خطی که نیکی را از بدی جدا می کند، از میان کشورها، یا طبقات مختلف مردم یا احزاب ی عبور نمی کند، بلکه دقیقا از وسط قلب تمام آدمیان می گذرد.

  •  

فروتنی به مثابه آزادی از احساس نیاز به اثبات مدام به برتری خودتان است، اما خودپسندی یک عطش سیری ناپذیر و آزمندانه در یک فضای کوچک و محدود انباشته از توجه طلبی، رقابت بیهوده و برتری جویی بی پایان است. فروتنی محفظه ای است پر از احساسات دوست داشتنی همچون تحسین، شفقت و حق شناسی. "حس سپاس گزاری، چون زمینی است که گیاه غرور در آن به سادگی نمی روید"
ما در ناآگاه بودن نسبت به نا آگاهی و جهالت خود، توانایی تقریبا بی حد و مرزی داریم. فروتنی در حکم هوشیار بودن نسبت به این امر است که چیزهای زیادی وجود دارند که شما نمی دانید و بسیاری از چیزهایی که می دانید یا ناقص اند و یا اساسا اشتباه.

  •  

"ما می توانیم به واسطه دانش دیگر مردمان دانشمند شویم، اما نمی توانیم به واسطه خرد و فرزانگی دیگران خردمند شویم." علت این امر این است که فرزانگی مجموعه ای از اطلاعات نیست، بلکه صفت اخلاقی آگاهی نسبت به چیزهایی است که نمی دانید و نیز تلاش در جستجوی یافتن راهی است برای غلبه بر جهل، عدم قطعیت و محدودیت های خودمان.
در حقیقت چنین آگاهی ای به معنی تغییر نقطه نظر خود در زندگی است؛ تغییر نقطه نظر از تصویر بسته نوجوانانه ای که از خود دارید، تصویری که شما تمام قاب آن را پر کرده اید، به چشم اندازی گسترده تر که شامل نقاط ضعف و قوت شما، ارتباطات و وابستگی های شما و نقشی که شما در یک روایت بزرگ تر در حال ایفای آن هستید، می شود.

  •  

تقریبا هیچ تجربه ای برای شما وجود نداشته که خودتان دقیقا در مرکز ماجرا نبوده باشید. جهان، آن گونه که شما تجربه اش می کنید چیزی است جلوی دید شما، پشت سر شما، چپ و راست شما، بر صفحه تلویزیون شما یا بر روی مانیتور شما افکار و احساسات دیگران باید به شکلی به شما مخابره شوند، اما افکار و احساسات خودتان، بی پرده، بی واسطه، ضروری و کاملا واقعی اند.
این خودمحوری، به اشکال تاسف آور گوناگونی رشد می کند و به پیش می رود. اول از همه، منجر به خودخواهی می شود، میلی که ما را وا می دارد که از دیگران به مثابه ابزارهایی برای رسیدن به مقاصد گوناگونی به نفع خودمان بهره بگیریم. خودمحوری همچنین به غرور می انجامد، میل به دیدن خود در جایگاهی برتر از دیگران.

  •  

بسیاری از مردم تمایلات اخلاقی و نوع دوستانه عمیقی دارند، اما فاقد واژگان اخلاقی مناسب اند. آن ها مدام سعی می کنند پرسش های اخلاقی را به پرسش هایی در خصوص نحوه تخصیص منابع تبدیل کنند. چطور می توانم به تعداد بیشتری از مردم خدمت رسانی کنم؟ چطور می توانم تاثیرگذار باشم؟ یا بدتر از همه، چطور می توانم از خودم، خود بی نظیرم، برای کمک به کسانی که کمتر از من خوشبخت هستند، استفاه کنم؟

  •  

در فرقه پرده پوشان این اعتقاد وجود دارد که احساسات لطیف درونی وقتی در معرض توجه و نگاه خیره دنیای بیرون قرار می گیرند، گرد آلودگی و ناپاکی بر آنان می نشیند و با رفتارهای سبعانه، تکه تکه می شوند. فرقه نمایش اما اعتقاد دارد که هر چیزی که به صورت راز نگاه داشته شود، مورد شک است و به طور کلی زندگی بهتر است وقتی همه چیز را بیرون بریزیم و در موردش حرف بزنیم. پرکینز در زمره کسانی بود که اعتقاد داشتند هر چیز پیچیده، منحصر به فرد، متفاوت، متناقض و اسرارآمیز در صورتی که بیش از حد در مورد آن حرف زده شود و در قالب جملات یک خطی بی خاصیت باز تکرار شود، به ورطه پیش پا افتادگی می غلتند.

  •  

هرگز کاری که حقیقتا ارزش انجام دادن داشته باشد، در طول عمر ما به نتیجه نمی رسد، پس باید به واسطه امید نجات بیابیم. هیچ حقیقت، زیبایی یا خوبی ای هرگز بلادرنگ و بدون آن که در زمینه تاریخی اش دیده شود، معنی نمی دهد، پس باید به واسطه ایمان نجات یابیم. هیچ یک از کارهایی که می کنیم، هر چقدر عالی باشند، به تنهایی انجام پذیر نیستند. پس باید به واسطه عشق نجات یابیم. هیچ یک از اعمال خوبی که انجام می دهیم از زاویه دید دوست و دشمن مان به آن اندازه خوب نیستند. پس باید با شکل غایی عشق نجات یابیم، که همان بخشش است.

  •  

شاید بد نباشد که یک نفر کتابی تاریخی درباره این موضوع بنویسد که مرگ و میر کودکان که در آن زمان بسیار شایع بود، تا چه اندازه در شکل گیری فرهنگ و باورهای مردم آن زمان نقش داشته است. یکی از نتایج آن البته ایجاد این حس عمومی در آدم ها بود که رنج های عمیق را هرگز دور از خود نمی دیدند و می دانستند که زندگی بسیار آسیب پذیر و شکننده و سرشار از دشواری های غیرقابل تحمل است.

  •  

وقتی یک مرگ، یک خشک سالی، یا یک خیانت می توانست هر لحظه با نیروی ویرانگرش از راه برسد، آن موقع بود که انضباط و شخصیت به عنوان مهم ترین ابزار مقابله با چنین شرایطی، ضروری می نمود. این در حقیقت شکل زندگی در آن زمان بود؛ همواره احساس خطری پنهان وجود داشت که پوششی از اخلاقی همچون خودداری، خاموشی و تحمل، میانه روی و هوشیاری روی آن قرار می گرفت و همه این ها باعث می شد خطراتی که در کمین بودند به حداقل برسند.

  •  

آیک به نوه اش دیوید گفته بود که لبخندهایش حاصل یک فلسفه خوش بینانه و سرشار از حس خوب نیست بلکه نتیجه مشت های ویرانگری است که او از مربی بوکسشان در وست پوینت دریافت کرده است. "اگر وقتی که دارید بعد از نقش زمین شدن وسط رینگ بلند می شوید، نتوانید لبخند بزنید، هرگز نخواهید توانست بر حریفتان پیروز شوید." او فکر می کرد که نمایش آسودگی توام با اطمینان برای رهبری ارتش و بردن جنگ ضروری است.

  •  

همواره یک قطعه شعر کوتاه را از گوینده ای ناشناس با خود به همراه داشت: سطلی بردار، پر از آبش کن. دستانت را در آن بگذار، و تا مچ هایت را در آن فرو کن. حالا دستانت را بیرون بیاور؛ حفره ای که بر جای می ماند، هم اندازه دل هایی است، که برایت تنگ می شود.
پند اخلاقی این داستان ظریف: هر آنچه از دستت بر می آید انجام بده به خودت افتخار کن، اما به یاد داشته باش، برای وجود هیچ آدمی، ضرورتی نیست!

  •  

میانه روی صرفا به معنی یافتن یک نقطه میانی در بین دو قطب مخالف و جای دادن فرصت طلبانه خودتان در آن نقطه نیست. همچنین میانه روی به معنی یک نوع بی تفاوتی آرام و بی دغدغه هم نیست. این که یک نفر رویکردی ملایم و معتدل داشته باشد که در آن خبری از بروز امیال متضاد یا ایده هایی که رقیب ایده های دیگران اند، نباشد، ربطی به میانه روی ندارد. برعکس میانه روی بر پایه یک نوع آگاهی نسبت به اجتناب ناپذیر بودن وقوع کشمکش و درگیری بنا می شود. میانه روی ریشه در این اندیشه دارد که چیزها عموما به طور متناسبی در کنار یکدیگر قرار نمی گیرند. هویت و شخصیت یک فرد، میدان جنگی میان صفاتی ارزشمند اما ناسازگار است.

  •  

ترزا می گفت زندگی مانند "گذراندن یک شب در یک مسافرخانه نه چندان راحت" است پس باید هر کاری از دستت بر می آید انجام دهی تا آن را کمی خوشایندتر کنی.

  •  

نمایندگان گروه های مذهبی تمایل دارند تا مذهب را، با زرق و برق هر چه بیشتر در برابر چشمان متحیر، همچون آرمان شهری شاعرانه، قلمرویی از سادگی، یکپارچگی و آرامش تصویر کنند. این ایدئولوژی ذاتا غلط و فریبنده است.
دیدگاه انسان ذاتا دین باور به قدر کافی اتهام های تلخی متوجه خود می سازد و بلادرنگ حسرت به بار می آورد و امیال و خواسته های شدید چنین انسانی را در معرض قضاوت قرار می دهد و هم زمان به دامان آن ها نیز سقوط می کند، یعنی به همان اندازه که ویژگی های شگفت انگیزی برای خود بر می شمارد، هم زمان آن ها را منکوب نیز می کند. مذهب، از اساس، سرپناهی از رحمت و بخشش برای دلسردشدگان و نومیدان و یا سیلانی سحر آمیز برای روان های درهم شکسته نیست، بلکه جریانی خروشان و مواج از خودآگاهی انسان است که تمام آن بحران ها، نگرانی ها و عذاب ها را نیز همراه خود دارد.

  •  

"گاهی وقت ها باید خودم را متوقف کنم. خودم را می بینم که شتابان از آدمی به آدم دیگر می روم، کاسه های سوپ و ظرف های پر از نان را یکی پس از دیگری در برابرشان می گذارم و رضایت خاطری که در گرسنگان می بینم در وجودم غوغایی به پا می کند. گرسنگی و عطشی که در وجود خودم برای این حس رضایت احساس می کنم شاید بعضی وقت ها از گرسنگی شکم آن آدم ها هم بیشتر باشد؛ لذت ناشی از شنیدن و دیدن خشنودی آن ها."
دوروتی بر این باور بود که گناه غرور و تکبر در همه جا حاضر است حتی در گوشه گوشه همان نوانخانه ها و موسسات خیریه. خدمت به دیگران به معنی قرار گرفتن مدام در برابر وسوسه های عظیم است.

  •  

بعضی از افراد قادرند که رنج خود را به یک طرح بزرگ تر پیوند دهند. آن ها رنج و مصیبت خود را با رنج تمام آدم های دیگر پیوسته و هم بسته می دانند و به طرزی آشکار آن را مایه بزرگی و شکوه هر چه بیشتر خود بر می شمارند. این خود رنج نیست که چنین تفاوتی را در دیدگاه ها رقم می زند بلکه نحوه تجربه کردن آن است. "کسانی که رنج می کشند از مشغولیت های روزمره خود به زیر کشیده می شوند و این را در می یابند که آن فردی که فکر می کردند باشند نیستند."
رنج در را به روی دردهای کهنی می گشاید که مدت ها از نظر پنهان مانده اند، تجربه های مهیب و اشتباهات شرم آوری را به معرض نمایش می گذارد که سرکوب و مخفی نگاه داشته شده اند. رنج به برخی از آدم ها نهیب می زند که با دقت و مرارت در ژرفایی روح خویش کاوش کنند.

  •  

رنج همچون عشق، توهم تسلط آدم ها بر خودشان را از بین می برد. آن هایی که در رنج اند نمی توانند به خودشان بگویند که حس درد کشیدن را متوقف سازند یا دیگر دلشان برای کسی که درگذشته یا رفته است، تنگ نشود. رنج بردن به آدم ها احساس وابستگی را می آموزد. به آدم ها می آموزد که زندگی غیرقابل پیش بینی است و تلاش هایی که منجر به شایسته سالاری و کنترل کامل اوضاع می گردند، توهمی بیش نیستند.
رنج، به شکلی عجیب، سپاسگزاری و قدرشناسی را نیز به ما می آموزد. در مواقع عادی ما عشق و علاقه ای را که از دیگران دریافت می کنیم را به عنوان دلیلی برای خشنودی از خودمان می پنداریم، اما در مواقع رنج و عذاب، می فهمیم که تا چه اندازه ممکن است سزاوار این عشق نباشیم و در نتیجه تا چه اندازه باید نسبت به آن سپاسگزار و قدردان باشیم.

  •  

زندگی هرگز مانند به پیش راندن در یک عرصه خالی و بی حد و مرز نیست. بلکه به معنی متعهد ساختن خویش به تعدادی از نهادهایی است که پیش از آنکه پایتان را به این دنیا بگذارید در آن جای گرفته اند و پس از آن که از این دنیا می روید نیز در آن جای خواهند داشت. این تعهد به معنی پذیرفتن هدیه پیشینیان و قبول مسئولیت حفظ و بهبود یک نهاد و منتقل ساختن آن در قالبی بهتر به نسل آینده است.

  •  

برخی افراد با این حس قدم به دنیا می گذراند که گویی تنها به خاطر رضایت از زنده بودن شان، به دنیا مدیون اند و باید این دین را بپردازند. آن ها از دگرگونی نسل ها آگاهاند و می دانند چه چیزی از پیشینیان به آن ها رسیده است، و از دینشان نسبت به آن ها باخبرند و در نهایت این که وظیفه خود را در قبال مجموعه مسئولیت های اخلاقی ای که بر پهنه زمان گسترده شده اند، می شناسند.

  •  

جرج الیوت نوشته است: "زندگی یک انسان باید در یک سرزمین مادری ریشه داشته باشد، جایی که با زمین و خاک آن لطافت خویشاوندی را احساس کند، جایی که فرد به زحمت کشیدن و عرق ریختن برای آن، به آوا و لهجه هایی که در آن به گوش می رسد، به هر چیزی که در گذر زمان و با تمام رخدادهای نامعلوم آینده به آن خانه نخستین تمایزی فراموش نشدنی می بخشد، عشق بورزد."

  •  

نمونه تقریبا ایده آل ارتباط، بین آدم هایی است که فکر می کنند دانشی که ارزش فرا گرفتن داشته باشد را نه در داده ها که در آثار بزرگ فرهنگی، در میراثی که انسانیت از خرد اخلاقی، احساسی و وجودی به دست آورده است، می توان یافت. این نوعی از ارتباط است که در آن قابلیت های فکری به آمیزش احساسات می انجامد.
برلین و آخماتووا بر این باور بودند که انسان باید با ایده های بزرگ کلنجار برود و کتاب های عظیمی را بخواند که به فرد چگونگی تجربه زندگی در غنی ترین شکل آن را و نیز چگونگی انجام دادن ساده ترین داوری های اخلاقی و احساسی را به طور همزمان آموزش می دهند. آن ها زبان مشترکی تحت عنوان ادبیات داشتند که توسط نوابغی به رشته تحریر در آمده که ما را بهتر از خودمان می شناسند.

  •  

عشق نوعی تسلیم است. شما عمیق ترین نقاط آسیب پذیر وجودتان را عیان می کنید و از توهم تسلط تان بر نفس خود، دست می کشید. عشق به تمایل هر یک از طرفین به آسیب پذیر بودن وابسته است و خود موجب عمیق تر شدن این آسیب پذیری ها می گردد. عشق کارگر می افتد تنها به این دلیل که هر یک از نفرات عریانی خود را به نمایش می گذارد و طرف مقابل بی درنگ آن را در می یابد. چزاره پاوزه در این مورد می نویسد: "تو همان روزی دوست داشته خواهی شد که بتوانی ضعف های خود را نمایش دهی، بدون آن که کسی باشد که ضعف تو را مدعای قدرت خویش سازد."

  •  

یک ازدواج موفق، مکالمه ای پنجاه ساله است که در آن مسیری به سوی پی بردن به حقیقت ذهن و قلب آدم ها پیموده می شود. عشق خود را در لبخندهای هم زمان و اشک های مشترک عیان می سازد و با اظهار این عبارت به منتهی می رسد؛ "دوستت دارم؟ من، خود تو هستم."
فرد عاشقی که هدیه ای از محبوب دریافت می کنند در حقیقت عالی ترین هدیه را به او ارزانی داشته است: فرصتی برای تجربه لذت بخشیدن چیزی به طرف مقابل اینکه در مورد یک عاشق بگوییم سخاوتمند یا نوع دوست است، بی معناست چرا که عاشق در اوان آشفتگی ناشی از عشق وقتی چیزی به محبوبش می دهد، آن را به بخشی از وجود خود نیز می بخشد.

  •  

تمام عشق ها محدودیت می آورند. چرا که عشق خود به معنی گذشتن از بسیاری از فرصت های دیگر، برای خاطر یک گزینه است. عروس ها و دامادها آدم هایی هستند که با اتکا به ابزاری به نام عشق، محدود شدن خوشبختی به بودن در کنار یک نفر را کشف کرده اند. عشق انقلابی در نحوه سنجیدن است، یک بازبینی در شدت و قوت همه چیز؛ عشق پدیده ای خصوصی و ویژه است؛ و مشخصه اش ویژه بودن این مرد و آن زن برای یکدیگر و متمایز بودن این روح و آن جسم است. عشق ژرفا را به پهنا، اینجا را به آنجا و به دست آمده را به در دسترس ترجیح می دهد.

  •  

الیوت می نویسد: "تعداد اندکی پیامبر در جهان وجود دارد؛ تعداد اندکی زن فوق العاده زیبا و تنها چند قهرمان. من نمی توانم تمام عشق و احترامم را نثار این نوادر کنم، بلکه می خواهم بخش بزرگی از این احساسات را به پای هم نوعان معمولی خود بریزم، کسانی که چهره شان را می شناسم، دستانشان را لمس کرده ام و کسانی که بر خود واجب می دانم راه را با نهایت خشنودی، برایشان باز کنم.
بخش بزرگی از خوبی های دنیا از اعمالی غیر تاریخی و غیرقهرمانانه نشأت می گیرند؛ و نیمی از این حقیقت که چیزهایی که در اطراف من و تو هست آن قدر هم بیمارگونه و آزارنده نیست، به خاطر اعمال کسانی است که زندگی پنهانی برگزیدند و در مقبره هایی بی زائر سکنی گزیدند."

  •  

دنیا آن قدر پیچیده و سرنوشت آن قدر فاقد قطعیت است که شما حقیقتا در کنترل موثر دیگر افراد و یا محیط پیرامونتان به منظور تعیین سرنوشت خودتان، ناتوان هستید. اراده شما به قدر کافی برای مهار کردن امیالتان قوی نیست. اگر واقعا این قدرت ها را داشتید، تمام تصمیماتی که هر سال برای سال جدیدتان می گرفتید، بی برو برگرد اجرا می شدند، تمام رژیم های غذایی موفق بودند، قفسه کتاب فروشی ها دیگر پر از کتاب های آموزش موفقیت نبود، چون تنها خواندن یکی از این کتاب ها برای رسیدن به موفقیت کافی بود و دیگر لازم نبود تا این همه کتاب با یک موضوع خاص نوشته و منتشر شوند.

  •  

بهره مندی از دانش برای رسیدن به آرامش و نیکی کافی نیست چرا که دانش انگیزه لازم برای خوب بودن را به همراه نمی آورد. تنها عشق به عمل منجر می شود. ما به این دلیل آدم های بهتری می شویم که عشق های بهتری در زندگی مان می یابیم. ما به آن چه می دانیم تبدیل نمی شویم. آموزش فرایندی است که در آن عشق در ما شکل می گیرد. وقتی به مدرسه می روید باید در آنجا چیزهای تازه ای برای عشق ورزیدن به شما ارائه شود.

  •  

مقصود از "تکه تکه شده گی" فقدان یک انسجام درونی است که از عدم تمرکز بر یک موضوع یا پیشه خاص و از این شاخه به آن شاخه پریدن نشات می گیرد. این همان چیزی است که کی یرکگور آن را "سرگیجه آزادی" نام می نهد. وقتی انسان از محدودیت های بیرونی رها شود و فرد بتواند هر کاری را که مایل است انجام دهد و زمانی که هزاران انتخاب و مسیر متفاوت پیش روی او باشد، آن وقت در صورت فقدان یک ساختار درونی قدرتمند، زندگی می تواند یکپارچگی و انسجام و جهت صحیح خود را از دست بدهد.

  •  

تخیل است که باعث خود بیمارانگاری و دیگر نگرانی ها و آشفتگی هایی می گردد که جز درون ذهن ما، وجود خارجی ندارند. تخیل ما را به انجام مقایسه های حسدورزانه وامی دارد و موجب می شود مدام شرایطی را تصور کنیم که در آن بر رقبای خود پیروز می شویم. خیال پردازی، امیال و خواهش های بی انتهای ما را در ذهنمان ساده و سهل می سازد و موجب می شود که در سرمان رویای برآورده شدن آن ها را بپرورانیم. همچنین موجب می شود که لذت رسیدن به یک دستاورد برایمان زایل شود، چون مدام ما را وا می دارد که به آن چه انجام نداده ایم فکر کنیم. تخیل ذهن ما را از لذت های حال منحرف می سازد و در عوض ذهنمان را به سمت فرصت های به دست نیامده ای که در آینده انتظارمان را می کشد، می کشاند.

  •  

بیش تر احساسات و هیجانات ما، ما را به سمت از بین بردن خودشان رهنمون می سازند. گرسنگی ما را وا می دارد که چیزی بخوریم، ترس ما را وا می دارد که بگریزیم، غریزه ما را به رابطه جنسی رهنمون می کند. اما در این میان اندوه یک استثناست. اندوه ما را به سمت یافتن درمانی برای از بین بردنش راهنمایی نمی کند. اندوه همواره بر اندوه افزوده می شود.
علت این امر آن است که اندوه، حالتی از ذهن است که در آن امیال ما به گذشته معطوف می گردند، و بدون آن که به آینده نگاه کنیم، بی وقفه آرزو می کنیم که ای کاش چیزی به جای آنچه اکنون هست، طور دیگری می بود، یک خواست عذاب آور و آزاردهنده از خشنودی یا دارایی ای که آن را از دست داده ایم.

  •  

جان راسکین نویسنده عصر ویکتوریا می نویسد: "بزرگترین کاری که یک انسان در این دنیا انجام می دهد دیدن یک چیز و بازگو کردن آن چه دیده به ساده ترین شکل ممکن است. به ازای هر صد نفری که حرف می زنند، یک نفر می تواند فکر کند، اما به ازای هر هزار نفری که می توانند فکر کنند، یک نفر می تواند ببیند."

  •  

اگر رئالیست های اخلاقی خویشتن خود را در حکم حیوان وحشی ای می دیدند که باید رام شود و اگر مردم دوران تازه در سال های ۱۹۷۰ خود را به سان بهشتی می دیدند که می بایست عینیت یابد. امروز افرادی که تحت فشار این شایسته سالاری زندگی می کنند بیشتر تمایل دارند خودشان را به عنوان منبعی برای بهره برداری ببیند.
دیگر کمتر به خویشتن انسان به عنوان جایگاه روح یا گنجینه ای از یک روان تعالی یافته نگریسته می شود. در عوض، خویشتن ما اکنون ظرفی برای سرمایه انسانی ماست، مجموعه ای است از استعدادهایی که باید به به شکلی معقول و موثر پرورش یابند. خویشتن ما بر اساس کارهایی که انجام می دهد و دستاوردهایی که کسب می کند تعریف می شود. خویشتن ما به استعداد مربوط می شود نه به شخصیت.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها