یه شخصیت پنجمی هم تو این نمایش هست که فقط توی این عکس بزرگ روی دیوار دیده می شه. اون بابامونه که خیلی وقت پیش مارو ترک کرد. تلفنچی ای بود که عاشق دوردستا شد؛ بی خیال کارش شد و از این شهر فرار کرد. آخرین خبری که ازش رسید کارت پستالی بود که از مازاتلان توی ساحل اقیانوس آرام برامون فرستاده بود. روی کارت فقط دو کلمه نوشته شده بود: "سلام! خداحافظ!"

  •  

پس قراره بقیه عمرمون رو چی کار کنیم؟ بشینیم و ببینیم زندگی داره از جلوی چشم مون می گذره؟ خودمونو با باغ وحش شیشه ای سرگرم کنیم عزیزم؟ همش اون صفحه گرامافونای قدیمی رو که بابات برامون گذاشته، گوش کنیم؟ کار درستی هم که نداریم. کلا بی خیال کار شدیم؛ چون یه بار حالمونو بهم زده! (با بیزاری می خندد) دیگه چی جز محتاج دیگران بودن باقی می مونه؟ من خوب می دونم سر دخترای بی شوهری که نمی تونن کار پیدا کنن چی می آد. دخترای ترشیده ای که همه به زور تحمل شون می کنن و با حمایت مالی از روی غرض شوهر خواهر یا زن داداش شون زندگی می کنن! دخترایی که تو یه لونه موش زندگی می کنن و دیگران ترغیب شون میکنن که با یکی دیگه مثل خودشون برن بیرون. تموم عمر زندگی شون مزه پوسته حقارتو می چشن! این آینده ایه که براش نقشه کشیدیم؟

  •  

گوش کن! فکر کردی من دیوونه کار تو انبارم؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی کفاشی کانتیننتالم؟ فکر کردی می خوام پنجاه سال تو اون خراب شده کار کنم؟! زیر نور مهتابی؟! ببین! ترجیح می دم یکی به دیلم برداره و مغز منو باهاش خورد کنه تا این که صبح برگردم سر کارم! ولی بر می گردم! هر سری که می آیی و اون "بیدار شو و مثل خورشید بدرخش" لعنتی رو می گی، به خودم می گم "آدمای مرده چقدر خوش بختن!" ولی بیدار می شم و برمی گردم سر کار! اونم فقط واسه ماهی ۶۵ دلار بی خیال همه آرزوها و رویاهام می شم! بعد می گی من فقط به فکر خودمم.

  •  

آماندا: کجا می ری؟ تام: می رم سینما! آماندا: دروغ می گی؟ تام: می رم شیره کش خونه! آره، شیره کش خونه: جای فساد و جرم و جنایت مامان. رفتم تو دسته هوگان آدمکش شدم. تو جعبه ی ویولنم به مسلسل دارم! یه سری خونه هم دستمه! بهم می گن آدمکش، وینگ فیلد آدمکش. دو تا زندگی دارم: روزا به کارگر ساده و درست تو انبار، شبام تزار دنیای زیر زمینی ام مامان. می رم قمارخونه. چه پولایی که سر میز رولت نمی بازم! یه چشممو با یه تیکه پارچه می بندم، یه سیبیل مصنوعی هم می ذارم، بعضی وقتا یه ریش قرمز میذارم. اون موقعا بهم می گن إل دیابلو. اوه! می تونم چیزایی برات تعریف کنم که دیگه خوابت نبره! دشمنام می خوان این جا رو با دینامیت بترن. یه شب میان هممونو میفرستن هوا! من که خوشحال می شم، خیلیم خوشحال می شم، تو هم خوشحال میشی! با یه جارو می ری هوا، بالای بلومونتن، هیفده تا خاطر خواتم دنبالت راه میفتن!

  •  

تام: نه مامان، تو گفتی خیلی چیزا تو دلته که نمی تونی به من بگی. منم خیلی چیزا تو دلم هست که نمی تونم بهت بگم. پس بیا به احساسات هم احترام بذاریم. آماندا: ولی آخه تام! چرا همش بی قراری؟ شبا کجا می ری؟ تام: می رم سینما. آماندا: چرا این قدر می ری سینما؟ تام: می رم سینما چون، هیجانو دوست دارم. کارم هیجان نداره، پس می رم سینما. آماندا: ولی تام، تو دیگه زیادی می ری سینما! تام: خب من هیجانو خیلی دوست دارم
آماندا: اکثر جوونا هیجانو تو کارشون پیدا می کنن. تام: اکثر جوونا تو انبار کار نمی کنن. آماندا: دنیا پر از جووناییه که تو انبار و دفتر و کارخونه کار می کنن. تام : اونا تو کارشون هیجان دارن؟ آماندا: یا دارن یا ندارن. ولی همه که عشق هیجان نیستن! تام: هر مردی به صورت غریزی یا عاشق پیشه ست یا شکارچی یا جنگجو و تو انبار فرصت هیچ کدوم از اینا نیست.

  •  

تو تنها جوونی هستی که من می شناسم و این حقیقتو انکار می کنه که آینده می شه حال، حال می شه گذشته، و گذشته می شه تأسف همیشگیت، اگه براش تدبیری نداشته باشی.

  •  

مردم به جای این که به حرکتی بکنن میرن سینما که تصویرای متحرک ببینن شخصیتای فیلمای هالیوودی همه هیجانو به جای کل مردم آمریکا تجربه می کنن و مردم می شینن تو یه اتاق تاریک و اونا رو نگاه می کنن! آره، تا وقتی جنگ بشه. اون وقت دیگه هیجان برای توده مردمم در دسترسه اون موقع مال همه ست نه فقط گیبل! بعد مردم توی اتاق تاریک، از اون اتاق تاریک میان بیرون که خودشون یه کم هیجان داشته باشن. عالی می شه! دیگه نوبت ما می شه که بریم جزایر آبای جنوبی؛ شکار کنیم؛ بیگانه و دور از این جا باشیم!

  •  

دارم از درون عوض می شم. می دونم به نظر همش خیال پردازیه؛ ولی از داخل، خب، دارم عوض می شم. هر وقت دارم کفشامو پام می کنم، یه کم می لرزم و به این فکر می کنم که زندگی چقدر کوتاهه و من دارم توش چی کار می کنم! معنیش هر چی که باشه، می دونم کفش پوشیدن نیست. مگه این که بخوام به یه سفر طولانی برم!

  •  

- تا حالا کسی بهتون گفته که زیبایین؟
لورا سرش را به آرامی و با حیرت بالا می آورد و تکان می دهد.
- خب، چون هستید! به به شکل متفاوتی از بقیه و همین تفاوت زیباترتونم می کنه. کاش خواهرم بودین. اون وقت یادتون می دادم چه جوری به خودتون ایمان داشته باشید. آدمای متفاوت مثل بقیه نیستن؛ ولی این تفاوت نباید باعث شرمساری شون بشه. چون بقیه خیلیم خوب نیستن. اونا فت و فراوونن؛ شما یه نفرین! اونا همه جای زمین هستن؛ شما فقط این جایین. اونا مثل. علف هرز زیادن؛ ولی شما. خب، شما بلورزز هستید.

  •  

من نرفتم ماه؛ رفتم خیلی دورتر؛ چرا که زمان طولانی ترین مسافت بین مکان هاست. یه کم بعد از این که به خاطر نوشتن به شعر روی در یه جعبه کفش اخراج شدم، سنت لوییسو ترک کردم. از پلکان فرار از آتش برای آخرین بار پایین رفتم و بعدش مسیر بابامو دنبال کردم. سعی کردم چیزیو که در اطرافم نبود، در تحرک پیدا کنم، خیلی زیاد سفر کردم. شهرا مثل برگای مرده از کنارم رد می شدن؛ برگایی که رنگ روشنی دارن؛ ولی از شاخه ها کنده شدن. شاید یه جا می موندم؛ ولی انگار چیزی دنبالم بود. همیشه بی خبر می اومد و منو کاملا شوکه می کرد. شاید به قسمت از یه آهنگ آشنا بود. شاید یه تیکه شیشه شفاف بود. شاید به پیاده روی شبانه، توی به شهری، تا پیدا کردن چند نفر همدم بود.
بعد یهو خواهرم دست شو می ذاره رو شونم. می چرخم و تو چشماش نگاه می کنم. اوه! لورا! لورا! سعی کردم فراموشت کنم؛ ولی باوفاتر از اونیم که می خواستم باشم.

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها