کامو را به خاطر بی اعتنایی که نسبت به دانشگاهیان بر می انگیزد نیز دوست می دارم. اینان مرده ترین مردمانی هستند که می شناسیم. مرگ در ما به سان استاد است، آن که می داند. زندگی در ما به سان کودک است، آن که دوست می دارد، که بازی دوست داشتن می کند.

  •  

چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطه اتکای سه سالگی، قدرت خویش را می آزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخساره وحشی رو می کردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازه کافی اعتماد نمی کنیم. آنجا که واژه ها در می مانند، زبان به سخن می گشاید. آنجا که دیگر باز می مانیم، راه می گشاید.

  •  

به خاطر دلبستگی عمیقی که به تنهایی دارم، هیچ گاه به صورت زوج زندگی نکرده ام. آنچه سبب دلسردی زوج های بسیار می شود، بی احترامی به تنهایی ذاتی دیگری است. هیچ گاه زندگی خویش را قسمت نکرده ام مگر با همراهانی که در این باره نمونه ملاحظه کاری بوده اند: آبی ملایمی که در هوا پراکنده است، گیاهی که بر پنجره ای بر آرنج خویش تکیه داده و یک آینه.

  •  

احوال پس از عشق بزرگ به مانند احوال پس از مرگ است برای کسانی که از آن جان به در می برند: از مجالی که باقی مانده حیرت می کنیم. دیگر نمی خواهیم آن را صرف کاری کنیم، این مجال را. به سان آنان که از شاهراه های سپید اغما باز می گردند، لطافت تابناک عشق بزرگ را در کنه جان خویش نگاه می داریم. این عشق از این پس به جای اراده و تمنا می نشیند، به جای اراده می شیند.

  •  

گمان می کنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است، و می کوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پر سازد. به این معنی، همه ما هنرمندیم و هنر زیستن واحدی را با ذوقی اندک یا زیاد به کار می بندیم، تصریح می کنم: با عشقی اندک یا زیاد.

  •  

شما کتاب زیاد می خرید. اما همه آن ها را تا انتها نمی خوانید. این نقصی است که در وجود شما است، یک بیماری مزمن، بیماری به پایان نبردن مطالعه و مکالمه و عشق. این نقص وما نتیجه سهل انگاری یا بی حوصلگی نیست. بلکه از آن روست که گاه در مطالعه و گفت و گو و عشق، پایان پیش از پایان فرا می رسد.
اما پایان کتاب کجا است؟ پایان کتاب آنجا است که خوراکی را که در آن روز، در آن ساعت، در آن صفحه بدان نیاز دارید، می یابید. هزار شیوه برای خواندن کتاب هست. شیوه هزار و یکم این است که کتاب را به دست گیریم و به عنوان آن بنگریم، تنها به عنوان آن.

  •  

کار، زمانی تبدیل شده به پول است. نویسندگی، همان زمان است که به طلا مبدل شده است. همگان برای زیستن ناگزیر از آنند که پول به کف آورند. اما هیچ کس مجبور نیست بنویسد. این ناگزیر نبودن، مایه آن می شود که نویسنده بیشتر به کودکی که بازی می کند ماننده شود تا به مردی که کار می کند- حتى اگر این بازی لازمه زندگی باشد تا همچنان زنده باشیم.

  •  

اگر میان هنرمند و سایر انسان ها پیوندی وجود دارد، که گمان می کنم وجود دارد، و گمان می کنم که هیچ اثر زنده ای بدون آگاهی مبهم از این پیوند نمی تواند آفریده شود، این پیوند جز پیوند عشق و عصیان نمی تواند باشد. هنرمند به میزانی که با سازمان سوداگرانه زندگی مخالفت می کند، به آنانی که ناگزیر از گردن نهادن بر آنند می پیوندد: هنرمند به سان کسی است که از او می خواهیم در نبود ما، خانه را نگاه دارد. کار او این است که کاری نکند و از سهم کودکانه زندگی ما که هیچ گاه نمی تواند با هیچ چیز منفعت طلبانه ای بیامیزد، پاسداری کند.

  •  

تنها کار مهمی که کردم، این بود که چند تکه کره برای پرندگانی که از سرما فسرده اند، لب پنجره گذاشتم. مسلما زیاده روی کردم: اینجا آنقدر غذا هست که می توان با آن یک شهر کامل گنجشک ها را چند هفته سیر کرد. گنجشک ها برای چشیدن آن خواهند آمد یا نخواهند آمد. من همان کاری را می کنم که آن ها می کنند: آنگاه که زندگی رو به سردی می رود، در کتاب های شاعران به جست و جوی چیزی برای ادامه دادن پرواز خویش می پردازم. شاعران اهمیتی ندارند- مهم پرواز است.

  •  

روزی یک راهنمای "هرگزها" برای خود درست کردم، فهرست کوتاهی از نهی ها و پادزهرها:
هرگز هیچ چیز نخواستن- انتظار کشیدن.
هرگز در باره آیین زندگی خویش به هیچ کس توضیح ندادن- خندیدن.
هرگز خود را سبب خیر نپنداشتن باز هم خندیدن.
هرگز یاری نطلبیدن- باز هم انتظار کشیدن.
می توانم این صورت را ادامه دهم، صورتی که طولانی است، اما باید تصریح کنم که هیچ فایده ای برای من ندارد و این گونه پایان می پذیرد: هرگز به "هرگز" نیندیشیدن. اگر چنین سیاهه ای ترتیب دهم، تنها برای این لذت است که بی درنگ آن را پاک کنم. نه استادی و نه قاعده ای: برای زیستن، زندگی کفایت می کند.

  •  

پروست هزاران صفحه مطلب برای تسکین بی خوابی دوران کودکی خویش نگاشت، آنگاه که مادرش برای بوسیدن او به اتاق وارد نمی شد. بر یک کفه ترازو، تنها یک بوسه کم است. بر کفه دیگر، شب هایی است که با سیاهی مرکب به سپیده دم رسیده اند، تمامی نوشته های عالم. بدیهی است که کفه نخست سنگین تر از کفه دوم است. ادبیات بی خواب هرگز از فقدان عشقی که به چهره ما نور آرامش می بخشد، تسلی نخواهد یافت.

  •  

کودکان بازیگران دوره گردند، روح های پر رفت و آمدند. آنگاه که بدین دنیا می آیند، نه جامه دارند و نه واژه و نه پول، هیچ دارایی ندارند مگر دارایی نداری و گرسنگی و اشک و لبخند. کسانی را که پذیرای آن ها می شوند و برای بیست و سی سال یا برای تمام زندگی، به ایشان پناه می دهند، کسانی را که به کودکان می گویند: به درون آیید، خانه خانه شما است، لبخند خویش را در گوشه ای بنهید، این لبخند همپای ما خواهد بود، از هم اینک اندکی ما را روشنایی بخشیده است، این کسان را که مهمانخانه داران کودکان هستند، والدین می خوانند. کودکان غریبانی هستند که نزد والدین می زیند.

  •  

امروز ما همه چیز را از کف داده ایم، همه چیز. میل به با هم زیستن و آداب آن را از کف داده ایم. دچار کمبود هوشیم. دچار کمبود وقتیم. قلب ما را وانهاده است. دیگر چیزی برایمان نمانده است جز آنچه در اینجا می گویم، و آن را نارسا می گویم، دیگر چیزی جز زمین بکر قاره های کودکی برایمان نمانده است، این سرزمین رؤیایی کودکان نافرمان.

  •  

برابر صفحه کاغذ و به گاه نوشتن، از اینکه کسی باشم دست می شویم- حتی اگر آن کس، نویسنده باشد. چرا که کسی بودن، بسی ناچیز است. چرا که کمتر از هیچ است. من چهل و سه سال دارم و هم چنان می خواهم همه چیز باشم. چهل سال پس از سه سال نخست بیهوده نگذشت. مرا آموخت که همه چیز امکان پذیر نیست. این را به خرج من به من آموخت. اما نباید چیزی را بدان خاطر که ناممکن است، کنار نهاد.

  •  

کار کردن روی زبان در حکم تأثیر گذاشتن بر دنیا است: اگر نازی ها به تبعیدیان دستور می دادند که برابر تل پیکرهای شهدا، هرگز واژه "اجساد" را به کار نبرند بلکه از لفظ "عروسک ها" استفاده کنند، از آن روی بود که سوزاندن عروسک آسان تر از آدمی است. ما دو پیکر داریم که به هم پیوند خورده اند، پیکر جسمانی و پیکر زبانی. آنگاه که از آن ها یکی دستخوش اندوه یا شادی می شود، دیگری امواج آن را حس می کند. آنگاه که دروغ در زبان وارد می شود، مرگ به تن ها هجوم می آورد. به همان دلیل که پاره ای سخن ها ما را می کشند، پاره ای دیگر می توانند دگرباره زندگی مان بخشند. هم از این روست که توانایی خویش را در مقام نویسنده نمی آزمایم، چرا که به قدرت زنده کننده نویسندگی چندان ایمان دارم که برابر زیبایی آن، آنی نیز درنگ نمی کنم.

  •  

تمایل حقیق من به نوشتن نبود، به خاموش ماندن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می آید، بدون افزودن بر همهمه عظیم دنیا. این تمایل یک درخودمانده است. در زبان فرانسه تفاوت میان دو واژه "درخودمانده" (autiste) و "هنرمند" (artiste) تنها در یک حرف است و نه بیشتر.

  •  

زندگی هیچ گاه به قدر زمانی قدرتمند نمی شود که یکی از راه های آن به رویش بسته می شود. زلال، از رخنه ای که برایش باقی مانده روان می شود. آنچه از هنر و هنرمندان چشم دارم، این است که اصل زندگی و تخته پرشی ابداع کنند تا با آن بتوانیم در زندگی ساده، بالاتر جهیم. زندگی را از نویسندگی دوست تر می دارم. نویسندگی را آنگاه دوست می دارم که به خدمت زندگی در می آید. خواندن برای فرهیخته شدن، نفرت آور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشم انداز خیزی تازه، شگفت آور است. آنچه مزاحم زندگی ما است، در نهایت کاری جز قدرت بخشیدن به آن نمی کند.

  •  

آن کس که در اندیشه حلق آویز کردن خویشتن فرو می رود، ایمان دارد که بدین سان بهتر نفس خواهد کشید و هنوز امیدوار است: امید، سرچشمه تنفس و تغذیه روح است. روح به اندازه تن نیازمند نفس کشیدن و غذا خوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی. تنفس روح، نیکی است و کلام. در اوان کودکی همه چیز از راه دهان وارد می شود. کودک در خردسالی هوا و کلام و نان و خاک را بر می دارد، تمامی این ها را با انگشتان خویش بر می دارد و انگشتانش را به دهان خود می چسباند و هوا و نان و خاک را می بلعد.

  •  

خواندن در حکم آزمودن خویشتن است در کلام کس دیگر، مرکب را از راه خون تا کنه روح بردن و روح را بدان آغشتن، خوردن آنچه می خوانیم، تبدیل آن به خویشتن و تبدیل خویشتن به آن. هر مطالعه ای که روح را زیر و رو نکند، هیچ است و صورت نپذیرفته است و وقت تلف شده هم نیست و از هیچ کمتر است. هر زندگی که زندگی آن را زیر و رو نکرده باشد و به تنهایی و بدون نیرو گرفتن از هر گونه درسی، در پی یافتن صلاح کار خویش در این زیر و رو شدن نرود، مرده است. در باره آنچه صلاح کار شخص است، تنها خود او باید تصمیم گیرد و در این کار، جز به نور بسنده تنهایی خویش تکیه نکند.

  •  

این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان می دارم هیچ چیز نمی خواهم. از کسانی که دوستشان می دارم جز این نمی خواهم که رها از من باشند و در باره آنچه می کنند یا آنچه نمی کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. عشق جز با آزادی همپا نمی شود. آزادی جز با عشق همپا نمی شود.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها