همه ن و مردان را فرا می خوانیم که:
"- شفقت را به مرکز اخلاق و دین بازگردانند.
- به این اصل باستانی بازگردند که هرگونه تفسیر از متن مقدس که موجبات خشونت و نفرت و حقارت را پدید آورد، نامشروع و غیر مجاز است.
- مطمئن شوند که درباره دیگر سنت ها و ادیان و فرهنگ ها اطلاعاتی صحیح و آمیخته با احترام در اختیار جوانان قرار می گیرد.
- بازتصدیق تنوع دینی و فرهنگی مثبت را تشویق کنند.
- همدلی آگاهانه با مصائب تمام انسان ها را، حتی آنان را که دشمن خویش می شمارند، پرورش دهند."
شفقت که خاستگاه آن به نوعی تصمیم گیری اصولی برای فرارفتن از خودخواهی باز می گردد، می تواند محدوده های دینی، ایدئولوژیک، جزم اندیشانه و ی را در هم شکند.

  •  

واژه شفقت برگرفته از لغت لاتین patiri و یونانی pathein است که "رنج کشیدن، تحمل کردن یا تجربه کردن" معنی می دهد. پس شفقت به معنی پذیرفتن یا تحمل کردن چیزی در شخصی دیگر است؛ یعنی خود را به جای دیگری قرار دادن؛ احساس کردن درد و رنج او به صورتی که گویی درد و رنج خود ماست و درک دیدگاه های او با بلندنظری. به همین دلیل است که شفقت به شکلی بایسته در قانون طلایی خلاصه می شود که از ما می خواهد به دل های خود نگاه کنیم، آنچه ما را رنجور می سازد کشف نماییم و آن گاه تحت هر شرایطی، از تحمیل آن رنج بر دیگری اجتناب ورزیم. بنابراین می توان شفقت را نوعی رویکرد مبتنی بر اصول اخلاقی و نوع دوستی منسجم تعریف کرد.

  •  

بودا ادعا کرد قلمروی از آرامش مقدس را درون خویش کشف کرده که خود آن را نیروانا (خاموش کردن) نامید زیرا هیجانات، آرزوها و خودخواهی هایی که تا آن وقت او را اسیر خود کرده بود، همانند یک شعله خاموش شده بود. یکی از اصول اساسی نیروانا تمرکز بر چهار عنصر بیکران عشق بود که درون هرکس و هر چیزی وجود داشت: مایتری (مهربانی عاشقانه) یعنی آرزوی پدید آوردن شادکامی برای همه موجودات ذی شعور؛ کارونا (شفقت) یعنی عزم راسخ برای نجات همه مخلوقات از رنج؛ مودیتا (شادی مشفقانه) یعنی لذت بردن از شادی و شادکامی دیگران؛ و سرانجام اوپکشا (عدم تعلق) گونه ای شکیبایی و آرامش که ما را قادر می سازد به همه موجودات به صورت برابر و بی غرض عشق بورزیم.

  •  

بحث و جدال پیرامون مادر ترزا نشان می دهد که پیدا کردن راه از میان جهان پیچ در پیچ و غالبأ فاسد ت های قرن بیستم، برای یک زن نسبتا ساده، تا چه حد دشوار بوده است. زخم زبان برخی از منتقدان وی نه تنها نشان دهنده گرایشی غیر مشفقانه در گفتمان مدرن است (آیا همه ما موجودات ناقصی نیستیم؟) بلکه گونه ای تنفر غریزی نسبت به خصایل مشفقانه است که از اساس تصمیم دارد هرگونه نشانه ای از شفقت را نوعی "دروغ، خودنمایی و فریب" جلوه دهد. به نظر می رسد که امروزه بسیاری از مردم ترجیح می دهند که به جای مشفق بودن، حق به جانب جلوه کنند.

  •  

نخستین اسناد به جامانده از هوموساپینس حاکی از آن است که ما در همان زمان و به همان دلایلی که شکل های مختلف هنر را ابداع کردیم، نظام های دینی را نیز به وجود آوردیم. نئوکورتکس، ما را به مخلوقاتی معناجو بدل کرده که از پیچیدگی و تراژدی گرفتاری خویش عمیقا آگاهیم و اگر برای زندگی خویش اهمیتی غایی کشف نکنیم، به سادگی در دام یأس و نومیدی گرفتار خواهیم آمد. در هنر، همانند دین، ابزاری برای رهایی و تشویق "لطافت" و "انعطاف پذیری" می یابیم که ما را به سوی دیگری می کشاند. هنر و دین ما را به ساحتی جدید درون خودمان پیش می رانند که در آن به درجه ای از آرامش دست می یابیم.

  •  

 در زبان های سامی، واژه ای که برای شفقت به کار می رود (رحمان در عربی و رحمانوت در عبری پسابابلی) به لحاظ ریشه شناسی با رحم (زهدان) مرتبط است. تصویر مادر و فرزند بیانی مثالین از عشق انسانی است. این تصویر تجسم مهر مادری است که به احتمال زیاد سبب شده است در ما توانایی نوع دوستی ایثارگرانه و بی قید و شرط ایجاد شود.
ما انسان ها بیش از هرگونه دیگری اساسا به عشق وابسته ایم. مغز ما به گونه ای تکامل یافته است که هم مراقب باشد و هم نیازمند به مراقبت. تا آنجا که اگر این تربیت نباشد، صدمه خواهد دید. عشق مادری عشق عاطفی را بسط می دهد. این عشق مبنای هورمونی قدرتمندی دارد اما در عین حال "هر روز و همه روز" مستم عمل متعهد و ایثارگرانه است.

  •  

همه ما در مورد رهگذرانی که افرادی به کلی غریبه را از خطر غرق شدن نجات داده اند، داستان هایی شنیده ایم. آن ها غالبا تأکید می کنند که هیچ فعل قهرمانانه ای صورت نگرفته و می گویند "کار دیگری نمی توانستم انجام دهم. نمی توانستم دستش را رها کنم، مثل این بود که بخواهم دست خودم را قطع کنم". برخی پژوهشگران این واکنش را به "عصب های آینه ای" نسبت می دهند که در قسمت جلویی مغز قرار دارند. هنگامی که به کس دیگری نگاه می کنیم که دست خود را می سوزاند، این "عصب های آینه ای" در صفحه عصب های تصویربردار روشن می شوند. ظاهرا همین عصب های تازه کشف شده واسطه پدید آمدن همدلی اند و ما را قادر می سازند که با دیدن تجربه دیگران، رنج آن ها را رنج خود بدانیم.

  •  

اسطوره تنها هنگامی معنا می یابد که به عمل درآید: یا به لحاظ آیینی و یا به صورت رفتاری. اسطوره تنها هنگامی قابل درک خواهد بود که به عنوان بخشی از یک فرایند تغییر بیان شود. اسطوره را به درستی یکی از شکل های اولیه روانشناسی دانسته اند. داستان های خدایانی که از میان هزارتوها می گذرند یا با هیولاها نبرد می کنند، بیشتر توصیف گر حقیقتی مثالی است تا رخدادی واقعی. هدف آن ها وارد ساختن مخاطبان به جهان هزارتوی روان بود، در حالی که به آن ها می آموختند چگونه از این قلمرو اسرارآمیز عبور کنند و با روح شیطانی خویش دست و پنجه نرم کنند. اسطوره قهرمان به مردم می گفت چه باید بکنند تا قهرمانی بالقوه خویش را به منصه ظهور بگذارند.

  •  

بصیرت بسیار مهم بودا این بود که اخلاقی زندگی کردن یعنی برای دیگران زندگی کردن. کافی نیست که از یک تجربه دینی لذت ببریم. او گفت پس از رسیدن به روشنگری، شخص باید به کوچه و بازار برگردد و در آنجا نسبت به همگان شفقت در پیش گیرد و هر چه در توان دارد، انجام دهد تا از درد و رنج دیگران فروکاهد. او پس از این که به نیروانا رسید، وسوسه شد که از آرامش متعالی که بدان دست یافته بود، لذت ببرد اما در عوض چهل سال باقی مانده عمر خویش را در جاده ها و در حالی که شیوه خود را به دیگران می آموخت، گذراند. در بودیسم مهایانه، قهرمان بودی ستوه است. او در آستانه روشنگری قرار دارد اما به جای محو شدن در لذت و بهجت نیروانا، تصمیم می گیرد به جهان مصائب بازگردد

  •  

سونزی معتقد بود که آیین ها از تحلیل انسانیت توسط حکیمان الهام گرفته شده اند و به عمیق ترین عواطف تولید شده توسط مغز شکل می بخشند، دقیقا همانند هنرمندی که با مهارت، شکل و زیبایی را از ماده ای به ظاهر بی خاصیت و بی ارزش بیرون می کشد. آیین ها "آن چه را بیش از حد بلند است، کوتاه می کنند و آن چه را بیش از اندازه کوتاه است، بلند می کنند. افزودنی ها را کنار می گذارند و نقصان ها را اصلاح می کنند. انواع عشق و احترام را گسترش می بخشند و زیبایی های رفتار صحیح را گام به گام محقق می سازند."

  •  

مسیحیان اروپا آموخته بودند که هر جمله کتاب مقدس را به چهار شیوه توضیح دهند: لفظی، اخلاقی، تمثیلی و عرفانی. همانند "ربی ها"، برای مسیحیان نیز خیر خواهی، کلیدی اساسی برای تفسیر صحیح بود. قدیس آگوستین، تأکید می کرد که متن مقدس چیزی نمی آموزد مگر خیر خواهی. منظور نویسندگان کتاب مقدس هر چه بوده باشد، هر عبارتی که ظاهرا نفرت را موعظه می کند و منشأ عشق نیست، باید به صورت تمثیلی و به گونه ای به تفسیر در آید که از خیرخواهی سخن بگوید. اسلام را نیز به طرق مختلف می توان تلاشی هوشمندانه برای مخالفت با خشونت قبیله گرایی دانست که مسلمانان را به استفاده از توانایی های مغز جدید جهت کنترل پرخاشگری و هدایت آن به سمتی دیگر وامی دارد.

  •  

تمام فرهنگ ها برای خود قهرمانی اسطوره ای ساخته اند. در تمام این داستان ها، قهرمان مسیر خویش را با نگاه کردن به جامعه اطراف خود آغاز می کند و در می یابد که چیزی از قلم افتاده است: شاید رخوتی معنوی وجود داشته باشد؛ شاید مفاهیم سنتی دیگر هم روزگاران وی را مخاطب قرار نمی دهند.
او نمی تواند هیچ راه حل حاضر و آماده ای پیدا کند، پس تصمیم می گیرد که خانه را ترک گوید، به هر آن چه امن و آشناست پشت کند و پاسخی تازه بیابد. قهرمان درد و طرد و جدایی و خطر و حتی مرگ را تجربه خواهد کرد اما از برای عشق به مردمش می خواهد دست به این سفر بزند، گونه ای از خودگذشتگی که درازگویی های آکنده از لفاظی را شامل نمی شود بلکه عملا ترجمانی از نوع دوستی است.

  •  

مطالعه تطبیقی دیگر ادیان بدین منظور صورت نمی گیرد که علاقه شما را نسبت به دین خودتان کم کند یا شما را وادارد که به دین دیگری در آیید. در وضعیت ایده آل، این رویکرد باید به شما کمک کند ایمانی را که با آن آشناترید به گونه ای متفاوت تر و در پرتو نوری قوی تر مشاهده نمایید. هریک از ادیان جهان قابلیت های خاص خود و روشن بینی خاص خود نسبت به سرشت و مقتضیات شفقت را دارا هستند و گاه چیزی منحصر به فرد برای آموزش به ما را در خود نهفته دارند.
پس در حالی که در خصوص آموزه های سنت خویش تحقیق می کنید، زمانی را صرف آن کنید که درباره اظهارات دیگر ادیان پیرامون خصایل مشفقانه بیشتر بدانید. آن گاه درمی یابید که این کار فی نفسه شما را قادر خواهد ساخت که همدلی های خود را گسترش دهید و برخی از پیش پندارهایی را به چالش بکشید که ما را از "دیگری" جدا می کند.

  •  

آگاهی از خطاها و پذیرفتن مسئولیت آن ها امری ضروری است، اما در عین حال باید بدانیم که خشم و ترس و نفرت و از که باعث می شوند با دیگران بدرفتاری کنیم، از مغزی نشأت می گیرند که ما از نیاکان خزنده خویش به ارث برده ایم. بی فایده است که به خاطر احساساتی همچون حسادت و خشم و نفرت به تلخی به سرزنش خویشتن بپردازیم. این کار تنها به نفرت از خود منجر خواهد شد. در عوض باید به آرامی ولی قاطعانه از همراهی با این احساسات اجتناب ورزیم و با بودا همراه شویم که: "این مال من نیست؛ این آن چیزی نیست که من واقعا هستم؛ این خویشتن من نیست"

  •  

در بودیسم می گویند شفقت (کارونا) اراده برای آزاد کردن دیگران از غم و اندوه است؛ و اگر به رنج ها و ناخشنودی های خویش اذعان نکنیم، شفقت غیر ممکن خواهد بود. امروزه در غرب غالبا ما را تشویق می کنند که مثبت فکر کنیم، دل و جرأت داشته باشیم، خم به ابرو نیاوریم و با سرسختی به وجه روشن زندگی نگاه کنیم. البته تشویق به مثبت بودن دارای اهمیت است، اما گاهی نیز ضروری است که به خودمان اجازه سوگواری بدهیم. امروزه غالبا در ابراز قاطعانه احساسات خوبمان میزانی از سنگدلی وجود دارد زیرا وقتی که مردم از اندوه خویش با ما سخن می گویند، اگر صرفا به آن ها بگوییم مثبت باشند، احتمالا آن ها را با احساس بدفهمی و تنهایی در ناراحتی رها کرده ایم.

  •  

وقتی بر رنجی تأمل می کنیم که در مقیاس جهانی شاهد آن هستیم، احتمالا از ناچیزی رنج خویش خجالت زده می شویم. مع هذا رنجمان برای خودمان واقعی است.

  •  

غالبأ علت بیچارگی ما خودمان هستیم. ما در طلب چیزها و آدم ها هستیم، اگر چه در اعماق قلب خود می دانیم که اینها نمی توانند ما را خشنود سازند. تصور می کنیم که اگر شغل خاصی به دست آوریم یا به موفقیت های ویژه ای دست یابیم، تمام مشکلاتمان حل می شود، اما ناگهان در می یابیم که چیزهایی که ما با چنین شور و شوقی خواهان آن هستیم، چندان هم شگفت انگیز نیستند. لحظه ای که چیزی را به دست می آوریم، نگرانی برای از دست دادن آن را آغاز می کنیم. بخش اعظم رنج ما از احساس ایجاد مانع برای خودمان نشأت می گیرد.

  •  

احساسات ما در مورد دیگر انسان ها غالبأ نسبی و ذهنی هستند و با واقعیت ارتباط کمی دارند. این احساسات به جای آنکه ارزیابی عقلانی و عینی از دیگران باشند، به سادگی می توانند "ناظر به خود من" باشند. مادام که به آن ها اجازه دهیم بر ما غالب شوند، ما را در یک جهان بینی تدافعی و خود محور محبوس می کنند، آن چنان که هرگز به توانایی کامل خویش پی نخواهیم برد. یک راه سازنده تر برای برخورد با احساسات خصمانه نسبت به دیگران، تشخیص این مسأله است که آن کسانی که ما دوستشان نمی داریم نیز به همین طریق از این احساسات در رنج اند. وقتی مردم به ما حمله می کنند، احتمالا یأس و اضطراب بی اختیار مشابهی را تجربه می کنند.

  •  

بدون دقت نقادانه مستقل نمی توانیم از خودمحوری بگریزیم و وضع اسفناک دیگران را درک نماییم. این دقت و جدیت ما را قادر می سازد که از ذهنیت موروثی از خزندگان که ما را در درجه اول اهمیت قرار می دهد فاصله بگیریم. ارسطو معتقد بود که تراژدی احساسات را پرورش می دهد و به مردم می آموزد که به نحو شایسته ای آن ها را تجربه کنند.
نمایش ها و فیلم ها و داستان ها ما را قادر می سازند که به گونه ای خلاق به زندگی های دیگر وارد شویم و از مردمی که تجربه هایشان به کلی با ما متفاوت است، همدلانه حمایت نماییم. این آثار هنری لحظاتی از خلسه مشفقانه را در اختیار ما قرار می دهند و ما در طی این گام باید تصمیم بگیریم که به هنر اجازه دهیم ما را آشفته سازد و باعث شود که پیش داوری های عمیق و ریشه دار را به پرسش بگیریم.

  •  

برای داشتن زندگی مشفقانه، تخیل امری حیاتی است. تخیل که یک ویژگی منحصر انسانی است، هنرمندان را قادر می سازد که جهان هایی به کلی جدید پی افکنند و به رویدادهایی که هرگز به وقوع نپیوسته اند، یا به مردمی که هرگز وجود نداشته اند، ظاهر قدرتمندی از واقعیت ببخشند. شفقت و ترک نفس هر دو برای هنر ضروری اند.
وقتی فیلمی ما را به گریه می اندازد، غالبا بدان علت است که با خاطره ای پنهان یا آرزویی از دست رفته تماس پیدا می کند. هنر ما را به تصدیق رنج ها و آرزوهای خود فرا می خواند و از ما دعوت می کند که درهای ذهن خود را به روی دیگران بگشاییم. هنر به ما کمک می کند که دریابیم تنها نیستیم و دیگران نیز رنج می کشند.

  •  

هنگامی که در تصوراتی همچون خشم، نفرت، حسد، آزردگی و انزجار غرق هستید، به شیوه کوچک شدن افق ها و کاهش خلاقیتتان توجه کنید. وقتی در جنگ این دل مشغولی های متخاصم گرفتاریم، فقط بر خودمان متمرکز می شویم و فقط می توانیم به چیزهای کوچک فکر کنیم و همه چشم اندازهای وسیع تر را از دست می دهیم. مایلیم فرض کنیم که دیگران عامل رنج ما هستند. با مراقبه به تدریج یاد می گیریم که غالبا علت واقعی رنج های ما خشمی است که درون ما خانه دارد. وقتی عصبانی هستیم، دلمان می خواهد در مورد نقایص یک فرد مبالغه کنیم. دقیقا همانند وقتی که تحت تأثیر آرزوها و تمایلات، جذابیت های یک فرد را مورد تأکید قرار می دهیم و از نقایصش غفلت می ورزیم، اگرچه در یک سطح احتمالا می دانیم که این توهمی بیش نیست.

  •  

ممکن است برخی از اعمال دینی گذشتگان برای انسان های امروزی عجیب و غریب باشد اما مورخ باید وجود خود را از پیش فرض های پساروشنگری خود "خالی" سازد، خویشتن قرن بیستمی اش را ترک کند و با تمام وجود به نظرگاهی در مورد جهان وارد شود که بسیار با نظرگاه خودش متفاوت است. نویسنده توضیح داده بود که مورخ دین نباید "قراردادها و آداب و رسوم خود یا خوانندگان خود را جایگزین میثاق ها و قاعده های اصلی نماید." بلکه برعکس، باید چشم انداز خود را به گونه ای گسترش دهد که "برای دیگری هم جایی باز شود."
او نباید جست و جو در منابع و مطالب خود را متوقف کند تا زمانی که "ادراکش به سطحی برسد که در مورد معنای یک موقعیت خاص، به یک دریافت انسانی بی واسطه نائل شود و با این فهم همدلانه از موقعیت می تواند احساس کند که خودش هم همان کار را انجام می داد."

  •  

دستاوردهای عظیم علم مدرن می تواند ما را بدین باور رهنمون شود که دائما مرزهای نادانی را پشت سر می گذاریم و به زودی آخرین رازهای جهان را برملا خواهیم ساخت. علم در ذات خود پیش رونده است: دائما به اطلاعات جدیدی دست می یابد و هنگامی که یک نظریه باطل شد و زمان آن گذشت، تنها از نظر عتیقه شناسان جالب خواهد بود. اما دانشی که از طریق علوم انسانی و هنر به دست می آوریم، بدین شکل پیش نمی رود. در این جا نیز همان سؤال ها را مطرح می کنیم: شادکامی چیست؟ حقیقت چیست؟ چگونه با فناپذیری خویش کنار می آییم؟ و به ندرت به یک پاسخ قطعی دست می یابیم چراکه این مسائل تا ابد هیچ پاسخ قطعی در پی نخواهند داشت. هر نسل باید از نو شروع کند و راه حل هایی را بیابد که مستقیم شرایط منحصر به فرد او را مخاطب قرار می دهد.

  •  

دین آنگاه که به ما کمک می کند سؤال کنیم و ما را در وضعیت حیرت قرار می دهد، در بهترین حالت خود است؛ و هنگامی که می کوشد با اقتدار و جزمیت بدان پرسش ها پاسخ دهد، به احتمال قوی در بدترین وضع خود به سر می برد. ما هرگز نمی توانیم به درک ذات متعالی نائل شویم که او را خدا، نیروانا، برهمن یا دائو می نامیم؛ دقیقا بدان علت که یک امر متعالی است، فراتر از محدوده احساس قرار دارد و بنابراین نمی توان مدرکی قطعی برایش ارائه داد. اگر بگوییم که دقیقا می دانیم "خدا" چیست، در واقع درباره یک بت سخن می گوییم، درباره ایزدی که در تخیل خود آن را برساخته ایم.

  •  

پرسی بریجمن توضیح می دهد: "احتمالا سرانجام ساختار طبیعت چنان خواهد بود که فرایند اندیشه ما به قدر کافی با آن مطابقت ندارد که به ما اجازه دهد اصلا درباره آن بیندیشیم. جهان ناپدید می شود و از چنگ ما می گریزد. ما با چیزی به راستی وصف ناپذیر مواجه می شویم."
آلبرت اینشتین هنگامی که در مورد جهان به تأمل می پرداخت، حیرتی عرفانی را تجربه می کرد: "دانستن این که آنچه برای ما دست نیافتنی است واقعا وجود دارد و خویشتن را همچون والاترین خرد و درخشان ترین زیبایی بر ما متجلی می سازد، چیزی که قوای ضعیف ما تنها در ابتدایی ترین اشکالش می توانند آن را درک کنند، این دانش، این احساس در قلب دین داری حقیقی نهفته است. در این معنا، و تنها در این معنا، من به صف مؤمنان با اخلاص تعلق دارم."

  •  

جست و جوی حقیقت برای ما کافی نیست؛ می خواهیم رقبای خود را شکست دهیم و حتی آن ها را تحقیر نماییم. بخش زیادی از این گونه گفت و گوها در واقع نمایش "خود" است. بی تردید هیچ کس اذعان نمی کند که پاسخ را نمی داند یا در مورد اعتبار مدعایش- حتی در مورد مباحث پیچیده ای که پاسخ های آسان را در پی ندارند تردید دارد. اذعان به این که رقبای شما دیدگاه معتبری دارند، غیر قابل تصور به نظر می رسد. آخرین چیزی که هرکس خواهان آن است، تغییر ذهن است. اما با وجود آنکه ممکن است بحث های خشن در ت سودمند باشند، در تغییر قلب ها و ذهن ها این امر بعید است.

  •  

 خاستگاه تمام نهضت های بنیادگرایی که من در یهودیت و مسیحیت و اسلام مورد مطالعه قرار داده ام، ترسی عظیم از نابودی و فنا بوده است؛ و آغازگر هریک از آن ها همان چیزی بوده که تعرض حکومت لیبرال یا سکولار عنوان شده است. تاریخ نشان داده است که هرگونه حمله به هر نهضت بنیادگرایی، چه حمله نظامی یا ی و چه در رسانه ها، نتیجه مع دارد، چراکه این یورش صرفا هواداران این نهضت را متقاعد می کند که دشمنان به راستی در صدد نابودی آن ها هستند.
ما به جای استهزای اسطوره بنیادگرایی باید جدا بر این واقعیت تأمل کنیم که بنیادگرایی غالبا بازتابی از اضطراب هایی است که هیچ جامعه ای نمی تواند خوش سرانه آن ها را به فراموشی بسپارد. دستیابی به این نوع بی طرفی دشوار است چراکه مواضع بنیادگرایانه چالشی عظیم با اصول و ایده آل هایی است که برای رقبای لیبرال آن ها اموری مقدس قلمداد می شوند.

  •  

حقیقت یک عبارت منفرد تنها با در نظر گرفتن کل متن به دست می آید. عبارات را نباید به تنهایی مورد نظر قرار داد، بلکه آنها بخشی از یک "نمای مفهومی" اند، تاروپودی که پارچه جملات را به هم در می بافد. زبان شناسان می گویند در ارتباط روزانه، هنگامی که جمله ای را می شنویم که در ابتدا عجیب یا دروغ به نظر می رسد، بی اختیار می کوشیم زمینه یا بستری پیدا کنیم که این جمله در آن معنا می دهد، چراکه می خواهیم آن چه را به ما گفته شده بفهمیم. زبان شناسان این قانون معرفت شناختی را "اصل حسن ظن" نامیده اند

  •  

هنگامی که می کوشید چیزی عجیب و بیگانه با خود را به فهم درآورید، نکته مهم این است که فرض کنید سخنگو نیز همان سرشتی را دارد که شما دارید؛ و اگر چه ممکن است نظام های عقیدتی شما با یکدیگر تفاوت داشته باشد، هر دوی شما در مورد آن چه حقیقت را تشکیل می دهد، یک باور دارید. "معنادار کردن سخن و رفتار دیگران، حتی نابهنجارترین رفتار آنان، مستم آن است که بخش زیادی از حقیقت و دلیل را در آن ها بیابیم." اگر نتوانیم چنین کنیم، سخنگو را با عناوینی همچون بی عقل، بی ربط، و اساسا غیرانسان کنار می گذاریم.

  •  

گاه هنگامی که مردم جرم یا خشونتی را به باد انتقاد می گیرند، گویی مشغول خودستایی خوشایندی هستند و در مقابل چشمان ما از باد غرور متورم می شوند. گاندی با حمایت از مقاومت بدون خشونت، مکررا از مردم می پرسید آیا برای تغییر می جنگند یا برای مجازات؟ او معتقد بود وقتی عیسی به پیروان خویش می گفت طرف دیگر صورت خود را برگردانند، آن ها را وادار می کرد که در مواجهه با بدخواهی از خود شجاعت نشان دهند. این راهی بود برای تبدیل نفرت و تحقیر به احترام. اما عدم خشونت به معنای گردن گذاشتن به بی عدالتی نبود. گاندی تاکید کرد: "حریفان من می توانند به جسدم دست یابند اما به اطاعتم، خیر."

  •  

از آن جا که بر اساس میل به خودپایی می خواهیم از رنج فاصله بگیریم، خودمان را در وضعیتی روانی نگاه می داریم که هم ارز باغ مسرت بوداست. گاه از تشخیص نشانه های فقر، تنهایی، اندوه، ترس و افسردگی در شهر خودمان، در روستای خودمان یا در خانواده خودمان عاجزیم. پس دوباره به جهان خود نگاه کنید و تا ماموریت خود را انتخاب نکرده اید از این گام نگذرید. جایی نیازی هست که شما، و فقط شما، قادر به رفع آن هستید. خیال نکنید که محکوم به زندگی همراه با ریاضت های ناگوارید یا دخالت شما در رنج حاکی از آن است که خودتان زندگی شادی دارید.

  •  

فهم سنت های متفاوت ملی و فرهنگی و دینی دیگر کاری تجملی نیست: امروزه این کار یک ضرورت است و باید به اولویت تبدیل شود. دالایی لاما می گوید وقتی که کشورها و قاره ها و حتی روستاها به لحاظ اقتصادی و اجتماعی مستقل بودند و تماس کمی بین آن ها وجود داشت، نابودی یک دشمن برای "ما" مقرون به صرفه بوده است: اما اکنون چنان به هم وابسته ایم که مفهوم جنگ کهنه و منسوخ شده است. پیروزی یک جانبه دیگر مطرح نیست. این امر نهایت به درد و رنج خود ما منتهی خواهد شد. در اقتصاد جهانی و عصر الکترونیک، حد و مرزهای ملی هرچه بیشتر و بیشتر بی معنا می شوند؛ دیگر نمی توانیم به سادگی بین "خودمان" و "آن ها" مرزی قاطع رسم کنیم.

  •  

عداوت آگاهی و هویت ما را شکل می دهد. کسانی که از آن ها نفرت داریم، فکر ما را به خود مشغول می کنند، به شیوه ای منفی در ذهن ما منزل می گزینند، آن چنان که ما در قالب یک مراقبه غیر عادی در فکر فرو می رویم و بر خصایل بد آن ها متمرکز می شویم. بدین ترتیب، دشمن به همزاد ما بدل می شود، سایه ای از خودمان که به او شباهت داریم.

  •  

کسی که بی غرض است و منصف و آرام و ملایم و پذیرنده و خوش قلب، در حقیقت یک پناهگاه است. یک انسان واقعا مشفق زخمه ای را بر تار دل ما می نوازد که آکنده از طنین برخی از عمیق ترین آرزوهای ماست. مردم گرد چنین شخصی جمع می شوند چراکه به نظر می رسد در جهانی پر از خشونت و خشم، مأمنی از آرامش در اختیار آن ها قرار می دهد. این کمال مطلوب و آرمانی است که ما آرزویش را داریم و دستیابی به آن از ظرفیت ما خارج نیست. اما حتی اگر به کسری از این روشنی یافتگی دست یابیم و اندکی دنیا را ترک گوییم، می توانیم ادعا کنیم که زندگی مان ارزشمند بوده است.

  •  

غالبأ وقتی دشمن شروع به تعریف داستان خود می کند، طرف دیگر حرف او را قطع می کند، دهان او را می بندد، اعتراض سر می دهد و او را به دروغ گویی و ناراستی متهم می کند. ولی همانند هر اسطوره دیگر، یک داستان غالبا بازتابی از معنای درونی یک رویداد است و نه صحت تاریخی یا واقعی. ما باید به احساس نهفته رنجی گوش دهیم که در داستان دشمن وجود دارد و باید بدانیم که روایت ما از همان رویداد نیز احتمالا بازتابی از وضعیت خود ما و رنج های خود ماست تا یک گزارش بی طرف و کاملا واقعی. باید بکوشیم با نگاهی عمیق و دقیق به قلب خود بنگریم و بدین ترتیب بیاموزیم که اندوه دشمن خویش را مشاهده کنیم.

  •  

ندای شفقت به گذشته های دور محدود نمی شود. گاندی در پایان زندگی خویش اعلام کرد که دیگر از هیچ کس متنفر نیست. شاید از نظام سرکوبگر استعمارگری بریتانیا متنفر بوده باشد، اما نمی توانست از کسانی که این نظام را به اجرا در می آوردند متنفر باشد. "عشق من عشقی انحصاری نیست. نمی توانم مسلمانان یا هندوها را دوست بدارم و از انگلیسی ها متنفر باشم. زیرا اگر به دلیل خوشایند بودن شیوه زندگی تنها مسلمانان یا هندوها را دوست داشته باشم، وقتی که این شیوه برایم ناخوشایند شد، بلافاصله از آن ها متنفر خواهم شد و هر لحظه ممکن است چنین شود. عشقی که بر شالوده نیکی کسانی که دوستشان می دارید استوار شده باشد، رابطه ای تجاری است."


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها