فرهنگ فردی امری است که در درون شخص به وجود می آید و از سه عامل نشئت می گیرد: ۱. باورها ۲. احساسات، عواطف و هیجانات ۳. خواسته ها. فرهنگ فردی آن چیزی است که در درون یکایک مردم متبلور شده است و با تغییر آن وضع اجتماعی نیز تغییر می کند. بنابراین، فرهنگ فردی نیز در کنار سه عامل دیگر (منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت ی) می تواند مشکلات اجتماعی را افزایش دهد. اینکه فرد چه باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته هایی دارد می تواند وضع اجتماعی را بهبود یا بدبود بخشد

v       

اگر درصدد بهبود جامعه هستیم باید در باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته های خود تجدید نظر کنیم. تلاش کنیم باورهای صادق وارد ذهن شوند و احساسات، عواطف و هیجانات بجا و خواسته های معقول تری داشته باشیم. اصالت فرهنگ یعنی عامل فرهنگ فردی که از این عناصر شکل می گیرد، بر سه عامل دیگر یعنی منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت ی تقدم دارد. اصالت فرهنگ ارجح است در برابر اصالت تی که لیبرال ها بدان معتقدند و اصالت اقتصادی که سوسیالیست ها بدان معتقدند.

v       

رفتارهای من به نیتی های من بستگی دارد. اگر رفتار من با تو فرق می کند به این دلیل است که نیتی من و تو از هستی متفاوت است. اینکه در آیین بودا و به خصوص در آیین دائو، می بینیم فرد به کمترین کنش ممکن ترغیب می شود، به این دلیل است که به بیشترین رضایت ممکن ترغیب می شود. وقتی فرد بیشترین خشنودی را دارد به تغییر وضع نیازی ندارد که به آن میل و بعد اراده داشته باشد. انگار همه چیز همان است که می خواهی و چون همه چیز همان است که میخواهی نمی خواهی هیچ پیچ و تابی در واقعیت ها بدهی و هیچ دگرگونی ای ایجاد کنی و واقعیت ها را از شکلی به شکل دیگری تبدیل کنی.

v       

اگر درد و رنج های من مثل درد و رنج های شما شود و لذات من مثل لذات شما شود زندگی من هم به همان میزان مثل زندگی شما می شود. هرچه درد و رنج های من با درد و رنج های شما متفاوت باشد و لذات من با لذات شما متفاوت باشد، طرز و اسلوب و شکل زندگی من نیز با طرز و اسلوب و شکل زندگی شما متفاوت می شود. ما درواقع، رفتارهای خودمان و دیگران را با توسل به احساسات، عواطف و هیجانات می توانیم شکل دهیم. این احساسات، عواطف و هیجانات هسته مرکزی شخصیت و منش ما آدمیان اند.

v       

متأسفانه الهیات سه دین ابراهیمی، از اول به این میل یافت که عقیده مهم است، نه احساسات، عواطف و هیجانات. در هر سه دین، متکلمان بر این رفتند که اگر بخواهی شخصیتت تصحیح شود، باید عقایدت تصحیح شود. به همین سبب است که در تاریخ هر سه دین، می پرسند عقیده ات چیست تا آن را راست و درست کنند، زیرا چنین می اندیشند که اگر عقاید هر آدمی درست شود، بقیه چیزهایش درست می شود. بنابراین، دائما می پرسند عقیده داری به اینکه خدا وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که فلان کس پیامبر خدا است یا نه.اما عرفا همیشه می گفتند تو همان احساسات، عواطف و هیجاناتت هستی: "هرچیز که در جستن آنی، آنی" ببین عشقت به چیست و عشق از مقوله احساسات، عواطف و هیجانات است.

v       

باورها، احساسات، عواطف و هیجانات برای خواسته ها و اراده ها علت می شوند. از همین جا است که می گویند نظام انگیزشی میل باور است. باید ببینیم چه چیزی انسان ها را خوش می دارد و چه چیزی خوش نمی دارد، زیرا تا نیتی در جهان نباشد گفتار و کرداری از سوی انسان ها صادر نمی شود. باید دید که ما از چه چیز ناراضی ایم و نیتی ها را دریابیم و ببینیم اگر می توانیم آن ها را سامان دهیم حتما گفتار و کردار ما هم سامان پیدا می کند و وقتی گفتار و کردار سامان پیدا کند وضع جامعه نیز سامان می یابد.

v       

یک دسته از ناخشنودی های ما ناشی از آن است که نیازهای فیزیولوژیک ما برآورده نمی شود. که عبارت اند از: ۱. خوراک و نوشاک ۲. پوشاک ۳. مسکن ۴. خواب ۵. ی غریزه جنسی ۶. استراحت ۷. تفرج. دسته دوم از نیازها را نیازهای اجتماعی فردی می خوانیم که عبارت اند از: ۱. ثروت ۲. قدرت (ی) 3. شهرت ۴. احترام ۵. آبرو و ۶. محبوبیت. اگر ما زندگی اجتماعی نداشتیم این نیازها در ما پدید نمی آمدند.
دسته سوم ناخشنودی ها نیازهای اجتماعی جمعی اند که اگر برآورده شوند فقط من نفع نمی برم همه نفع می برند: ۱. امنیت ۲. رفاه ۳. عدالت و ۴. آزادی. نیازهای دیگری هم هستند که انفرادی اند وقتی این نیازها برآورده نمی شوند، ما از جهان ناخشنودیم، در تعداد این نیازها وفاق نیست. بودا فقط یکی را برمی شمرد: "آرامش". مهم ترین کاندیداها برای این دسته از نیازها پنج نیازند: آرامش، شادی، آشتی با خود، امید و معناداری زندگی.

v       

نیاز یک موجود زنده، به طور خاص انسان، چیزی است که اگر برآورده نشود، آن موجود زنده یا حیات را به کلی از دست می دهد یا کارکرد ویژه خود را در حیات از دست می دهد. موجود زنده همیشه باید کاملا حساسیت داشته باشد نسبت به اینکه نیازهایش برآورده می شوند یا برآورده نمی شوند. اغلب انسان ها به چیز دیگری توجه دارند و آن اینکه آیا خواسته هایشان برآورده می شوند یا نه. خواسته چیزی است که با برآورده شدنش لذتی حاصل یا درد و رنجی رفع و دفع می شود. در این جا اصل لذت حاکم است. تا وقتی اصل لذت در زندگی حاکم باشد، ما به دنبال خواسته های خود می رویم.

v       

رمز اینکه ما به وضعی دچار می شویم که بین نیازها و خواسته هایمان تعارض حاصل می شود این است که ما خواسته هایمان را همیشه ادراک می کنیم و هیچ وقت کسی در ادراک خواسته خودش بر خطا نیست اما در ادراک نیاز ما غالبا بر خطاایم.
علتش چیست که انسان گاهی هنگام تعارض میان خواسته ها و نیازهایی که بنا به فرض از آن ها مطلع است به دنبال خواسته ها می رود؟ بعضی گفته اند امکان دارد انسان در لحظاتی خوددوستی اش را فراموش کند بلکه خود دشمنی پیدا کند و دست به تخریب خود یا خودویرانگری بزند. تبیین دومی وجود دارد و آن اینکه انسان در خواسته خودش هیچ گونه جای شک ندارد اما اینکه فلان چیز نیازش باشد جای شک دارد. براین اساس، او یقینش را به شک نمی فروشد.

v       

من وقتی خواسته ام را برآورده می کنم لذت می برم. اما اگر خواسته ام را به سبب نیازم برآورده نکنم، این لذت در گرو زمان و اوضاع و احوال است. برای رسیدن به نیازها دو چیز لازم است: یکی طول عمر لازم و دیگری اوضاع و احوال بیرونی. اوضاع و احوال بیرونی در اختیار ما نیست. بنابراین، نمی شود انسان مدام بر سر خواسته هایش بزند و بگوید که من می خواهم بالمال به نیازهایم برسم. ممکن است به آن نیازها نرسیم. وقتی خواسته ها با نیازها مقایسه می شوند هم در میزان کنترل پذیریشان با هم فرق بسیار دارند هم در میزان زمان مورد حاجت برای برآورده شدنشان.

 v      

بنا به فرض، زندگی خوش یعنی زندگی ای که، تمام خواسته ها در آن برآورده شده است و زندگی بهروزانه زندگی ای است که تمام نیازها در آن برآورده شده است. پروژه معنویان جهان در اینجا این است که ما نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم. اما تعبیر دقیق تر این است که نه اینکه نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم بلکه خواسته هایمان بر نیازهایمان انطباق پیدا کند: نیازهایمان را بخواهیم و آنچه را نیاز ما نیست نخواهیم؛ یعنی بخواهیم آنچه را نیاز داریم و نخواهیم آنچه را نیاز نداریم و نیاز داشته باشیم آنچه را می خواهیم.

v       

هرچه آرزوهای برنیامده فرد بیشتر باشد او ناخشنودتر است. بنابراین، باید به آزمایشی خیالی، ذهنی و فکری روی بیاوریم :"چه زندگی ای است که اگر می داشتی، دیگر هیچ آرزویی نداشتی؟ آن زندگی را تصویر کن! زندگی ای را تصور کن که اگر آن را داشتی؛ هیچ چیز برای آرزو کردن باقی نمانده باشد." . علامت اینکه بفهمی آرزوهایت برآورده شده است این است که فریاد می کنی: "ای زمان درنگ کن!" چون اگر همه آرزوهای من برآورده شده باشند، هر ثانیه جهان در حال تغییر است و آن تغییر ممکن است ذره ای وضع مرا، ذره ای از آن حالت آرمانی، پایین بیاورد. در آن لحظه درد و رنج در کمترین حد و خوشی در بالاترین حد ممکن است.

v       

فرض کنید در زندگیتان هر خوشی ای که می خواهید داشته باشید و هر خوبی ای را هم داشته باشید یعنی از قواعد اخلاقی تخطی نکرده باشید. آیا این کافی است و دیگر آرزویی ندارید؟ واقع این است که ما چیز سومی هم آرزو داریم. آرزو داریم در مقابل این همه چیز، که از هستی دریافت کرده ایم، چیزی هم به هستی بدهیم. می خواهیم فقط مصرف کننده مواهب نباشیم و تولیدی هم داشته باشیم. اگر این گونه باشد شما دنبال ارزشمندی زندگی هم هستید. دنبال این هستید که زندگی به زیستنش بیرزد. این خیلی مهم است که ما آرزو داریم رفتن ما خلأیی در هستی ایجاد کند.

v       

بینید چیست زندگی ای که در آن آرزوی برنیامده ندارید. اگر آدمی به آن طرف درحال حرکت باشد، حتی وقتی به آن غایت نمی رسند، کم کم ماشین وجودش کمتر دق دق صدا می کند. اینکه من افسرده می شوم و اینکه شخصی دائما با خودش در نزاع است، ناامید است، اینکه کسی دائم در چشمش اشک دارد و دیگری هیچ وقت نمی تواند از ته دل بخندد، همه این ها صدای دق دق ماشین وجود ما است. این دق دق ها یا ناشی از این است که ما به آن حالت آرمانی نرسیده ایم یا مهم تر اینکه، حس می کنیم حتی در آن راه درحال حرکت نیستیم. اندوهی که در ما وجود دارد، و همه عوارض منفی آن، نشانه ناخشنودی ما است.

v       

انسان خشنود در درون خود امور جهان را على السویه نمی بیند. برای انسان خشنود امور تفاوت و شخصیت مستقل دارند. نه اینکه ارزش داوری می کند بلکه برایش فرق می کند. هرچه خشنودی درونی ما بیشتر شود حساسیتمان هم بیشتر می شود و امور به ظاهر مساوی را غیر مساوی میبینیم. انسان های خشنود حساس اند؛ یعنی اختصاصی بودن موجودات و جانشین ناپذیریشان را درک می کنند. فرق امور را درک کردن علامت سلامت درون است.
هرچه ما از خودمان خشنودتر باشیم بیشتر آن را عزیز می شماریم و به زیبایی، دانایی، توانایی و سلامتش توجه می کنیم. آدم های ناخشنود از خود به تغییر خودشان اهتمامی ندارند. اریش فروم این پدیده را خودویرانگری عمدی می نامد.

v       

ما طبعا بر اثر حب ذات صیانت ذات داریم و از صیانت ذات گریزی نداریم و چون صیانت ذات داریم می خواهیم جلب نفع و دفع ضرر از خودمان بکنیم. وقتی حب ذات و صیانت ذات با یک سلسله باورهای خطا عجین شوند، جامعه ناسالم می شود. اولین خطا این است که گمان کنیم خودی که ما براساس حب ذات و خوددوستی دوستش داریم، این خود فقط بدن ما است. اگر بنا بر این باشد که من خودم را با بدن خودم مساوی بدانم، آن وقت تمام نیازهای من به نیازهای بیولوژیکی و فیزیولوژیکی منحصر می شوند؛ اما غیر از ساحت بدن ساحت یا ساحت های دیگری هم در انسان وجود دارند که حتی وقتی بدنمان به طور کامل شده باشد احساس خشنودی نداریم.

v       

وقتی محیط را از لحاظ وفور نعمت، به صورت مصنوعی به گونه ای جلوه می دهید که وضعش بد شده است، آن وقت مردم دائما احساس رقابتشان شدیدتر می شود و مهربانترین انسان ها نسبت به یکدیگر، خشن ترین نسبت به یکدیگر می شوند.
اما به محض اینکه از عالم طبیعت بیرون می روید دیگر رقابتی در کار نیست. اگر حقیقت طلبی شما اوج بگیرد، به من ضرر نمی خورد و من هم می توانم، مثل شما و هم پای شما، حقیقت طلب باشم و هر دو با هم تا ابدالآباد رفیق باشیم. آنچه جامعه را ناسالم می کند این تصور افراد است که گویا منفعتشان فقط منفعت جسمانی است و مضرتشان فقط مضرت جسمشان است. اگر من منافع و مضار را فقط منافع و مضار جسمم بدانم با همه شما دعوا دارم.

v       

هیچ واقعیتی در عالم طبیعت غیر از واقعیت بی ثباتی، ثابت نیست. وقتی ما این را فراموش می کنیم گمان می کنیم آنچه الآن به آن عشق داریم همیشه به آن عشق داریم؛ این است که با حرص و ولع می خواهیم آن را در چنگ بگیریم.
تصور ما این است که تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می کشیم و وقتی به دستش می آوردیم، از داشتن آن لذت می بریم. بودا می گفت این آونگ اصلا بدین گونه نیست. ما تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می بریم؛ وقتی پیدایش کنیم از داشتن آن اندکی لذت می بریم و بعد از این اندک لذت هم، ملال داریم از اینکه چرا آن را داریم. بنابراین، سرنوشت ما این است که رنج ببریم از نداشتن چیزی که می خواهیم داشته باشیم و ملال ببریم از داشتن چیزی که نمی خواهیم داشته باشیم. بودا می گفت دوران لذت با دوران رنج و ملال قابل قیاس نیست و مدتش خیلی اندک است.

v       

ثبات بعضی از چیزهای شما به قیمت بی ثباتی چیزهای دیگری حاصل می آید. یعنی بعضی از چیزهایی که دارید اگر بخواهید ثابت بماند باید بعضی چیزهای دیگر شما بی ثبات شوند وگرنه چیزی که دلتان می خواهد ثابت بماند ثابت نمی ماند. توجه به این واقعیت تراژیک زندگی را بهتر می کند.
عمیق ترین نوع بی ثباتی چیزی است که در بیان عیسی در انجیل آمده و آن این است که تو همه چیزهایی را که می خواهی به دست بیاوری برای این می خواهی که از طریقش به آرامش برسی ولی تا سعی می کنی نگهشان داری، آرامشت را از دست می دهی. دلیل اینکه من و شما ثروت و شهرت می خواهیم این است که فکر می کنیم از طریق آن به آرامش می رسیم. اما پارادوکس داستان اینجا است که اگر بخواهیم حفظشان کنیم آرامشمان را از دست می دهیم؛ وقتی هم به آن ها بی اعتنا می شویم آرامش به دست می آوریم.

v       

منظرگرایی انسان شناختی می گوید هو کردن مردم کسی را رنج نمی دهد بلکه دیدگاه آن فرد است که او را رنج می دهد، یعنی این دیدگاه که "انسان باید مورد علاقه و محبوب دیگران باشد." کسی که این دیدگاه را نداشته باشد از هو کردن دیگران رنج نمی برد. همچنین هورا کردن مردم نیست که موجب لذت فرد می شود بلکه این دیدگاه که "مطلوب است آدمیان فردی را دوست داشته باشند"، به او لذت می بخشد. اگر لذت انسان به دیدگاه او بستگی دارد آنگاه او برای افزایش لذتش در زندگی نباید به دنبال اسباب و لوازم بیرونی باشد.

v       

از دید راسل این عقلانیت کوتاه مدت است که انسان را از اخلاق دور می کند. در عقلانیت کوتاه مدت ما تنها تا نوک بینی مان را می بینیم و به ی و اختلاس و کم کاری و رشوه و احتکار و ی و فریبکاری دست می زنیم. اما در عقلانیت دراز مدت در می یابیم که نهایتا زیان می کنیم. به نظر راسل برای اخلاقی بودن از خودگذشتگی لازم نیست. دوم اینکه اخلاقی بودن فضیلت نیست، ضرورت است. انسان های اخلاقی نسبت به سایر انسان ها فهم و بصیرت بیشتری دارند نه اینکه برتری روحی و معنوی و خلقی بیشتری نسبت به دیگران داشته باشند.

v       

اگر کاری که به آن مشغولید به شما لذت می دهد، آن را انجام بدهید. اما اگر خود آن کار به تنهایی به شما لذت نمی دهد و آن کار را فقط به خاطر منافع ناشی از آن انجام می دهید، در آن صورت، منافعتان را خیلی درازمدت در نظر نگیرید. چرا که ممکن است خسارت عظیمی در زندگی عایدتان شود: اول اینکه ممکن است عمرمان کفاف ندهد؛ دوم اینکه هرچه کار دراز مدت تر می شود، چون عوامل دخیل در آن بیشتر است، احتمال موفقیتش کمتر می شود؛ سوم اینکه وقتی منفعتی در فاصله زمانی دوری قرار دارد، امکان دارد تا زمانی که به آن می رسیم به مرور لذتش را برایمان از دست بدهد، چرا که کیفیت لذتبخش بودن منفعت در آینده ثابت نیست و به عوامل بسیار درونی و بیرونی بستگی دارد.

v       

انسان باید بتواند میان واقعیت های تغییرپذیر و واقعیت های تغییر ناپذیر تفکیک کند و خود را مشغول و اهتمام ورز به واقعیت های تغییرناپذیر کند. به گفته حافظ: "نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی." در این زمینه، دعای سه گانه معروفی از لارشفوکو نقل می شود: "خدایا آنچه را دگرگون ناپذیر است به من نشان بده تا به آن رضا دهم، و آنچه را دگرگون پذیر است به من نشان بده تا به بهترین وجه دگرگونش کنم، و به من آن هوشیاری را بده که این دو را از هم تمیز دهم."

v       

این نظر که جهان نیست که به ما لذت و رنج می دهد بلکه دیدگاه ما نسبت به جهان است که به ما لذت و رنج می دهد سه پیامد مهم دارد:
1
.ما با داشتن هایمان زندگی نمی کنیم بلکه با بودن هایمان زندگی می کنیم. 2. در زندگی باید دنبال رضایت بود نه به دنبال موفقیت. 3. انسان ها معمولا به دنبال مالکیتند در حالی که باید به دنبال تمتع (بهره وری) باشند.

v       

اهل رضایت سه ویژگی دارند: الف) دائما در حال مسابقه و مقایسه خودشان با خودهای گذشته شان و نه دیگران اند. ب) میدان و جهت مسابقه مطلوب های فردی یا روانشناختی است: معناداری، آرامش، شادی، امیدواری و صلح با خود. ج) می دانند خوشی یا بهروزی خاصه است و نسبت نیست. فرد به میزان عقب افتادگی یا پیش بودن به دیگران نیست که خوش یا بهروز است بلکه خوشی و ناخوشی یا بهروزی و نابهروزی در خود فرد متحقق می شود.

v       

عمل من شرط لازم برای موفقیت من است نه شرط کافی آن بنابراین، نباید از عملم بیش از شرط لازم انتظار داشته باشم. برای رسیدن به هدف حتما باید دست به عمل زد اما اگر دست به عمل بزنم وما به هدفم نمی رسم و موفق نمی شوم، زیرا عوامل بسیار دیگری در عالم هستی وجود دارند که باید با عمل ما همراه شوند تا هدفمان محقق شود. در آموزه های هندو به این مسئله "کنش بی خواهش" گفته می شود: "کنش داشته باش اما از هستی طلبکار نباش."
زمانی که فرد کنش بی خواهش نداشته باشد احساس ناکامی می کند. اما این امر از آنجا به جامعه ناسالم منجر می شود که افراد علت ناکامی خود را دیگران می دانند، با اینکه دیگران تقصیری در این جهت ندارند. گویا زندگی ما همچون کنکور است که موفقیتمان در آن تنها به خود ما بستگی ندارد و به بقیه امور نیز ربط دارد. ما در زندگی باید برای رسیدن به هدف عمل کنیم اما منتظر نتیجه عمل نمانیم.

v       

دل آدمیان در اختیار هیچ کسی نیست بنابراین، نباید این گمان را داشت که می توان دیگری را عاشق خود نگه داشت. اخلاق عاشقی مجموعه قواعدی است که عاشق، برای اینکه فرایند عشق ورزی اش اخلاقی باشد، باید رعایت کند. منظور از ادب عاشقی هم فرایندی است که عاشق برای اینکه در عاشقی موفق باشد باید رعایت کند. اما باید در نظر داشت که اگر انسان حتى همه قواعد اخلاق عاشقی و ادب عاشقی را رعایت کند، باز اگر روزی معشوق به او گفت که دیگر به تو علاقه ندارم نباید تعجب کند زیرا ناپایداری عشق مصداقی از مصادیق بی ثباتی جهان است.

v       

"به انسان های دیگر عشق بورزد، اما دلبسته مشو" بودا عشق و دلبستگی، را دو امر متقابل و متضاد می داند. به گونه ای که مدعی است عشق منشأ همه آرامش های بشری و دلبستگی منشأ همه رنج های بشری است. عشق، از نظر بودا، در سه رهیافت یک انسان به انسانی دیگر تعریف می شود: (۱) عاشق تمام وظایف اخلاقی نسبت به معشوق را انجام دهد؛ یعنی هرچه خوبی می تواند نثار معشوق کند. منظور از خوبی وظیفه اخلاقی است. (۲) عاشق از وجود معشوق لذت ببرد؛ یعنی هر خوشی ای که می تواند از معشوق جذب کند. (۳) به محض اینکه معشوق به واسطه ی مرگ، یا هر چیز دیگری، از دسترس عاشق خارج شد، عاشق آن را به آسانی بپذیرد و این امر را از مصادیق بی ثباتی جهان بداند و فارغ دل باشد.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها