جورج اورول: "همه مان خوب بلدیم چیزهایی را باور کنیم که می دانیم درست نیستند، و بعد هم که معلوم شد اشتباه می کردیم، بدون اینکه شرم کنیم یا خودمان را از تک و تا بیندازیم، حقایق را می پیچانیم و سفسطه می کنیم تا نشان دهیم که حق با ما بوده. از لحاظ نظری، می توان این فرایند را تا مدت زمانی نامعلوم تکرار کرد و ادامه داد: تنها اشکالش این است که باور غلط دیر یا زود، آن هم معمولا در میدان نبرد، به دیوار مستحکم واقعیت می خورد."
لائوتسه: "یک ملت بزرگ مثل یک انسان بزرگ است: وقتی اشتباه می کند، می فهمد که اشتباه کرده. وقتی فهمید، اشتباهش را می پذیرد و به گردن می گیرد. وقتی پذیرفت، آن را تصحیح می کند. و آن هایی را که اشتباه هایش را گوشزد می کنند خیرخواه ترین آموزگارانش به شمار می آورد."

  •  

توجیه کردن خویش، این امکان را برای آدم فراهم می کند تا خودش را قانع کند کاری که کرده بهترین کار ممکن بوده. توجیه خویش نه تنها خطاها و تصمیمات غلطمان را کوچک جلوه می دهد بلکه باعث می شود همه، غیر از خودمان، متوجه ریاکاریمان بشوند. توجیه کردن خودمان به ما امکان می دهد میان لغزش های اخلاقی خودمان و دیگران فرق بگذاریم و مغایرت اعمالمان را با باورهای اخلاقی مان لاپوشانی کنیم. "احتمالا اصلا ریاکار آگاه نداریم."

  •  

توجیه خویش باعث می شود که اصلا خطاهایمان را نبینیم چه برسد که اصلاحشان کنیم. واقعیت را مخدوش می کند و مانع از این می شود که همه اطلاعات لازم را به دست آوریم و مسائل را به شکلی شفاف ارزیابی کنیم.
نمی شود یک عمر زندگی کرد و هیچ دسته گلی به آب نداد. اما می شود بعد از هر خطا دهان باز کرد و گفت: "این کارم درست نبود. اشتباه کردم." انسان ممکن الخطاست، اما همین انسان میان سرپوش گذاشتن روی خطایی که کرده و پذیرش آن خطا حق انتخاب دارد. انتخابی که می کنیم در عملکرد بعدی ما تأثیری حیاتی دارد.

  •  

نظریه ناهماهنگی ذهنی آن طرز تفکر خودستایانه ای را ویران کرد که می گفت ما انسان ها، ما انسان های اندیشه ورز، اطلاعات را به شکلی منطقی پردازش می کنیم. چون ما درست برعکس رفتار می کنیم: اگر اطلاعات جدیدی که به ما رسیده با باورهایمان همخوان باشد، آن را منطقی و مفید می دانیم: "من هم همیشه همین را می گفتم!" اما اگر اطلاعات جدید با باورهایمان جور درنیاید، می گوییم متعصبانه و ابلهانه است: "عجب استدلال احمقانه ای!"
چنان نیاز شدیدی به هماهنگی و انسجام حس می کنیم که وقتی مجبور می شویم به شواهدی خلاف باورهایمان نظری بیندازیم، راهی برای نقد، تحریف، یا نادیده گرفتن آن ها می یابیم تا باز هم بتوانیم همان باورهای پیشینمان را حفظ یا حتی تقویت کنیم. این نوع تحریف ذهنی را "تعصب تأیید" می نامند.

  •  

پرخاشگری اول سبب توجیه کردن می شود، بعد توجیه کردن سبب پرخاشگری بیشتر. در کتاب برادران کارامازوف، فیودور پاولوویچ، پدر رذل برادران، به یاد می آورد که "پیش از این یک بار از او پرسیده بودند چرا چشم دیدنی فلانی را نداری؟" و او با وقاحت تمام پاسخ داده بود: "او هیچ آزاری را به من نرسانده ولی من بد بلایی سرش آوردم و از آن موقع دیگر چشم دیدنش را ندارم."
نظریه ناهماهنگی ذهنی عکس این دور معیوب را نیز به ما نشان می دهد، اینکه چطور رفتار بزرگوارانه شخص می تواند چرخه ای مثبت از خیرخواهی و نوع دوستی را به وجود آورد. وقتی آدم ها قدم خیری بر می دارند، به ویژه وقتی این قدم را اتفاقی یا از روی هوس برداشته اند، بهتر متوجه فواید این بخشندگی و بزرگواری شان می شوند: "چرا باید چنین لطفی در حق این عوضی بکنم؟ پس شاید آنقدرها هم که فکر می کردم عوضی نیست"

  •  

کار برطرف کردن ناهماهنگی ذهنی مثل کار ترموستات است، عزت نفس و اعتماد به نفس ما را همیشه در بالاترین نقطه نگه می دارد. به همین دلیل است که ما معمولا از این غافل هستیم که خودمان را توجیه می کنیم، و دروغ های کوچکی که به خودمان می گوییم مانع از آن می شود که اصلا بفهمیم خطا کرده ایم و تصمیم ابلهانه ای گرفته ایم.

  •  

تصویری که ما از خودمان داریم هدایتگر اعمال و رفتار ماست، و ما دائما هر اتفاقی راکه برایمان می افتد از دریچه باورهایی اساسی می نگریم که نسبت به خودمان داریم. وقتی این باورها مورد تهدید قرار می گیرند، حتی وقت هایی که به دلیل رویدادهایی خوب و دلپذیر این باورها در معرض تهدید قرار می گیرند، معذب و بی قرار می شویم. درک قدرت توجیه کردن خویش کمکمان می کند دریابیم چرا کسانی که اعتماد به نفس پایینی دارند و معتقدند در زمینه ای ناتوان و ناشایسته اند، از موفقیت هایشان ذوق زده نمی شوند؛ چرا این افراد به جای اینکه ذوق کنند، موقعیت به وجود آمده را تقلبی و شانسی می انگارند.

  •  

وقتی که شخص در بالای هرم انتخاب دچار تردید می شود و می بیند که هر دو گزینه مزایا و معایبی دارند، به شدت حس می کند باید تصمیمش را توجیه کند. اما وقتی به قاعده هرم می رسد تردیدش به اطمینان تبدیل می شود. اغلب وقتی نوک هرم ایستاده ایم، با وضعیتی سیاه و سفید مواجه نیستیم که بتوانیم تصمیمی قاطع بگیریم، بلکه فضایی خاکستری پیش رو داریم و عواقب انتخابمان بر ما پوشیده است.
وضعیت اخلاقی نخستین قدم هایی که در مسیر بر می داریم مشخص نیست، پس تصمیممان را توجیه می کنیم تا ابهام گزینه انتخابی مان را کاهش دهیم. درست همین جاست که به دامی بزرگ می افتیم- دست زدن به عمل، توجیه، اعمال بعدی-که دلسپردگی ما را به مسیری که در پیش گرفتیم بیشتر می کند و حتی ممکن است ما را از نیات و اصول اولیه مان بی اندازه دور کند.

  •  

قضات، دانشمندان، پزشکان و متخصصانی که به توانایی شان در استقلال فکری در راه عدالت، پیشرفت علم، یا سلامت جامعه می بالند، متخصصانی هستند که تحصیلات و فرهنگشان ارزش بنیادین عینیت و بی طرفی را ترویج می کند. درست به همین دلیل است که بیشترشان از اینکه می بینند باقی مردم فکر می کنند کار آن ها هم ممکن است به منافع مالی یا شخصی آلوده شود، آزرده خاطر می شوند.
غرور حرفه ای شان باعث می شود خودشان را ورای چنین مسائل پیش پاافتاده ای ببینند. در میانه این دو طیف شرافت و درستکاری محض و ی آشکار، اکثریت متخصصان قرار دارند که همه شان همان نقاط کوری را دارند که ما داریم. اما متأسفانه، احتمال اینکه آن ها تصور کنند نقطه کوری ندارند بیشتر از بقیه مردم است و همین آن ها را آسیب پذیرتر و مستعد افتادن به دام می کند.

  •  

قوم پرستی، این باور که فرهنگ، ملت، یا مذهب ما برتر از تمامی گروه های دیگر است با تقویت پیوندهای ما به گروه های اجتماعی اولیه به بقای ما کمک می کند و در نتیجه تمایل ما به کار، جنگ، و گهگاه جان دادن در راه آن ها را افزایش می دهد. وقتی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رود، مردم نسبت به فرهنگ ها یا مذاهب دیگر بسیار بردبارند - حتی نسبت به جنس مقابل هم شکیبایی خوبی از خودشان نشان می دهند. اما وقتی عصبانی و نگرانند یا احساس تهدید می کنند، نقاط کورشان فعال می شود.

  •  

همان طور که حفظ تعصب علیرغم اطلاعات نقض کننده تلاش زیادی می طلبد، سرکوب آن احساسات منفی و از سر تعصب نیز تلاش ذهنی سختی می طلبد. دو روان شناس اجتماعی با مطالعه پژوهش ها و مقالات فراوانی درباره تعصب، به این نتیجه رسیدند که هر زمان افراد تخلیه عاطفی می شوند یعنی وقتی خواب آلود، خسته، خشمگین، نگران، مست، یا مضطربند تمایل بیشتری به بروز تعصبات واقعیشان نسبت به گروهی دیگر دارند.

  •  

با توجه به اینکه همه ما نقاط کوری در افق دیدمان داریم، بزرگ ترین امیدمان برای اصلاح به این است که اطمینان حاصل کنیم در تالار آینه ها نیستیم؛ در تالاری که در آن تنها تصاویر مخدوش خواست ها و باورهایمان را تماشا می کنیم. ما در مقابل بله قربان گوها، به چند نه قربان گوی معتمد در زندگی مان نیاز داریم؛ به منتقدانی که مشتاق ترکاندن حباب توجیه های ما باشند و اگر خیلی از واقعیت دور شدیم، ما را به آن بازگردانند. این مسئله به ویژه برای کسانی که در قدرتند اهمیت بسزایی دارد.

  •  

"آنچه ما با خیال راحت اسمشش را حافظه می گذاریم در واقع شکلی از داستان گویی است که بی وقفه در ذهن جریان دارد و اغلب وقتی تعریفش می کنیم تغییر می کند"
حافظه مورخ شخصی، درونی و خودتوجیه گر ما می شود. آنتونی گرین والد، نفس، را تحت سلطه یک "خود"، مستبد می داند که وقتی اطلاعاتی به مذاقش خوش نیاید بی رحمانه آن ها را از بین می برد و مانند همه رهبران فاشیست، تاریخ را از دید فاتح می نگارد. اما دیکتاتور فاشیست تاریخ را بازنویسی می کند تا سر نسل های آینده کلاه بگذارد، حال آنکه خود مستبد تاریخ را بازنویسی می کند تا سر خودش را کلاه بگذارد.

  •  

پر کردن شکاف های خاطرات با داستان سازی، تحریف و فراموشی، پیاده نظام حافظه اند و وقتی فراخوانده می شوند که "خود" مستبد قصد دارد از ما در مقابل احساس شرم و ناراحتی ناشی از رفتارهایی که در تناقض با تصویر مان از خودمان است، محافظت کند. به این ترتیب با تعجب می پرسیم: "من این کار را کردم؟" و پاسخ منفی به خودمان می دهیم. پژوهشگران حافظه عاشق این نقل قول از نیچه هستند: "حافظه ام می گوید: "من این کار را کرده ام." غرورم می گوید: "نه، ممکن نیست من این کار را کرده باشم." غرور کوتاه نمی آید و حافظه تسلیم می شود."

  •  

روش های علمی نه برای نشان دادن درستی پیش بینی ها و فرضیه های ما که برای نشان دادن نادرستی آن ها طراحی شده اند. استدلال علمی برای هر کس در هر شغلی مفید است زیرا روش علمی ما را وادار می کند با این احتمال یا حتی این حقیقت تلخ مواجه شویم که اشتباه می کردیم. استدلال علمی وادارمان می کند با توجیه خویشتن مقابله کنیم و آن را در معرض دید عموم قرار دهیم تا به سنگ آن بخورد و بشکند. به این ترتیب می توان گفت که علم و دانش اساسا شکلی از کنترل نخوت است.

  •  

اغفال مظنون برای اعتراف گرفتن از او آشکارا یکی از خطرناک ترین خطاهایی است که در بازجویی های پلیس صورت می گیرد، اما بیشتر کارآگاهان، بازپرسان، و قضات بعید می دانند چنین چیزی ممکن باشد. "اینکه بتوان کسی را به اعتراف دروغ وسوسه کرد خنده دار است. این خودش یکی از آن دفاع های آبکی از متهم است. یکی از مزخرف ترین نظریات علمی است."
بیشتر مردم هم با او موافقند زیرا نمی توانیم تصور کنیم جنایتی را که نکرده ایم گردن بگیریم. حتما اعتراض می کنیم. سفت و سخت روی حرفمان می ایستیم. وکیلمان را صدا می کنیم . نه؟ اما مطالعاتی که روی زندانیان بی چون و چرا تبرئه شده صورت گرفته نشان می دهد بین ۱۵ تا ۲۵ درصد آن ها به جرمی اعتراف کرده اند که اصلا مرتکب نشده بودند.

  •  

ویژگی ذاتی ارتباط، یعنی محرمانه بودن آن، باعث می شود درمانگرانی که از دانش و شکاکیت لازم بهره ای نبرده اند، هیچ گونه تمایل درونی برای تصحیح آن تعصبات شناختی ای نداشته باشند که از غرور ما محافظت می کند و گریبان همه مان را می گیرد. آنچه این درمانگران می بینند، اعتقادشان را تأیید می کند و همین اعتقاداتشان به آنچه می بینند شکل می دهد؛ یعنی آن ها در حلقه بسته ای گیر افتاده اند. آیا مراجع من حالش بهتر شده؟ عالی است. روشم مؤثر بود. حال مراجعم هیچ تغییر نکرده و حتی بدتر هم شده؟ چه بد، ولی خودش نسبت به درمان مقاومت زیادی نشان می داد و مشکل اساسی داشت. تازه، گاهی حتی بهتر است که حال بیمار بد شود تا در نهایت به سمت بهبودی پیش برود.

  •  

آیریس مرداک: "عشق درک این حقیقت دشوار فهم است که چیزی غیر از تو هم وجود واقعی دارد."
وقتی ویلیام باتلر پیتس ازدواج کرد، پدرش نامه ای صمیمانه برایش نوشت: "به گمانم این تصمیم در تعالی هنر شاعری ات تو را یاری می رساند. کسی که در زندگی شویی نزیسته باشد چه زن باشد و چه مرد نمی تواند ذات انسان را بشناسد. ازدواج توفیقی اجباری برای شناخت موجودی همتای خودت است."

  •  

سوءبرداشت، درگیری، تفاوت های شخصیتی، و حتی دعوا و مرافعه های سنگین نیز قاتل عشق نیست. توجیه خویش قاتل عشق است. توجیه خویش مانع از آن می شود که موضع طرف مقابل را به اندازه موضع خودمان منطقی بدانیم. توجیه خویش هر کدام را شیر می کند که راه خودش را راه بهتر و در واقع تنها راه منطقی موجود بداند.
آن نوعی از توجیه خویش که باعث فرسایش زندگی شویی می شود بازتاب تلاشی جدی است نه برای تایید کاری که کرده ایم، که برای حفاظت از آنی که هستیم. دو مدل هم دارد: "حق با من است و تو اشتباه می کنی" و "حتی اگر هم من اشتباه می کنم، همین است که هست. من این طوری ام."

  •  

وقتی رفتار خودمان را توصیف می کنیم، توجیه خویش کمکمان می کند که به خودمان ببالیم. بابت کارهای خوب خودمان را مسئول می دانیم، اما کارهای ناپسندمان را می گذاریم به حساب شرایط. ولی وقتی کاری دست و دلبازانه، مفید یا جسورانه انجام می دهیم، دیگر نمی گوییم تحریکم کردند، یا مست بودم، یا چاره دیگری نداشتم، یا چون آن مردی که از سازمان خیریه زنگ زده بود مرا آنقدر در رودربایستی قرار داد که دیگر اگر کمکی نمی کردم، حسابی شرمنده می شدم. می گوییم چنین کردم چون بخشنده و خوش قلبم.
زوج های موفق همان شیوه اغماض را که ما در تفکر درباره خودمان اعمال می کنیم، در مورد هم به کار می برند: آن ها خطاهای یکدیگر را به حساب شرایط و موقعیت می گذارند و از آن می گذرند، اما رفتار ملاحظه کارانه و صمیمانه شریک زندگی شان را به حساب خوش نیتی اش می گذارند.

  •  

بحران گروگان گیری از چه زمانی آغاز شد؟ وقتی آمریکا از کودتا علیه مصدق پشتیبانی کرد؟ وقتی چشم به روی وحشیگری های ساواک بست؟ وقتی پذیرفت که شاه برای مراقبت های پزشکی پا به خاک آمریکا بگذارد؟ آیا وقتی آغاز شد که شاه آیت الله خمینی را تبعید کرد، یا وقتی که آیت الله پس از بازگشت ظفرمندانه اش فرصتی یافت تا از طریق هدایت خشم مردم به سوی آمریکا قدرتش را مستحکم کند؟ آیا این درگیری طی اعتراضات دانشجویان ایرانی، که سربازان جان برکف آیت الله خمینی شده بودند، به سفارت آمریکا آغاز شد؟ هر کدام از طرفین خودش را قربانی و متعاقبا شایسته انتقام گیری می دانست. چه کسی آغازگر بحران گروگان گیری بود؟ هر کدام دیگری را نشان می دهد. چه چیزی تصمیم آن ها را برگشت ناپذیر کرد؟ توجیه خویش.

  •  

تحقیر انتقادی آلوده به طعنه، ناسزا، و تمسخر یکی از برجسته ترین نشانه های ارتباطی در سراشیبی نابودی است. تحقیر آخرین نشانه ای است که آشکارا به طرف مقابلمان می گوید: "اینکه تو چه "کسی" هستی برایم پشیزی ارزش ندارد." به باور ما تحقیر یکی از نشانه هایی است که طلاق زوج را در آینده پیش بینی می کند، نه به این دلیل که باعث می شود هر دو طرف آرزو کنند از هم جدا شوند بلکه چون بازتاب جدایی روانی است.
خشم نشان دهنده امید به حل مشکل است. اما وقتی آتش خشم تا انتها می سوزد، خاکسترهای تنفر و تحقیر بر جای می گذارد. و تحقیر نوکر حلقه به گوش ناامیدی است.

  •  

نظریه ناهماهنگی ما را به سوی این پیش بینی رهنمون می سازد که همیشه کسانی بیشترین نیاز را به توجیه تصمیم طلاق حس می کنند که بیشترین تردیدهای اولیه را در مورد آن دارند، یا به دلیل تصمیم یک جانبه شان عذاب وجدان زیادی گرفته اند. آن طرفی هم که مغبون و محروم شده نیازی شدید به توجیه هر گونه انتقامی حس می کند که در پاسخ رفتار ظالمانه و نامنصفانه ای که با او شده از وی سر خواهد زد. توجیه خویش راهی است که طی آن شک و تردید به اطمینان، و عذاب وجدان به خشم تبدیل می شود و داستان عشق را به دفترچه ای آکنده از خاطرات پر از تنفر بدل می کند.

  •  

عدم درک انگیزه های خاطی یکی از جنبه های اصلی هویت قربانی و داستان قربانی است."چرا نمی پذیرد که چنین رفتار ظالمانه ای با من داشته؟" بسیاری از قربانیان در ابتدا خشمشان را فرو می خورند، زخم هایشان را تیمارداری می کنند و کلی فکر می کنند چه واکنشی نشان دهند. آن ها ماه ها، گاه سال ها، و گاه تا چندین دهه در باب درد و غصه هایشان تعمق می کنند.
وقتی قربانیان تصمیم می گیرند درد و خشمشان را بیان کنند، آن هم درباره مسئله ای که خاطیان جمع و جورش کرده و به فراموشی سپرده اند، خاطیان گیج و حیرت زده می شوند. تعجبی ندارد که بسیاری شان فکر می کنند قربانی دارد واکنشی افراطی بروز می دهد، اما قربانیان نظری متفاوت دارند.

  •  

همه مان سوزش نیش بی عدالتی را حس کرده و زخمی را مرهم گذاشته ایم که ظاهرا هیچ گاه خوب نمی شود. اینکه در موقعیتی خودمان را قربانی بی عدالتی ببینیم، نه باعث می شود در موقعیتی دیگر با کسی ناعادلانه رفتار نکنیم، نه باعث می شود با قربانیان همذات پنداری کنیم. انگار بین این دو تجربه متفاوت دیواری آجری کشیده شده که مانع از آن می شود طرف دیگر را ببینیم. یکی از دلایل درست شدن این دیوار آجری این است که درد خودمان را به مراتب شدیدتر از دردی می دانیم که به دیگران وارد می کنیم؛ حتی وقتی هر دو درد دقیقا یکسان است.

  •  

تاریخ ما همینی است که خودمان تعریف می کنیم. شاید برده داری بر باد رفته باشد، اما کینه ها همچنان در دل مانده. به همین دلیل است که تاریخ را فاتحان می نویسند و خاطرات و زندگینامه ها را قربانیان.

  •  

خاطیانی را که خودشان را خیلی دست بالا می گیرند در کنار قربانیان ضعیف و بی دفاع قرار دهید تا نسخه ای پیچیده شود که حاصلش افزایش وحشیگری و خشونت است. این وحشیگری هم فقط مختص اراذل و حیوان صفتان دیگر آزاران یا جامعه ستیزان نیست. آدم های معمولی هم می توانند در چنین موقعیتی قرار بگیرند و معمولا هم قرار می گیرند.
وقتی این آدم ها را شیطان صفت می نامیم و پرونده شان را می بندیم خیالمان راحت تر است. جرئت نداریم اجازه دهیم حتی ذره ای از انسانیت آن ها از در داخل شود زیرا در این صورت مجبوریم با این حقیقت مخوف مواجه شویم: "ما دشمن را دیدیم و فهمیدیم که دشمن در واقع خودمان هستیم."

  •  

به محض اینکه افراد به این پرسش می پردازند که "چه کسی اول درگیری را شروع کرد؟" این درگیری هر چه باشد- مشاجره ای خانوادگی یا جنگی بین المللی فرقی نمی کند، دیگر نمی توانند اطلاعاتی را که با موضعشان ناهمخوان است بپذیرند. وقتی هم که تصمیمشان را می گیرند که چه کسی خاطی و چه کسی قربانی است، توانایی شان برای همدردی با جبهه مقابل ضعیف می شود و حتی کاملا از بین می رود.
همه مان درک می کنیم که چرا قربانیان می خواهند انتقام بگیرند. اما انتقام اغلب باعث می شود که خاطی اولیه شدت آسیب هایی را که خودش و گروهش وارد کرده کمتر ببیند و تازه به جامه قربانی هم در آید، و در نتیجه چرخه ای از بیداد و انتقام را به جریان بیندازد. "هر انقلاب موفقی در طول زمان به جامه مستبدی در می آید که سرنگونش ساخته بود." چرا درنیاید؟ فاتحان که قربانیان پیشین هستند، کارشان را موجه می دانند.

  •  

نخست اینکه ما اشتباهاتمان را نمی پذیریم چون همان طور که پیشتر هم دیدیم، اصلا نیازی به آن حس نمی کنیم. توجیه خویش همیشه به شکلی خودکار آرام به درون می خزد و در لایه ای دور از دسترس آگاهی مان پنهان می شود و ما را در مقابل این فکر ناهماهنگی ساز که اساسا اشتباهی مرتکب شده ایم حفظ می کند.
دوم اینکه آمریکا فرهنگ اشتباه هراسی دارد، فرهنگی که در آن اشتباه را به حماقت و بی لیاقتی گره می زنند. پس حتی وقتی افراد از اشتباهی که مرتکب شده اند آگاهند، اغلب تمایلی ندارند آن را، حتی پیش خودشان، بپذیرند زیرا این اشتباه را مدرکی دال بر این می دانند که ابلهی بی خاصیتند.

  •  

بینیم که دو درس از نظریه ناهماهنگی ذهنی گرفته ایم: نخست، توانایی کاهش ناهماهنگی از طریق توجیه خویش در حوزه های بسیاری برایمان مفید واقع می شود، باورها، اعتماد به نفس، تصمیمات، غرور، و رفاه ما را حفظ می کند. دوم، این توانایی می تواند ما را به دردسرهای بزرگی نیز بیندازد. افراد برای اینکه ثابت کنند تصمیم اولیه شان عاقلانه بوده قدم در راه هایی می گذارند که تباهشان می کند. آن ها با کسانی که یک بار بیشتر با آن ها رفتاری ظالمانه داشته اند، خشونت آمیزتر رفتار می کنند تا فقط به خودشان ثابت کنند که این قربانیان حقشان همین است.

  •  

"وقتی دوستی اشتباهی می کند، دوستت همچنان دوست تو هست و اشتباهش هم همچنان اشتباه." مردم می توانند به کشورشان، مذهبشان، حزب ی شان، همسر و خانواده شان همچنان دوآتشه متعهد بمانند، و در عین حال درک کنند که مخالفت با اقدامات و ت هایی که نادرست، از سر گمراهی، یا غیراخلاقی هستند خیانت نیست.

  •  

پیش از آنکه بخواهیم قربانی ی را از لبه پرتگاه عقب بکشیم، باید ابتدا کاری کنیم که حس کند مورد احترام و حمایت ماست. بستگان ملاحظه کار و خیرخواه می توانند به جای اینکه بپرسند: "تو آخر چطور حرف آن مردک آب زیرکاه را باور کردی؟" بگویند: "آن آدم چه رفتار جالبی کرد که باعث شد باورش کنی؟" شارلاتان ها از بهترین خصوصیات افراد- مهربانی، نزاکت، وفای به عهد، جبران خوبی کردن، یا کمک به دوست سوءاستفاده می کنند.
پرتکانیز می گوید وقتی که قربانی را بابت این ارزش های مهم ستایش می کنند، هر گونه احساس ناامنی و ناتوانی از ذهن او رخت بر می بندد و دیگر حتی اگر او را در چاه هم بیندازند برایش مهم نیست.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها