- کتاب بیهوده چگونه کتابی است؟
+ کتابی است که جز از کتاب ها سخن نمی گوید، مانند همین کتاب.
- پس نگاشتن آن چه ثمر دارد؟
+ کتاب ها جعبه های موسیقی لبالب از مرکب اند. خواستم چند نت لطیف را، چند نغمه لالایی را درست پیش از آن که به خاموشی گرایند، گرد آورم.
- آیا ادبیات چیزی برتر از لالایی نیست؟
+ ادبیات اگر به شادمانی نغمه هایی که کودک را به خواب می برد، می رسید، کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزن آمیز و بس شگرف که سال ها بعد شناخته می شود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت- تکرار مکرراتی که به هیچ نمی ارزد.

  •  

برای آنکه پل کوچولو پدید آید، برای آن که به خوبی پدید آید، دو زن لازم است، دست کم دو زن. زن اول مادر اوست، و زن دوم دلدار او. مادر شما را در کانون جهان قرار می دهد. دلدار شما را به دور ترین فاصله از این کانون تبعید می کند. کاری را که زنی می کند، تنها زنی دیگر می تواند نقض کند. از مادر پندار قدرت خویش را می گیرید، که ضرورت بالیدن است. از دلدار حقیقت بینوایی خویش را در می یابید، که ضرورت نوشتن است. از یکی قرار می یابید. از دیگری بی قراری.

  •  

"هنگام بازگشت، همچنان که زاغ ها را بر دشت های پوشیده از برف نظاره می کردم، به خود می گفتم: می باید از موفقیت بپرهیزی." این جمله حرکتی بی پایان دارد. حرکت آمد و شد میان قلبی فسرده و برف سپید. خلوص برف سبب گشته که مردی که به تماشای آن نشسته، خواسته خویش را به یاد آورد، خواسته ای چندان نیرومند که یارای پایداری برابر آن را از کف داده و از آن اندوهگین گشته است. در این جمله روح و دنیا نشانه های خود را تا به ابد با یکدیگر مبادله می کنند: خالصی در ما به سان برف است. زاغ ها مانند سرزنشی روی برف نشسته اند.

  •  

پیروزی یک تاجر، افتخار یک نویسنده، و ای بسا سرمستی یک عاشق. تمامی این تصاویر موفقیت، مظاهر دنیا هستند. چرا باید از آن ها "پرهیز کرد؟" این نکته بر شما بدیهی می نماید که جز از آنچه بر ما زیان می رساند، نمی پرهیزیم. آنچه در دنیا فرادست می آوریم، آن نیز به نوبه خود ما را فرادست می آورد. انسان مال اندوز مغلوب مالی است که اندوخته است. نویسنده در هیاهوی تقدیس شدنش، فراموش می گردد. و عاشق؟ عاشق فرق می کند. این بسته به اوست و قلب پوشیده از برف او. یکی دیگر از جمله های کافکا همین مفهوم را به صورتی خشک تر می رساند: "در ستیز میان خود و دنیا، یاور دنیا باش" اما با این همه جمله نخست را دوست تر می دارید. جمله نخست در رویا فراتر می رود. جمله دوم عاری از برف است، و نیز زاغ.

  •  

هیچ کس نیست که همچون کودکی که می خندد یا درختی که میوه می دهد، شعر بگوید. هیچ کس "شاعر" نیست، زیرا سرشت آدمی در میانه است ناتوانی او یا ظرافت او. تنها شعر وجود دارد. شعر به سان دشت ها، به سان برف، به سان فصول وجود دارد. اما هیچ کس شعر "نمی سازد"، همچنان که هیچ کس نمی تواند رگبارهای بهاری یا برف های زمستانی را بر ما ارزانی دارد.
شعر حیات زلالی است که در وجود ما گام می نهد تا آن را بشناسیم، شناختی اثیری، ظریف، همانند شناختی که مادر از فرزند یا عاشق از معشوق دارد: بیش از آنکه دانستن باشد، لبخند است. بیش از آنکه سخن باشد، سکوت است. شعر چیزی نیست جز تردی این شناسایی و بیداری خلوص در ما که بسی والاتر از ماست. این خلوص از زیبایی یک نوشتار سرچشمه نمی گیرد، بلکه از شفافیت یک زندگی پدید می آید.

  •  

آنگاه که روی سخن مستقیما با ماست، چیزی نمی شنویم، زیرا چیزی برای شنیدن وجود ندارد، زیرا نیتی جز مطیع کردن ما در میان نیست. هر کلام سر آن دارد که در دنیا به پیروزی رسد. هر کلام سر آن دارد که بر ما فرمان راند، حتی کلامی که از فروتنی حکایت دارد و از قضا این کلام ها بیش از همه سر فرمانروایی دارند. آنچه خطاب به ما گفته می شود، ما را می نگرد تا مجابمان سازد یا بفریبدمان. ما تنها آن چیزی را می توانیم نیک بشنویم که ما را نمی نگرد: کلامی که از ما هیچ نمی خواهد.

  •  

نخست باید این آوای سیه فام شده از خردها وعقل ها را به سکوت واداشت. این کاری است که از زیبایی بر می آید، از کتاب، پرده نقاشی یا عشق. این کاری است که زیبایی در ما پیش می برد: پیش از آن که به ما چیزی بگوید، هر آنچه را که در ما باقی است خاموش می سازد. زیبایی، آن چیزی نیست که خشنود می کند. زیبایی، آن چیزی نیست که بر نیروهای ما می افزاید. زیبایی در وهله نخست درست در نقطه مقابل این ها است: نه تنها غنایمان نمی بخشد، بلکه در آغاز فقیرمان می سازد. نه تنها شادمانی مان ارزانی نمی دارد، بلکه در ابتدا آزرده خاطرمان می کند.

  •  

نوشتن یعنی کار خویش را با شکیب و کندی و دقت کردن. واژه ای از پی واژه دیگر. مانند دهقانی روی زمین زبان رفتن: انتظار کشیدن. مراقبت کردن. برکندن آنچه زیاده است. قوت بخشیدن به آنچه ضعیف است. و هر روز کار را از سر گرفتن. و از زمستان ها بیمی به دل راه ندادن. وجود زمستان ها را امری عادی انگاشتن. وجود سکوت و سختی را برای نوشتن، ثمربخش شمردن. آنچه را که فراتر از ما می رود، شناختن و در این شناسایی بدان پیوستن. پس از آن، چون کار انجام پذیرفت، به انتظار هیچ ستایشی ننشستن: کار خویش را انجام دادن، و همین را کافی دانستن. بقیه امور را زائد و بی اهمیت شمردن. نوشتن یعنی این و هر کاری جز این، به ساختن کتاب هایی می انجامد که پیشاپیش تباه اند.

  •  

کتاب ها نیز همچون آدمیانند. کتاب هایی با شیرینی و فصاحت سخن می گویند. و دروغ می گویند، و شما بی درنگ دروغ را در آن ها در می یابید، از همان نخستین واژه. دروغ را نه در واژه، که در لحن کلام در می یابید، حقیقت مانند موسیقی است و با لحن پیوند دارد. نت غلط را بی درنگ می شنویم. نمی توانیم بگوییم از چه روی غلط است، اما نیک می دانیم که چنین است و خطا نکرده ایم. کلام هایی واحد به یکسان می توانند دروغ بگویند یا راست. تمیز این دو به غریزه انجام می شود.

  •  

شادی به هیچ روی سهل گیر نیست. شادی به هیچ روی مهربان نیست. رنج را نادیده نمی گیرد. در نومیدی صرفه جویی نمی کند. شادی همان شور نیست. هیچ چیز شکننده تر از شور نیست: شور نیرویی است که به خود می دهیم، نیرویی محکوم به زوال. شادی همانا واقعیت است. ابداع واقعیت است آن گونه که هست: ناممکن. تصور نکردنی و تابناک.

  •  

اگر بینگاریم آن کس که بر ما روشنایی می بخشد، خود در نور است، خطا کرده ایم. آنان که مانند گوستاو ژو، از موهبت آرامش بخشیدن نصیب برده اند، خود آرام نیافته اند. آنچه می دهند، همان چیزی است که خود کم دارند. گویی ندانسته گشاده دستی می کنند. آنگاه که در واژه ها اندکی راستی وجود داشته باشد، همین قدر کافی است.
آنچه مایه زیبایی کلامی می شود، راستی نهفته در بطن آن است. چیزی که برای شنیدن به شما می دهد: به شما قدرت می بخشد. قدرتی که گذرا نیست. قدرتی که نتوانسته ایم خود به خویشتن بدهیم. قدرتی که تمام ضعف های ما را در خود جمع می کند، بی آنکه از میانشان بردارد.

  •  

اصل موضوع همواره بیرون از راه های اجباری آموزش است که پیوسته به ما آموخته می شود. خستگی مادر بسیاری چیزها درباره درماندگی فرشتگان و پریشانی جهان به کودک می آموزد، بسی بیش از تمامی درس های اقتصاد یا تاریخ. نور شاخساران بیش از مجموع اخلاقیات درباره ابدیت آموزنده است. تنها شرط آموختن، تنهایی است. این شرط لازم هر تربیت است. آغاز هر تربیت راستین است، و انجام آن نیز هم.
درباره تنهایی خطا می کنیم. می گوییم در این زندگی تنهاییم. از تنهایی ترسانیم. از آن چون طاعون گریزانیم، چون عشق. می گوییم در این زندگی تنهاییم اما این به اندازه کافی درست نیست: ما در نیمه راهیم، همان قدر از تنهایی فاصله داریم که از زیبایی، همان قدر از مردن به دوریم که از زیستن.

  •  

آرمان گرا کسی است که آسمان را گرو می گیرد، که آسمان را در جیب خود می نهد. مادی گرا کسی است که زمین را محبوس می سازد، که زمین را در کیفی می نهد. آرمانگرا اطمینانی بس اندک به آسمان نشان می دهد، تا بدین سان به نام خود سخن گوید. مادی گرا اعتباری بس اندک برای ماده قائل می شود، تا باور کند که ماده چیزی جز آنچه هست، نمی تواند باشد.

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها