعت می کند، و این اطاعت بیش از همه در کار فرد است که اتفاق می افتد. پرسش اینجاست که آیا این اطاعت رهایی بخش است یا خیر. باید از آزادی محدودی که در کارتان دارید بهترین بهره را ببرید. پس، از میان محدودیت ها، کار خودتان را درست انتخاب کنید. انتخاب کنید از که می خواهید اطاعت کنید. این انتخابی است که نه تنها مشکلات مالی تان را برطرف می کند، بلکه تا آنجا پیش می رود که شخصیتتان را می سازد و به شما و زندگی تان معنا می بخشد. آنچه اهمیت دارد تنها زیبایی کار نیست، که خوبی و درستی آن است.

v     

 

ریشه لاتین عطوفت به معنای همدلی است؛ یعنی خود را جای دیگری گذاشتن، دست برداشتن از این پرسش که آیا او دوست است یا دشمن، و تغییر دادن چشم انداز خود و او را مانند خود دیدن. "عشق یعنی رسیدن به این درک دشوار که چیزی یا کسی غیر از خودمان هم واقعیت دارد."

دادن بهتر از گرفتن است؛ هدیه در حکم بزرگداشت یک پیوند است؛ هدیه ای که داده می شود دهنده اش را از انزوا می رهاند. پس تجسم عطوفت تنها در انجام دادن کارهای خوب برای دیگران نیست؛ عطوفت حالتی از بودن است؛ بودن و تجربه کردن از نگاه دیگران. خود فرد از مرکزیت خارج می شود، گسترش می یابد، آزاد می شود.

v     

 

بودیسم خودپسندی را با جهل یکی می داند. خودخواهی همانا ناآگاهی از وجود دیگر مردمان و دیگر امور است. فکر کنید به این که لذت بردن از افتخارات ناشی از موفقیت دیگران چه معنایی دارد. شدت این تجربه، از احساس غروری که بابت موفقیت دوستتان به شما دست می دهد گرفته تا شادی از پیروزی رقیب تان، نسبتی مستقیم دارد با احساس پیوند و نزدیکی شما با فرد یا چیزی دیگر. پس لذت بردن از افتخارات و موفقیت های دیگران تمرین عطوفت است.

طبیعی است دغدغه بقا را داشتن. "مقابله به مثل" کردن شاید ضامن بقا باشد. اخلاق گرا بودن هم امری انسانی است؛ پس دستور مطلق کانت هم شیوه بدی برای زیستن نیست. اما اوج تعالی در داشتن قلبی سرشار از عطوفت است.

v     

 

زندگی اینترنتی در حال متحول ساختن روان بشر است، به این ترتیب که از توانایی مان برای تنها بودن، و به همراه آن توانایی مان برای مهار عواطف و احساسات مان و تسلط بر آن ها می کاهد.

از بین رفتن اعتماد به حدی رسیده است که همه روابط محملی برای اضطراب شده است نه آرامش. ما کیفیت پایین دوستی هامان را می خواهیم با کمیت بالایشان جبران کنیم. وقتی نمی توانیم به تردیدهایمان خاتمه دهیم و از بو کشیدن خیانت ها و ریاکاری ها و هراس از ناامیدی دست برداریم، بی اختیار و با ولع تمام، در پی شبکه هایی وسیع تر از دوستان و دوستی ها خواهیم بود.

v     

 

سقراط به هیپوتالس یا هر شیدای دیگری! سه توصیه می کند: نخست آنکه فرد مورد علاقه تان را بشناسید. با او حرف بزنید. این کار باعث می شود حباب های خیالتان بترکد، چشمتان را به عالم واقعیت باز کنید و در کنار محاسن معشوقتان معایبش هم نزدتان آشکار شود. دوم آنکه خودتان را بشناسید. عشق کور است، چون وقتی همه ذهن و روحتان را می گیرد، چشمتان به روی شرایط روحی واقعی تان بسته می شود. عشق حس عمیق ترین لذت ها را، اصیل ترین احساسات جهان را در خود دارد؛ اما از نگاه اطرافیانتان، شما فردی گمراه گشته بیش نیستید. شیدایان عالم نه خودشان را می شناسند نه محبوبشان را. و سوم آن که از این وضعیت جنون آمیز بیرون بیایید. این دشوارترین کار است، اما درضمن اولین کاری ست که باید در این مورد انجام دهید.

v     

 

برخلاف شهرنشینان امروزی که در اتاق هایی حاوی دستگاه های تهویه فصل ها را نادیده می گیرند و با چراغ برق شب را انکار می کنند، باغبانان خردمندان روزگارند: آنان دست از جنگیدن با طبیعت برداشته اند و عزم خود را جزم کرده اند که با آن تعامل کنند. باغ ها شفابخش اند و بخشی از آن به این دلیل است که مکان هایی اند که در آن ها زمان آرام تر سپری می شود. سال به سال و نه ثانیه به ثانیه و بخشی هم به این دلیل که باغ ها برایمان مظهر طبیعت اند، و این هم در حکم هدیه ای رایگان است و هم کمال مطلوبی که انسان از دیرباز داشته است.

v     

 

گاندی زندگی ساده ای داشت، اغلب روزه دار بود و عدم خشونت را تبلیغ می کرد. این سلوک گاندی بر اصلی فلسفی تأکید می کرد که باید در کانون توجه هر تی قرار گیرد که هدفش ایجاد تغییر است. شیوه زندگی گاندی مقدم بر تش بود؛ او پیش از آن که برای انقلاب برنامه ریزی کند روی خودش کار کرده بود. گاندی بر ضعف ها و بدی های خود چیره شده بود: ت او در خدمت پرورش آن ضعف ها و بدی ها یا میدان دادن به آن ها هرچند با افتخار و به بهانه رسیدن به مقاصد خوب نبود، بلکه در جهت سرکوب کردنشان در خود و زدودنشان از عرصه وجود خود بود. شما خود باید آن تغییری باشید که آرزو دارید در جهان شاهدش باشید.

v     

 

این عقیده هیوم که ریشه اخلاق در درون ما آدمیان است نه در مرجعیت های عقلانی بیرون از ما به مذاق کانت خوش نمی آید. کانت عقلانیت را حداقل ضرورتی می داند که برای دستیابی به هر نظام اخلاقی شایسته موردنیاز است، به ویژه در زمانه ای که خداوند، در مقام صاحب اختیاری مطلق، به سرعت در حال ناپدید شدن بوده است. اما اگر خداوند تضمین کننده اخلاقیات نباشد، پس چه کسی آن را تضمین می کند؟ پاسخ کانت دستور مطلق است، انگاره ای که بر مبنای آن هر فردی باید چنان عمل کند که از دیگران می خواهد عمل کنند. و این ایده منجر به قانونی جهانی می شود که همه در هرجای دنیا از آن پیروی می کنند. با افراد باید چنان رفتار کرد که خود افراد هدف قرار گیرند نه وسیله ای برای رسیدن به اهدافی دیگر.

v     

 

جذابیت مکالمه سقراطی در آن است که می توان با پرسیدن سؤالات موشکافانه از مردم آن ها را ترغیب کرد تا عقاید خودشان را درباره امور پیدا کنند و این نوعی خودآموزی است چون فرد را به عمل "وادار نمی کند"  بلکه "فرا می خواند".

آن که با ذهنی باز می اندیشد نخستین گام را در رها ساختن خویش از توهمات برمی دارد. خطر اما در این جاست که اگر اندیشیدن با ذهن باز فی نفسه نوعی خردمندی شناسانده شود، شاید نه تنها توهمات را برطرف نکند که به آن ها دامن هم بزند. مکالمه سقراطی نوعی از سخن گفتن است که با کاوش در مفهوم خردمندی، بیش از آن که خرد را در میزان دانسته هایتان بداند در آگاهیتان از محدودیت دانسته هایتان می داند.

v     

 

سبک زندگی امری انتخابیست در نتیجه قدرت بازار مصرف، فورا می تواند با سبکی دیگر جایگزین شود. اما سنت به این سادگی تغییر نمی کند و اساسا انتخابی هم نیست بلکه موروثیست. در سبک زندگی انتخاب عملا از میان کالاهای بازارهای انبوه است، یکی پس از دیگری. بدتر از آن این که انتخاب ها در چنین سبک زندگی ای در تقلای به وجود آوردن معنا هم هستند، چون هیچ نیازی به متعهد بودن به آن ها نیست، در حالی که شما به چیزهایی که یک سنت را می سازند متعهد هستید. خطر فردیت یافتگی حاصل بازار انبوه در این است که سبک زندگی چیزی فراتر از سلیقه نیست. پس، در نهایت اخلاق است که جای خود را به سلیقه می دهد که تنها منحصر به این انتخاب کم اهمیت است که چه بپوشیم.

v     

 

آیا ممکن است خوش بینی علت تمام مشکلات ما باشد چون این آمادگی را در افراد ایجاد می کند که ناامید شوند و در دل بهراسند از این که اوضاع عملا خراب شود؟ بدبینی با هیچ انگاری تفاوت دارد؛ هیچ انگاری در زندگی هیچ نمی خواهد. بدبینی حتی با شک اندیشی هم تفاوت دارد؛ که هیچ نمی داند. بدبینی هیچ انتظاری ندارد اما در همه چیز عمل گراست. همین نگرش بدبین ها را چنان رها ساخته که توانسته اند با آزادی فوق العاده ای وارد عمل شوند. بدبینان هیچ گاه ناامید نمی شوند بلکه به مانند دون کیشوت همواره در تکاپویند و از پوچی ها و بیهودگی های زندگی سبکبالی و روشنایی می گیرند. بدبین ها می توانند در رویارویی با شیاطین بر درگاه خانه شان، در پیچ و خم جزئیات گم نشوند و حواسشان به افق های دور پرت نشود.

v     

 

تراژدی از تأثیری که بخت و اقبال بر زندگی می گذارد تعبیری متفاوت ارائه می کند. تراژدی در پی آن نیست که با باج دادن به خدایان باستان از روبه رو شدن با بخت و اقبال پرهیز کند یا آن که با به کار گرفتن عقل و منطق، آن را به حداقل برساند؛ بلکه بر آن است که زندگی خوب زندگی ای است که بیشترین توانایی را برای کنار آمدن با نیش ها و نوش های حاصل از بخت و اقبال دارد. انسان خوب کسی است که تأثیر شانس را بر زندگی - چه خوش شانسی و چه بدشانسی۔ عمیقا درمی یابد. شخصیت خوب شخصیتی است که می تواند به گونه ای تحسین برانگیز بخت و اقبال را همان گونه که هست بپذیرد و در آغوش کشد. این گونه فردی قهرمان تراژدیست. این افراد اغلب همان کسانی هستند که بیش از همه زجر می کشند و ما در همدلی با آن هاست که به بزرگیشان پی می بریم.

v     

 

فارغ از آن که جاودانگی تا چه حد ناممکن است، دست کم گهگاهی تأمل در جاودانگی می تواند حس زندگی را در شما تقویت کند. و شگفت آن که چنین تأملی، به شکلی تناقض آمیز، شما را به زمان حال پرتاب می کند و احساس تان را درباره "اکنون و نیز مفهوم "حال" را نزد شما عمق می بخشد. "مرگ انسان را نابود می کند، فکر مرگ انسان را نجات می دهد."

v     

 

حیاتی جاودانی را تصور کنید که تنها با یک شرط محقق می شود: باید یک زندگی واحد را بارها و بارها تکرار کنید. حالا از خود بپرسید که چنین چشم اندازی از حیات جاودانه چه تغییری در آنچه می خواهید از حالا به بعد در این زندگی انجام دهید ایجاد می کند. احتمالا می خواهید از این پس کاری انجام دهید که از بارها و بارها انجام دادنش در آینده هم خشنود باشید. به بیان دیگر، تأثیر نهایی تأمل بر برداشتی که نیچه از جاودانگی دارد آن است که توجه شما را به شدت معطوف به زمان حال می کند. اگر نتوانید تصمیم بگیرید که تحت چنین شرایط فرضی می خواهید در ادامه به چه کاری بپردازید، یعنی زندگی کنونیتان به حد کافی رضایت بخش نیست.

v     

 

توماس آکوئیناس بزرگترین عامل خوشبختی بر زمین را درک این موضوع می داند که زندگی کنونی نقطه آغازی بر سفری به اوج شادکامی در بهشت است. پس انکار جاودانگی مانند وضعیت کوهنوردی است که همیشه فقط تا نیمه راه قله می رود.

آن هایی که به نامیرایی به دیده تردید می نگرند بحثشان این است که اگر معنا را نمی توان در زندگی کنونی یافت، بی معناست که فرض کنیم می توان آن را در زندگی بعدی پیدا کرد: اگر معنای زندگی در حالت نامیرای آن یافت می شود، این پرسش همچنان برجاست که: در نامیرایی چیست که آن را متفاوت می کند؟ بی پایانی اش که نمی تواند باشد، چون بی پایانی معیاری کمی است نه کیفی، در حالی که آنچه معنا محسوب می شود کیفیت است نه کمیت.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها