"ممکن است دشمنان انسان امروزی درمانگران مهربانی باشند که همان کمکی را که به دیگران می کردند در حق شما هم اعمال کنند. منظور او به کار گرفتن علوم اجتماعی در حمایت از اخلاق اجتماعی دوره ای است که در آن قرار داریم. بنابراین ممکن است فرایند کمک به مردم آن ها را همرنگ جماعت کرده و به این ترتیب به انهدام فردیت خود تمایل پیدا کنند." من خود بر این باورم که این گرایش با گسترش شیوه تعدیل رفتار به شدت افزایش می یابد و این شیوه ی روان درمانی مبتنی بر این اصل است که هر هدفی که درمانگر و گروه او برگزیده اند بی تردید برای همه انسان ها بهترین است و از این رو نیاز به هر نوع نظریه ای فراتر از این پیش فرض را آشکارا نفی می کند.

  •  

کلارا تامپسون بر این باور بود که در رابطه درمانی به یکی احساس کام جویانه ای دست می دهد که طرف مقابل هم همین حالت را نسبت به دیگری پیدا می کند و آنچه بیمار نیاز دارد این است که درمانگر با احساس کام جویانه ی او بی پرده روبه رو شود. در غیر این صورت درمانگر دست کم در عالم خیال با بیمار وارد رابطه شده و نیاز خود را برون ریزی خواهد کرد. مسئله ی مهم تر اینست که اگر درمانگر کام جویی را به عنوان یکی از راه های ارتباط با بیمار نپذیرد؛ به حرف هایی که باید از بیمار بشنود گوش فرا نمی دهد و در نتیجه یکی از پویاترین ترفندهای تغیر وضع بیمار را در دورهی درمان از دست خواهد داد.

  •  

وظیفه درمانگران است که نه تنها به بیمار در آگاه شدن کمک کنند، بلکه حتی مهم تر از آن به او کمک کنند تا این آگاهی را به هشیاری تبدیل نماید. آگاهی به معنای آنست که بیمار می داند چیزی از بیرون، دنیای او را تهدید می کند. و این وضعیت ممکن است مانند پارانویا و دیگر انواع روان نژندی با کنش نمایی های بسیار زیاد هم بسته باشد. اما هشیاری نسبت به خود این آگاهی را در سطح کاملا متفاوتی قرار می دهد. بیمار در این حالت متوجه می شود که در معرض تهدید است، و موجودی است که در این دنیایی که تهدید می کند قرار گرفته است و آزمودنی است که برای خود دنیای ویژه ای دارد. این هشیاری به او امکان بینش "درون نگری" می دهد. به او امکان می دهد که دنیا و مشکلات آن را در رابطه با خود درک کند و کاری انجام دهد.

  •  

فهم ما در حوزه با اهمیت و حساسی مانند بررسی روان شناختی انسان همراه با فهم سلامت روانی و عاطفی آن با پذیرش نسنجیده فرضیات محدود، کاهش می یابد. "علم بیش از آنچه شاگردان دانشگاهی آموزش دیده بتوانند درک کنند به آن ها آزادی عمل می دهد." آیا جوهر علم این فرض نیست که واقعیت، قانونمند و در نتیجه قابل فهم است؟ آیا جنبه جدایی ناپذیر یکپارچگی علمی این نیست که هر روشی پیش فرض های خود را به طور مداوم نقد کند؟ تنها راه باز کردن "چشم بندهای" فرد تحلیل فرضیات فلسفی او است.

  •  

هریک از گزینه های شی به حساب آوردن یا آزمودنی دانستن انسان منجر به از دست دادن فرد زنده می شود. کی یر کگارد و اندیشمندان وجود گرا به واقعیت زیربنای دو مقوله ذهنیت و عینیت توجه داشتند. آن ها بر این باور بودند که نباید فقط تجربه یک فرد را بررسی کنیم، بلکه باید به مطالعه انسانی بپردازیم که تجربه برایش اتفاق می افتد. یعنی فردی که تجربه کردن را تجربه می کند. وجود گرایان اصرار می ورزند که واقعیت یا بودن موضوع تجربه شناختی نیست، بلکه بیشتر "وجود" واقعیتی است که به طور آنی تجربه می شود، و به سرشت شخصی و درونی تجربه آنی انسان تکیه دارد.

  •  

پاسکال با قدرت هر چه تمام تر تجربه ای را توصیف می کند که وجود گرایان بعدها آن را "دازاین" نامیدند، "وقتی به دوره کوتاهی از عمرم توجه می کنم که در ابدیت احاطه شده است، به فضای کوچکی که در آن زندگی کرده ام می نگرم؛ یا حتی گردون بی کرانی را می بینم که در آن غرق شده ام که نه شناختی از آن دارم، و نه بیکران شناختی از من دارد؛ هراس در برم می گیرد، و از دیدن خودم در اینجا به جای آنجا شگفت زده می شوم، زیرا هیچ دلیلی نمی بینیم که چرا بایستی من اینجا باشم نه آنجا؛ و چرا باید در اکنون باشم نه بعد." به ندرت مسئله وجود گرایی چنین ساده و زیبا بیان شده است.

  •  

حقیقتی مشاهده نخواهیم کرد مگر اینکه پیشاپیش پایبند آن بوده باشم. هر درمانگری به خوبی می دانند که بیماران قادرند از حالا تا روز قیامت درباره مشکلاتشان به صورت نظری و آکادمیک صحبت کنند بدون اینکه متأثر شوند. در واقع این زیاده گویی به ویژه در مورد بیماران خردورز و حرفه ای، گرچه ممکن است زیر نقاب بررسی عاری از تعصب و بی طرفانه از آنچه روی می دهد پنهان شود، اما بیشتر نوعی حالت دفاعی در روی گرداندن از حقیقت و نپذیرفتن مسئولیت و شورمندی خود است. صحبت های بیمار در رسیدن او به حقیقت کمک نخواهد کرد مگر اینکه بتواند چیزی یا موردی را که سهم کامل و بی واسطه در آن دارد تجربه کند. این امر اغلب تحت عنوان "ضرورت برانگیختن اضطراب در بیمار" بیان می شود.

  •  

ناامیدی، اراده، اضطراب، گناه و تنهایی به طور معمول به شرایط روان شناختی مربوط است، اما در مورد نیچه نشانگر حالت باشندگی او است. به طور مثال اضطراب یک "حالت عاطفی" نیست که گاهی احساس می کنید و گاهی احساس نمی کنید. این حالت بیانگر حالت وجودی فرد است. اضطراب حالتی نیست که داریم (اضطراب داشتن)، بلکه حالتی است که ما هستیم (مضطرب هستیم). واژه اراده نیز به گفته نیچه اشاره به ویژگی بنیادی وجودی دارد، و همواره و به طور نهفته وجود دارد. ما بدون اراده انسان نیستیم. هسته بلوط ناخواسته تبدیل به درخت می شود، اما انسان نمی تواند باشندگی خود را درک کند مگر اینکه در رویارویی های خود با امور اراده کند تا آن را به کار گیرد.

  •  

اثر نهایی نیچه به طور مستقیم به این امر در روان شناسی مرتبط می شود که سائق اساسی ارگانیزم چیست، و بازداری آن به روان نژندی می انجامد. قدرت خواهی، انگیزه لذت یا کاهش تنش لیبدویی یا تعادل و سازش پذیری نیست، بلکه سائق اساسی برای زیستن با توانمندی های خود است. نیچه بر این باور است که انسان برای لذت جویی تلاش نمی کند، بلکه برای دستیابی به قدرت می کوشد. در حقیقت شادکامی به معنای نداشتن درد نیست، بلکه "زنده ترین احساس قدرت است" و خوشی "احساس قدرت بسیار است". او هم چنین سلامت را حاصل استفاده از قدرتی می داند که فرد توانایی غلبه بر بیماری و رنج را دارد.

  •  

جنبش روان درمانی وجودی دقیق اعتراضی است بر ضد گرایش به یکی پنداشتن روان درمانی با خرد تکنیکی. این جنبش، روان درمانی را بر مبنای ادراک آنچه انسان را تبدیل به انسان می کند بنا می نهد. وجود گرایی روان نژندی را بر حسب آنچه که ظرفیت انسان را برای تحقق بخشیدن وجودش خویشتن از بین می برد توصیف می کند.

  •  

ما وقتی در صدد شناخت کسی هستیم، شناخت ما درباره او باید تابع واقعیت فراگیر هستی واقعی او باشد. در زبان های یونان باستان و عبری فعل شناختن به معنای داشتن ارتباط جنسی نیز هست. این مسئله بارها در کتاب مقدس ترجمه کینگ جیمز چنین تصویر شده است. "ابراهیم همسرش را شناخت، و او باردار شد." بنابراین از دیدگاه ریشه شناختی بین شناختن و عشق ورزیدن ارتباط بسیار نزدیکی وجود دارد. شناخت فرد دیگر مانند عشق ورزیدن به او مستم نوعی به هم پیوستگی و مشارکت دیالکتیکی با دیگری است. در کل به این معنی است که اگر قرار است از فردی شناخت داشته باشیم باید دست کم آمادگی عشق ورزیدن به او را داشته باشیم.

  •  

اگر انسان را موجودی بدانیم که بتوان به تحلیل او پرداخت و به داده های اولیه همچون سائق ها (یا امیال) معین کاهش داد که موضوع پژوهشی از آن به عنوان ویژگی های موضوع مورد مطالعه حمایت می کند، سرانجام ممکن است به سیستم حیرت انگیز عناصری دست یابیم که می توانیم آن ها را مکانیسم ها، پویایی ها یا الگوها بنامیم. اما در این مقوله با این مسئله مواجه می شویم که انسان مورد نظر ما به نوعی سفالی بی شکل تبدیل می شود که به صورت انفعالی پذیرای امیال خود شده یا به بسته ساده ای از سائق ها یا گرایشات کاهش ناپذیر تقلیل خواهد یافت. در هر صورت انسان ناپدید می شود و ما دیگر کسی را نمی یابیم که چیزی را تجربه کرده باشد.

  •  

اضطراب به هسته مرکزی ارزیابی خویشتن و حس ارزشمندی فرد ضربه می زند که مهم ترین جنبه تجربه فرد از وجود خویش است. در مقایسه، ترس تهدیدی برای وجود فرد است که می تواند عینیت یابد و فرد هم می تواند کنار بایستد و نظاره گر باشد. اما اضطراب کم و بیش اجازه نمی دهد فرد وجود خود را کشف کند، و درک زمان را از میان می برد. حافظه گذشته را تضعیف می نماید، و آینده را محو می سازد که شاید مهم ترین گواهی است بر این واقعیت که اضطراب مرکز وجود فرد را مورد حمله قرار می دهد. تا زمانی که در چنگال اضطراب گرفتاریم تصور اینکه چگونه می توان بدون اضطراب زندگی کرد ناممکن است.

  •  

عمیق ترین تجربه های روان شناختی به طرز اعجاب انگیزی آن هایی است که رابطه فرد را با زمان سست می کند، زیرا اضطراب و افسردگی شدید زمان را محو کرده و آینده را نابود می کند. یا به طوری که مینکوفکسی معتقد است اختلال بیمار در رابطه با زمان، ناتوانی او برای اندیشیدن به آینده، اضطراب و افسردگی او را شدت می بخشد. در هر دو مورد، دردناک ترین جنبه مسئله بیمار اینست که وقتی در اضطراب و افسردگی رها شود از تصور آینده در زمان ناتوان است.

  •  

گناه هستی شناختی به این دلیل روی نمی دهد که از ممنوعیت های والدین خود تخلف کرده ایم، بلکه ناشی از این واقعیت است که خود را فردی می بینیم که می توانیم دست به انتخاب بزنیم یا در انتخاب کردن ناکام شویم. در حقیقت هیچ انسان رشد یافته ای از این گناه هستی شناختی مبرا نیست، گرچه مضمون آن در فرهنگ های مختلف متفاوت است و فرهنگ ها به شکل گسترده ای محتوای آن را تعیین می کنند. دیگر اینکه گناه هستی شناختی را نباید با احساس گناه بیمار گون یا روان نژند اشتباه کرد. اگر این گناه پذیرفته نشده و سرکوب شود تبدیل به گناه روان نژند خواهد شد. همان طور که اضطراب روان نژند رویاروی نشدن با اضطراب هستی شناختی بهنجار است. گناه روان نژند نیز پیامد مواجه شدن با گناه هستی شناختی است.

  •  

اگر به بیماری که به شدت دچار اضطراب و افسردگی است کمک کنیم تا بدون دغدغه بیماری اش به نقطه ای از آینده متمرکز شود که افسردگی یا اضطرابی وجود ندارد، نیمی از راه درمان را پیموده ایم، زیرا ماهیت اضطراب و افسردگی شدید اینست که کل خویشتن ما را می بلعد و همان طور که مینکوفسکی نیز معتقد است این بیماری فراگیر است.
بنابراین تمرکز هر زمانی که بیمار فارغ از اضطراب و افسردگی است دورنمایی به بیمار می دهد که به اصطلاح از بالا به همه آنچه در وجودش می گذرد اشراف داشته باشد. چنین وضعی زنجیرهای اضطراب یا افسردگی او را از هم می گسلد. پس از آن بیمار می تواند تن آرامی را تجربه کرده و روزنه امیدی در دلش پیدا شود.

  •  

اضطراب وقتی رخ می دهد که فرد با شکل گرفتن توانمندی نهفته نوظهور، نوعی "امکان" تحقیق بخشیدن به وجود خود رو به رو می شود، اما همین امکان موجب از میان بردن امنیت کنونی وجود فرد می شود که در نتیجه فرد توانمندی نهفته جدید خود را انکار کند که حقیقت نماد ضربه تولد به عنوان نمونه نخستین همه اضطراب ها مشاهده می شود.حتی اگر آن را مرتبط با تولد واقعی نوزاد ندانیم، اگر امکان به دنیا آمدن و توانایی گریه کردن برای "زاده شدن" وجود نداشت، اضطراب را تجربه نمی کردیم. به همین دلیل است که اضطراب به طور عمیق به مسئله آزادی مرتبط است. اگر فرد از آزادی هر چند ناچیز برخوردار نبود که بتواند توانمندی های جدید خود را شکوفا کند، اضطراب را تجربه نمی کرد.

  •  

رابطه نزدیک مشابهی بین اختلال کارکرد زمان و نشانه های روان نژندی مشاهده می شود. سرکوبی و سایر فرایندهای مسدود کردن آگاهی در اصل روش هایی است برای اطمینان حاصل کردن از اینکه رابطه عادی گذشته با حال فراهم نخواهد شد. از آنجا که دسترسی به جنبه های معینی از گذشته در هشیاری کنونی بیمار بسیار دردناک یا تهدید آمیز خواهد بود، بنابراین او گذشته خود را مانند جسم بیگانه ای در خود و نه بخشی از خود حمل می کند، چنانکه گویی ستون پنجم فشرده ای است و ناگزیر به صورت نشانه های روان نژندی راه بروز خود را می یابد.

  •  

آلفرد آدلر یادآور می شود که حافظه فرایندی خلاق است که ما آنچه را که در سبک زندگی ما حائز اهمیت است، به یاد می آوریم و بنابراین کل حافظه آینه ای از سبک زندگی فرد است. آنچه را که فرد مایل است بشود، تعیین می کند که از آنچه بوده است چه چیز را به یاد می آورد. به این معنی آینده تعیین کننده گذشته است.

  •  

"تخیل استعدادی برابر با دیگر استعدادها نیست، بلکه استعدادی است که مقدم بر همه استعدادها و در جهت آن هاست. نوع احساس، دانش یا اراده انسان دست آخر بستگی به نوع تخیل او دارد. تخیل همه اندیشه ها را امکان پذیر کرده، و شدت تخیل میزان توانایی انسان را تشدید می کند". توانایی انسان برای فراتر رفتن از شرایط حاضر بنیان آزادی انسان است. ویژگی بی نظیر انسان در نظر گرفتن طیف وسیع انتخاب های ممکن در هر وضعیتی است که به نوبه خود بستگی به خود آگاهی او و توانایی او برای مرور کردن راه های متفاوت واکنش نسبت به وضعیت معینی از طریق تخیل بستگی دارد.

  •  

هر درمانگری تا آنجا وجود گراست که با همه آموزه های تکنیکی و شناختی که از انتقال و پویایی ها دارد، باز هم می تواند با بیمار به عنوان "وجودی که با دیگری ارتباط برقرار می کند" رابطه برقرار کند. فریدا فروم همیشه می گفت: "بیمار نیاز به تجربه دارد نه توضیح"

  •  

"حقیقت فقط زمانی تحقق پیدا می کند که فرد خود بدان عمل کند". اهمیت تعهد در این نیست که صرفا چیز خوبی است یا از دیدگاه اخلاقی توصیه شود، بلکه شرط لازم برای مشاهده حقیقت است. به طور معمول فرض ما بر این امر مبتنی است که وقتی سطح آگاهی بیمار و بینش او درباره خودش تعالی پیدا می کند، دست به تصمیم های مناسب تری می زند. اما این فقط نیمی از حقیقت است، و نیم دیگر آن به طور معمول نادیده گرفته می شود. اینکه تا زمانی که بیمار آمادگی تصمیم گیری نداشته باشد و تا زمانی که سوگیری قاطع نسبت به زندگی نداشته و تصمیم های اولیه را در طول این مسیر اتخاذ نکرده باشد، به بینش یا آگاهی نخواهد رسید.

  •  

نماد خودکشی به عنوان یک انتخاب ممکن ارزش مثبت گسترده ای دارد. نیچه زمانی گفت که فکر خودکشی زندگی های بسیاری را نجات داده است. تا زمانی که فرد پی نبرده باشد که شهامت خودکشی را دارد، زندگی را کاملا جدی تلقی نمی کند. مرگ به هر شکلی که باشد واقعیتی است که زمان حاضر را تبدیل به ارزش مطلق می کند. اندیشمندی گفته است، "من فقط دو چیز می دانم. یکی اینکه روزی خواهم مرد؛ دوم اینکه اکنون زنده ام. پرسش در اینجاست که در فاصله این دو مقطع چه خواهم کرد." باید تأکید کنم هسته رویکرد وجودی جدی گرفتن وجود است.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها