فرضیه عصر صنعتی دایر بر اینکه خودخواهی فردی منجر به هماهنگی و ایمنی و رشد رفاهی هر کس می شود از جنبه تئوریک اشتباهی بیش نیست. خودخواهی نه تنها شامل رفتار شخص بوده بلکه منش انسان را هم در بر می گیرد: من همه چیز را برای خودم می خواهم ، مالکیت، نه مشارکت، برای من لذت بخش است، اگر هدفم داشتن است پس ناچار باید آزمند باشم، ثروتم هرچه بیشر اعتبارم بالاتر، باید دشمن و مخالف دیگران باشم: مشتریانم که می خواهم آنان را فریب دهم، رقبایم که می خواهم از بین ببرم ، کارگرانم که قصد استثمارشان را دارم. هرگز خرسند نخواهم بود، زیرا آرزوهایم انتهائی ندارد؛ باید به آنان که بیشتر دارند رشک ببرم و از آنان که کمتر دارند بترسم. اما باید از بروز همه این احساس ها جلوگیری کنم تا خود را به دیگران و خودم متبسم، منطقی، صمیمی، انسانی مهربان نشان دهم.

v     

 

نیاز به تغییر عمیق در انسان نه تنها یک ضرورت اخلاقی، دینی و روانی ناشی از ماهیت بیمارگونه اجتماعی کنونی ما است، بلکه شرط لازم بقاء نسل بشر است. دیگر رستگاری در بجا آوردن اامات اخلاقی و دینی نیست. برای اولین بار در تاریخ، بقاء نوع بشر موکول به تغییر بنیادی در قلب انسان است. اما این دگرگونی در دل ها زمانی میسر است که دگرگونی قاطع اقتصادی و اجتماعی که به قلب انسان امکان تغییر و تهور و بصیرت می دهد حاصل آید.

v     

 

دانشجویانی که منظورشان "داشتن" است فقط یک هدف دارند: حفظ و نگهداری آنچه یاد گرفته اند، از طریق بخاطر سپردن و یا نوشتن در دفتر یادداشت. آنان چیز جدیدی را خلق یا ارائه نمی کنند. در حقیقت پیروان روش "داشتن" از انتشار افکار یا نظرات جدید درباره موضوعی ناراحت می شوند، زیرا هر موضوع تازه اطلاعات مجرد آنان را هدف تردید و پرسش قرار می دهد. در واقع کسی که داشتن شکل اصلی پیوند او با جهان است، از عقایدی که به سادگی قابل درک یا نوشتن نباشد هراسناک است، مانند هر چیز دیگری که رشد می کند و تغییر می یابد قابل کنترل نیست.

v     

 

ایمان در مفهوم "داشتن" عبارت از داشتن پاسخی است که مدرک و دلیل منطقی برای اثبات آن وجود ندارد. چنین اعتقاد ترکیبی از فرمول هایی است که دیگران ساخته اند و شخص آن را قبول و خود را تسلیم آن کرده است. که معمولا دیوانسالاری است. این ایمان جوازی برای پیوستن به جمع مردمان است و شخص را از مشقت فکر کردن و اخذ تصمیم رهایی می بخشد. ایمان در مفهوم "داشتن" ایجاد ایقان می کند، به طوری که دارنده آن معرفت خود را استوار و بی تزل و باور کردنی می داند زیرا آنان که اعتقاد را ترویج کرده و پشتیبان آنند محکم و استوار جلوه می کنند. ایمان در شکل "بودن" اعتقاد داشتن به افکار و نظراتی نیست (گرجه ممکن است ضمنا همین طور هم باشد) بلکه یک جهت گیری درونی است، یک گرایش است.

v     

 

دانستن با از بین بردن اغفال ها آغاز می شود. دانستن یعنی نفوذ از سطح به اعماق و ریشه ها و از این طریق دسترسی به علت ها؛ دانستن یعنی دیدن حقایق بصورت عریان. دانستن به معنی دراختیار داشتن و تصاحب حقیقت نیست، بلکه به معنی نفوذ به درون و کوشش انتقادی و فعال برای تماس نزدیکتر با حقیقت است.

هدف دانستن، حصول اطمینان از "حقیقت محض" که انسان با دستیابی بدان احساس ایمنی می کند، نیست بلکه منظور روندی است که به وسیله آن خرد و شعور آدمی به اثبات و تأئید خود می رسد. جهل برای کسی که می داند به اندازه دانش مفید است، زیرا هر دو بخشی از فرایند دانستن هستند، ولی این نوع جهل با جهل ناشی از نیاندیشیدن فرق دارد. کمال مطلوب دانش در شکل "بودن" هرچه عمیق تر دانستن بوده و در شکل "داشتن"، داشتن دانش بیشتر است.

v     

 

در شکل "داشتن" رابطه زنده ای بین من و آنچه دارم نیست. آن و من به صورت شی در آمده ایم، من مالک "آن" هستم زیرا قدرت تملک آن را دارم. اما یک رابطه مع نیز وجود دارد: "آن مرا دارد"، زیرا حس هویت من، یعنی سلامت روحی من، موکول به داشتن "آن" است. شکل "داشتن" هستی با یک روند زنده و بارور بین فاعل و مفعول ایجاد نمی شود، بلکه سبب می شود که هردو، فاعل و مفعول، تبدیل به شی شوند. رابطه در این شکل رابطه ای مرده است، نه زنده و با روح.

v     

 

آنان که خصلت "بودن" دارند بر آنچه "هستند" متکی می باشند. چون به چیزی محکم نچسبیده اند پس می توانند نظراتی را ابداع و عرضه کنند. اینان در گفتگو کاملا بی ریا هستند. سرزندگی شان فراگیر است و اغلب به سایرین کمک می کنند تا به اصطلاح از لاک خود بیرون آیند و فراتر روند. بنابراین گفتگو به منزله تبادل کالا (اطلاعات، معلومات و وضعیت) نخواهد بود بلکه مکالمه ای خواهد بود که در آن دیگر درست یا نادرست بودن عقیده ای مورد نظر نیست. دو طرف مبارز با هم شروع به پایکوبی و رقص می کنند، گفتگو نه با پیروزی یا تأسف- که هردو به یک میزان بی ثمر است بلکه با شادی و خوشی خاتمه می پذیرد.

v     

 

معنی استقلال عدم مداخله و اختیار مطلق دادن نیست. مفهوم آزادی فارغ و رها بودن از تمام اصول راهبر نیست. بلکه آزادی یعنی رشد طبق قوانین شالوده هستی انسان ( محدودیت آزادی) و گردن نهادن به قوانین نیک انجام تکامل بشری.

شکل "داشتن" هستی و رویه متمرکز بر دارائی و سود ااما ایجاد هوس نیاز به قدرت می کند. به منظور تسلط به دیگری نیاز به قدرت داریم تا مقاومت او را درهم بشکنیم. برای حفظ مالکیت بر دارائی شخصی خود ناگزیر از اعمال قدرت هستیم تا آن را از دیگران، که مانند ما هرگز نمی توانند قانع باشند، حفظ کنیم. در شکل "داشتن" شادکامی شخص بسته به تفوق بر دیگران، قدرت فردی، و بالمال در میزان توانائی به ، ربودن و کشتن است. در شکل "بودن" این شادکامی در عشق ورزی، مشارکت و بذل کردن نهفته است.

v     

 

شخص در حال رشد ناچار است بیشتر استقلال، آرزوها و هوس های اصیل را از دست داده و خواسته ها و آرزوها و احساساتی را برگزیند که اختیاری نبوده بلکه الگوهای فکری و احساسی اجتماعی آن ها را تحمیل می کند. جامعه و خانواده در مقام عامل روانی، باید یک مسئله مشکل را حل کند: چگونه می توان خواسته کسی را خنثی کرد بدون اینکه خود وی متوجه شود؟ اما جامعه با یک روند پیچیده تلقین، پاداش، تنبیه و ایده لوژی های مناسب، چنان این مسئله را حل می کند که بیشتر مردم تصور می کنند که خواسته های خود آنان اجرا می شود.

v     

 

از قرن هجدهم تاکنون "تاریخ" و "آینده" جانشین بهشت مسیحیت شده است: شهرت، ناموری و حتی انگشت نما بودن۔ هرچه که زیر نویسی را در کتاب تاریخ تضمین کنند- تا حدی سبب جاودانی است. حرص به شهرت تنها یک حس پوچ و بیهوده غیر نیست، بلکه برای آنان که معتقد به آخرت سنتی نیستند کیفیت دینی دارد. شهرت در راه بی زوالی گام بر می دارد و روابط عمومی جانشین ت جدید می شود.

شاید مالکیت ثروت بیشتر از هر علت دیگر موجب اشتیاق وافر به جاودانگی است. اگر خود من، از آنچه من دارم ساخته شده باشد یعنی اگر دارائی من زوال ناپذیر و خراب نشدنی باشد من هم جاویدانم.

v     

 

تمایل به تجربه کردن اتحاد با دیگران را می توان هم در پست ترین نوع رفتار دید: در سادیسم و ویرانگر، هم در عالی ترین نوع رفتار: پیوستگی و احساس مسئولیت مشترک بر مبنای یک فکر یا عقیده. انسان ها از طرد شدن بیشتر از مردن هراس دارند. اتحاد و پیوستگی واقعی افراد هر جامعه اتحادی است که جامعه آن را ترویج و تشویق می کند.

هر دو گرایش در انسان وجود دارد: یکی "داشتن" - مالکیت - که قدرت و قوت آن ناشی از عامل بیولوژیکی میل به بقا است، دیگری "بودن" -مشارکت، ایثار، فداکاری- که نیروی آن از شرایط خاص هستی انسان و نیاز فطری به فائق آمدن بر تنهائی و ایجاد وحدت با دیگران ناشی می شود. وجود این دو میل متناقض در هر فرد نشان می دهد که شالوده اجتماع، ارزش ها و هنجارهای آن، تقدم و تسلط هر کدام را تعیین می کند.

v     

 

پیش نرفتن، درجا زدن، قهقرا، به عبارت دیگر تکیه بر آنچه "داریم" بسیار اغواکننده است؛ زیرا از آنچه "داریم" آگاهیم، می توانیم بدان دلبسته شویم و با آن احساس ایمنی کنیم. از گام گذاشتن به ناشناخته می ترسیم، و در نتیجه پرهیز می کنیم. زیرا در حقیقت گرچه پس از برداشتن گام ممکن است به بی خطر بودن آن پی ببریم، ولی پیش از آن، این گام مخاطره آمیز و بالمال هراس انگیز می نماید. تنها آنچه قدیمی و آزمایش شده است، مطمئن است و یا چنین جلوه می کند. در هر قدم تازه خطر شکست وجود دارد، و یکی از علل ترس مردم از آزادی همین است.

v     

 

قهرمان کتاب "پیر گینت" در آخر عمر اعتراف می کند که چون هستیش وابسته به دارائیش است پس "خودش" نیست بلکه مانند پیاز است که هسته ندارد، انسانی ناکامل که هرگز خودش نبوده است.

در جهت گیری "بودن" نگرانی و ناایمنی ناشی از خطر از دست دادن دارائی وجود ندارد. اگر من همان کسی هستم که هستم نه کسی که دارم، دیگر هیچ کس نمی تواند ایمنی و احساس هویت مرا از من بگیرد با تهدید کند. کانون من در درون من است. نیروهای خرد، عشق و خلاقیت هنری و فکری و تمام نیروهای بنیادی همه با فرایند بودن، رشد می کنند. آنچه مصرف شده از دست نرفته بلکه برعکس، آنچه نگهداشته شده از بین رفته است. تنها تهدید به ایمنی من در خود من نهفته است: در نبودن ایمان به زندگی و نیروهای زایای خودم، در گرایش به قهقرا، در تنبلی درونی و در تمایل به دادن مهار زندگیم به دست دیگری.

v     

 

آنان که پیرو روش "داشتن" هستند می خواهند کسی را که دوست دارند و می پسندند "داشته" باشند. این رفتار در روابط بین والدین و فرزندان، معلمان و دانش آموزان و بین دوستان دیده می شود. هیچ کدام فقط به لذت بردن و بهره مند شدن از مصاحبت دیگری راضی نیست، هریک می خواهد که طرف را برای خود داشته باشد. لذا به شخص دیگری که می خواهد طرف او را داشته باشد، حسد می ورزد. هرکس طرف مقابل را طوری دوست دارد که کشتیبان کشتی شکسته، تخته پاره ای را برای زنده ماندن. عناصر اساسی این رابطه بین افراد رقابت، دشمنی وترس است. عنصر دشمنی در رابطه "داشتن" در ذات آن است. میل به داشتن ااما منجر به حرص داشتن بیشتر و بیشتر می شود. حرص روانی- هر نوع حرص و آز جنبه روحی دارد ولو از طریق جسم ء شود- سیری پذیر نیست زیرا خلاء درونی را پر نکرده و بیزاری، احساس تنهائی و افسردگی را برطرف نمی کنند.

v     

 

دین به شرط آنکه در برانگیختن رفتار مفید و مؤثر باشد، عبارت از مجموعه ای از اصول و عقاید نیست؛ ریشه آن در ساخت منش مشخص فرد است. پس راه و رسم دینی خود را می توانیم بخشی از ساخت منش خود تلقی کنیم، زیرا ما همان چیزی هستیم که سرسپرده آنیم و آنچه بدان سرسپرده ایم برانگیزنده رفتار ما است. اما اغلب افراد از هدف های واقعی که بدان ها سر سپرده اند آگاه نیستند و به غلط عقاید رسمی خود را حقیقی می پندارند، دین بعضی ها "سری" است. اگر مثلا کسی قدرت را می پرستد، درحالیکه به مذهب عشق معترف است ، قدرت دین سری وی است، اما دین اصطلاحا رسمی او، مثلا مسحیت، فقط یک ایده ئولوژی است.

v     

 

فقط یک راه برای فائق آمدن به ترس از مرگ وجود دارد: چنگ نزدن به زندگی، و تجربه نکردن زندگی به منزله دارائی. مرگ ما را نگران نمی کند. ترس ما از درد و رنج پیش از مرگ است، ترس از مرگ نیست بلکه در از دست دادن چیزی است که شخص دارد: ترس از دست دادن جسم خود، دارائی و هویت. ترس از افتادن در ورطه بی هویت و فنا.

ترس ما از مرگ با چگونگی زندگی در شکل داشتن نسبت مستقیم دارد. نترسیدن از مرگ نباید مقدمه آمادگی برای مردن باشد، بلکه باید سبب بک کوشش مداوم برای کاهش شکل "داشتن" و افزایش شکل "بودن" گردد. هرقدر خود را از اشکال مختلف حرص و داشتن، آزاد سازیم، به همان نسبت ترس از مرگ کمتر خواهد بود، زیرا چیزی برای از دست دادن وجود ندارد.

v     

 

انسان داری است که در مرحله ای از تکامل ظهور کرد که کنترل غریزی به حداقل خود و تکامل مغز به حداکثر خود رسیده بود. تلفیق این حداقل و حداکثر هرگز قبلا در مراحل تکامل حیوانی اتفاق نیافتاده بود. انسان که ظرفیت پیروی از دستورات غریزه را ندارد بلکه دارای توانائی آگاهی از خود، خرد و تفکر است، به منظور ادامه حیات نیاز به یک "چهارچوب جهت گیری" و یک هدف عقیدتی دارد.

اما فقط نقشه راهنما برای کردار کافی نیست، به هدفی هم نیاز داریم. فقدان تعمیم غریزی و داشتن مغز به ما امکان می دهد تا در باره جهات زیادی که می توانیم در پیش گیریم بیاندیشیم، نیاز به هدف محسوسی داریم که خود را وقف آن کنیم و بدان اخلاص بورزیم، کانونی برای توجیه کوشش ها و مبنایی برای ارزش های مؤثر ما ضروری است تا بتوانیم نیروهای خود را در یک جهت متمرکز کرده، از هستی محدود خود فراتر رفته و به نیاز خود به یک زندگی با محتوا پاسخ دهیم.

v     

 

جوامع بر دو اصل سازمان یافته اند: پدر مداری و مادر مداری. اصل مادر مداری عشق بی قید و شرط است. محبت مادر به فرزندانش نه بدین سبب است که آنان موجب خوشحالی او می شوند بلکه بدین دلیل است که فرزندان وی هستند. بنابراین عشق مادر را نمی توان با رفتار خوب جلب کرد و یا با گناه کردن از دست داد. عشق مادرانه شفقت و رحمت است.

عشق پدرانه بر عکس، مشروط بوده و منوط به موفقیت ها و رفتار پسندیده فرزند است؛ پدر فرزندی را بیشتر دوست دارد که بیشتر شبیه خود وی باشد؛ فرزندی را که آرزو دارد پس از مرگ جانشینش شود. گرچه عشق و محبت پدر از دست رفتنی است، ولی می توان با توبه و تسلیم مجدد دوباره بدست آورد. عشق پدر عدالت است. عمیق ترین خواسته نوع بشر وجود مجموعه درخشانی است که در آن دو قطب (مادری و پدری، مؤنث و مذکر، شفقت و عدالت، احساس و فکر، طبیعت و عقل) دریک سنتز متحد شوند و هر دو الحاد را کنار بگذارند تاهمدیگر را جلا بخشند.

v     

 

شخصیت هایی که دارای منش بازاری هستند حتی "خود" هم ندارند. زیرا آنان به طور مداوم "خود" خود را طبق اصل "من همان هستم که شما می خواهید" تغییر می دهند. کسانی که منش بازاری دارند هدفی جز تحرک و انجام کار با منتهای بازدهی ندارند اگر دلیل این نوع تحرک و فعالیت از آنان پرسیده شود پاسخی منطقی و قانع کننده نخواهند داشت بلکه خواهد گفت: "به منظور ایجاد شغل و کار بیشتر یا به خاطر نگهداشتن آهنگ رشد شرکت". آنان توجه چندانی به مسائل فلسفی و مذهبی ندارند، از قبیل اینکه منظور از زندگی چیست یا چرا فقط جهتی را انتخاب کرده و به هدف دیگری متوجه نیستند؟ بحران هویت در جامعه کنونی ناشی از این است که اعضاء جامعه بصورت ابزار بی هویتی در آمده اند که هویت آن ها در وابستگی به شرکت هاست همان طور که هویت مردم ابتدایی به عضویت آنان در قبیله بستگی داشت.

v     

 

کار اصلی ایجاد یک اقتصاد سالم برای انسان سالم است. اولین مرحله قطعی ومسلم در راه رسیدن به این هدف هدایت تولید در جهت مصرف عاقلانه است. فرمول سنتی: تولید برای مصرف بجای برای سود، کافی نیست، زیرا نوع مصرف را تعیین نمی کند: مصرف سالم با ناسالم. چه کسی باید مصرف سالم را از ناسالم تمیز دهد؟ مصرف سالم زمانی رواج پیدا می کند که تعداد کسانی که چهار چوب مصرف و روش زندگی خود را تغییر می دهند همواره و بطور مداوم افزایش یابد. و این وقتی تحقق می پذیرد که به مردم نوعی مصرف عرضه شود که از آنچه بدان عادت داشتند خوش آیندتر باشد. این عمل یک شبه یا به وسیله بخشنامه بلکه مستم بک روند آموزش آهسته است که در آن دولت نقش مهمی دارد.

v     

 

با آزمایش بیشتر، مخالفت با امکان پیروزی بر حرص و حسد بشر اعتبار خود را به طور فزاینده ای از دست می دهد. نیرومندی حرص و حسد نه به علت شدت ذاتی آن ها بلکه در مقاومت در برابر فشار عمومی است که می خواهد هر فرد گرگی در گله گرگان باشد. دگرگونی در محیط اجتماعی، ارزش هایی که تأیید یا رد شده اند، تبدیل خودخواهی به نوع پرستی سبب از بین رفتن بیشتر آن مشکلات خواهد شد.

v     

 

راز شکوفایی فرهنگ اواخر قرون وسطی در ایمان و بصیرت مردم به "بهشت آسمانی" بود. جامعه مدرن پیشرفت کرد زیرا بصیرت به گسترش و "بهشت خاکی پیشرفت" به مردم نیرو داد. اما در قرن ما این بصیرت، مانند برج بابل، رو به فرو ریختن و ویرانی گذاشته و در شرف نابودی است تا همه را زیر ویرانه های خود مدفون سازد. اگر بهشت آسمانی و بهشت خاکی تز و آنتی تز بودند تنها یک سنتز جدید جایگزین هرج و مرج و آشفتگی می شد: سنتز بین معنویت جهان اواخر قرون وسطی و تکامل و گسترش تفکر وعلم از رنسانس تاکنون. این سنتز بهشت "بودن" است.

v     

 

با پژوهش بنیادی در ماهیت نیازها باید تشخیص دهیم که کدام یک از نیازها از ارگانیسم ما سرچشمه می گیرد، کدام یک نتیجه پیشرفت فرهنگ است، کدام یک مبین رشد فردی است، کدام یک مصنوعی بوده و به وسیله صنعت تحمیل شده است، کدام یک سبب فعالیت یا بر عکس موجب بی تحرکی و رخوت است و بالاخره کدام یک ریشه بیمار گونه داشته و کدام یک سالم است.

مردم خواهند دید که بیشتر مصرف ها به سبب بی ارادگی و فعل پذیری می باشد و نیاز به سرعت و تازگی، که فقط با مصرف گرائی ء می شود، سبب بر هم زدن آرامش و فرار درونی از خویشتن است؛ متوجه خواهند شد که در جستجوی سرگرمی دیگر یا در پی کالای مصرفی جدیدتر بودن فقط وسیله ای است برای جلوگیری از نزدیکی به خود یا به دیگران.

v     

 

آیشمن صدها هزار یهودی را نه به علت نفرتی که از آنان داشت روانه کوره های آدم سوزی کرد، وی نه کسی را دوست می داشت و نه از کسی بیزار بود بلکه وظیفه اش را انجام داد: هنگامی که یهودیان را اعدام می کرد وظیفه اش را بجا می آورد. آنچه از نظر او مهم می نمود اطاعت از مقررات بود؛ و تنها زمانی خود را مقصر می دانست که از این مقررات سرپیچی می کرد. آیشمن اقرار کرد که فقط در دو مورد احساس گناه کرد: در گریز از مدرسه در دوران کودکی، و در سرپیچی از دستور رفتن به پناهگاه حین حمله هوائی. این موضوع می رساند که در آیشمن و بسیاری از دیوانسالاران عامل سادیسم وجود نداشته است؛ یعنی احساس رضایت در تسلط بر دیگران. مهم رعایت مقررات در حد پرستش به جای پاسخ به خواسته های انسانی است.

v     

 

هیچ کس، اعم از اینکه کار بکند یا نه، نباید دچار گرسنگی شده یا بی خانمان و بی سرپناه باشد. همه باید حد متعارف معیشت و وسیله زیست را داشته باشند و نه کمتر. طبق هنجارهای تجربه شده در بسیاری از قبایل ابتدائی انسان حق بلا شرط زندگی کردن دارد، اعم از اینکه وظیفه اش را نسبت به جامعه انجام بدهد یا ندهد. این تضمین را نسبت به حیوانات خانگی به عهده می گیریم، ولی درباره نوع بشر خیر.

با بکار بستن این قانون، قلمرو آزادی شخصی بسیار گسترده خواهد شد، دیگر کسی که از لحاظ مالی وابسته به دیگران است (والدین، شوهر، رئیس) ناگزیر از تسلیم شدن به خواسته های آنان، که ترس از گرسنگی وادار می کند، نخواهد بود و اشخاص با استعدادی که می خواهند زندگی دیگری داشته باشند می توانند خواسته خود را عملی کنند به شرط آنکه مدتی زندگی فقیرانه را بر خود هموار نمایند.

v     

 

ارزش قائل شدن به زمان یک چیز است تسلیم شدن به آن چیزی دیگر. در شکل "بودن" ما به زمان احترام می گذاریم اما اگر شکل "داشتن" حاکم بر زندگی باشد احترام تبدیل به تسلیم شدن می شود. در این شکل نه فقط اشیاء، اشیاء هستند بلکه هر موجود زنده نیز شییء است. در شکل "داشتن" زمان حاکم بر ما است. در شکل "بودن" زمان از اریکه خود پائین آورده شده و دیگر بت مسلط بر زندگی ما نیست.

زمان وسیله ماشین فرمانروای ما شده است. ما فقط در ساعات بیکاری و فراغت آزادی و اختیار چندی داریم. با این حال اوقات استراحت خود را هم مانند ساعت کار سازمان می دهیم و یا با تنبلی و بطالت مطلق علیه زمان ستمگر شورش می کنیم و با سرپیچی از خواسته های زمان به غلط تصور می کنیم که آزادیم.

v     

 

ن باید از تسلط پدرسالاری رهائی یابند و آزادی ن از تسلط پدرسالاری، عامل اساسی در انسانی کردن جامعه است. بنیاد پیروزی مرد بر زن بر قدرت اقتصادی و ماشین جنگی مخلوق مرد استوار است. و جنگ بین دو جنس مخالف به همان قدمت جنگ طبقاتی است، ولی اشکال آن پیچیده تر و بغرنج تر است، زیرا مردان به ن نه تنها به عنوان حیوان کارگر بلکه در مقام مادر، معشوقه و آرامش بخش نیازمندند. جنگ بین زن و مرد اغلب آشکار و بیرحمانه، ولی بیشتر پنهانی است. تسلط نیمی از نوع بشر بر نیم دیگر آسیب شدیدی به هر دو جنس زده است و می زند، مردان غالبند و ن مغلوب و قربانی.

 

 



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها