سه گونه روان، سه گونه نیایش:
خداوندگارا، کمانی در دستان توام. مرا می کش، مهل تا بپوسم
خداوندگارا، چندانم مکش اما، که بشکنم.
خداوندگارا، چندانم بکش تا بشکنم، باری چه باک از شکستنم.

  •  

انسان می تواند به خود بگوید که در عین خشنودی و عافیت است، می تواند بگوید که نیاز دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده رفتن است؛ اما دل از رفتن سرباز می زند و همچنان که سنگ ها و سبزه ها را چنگ زده است، التماس می کند: "اندکی بمان!" جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم، و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را، نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می کشند، ترک کنیم.

  •  

گاه و بی گاه، ندایی نوشین از عمق دلم برمی خیزد که: "ترس نداشته باش. من قانون می گذارم و نظم می آفرینم. من خدا هستم. ایمان داشته باش." اما به یک باره از اعماق وجودم صدای غرشی سنگین می آید و آن صدای نوشین خاموش می شود: "خودستایی موقوف! من قانونت را باطل می کنم، نظمت را برهم می زنم، و تو را هم نابود. من هرج و مرج هستم."
می گویند که خورشید گاهی در مسیر حرکت خود می ایستد تا برای شنیدن آواز دخترکی جوان گوش بخواباند. کاشکی این گفته حقیقت می داشت. چه می شد اگر ضرورت، با افسون دختری آوازه خوان، مسیر خود را عوض می کرد! چه می شد اگر می توانستیم با گریه و خنده و آواز، قانونی بیافرینیم تا بر روی هرج و مرج نظم برقرار کند! چه می شد اگر صدای نوشین درون ما می توانست خروش را بپوشاند!

  •  

تنها وظیفه ام این بود که این چهره را با همه حوصله و عشق و مهارتی که در وسعم بود، بپردازم. آن را "بپردازم؟" یعنی آن را به شعله بدل سازم و چنانچه پیش از آمدن مرگ فرصت می داشتم، این شعله را مبدل به نور کنم تا اینکه چیزی از من نماند که عزرائیل آن را ببرد. چرا که بزرگ ترین جاه طلبی ام این بود که برای مرگ چیزی به جز چند استخوان باقی نگذارم.

  •  

پدربزرگ نخستین کسی بود که مرا واداشت آرزوی مرگ نکنم، تا مرده های درونم نمیرند. از آن زمان به بعد، عزیزان از دست رفته بسیاری فروافتاده اند، نه به گور که به خاطره ام و من اکنون می دانم، مادام که زنده ام، آنان نیز زنده خواهند بود.

  •  

آرام که تماشایش می کردم، به فکرم می رسید شاید همان "نریدی" باشد که در افسانه های پریان آمده است و تخیل در ذهن کودکی ام دست به کار می شد: پدرم شبی که از کنار رود می گذشته، در زیر نور ماه او را در حال رقص دیده، چنگ انداخته و دستمالش را ربوده بود. و چنین بود که او را به خانه آورده و به زنی اختیارش کرده بود. اکنون، مادرم تمام روز در خانه رفت و آمد می کرد تا دستمال را بجوید و آن را بر روی سرش بیندازد و دوباره نریدی بشود و عزیمت کند.
رفت و آمدش را تماشا می کردم و گشودن جالباسی و صندوقچه ها را، باز کردن سبوها را، خم شدن برای نگریستن به زیر رختخواب را، و بر خود می لرزیدم که مبادا دستمال جادویی اش را بیابد و ناپیدا شود. این ترس سال ها طول کشید و بر روح تازه تولد یافته ام زخمی عمیق بر جای نهاد. حتی امروز هم این زخم همچنان تبیین ناپذیرتر باقی است. تمامی مردم و اندیشه هایی را که دوست می دارم با رنج و درد، نگاه می کنم؛ چون می دانم که آن ها در جست و جوی دستمالشان هستند تا عزیمت کنند.

  •  

شرح جزء به جزء یادهای کودکی ام به دلیل افسون بزرگشان نیست. برای آن است که در این دوره، چون رؤیا، رویدادی به ظاهر کم اهمیت سیمای مثله نشده و حقیقی روح را بیشتر از تجزیه و تحلیل روانکاوی آشکار می سازد. وسیله بیان در کودکی یا رؤیا بسیار ساده است. و از این رو، ظریف ترین غنای درونی هم بدون شاخ و برگ تحویل می شود و تنها جوهر بر جای می ماند. ذهن کودک صاف و تنش لطیف است. خورشید، ماه، باران، باد و سکوت بر او فرود می آیند. او خمیر ورآمده است و آن ها او را در می آورند: کودک با ولع دنیا را می بلعد، دستگاه گوارشی او آن را می پذیرد، هضمش می کند و به کودک تبدیلش می سازد.

  •  

"چرا گریه می کنی؟ چه خیال کردی؟ او مرد، همه می میریم." اما من به موهای بور، چشمان درشت، لبان قرمزی که مرا می بوسید، فکر می کردم و حالا.جیغ زدم که: "و موهایش، لبانش، چشمانش؟ ."
- از بین رفتند. خاک آن ها را خورد.
- چرا، چرا؟ نمی خواهم مردم بمیرند؟
خالویم تکانی به شانه هایش داد و گفت: "وقتی بزرگ شدی، چرایش را در می یابی." من هیچ گاه درنیافتم، بزرگ شدم، پیر شدم، و هیچ گاه درنیافتم.

  •  

"تاریخ مقدس" موضوع مورد علاقه ام بود. قصه پریانی بود عجیب، پر از ظرایف با مارهایی که حرف می زدند، طوفان ها و رنگین کمان ها، ان و آدم کشان. برادر، برادر می کشت. پدری می خواست تنها پسرش را سر ببرد. خداوند هر دو دقیقه یک بار دخالت می کرد و سهم کشتارش را انجام می داد. آدم ها، بی آنکه پایشان تر شود، از دریا می گذشتند.
این ها را نمی فهمیدیم. از معلم می پرسیدیم، و او سرفه می کرد، از روی خشم ترکه اش را بلند می کرد و داد می زد: "فضولی موقوف! چندبار باید به شما بگویم که حرف بی حرف!" و ما که: "قربان، آخر ما نمی فهمیم." معلم جواب می داد: "این ها همه کار خداست. به ما نیامده که بفهمیم. گناه دارد."

  •  

بزرگ تر می شدم و در درونم آرزوهای دیرینه نیز بزرگ تر می شدند. حال آنکه آرزوهای نو در کنار آن ها جوانه می زدند. افسانه های قدیسان دیگر به خفقانم دچار می کردند. باور از دست نداده بودم. باور داشتم، اما اکنون قدیسان در نظرم آدم های بره واری جلوه می کردند. ایشان دم به دم در مقابل خدا سر تسلیم فرود می آوردند و بلی قربان گویی می کردند. خون کرت در درونم بیدار گشته بود. بی آنکه این معنا را در ذهنم تفسیر کنم، حس ششم من دریافته بود که انسان واقعی کسی است که مقاومت می کند، مبارزه می کند و به هنگام نیاز بزرگ نمی ترسد از اینکه به خدا هم "نه" بگوید.

  •  

هر چه رمان به دستمان می افتاد، می خواندیم. ذهنمان آتش می گرفت، مرزهای میان واقعیت و تخیل، حقیقت و شعر از بین می رفت و چنین می نمود که روح انسان توانایی قبول و کارآیی همه چیز را دارد. اما ذهنم هرچه بازتر می شد و مرزهای حقیقت را پس می راند، به همان میزان قلبم از اندوه آکنده می شد. زندگی برایم بیش از اندازه تنگ می نمود. و چون نمی توانستم در آن بگنجم، آرزوی مرگ می کردم. تنها مرگ بود که جلوه بی کرانگی داشت و بنابراین می توانستم در آن بگنجم.

  •  

جوانی جانوری کور و ناهمگن است. غذا می خواهد؛ اما نمی خورد. خجالت می کشد بخورد. خوشبختی در کوچه می گردد و کافی است که سری برای آن تکان دهد و خوشبختی از روی میل می آید؛ اما سر تکان نمی دهد، شیر آب را باز می کند و می گذارد تا زمان بدون مصرف جاری و گم شود. گویی زمان آب است. جوانی چنین است: جانوری که خودش نمی داند جانور است.

  •  

با دلی پردرد ایشان را ترک گفتم؛ گویی تازه از مراسم خاکسپاری بازگشته ام. با خود اندیشیدم، فضایل کوچک خطرناک تر از رذایل کوچک است. اگر ایشان خوب آواز نمی خواندند و خوب نمی نواختند، به مهمانی ها دعوت نمی شدند، مست نمی کردند، وقتشان را به بطالت نمی گذراندند، و نجات می یافتند. اما در حال و روز کنونی، با آوای زیبا و نواختن گیتار، راه سقوط در پیش گرفته بودند.

  •  

مبارزه میان واقعیت و تخیل، خدای آفریننده و انسان آفریننده، لحظه ای بر جانم سکر شراب ریخته بود. هر انسانی در کارزار با دشمن، هیئت او را به خود می گیرد. کارزار با خدا، حتی به قیمت نابودی ام، مرا شادمان می ساخت. او برای آفریدن دنیا، گل برگرفت، من کلمات را بر گرفتم. او انسان ها را آفرید که می بینیم بر روی زمین می خزند. و من، با هوا و تخیل، ماده های سازنده رؤیا، انسان های دیگری با روح بیشتر سرشته می کنم: انسان هایی که در برابر تاراج زمان مقاومت می کنند. در حالی که انسان های خدا می مردند، انسان های من زنده می ماندند. اکنون، با یادآوری این غرور شیطانی، احساس شرم می کنم. اما آن وقت جوان بودم و جوانی یعنی ویران کردن دنیا، و درانداختن طرحی نو.

  •  

دریافتم که سعادت زمینی به قد و قامت انسان دوخته شده است. سعادت پرنده ای نادر نیست که گاهی در آسمانش بجوییم و زمانی در ذهنمان. سعادت پرنده ای دست آموز است که در حیاط خانه هایمان یافت می شود.

  •  

- خوشبختی بیش از نیاز مردی جوان بود. در خطر بودم.
- در خطر چه چیز؟
- یکی از این دو امکان: یا به این خوشبختی خو می گرفتم که در این صورت عظمت و جلالش را از دست می دادم؛ یا به آن خو نمی گرفتم و همواره بزرگش می داشتم که در آن صورت کاملا خود را می باختم. یک بار زنبوری دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم.

  •  

روح خام جوانی منظره تحویل زیبایی را به عدم، در حالی که خداوند در کناری ایستاده است و فراموش می کند دستش را بلند کند و آن را جاودانه سازد، به سادگی تحمل نمی کند. آدم جوان به خود می گوید: "اگر خدا می بودم، جاودانگی را با گشاده دستی قسمت می کردم و هرگز نمی گذاشتم پیکری زیبا با روحی دلاور بر خاک شود. این دیگر چگونه خدایی است که زیبا و زشت، دلاور و جبان، را در یک گندچاله پرتاب می کند؛ بدون ملاحظه پا بر سرشان می گذارد و آنان را به خاک بدل می کند؟ یا عادل و یا قادر مطلق نیست - والا نمی فهمد!." آدم جوان، اغلب بی آنکه آگاه باشد، پنهانی شروع به سرشتن خدایی در درونش کرده است که مایه شرمندگی دل او نمی شود.

  •  

تا مدتی به صحبت هایش گوش می دادم، وارد دنیای افکارش می شدم، و اگر کمکی از دستم بر می آمد، با کمال میل برایش انجام می دادم. اما به محض اینکه گفت و گو و ارتباط طولانی می شد، در خود فرو می رفتم و آرزوی تنهایی می کردم. مردم احساس می کردند که نیازی به ایشان ندارم و می توانستم بدون گفت وگو با آنان زندگی کنم، و این را بر من نمی بخشیدند. آدم هایی اندک وجود داشتند که می توانستم بی آنکه احساس ددگی کنم، تا قیام قیامت با آنان زندگی کنم.

  •  

احساس می کردم که خداوند در اتاق من است و بر روی بالشم خم شده است. اگر دست دراز می کردم، یقین داشتم که خدا را لمس می کردم. اما من مانند توماس شکاک نبودم؛ نیازی به این کار نداشتم. این یقین را یک زن به من داده بود باز هم می گویم، یک زن و نه عبادت یا روزه داری. آری، "زن" بود که خداوند را به اتاقم آورد. خداوند خیرش دهاد.
از آن وقت تاکنون همواره با خود گفته ام: آیا گناه هم می تواند در خدمت خدا باشد؟ می دانم که می گویی، در صورتی که توبه کرده باشی، این امر حتمی است. همه این حرف را می زنند. اما من توبه نکردم. آشکار می گویم– بگذار صاعقه خداوند بر من فرود آید و به خاکسترم بدل گرداند - که توبه نکردم و توبه نخواهم کرد. اگر دست بدهد، دوباره آن کار را خواهم کرد.

  •  

او به انسان ها بیش از توان دریافتنشان، بخشایش کرد و از آنان بیش از توان بخشایششان طلب نمود. مطرود و غمگین مرد و چیزی به جز خنده تلخ روحی مغرور و زخم خورده از او برجای نماند. او شهابی بود که برای لحظه ای تاریکی را مغلوب ساخت و آن گاه نابود شد. همه ما این چنین نابود می شویم و زمین هم این چنین نابود می شود. اما این حقیقت، تسلایی به بار نمی آورد و مایه توجیهی نیز برای "او" که ما را می زایاند و آن گاه نابودمان می سازد، نیست.

  •  

تو ناتوانی خویش را از پیشتر رفتن یافتی. "گرداب مرموز" نامی است که به آنچه نمی توانیم پل بزنیم، می دهیم. گردابی وجود ندارد، پایانی برای راه نیست؛ تنها روح انسان وجود دارد که به هر چیزی مطابق دلاوری یا کم دلی خود نام می دهد، مسیح، بودا، و موسی، گرداب مرموز را یافتند. اما ایشان پل به پا کردند و رد شدند. اکنون قرن هاست که انسان ها پشت سر آنان رد می شوند.

  •  

در شعله ملایم پیه سوزها، به قیافه مردانه و ریاضت کشانه مسیح نگریستن گرفتم. با دیدن دست های نازکی که دستگیره دنیا را محکم گرفته بود و آن را از سقوط به وادی هرج و مرج باز می داشت، دریافتم که اینجا بر روی زمین، مسیح بندری نبود که بتوان در آن لنگر انداخت، بلکه بندری بود که نقطه عزیمت و دور شدن از ساحل بود و رویارو شدن با دریایی وحشی و طوفانی، و سپس مبارزه ای دراز برای لنگر انداختن در خدا. مسیح، پایان نیست که آغاز است. او، "خوش آمدید" نیست که "سفر به خیر" است. او در ململ ابرها نیارمیده است، بلکه با چشمانی دوخته شده به ستاره قطبی و دست هایی کلیدشده در سکان، همچون ما آماج حمله خیزاب هاست. برای همین بود که دوستش می داشتم؛ برای همین بود که از پی او می رفتم

  •  

اگر خواهان غلبه بر وسوسه هستی، فقط یک راه وجود دارد: تنگ در آغوشش گیری از آن بچش، و یاد بگیر که خوارش بداری. آن گاه دیگر، وسوسه ات نخواهد کرد. والا صد سال هم که زندگی کنی و از زن لذت نبری، در خواب یا بیداری به سراغت می آید و رؤیا و روحت را می آید. یک بار گفته ام و باز می گویم: هرکس غرایزش را ریشه کن کند، قدرتش را ریشه کن کرده است. چون این ماده تاریک را با زمان، و انضباط می توان بدل به روح ساخت.

  •  

او به من چیزی داده بود که اسم آن را خود وی "چشم فیل" گذاشته بود- توانایی دیدن همه چیز گویی برای نخستین بار و سلام گفتن به آن ها، دیدن همه چیز گویی برای آخرین بار و وداع گفتن با آن ها.

  •  

تو شعر می سرایی. تو نیز از فقر و ظلم و خباثت سخن می گویی- گستاخی سخن گفتن داری. با بدل ساختن درد ما به زیبایی، خودت را از شر آن خلاص می کنی. مرده شور زیبایی را ببرند وقتی آدمی را وامی دارد که رنج انسانی را فراموش کند!

  •  

ایمان تهی از امید. شاید، در نظرم نه حقیقی ترین که متهورانه ترین ایمان بود. امید مابعدالطبیعی را طعمه ای می انگاشتم که انسان های واقعی به آن دندان نمی زدند. خواستار چیزی بودم که به قامت انسان برازنده بود، انسانی که زنجموره نمی کند، تن به خواهش نمی دهد و عجز و لابه نمی کند. آری، این بود آنچه می خواستم صد آفرین به نیچه، قاتل خدا، او بود که به من شهامت داد تا بگویم: این است آنچه می خواستم

  •  

- آهای مرد، آی خروس کوچولوی دو پای پرکنده! راست است که خورشید صبحگاهان در نمی آید مگر آنکه تو بخوانی۔
پرستار می خندید و می گفت: "در هذیان تب، چه ها می بافی"
-بنویس: کرمی در قلب خدا می خوابد و در رؤیا می بیند که خدا وجود ندارد
بنویس: اگر قلبم را بگشایی، کوهی صعب و متنوع می یایی و انسانی به تنهایی از آن بالا می رود.
این را هم بنویس: ای درخت بادام پریشان دماغ، اگر اکنون در قلب زمستان شه کنی، برف می آید و نابودت می کند. و درخت بادام هر بهار پاسخ می دهد: "بگذار بیاید"

  •  

دیده اش را به من دوخت، به این امید که نفوذ رنج بشری را در چهره ام ببیند. اما طعنه آلود پاسخ دادم: "شرم آور است که من هم آب نباتی برای شیرین کردن کام نمی مکم، یکی از آن تولیدات خوشمزه هنر شیرینی سازی بشری: خدا، وطن، یا - دلخواه تو- کارل ماکس. یک بار خوشبخت ترین آدم های دنیا را دیدار کردم. دو آب نبات را یکجا می مکید: مسیح و مارکس را. از آنجا که هم مسیحی متعصب و کمونیست متعصب بود، همه مسائل زندگی اش را، اعم از زمینی و آسمانی، حل کرد."

  •  

تماس مستقیم با انسان ها را همواره ملال آور یافته بودم. خوشحال می شدم که در حد توان خویش به آنان کمک کنم؛ اما از دور. همه را دوست می داشتم و با آنان همدلی می کردم؛ اما از دور. هرگاه نزدیک می آمدم، محال بود که بتوانم زمانی دراز آنان را تحمل کنم. آنان نیز همین احساس را داشتند و جدا می شدیم. من عشقی پرشور به تنهایی و سکوت دارم. می توانم ساعت ها به آتش یا دریا خیره شوم، بی آنکه نیاز به مصاحب دیگری داشته باشم.

  •  

راهنمای شکست ناپذیر سفر بودایی، دلسوزی است. از طریق دلسوزی، خود را از جسم هایمان رهایی می دهیم، حجاب را بر می دریم و با "عدم" در هم می آمیزیم. "ما همه یگانه ایم، و این یگانه رنج می برد، باید رهایی اش دهیم. حتی اگر یک قطره لرزان آب رنج ببرد، من رنج می برم. چهار حقیقت والا در ذهنم می شکند. این دنیا، شبکه ای است که در آن گرفتار آمده ایم. مرگ رهایی مان نمی دهد؛ زیرا تولدی دیگر خواهیم یافت. بیایید تا بر تشنگی چیره شویم، بیایید تا آرزو را ریشه کن کنیم، بیایید تا اندرونه مان را تهی کنیم! نگو که می خواهم بمیرم، یا نمی خواهم بمیرم. بگو: هیچ چیز نمی خواهم. ذهنت را فراتر از آرزو و امید برنشان و آن گاه، در حالی که هنوز در این دنیا هستی، قادر خواهی بود به حوزه زیبایی نیستی در آیی. با بازویت، چرخ تولد دیگر را متوقف خواهی کرد."

  •  

ناگهان پرنده ماهی ای از وسط آن ها باله های کوچکش را باز می کرد، از آب دریا خیز بر می داشت تا هوا را تنفس کند. چنین کاری از سرشت او دور بود؛ اما در عین حال همه عمر در آب زیستن را نمی توانست. از این رو آرزو کرده بود تا از سرنوشت خویش فراتر رود، و برای لحظه ای گذرا، فراخور تحمل خویش، هوا را تنفس کند و پرنده ای شود. ولی همین کفایت می کرد. این لحظه گذرا ابدیت بود. معنای ابدیت همین است.با خود گفتم: کاش می توانستم روحی را سرشته کنم که برای لحظه ای زودگذر هم شده، بتواند خیز بردارد و محدودیت های بشری را در هم ریزد. از ضرورت بگریزد. شادی ها، غم ها، پندارها و خدایان را پشت سر گذارد و هوای نیالوده و غیر مس را تنفس کند.

  •  

این کرم ابریشم حقیر، چگونه می توانست چنان ابریشم ملکوتی از درونش بیرون دهد؟ کرم ابریشم، جاه طلب ترین کرم هاست. چیزی به جز شکم و دهان نیست. این مستراح کثیف دوسوراخه، می خورد و دفع می کند و دوباره می خورد. سپس ناگهان، تمام غذا بدل به ابریشم می گردد. انسان نیز چنین است. آسمان و زمین می درخشد، اندیشه ها با ابریشم های گران قیمتی که انسان بر آن ها پیچیده است، می درخشد. ناگهان پای غول آسایی، کرم معجز نما را لگد می کند.

  •  

می دانستم که قلب نه انسان به تسلا نیاز دایم دارد، نیازی که ذهن، آن سفسطه گر مکرساز، پیوسته آماده برآوردن آن است. اندک اندک احساس می کردم که هر مذهبی که وعده برآورده ساختن آرزوهای انسان را می دهد، تنها پناهگاه ترسوهاست و زیبنده انسان واقعی نیست. از خود می پرسیدم که آیا راه مسیح، راهی بود که به رستگاری انسان می انجامید، یا فقط قصه پریانی خوب پرداخته شده که با زیرکی و مهارت بسیار وعده بهشت و جاودانگی را می دهد تا مؤمنان هیچ گاه درنیابند که این بهشت چیزی به جز بازتاب عطش ما نیست. زیرا پس از مرگ است که می توانیم در این باره مطمئن باشیم و هیچ کس از سرزمین مردگان بازنگشته است تا این را به ما بگوید. بنابراین، بایستی دست به انتخاب نومید ترین جهان بینی ها بزنیم، و اگر برحسب تصادف خود را گول می زنیم و امید وجود دارد. چه بهتر.

  •  

احساس کردم که قلبم انبان رنج انسان شده است و یگانه راه رهایی خویش، رها کردن دیگران است. یا کوشش برای رها کردن دیگران، همین هم بس است. نیز دریافتم که دنیا واقعی است و نه شبح، و روح انسان در حجاب تن است و نه - آن گونه که بودا می گفت - در باد.
دم به دم به قلبم می گفت: قصد انجام دادن آنچه داری، بیهوده است. دنیا چنان که تو می خواهی، جایی که هیچ کس از گرسنگی، سرما، بیداد، رنج نبرد - وجود ندارد و نخواهد داشت. ولی شنیدم که قلبم از اعماق وجودم پاسخ می داد: هرچند که چنین دنیایی وجود ندارد، چون من می خواهم، به وجود خواهد آمد. آن را می خواهم، در هر تپش آن را آرزو می کنم. دنیایی را باور دارم که وجود ندارد. اما با باور داشتن آن، خواهمش آفرید. هرچه را با قدرت کافی آرزو نکرده باشیم، "عدم" می نامیم.

  •  

هدف چیست؟ مپرس، کسی نمی داند، حتی خدا. چون او هم همراه ما پیش می آید. او نیز در طلب است و در معرض خطر، او هم در معرض کشمکش است. گرسنگی و بیداد در دل وجود دارند، انبوهی از تاریکی نیز هم. این اشیایی که می بینی، شبح نیستند. هر اندازه هم پف کنی، پراکنده نخواهند شد. آن ها گوشت و استخوان هستند. به آن ها دست بزن، وجود دارند. مگر فریادی را در فضا نمی شنوی؟ آن ها فریاد می زنند. چه چیز را فریاد می زنند؟ یاری! فریادشان به سوی چه کسی است؟ تو! تو: هر انسان، به پاخیز. وظیفه ما پرسیدن سؤال نیست. وظیفه ما دست در دست هم دادن و به معراج رفتن است.

  •  

بازگشت به زادبوممان، رویدادی سرنوشت ساز است. پوسته راحت و خدعه آمیز از هم می درد، دریچه باز می شود، و همه هویت های ممکن الوقوع که کشته ایم، همه آن خودهای بهتری را که می توانسته ایم بشویم و بر اثر تنبلی و بداختری و کم دلی تحقق نیافته است، به سان اشباح ناخواسته دوباره جان می گیرند و به درون آگاهی مان جست می زنند.

  •  

به یاد گفته زوربا افتادم: "همیشه طوری عمل می کنم که انگار جاودانی ام" شیوه خدا چنین است. ما خاکیان نیز بایستی این شیوه را دنبال کنیم؛ اما نه از روی خودبزرگ بینی و گستاخی، بلکه از روی شوق روح برای تعالی. کوشش برای تقلید از خدا، تنها وسیله ما برای فرارفتن از محدودیت های بشری است. هرچند که این فراروی لحظه ای پیش نیاید (پرنده ماهی را به یاد بیاورید). مادام که در تخته بند تن اسیریم، مادام که پیله هستیم، فرمان های گرانبهایی که از جانب خدا به ما داده شده است، عبارت اند از: صبور باشید، تأمل کنید و توکل.

  •  

هر روز صبح، دنیا بکارت خود را از نو کشف می کند. چنین می نماید که در همان لحظه از قلم صنع خدا بیرون آمده است. آخر، خاطره ای ندارد. از این روست که چهره اش هیچ گاه چین و چروک نمی یابد. نه به یاد می آورد که روز پیش چه کار کرد و نه درباره آنچه روز بعد انجام خواهد داد، هیاهو راه می اندازد. لحظه حال را به صورت ابدیت احساس می کند. لحظه دیگری وجود ندارد. پیش و پس این لحظه، هیچ است.

  •  

خوب می دانم که مرگ شکست ناپذیر است. اما ارزش انسان نه در پیروزی، که در تلاش برای پیروزی نهفته است. این را نیز که دشوارتر است، می دانم: حتی در تلاش برای پیروزی نهفته نیست. ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره ندادن. و این اصل سوم را نیز که باز دشوارتر است، می دانم: یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند؛ بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان سازد.

  •  

مردمان را که می بینم به گردش می روند یا بی هدفی پرسه می زنند یا با گفت و گوهای بیهوده وقت خویش را تلف می کنند، دلم می خواهد به گوشه خیابان بروم و مانند گدایی دست حاجت پیش ببرم و التماس کنان بگویم: "مسیحیان مهربان، صدقه بدهید. مقداری از وقتی را که از دست می دهید، یک ساعت، دو ساعت، بسته به میل خویش، در اختیار من بگذارید."

  •  

هر انسان همگرایی در درون خویش، در قلب قلب هایش، مرکزی رازورانه دارد که دیگر چیزها بر گرد آن می چرخند. این چرخش رازورانه به پندارها و کردارهای او یگانگی می بخشد. او را مدد می کند تا هماهنگی کیهانی را بیابد یا کشف کند. این مرکز برای عده ای عشق است، برای بعضی مهربانی با زیبایی، و برای برخی عطش معرفت یا خواهش طلا و قدرت. ارزش نسبی بقیه را می سنجند و زیر سلطه این خواست مرکزی در می آورند. بدا به حال کسی که احساس نمی کند در درون به دست سلطانی مستبد اداره می شود. زندگی اداره نشده و انسجام نیافته اش به دست بادهای چهارگانه پریشان می شود.

  •  

زندگی با غم های کوچک و بزرگش، با شادی های کوچک و بزرگش، گاهی زخمی ام کرد و زمانی نوازش. این روزمرگی ها ترکمان کردند، ما هم ترکشان گفتیم. به زحمتش نمی ارزید تا آن ها را از مغاک بالا بکشیم. اگر آدم هایی را که می شناختم در بوته فراموشی بمانند، دنیا چیزی از دست نمی دهد.
تماس با معاصرانم، تأثیر بسیار اندک بر زندگی ام نهاد. آدم های زیادی را دوست نمی داشتم. یا نتوانستم آنان را درک کنم، یا با حقارت به ایشان نگریستم. شاید هم با کسی دیدار نکردم که سزاوار محبت باشد. با این همه، به هیچ کس کینه نورزیدم. چند نفری را نیز، بی آنکه بخواهم، رنجه کردم. آنان پرستو بودند و می خواستم عقابشان سازم. عزم کردم تا از روزمرگی رهایی شان دهم. قدرت تحملشان را برنسختم، آنان را به پیش راندم و نقش بر زمین شدند. تنها مردگان جاودانی بودند که مفتونم کردند: سایرن های بزرگ، مسیح و بودا و لنین.

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها