گزیده کتاب



ملال زمانی ایجاد می شود که نمی توانیم آنچه را می خواهیم انجام دهیم، یا مجبور باشیم کاری را انجام دهیم که نمی خواهیم ولی هنگامی که نمی دانیم چه کاری را می خواهیم انجام دهیم، وقتی توانایی پذیرش مسئولیت های خود در زندگی مان را نداریم چطور؟ در آن هنگام ممکن است خود را در ملال عمیقی بیابیم که یادآور فقدان قدرت اراده است، چون چیزی نیست که اراده بتواند بر آن چنگ بیندازد. ملال با تعمق ارتباط دارد، و تعمق به معنای گرایش به از دست رفتن دنیاست. سرگرمی تعمق را کاهش می دهد، ولی همواره پدیده ای گذراست. کار اغلب کمتر از سرگرمی ملال انگیز است، ولی کسانی که کار را درمان ملال می دانند حذف موقتی نشانه ها را با درمان بیماری اشتباه می گیرند.

ملال را با مصرف مواد مخدر، الکل، سیگار، اختلالات تغذیه، بی بند و باری جنسی، ویرانگری، افسردگی، ستیزه جویی، خشونت، دشمنی، خودکشی، رفتارهای پرخطر و مواردی از این دست مرتبط می دانند.

v     

 

بیش فعال ترین افراد دقیقا کسانی هستند که پایین ترین آستانه ملال را دارند. ما تقریبا هیچ فرصتی برای استراحت نداریم و از فعالیتی به فعالیت دیگر می رویم، چون نمی توانیم با زمان "تهی" کنار بیاییم. عجیب است که این زمان متورم، اغلب هنگامی که به پشت سر می نگریم، به نحو ترسناکی خالی و تهی می نماید. ملال با شیوه گذران زمان ارتباط دارد و زمان به جای این که افقی برای فرصت ها باشد، چیزی است که باید آن را فریب دهیم. "آنچه می خواهیم بگذرد همین زمان جاودانه پوچ است، که بیش از حد طول می کشد و شکل ملال رنج آور را به خود می گیرد." وقتی کسی گرفتار ملال می شود، نمی داند با زمان چه کند، چون دقیقا در همین جاست که توانایی های فرد رنگ می بازند و هیچ فرصت واقعی رخ نمی نماید.

v     

 

ملال حاصل فقدان معنای شخصی است.  ما انسان ها نیازمند معنایی هستیم که خود درک کرده باشیم، و شخصی که دلمشغول خودشکوفایی است به مشکل معنا دچار است. چنین معنایی دیگر معنای جمعی زندگی نیست که فرد موظف به مشارکت در آن باشد. یافتن معنای شخصی در زندگی نیز کار آسانی نیست. معنایی که بیشتر مردم می پذیرند خودشکوفایی است، ولی معلوم نیست چه نوع خویشتنی باید شکوفا شود، یا حاصل این خودشکوفایی باید چه چیزی باشد. شخصی که درباره خویشتن مطمئن است نمی پرسد که کیست. تنها خویشتنی که گرفتار مشکل است نیازمند تحقق و شکوفایی است.

v     

 

در ملال، تهی بودن زمان به معنای تهی بودن از عمل نیست، چون همواره کاری هست که زمان را پر کند. منظور تهی بودن از معناست.امروزه بیش از این که بر "ارزشمندی" چیزی تأکید کنیم بر "جالب بودن" آن تأکید می کنیم. نگاه زیبایی شناسائه فقط بر سطح متوقف می ماند، و درباره این سطح بر این مبنا قضاوت می کنیم که آیا جالب است یا ملال انگیز. اگر قطعه ای موسیقی ضبط شده ملال انگیز بنماید، گاهی بلندتر کردن صدای آن کمک می کند. باید با افزایش شدت یا ترجیحا با افزودن چیزی جدید، نگاه زیبایی شناسانه را تحریک کرد. ولی باید توجه داشت که نگاه زیبایی شناسانه معمولا به ملال می گراید.

v     

 

میلان درا به سه نوع ملال اشاره می کند: ملال منفعلانه، همچون زمانی که از سر بی علاقگی خمیازه می کشیم؛ ملال فعالانه، همچون زمانی که خود را وقف یک سرگرمی می کنیم؛ و ملال طغیانگر، همچون هنگامی که در کسوت مردی جوان، شیشه های مغازه ها را خرد می کنیم. مارتین دالمن بین چهار نوع ملال تمایز قائل می شود: ملال برخاسته از موقعیت همچون زمانی که منتظر کسی هستیم، به سخنرانی گوش می دهیم یا سوار قطار می شویم؛ ملال برخاسته از اشباع که زمانی ایجاد می شود که مقدار بیش از حدی از یک چیز داریم و همه چیز مبتذل و پیش پا افتاده می شود؛ ملال وجودی که زمانی است که روح ما از هر گونه محتوایی تهی می شود و دنیا به چیزی خنثی تبدیل می شود و ملال خلاقانه که ویژگی بارز آن نتیجه ای است که ایجاد می کند نه محتوایش: یعنی این که فرد مجبور می شود کار جدیدی انجام دهد.

v     

 

ویژگی ملال کمیابی تجربه هاست. مشکل این است که به جای این که به خود فرصت انباشتن تجربه را بدهیم، می کوشیم با انباشته کردن هوس ها و احساسات جدیدتر و قدرتمندتر، از این ملال عبور کنیم. گویی باور داریم که اگر فقط بتوانیم خود را از انگیزه های کافی سرشار کنیم، می توانیم خویشتن مستحکمی را بسازیم که از ملال آزاد است. هنگامی که به هر آنچه جدید است متوسل می شویم، امیدواریم که آن چیز جدید بتواند فردیت ساز باشد و به زندگی معنایی فردی ببخشد؛ ولی هر تازه ای به سرعت کهنه می شود، و وعده معنای فردی هیچ گاه (دست کم اکنون) تحقق نمی یابد. تازه ها همواره به سرعت به روزمره تبدیل می شوند و آنگاه نوبت می رسد به ملال از چیزهای نوی که همواره یکسان اند، و ملال از کشف این نکته که در ورای تفاوت های دروغین اشیا و افکار مختلف، همه چیز به نحو تحمل ناپذیری یکسان است.

v     

 

در اندیشه پاسکال، ملال یکی از ویژگی های وجودی انسان است. بدون خدا، انسان هیچ نیست و ملال، آگاهی از این هیچی و پوچی است. در ملال، انسان کاملا به حال خود رها می شود، ولی این به معنای رها شدن در چنگال هیچی و پوچی است، چون هر گونه رابطه ای با هر چیز دیگری از دست می رود. از این رو، شاید رنج بردن از برخی لحاظ بهتر از ملال باشد، چون رنج بردن دست کم چیزی هست. ولی از آنجا که چنان جایگاه ممتازی داریم که ومی ندارد که خود را تسلیم رنج و محنت کنیم، می توانیم خود را به دستان سرگرمی بسپاریم. ولی در این صورت نیز نمی توانیم از واقعیت گریپذیر ملال فرار کنیم.

v     

 

به نظر کانت، در حالی که هر یک از فرزندان طبیعت در حالتی میان نیازها و ی این نیازها زندگی می کند، فرهیختگان با میل به تجربه مستمر شکل های جدید لذت به سوی ملال رانده می شوند. در ملال، انسان از هستی خود احساس بیزاری و انزجار می کند.  این ترس از تهی بودگی و خلأ است که مزه مرگ تدریجی را به ما می چشاند. هر چه بیشتر متوجه زمان باشیم، بیشتر احساس پوچی و تهی بودگی می کنیم. تنها درمان ملال، کار است نه لذت و انسان تنها حیوانی است که مجبور است کار کند. در اینجا وم کار بیش از این که برخاسته از ملاحظات عملی باشد به هستی انسان ارتباط دارد. بدون کار، تا سر حد مرگ گرفتار ملال می شویم.

v     

 

استدلال خوبی که علیه سرگرمی های بی ارزش مطرح می شود این است که به خاطر داشته باشید که می میرید! هر چه کمتر زندگی کنیم مرگ ترسناک تر می نماید. تور اولون می نویسد: "یک اندوه، یک نومیدی، فکر می کنید برای چه چیزی؟ برای عمر نزیسته؛ نه غم یا ترس از این که کمی که بگذرد دیگر نمی توانید هیچ چیزی را تجربه کنید، بلکه این احساس آزاردهنده که هیچ چیز را تجربه نکرده اید و اصلا زندگی واقعی نداشته اید." کانت می گوید که زندگی دقیقا برای همان کسی ملال انگیز می شود که هیچ کاری نمی کند، و می پندارد که گویی اصلا هرگز نزیسته است. بنابراین، بیکاری و ملال به تحقیر زندگی منتهی می شود.

v     

 

زندگی هر انسانی همچون اونگی بین رنج و ملال در نوسان است. شوپنهاور انسان را موجودی می داند که بی وقفه می کوشد تا با تغییر شکل زندگی، از رنجی که شرط بنیادی زندگی است بگریزد. ولی هنگامی که این تغییر شکل موفق نیست و باید رنج را سرکوب کرد، زندگی ملال انگیز می شود. اگر موفق شویم ملال را در هم بشکنیم، دوباره رنج بازمی گردد.

 زندگی تلاش برای هستی است، ولی هنگامی که هستی تضمین شود، زندگی دیگر نمی داند که چه باید بکند و به ملال دچار می شود. انسان میل را می شناسد و هدف این میل یا در طبیعت قرار دارد یا در جامعه یا قدرت تخیل. اگر اهداف برآورده نشوند دچار رنج می شویم و اگر تحقق یابند گرفتار ملال. انسان، که از دنیای واقعی رضایت ندارد، دنیایی خیالی را برای خود خلق می کند. همه ادیان این گونه زاده شده اند.

v     

 

مرگ خدا چیزی نیست که ناگهان به ذهن نیچه خطور کرده باشد. خدا از همان دوران کانت مرده بود، چون دیگر ضامن عینیت شناخت و نظم کائنات نبود. البته دیگر کسی خواستار چنین تضمینی نیز نبود. انسان باید بر روی دو پای خود می ایستاد. شاید برجسته ترین ویژگی مدرنیته این باشد که انسان نقشی را بر عهده می گیرد که قبلا خدا ایفا می کرد. ویژگی هایی را که ابتدا به اشیا و در دوران قرون وسطی به نحو فزاینده ای به خداوند نسبت دادند، اکنون به جنبه هایی از جهانی نسبت می دادند که ساخته و پرداخته ذهن انسان بود. این گفته که برداشت کانت از مفهوم "من"، نسخه غیردینی شده مفهوم خدا در قرون وسطی است سطحی نگری است، ولی غیرمعقول نیست. مشکلی که در برابر ذهن قرار دارد، این است که حفره های معنایی را که غیبت خداوند بر جای گذاشته است پر کند.

v     

 

از آنجا که هیچ لذتی نمی تواند چیزی بیش از رضایتی گذرا باشد، باید جای خود را به لذت های جدید بدهد: "چرا لذت هرگز نمی تواند قلب ما را کاملا از خود سرشار کند؟ کدام آرزوی ناشناختنی و اندوهباری مرا به سوی لذت های جدید ناشناس می کشاند؟" ملال و مرزشکنی ارتباط نزدیکی دارند. انگار تنها درمان ملال درهم شکستن فزاینده مرزهای خویشتن است، چون مرزشکنی خویشتن ما را با چیزی جدید، یعنی چیزی روبه رو می کند که غیر از همان چیزهایی است که می تواند خویشتن ما را در ملال غرق کند. البته مرزشکنی در بلند مدت کمکی نمی کند. چون مگر می شود از مرزهای دنیایی که ملال آور است بیرون رفت؟

v     

 

انسان محوری به ملال منتهی شد و هنگامی که ملال جای خود را به فناوری محوری داد عمیق تر نیز شد. فناوری مستم مادیت زدایی از جهان است و چیزها را به کارکرد ناب آنها فرو می کاهد. مدت هاست از مرحله ای که بتوانیم با فناوری همگام باشیم عبور کرده ایم و اکنون افتان و خیزان در پی آن روانیم. حوزه فناوری های ارتباطات، که در آن سخت افزار و نرم افزار همواره قبل از این که بیشتر کاربران نحوه استفاده از آن را فرابگیرند قدیمی و منسوخ می شود، این مسئله را به خوبی نشان می دهد.

v     

 

آدم ها برای زیستن معنادار نیازمند پاسخ، یعنی درک خاصی از مسائل وجودی اساسی، هستند. ومی ندارد که این پاسخ ها کاملا آشکار باشند، ولی فرد باید بتواند جایگاه خود در دنیا را بیابد و هویت نسبتا ثابتی را برای خود بسازد. ایجاد چنین هویتی تنها در صورتی ممکن است که فرد بتواند داستان نسبتا منسجمی را درباره این که چه کسی بوده و چه کسی می خواهد باشد بیان کند. زمان، به عنوان وحدتی میان گذشته و حال و آینده، به "خود" انسان ها وحدت می بخشد، و زمان و "خود" با یک روایت به یکدیگر متصل می شوند. برخورداری از هویت فردی به معنای برخورداری از نوعی بازنمایی یک رشته روایی در زندگی است که در آن، گذشته و آینده می توانند به حال معنا ببخشند.

v     

 

اصالت وجود تنها زندگی فرد را ارزشمند و ارزش ساز می داند، ولی این ارزش ها کاملا دل بخواهی و سلیقه ای است، چون تعیین آنها کاملا به فرد واگذار شده است. از دیدگاه اصالت وجود، موجودی که نتواند ابتدا خویش را تأیید کند در واقع بی ارزش است. با وجود این، حواله دادن همه ارزش ها به حوزه فردیت شخص در اصل همه چیز را از ارزش و اهمیت تهی می کند. بنابراین، به نظر می رسد در وضعیتی دشوار قرار گرفته ایم و معنایی را که می خواهیم، نه می توانیم در درون خود بجوییم و نه در جایی بیرون از خود، مثلا در مد، بیابیم. بدون چنین معنایی، در بیرون از خویشتن به دنبال هر چیزی که بتواند جایگزین این معنا شود می گردیم.

v     

 

سنت ها جای خود را به سبک های زندگی داده اند. انسان مدرن باید یک سبک زندگی را برگزیند اما، از آنجا که این کار بر انتخاب مبتنی است، به راحتی می توان یک سبک زندگی را با سبکی دیگر عوض کرد. اما سنت موروثی است و چیزی نیست که فرد انتخاب یا نفی کند. سنت ها به تجربه شخص استمرار می بخشند، ولی چنین استمراری دقیقا همان چیزی است که در مدرنیته هر چه پیش تر می رویم بیشتر از دست می دهیم. معیاری که اکنون حاکم است تکثرگرایی بی حدو مرز است. می توانیم آزادانه و بر اساس میل خود انتخاب کنیم و تعهد ماندگاری به انتخاب خود نداشته باشیم. و به عنوان یک سبک، معلوم است که انتخاب سبک زندگی در اصل مسئله ای زیبایی شناسانه است ولی فرایند تبدیل همه کیفیت ها به زیبایی شناسی، و رها کردن همه هویت ها از زنجیر سنت دنیا را از معنا تهی می کند.

v     

 

هدف پایان بخشیدن به حسرت گذشته و چشم پوشی از رؤیای معناست. آنچه افراد را به دردسر می اندازد تخیلاتشان است. اگر تخیلی نداشتیم، مشکلی هم نداشتیم چون آنچه را بود می پذیرفتیم. "وارل" با فراموشی هر آنچه گذشته است، با تبدیل شدن به کسی که در عصر حاضر زندگی می کند، امیدوار بود از غم ها و نومیدی های زندگی پرهیز کند. ولی هم عصری گذرا نمی تواند ملال آور نباشد. او بر این باور بود که فراموشی ریشه ملال را می زند، چون فراموشی همه چیز را تازه می کند: "من ملول نبودم چون ملال را فراموش کرده بودم." این طول زمان است که زندگی را ملال انگیز می کند، و تنها با چیزی جدید می توان این ملال را درهم شکست. ولی نو، خود رنگ روزمرگی می گیرد.

v     

 

دیگر زمان حال پابسته گذشته نیست. زمان حال به عنوان منبع معنا جانشین تاریخ شد، ولی هم عصری ناب، بی هیچ پیوندی با گذشته و حال  معنای چندانی ندارد. چون به سختی می توانیم گذشته را به گذشته محدود کنیم، و بنابراین نمی توانیم آینده را نیز در آینده محدود کنیم، بلکه باید بکوشیم تا جایی که می توانیم رابطه محکمی با حال برقرار کنیم.

v     

 

مشکل انسان رومانتیک دقیقا این است که حد و اندازه خود را نمی شناسد؛ او باید بزرگتر از هر چیز دیگر باشد، همه مرزها را بشکند و کل دنیا را ببلعد. "تنها راه تصور ابدیت حذف همه چیزهای گذرا، یعنی همه چیزهایی است که برای ما اهمیت دارند." اگر نامیرا بودیم هستی معنایی نداشت. ملال ملال انگیز است چون بی پایان می نماید. انتخاب ها اهمیت دارند، چون نمی توانیم تعداد نامحدودی از آن ها را برگزینیم. هر چه گزینه های موجود و گزینه های بالقوه بیشتر باشند، اهمیت هر گزینه کمتر می شود. هنگامی که اشیای "جالب" بیشماری پیرامون ما را احاطه کرده اند که می توانیم به دلخواه انتخاب کنیم یا کنار بگذاریم، همه چیز بی ارزش می شود. نامیرایی بسیار ملال انگیز است، چون گزینه های بی پایانی را میسر می سازد.

v     

 

ملال ما را تنها می کنند چون نمی توانیم در بیرون از خویشتن جای پایی بیابیم، و اگر ملالی که گریبان ما را گرفته عمیق باشد، حتی در درون خویشتن نیز جای پایی نمی یابیم. از دیدگاه تاریخی، تنهایی را اغلب به دیده مثبت می نگریسته اند، چون برای سپردن خویشتن به دستان خداوند، ملاحظات فکری و خودآزمایی بسیار مناسب بود. ولی امروزه به تدریج توانایی تنها بودن را از دست می دهیم به جای تنهایی به استقبال خودمحوری می رویم و در خودمحوری، به نگاه دیگران متکی هستیم و می کوشیم کل دامنه دید آن ها را پر کنیم و بدین ترتیب، درصدد تأیید خویشتن برآییم.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

فرد خودمحور هرگز برای خویشتن فرصتی ندارد، و همه وقت خود را به تصویری اختصاص می دهد که از خویشتن در چشمان دیگران می یابد. فرد خودمحور هرگز از خویشتن کوچک خود، که هرچه می گذرد کوچکتر می شود، آرامش نمی گیرد، بلکه مجبور است خویشتن بیرونی اش را همچون بادکنکی عظیم باد کند. انسان خودمحور، از انسانی که تنهایی خود را پذیرفته است تنهاتر می شود، چون انسان خودمحور در تالار آینه ها زندگی می کند، ولی آن کس که به تنهایی خود تن داده، می تواند برای دیگرانی که واقعی هستند نیز جایی باز کند.

v     

 

تنهایی فی نفسه چیز خوبی نیست و اغلب همچون باری بر شانه هایمان سنگینی می کند، ولی منفعت بالقوه ای نیز دارد. همه انسان ها تنها هستند، و برخی بیش از دیگران تنهایند. ولی هیچ کس را گریزی از تنهایی نیست. مهم این است که چگونه با این تنهایی روبه رو می شویم و آیا آن را فقدانی می دانیم که آرامش ما را سلب می کند، یا امکانی که ما را به آرامش می رساند. تنهایی به ما امکان می دهد که به جای جست و جوی تعادل در دیگران و چیزهای دیگر که چنان سرعتی دارند که همواره از دستان ما بیرون می لغزند، در وجود خود به جست وجوی آن برخیزیم.

v     

 

می توان از دست رفتن کودکی را از دست رفتن جهان نیز دانست. یعنی این که تجربه از دست دادن کودکی نشانه از دست دادن دنیاست. ما این دو را با یکدیگر اشتباه می گیریم و همچون کودک، به سرگرم شدن و پر کردن توجه خود با چیزهای "جالب" اصرار می کنیم. ما نمی پذیریم که به تدریج باید دنیای جادویی کودکی را، که در آن همه چیز تازه و هیجان انگیز است، ترک گوییم. دوباره جایی میان کودکی و بلوغ، در نوجوانی تا ابد معلق می مانیم، و نوجوانی سرشار از ملال است.

v     

 

بلوغ، بدون مرزشکنی ها و هیجاناتی که خویشتن رومانتیک طلب می کند، ملال انگیز است. بلوغ ثبات را طلب می کند، و نیازمند این است که فرد، بعد از تعمق لازم، تا حد زیادی همان فردی باقی بماند که بود. بالغ شدن یعنی پذیرش این که زندگی نمی تواند در قلمرو جادویی کودکی بماند و بنابراین تا حدی ملال انگیز است، ولی در عین حال با ملال هم می شود زندگی کرد. البته این هیچ مشکلی را حل نمی کند، ولی ماهیت مسئله را تغییر می دهد.

v     

 

آیا همه این سرگرمی ها یعنی تعطیلات، تلویزیون، باده نوشی، مواد مخدر، و هوسرانی ما را سعادتمند و خوشحال می کند؟ این لذت ها و خوشی ها، جز اینکه راهی برای وقت کشی باشند، چه ارزشی دارند؟ می توان تصور کرد که این رفتارها به ما امکان می دهد تا مرکز لذت در مغز را در حالت تحریک دائمی نگه داریم تا زندگی به سفر تفریحی بی وقفه ای، از لحظه تولد تا هنگام مرگ تبدیل شود، ولی به نظر می رسد چنین زیستنی بیش از حد بی ارزش است.

 انکار رنج زیستن به معنای انسانیت زدایی از خویشتن است. احساس می کنیم نیازمند توجیه هستی خویش هستیم، و مجموعه ای از تجربه های سطحی مجزا برای این کار کافی نیست. حتی اگر بتوانیم همه اقدامات فردی خود را توجیه کنیم نیز مسئله توجیه کل این اقدامات، یعنی شیوه زیستنی که در پیش گرفته ایم، لاینحل می ماند.

 

 



هرگز نباید از این که احساس های افسرده در شما وجود دارد خود را سرزنش کنید یا دیگران این کار را بکنند زیرا باعث تشدید افسردگی خواهد شد. افسردگی یک اختلال عمدی نیست که فردی با دست خود ایجاد کرده باشد بلکه عارضه روانی ناشی از فشارهای روحی است که طی دوران دراز مدت عمر در ساختار روانی انسان رسوخ نموده و سرانجام به دنبال یک حادثه ناراحت کننده، همچون آتش از زیر خاکستر زبانه می کشد و تظاهر می نماید.

v     

 

زیگموند فروید افسردگی را واکنش روانی انسان در برابر یک "کمبود" می داند. نظریه ای که اضطراب را واکنش روانی نسبت به "تهدید" و افسردگی را واکنش روانی نسبت به "کمبود" می داند، سال ها است که جزو پرطرفدارترین نظریه ها بوده است.

فروید پی برد که فقدان و کمبود که منجر به افسردگی شده، گاه پنهانی و مرموز است. اهمیت و فایده این نظریه در آن است که شما را وا می دارد تا کمبودها و فقدان های اجتماعی را که ممکن است منجر به پیدایش و پایداری افسردگی در شما شده اند کشف و برطرف نمایید. این کمبودها حتما لازم نیست از نوع فقدان عزیزی باشند. کمبود می تواند از دست دادن موقعیت، امید یا اعتماد به نفس شما باشد.

v     

 

علت اینکه فرد افسرده از انجام بسیاری از کارها و مسئولیت ها و پذیرش تعهدات شانه خالی می کند، "ترس از تغییر" و "هراس از عوض شدن" است. این هراس به ویژه در کسانی که برای مدت طولانی به افسردگی دچار بوده اند به شدت وجود دارد. این افراد از عوض کردن خویش و عوض شدن محیط پیرامون خود هراس دارند زیرا عاقبت هر فعالیتی را منفی، نومید کننده و تلخ می دانند. این در حالی است که شما کلید خروج از زندان افسردگی روانی را در دست دارید ولی قادر به دیدن آن نیستید. این کلید رهایی بخش می تواند "درک مکانیسم کمک افسردگی به شما در دوری جستن از برخی مشکلات و دور نگاه داری از تغییر کردن" باشد.

v     

 

افسردگی تهاجم به خویشتن است: انسان به طور طبیعی مجهز به یک مکانیسم انتقاد و حمله است و هرگاه به طور غیرطبیعی سرنیزه ها را به سوی خود برگرداند دچار افسردگی می شود.

افسردگی یک فیلتر سیاه است: افسردگی درست مثل این است که انسان همه چیز را از پشت شیشه های سیاه یک عینک دودی نگاه کند. چه به خودتان فکر کنید چه به دنیا و چه به آینده، همه چیز به نظرتان تیره، مبهم، و مأیوس کننده می رسد. تا زمانی که این فیلتر سیاه رنگ در برابر چشمان فکر احساس شما قرار گرفته، نمی توانید هیچ پدیده روشن امیدوار کننده را ببینید.

v     

 

افکار منفی و احساس افسردگی، دو قلوهای بهم چسبیده هستند. به این ترتیب که خلق افسرده موجب افکار و خاطرات منفی می شود و افکار و خاطرات و یادآوری های منفی منجر به افسرده تر شدن خلق می گردد و به این ترتیب یک گرداب تندرو به وجود می آید که شادمانی و روشنایی و امید را در خود می بلعد.

برای غلبه بر افسردگی باید با مشکلات و ترس ها مقابله کرد. گریز و انزوا طلبی، مشکل را بیشتر و درمان را دشوارتر می سازد. مرحله به مرحله و گام به گام باید پیش رفت تا همه چیز به حال اول باز گردد. افسردگی یک عارضه موقتی است و نمی تواند تا آخر عمر طول بکشد اما مدت آن معمولا قابل پیش بینی نیست و در زمان ها و در افراد گوناگون متفاوت است.

v     

 

بهترین کاری که می توانید برای رهایی خویش از افسردگی انجام دهید آن است که به نتایج بزرگ چشم ندوزید بلکه نگاه خود را متوجه همین اقدام های کوچک نمایید. اگر مرتب برای رسیدن به مقصد که همانا، شادمانی و سرخوشی مجدد است، بی قرار باشید، ممکن است دلسرد شوید و با شتابزدگی نتوانید به خوبی اصول رواندرمانی را به اجرا گذارید و ریشه های افسردگی در وجودتان باقی بماند و دوباره به سرعت جوانه بزند. هدفتان باید این باشد که احساس "بهتر شدن" و "بهتر بودن" پیدا کنید نه احساس "کاملا خوب شدن".

v     

 

نوشتن کارهای روزانه به صورت برنامه ی کاری برای مشخص بودن کارهایی که هر روز قرار است انجام دهید، در دوران افسردگی به شما کمک می کند که بدانید هر روز وقت خود را چگونه صرف می کنید و چه کارهایی باید انجام دهید. به این ترتیب، حواس پرتی یا فرار از انجام کارها توجیهی نخواهد داشت و شما مم به انجام امور می شوید.

در جریان افسردگی، انجام معمولی ترین کارها، از همه دشوارتر است. از این نظر خود را سرزنش نکنید، شما تقصیری ندارید، در واقع ماهیت و مفهوم افسردگی همین است که فرد را نسبت به انجام امور روزمره منزجر می سازد. بنابراین شما هر روز میزان موفقیت خود را می توانید جمع بندی و ارزیابی کنید و ارتقای روزافزون خود را ببینید.

v     

 

تا جای ممکن، کارها و فعالیت هایی را که سطح انرژی و انگیزش شما را افزایش می دهند در برنامه بگنجانید، مثل هرس کردن گل ها یا رفتن به فروشگاه، یا ورزش. احساس ضعف و خستگی که در اثر افسردگی ایجاد می شود یکی از عوامل بازدارنده فرد است که باید با آن مبارزه کرد. با پرداختن به کارهایی که به ما احساس طراوت و نیرو و شادابی می دهند ضعف و سستی را از بین می بریم. حضور فعال در کارهای روزمره به خودی خود موجب افزایش انرژی انسان می شود.

v     

 

تعادل و توازن میان "کارها و وظایف" و "سرگرمی ها و تفریح ها" خود را بررسی کنید. آیا بین او دو تعادل ایجاد کرده اید یا در جهت یکی از آن ها زیاده روی کرده اید. اگر زندگی روزمره شما فقط به انجام وظایف بگذرد، سطح شادمانی افت خواهد نمود. سعی کنید هم تفریح و هم کار و هدف به قدر متعارف در برنامه داشته باشید به طوری که از هر دو به شما سود برسد نه زیان.

v     

 

ارتباط تنگاتنگی میان احساس ها و افکار ما وجود دارد. هنگامی که در وضعیت خلقی افسرده ای قرار داریم، افکار و خاطرات منفی را برمی گزینیم و بدین سان خلق، افسرده تر می شود. این چرخه، مرتبا افسردگی را تعمیق می نماید.

الگوی فکری افسردگی، ما را به یک راه درمانی جالب برای افسردگی رهنمون می شود که در روانشناسی به آن "درمان فکری" می گویند. در این روش درمان، به فرد کمک می کنیم که افکار و خاطرات و اندیشه های خود را ببیند و بشناسد و به جای افکار منفی، فکرها و خاطرات مثبت و خوشایند و مسرت بخش را انتخاب کند و مرتبا به آن ها فکر کند و بازگو نماید تا جهت چرخه افسردگی برعکس شود. به این ترتیب، مرتبا خاطرات مثبت در روان ما جاری می شود که تأثیر مثبت بر ځلق دارد و در نتیجه انسان را گشاده خاطر می نماید.

v     

 

برقراری ارتباط و رابطه ای نزدیک با اطرافیان و دوستان و اعضای خانواده، یکی از مؤثرترین مکانیسم های طبیعی ضد افسردگی است. ثابت شده است که اگر کسی در اطراف شما باشد که بتوانید احساس های خود را با او در میان بگذارید و آنچه در فکر و قلب خود دارید به راحتی به او بازگو نمایید تا حد بسیار زیادی از ابتلا به افسردگی یا از شدت یافتن آن جلوگیری خواهد شد بنابراین اگر چنین فرد افرادی پیرامون شما وجود دارند هرگز از درددل کردن با آن ها و ابراز احساس های درونی خود، شرم و ابا نداشته باشید.

v     

 

"دوستی که هنگام نیاز به کار آید، دوست حقیقی است." اگر شما دچار افسردگی هستید، در وضعیت "نیاز" می باشید و یک دوست به طرق گوناگون می تواند به غلبه شما بر این احساس های ناگوار و ناخوشایند کمک نماید. نخستین و شاید مهم ترین کمک دوست، همان وجود اوست. یعنی با حضور وی، یک احساس حمایت، پشتیبانی و امنیت در شما ایجاد می شود و حس می کنید شخصی در کنارتان هست که احساس های شما را درک می کند و می تواند بشما یاری دهد و مراقبت نماید. همین حضور، عامل اصلی تشدید افسردگی یا همان "تنهایی و بی کسی" را از بین می برد.

v     

 

اگر در معرض افسردگی و از ابتلا به آن نگران هستید باید به اهداف، آرمان ها و ارزش های خود نگاه دقیقی بیاندازید و ببینید وقت خود را در شبانه روز چگونه صرف می کنید. یکی از علل مهم و شایع افسردگی های مکرر، عدم توازن و ناهمخوانی میان ارزش و استعداد واقعی فرد با عملکرد و شغل وی می باشد این ناهماهنگی سال های سال خود را واضح نشان نمی دهد و فرد آن را به درستی درک نمی کند اما عارضه آن که افسردگی های مکرر است، مرتبا گریبان او را می گیرد.

v     

 

آیا کسی را که سرماخوردگی و گرفتگی صدا شده به خاطر ناتوانی در آواز خواندن می توان سرزنش کرد؟ پس چگونه انتظار دارید هنگام ابتلا به افسردگی شدید، قادر به انجام تمام وظایف معمول باشید. آیا روان ما همانند جسممان این حق را ندارد که گاه ناخوش و ناتوان شود؟! در حالت افسردگی، هر کاری بیش از آنچه واقعیت دارد، طول کشنده، دشوار و سنگین به نظر می رسد و فرد احساس می کند برای انجام هر کاری نیاز به انرژی فوق العاده ای دارد. کارها، وظایف، تعهدات و مسؤولیت هایتان را کاهش دهید. انجام دادن کارهای کوچک، ساده و آسان، از بیکار و راکد بودن بهتر است. مسؤولیت های خود را به حدی کاهش دهید که مطمئن باشید از عهده آن ها کاملا بر می آیید.

v     

 

بیشتر اشخاص که دچار افسردگی می شوند افرادی مهربان، با ملاحظه و فکور و نوع دوست هستند که خودخواهی آنها کم تر از سایرین است و از خود بیش از حد انتظار دارند و به کارهای خویش بهای زیادی نمی دهند و غالبا خود را از بسیاری تفریحات و لذایذ محروم می سازند. این گونه افراد حتی هنگامی که افسرده نیستند و خلق طبیعی دارند غالبا احساس می کنند شایستگی و استحقاق استفاده از وسایل رفاهی و تفریحات را ندارند و حق دیگران را در بسیاری موارد برخود ترجیح می دهند. این مسأله بویژه در مورد بسیاری از پدر و مادرها مصداق دارد که نیازهای فرزندان خود را در اکثر قریب به اتفاق موارد، بر خود ترجیح و تفوق می دهند و از همه چیز خود برای آنها چشم پوشی می کنند.

 



در اخلاق فضیلت کنجکاوی وجود دارد درباره این که چرا کماکان این اتفاق می افتد، چرا آن کار مشکل است. و در این میان، اشتباهات بخشیده می شوند، نه با این شرط که فرد تمام تلاشش را بکند تا دیگر مرتکب آن اشتباه نشود، بلکه به این منظور که فرد آزادانه بر اشتباهی که پیش می آید تأمل کند. اخلاق گرایان فضیلت مدار می دانند که شما دوباره مرتکب آن اشتباه خواهید شد، ولی شاید این بار از چرایی آن اشتباه آگاهتر باشید. و از این جنبه، اخلاق و اخلاقیات بیشتر به درمان می مانند تا به دستورالعمل.

v     

 

 هنر ابژه با اتفاقی است که اندیشه یا احساسی را بیان می کند و با در میان گذاشتنش، دیگران هم این امکان را می یابند تا آن اندیشه یا احساس را تجربه کنند.بیان خود در هنر صرفا به معنای بیرون ریختن عواطف یا نشان دادن وضعیت روحی خود نیست؛ معنای واقعی کلمه "بیان" در این جا توانایی شکل دادن به عواطف و ذهنیت ها و سردرآوردن از آن هاست. بیان هنرمندانه تنها گریه کردن، فریاد زدن، ترسیدن یا خندیدن نیست، بلکه دانستن این است که گریه، فریاد، ترس و خنده چه گونه حالت هایی اند. رسیدن به این بینش همان چیزی است که هنرمند در تلاش برای رسیدن به آن است؛ پس هنر، به مثابه شکلی از خودشناسی، ارزش والایی دارد برای کسانی که تنها به دنبال زندگی کردن نیستند، بلکه در پی خوب زیستن اند.

v     

 

 اگر تصور می کنید زندگی فردیتان زندگی ای است که باید تحت کنترل قوانین پیش برود، پس زندگیتان تبدیل خواهد شد به چیزی شبیه به یک فهرست کنترل شامل یکسری مربع که باید داخلشان تیک ها / علامت هایی خورده شود، زندگی ای که محدود خواهد شد به احساس شما مبنی بر این که تحت نظر و قضاوت یک قاضی دانای کل هستید. زندگی ای خواهد شد فاقد خودانگیختگی و خلاقیت، ماجراجویی و خطر کردن. از جنبه ای، این دیگر نه زندگی شما بلکه زندگی ای خواهد بود که دیگران برایتان تعیین کرده اند.

زندگی خوب آن است که کشف و شناسایی شود. زندگی خوب آن نیست که پیشاپیش شناخته شده باشد و قوانینی باشند تا شما را به سمت آن هدایت کنند. زندگی خوب شادی بیشتر و درد کمتر نیست. زندگی خوب آن است که لحظه به لحظه و ماه به ماه رشد کند.

v     

 

"پشت همه ی قاعده ها و پیوندهای قابل تشخیص، چیزی ظریف، نامحسوس و توضیح ناپذیر باقی می ماند. و مذهب من حرمت نهادن است به این نیروی فراتر از هرآنچه در درک ما می گنجد."  معنا و مفهوم واقعیت گسترده تر از آنی دریافت می شود که عقل به تنهایی آن را دریابد: درک و دریافت حقیقت همان قدر حاصل به کارگیری تخیل است که حاصل به کارگیری علم؛ همان قدر نیاز به استعاره و کنایه دارد که به منطق. جست و جوی زیبایی طبیعت در پی دست یافتن به همین چیزهاست. و به همین دلیل است که داستان ها این اندازه اهمیت دارند.

v     

 

زیبایی در چگونگی روایتی یافت می شود که ما از زندگیمان ارائه می کنیم. اساسا زیبایی است که ما را به سمت حقیقت می کشاند. پس روایت های ما از خودمان و از جهان تمرین هایی هستند برای جست و جو و آشکار ساختن حقیقت. دفعه بعد که از شما پرسیدند حالتان چه طور است یا روزتان را چه طور گذرانده اید، سعی کنید از روزتان واقعا سر در آورید و با روایتی که می کنید به آن معنایی تازه ببخشید. لحظه های حاوی زیبایی اش را بیرون بکشید و سعی کنید از آن ها حرف بزنید. اگر در این راه تلاش کنید، زیبایی می تواند شما را بکشاند به سمت آنچه حقیقت دارد.

v     

 

این همه گزینه ها و انتخاب ها می توانند به نام آزادی، باری اضافه بر دوشمان شوند. با برداشتن این بارها از دوشمان، شگفت زده خواهیم شد از این که چه ساده می توانیم بدون این چیز و آن چیز هم سر کنیم. و راز آزادی هم در همین نهفته است. محدودیت های خودساخته اساس تمرین آزادی اند.

آنچه این کناره جویی ها افزون بر آزادی به ما هدیه می دهند امید است. با کناره جویی، بار دیگر مهربانی غریبه ها را می بینیم، کسانی که نمی شناسیمشان و با این همه مهربانی شان را از ما دریغ نمی کنند. اگر از اعتماد صرف به سیستم ها دست برداریم و گاه نگاهی هم به همنوعانمان بیندازیم، در می یابیم که انسانیت چیز خوبی است؛ نوعی آزادسازی است

v     

 

دغدغه های اخلاقی "بهره ای از جاودانگی" برده اند. اخلاقیات از جایی عمیق و غریزی می آیند، جایی بیشتر متعلق به احساس تا باور. آن ها از عمق و بنیاد انسانیتمان حکایت می کنند، و به همین خاطر است که پیروی از آن ها انسانیتمان را وسعت می بخشد و دستاورد زندگی خوب، فراتر از همه این ها، آزاد ساختن ماست از زندان واره نگرانی های کوچکمان، از افکار خودخواهانه ای که می توانند از همه مان بیدادگرانی بسازند.

ناآرامی مسلما می تواند هم اهریمنی باشد هم ؛ هم می تواند از ما ظالم بسازد هم عاشق. شاید تنها بتوان انتظار داشت که دین هم هردو روی این سکه را داشته باشد: هم اهریمنی، هم . اما راه حل به دور افکندن دین نیست، چراکه در کنار خلاص شدن از شر جزم اندیشی، این خطر هم به وجود می آید که سرچشمه های الهامتان بخشکد، همان سرچشمه های جوشان حساسیت اخلاقی.

v     

 

دیدن حسی اخلاقی است. چگونه نگاه کردن ما به جهان بر چگونه زیستنمان در جهان تأثیر خواهد گذاشت. فردی که جهان را جای بدی می بیند از جهان خواهد ترسید. کسی که آنچه را از نظر می گذراند اساسا خوب می بیند پس جهان را دوست خواهد داشت. باید بدانیم که نگاهمان بخشی از تفکرمان درباره خوب زیستن است. وقتی موضوع دیدن و زندگی خوب به میان می آید، آنچه تغییر می کند نگاه شما به کل زندگی است. پس باید خوب نگاه کرد تا خوب زندگی کرد. شاید در سطح مادی چیزی تغییر نکند، اما در سطح معنوی، اخلاقی همه چیز می تواند جلوه ای دیگرگون بیابد.

v     

 

نحوه نگاه ما به جهان، احتمالات و اتفاقات پیش رویمان را در زندگی تحت تأثیر قرار می دهد. این نگاه "جهان بینی" نامیده می شود و تعیین کننده تصورها و انتخاب هایی است که به ذهن و خیالمان خطور می کنند. جهان بینی ما شامل قابی است که هر چیز را در چارچوب آن می بینیم؛ بیشتر به قاب عکسی می ماند که برخی گزینه ها را برجسته می کند و باقی را کنار می گذارد. جهان بینی شما نظریه شما در مورد زندگی است، اگر نظریه شما نادرست باشد، هیچ گاه کاملا از امکانات زندگیتان بهره نخواهید برد. اگر جهان بینی درستی نداشته باشید، خیلی چیزها را در زندگی از دست خواهید داد. مسئله تنها بر سر چگونه دیدن امور است، و دیگرگون دیدن امور می تواند دگرگون ساز باشد.

هدف وسعت بخشیدن به نگاه است و چون و چرا کردن در نظریه هایی که درباره زندگی و جهان دارید. و برای رسیدن به این هدف، هیچ راهی عملی تر و بی واسطه تر از آگاهی بیشتر به چگونگی نگاهتان به دیگران نیست، به دیدگاه ها و نگرش های آن ها، که می توانند پذیرا، سرزنش بار، پرسشگر، یا عاشقانه باشند.

v     

 

نوع مشخصی از گفت وگو با خود ابزاری کلیدی است برای تبدیل من احساس خشم به فضیلت. این نوعی تعقل و استدلال است. این دلایل کمکمان می کنند تا اطمینان یابیم انتقاد از خود سازنده است. شاید بتوان این گونه خشم را خشمی رهایی بخش دانست که می تواند تبدیل به احساسی ثمربخش شود، مانند زمانی که خشم آتش اشتیاق به عدالت را شعله ور می سازد.

تجربه خشم موقعیتی ناگوار است. شاید بخواهید آخرین باری را که خشمگین شدید به یاد آورید – از همسرتان، در اتومبیل، در برابر یک بی عدالتی، یا از خودتان. از آن موقع تا کنون، زمانی گذشته است. حالا می توانید آن چه را روی داده عینی تر و منصفانه تر ببینید. با خود صبوری پیشه کنید. لایه ای را کنار بزنید. این حادثه نشان از چه بی عدالتی هایی دارد؟ چه شناختی از خودتان به شما می دهد؟

v     

 

پول در ذات خود می تواند همه ارتباط های انسانی را به منتها درجه خود برساند: از اوج شادمانی گرفته تا حضیض حسادت. "سکه ای که در جیبتان است قدرتش را تماما از فقدان همان سکه در جیب همسایه تان می گیرد. اگر همسایه تان نیازی به آن سکه نداشته باشد، سکه به درد شما نیز نخواهد خورد." همان گونه که از روابطمان با دیگر انسانها انتظارهای بیشتری داریم، پول بیشتری نیز آرزو داریم. تفاوت در اینجاست که روابط انسانی، در نفس خود، هدف هستند اما با پول باید به مثابه وسیله ای برخورد کرد برای رسیدن به یک هدف. آرزوهای انسان را پایانی نیست. ما مخلوقاتی هستیم که بیشتر و بیشتر می خواهیم. این هم موهبت است هم مصیبت: مصیبت است آن گاه که کمتر داشتن ناامیدمان می کند، و موهبت است آنگاه که در جست وجوی بیشترها بودن خلاقیت، ابتکار و عشقمان را به زندگی بر می انگیزد.

v     

 

مطمئن تر آن است که پول را راهی بدانید برای محافظت از خودتان در برابر اتفاق های نامنتظره آینده، نه ابزاری برای تضمین آینده ای معلوم برای خودتان. تاریکی همیشه پیش روی ماست و پول هم روشنای پیش پایمان نیست بلکه تا حدی محافظ است، و یادتان باشد که تنها تا حدی.

پول انحصارطلب است، مانند عاشق حسودی است که شما را تنها برای خودش می خواهد. انگار که در رابطه ای تحقیرآمیز به سر می برید: ماندن در وضعیتی که به آن آشنایید تسلی بخش تر است از تلاش برای رها شدن از دور باطل عادت ها. کینز محاسبه و پیش بینی کرده بود که در دورانی که حالا در آن به سر می بریم سه ساعت کار روزانه برای رسیدن به رفاه در زندگی کفایت خواهد کرد. آیا ما اکنون کمتر از اجدادمان کار می کنیم؟ کاملا برعکس!

v     

 

جست وجوی پول بسیاری از استعدادها و فضیلت هایی را که برای دستیابی به هنر زیستن مورد نیازند از بین می برد. انگار که ما لذتی را که پول می تواند برایمان بخرد به دیگر رابطه هایی که زندگی در اختیارمان می گذارد ترجیح می دهیم. چالش پیش رویمان این است که وقتمان را بیشتر اختصاص دهیم به رابطه هایی غیر از رابطه مان با پول، به خصوص به روابط انسانی. باید بیاموزیم که چندان نگران فردا نباشیم، و بنابراین از بی ثباتی های بی پایانی که پول وعده و ضمانت حفاظت از ما را در مقابلشان می دهد نهراسیم. باید بیاموزیم که "خوب" را به "مفید" ترجیح دهیم، که عاشق لذت هایی باشیم که همین حالا پیش رویمان اند.

v     

 

آیین های سوگواری اهمیت دارند، نه تنها برای سوگواری هایی که باید در برخورد با فقدان های بزرگ زندگی مان به جا آوریم  که حتی برای فقدان های کوچک هم. روانکارها می دانند که ما با چه خطری مواجهیم: اگر نتوانیم سوگواری کنیم که همه باید بکنیم، افسرده می شویم. سوگوار می داند چه یا که را از دست داده است، افسرده اما نمی داند. افسرده نمی تواند سوگواری کند و به جای آن، افسردگی همه وجودش را فرامی گیرد و یأس چنان درونش رخنه می کند که از خودش هم مأیوس می شود. آیا ممکن است مشکل در این باشد که ما داریم از هنر سوگواری بی بهره می شویم؟ آیا ممکن است حقیقت این باشد که زندگی غنی تر می شود اگر ما، به جای انکار از دست داده هامان، آن ها را در آغوش بکشیم؟

v     

 

چگونه سوگواری کردن را چگونه بیاموزیم؟ وقتی پیاده روی می کنید، سعی کنید یک بار گشتی هم در یک گورستان بزنید. یا این که به خودتان فرصت تنها بودن بدهید، فرصتی برای بودن بدون دیگران. این عزلت گزینی است و با تنهایی تفاوت دارد تعمقی دیگر است بر فقدان. عزلت گزینی نفی و انکار زندگی نیست بلکه پیش شرط آن است. چراکه خوب عشق ورزیدن مانند خوب زندگی کردن، به معنای توانایی از دست دادن است و پیامدهای آن را پذیرفتن.

v     

 

سقراط آماده مردن بود برای آنچه خود باور داشت حقیقت است. هیچ ترجمانی باشکوه تر از این نمی توان یافت برای احساس مسئولیت و تعهد در قبال باورهای خویش، در قبال همه تردیدهای خویش. این بزرگ ترین پرسشی است که کی یرکه گور از ما می کند: حاضرید برای چه چیزی بمیرید؟ اگر می توانید پاسخ این پرسش را بدهید، پس می دانید که حقیقت مطلق برای شما چیست. و این موهبتی است که هیچ علم یا آیینی به تنهایی نمی تواند نصیبتان کند.

v     

 

اجتماع به شما کمک می کند تا دریابید زندگی یک طرح و برنامه جمعی است نه فردی۔ زندگی نوعی دوستی است. دوستی به ما می گوید ما توپ های بیلیارد نیستیم که پس از برخورد با هم کمانه کنند و دوباره برگردد. شبیه قطره های آب اقیانوس هم نیستیم که با محو شدن در حجم عظیم آب هویت خود را از دست بدهند. بلکه شکل های معلق یکدیگریم ما مستقل هستیم و نیستیم.

اگر حس معاشرت و اجتماعی گری نداشته باشیم، همچون غریبه ها با یکدیگر زندگی می کنیم؛ در اجتماع زندگی نمی کنیم بلکه در شرکتی شامل عده ای غریبه زندگی می کنیم. این نوعی نگاه به زندگی است که سعی دارد عدالت اجتماعی را باور کند، شاید چون مثلا عدالت مستم درک این است که خیر و صلاح من کاملا با زندگی دیگران گره خورده است.

v     

 

ارسطو دوست را "خود دیگر" فرد می نامد. دوست نزدیک شما آینه شماست؛ کسی است که می توانید با او مشابهت های فردی بیابید، به تفاهم برسید و به این ترتیب دریابید که در عین داشتن استقلال و آزادی، تنها نیستید؛ کسی هست کاملا شبیه شما که دوستش دارید. حس "خود دیگر" کسی بودن برای دو دوست یعنی این که آن ها به نوعی یک نفرند، مانند دو چشمی که به جهان می نگرند و عمل آن ها یک عمل واحد است. در انزوای خودباورانه و خودپسندانه ام، نمی توانم دریابم کیستم اما در روابط دوستانه ام می توانم. بدون دوست نمی توانم انسان کاملی باشم، همچنان که آهنربای یک قطبی آهنربای کاملی نیست.

v     

 

برای مدارا احترام مهم است  چون ادای احترام من به تو شان دهنده آن است که به تو امکان بیان می دهم و با تو مانند یک فرد انسانی رفتار می کنم. افزون بر آن، احترام تاکیدی است بر این که اگر چنین کنم شاید چیزهایی هم از تو بیاموزم و شاید چیزهایی هم درباره خودم که خودشناسی دشوارترین مقوله دانایی است.

ما به دیگران نیاز داریم چراکه تنها با وجود دیگران است که می توانیم کج فهمی ها و سوء تعبیرهامان را شناسایی کنیم. برعکس، کسانی که نمی توانند با دیگران مدارا کنند کسانی اند که احتمالا از اشتباه ها و ضعف های خودشان می ترسند. به باور رابیندرانات تاگور: "تعصب سعی دارد حقیقت را صحیح و سالم در دست خود نگاه دارد؛ اما چنان می فشاردش که حقیقت می میرد." حالا تکلیف ما چیست؟ این که حقیقت را از چنگ خود رها سازیم.

v     

 

"جرأت دانستن داشته باش!" این پیامد را در بر دارد که جرئت کنید که بدانید شما هم ممکن است اشتباه کنید و جرئت کنید که متفاوت باشید. آن که صحبت می کند تنها برای این که خود را ابراز کند و آزادی بیان را تنها در مورد خودش به کار می گیرد، هیچگاه هیچ تفاوتی را درک نخواهد کرد. جامعه  خوب جامعه ای است که در آن مشخصه ارتباط های انسانی حسن نیت های میان افراد باشد. این دعوت به موافقت نیست، بلکه دعوت به درک متقابل است.

هنگامی که مردم می رنجند، این روند دچار وقفه می شود. هنگامی که فورا جایی پناه می گیرند یا به قانون روی می آورند، انسانیت جمعی ما تحقیر می شود.

v     

 

رابطه های ما با انسان های دیگر شباهتی به رابطه هامان با شی ها / چیزهای دیگر ندارد. این ها رابطه هایی اند که بوبر آن ها را رابطه های "من - تو"یی می نامد نه رابطه های "من - آن"ی. رابطه شما با اشیا/ چیزها بیش از هرچیز رابطه ای ابزاری است. آیا این کار می کند؟ آیا نتیجه می دهد؟ آیا تأثیر لازم را دارد؟ آیا اصلا به آن نیازی دارم؟ اشیا چیزهایی اند که شما از خانه بیرون می روید و آن ها را به دست می آورید. اما ارتباط با فرد انسانی مقوله ای دیگر است و اگر در رابطه "من-تو"یی مانند رابطه ای "من- آن"ی رفتار کنید، آن رابطه را کاملا از بین خواهید برد. می توانید "از" چیزها حرف بزنید، اما هنگامی که پای دوست و همسرتان به میان می آید، باید "با" او حرف بزنید نه "از" او.

v     

 

این درست نیست که اغلب گفته می شود باید اول کسی را بشناسی تا بعد بتوانی عاشقش شوی، بلکه موضوع این است که می خواهی کسی را بشناسی تنها به این خاطر که نخست عاشقش شده ای. اگر بناست چیزی را بیابی، باید نخست مشتاق جست وجویش شوی. عطوفت توأم با درک است که فرزانگی به بار می آورد، نه درک تنها. عطوفت فقط پرسش گر حقیقت امور نیست بلکه جست وجوگر ارزش امور است. عطوفت به ارزیابی دوباره چیزی می پردازد که ممکن است آن را با ارزش تر یا کم ارزش تر دانسته باشند. بزرگ ترین مانع در برابر فرزانگی بشر نادانی اش نیست بلکه سنگدلی اش است.

v     

 

در دنیای امروز با سنت های هنری و فکری هم محتاطانه برخورد می شود. ترجیح می دهیم پیرو مد باشیم تا متعهد و مسئولیت پذیر. و دلیلش هم روشن است: ما آزادی را ارج می نهیم و نیز ابراز احساسات فردی را که آزادی با خود به همراه می آورد. اما اینجا خطری در کار است، چون آزادی با آن که بی تردید ارزش بسیار زیادی دارد باید به خاطر چیزی باشد.

سنت به خودی خود مقدس نیست، بلکه مقدس است چون فراهم کننده سرچشمه های غنی زندگی است. آنچه مورد نیاز است وجود تعادلی مناسب است، وجود این احساس که این سنت با آن زندگی که در جست وجویش هستیم تناسب دارد. تا وقتی که در سنتی به مقام استادی نرسید و چگونه قدر دانستن عمق و غنای سنت و لذت بردن از آن را نیاموزید، نمی توانید دست به بداهه نوازی های قدرتمندانه ای بزنید که خاص خودتان باشد.

v     

 

برایمان دشوار است که اعتراف کنیم تا چه حد آسیب پذیریم، که چیزهای خوب زندگی تا چه حد می توانند گذرا باشند، تا هنگامی که دانش عشق ناپایداری و ارزندگی آن ها را بر ما آشکار سازد. دانش عشق جنبه دیگری هم دارد که در ضمن کلیدی است برای وسعت بخشیدن به انسانیتمان و نیز برانگیختن شگفتی مان نسبت به خود زندگی: همدلانه به کسی نزدیک شدن و با او در مقام کسی که شایسته توجه و مراقبت است برخورد کردن به معنای به رسمیت شناختن انسانیت اوست. دانش عشق مرزهای آنچه را در جهان نزد ما معنا دارد وسعت می بخشد. میوه فرزانگی شگفتی است، همچنان که میوه معرفت عطوفت.

v     

 

اگر توانایی بخشودن داشته باشید، آینده از آنتان است. اگر قصد انتقام گرفتن داشته باشید، در بند زنده نگاه داشتن شکوه های گذشته خواهید ماند. اگر نتوانید آنانی را که به شما بد کرده اند ببخشید، در چرخه سرزنش ها گرفتار خواهید شد. شیوه زندگی عاری از بخشایش تنها می تواند گذشته را ببیند؛ پس نمی تواند نگاه به آینده داشته باشد. فردی که توان بخشودن ندارد کسی است که چشمانش از جلوی صورتش برداشته شده و پشت سرش کار گذاشته شده است. اما بخشودن ساده نیست. واقعیت آن است که هر آنچه راحت بخشوده می شود چندان هم نیازمند بخشایش نیست.

v     

 

عشق، در بهترین شکل و حالتش، ما را بر می انگیزد به تلاش برای به دست آوردن چیزهای عالی تری که می توانیم زندگیمان را وقفشان سازیم. افلاطون هم بر این عقیده بود که عشق همچون نردبامی است که بالا می کشاندتان. و آنچه فراهم می سازد شور و شوقی بیشتر به زندگی است و پیوندی عمیق تر با زندگی، تا آن هنگام که نیکی زندگی خود تابیدن بگیرد. این نوعی تعالی، از خود فراتر رفتن است چراکه عشق آن است که از محدودیت های بسیارمان فرارود.

v     

 

عشق بسی فراتر از احساسات آتشین است، بسی فراتر از هجوم هورمون ها به مغز است. عشق یعنی در آغوش کشیدن زندگی. و عشق در این معنا اساسا یافتنی نیست، که ساختنی است. این همه تکاپویی که این روزها مردم صرف عشق می کنند به نظر تلاشی است برای آنکه از خود جلوهای دوست داشتنی تر ارائه دهند، درحالی که مسئله اصلی آن است که شما واقعا خودتان تا چه حد توان و ظرفیت عشق ورزیدن دارید. عشق چیزی است که با تمرین ممکن می شود، همان گونه که سخاوت یا مهربانی. بر خلاف آنچه اغلب گفته می شود، مسئله در اکثر موارد آن نیست که صبر کنید تا عشق اتفاق بیفتد، بلکه باید خود آن را خلق کنید.

v     

 

اساس عشق بر آشنایی دو غریبه با یکدیگر است؛ پس وقتی دیگر برای طرف مقابلتان غریبه نباشید احساس عاشق بودن و وجد حاصل از آن هم به تدریج فروکش خواهد کرد. آنچه پیش تر معجزه آسا بوده کم کم کسالت بار می شود. حتی وسوسه می شوید همه چیز را به هم بزنید.

فروم می گوید عشقی دیگرگون هم در کار است که او در "مسیر عشق ایستادن و ماندن" نامیده است. بر خلاف عاشق شدن معمول که همان "در مسیر عشق افتادن" است و اساسش کمابیش بر غریبه بودن طرفین با یکدیگر استوار است، "در مسیر عشق ایستادن و ماندن" عشق ورزیدن به دیگری است چراکه او را به همان خوبی می شناسید که خودتان را. و لذت چنین عشقی در شادمانی حاصل از آن است که او هم شما را می شناسد.

v     

 

مرزهای میان کار و فراغت مخدوش می شوند؛ هر بخش از زندگی را ارزش هایی شکل می دهند که خود در محیط کار شکل گرفته اند. ارزش های مربوط به محیط های کار چنان سرریز می شوند که به عصرها و روزهای تعطیلمان هم سرایت می کنند، تا آنجا که دائم داریم با کودکانمان این طرف و آن طرف می دویم، با چه غیظ و جدیتی ورزش می کنیم و.انگار که هرچیزی باید با کارایی و اثربخشی اش قضاوت و سنجیده شود. اما شاید در این میان بتوانیم کمی تأخیر کنیم و زمان را عقب بیندازیم و دست کم بخشی از آنچه را در محیط کارمان روی می دهد با معیارهایی بسنجیم که در جاهای دیگر جز محیط کار به کارشان می گیریم. وقتی سر کار هستید، کجا زمانی برای تمدد روح و روان می یابید، برای خلاقیت و ابتکار، برای دیگران؟

vلبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی حرکتی بود که در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گرچه می باید دانسته باشد که دیگر زیبا نیست، این مطلب را در آن لحظه فراموش کرده بود. در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه می دهد. شاید تنها در مواقع خاصی است که از سن خود آگاه می شویم و بیشتر اوقات بدون سن هستیم.

v     

 

یک بار از پدرش پرسید آیا به خدا اعتقاد دارد یا نه. پدر پاسخ داد: "من به کامپیوتر خالق اعتقاد دارم" این پاسخ چنان غریب بود که در خاطره کودک باقی ماند. کلمه کامپیوتر و کلمه خالق نیز عجیب بودند، آخر پدر هرگز نام خدا را بر زبان نمی آورد و همیشه می گفت خالق، انگار می خواست ماهیت خدا را به فعالیت مهندسیش محدود کند. کامپیوتر خالق: اما آدم چطور می تواند با کامپیوتر ارتباط برقرار کند؟ به همین سبب از پدرش پرسید آیا تا به حال دعا خوانده است. پدرش گفت: "مثل این است که وقتی لامپ روشن می شود برای ادیسون دعا کنیم."

v     

 

خالق، برنامه مشروحی را در اختیار کامپیوتر گذاشت و رفت. خدا جهان را آفرید و آن را برای بشریتی وانهاده که می کوشد او را در یک خلا بی پژواک خطاب کند به جا گذاشت. این ایده تازه ای نیست. اما رها شدن از جانب خدای اجدادمان یک چیز است و رها شدن از جانب خدای خالق یک جهان کامپیوتری چیزی دیگر. در غیاب او برنامه ای هست که بدون آنکه کسی بتواند چیزی را تغییر دهد بی وقفه جریان دارد. دادن یک برنامه به کامپیوتر: این به معنای آن نیست که آینده جزء به جزه طراحی شده و همه چیز از بالا» رقم خورده است. برای مثال برنامه مشخص نکرده است که در سال ۱۸۱۵ نبردی در نزدیکی واترلو در می گیرد و فرانسویان شکست می خورند، بلکه تنها آمده است که انسان ذاتا مهاجم است، محکوم به جنگ افروزی است و اینکه پیشرفت فنی، جنگ را بیش از پیش خوفناک می سازد. از نظر خالق چیزهای دیگر بی اهمیت است و فقط بازی تبدیلات و ترکیبات است در داخل یک برنامه کلی، که در آن، امور دنیا پیامبرگونه پیش بینی نشده است، بلکه صرفا حدود امکان ها را تعیین می نماید که در داخل این محدوده تمام نیروی تصمیم به اتفاق واگذاشته شده است.

v     

 

در یک کشتی در حال غرق، که برای سوار شدن به یک قایق نجات می باید جنگید، پدر پیشاپیش محکوم است. اگنس خیال نمی کند که پدر بتواند نفرت بورزد. نفرت با گره زدن شدید ما به دشمنمان ما را به دام می اندازد. زشتی جنگ در این است: نزدیکی خون ریخته دو طرف، مجاورت دو سرباز، که چشم در چشم هم، یکدیگر را با سرنیزه می درند. اگنس مطمئن بود: درست این نوع نزدیکی بود که پدر از آن نفرت داشت. زدوخورد روی کشتی چنان او را سرشار از نفرت می کرد که ترجیح می داد غرق شود. برخورد جسمانی با مردمی که مشت می زدند، یکدیگر را زیر دست و پا له می کردند و همدیگر را می کشتند برای او بسیار بدتر از یک مرگ تنها در پاکی آب ها بود. این جمله به ذهنش آمد: من نمی توانم از آنان متنفر باشم چون هیچ چیز مرا به آنان پیوند نمی زند؛ من هیچ وجه مشترکی با آنان ندارم.

v     

 

تو مرا از روی صورتم می شناسی، تو مرا به عنوان یک صورت می شناسی و هیچ وقت جور دیگری نشناخته ای. بنابراین هرگز به ذهن تو نیامده که صورت من خود من نیست.

فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی که چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورت تو خود تو نیست.

v     

 

خرگوشی داشتند که با آن ها زندگی می کرد؛ همه جا به دنبالشان می رفت و آنها نیز بسیار به او علاقمند بودند. یک بار آن ها می خواستند به سفری طولانی بروند و تا دل شب بحث می کردند که خرگوش را چه کار کنند. بردن خرگوش به همراه خودشان کار دشواری بود و همچنین سپردن خرگوش به دست کس دیگر هم مشکل بود، چون خرگوش پیش غریبه ها راحت نبود. روز بعد گالا ناهار تهیه نمود و دالی در حالی که از آن غذای لذیذ کیف می کرد فهمید که دارد گوشت خرگوش را می خورد. دالی از پشت میز برخاست، با شتاب به دستشویی رفت و خرگوش ملوس، دوست باوفای دوران پیری اش را بالا آورد. گالا، برعکس، خوشحال بود که چیزی را که دوست داشته به امعاء و احشایش فرستاده است؛ این چیز دل و روده اش را نوازش می داد و به صورت بدن کدبانویش در می آمد. در نظر او محبتی کاملتر از خوردن محبوب وجود نداشت. با این مقیاس عشقبازی در نظرش چیزی جز قلقلک مضحکی نبود.

v     

 

رومه نگار فقط کسی نیست که سؤال می کند بلکه کسی است که دارای حق مقدسی است برای پرسیدن، و از هر کس هر چه را بخواهد می تواند بپرسد. اما آیا همه ما این حق را نداریم؟ قدرت رومه نگار بر حق پرسیدن استوار نیست، بلکه بر حق پاسخ خواستن استوار است.

دقت کنید که حضرت موسی جمله "نباید دروغ بگویی!" را جزو ده فرمان خدا نیاورد. این تصادفی نیست! زیرا کسی که می گوید "دروغ نگو!" ابتدا باید بگوید "پاسخ بده!" و خدا این حق را به هیچ کس نداد تا از دیگران پاسخ بطلبد. جمله های "دروغ نگو!"، "راست بگو!" جمله هایی هستند که تا آنجا که شخصی را با خود برابر می دانیم، هرگز نباید به وی بگوییم. شاید فقط خدا این حق را داشته باشد، اما خدا نیز دلیلی ندارد که به آن متشبث شود، زیرا او همه چیز را می داند و به پاسخ های ما نیاز ندارد.

v     

 

شخص جز تصویر خودش هیچ چیز دیگری نیست. تا وقتی ما با دیگران زندگی می کنیم، ما تنها آن چیزی هستیم که اشخاص دیگر ما را چنان می بینند. آیا میان خویشتن خویش و خویشتن دیگری میانجی مستقیم دیگری غیر از چشم ها وجود دارد؟ آیا عشق بدون آنکه با دلواپسی تصویرمان را در ذهن معشوق دنبال کنیم، امکان دارد؟ وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده می شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم. خود ما صرفا یک توهم، غیر قابل درک و توضیح ناپذیر و درهم است، حال آنکه یگانه واقعیت که به سادگی قابل فهم و توضیح پذیر است همانا تصویر ما است در چشمان دیگران و بدتر از همه اینکه تو صاحب آن نیستی.

v     

 

جنگیدن یعنی تحمیل اراده خود بر اراده دیگری، با هدف شکست دادن حریف، به زانو در آوردن و اگر ممکن شود کشتن او. خواهید گفت که جنگیدن علیه کسی ممکن است وحشتناک باشد اما جنگیدن برای یک چیز، کاری است شریف و زیبا، آری تلاش برای شادی (یا عشق، یا عدالت و غیره) زیبا است، اما اگر عادت کنید که تلاش خود را با واژه "جنگ" معرفی کنید، معنایش این است که تلاش شریف شما این آرزو را در خود پنهان دارد که می خواهید کسی را نقش بر زمین کنید. جنگیدن "برای" همیشه با جنگیدن "علیه" پیوند دارد و حرف اضافه "برای" همیشه در جریان جنگ به نفع حرف اضافه "علیه" فراموش می شود.

v     

 

من احساس می کنم پس هستم، حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هر موجود زنده به کار می رود. از نظر فکری، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارند. افراد بسیار، اندیشه های کم: همه ما کم و بیش مثل هم فکر می کنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله می کنیم، از هم وام می گیریم و از یکدیگر می یم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند، فقط احساس درد می کنم. در اینجا بنیاد خویشتن، فکر نیست، بلکه رنج است که بنیادی ترین همه احساس ها است. حتی وقتی یک گربه درد می کشد نمی تواند به خویشتن یگانه و تبدیل ناپذیر خود تردید کند. در رنج و درد شدید جهان محو می شود و هر یک از ما با خویشتن خویش تنها می شود. در واقع رنج پرورشگاه خودمحوری است.

v     

 

گفتن اینکه ما شخص الف را به شخص ب ترجیح می دهیم، مقایسه دو میزان عشق نیست، بلکه معنایش این است که شخص ب را اصلا دوست نداریم. زیرا اگر کسی را دوست داشته باشیم، نمی تواند مورد مقایسه قرار گیرد. معشوق بی رقیب است. حتی اگر هم شخص الف و هم شخص ب را دوست داشته باشیم، نمی توانیم آنها را مقایسه کنیم، زیرا با دست زدن به مقایسه، پیشاپیش معلوم شده که یکی از آن ها را دیگر دوست نداریم. و اگر در ملأ عام اعلام کنیم که یکی را بر دیگری ترجیح می دهیم. به هیچ وجه سخن بر سر این نیست که عشقمان را به شخص الف با صدای بلند اعلان کنیم. در چنان صورتی فقط کافی بود بگوییم: من الف را دوست دارم.

v     

 

از اینکه تقریبا همه رمان هایی که تا به حال نوشته شده اند، زیاده از حد تابع قواعد وحدت عمل هستند، تأسف می خورم. منظور من آن است که در مغز و هسته آنها سلسله واحدی از کنش ها و رویدادها وجود دارد که به طور علی به هم مربوطند. این رمانها مثل خیابان تنگی هستند که کسی شخصیت هایش را به ضرب تازیانه به جلو می راند.

تو فکر می کنی هر آنچه از تعاقب دیوانه وار یک نتیجه نهایی بری باشد، ملال آور است؟ وقتی تو این مرغابی عالی را می خوری، آیا دچار ملال می شوی؟ آیا تو با شتاب به سوی هدفی می روی؟ برعکس، می خواهی که این مرغابی هر چه آرام تر وارد بدنت بشود و مزه اش هیچ وقت به پایان نرسد. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه سواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار.

v     

 

مسؤلیت ارتباطی با شرم ندارد. مثلا چنانچه مقداری جوهر می ریخت و فرش و سفره میزبان را خراب می کرد ناخوشایند و رنج آور بود، اما خجالت نمی کشید. اساس شرم از خطای شخصی ما سرچشمه نمی گیرد، بلکه احساس کردن خواری و تحقیری است از آنچه هستیم و باید باشیم، بدون اینکه در موضوع دخالتی داشته باشیم و همچنین دیده شدن این خواری توسط دیگران است.

v     

 

مگر می توانی توضیح بدهی که چرا یک گل در یک روز معین شکفته می شود و نه در یک روز دیگر؟ چون زمانش رسیده است. تمایل به خود ویرانی ذره ذره در او رشد کرد تا اینکه دیگر یک روز نتوانست در برابر آن مقاومت کند. هزاران بار احساس کرد دلش می خواهد اعتراض کند و فریاد بکشد، اما هیچ وقت شهامت آن را پیدا نکرد، زیرا صدای ضعیفی داشت که در مواقع هیجان شکسته می شد. او از همه کس ضعیف تر بود و همواره مورد اهانت قرار می گرفت. وقتی بلایی به سر یک آدم می آید، او آن را به دیگران منتقل می کند که به آن می گویند تضاد و نبرد با انتقام. اما یک آدم ضعیف قدرت انتقال دادن بلایی را که بر سر او آمده ندارد و ضعف خودش او را مورد اهانت و تحقیر قرار می دهد و او در برابر آن کاملا بی دفاع است. او هیچ راه دیگری ندارد جز آنکه ضعفش را همراه با خویشتن خویش نابود کند. و به این ترتیب رؤیای دختر درباره مرگ خودش متولد شد.

v      

 

نوع مرگی که در آرزویش بود نه به شکل دور شدن، بلکه دور انداختن بود. دور انداختن خویشتن. او خود را چون موجودی ناقص الخلقه، چیزی که از آن متنفر است و نمی تواند از شرش خلاص شود، بر دوش کشاند. به همین جهت تمایل بسیار داشت تا خود را، مثل کسی که کاغذ مچاله یا سیب گندیده ای را دور می اندازد، به دور افکند. او تمایل داشت خودش را دور بیندازد، گویی آن کس که دور می انداخت و آن کس که دور انداخته می شد، دو آدم جداگانه بودند.

آیا رنج دیگران می توانست او را از انزوایش جدا کند؟ نه، زیرا رنج دیگران در جهانی صورت می گرفت که وی آن را از دست داده بود، دنیایی که دیگر مال او نبود. اگر کره مریخ گوی عظیمی بود از رنج، که هر سنگش از درد فریاد می کشید نمی توانست همدردی ما را برانگیزد، زیرا مریخ به دنیای ما تعلق ندارد. کسی که خود را خارج از دنیا می داند، به رنج های دنیا حساس نیست.

v     

 

شما نمی توانید از مدار زندگی تان بگریزید! این توهم صرف است که بخواهید همه چیز را از نو شروع کنید و زندگی جدیدی را شروع کنید که به زندگی پیشین شباهت نداشته باشد، و به بیانی دیگر از صفر شروع کنید. زندگی شما همیشه از همان مواد، همان خشت ها و همان مشکلات ساخته خواهد شد، و آنچه در ابتدا به نظرتان "یک زندگی جدید" می آید، به زودی معلوم می شود که فقط تغییری است از وجود قدیمیتان. به محض آنکه یک عقربه دور خود را تمام می کند و به نقطه آغازین باز می گردد، یک مرحله تمام شده است. وقتی آدم هنوز جوان است نمی تواند زمان را همچون دایره در نظر بگیرد، بلکه به آن چون راهی فکر می کند که همیشه به افق های همواره جدید حرکت می کند.

v     

 

اگر ما نتوانیم اهمیت جهان، جهانی که خود را مهم می داند، بپذیریم، اگر در میان این جهان خنده ما پژواک نداشته باشد، فقط یک انتخاب در پیش رو داریم: قبول کردن جهان به طور کلی و آن را به صورت موضوع بازی خود در آوردن؛ آن را به شکل یک اسباب بازی در آوردن.



اگر درباره اتفاقاتی بیندیشیم که به رغم تلاشمان برای جلوگیری از وقوعشان، رخ خواهند داد، از تأثیر منفی آنها بر خودمان می کاهیم: "چنین فردی با این کار پیشاپیش از تأثیر سوء آنها می کاهد." سنکا معتقد است برای کسانی که در زندگی شان جز نیکبختی انتظار دیگری ندارند رویدادهای بد تأثیر منفی بسیار بیشتری خواهد داشت. باید همواره به خاطر داشته باشیم که "همه چیز همه جا از بین رفتنی است." اگر به این نکته پی نبریم و با این فرض زندگی کنیم که همیشه می توانیم از چیزهایی که برایمان با ارزشند بهره ببریم، به احتمال زیاد اگر روزی این چیزهای با ارزش را از ما بگیرند، بی اندازه پریشان خواهیم شد.

v     

 

ما انسان ها به جهت سیری ناپذیر بودنمان، بخش بزرگی از زندگیمان را در ناخشنودی می گذرانیم؛ بعد از تلاش زیاد برای به دست آوردن آنچه دوست داریم، معمولا با به دست آوردن آن اشتیاق خود را به آن از دست می دهیم. به جای آنکه احساس رضایت کنیم، کمی دچار ملالت می شویم و در پاسخ به این ملالت، چیزهای دیگری را که شاید بزرگتر هم باشند، طلب می کنیم.

نتیجه این سازگاری لذتی این است که فرد خود را در چرخه یکنواخت و خسته کننده اقناع و ء می یابد. هنگامی که در خود میل و خواسته ای نشده می بیند، ناراحت می شود. با این باور که با ی آن میل به خرسندی و خشنودی خواهد رسید، سخت کار می کند تا به آن خواسته پاسخ گوید. اما مشکل اینجاست که وقتی به آن خواسته می رسد، با حضور آن در زندگی اش سازگاری پیدا می کند و در نتیجه میلش را به آن از دست می دهد۔ یا دیگر آن طور که قبلا آن را می خواست، نمی خواهد. نتیجه آن که به همان ناخرسندی ای که پیش از ی آن خواسته داشت، می رسد.

v     

 

اپیکتتوس پندمان می دهد که وقتی با یکی از دوستانمان خداحافظی می کنیم، باید با خود بگوییم که شاید این آخرین خداحافظی مان باشد. اگر چنین کنیم، بعید است دوستانمان را دست کم بگیریم و از این رو به احتمال زیاد لذت بیشتری از دوستی با آنان خواهیم برد. از میان مرگ هایی که باید به آنها اندیشید، یکی هم مرگ خودمان است. "چنان زندگی کن که گویی امروز آخرین روز زندگی ات است." در حقیقت سنکا از این هم پیش تر می رود: باید چنان زندگی کرد که گویی درست همین لحظه آخرین لحظه زندگی است. هدفشان تغییر فعالیت های روزانه ما نیست بلکه تغییر حالت ذهنمان در هنگام انجام دادن آن فعالیت هاست. خصوصا به این معنی نیست که می خواهند ما را از تفکر و برنامه ریزی برای فردا بازدارند، بلکه از ما می خواهند همچنان که درباره فردا فکر می کنیم و برای آن برنامه ریزی می کنیم، قدر امروز را نیز بدانیم.

v     

 

سازگاری لذتی این قدرت را دارد که لذت بردن از جهان را فرونشاند. به خاطر سازگاری، به جای لذت بردن از زندگی و آنچه در اختیار داریم، آن را امری بدیهی و پیش پا افتاده تلقی می کنیم. تجسم منفی پادزهری نیرومند علیه سازگاری لذتی است. با تفکر آگاهانه درباره از دست رفتن آنچه داریم، می توانیم دوباره قدر داشته هایمان را بدانیم و با این کار خواهیم توانست به توانایی خود در لذت بردن جانی دوباره ببخشیم.

یکی از دلایلی که کودکان می توانند با خرسندی از زندگی خود لذت ببرند این است که تقریبا هیچ چیز را امری بدیهی و پیش پا افتاده در نظر نمی گیرند. در نظر آنها جهان به طور خارق العاده ای نو و شگفت انگیز است. علاوه بر این، کودکان هنوز از عملکرد درست جهان مطمئن نیستند: شاید چیزهایی که امروز در اختیارشان است، فردا به طور رازآلودی ناپدید شوند. وقتی آنان نمی توانند حتی از تداوم هستی اطمینان داشته باشند، دشوار می توانند چیزی را عادی و پیش پا افتاده در نظر بگیرند.

v     

 

آنچه به راستی ابلهانه است، سپری کردن زندگی در حالت القای ناخرسندی است، آن هم جایی که اگر نگرش ذهنی خود را تغییر دهیم، خرسندی و رضایت در دسترسمان است. اگر آنچه جویای آن هستید، خرسندی باشد، آن وقت رضایت از چیزی خرد نه عیب، که موهبت است، و اگر جویای چیزی بجز خرسندی هستید، در شگفتم که چه چیز ممکن است از آن مطلوب تر باشد. در این صورت می پرسم چه چیزی ارزش آن را دارد که برای به دست آوردنش خشنودی و خرسندی را فدا کنید؟

v     

 

تجسم منفی به ما می آموزد که زندگی خود را با آغوش باز پذیرا باشیم و هر لذت خردی را که می توان از آن برد، ببریم. اما همزمان به ما می آموزد که خود را برای تغییر و تحولات احتمالی ای آماده کنیم که ممکن است به از دست رفتن آنچه از آن لذت می بریم بینجامند. این امر بدان معنی است که با تجسم منفی نه تنها می توانیم بر فرصت های بهره مندی لذت طلبانه از چیزها بیفزاییم، بلکه می توانیم بر دوام آن نیز بیفزاییم، به طوری که با تغییر شرایطمان تغییری در آن حاصل نشود. از این رو می توانیم امیدوار باشیم که با تجسم منفی آنچه را سنکا بهره مندی اساسی از مکتب رواقی می نامد، فراچنگ آوریم: لذتی بی پایان که استوار و تغییر ناپذیر باشد.

v     

 

هنگامی که فرد رواقی خود را مشغول چیزهایی می کند که تا اندازه ای بر آن ها کنترل دارد، نه کامل، به اهدافی که در آن خصوص بر می گزیند دقت فراوانی می کند. به ویژه دقت خواهد کرد که اهدافش بیشتر درونی باشند تا بیرونی از این رو، هدفش در مسابقه تنیس پیروز شدن در مسابقه نخواهد بود، چیزی بیرونی که فقط تا اندازه ای بر آن کنترل دارد، بلکه هدفش مسابقه دادن به بهترین نحو ممکن خواهد بود، چیزی درونی که کنترل کامل بر آن دارد. با انتخاب چنین هدفی، او خود را از یاس و ناامیدی ناشی از شکست احتمالی برحذر می دارد: چه تا وقتی که نهایت توان خود را در بازی به کار می بندد، و هدفش را پیروزی قرار نمی دهد، در رسیدن به هدف خود پیروز است و آرامشش دچار اختلال نخواهد شد.

v     

 

تقدیرگرا بودن در مورد گذشته و حال ارتباط وثیقی با تجسم منفی دارد. با انجام دادن تجسم منفی، به اوضاعی می اندیشیم که در آن وضعیتمان ممکن بود بدتر باشد و هدفمان از این کار ارج نهادن بود به آنچه هم اینک در اختیار داریم. آن تقدیرگرایی که مورد توجه رواقیان است در معنای مع یا تصویر آینه ای تجسم منفی است: به جای آنکه در این باره بیندیشیم که اوضاعمان ممکن بود چقدر بدتر باشد، از تفکر در این باره که تا چه اندازه ممکن بود اوضاعمان بهتر باشد، اجتناب می ورزیم. با رفتار تقدیرگرایانه در مورد گذشته و حال، از مقایسه وضعیت کنونی با اوضاع بدیلی که ممکن بود بهتر باشد خودداری می کنیم. رواقیان بر این باورند که بدین گونه وضعیت کنونی خود را مستقل از اینکه چطور باشد، بسیار تحمل پذیرتر می کنیم.

v     

 

فردی که می خواهد از همه ناراحتی ها اجتناب ورزد، کمتر از کسی که گه گاه سختی را به جان می خرد، آسوده و راحت خواهد بود. این فرد به احتمال زیاد "عرصه آسودگی" فراخ تری نسبت به فرد نخست خواهد داشت و از این رو در اوضاعی که تحملش برای فرد نخست سخت است، او احساس آسودگی خواهد کرد. اگر امکانش بود که چنان گام برداریم که هرگز دچار سختی ها و ناملایمات نشویم، خیلی خوب می شد، اما از آنجا که چنین چیزی ناممکن است، راهبرد اجتناب از سختی به هر قیمت نتیجه ای مع در بر خواهد داشت.

v     

 

از نظر رواقیان علاوه بر این که لازم است به انجام دادن کارهای خودخواسته سخت بپردازیم، گه گاه باید از موقعیت هایی که لذت و خوشی در بر دارند هم چشم بپوشیم. این امر به این سبب است که لذات و خوشی ها وجوه منفی هم دارند. سنکا هشدار می دهد که تعقیب لذت همانند تعقیب چهارپایی است درنده: اگر اسیر او شویم، به ما یورش می آورد و تکه تکه مان می کند. با با تشبیهی متفاوت می گوید که لذات شدید آن هنگام که شکارمان می شوند، تبدیل می شوند به شکارچیان ما. یعنی هرچه لذات بیشتری برگیریم، سروران بیشتری برای خدمت کردن به آن ها، برگزیده ایم.

v     

 

رواقیان نیروی اراده را همانند نیروی ماهیچه می دانستند: هرچه بیشتر ماهیچه های خود را ورزش دهیم، نیرومندتر می شوند، و به همین گونه هرچه اراده مان را بیشتر به کار بندیم، قوی تر می شود. 

رواقیان می پذیرند که کنترل نفس همت می طلبد. اما آنان با پذیرش این امر خاطرنشان می کنند که کنترل نکردن نفس نیز زحماتی در پی دارد: "کافی است فقط به وقت و انرژی ای که برخی افراد برای امور عشقی غیر مجاز صرف می کنند بنگرید که اگر بر خود کنترل داشتند چنین نمی کردند." سنکا هم می گفت: "پاکدامنی با وقت کافی سر می رسد، هرزگی هرگز لحظه ای فرصت ندارد."

v     

 

اگر پیشرفتی در مسیر رواقی گریمان حاصل کرده باشیم خود را رفیقی قلمداد نخواهیم کرد که باید همه خواسته هایش شوند، بلکه خود را چون دشمنی که در کمین است در نظر خواهیم گرفت. زمان کمتری را در آرزوی داشتن چیزهایی سپری می کنیم که نداریم و بالطبع از آنچه هم اینک داریم لذت می بریم. بدین سان حدودی از آرامش را تجربه می کنیم که پیش تر فاقد آن بودیم. همچنین در نهایت تعجب درمی یابیم که عمل به آموزه های این مکتب ما را مستعد می کند تا از لذت های کوچک بهره های بزرگ ببریم: ناگهان از خود، از زندگانی خود، و جهانی که در آن زندگی می کنیم احساس شادمانی خواهیم کرد.

v     

 

وقتی می دانیم مرگمان نزدیک است می توانیم با این اندیشه اضطرابمان را تقلیل دهیم که با مرگمان دیگر ناچار نخواهیم بود با مردم ملال آور سروکله بزنیم.اگر در مواجهه با افراد گستاخ به یاد داشته باشیم که جهان بدون چنین کسانی امکان وجود ندارد راحت تر با این موضوع کنار می آییم.

بزرگترین خطر در مواجهه با افراد آزاردهنده این است که باعث شوند از آنان متنفر شویم. بنابراین باید اطمینان یابیم که دیگران در تخریب احساس محبت و دوستی ما موفق نخواهند بود. از این رو وقتی افرادی غیرانسانی رفتار می کنند، ما نباید احساس آنها را داشته باشیم. او می افزاید اگر در خود خشم و نفرت یافتیم و به فکر انتقام افتادیم، یکی از بهترین شکل های انتقام این است که مانند آنها نشویم.

v     

 

چیزهایی که ما را عصبانی می کنند، چیزهایی هستند که معمولا هیچ آسیب واقعی ای به ما نمی زنند فقط اسباب زحمتند. اگر به خود اجازه دهیم که با هر چیز کوچکی خشمگین شویم، آن را به عاملی برای مختل شدن آرامش خود بدل کرده ایم. سنکا می گوید خشم خود بیشتر از چیزی که ما را خشمگین کرده، دوام می آورد. از این رو چقدر ابلهانه است که اجازه دهیم چیزهای کوچک آرامشمان را مختل کنند.

اگر بیش از اندازه حساس باشیم، خیلی زود خشمگین می شویم. اگر خودمان را نازپرورده کنیم، اگر اجازه دهیم که لذات فاسدمان کنند دیگر هیچ چیزی برایمان قابل تحمل به نظر نمی رسد، و علت این که خیلی چیزها برایمان غیرقابل تحمل می شوند این نیست که آن مسائل سخت و خشن اند بلکه به این سبب است که ما نرم و شکننده ایم.

v     

 

سنکا توصیه های ویژه ای برای پیشگیری از خشم دارد. می گوید ما باید با دو گرایش درونی خود مبارزه کنیم: یکی بد فکر کردن درباره دیگران و دیگری زود به نتیجه رسیدن درباره انگیزه های آن ها. لازم است به یاد داشته باشیم که اگر اوضاع بر وفق مراد ما نبود به این معنی نیست که کسی در حق ما بی عدالتی کرده است. مخصوصا باید به خاطر داشته باشیم که در برخی موارد، شخصی که از او خشمگین شده ایم، در واقع به ما کمک کرده است، و آنچه ما را عصبانی می کند این است که چرا بیشتر کمکمان نکرده است.

v     

 

به طور تناقض آلودی، خودداری از پاسخ دادن به توهین یکی از مؤثرترین پاسخ های ممکن است. یک دلیلش چنان که سنکا یادآور می شود این است که خاموشی ما ممکن است برای فردی که توهین کرده است گیج کننده باشد، به این معنی که نمی داند آیا توهینش را فهمیده ایم یا خیر. به علاوه، با این کار اجازه نمی دهیم از توهینش لذت ببرد و در نتیجه به احتمال زیاد پریشان می شود.

با پاسخ ندادن به فرد توهین کننده، به او و هر کس دیگر که شاهد ماجراست نشان می دهیم که وقتی برای ملاحظه رفتار بچگانه او نداریم. از آنجا که هیچ کس دوست ندارد نادیده گرفته شود، عدم تمایل ما به پاسخ دهی، احساس تحقیر شدگی را در او برمی انگیزد - دیگر لازم نیست که توهین متقابل کنیم یا حتی به شوخی جوابش را بدهیم.

v     

 

می توان در عین بهره بردن از چیزی، به آن بی اعتنا بود. "من از ثروت متنفرم، چه از آن برخوردار باشم، چه نباشم، اگر دور از من در جایی دیگر آرمیده باشد، ناراحت نخواهم بود و اگر نزد من تلألؤ کند، باید به غبغب نمی اندازم". در حقیقت هر انسان خردمندی هرگز همانند زمانی که در ثروت به سر می برد، از فقر هم زیاد متأثر نمی شود و مراقب خواهد بود دارایی اش را همچون بردگانش ببیند نه همچون سرورش.

v     

 

وقتی که افراد به سبب زندگی پرتجمل، در لذت بردن سختگیر می شوند، مسئله غریبی رخ می دهد. به جای این که از، از دست رفتن توانایی شان در لذت بردن از چیزهای ساده گله کنند، به این ناتوانی شان در لذت بردن از هر چیزی که "بهترین" نباشد، افتخار هم می کنند.

v     

 

میل به زندگی مجلل میلی طبیعی نیست. تمایلات طبیعی، مانند میل به آب، می شوند، اما امیال غیرطبیعی خیر. از این رو، وقتی به چیزی تمایل می یابیم، باید مکث کنیم و از خود بپرسیم که آیا این تمایل طبیعی است یا غیر طبیعی، اگر غیر طبیعی بود باید خوب درباره ی آن میل بیندیشیم. سنکا هشدار می دهد که تجمل تمام توان خود را برای گسترش تباهی به کار می بندد: ابتدا ما را مشتاق چیزهای غیر ضروری می کند، سپس به دنبال چیزهای مضر می کشاندمان. دیری نمی گذرد که ذهن برده هوا و هوس ها و لذات تن می شود.

v     

 

لذت اغلب افراد به نوعی تحت الشعاع این ترس قرار می گیرد که نکند منبع لذتشان از دست برود. اما رواقیان راهبردی سه بخشی برای حذف این ترس یا به حداقل رساندن آن دارند: اول این که نهایت سعیشان را می کنند تا از چیزهایی لذت ببرند که ممکن نیست از آنها ستانده شود؛ مهم تر از همه خوی و منششان. دوم: در عین اینکه از چیزهایی بهره می برند که ممکن است از آنان ستانده شود، همزمان آماده از دست دادن آن ها هم هستند. باید یاد بگیریم که چگونه می توانیم بدون احساس استحقاق داشتن یا وابستگی به داشته هایمان، از آن ها لذت ببریم.

سرانجام این که رواقیان مراقبند از خبرگی در معنای بد کلمه اجتناب ورزند؛ یعنی افرادی نشوند که جز از بهترین ها، از چیز دیگری لذت نمی برند. در نتیجه می توانند از بسیاری از امور آسان یاب لذت ببرند.

v     

 

اگر برای خود فلسفه زندگی انتخاب کنید، تصمیم گیری ها برایتان نسبتا آسان می شوند. هنگام انتخاب میان گزینه هایی که در زندگی پیش می آیند، فقط آن را انتخاب می کنید که شما را در نیل به آرمان هایی که فلسفه زندگی تان ارائه می کند، یاری دهد. اما اگر فلسفه زندگی نداشته باشید، حتی انتخاب هایی که به نظر نسبتا آسان اند، ممکن است به بحران های معنای زندگی بدل شوند. چه وقتی که به راستی مطمئن نیستید چه می خواهید، سخت بتوان دانست که چه چیزی را انتخاب کنید. . اما مهم ترین دلیل برای برگزیدن فلسفه زندگی این است که اگر چنین نکنیم، این خطر هست که زندگی خود را بد سپری کنیم؛ زندگی خود را صرف اهدافی کنیم که ارزش پیگیری ندارند با اهدافی را دنبال کنیم که ارزشمندند اما روش پیگیری شان نادرست بوده از این رو از رسیدن به آنها بازبمانیم.

v     

 

فلسفه های زندگی از دو مؤلفه برخوردارند: یکی این که به ما می گویند چه چیزهایی ارزش پیگیری دارند و دیگر این که به ما می گویند چگونه می توان به آن چیزهای ارزشمند دست یافت. چنان که گذشت، رواقیان بر آنند که آن چیز ارزشمند آرامش است. آرامشی که آنان در پی آنند، حالتی است روان شناختی که در آن عواطف و احساسات منفی، مانند اضطراب، غصه و ترس به حداقل می رسد، در حالی که احساسات مثبت، به ویژه شادمانی، به حداکثر.

v     

 

با ی هر خواسته، خواسته ای جدید جایش را در ذهن می گیرد. این بدان معنی است که مهم نیست چقدر سخت کار می کنید تا امیال خود را کنید، مسئله این است که به رضایت تقرب بیشتری نخواهید جست. به دیگر سخن، همیشه ناخرسند باقی خواهید ماند.

یک شیوه بسیار بهتر برای حصول خرسندی این است که به جای آنکه برای ی امیال خود سخت کار کنیم، تلاش کنیم که بر آنها فائق آییم. به خصوص باید از فعالیت فرایند شکل گیری امیال در درون خود کم کنیم. به جای این که برای برآوردن امیالی که در سر داریم تلاش کنیم، باید برای جلوگیری از شکل گیری بعضی امیال و حذف بسیاری از آن هایی که شکل گرفته اند، تلاش کنیم. و به جای این که خواستار چیزهای جدید شویم، باید تلاش کنیم تا آنچه را هم اینک در اختیار داریم، دوست بداریم.

v     

 

یک شیوه عالی برای اجتناب از عصبانیت این است که خود را چون شخصیتی در نمایشنامه ای پوچ گرا در نظر آوریم: قرار نیست اموز معنایی داشته باشند، قرار نیست افراد باکفایت باشند و اگر عدالت و درستی برقرار می شود، تصادفی است. به جای اینکه به خود اجازه دهم از رویدادهای نامطلوب خشمگین شوم، خود را قانع می کنم که به آن ها بخندم. من در حقیقت سعی می کنم به اوضاع و احوالی فکر کنم که نمایشنامه نویس پوچ گرای فرضی می تواند آن را از این هم بیهوده تر ترسیم کند.



شخصیت های اسکیزوئید این ویژگی ها را دارند: به داشتن رابطه صمیمی و نزدیک با شما یا هر کس دیگری به هیچ وجه اهمیت نمی دهد، حتی اگر در ظاهر عنوان کند که شما برایش اهمیت دارید؛ تقریبا علاقه ای به داشتن رابطه جنسی یا هر تماس فیزیکی دیگر ندارد؛ تقریبا هیچ دوست صمیمی و نزدیک ندارد؛  نسبت به تعریف و تمجید یا انتقاد دیگران بی اعتناست؛ بیشتر اوقات سرد و بی احساس رفتار می کند.

در اکثر موارد فریبنده ترین و جذاب ترین ویژگی شخص مبتلا به اسکیزوئید، روحیه انزواطلبی اوست که در نظر ما بسیار بی آزار است. این شخص ممکن است بی تجربه و بسیار ساده به نظر برسد و در موقعیت های اجتماعی و روابطش با دیگران نسبت به گفته ها و برخوردهایش آن قدر نامطمئن باشد که ما با بی فکری تمام سعی می کنیم از او مراقبت کنیم.

v     

 

بعضی از ما عادت کرده ایم نقش معالج را بازی کنیم. باید تا عمق هر عاملی که سد راه عشق ورزیدن می شود نفوذ کنیم و سپس در حالی که در نقش یک عاشق افسانه ای و قدرتمند فرو رفته و تمام دقت و توجه خود را معطوف کرده ایم او را درمان کنیم. شخصیت اسکیزوئیدی به راحتی چنین احساساتی را در طرف مقابل بر می انگیزد. او آن قدر ساکت، معذب و بی تجربه است که تصور می کنیم در گذشته تجارب وحشتناکی را پشت سر گذاشته و همین تصور ما را مصمم می کند یک ارتباط جدید و سازنده با او برقرار کنیم تا به طور قطع بتواند این ضربه های روحی را از ذهن او پاک کند.

بعضی از ما در رابطه های خود به یک چالش نیاز داریم. چه چالشی بهتر از اینکه یک شخص منزوی را وادار کنیم صحبت کند یا به بیان احساساتش بپردازد. با اینکه احتمال رسیدن به موفقیت کم است اما این می تواند همان چالشی باشد که به دنبالش هستیم. در موارد دیگر میل شدیدی داریم به اینکه دیگران به ما نیاز داشته باشند پس سعی داریم با بازی کردن نقش یک ناجی و سرپرست به وعده ای که به خود داده ایم یعنی "اعتبار بخشیدن به وجودمان" عمل کنیم.

v     

 

ویژگی های شخصیت ضد اجتماعی: او به راحتی در گیر فعالیت های غیر قانونی می شود از این رو ممکن است دستگیر شده و یا دچار مشکلات قانونی شود؛ دروغ گو و فریب کار است. سعی دارد به خاطر لذت شخصی از شما حداکثر استفاده را ببرد؛ واکنش های آنی و لحظه ای یعنی بدون فکر و ناگهانی از او سر می زند، هدف مشخصی برای آینده در سر ندارد و به عواقب کارهایش فکر نمی کند؛ برخوردهای فیزیکی پرخاشگرانه و تهاجمی از خود نشان می دهد. با شما با تندخویی رفتار می کند؛ به وضوح پیداست که به امنیت و رفاه شما کاملا بی توجه است؛ نمی تواند شغل ثابتی داشته باشد و اهمیتی به مسئولیت های اقتصادی نمی دهد؛ در صورت ضربه زدن، بدرفتاری یا حتی ی از شما احساس پشیمانی نمی کند، بی تفاوت است و یا رفتارهای بد خود را با مهارت تمام، توجیه می کند.

v     

 

برای شخصیت های ضداجتماعی بسیار عادی است که قانون را زیر پا گذاشته و هیچ ارزشی برای دستگاه قضایی قائل نباشند و به شدت بر این باورند که قانون برای سایر مردم است نه برای آن ها. چنین اشخاصی حقوق و قوانین را بی اهمیت، ابلهانه و دست و پاگیر تلقی کرده و به سادگی بر این باورند که قوانین برای زیر پا گذاشتن وضع شده اند. همسر خطرناک شما حس می کند مجبور نیست از قانون تبعیت کند در نتیجه هر کجا که به نفعش باشد و برای پیشبرد اهدافش مفید به نظر برسد دست به قانون شکنی می زند. برای شخصیت های ضداجتماعی دو قانون طلایی وجود دارد که تفسیر آنها به این شکل می باشد: قبل از اینکه دیگران بدی کنند من به آنها بدی می کنم! هر کاری که بخواهم با بقیه می کنم!

v     

 

والدین شخصیت های ضداجتماعی چگونه بوده اند؟ شرایط حاکم در  محیط خانه از حالت تنبیه گری به بی تفاوتی در نوسان بوده است. والدین این اشخاص خشن و متوقع بوده و عادت به زدن حرف های رکیک و اعمال خشونت بار داشته اند و یا برعکس کاملا سهل انگار و کناره گیرانه رفتار می کرده اند. هنگامی که کودک در می یابد والدینش غیر قابل اعتماد بوده و در اصل باید آنها را غایب پندارد، به شکلی مملو از خشم فرو خورده روی پای خودش می ایستد و به قیمت آزار دیگران خواسته های خود را برآورده می سازد. به همین دلیل از نظر او لازمه زنده ماندن، رسیدن به نیازها و خواسته ها به هر قیمتی که شده و نیز سودجوئی دائم از دیگران است.

غفلت والدین، داشتن والد یا سرپرستی که با رفتارهای خطرناک و سودجویی از دیگران تبدیل به الگویی برای کودک می شود، و همچنین خانه ای با آن همه آشوب و غفلت که باعث می شود کودک برای بدست آوردن توجهی که واقعا نیازمند آن است چاره ای جز حریص و پرتوقع تر شدن و بیرون ریختن هیجانات روحی اش، نداشته باشد.

v     

 

ویژگی های شخصیت مرزی: تصور تنهایی و رها شدن به شدت او را می ترساند. اکثر مواقع رفتارهای بی غرضانه شما را نشانه طرد شدن خودش قلمداد می کند؛ با نگاهی به روابطش می توان اشتیاق، تزل و بی ثباتی احساسی بالایی در آن ها دید؛ دست به رفتارهای آنی و هیجانی از قبیل ولخرجی های بی هدف، رابطه جنسی، مصرف مواد مخدر، رانندگی دیوانه وار و پرخوری می زند؛ تظاهر و تهدید به خودکشی می کند و سابقه خودزنی نیز دارد؛ بی ثباتی روحی شدیدی دارد مثلا حالتی بین افسردگی، اضطراب و خشم در او دیده می شود؛ همواره احساس پوچی و بی حوصلگی دارد؛ بی دلیل عصبانی می شود و با حرف های زننده و خشونت فیزیکی خشم خود را بروز می دهد.

v     

 

افرادی که دچار اختلال مرزی هستند جزء مشکل ترین و بی ثبات ترین انسان هایی هستند که تا به حال شناخته اید.  او که گهگاه جذاب و هیجان انگیز ظاهر می شود به یکباره از کوره در رفته، خشمگین می شود و به خودش آسیب می رساند. مشخصه اصلی اختلال مرزی بی ثباتی همیشگی و ضعف جدی در روابط، اعتماد به نفس، احساسات و رفتارهای شخص می باشد. عبارت "مرزی یا بینابینی" در اصل به منظور توصیف افرادی به کار گرفته شده که ظاهرا در مرز بین اختلال روحی عادی (مانند اضطراب و افسردگی) و اختلال روان پریشی جدی (یعنی حالتی که ارتباط فرد با دنیای واقعیت قطع می شود و یا به اصطلاح "دیوانه" خوانده می شود) به سر می برند.

v     

 

شخصیت های مرزی هیچ گاه قادر نبوده اند هویت منسجم و یکپارچه ای را در خود بوجود بیاورند. تصویری که آنها از خود دارند بسیار سست و متزل می باشد. از شما به عنوان عاملی که تایید کننده وجود آنهاست استفاده خواهند کرد و نیز با بودن شما به این باور می رسند که آنها هم می توانند ذرهای ارزشمند باشند.

چه چیزی باعث شده این رویکرد را داشته باشند؟ در اکثر موارد آشفتگی، رفتارهای طرد کننده، بی مهری شدید و سوء استفاده های ناگوار احساسی، جسمی و جنسی از جمله تجارب ناراحت کننده ای است که شخصیت مرزی در دوران کودکی خود دیده است. او در خانواده ای نابسامان، میان جنگ و جدال های شدید، روابط جنسی آشکار، خشونت بزرگ شده است، و یا در محیط هایی که نیازهای عاطفی اش همواره نادیده گرفته شده و از آن محروم بوده است. در آن دوران هرگاه تصمیم داشته که خودکفا شود و هویتی مستقل برای خود شکل دهد مورد حمله یا تمسخر قرار گرفته است.

v     

 

شخصیت مرزی قابل به درک مفهوم "حد و مرز" نمی باشد و نمی فهمد همین حد و مرزهاست که تعیین می کند نقطه پایان برای او کجاست و شما باید از کجا آغاز کنید، به جای رسیدن به این درک همواره سعی خواهد کرد خود را بیش از حد به شما نزدیک کند و به نوعی در شما غرق شود. اگر مانند مردم عادی و نرمال باشید از این فضای خفقان آوری که او برای شما ساخته به تنگ خواهید آمد و برای رهایی از آن به دنبال فاصله گرفتن از او و یافتن کمی آزادی برای خود می گردید که این در نهایت آتش خشم و ترس از تنهایی و رهاشدن را در او شعله ور می کند. واکنش آنها خشم و عصبانیت و تظاهر به خودکشی است و نیز حد و مرزی را که شما سعی در وضع کردن دارید، به راحتی نادیده می گیرند. او صمیمیت بیشتری با خشم، افسردگی و تنهایی دارد و آسایش خود را در این حالات پیدا می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت هیستریانیک: اگر در موقعیت هایی قرار بگیرد که مرکز توجه دیگران نباشد، معذب و ناراحت می شود؛ در برخورد با دیگران اغلب رفتارهایی گمراه کننده و تحریک آمیز نشان می دهد؛ رفتارهایش اکثر سطحی هستند و به سرعت تغییر پیدا می کنند؛ از جذابیت های ظاهری خود برای جلب توجه استفاده می کند؛ به کلی گویی علاقه دارد و در صحبت هایش به جزئیات اهمیتی نمی دهد؛ اکثرا رفتارهایی هیجانی، نمایشی و اغراق آمیز دارد؛ به شدت تحت تاثیر نظرات دیگران قرار می گیرد؛ روابطش را صمیمی تر و پرر از آنچه واقعا هستند، می داند.

v     

 

چه طور یک کودک وقتی بزرگ می شود تبدیل به شخصیتی نمایشی و توجه طلب می شود؟ شخصیت های هیستریانیک در کودکی در محیطی بزرگ شده اند که از سوی والدین خود بی اعتنایی و بی توجهی دریافت کرده اند و نیز شاید گاهی اوقات برای رفتارهای خودنمایانه خود پاداش و تحسین دریافت کرده باشند. ممکن است از نبود رسیدگی و توجه مادرانه رنج برده اند و در نتیجه مجبور شده اند با رفتارهای نمایشی یعنی دریافت توجه و محبت از دیگران نیاز خود را برآورده سازند. افراد مبتلا به این اختلال در دوران کودکی خیلی سریع یاد می گیرند چگونه دیگران را فریب دهند تا توجه و مراقبت عاطفی آن ها را از آن خود سازند. آن ها در محیط رشد خود، برای رفتارهای خود نمایانه خود یک الگو داشته اند؛ یکی از والدین آنها به همین اندازه مهرطلب، دمدمی و بی ثبات بوده است.

v     

 

شخصیت های هیستریانیک از یک سو می توانند بسیار مهر طلب و محتاج توجه باشند و از سویی دیگر برایشان دشوار است که یک رابطه عمیق، بادوام و هدفمند عاطفی را برای خود حفظ کنند. بی ثباتی در عشق یکی دیگر از خصوصیات منحصر به فرد آن هاست، وقتی با چنین شخصیتی رابطه عاطفی برقرار می کنید، پی خواهید برد رفتارهایش تا چه حد پوچ و سطحی هستند. هیچ کس قادر نیست اشتهای سیری ناپذیر او را برای جلب محبت و هیجان، کند. ممکن است با عشوه گری و رفتارهای نمایشی بی پایانش شما را از خود دور کند. می توان ردپایی از حس خودکامگی را به وضوح دید. وقتی کسی تا به این حد خود محور بوده و تمام هوش و حواسش منحصرا به ی خواسته هایش معطوف است، در نتیجه شخصی که به عشق او امید بسته ناگزیر تنها رها می شود. یکی دیگر از ویژگی های او این است که او با هم جنسانش رابطه ای ندارد و یا روابط خیلی محدودی دارد هم جنسان او اغلب از پذیرفتنش خودداری می کنند.

v     

 

آن دسته از افرادی که نادیده گرفتن نیازهایشان عادت آن هاست می توانند خود را به راحتی گرفتار و دربند کسانی ببینند که به شدت محتاج توجه هستند. دلیل دیگری که می توان در توجیه علاقمندی شما به شخصیت های نمایشی، عنوان کرد این است که خود شما نیز توجه طلب هستید و به کسانی علاقمند می شوید که درست مثل شما به ظاهر خود و جلب توجه دیگران اهمیت زیادی قائل می شوند. دلیل دیگر این است که اگر چه نوعا انسان هیجان طلبی نیستید اما شیفته کسانی می شوید که این ویژگی را دارند. شاید شور و حرارت او به زندگی و رنگ و لعابی که به آن می دهد نشاط آور است و ذهن شما را به خود مشغول می کند. تصور اینکه به واسطه شخص دیگری بتوانید شادی را تجربه کنید ممکن است شما را جذب کرده و انگیزه بخش باشد.

v     

 

ویژگی های شخصیت نارسیستیک: او به شکلی اغراق آمیز احساس مهم بودن می کند و در اکثر مواقع توانایی ها و موفقیت های خود را بزرگ جلوه می دهد؛ ذهن او دائما در گیر خیال بافی های غیر واقعی درباره موفقیت، قدرت، زیبایی و عشقی آرمانی است که به خود نسبت می دهد؛ بر این باور است که موجودی خاص و استثنایی می باشد و از این رو تنها افراد خاص، با استعداد و سرشناس می توانند او را درک کنند و فقط باید با چنین اشخاصی در ارتباط باشد؛ بیش از اندازه احساس محق بودن می کند. از دیگران توقع دارد او را جدا از سایرین پنداشته، رفتاری متمایز با او داشته باشند و یا خواسته هایش را بی چون و چرا اجابت کنند؛ اغلب اوقات در پی سودجویی از شما و دیگران است تا بدین وسیله نیازهای خودش را برآورده کند؛ به نظر می رسد فاقد هر گونه حس همدلی است و قادر نیست احساسات یا خواسته های دیگران را درک کرده و در جهت اجابت آن ها اقدامی انجام دهد؛ نسبت به دیگران احساس حسادت دارد و یا تصور می کند دیگران به شدت به او حسادت می ورزند؛ اکثر مواقع در رفتار و طرز فکر او غرور و خودخواهی موج می زند.

v     

 

ضعف شخصیت خودشیفته نداشتن حس همدردی با دیگران است. او ظرفیت پذیرش نظرات شما را ندارد، واقعأ قادر نیست عواطف شما را درک یا احساس کند. به عبارتی بهتر شخصیت نارسیستیک در روابط عاطفی دوطرفه ناتوان ظاهر می شود. (ضعف او در این است که نمی تواند دنیا را از دریچه چشمان دیگری ببیند)، با این حال اگر چنین امری امکان پذیر بود باز هم نیازها و تجربه های او به سرعت خودنمایی کرده و جایی برای دیگران باقی نمی گذارند. او به شدت به دیگران حسادت می ورزد (هر چند به سختی تلاش می کند این احساس را پنهان نگه دارد) و تصورش این است که دیگران نیز به او حسادت می کنند. در نظر چنین شخصی، هیچ کس مثل او لیاقت داشتن ثروت و موفقیت را ندارد و بر شمردن نقص ها و عیوب دیگران را برای خود موجه می داند و این کار را برای بزرگ جلوه دادن برتری نسبی خود انجام می دهد.

v     

 

بعضی افراد جذب شخصیت های نارسیستیک می شوند دقیقا به این دلیل که آن ها در پس ظاهر پر جذبه و قدرت و نفوذی که زاده خیال و توهمات آن هاست، کودک خردسالی می بینند که در ناامنی به سر می برد. از این رو به عنوان ناجی و التیام بخش وارد عمل می شوند. افرادی که دقیقا نمایانگر این ویژگی ها هستند، یعنی تمایل دارند نقش میانجی را بازی کنند، به طور موثر سعی می کنند برای شخصیت نارسیستیک که با او رابطه عاشقانه برقرار کرده اند نقش پدر و مادر را ایفا کنند. شاید جایی در ضمیر ناخودآگاه خود بر این باورند که می توانند برای نفس آسیب دیده معشوق خود نقش یک تکیه گاه را بازی کنند تا رابطه مشترکشان هرچه پخته تر و پربارتر رشد کند. مشکل دقیقا همین جاست: برای یک شخصیت نارسیستیک از نو پدر و مادری کردن یعنی سال های سال حضور او در جلسات روان درمانی.

v     

 

ویژگی های شخصیت منفعل پرخاشگر: منفعل بودن او مانع از آن می شود تا امور روزمره و فعالیت های اجتماعی را انجام دهد؛ دائما از این مسئله شکایت دارد که دیگران او را درک نکرده و به ارزش های او پی نمی برند؛ اکثر اوقات بدخلق و پرخاشگر می باشد؛ اکثرا به شکلی غیر منطقی نسبت به بالادستان خود (رؤسا، متصدیان امور) خشمگین و ناراضی است؛ نسبت به آن هایی که از او موفق تر و خوشبخت تر هستند حس حسادت و تنفر دارد؛ شکست های خود را بزرگ جلوه می دهد و دائما در حال شکایت از ناکامی هایش می باشد؛

رفتارهایش دائما بین دو حالت در نوسان است: یا پذیرش بی چون و چرا (منفعلانه) و یا سرکشی خصمانه؛ با ویران کردن خوشبختی و موفقیت های شما، پرده از ماهیت رفتارهای خود بر می دارد.

v     

 

زندگی با یک شخصیت تضعیف گر به راحتی می تواند شما را در افکار مخرب او غرق کند و رفته رفته خود را به عنوان همسر یا معشوقه ای ببینید که بی عرضه، وابسته، بی اراده و نالایق است. تمام آن ها بازتاب حس تردید بسیار شدیدی است که او نسبت به والدین خود داشته و نیز اضطراب حل نشده ای را نشان می دهد که او را در بروز مستقیم احساسات منفیش ناتوان می گذارد. از این رو وقتی او از روی خشم و عصبانیت سکوت می کند یا با حالتی بی تفاوت از اجرای درخواست شما امتناع می ورزد و یا وانمود می کند در انجام آن ناتوان است، مانند کج خلقی ها و بهانه گیری های یک کودک دو ساله، شخصیت منفعل - تهاجمی نیز نیازهای خود را از طریق کنترل کردن دیگران برآورده می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت دوری گزین: از فعالیت های کاری که لازمه آن ارتباط داشتن با مردم است دوری می کند زیرا از انتقاد، عدم تایید و یا طرد شدن توسط دیگران واهمه دارد؛ حاضر به معاشرت با دیگران نیست مگر اینکه مطمئن باشد مورد علاقه و پذیرش آن هاست؛ به راحتی درگیر روابط صمیمی و نزدیک نمی شود، مبادا مورد تمسخر قرار گرفته و خجالت زده شود؛ به هنگام قرار گرفتن در موقعیت های اجتماعی مختلف، ذهنش دائما درگیر آن است که مورد انتقاد قرار نگیرد و یا طرد نشود؛ از آنجا که حس می کند فردی نالایق است، از حضور در موقعیت های اجتماعی جدید معذب شده و احساس شرم به او دست می دهد؛ خود را انسانی می بیند که فاقد مهارت های اجتماعی لازم بوده و از نظر شخصیتی نچسب و غیر قابل دوست داشته شدن است و نیز تصور می کند از نظر اجتماعی نسبت به دیگران در مقام پایین تری قرار دارد؛ شخصا آدم ریسک پذیری نیست و یا خواستار مشارکت در فعالیت های جدیدی که تصور می کند در نهایت منجر به خجالتش می شوند نیست.

v     

 

مردم اغلب به رابطه با شخص دوری گزین بیشتر از آنچه که برایشان سالم است ادامه می دهند زیرا فکر رها کردن او به آن ها احساس بسیار بدی می دهد. شخصیت دوری گزین بنابر دلایلی می تواند به راحتی وابسته شما شود. اول آنکه: آن ها زنجیره حمایتی بسیار محدودی در اطراف خود دارند و همین کافی است تا به افراد کمی که با آن ها در ارتباط هستند بیشتر وابسته شوند. دومین دلیل: چون مهارت های اجتماعی آن ها اکثرا به رشد و تکامل کافی نرسیده است برای داشتن یک راهنما و پشتیبان به شدت به افراد معتمد نزدیک که تعداد آنها خیلی کم است، تکیه می کنند. سومین دلیل: شخصیت دوری گزین با گذشت زمان به حمایت و مراقبت شما خو گرفته و با آن احساس راحتی می کند، از این رو هیچ تلاشی برای بهبود رفتارهای خود انجام نمی دهد و در این رابطه خودخواه تر از قبل می شود. آن ها به داشتن دوستان بسیار کم راضی هستند و تا زمانی که این روابط دوستی را اطمینان بخش بدانند، نیازی نمی بینند که برای داشتن روابط جدید خطر کنند.

v     

 

ویژگی های شخصیت وابسته: او بدون دریافت راهنمایی و قوت قلب از سوی شما حتی قادر به تصمیم گیری های عادی روزمره خود نمی باشد؛ برای به عهده گرفتن اکثر مسئولیت های مهم زندگیش به شما یا دیگران وابسته است؛ ترس از طرد شدن و یا از دست دادن حمایت دیگران مانع از آن می شود که ابراز وجود کرده و یا در جهت مخالفت با نظرات دیگران موضع گیری کند؛ به دلیل عدم اعتماد به قابلیت ها و قدرت تفکر و قضاوت خود، به سختی می تواند کاری را آغاز کرده و یا وظایفش را به تنهایی انجام دهد؛ به شدت تلاش می کند تا محبت و حمایت دیگران را بدست بیاورد و حتی گاهی اوقات برای برطرف کردن این نیازش حاضر به انجام کارهای آزار دهنده می شود؛ ترس و نگرانی شدید ناشی از عدم توانایی در محافظت از خود، او را اکثرا با احساس عذاب و بی پناهی مواجه می سازد؛ وقتی یک رابطه صمیمی را از دست می دهد، به سرعت و مصرانه در پی برقراری روابط جدید است تا توجه و حمایتی را که نیاز دارد بدست بیاورد؛ ترس از اینکه مجبور باشد به تنهایی از خودش مراقبت کند به طرز غیر واقع بینانه ذهنش را مشغول کرده است.

v     

 

اختلال شخصیتی وابستگی، در ن به اندازه قابل توجهی بیشتر از مردان است. برای توضیح این امر دلایل متعددی را می توان مطرح کرد. اول آنکه دخترها در مراحل اولیه زندگی خود بیشتر از پسرها در جهت نشان دادن علائم وابستگی تقویت می شوند. دخترها برای رسیدگی، توجه به دیگران و مقدم دانستن نیازهای اطرافیان مورد تشویق و پاداش قرار می گیرند. دوم آنکه در برخی فرهنگ ها شاهدیم که رفتارهای محتاج گونه ن ارزش شمرده می شود؛ اطاعت محض، منفعل بودن و خدمت رسانی فداکارانه ن در بسیاری از فرهنگ ها و مناطق جغرافیایی خاص مورد تحسین قرار می گیرد. دلیل آخر اینکه در موقعیت های استرس زا واکنش های زن و مرد با یکدیگر متفاوت است؛ مردان ممکن است در این شرایط دست به خشونت زده و یا ترفندهای جدی دیگری از آن ها سر بزند. در حالی که ن در این مواقع در نقش شخصیتی که حامی و مراقب است فرو می روند. هر دوی این رویکردها قابلیت رشد و نهادینه شدن را دارند.

v     

 

ویژگی های شخصیت وسواسی-اجباری: او آن چنان درگیر جزئیات، قوانین، نظم، تهیه فهرست و برنامه ریزی حساب شده می باشد که هر گونه فعالیت شادی بخش و لذت در زندگی او گم شده و بی معناست؛ به اندازهای وسواسی و کمال گراست که هیچ کاری در نظرش کامل و بی نقص نیست؛ به شکلی افراطی خود را وقف کار و مثمر ثمر بودن می کند (حتی به قیمت محروم کردن خود از تفریح، فعالیتهای شادی بخش و داشتن روابط خوب)؛ نسبت به اصول اخلاقی بسیار پایبند و انعطاف ناپذیر است. نمی تواند اجناس قدیمی، پاره و بی ارزش را دور بیاندازد حتی اگر هیچ ارزش معنوی نیز نداشته باشند؛ مایل نیست اختیار امور را به دست دیگران بسپارد مگر اینکه مطمئن شود تمام کارها دقیقا به همان صورت که او می خواهد انجام خواهد شد؛ در خرج کردن برای خود و دیگران بسیار خسیس است؛ خشک، منضبط و لجباز است و بسیار کنترل گر است.

v     

 

ویژگی های شخصیت افسرده: تمام رفتارهای او باغم و اندوه همراه است؛ بینشی که به خود و توانایی هایش دارد آکنده از حس بی کفایتی، بی ارزشی و حرمت نفس پایین می باشد؛ دیدگاهی انتقادی، سرزنش آمیز نسبت به خود دارد؛ اکثر اوقات در حال غصه خوردن و فکر کردن به مسائل ناراحت کننده است؛ نسبت به شما و دیگران منفی نگر، انتقادی و با پیش داوری رفتار می کند؛ تقریبا به همه چیز بدبین است؛ غالبا احساس گناه و ندامت دارد.

v     

 

 به جز نیاز محض به "مراقبت کردن" بعضی افراد رفتار مطیع و محتاج گونه شخصیت های وابسته را تحریک کننده یا به لحاظ عاطفی هیجان انگیز می دانند. شاید اگر مرد هستید مادر شما (و یا اگر زن هستید پدرتان) این خصوصیات را داشته است، و یا ممکن است همواره شیفته ویژگی های رفتاری کسی می شوید که خالی از حرمت نفس است.

گاهی اوقات افرادی میان ما هستند که نیاز شدیدی به نوازش و تایید شدن دارند، از این رو همواره شخصیت وابسته را انتخاب می کنند چرا که او از اینکه تمام انرژی و محبت خود را صرف کسی کند که به تازگی به او وابسته شده، خوشحال و راضی است. ممکن است متوجه شوید علاقمند به برقراری روابطی هستید که می دانید کنترل و قدرت در دستان شماست. شخصیت وابسته بدون وجود معشوق خود حرمت نفس یا هویت کافی را ندارد و همین امر او را وا می دارد تا همواره به قیمت نادیده گرفتن نیازهای خود، خواسته های شما را برآورده سازد.

v     

 

شخصیت وسواسی- اجباری دیدگاه بسته و خشکی به مسائل اخلاقی، ارزش ها و کردارهایش دارد و به شکل انعطاف ناپذیری وجدان کاری دارد. او رابطه خوبی با اعتدال و میانه روی ندارد. با دیگران حق به جانب رفتار می کند و دیدگاهش نسبت به سایر افراد با پیش داوری همراه است و غالبأ ضوابط اخلاقی سفت و سختی را چه در محل کار و چه در رابطه هایش اعمال می کند. اگرچه نسبت به دیگران خوش رفتار نیست اما در مقابل افرادی که از او بالاتر هستند بسیار با ادب و با نزاکت برخورد می کند. او قوانین و ضوابطی که در زندگی و در کارش حکم فرماست را به عنوان حجت و حرف اول و آخر در نظر می گیرد. به سختی قادر به تحمل قانون شکنی است (چه در زندگی خصوصی و چه در محیط کار).

v     

 

اختلال شخصیتی وسواسی- اجباری شامل ویژگی های رفتاری از قبیل کمال پرستی، کنترل کردن، نظم بخشیدن، خشک و منضبط بودن و لجبازی می شود. اختلال در نحوه کنترل زندگی است. هر چه فرد مبتلا بیشتر غرق در کنترل امور زندگی اش می شود بیشتر آسیب می بیند. وقتی احساس کند کنترل امور از دستش خارج شده و برای به دست آوردن دوباره آن به کار مفرط مشغول می شود، یک چرخه منفی به وجود می آید. هرچه سخت تر برای رسیدن به نظم و ظرافت بی نقص تلاش می کند، کارایی اش کمتر شده و بیشتر از قبل حس می کند کنترل امور از دستش خارج شده. در نهایت عدم دست یابی یا حفظ "نظم مطلق" باعث می شود به شدت احساس ترس کند در نتیجه بیشتر از قبل سعی می کند کنترلش را روی امور زندگی افزایش دهد و تلاش کاریش را دو چندان می کند.

v     

 

شخصیت غمگین و افسرده زمان و انرژی روانی بسیار زیادی را صرف فکر کردن و به یاد آوردن اتفاقاتی می کند که بهتر است فراموش شوند. همچنین نشخوار فکری و غم و غصه خوردن کار همیشگی اوست و اغلب این حالت ها بر اثر توجه بیش از حد به نکات منفی، شکست هایی که بزرگ جلوه می دهند، ضعف های ظاهری، اشتباهات و افسوس های بی دریغ به وجود می آیند. او نسبت به آینده ذاتا بدبین است و همیشه در مورد عواقب کارها چه جزئی و چه مهم نگران است و بیش از حد به فکر فرو می رود. این نشخوار فکری در کنار غمزدگی حاکم بر روحیات او باعث می شود جو سنگین و تاثیر گذاری که مملو از ناامیدی و حزن و اندوه است را در فضای زندگی اش حاکم کند که البته این منفی نگری و ناامیدی عمیق باعث می شود دیگران را از خود براند. با طرد شدن توسط دیگران تصور بی ارزش بودن در او تقویت می شود که این در نهایت به یک الگوی رفتاری تبدیل شده و ادامه پیدا می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت پارانوئید: به شما مشکوک است و گمان می کند قصد لطمه زدن به او را دارید، می خواهید از او سوء استفاده کرده و به طریقی او را فریب دهید؛ تمام فکرش به این مشغول است که آیا واقعا به او وفادار هستید و آیا می تواند به شما اعتماد کند؛ در اعتماد کردن به شما تردید دارد و از این می ترسد که اطلاعات محرمانه

روشن بینی حالت طبیعی احساس وصل با وجود است، ارتباط با چیزی بیکران و فناناپذیر که در نهایت شگفتی، ذات شخص است.بزرگ ترین مانع در راه تجربه حقیقت اتصال، یکی شناختن خود با ذهن است که موجب می شود فکر، غیر ارادی گردد. قادر نبودن به توقف فکر، گرفتاری وحشتناکی است، اما از آنجا که تقریبا همه از آن رنج می بریم، متوجه آن نیستیم و آن را حالتی متعارف می پنداریم. سر و صدای بی وقفه ذهن مانع از آن می شود که قلمروی آرامش درونی را که از وجود جدا نیست، بیابیم. این همهمه یک "خود توهمی ذهنی" را شکل می دهد که سایه ای از ترس و رنج بر ما می گستراند.

v     

 

چنانچه ذهن به درستی مورد استفاده قرار گیرد ابزاری عالیست، اما اگر به اشتباه به کار گرفته شود بسیار مخرب می گردد. ذهن، از شما استفاده می کند. بیماری این است. آزادی با درک این نکته آغاز می شود که شما آن موجود، یعنی فکر کننده نیستید. دانستن این واقعیت شما را قادر می سازد تا آن موجود را تماشا کنید. همین که شروع به تماشای فکرکننده نمایید، سطح بالاتری از آگاهی فعال می شود.

آنگاه به تدریج متوجه می شوید که شعور گسترده ای در ورای فکر وجود دارد و فکر فقط ذره ای خرد از آن شعور است. هم چنین متوجه می شوید که همه چیزهایی که به راستی مهم هستند، مانند زیبایی، عشق، خلاقیت، شادی و آرامش درونی از ورای ذهن برمی خیزند. و در طی این مسیر به تدریج بیدار می شوید.

v     

 

تا آن جا که می توانید به صدای درون سر خود گوش دهید. به هر الگوی فکری تکراری، نوارهایی که شاید سال هاست در سرتان نواخته می شوند، توجه ویژه کنید. هنگامی که به آن صدا گوش می دهید، بدون تعصب گوش دهید، یعنی داوری نکنید. آنچه را می شنوید، قضاوت با محکوم نکنید، زیرا این کار بدان معناست که همان صدا از در پشتی وارد شده است. به زودی متوجه می شوید که صدا آن جاست و من در این جا به آن گوش می دهم، آن را تماشا می کنم. این درک من، این در حضور خویش، یک فکر نیست، بلکه از ورای ذهن بر می خیزد.

در حالی که به فکر گوش می دهید، یک حضور آگاه، یک خود عمیق تر را در زیر با پشت فکر احساس می کنید. در این حالت، تسلط فکر بر شما از بین می رود و به سرعت محو می شود، زیرا شما دیگر از طریق یکی دانستن خود با ذهن، به آن انرژی نمی دهید. این آغاز پایان تفکر ناخواسته و اجباری ست.

v     

 

در زندگی روزمره می توانید به این ترتیب این مراقبه را تمرین کنید که کاری را که به طور معمول فقط به منظور رسیدن به نتیجه ای انجام می دهید، با توجه کامل انجام دهید تا خود آن کار به نتیجه تبدیل شود. برای نمونه هر بار از پله بالا و پایین می روید، به هر گام، هر لحظه و حتی هر نفس با دقت توجه کنید. به طور کامل در حال باشید. هنگام شستن دست، به تمامی دریافت های حسی مربوط به این کار توجه کنید: صدا و احساس آب، حرکت دست ها، عطر صابون و غیره. نسبت به احساس آرام و در عین حال نیرومند حضور در حال هشیار شوید. برای اندازه گیری میزان موفقیت شما در این تمرین، معیار معینی وجود دارد: مقدار آرامشی که در درون احساس می کنید. شاید یک روز مچ خود را بگیرید که به سر و صداهای ذهن خود هم چون بازیگوشی های یک کودک می نگرید و لبخند می زنید. این بدان معناست که شما دیگر محتوای ذهن خود را چندان جدی نمی گیرید، زیرا خود را ذهن نمی پندارید.

v     

 

برای نفس، لحظه حال تقریبا وجود ندارد و فقط گذشته و آینده مهم به نظر می رسند. پیوسته ذهن می خواهد گذشته را زنده نگاه دارد، زیرا بدون گذشته شما چه کسی هستید؟ به علاوه ذهن پیوسته خود را به آینده فرافکنی می کند تا از ادامه هستی خود خاطرجمع شود و در ضمن پی نوعی رهایی یا خشنودی در آینده است. نفس می گوید: "یک روز وقتی که این با آن پدیده رخ دهد، من راضی، خوشحال و آرام خواهم بود."

حتی مواقعی که نفس علاقه مند به "حال" به نظر می رسد، به هیچ وجه "حال" واقعی را نمی بیند، زیرا با از دریچه گذشته به آن نگاه می کند و یا حال را در حد وسیله ای در راه رسیدن به هدف، هدفی که همواره در آینده ای شکل گرفته در ذهن نهفته است، کاهش می دهد. لحظه حال کلید آزادی را در خود دارد، اما تا زمانی که شما ذهن هستند نمی توانید لحظه حال را دریابید.

v     

 

حالت روانی ترس از هرگونه خطر ملموس، واقعی و فوری جداست. ترس روانی به شکل های گوناگونی نظیر دلواپسی، نگرانی، اضطراب، حالت عصبی، فشار، ترس، وحشت و غیره آشکار می شود. ترس روانی همواره در ارتباط با موردی ست که امکان دارد رخ بدهد، نه آن که اکنون رخ می دهد. شما در اینجا و اکنون هستید، در حالی که ذهنتان در آینده است. این اختلاف موجب شکافی اضطراب آور می شود. اگر خود را با ذهن یکی بدانید و ارتباط خود را با نیرو و سادگی حال از دست بدهید، آن شکاف اضطراب آور همدم همیشگی شما خواهد بود. همیشه می توان با لحظه حال رو به رو شد، اما نمی توان از عهده چیزی که فقط یک فرافکنی ذهنیست برآمد. نمی توان بر آینده پیروز شد.

ظاهرا ترس دلایل بسیاری دارد. ترس از دست دادن، ترس از شکست، ترس از آسیب دیدن و غیره. اما در نهایت، همه ترس ها از ترس نفس از مرگ و نابودی ناشی می شود.

v     

 

اگر دیگر نمی خواهید خود و دیگران را به درد و رنج دچار کنید، اگر دیگر مایل نیستید به بقایای دردهای گذشته که هنوز در شما وجود دارند بیفزایید، از ایجاد زمان دست بکشید یا دست کم بیش از آنچه برای رسیدگی به جنبه های عملی زندگیتان ضروریست زمان درست نکنید. چگونه از آفرینش زمان دست بکشیم؟

عمیقا درک کنید که لحظه حال تنها موردیست که دارید. حال را به مرکز توجه زندگی خود تبدیل کنید. در حالی که پیش از این، در زمان ست داشتید و تماس های کوتاهی با حال برقرار می کردید، اکنون اقامتگاه خود را در حال قرار دهید و فقط در مواقع ضروری و برای رسیدگی به جنبه های عملی زندگی خود، دیدارهای کوتاهی از گذشه و آینده داشته باشید. پیوسته به لحظه حال پاسخ مثبت بدهید.

v     

 

 چرا "حال" گرانبهاترین مورد است؟ نخست، حال تنها موردیست که وجود دارد. حال جاودان، فضاییست که همه زندگی شما در آن آشکار می شود و تنها عاملیست که ثابت باقی می ماند. زندگی در حال است. هیچ گاه نبوده است که زندگی شما در حال نبوده باشد و هیچ گاه نیز چنین نخواهد شد. دوم، حال، تنها نقطه ای است که می تواند شما را به ورای محدودیت های ذهن ببرد. حال، تنها نقطه دست یابی به قلمروی بی زمان و بی شکل وجود است.

آیا هیچ گاه چیزی را خارج از حال، تجربه کرده، انجام داده، اندیشیده با احساس کرده اید؟ آیا گمان می کنید که در آینده چنین خواهید کرد؟ آیا ممکن است موردی خارج از حال رخ دهد، یا باشد؟ پاسخ واضح است: نه! هیچ چیز هیچ گاه در گذشته رخ نداده است؛ در حال رخ داده است. هیچ چیز هیچ گاه در آینده رخ نخواهد داد؛ در حال رخ خواهد داد.

v     

 

برای مدتی وضعیت زندگی خود را فراموش کنید و به زندگی خود توجه نمایید. وضعیت زندگی شما در زمان شکل می گیرد، اما زندگی شما در حال است. وضعیت زندگی شما از جنس ذهن است، اما زندگی شما حقیقیست. راه باریکی را که به زندگی منتهی می شود، پیدا کنید. شاید وضعیت زندگی شما سراسر مشکلات باشد. مانند بیشتر زندگی ها، اما ببینید آیا در این لحظه مشکلی دارید؟ منظور من فردا، یا ده دقیقه دیگر نیست. همین اکنون، آیا اکنون مشکلی دارید؟

هنگامی که لبریز از مشکلات هستید، جایی برای ورود هیچ چیز جدید وجود ندارد و راه حل نمی تواند وارد شود. پس هرگاه می توانید، جایی باز کنید و فضایی ایجاد نمایید تا بتوانید زندگی ورای وضعیت زندگی خود را بیابید.

v     

 

 چنانچه در کاری که انجام می دهید، نشاط، آسودگی و سبکی وجود ندارد، ومی ندارد کار خود را تغییر دهید. شاید تغییر چگونگی کافی باشد. همواره "چگونه" مهم تر از "چه" است. ببینید آیا می توانید به کار خود پیش از نتیجه حاصل از آن توجه کنید؟ توجه کامل خود را بر آنچه این لحظه فراهم آورده است، معطوف نمایید. به این ترتیب پذیرای کامل آنچه که هست نیز می شوید، زیرا نمی توانید توجه کامل خود را به چیزی بدهید که آن را طرد می کنید.

همین که لحظه حاضر را محترم بشمارید، تمامی ناراحتی ها و تقلاها محو می شوند و زندگی با نشاط و آسودگی جریان می یابد. هنگامی که بر مبنای هشیاری لحظه حاضر عمل کنید، هر چه انجام می دهید حتی اگر ساده ترین کارها باشد، سرشار از محتوای توجه و مهر خواهد بود.

v     

 

 بر حال متمرکز شوید و به من بگوید، در همین لحظه چه مشکلی دارید؟ امکان ندارد در حالی که توجه شما به طور کامل بر حال است، مشکلی داشته باشید. باید با وضعیت موجود را پذیرفت و یا به آن رسیدگی کرد. چرا آن را به مشکل تبدیل کنیم؟

اما ذهن، ناآگاهانه عاشق مشکلات است. وجود مشکل به این معناست که شما در ذهن خود درباره وضعیتی فکر می کنید، بی آن که به راستی بخواهید، با این امکان وجود داشته باشد که در این باره کاری انجام دهید. در نتیجه به طور ناخودآگاه آن وضعیت را به صورت جزیی از خود در می آورید. شما چنان تحت تأثیر وضعیت زندگی خود قرار می گیرید که حس زندگی، حس بودن را از دست می دهید، یا به جای آن که توجه خود را به آن کاری که اکنون می توانید انجام دهید معطوف بدارید، دیوانه وار بار صدها کاری را که شاید باید در آینده انجام بدهید، با خود حمل می کنید.

v     

 

آیا توجه فراوانی به گذشته دارید؟ آیا روند فکری شما موجب ایجاد احساس گناه، غرور، رنجش، پشیمانی با دلسوزی به حال خود می شود؟ هر لحظه در برابر گذشته بمیرید. به گذشته نیاز ندارید. فقط در مواردی که گذشته کاملا به لحظه حاضر مربوط می شود، به آن رجوع کنید. نیروی این لحظه و کامل بودن وجود را حس کنید. حضور خود را احساس کنید.

آیا نگران هستید؟ آیا بسیاری از افکار شما در اطراف  "اگر" دور می زند؟ در این صورت، شما خود را با ذهن یکی می دانید؛ ذهنی که خود را به یک وضعیت تخیلی آنی فرافکنی کرده و ایجاد هراس می کند. امکان ندارد بتوانید با چنین وضعیتی رو به رو شوید، چون وجود ندارد. این وضعیت یک توهم ذهنیست. فقط با قبول لحظه حال می توانید این دیوانگی را که دشمن سلامت و زندگی شماست، متوقف کنید.

v     

 

انتظار کشیدن را به عنوان حالتی از ذهن کنار بگذارید. هنگامی که مچ خود را می گیرید که به حالت انتظار فرورفته اید، از آن خارج و به لحظه حاضر وارد شوید. فقط باشید و از بودن لذت ببرید. اگر حاضر باشید، هیچ نیازی نیست که انتظار چیزی را بکشید. پس دفعه بعد اگر کسی به شما گفت: "معذرت میخواهم که منتظرت گذاشتم." می توانید در پاسخ بگویید: اشکالی ندارد، انتظار نمی کشیدم. فقط اینجا بودم و لذت می بردم؛ از "بودنم" لذت می بردم!

v     

 

بخش بزرگی از درد و رنج انسان ها غیر ضروریست، اما تا زمانی که ذهنی کنترل نشده زندگی فرد را در اختیار دارد، توسط خود شخص ایجاد می شود. دردی که اکنون به وجود می آورید همواره نوعی عدم پذیرش است؛ نوعی مقاومت نا آگاه در برابر آنچه که هست.

مقاومت در سطح افکار، شکل داوری به خود می گیرد و در سطح عواطف به صورت نوعی احساس منفی ظاهر می شود. شدت درد بستگی به میزان مقاومت در برابر لحظه "حاضر" دارد و این خود متکی به آن است که شما تا چه حد خود را با ذهن یکی می دانید، ذهن همواره در پی آن است که "حال" را انکار کند و از آن بگریزد. و به عبارت دیگر هر چه خود را بیشتر از طریق ذهن بشناسید، بیشتر رنج می برید.

v     

 

حضور داشتن در زندگی روزمره به شما یاری می کند تا عمیقا در خود استوار شوید. در غیر این صورت، ذهن که قدرت و جنبش فراوانی دارد، شما را هم چون یک رودخانه خروشان به دنبال خود می کشاند. حضور داشتن به این معناست که به طور کامل در بدن خود سکنی گزینید، همواره بخشی از توجه خود را به میدان انرژی درون بدن معطوف بدارید، یا به عبارت دیگر بدن را از درون حس کنید. آگاهی به بدن، شما را به حال پیوند می دهد.

اجازه دهید تمرین معنوی شما این باشد: همچنان که به امور زندگی می پردازید، صد در صد توجه خود را به جهان بیرون و ذهن خود معطوف نکنید. مقداری از توجه را در درون نگه دارید. حتی هنگامی که به کارهای روزمره مشغول هستید و به ویژه مواقعی که در ارتباط با افراد و طبیعت قرار دارید، بدن درونی را احساس کنید. س عمیق درون را حس کنید. این در را همواره باز نگه دارید.

v     

 

همیشه می توانید با حال کنار بیایید، اما هیچ گاه نمی توانید با آینده به توافق برسید و اجباری هم برای این کار ندارید. آیا شما یک "منتظر" همیشگی هستید؟ "انتظار در مقیاس بزرگ"، انتظار برای تعطیلات بعدی، شغل بهتر، بزرگ شدن بچه ها، یک رابطه پرمعنا، موفقیت، پولدار شدن، مهم شدن، یا روشن بین شدن است. چندان نامتعارف نیست که اشخاص همه عمر را به انتظار شروع زندگی سپری کنند.

انتظار، یک حالت ذهنیست و در اصل به این معناست که شما آینده را می خواهید و اکنون را نمی خواهید. آنچه را دارید نمی خواهید و آنچه را ندارید می خواهید. با هر نوع انتظار، نا آگاهانه تضادی درونی بین اکنون و اینجا، یعنی جایی که نمی خواهید باشید با آینده فرافکنی شده خود، یعنی جایی که می خواهید باشید، ایجاد می کنید. این نگرش موجب می شود حال حاضر را از دست بدهید و کیفیت زندگی شما به شدت کاهش یابد.

v     

 

بدن دردمند، گذشته زنده در شماست و اگر خود را با آن یکی بدانید، خود را با گذشته یکی دانسته اید. خود را مظلوم شناختن به این معناست که معتقد هستید گذشته از "اکنون" نیرومندتر است و این خلاف حقیقت می باشد. در این صورت در واقع باور دارید که دیگران و رفتار آنها مسئول وضعیت کنونی شما، دردهای عاطفیتان، یا ناتوانی شما در این که خود حقیقیتان باشید، هستند. حقیقت آن است که تنها نیروی موجود، در همین لحظه نهفته است و همان نیروی حضور شماست. با دانستن این نکته متوجه می شوید که اکنون هیچ کس غیر از شما مسئول فضای درونتان نیست و گذشته نمی تواند بر نیروی حال پیروز شود.

همان گونه که نمی توانید با تاریکی نبرد کنید، با بدن دردمند نیز نمی توانید بجنگید. تلاش در این راه موجب کشمش های درونی و در نتیجه درد و رنج بیشتر می شود. مشاهده بدن دردمند کافیست و به مفهوم پذیرش آن به عنوان بخشی از وضعیت موجود در این لحظه است.

v     

 

هر اعتیادی ناشی از این است که فرد از رویارویی با درد و گذر از آن امتناع می کند. هر اعتیادی با درد آغاز می شود و با درد پایان می گیرد. به هر ماده ای که معتاد باشید، خواه الکل، غذا، مواد مخدر قانونی، یا یک فرد شما در عمل از چیزی یا شخصی استفاده می کنید تا درد خود را بپوشانید. برای همین است که پس از گذشت سرخوشی نخستین، این همه درد و غم در روابط نزدیک به چشم می خورد. روابط، مولد درد و غم نیستند، بلکه آنها درد و اندوهی را که در درون شما خانه دارد، آشکار می کنند. هر اعتیادی همین کار را می کند. هر اعتیادی به مرحله ای می رسد که دیگر برای شما چاره ساز نیست و آنگاه درد را بسیار شدیدتر از پیش حس خواهید کرد.

این یکی از دلایلیست که بیشتر مردم همواره تلاش می کنند تا از لحظه حاضر بگریزند و در پی نوعی رهایی در آینده باشند. اگر آن ها توجه خود را به حال معطوف کنند، اول از همه با درد خود رو به رو می شوند و در واقع از همین می ترسند. ای کاش آنها می دانستند که در حال، دسترسی به نیروی حضور که گذشته و درد همراه آن را از بین می برد، چه ساده است. در حال، حقیقتی نهفته است که توهم را می زداید.

v     

 

اگر نمی توانید در تنهایی با خودتان راحت باشید، برای پوشاندن ناراحتی خود به دنبال ایجاد رابطه خواهید گشت. اما مطمئن باشید که ناخشنودی شما به شکلی دیگر در هر رابطه ای جلوه گر خواهد شد و احتمالا شما شریک خود را مسبب آن خواهید دانست. تنها کاری که باید بکنید آن است که این لحظه را به طور کامل بپذیرید. آنگاه در اینجا و اکنون با خودتان راحت خواهید بود.

در حالت روشن بینی، شما خودتان هستید، یعنی "شما" و "خود" به هم می پیوندید و یکی می شوید. در این حالت شما خود را داوری نمی کنید، دلتان برای خودتان نمی سوزد، به خودتان افتخار نمی کنید، خودتان را دوست ندارید، از خودتان بدتان نمی آید و . اینک شکاف ناشی از آگاهی خودمحورانه درمان یافته و طلسم آن باطل شده است. دیگر "خودی" وجود ندارد که لازم باشد از آن حمایت و دفاع و آن را تقویت کنید.

v     

 

هرگاه رابطه شما به خوبی پیش نمی رود، هرگاه این رابطه "دیوانگی" شما و یارتان را پدیدار می کند، شادمان باشید، زیرا آنچه در ناآگاه پنهان بود اکنون به روشنایی آمده و فرصتی برای رهایی ایجاد شده است. هر لحظه نسبت به آن لحظه دانا بوده، به ویژه متوجه حالت درونی خود باشید. اگر خشم وجود دارد، بدانید که خشم وجود دارد. اگر حسادت، حالت تدافعی، نیاز به جر و بحث و محق بودن، کودکی در درون که مهر و توجه می طلبد یا هر نوع درد عاطفی وجود دارد، هر چه هست، حقیقت آن لحظه را بدانید و آن دانسته را در نظر داشته باشید.

 روابط به منظور شاد یا خشنود کردن شما نیستند. اگر همچنان در روابط به دنبال نجات و خوشبختی باشید، بارها و بارها مأیوس خواهید شد. اما اگر بپذیرید که هدف از رابطه آگاه شدن است، نه شاد شدن، آنگاه خود را با آگاهی والاتری که می خواهد در این جهان زاده شود، هماهنگ می کنید.

v     

 

چرخه هایی از موفقیت وجود دارند، زمانی که دارایی و پیروزی به سراغ ما می آید و همچنین چرخه هایی از شکست وجود دارند، زمانی که دستاوردها از دست می روند و تباه می شوند و شما باید بگذارید آنها بروند تا برای پیدایش چیزهای تازه و بروز تغییر و دگرگونی جا باز شود.

اگر شما در این مقطع مقاومت کنید و به موفقیت خود بچسبید، به این معناست که از روان شدن در جریان زندگی خودداری می کنید و در نتیجه رنج خواهید برد. برای رشد، نیاز به فروپاشی وجود دارد. یک چرخه نمی تواند بدون چرخه دیگر پا بگیرد.

چرخه شکست بی تردید برای درک معنوی ضروریست. باید در سطحی عمیقا شکست خورده باشید و از دست دادن و درد و رنج های شدید را تجربه کرده باشید تا به بعد معنوی جذب شوید.

v     

 

برخی اوقات عواطف منفی مکرر همچون بیماری های تکراری، حامل پیامی هستند. اما هر تغییری که بدهید، چه در رابطه با شغل، روابط، یا محیط فقط تغییری سطحی و ظاهری خواهد بود، مگر آن که این تغییر از تحولی در سطح آگاهی شما ناشی شود و تنها تحول ممکن این است که "حاضرتر" بشوید. هنگامی که به اندازه معینی از "حضور" دست یافتید، دیگر لازم نیست احساس های منفی به شما بگویند که در وضعیت زندگی به چه نیاز دارید. اما تا هنگامی که احساس منفی وجود دارد، از آن بهره ببرید. آن را به عنوان هشداری برای حضور داشتن بیشتر بپذیرید.

به دنبال آرامش نگردید. در پی هیچ حالتی به جز همان حالتی که اکنون در آن هستید نباشید، وگرنه تضاد درونی و مقاومت ناآگاهانه در خود ایجاد می کنید. از این که در آرامش نیستید، خود را ببخشید. همین که نا آرامی خود را به طور کامل بپذیرید، عدم آرامش شما به آرامش تبدیل می شود. هر چیزی را که به طور کامل بپذیرید، شما را به مقصد، به آرامش می رساند. این معجزہ تسلیم است.

v     

 

اگر وضعیت زندگی خود را ناخوشایند و حتی غیر قابل تحمل می یابید نخست فقط از طریق تسلیم می توانید الگوی ناآگاه مقاومت را که موجب ادامه وضعیت می شود، در هم بریزید. تسلیم با اقدام کردن، ایجاد دگرگونی و رسیدن به اهداف کاملا سازگار است.

در حالت تسلیم، آنچه را لازم است انجام شود، به روشنی می بینید و به آن اقدام می کنید. در این حالت کارها را یکی یکی انجام می دهید و در هر زمان فقط بر یک کار متمرکز هستید. از طبیعت بیاموزید: ببینید که چگونه همه امور به انجام می رسند و چگونه معجزه زندگی بدون ناخشنودی و اندوه آشکار می شود. مسیح به همین دلیل گفت: "ببینید که گل های سوسن چگونه رشد می کنند، آن ها نه عرق می ریزند و نه دور خود می پیچند."

اگر وضعیت شما در مجموع رضایت بخش و خوشایند نیست، همین لحظه را جدا کنید و به آنچه هست، تسلیم شوید.

v     

 

پس از آن که به ورای تضادهای ساخته و پرداخته ذهن رفتید، هم چون دریاچه ای عمیق می شوید. وضعیت بیرونی زندگی با تمامی رویدادهایش سطح این دریاچه را تشکیل می دهد که بنا به چرخه ها و فصل ها گاه آرام و گاه توفانی و ناهموار می شود، اما اعماق دریاچه همواره آرام است. شما یک دریاچه کامل هستید، نه فقط سطح آن. شما با اعماق خود که کاملا آرام باقی می ماند، در ارتباط خواهید بود. دیگر از طریق چسبیدن ذهنی به شرایط، در برابر دگرگونی مقاومت نمی کنید. آرامش درونی شما به هیچ شرایطی بستگی ندارد. شما در وجود تغییرناپذیر، بی زمان و نامیرا مستقر هستید و دیگر برای خوشبختی و خشنودی خاطر به جهان بیرونی و شکل های پیوسته متغیر آن متکی نیستید.

v     

 

در بیماری و ناتوانی، احساس نکنید که شکست خورده اید، احساس گناه نکنید، زندگی را سرزنش نکنید که با شما غیر عادلانه برخورد کرده است و در ضمن خود را نیز مقصر نشمارید. این ها همه شکل های گوناگون مقاومت هستند. اگر بیماری عمده ای دارید، از آن برای روشن بینی بهره ببرید. از هر رویداد به ظاهر "بد" زندگی برای روشن بینی یاری بگیرید. زمان را از بیماری پس بکشید و به آن گذشته با آینده ندهید. بگذارید بیماری، شما را به هشیاری در لحظه حاضر وادار کند. ببینید چه می شود. کیمیاگر شوید و مس را به طلا، درد و رنج را به آگاهی و ناکامی را به روشن بینی مبدل کنید.

هرگاه مصیبتی پیش می آید و مشکلی جدی پدیدار می شود مانند بیماری، نقص عضو، ناتوانی، از دست دادن خانه و دارایی و هر نوع موقعیت اجتماعی، به هم خوردن رابطه ای نزدیک، مرگ با درد و رنج عزیزی، یا مرگ قریب الوقوع خودتان بدانید که این پیشامد جنبه دیگری نیز دارد و شما فقط یک گام با رویدادی شگفت آور فاصله دارید: تبدیل اعجاز آور مس درد و رنج به طلا! این گام، تسلیم نام دارد.

v     

 

هنگامی که به شخص یا وضعیتی "نه" می گویید، اجازه دهید که این سخن از واکنش ناشی نشود، بلکه از بینش، از درک روشن آن که در این لحظه برای شما چه مناسب یا نامناسب است، برخیزد. بگذارید که این یک "نه" غیر واکنشی باشد، یک "نه" والامقام، "نه" ای که از تمامی عواطف منفی رها باشد و در نتیجه درد و رنج بیشتری ایجاد نکند. اگر نمی توانید تسلیم شوید، بی درنگ اقدام کنید: نظر خود را ابراز نمایید، کاری کنید تا تغییری در شرایط ایجاد شود، یا خود را از آن وضعیت دور کنید.

اگر نمی توانید اقدام کنید، برای نمونه اگر در زندان هستید، دو راه پیش رو دارید: مقاومت یا تسلیم، اسارت یا رهایی درونی از شرایط بیرونی، درد و رنج یا آرامش درونی.


کاش بار دیگر آن لحظه ای را که دوستم به من "موش کاغذ خواره" خطاب کرده بود و من دستخوش خشمی آمیخته به شرم شده بودم باز می دیدم! از آن پس بیاد دارم که تمام بغض و نفرتم نسبت به عمری که سرکرده ام در آن عبارت تجسم یافته است. منی که تا به آن اندازه زندگی را دوست می داشتم چگونه راضی شده بودم که آن همه مدت خویشتن را در چنان توده درهمی از کتاب و کاغذ سیاه شده غرق کنم؟ این عبارت بی سر و صدا در من نفوذ کرده بود، و من از آن پس پی بهانه ای می گشتم تا این کاغذبازی ها را رها کنم و به زندگی، کار و فعالیت رو بیاورم. بیزار بودم از اینکه این موش نکبتی همراه اسمم شده است.

v     

 

چوپان: غذای من حاضر است و گوسفندان خود را دوشیده ام. کلون کلبه ام را انداخته ام و أتشم هم روشن است. و تو ای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

 بودا: من دیگر نه نیازی به غذا دارم و نه به شیر. بادها، کلبه من اند و آتش من خاموش است. و توای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

چوپان: من زنی فرمانبردار و وفادار دارم که سال هاست همسر من است؛ و شب هنگام خوشم که با او بازی می کنم. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

بودا: من جانی دارم فرمانبر و آزاد. سال هاست که تعلیمش می دهم و به او می آموزم که با من بازی کند. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

v     

 

آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآورده خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف تر درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع تری جست و خیز کند و بی آنکه متوجه بسته بودن به طناب بشود، بمیرد. آیا آزادی به همین می گویند؟

v     

 

این چه جنونی است که ما بی جهت به کسی حمله می کنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد، گازش می گیریم، دماغش را می بریم، گوش هایش را می کنیم، شکمش را می دریم، و برای همه این اعمال خدا را هم به کمک می طلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا می خواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟

برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بی دندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان می تواند بگوید: بچه ها، خجالت دارد. گاز نگیرید! اما وقتی سی و دو دندانش سرجاست چه عرض کنم؛ آدم وقتی جوان است جانور درنده ای است؛ بلی ارباب، جانور درنده ای که آدم می خورد.

v     

 

یک روز از کنار دهکده ای می گذشتم. بابای پیر نودساله ای را دیدم که داشت یک نهال بادام می کاشت. به او گفتم: هی، پدر! درخت بادام می کاری؟ و او با آن پشت خمیده اش رو به من برگشت و گفت: آره، فرزند، من طوری رفتار می کنم که انگار هیچ وقت نخواهم مرد. من در جواب گفتم: ولی پدر، من طوری رفتار می کنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم. حالا ارباب، حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟

من ساکت بودم. دو راه سربالا و سخت گذر هر دو ممکن است به قله برسند. رفتارکردن با این تصور که هرگز مرگی در کار نخواهد بود و رفتارکردن با این خیال که هر لحظه ممکن است مرگ سربرسد شاید هر دو یکی باشد.

v     

 

آن زمان که هنوز شاگرد مدرسه بودم با دوستان  بسیار صمیمی خود جمعیتی تشکیل داده بودیم و همه با هم در اتاق در بسته من سوگند یاد کرده بودیم که همه عمر خود را وقف مبارزه با بی عدالتی بکنیم. در آن دم که همه دست روی قلب خود می گذاشتیم و قسم می خوردیم قطرات درشت اشک از چشمانمان جاری بود. وه که چه آرمان های کودکانه ای بود. امروز وقتی می بینم که اعضای همان انجمن دوستان تبدیل به پزشکان قلابی، وکلای بی ارزش، عطار و بقال، تمداران ناقلا و رومه نگاران حقیر شده اند دلم پر می شود. ظاهرا آب و هوای این سرزمین خشک و ناسازگار است که گرانبهاترین بذرها در آن نمی رویند یا در انبوه خار و خس خفه می شوند.

v     

 

دیوانگی محض است که آدمی که خودش دارد از گرسنگی می میرد شکر خدایی را بکند که همه چیز دارد. این عمو آناگنوستی بدبخت از این تعلیمات بی معنی تو چه سودی خواهد برد؟ تو به جز اینکه برای او دردسر درست کنی کاری نخواهی کرد مگر چه چیز عاید ننه آناگنوستی خواهد شد؟ تازه اول دعواهای خانوادگی خواهد بود. ارباب، بالاغیرتا مردم را راحت بگذار و چشم و گوششان را باز مکن. تو اگر چشم و گوش اینان را باز کنی آن ها به جز بدبختی خود چه خواهند دید؟ بنابراین آن ها را با رؤیاهای خودشان آسوده بگذار! .مگر اینکه وقتی چشمشان را باز کردی دنیایی بهتر از دنیای تاریک فعلی که اکنون در آن زندگی می کنند به ایشان نشان بدهی. تو چنین دنیایی را داری!؟

v     

 

من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیج کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می شناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که می بینم، با گوش های او است که می شنوم و با روده های او است که هضم می کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تمامأ به کام عدم فرو خواهد رفت!

v     

 

از جا برخاستم و همچون گدایان دست به سوی باران دراز کردم. ناگهان هوس کردم که گریه کنم. غمی که برای خودم و از آن من نبود، بلکه عمیق تر و تیره تر از آن بود، از خاک نمناک برمی خاست: وحشتی که یک جانور آرام و سرگرم چرا، ناخودآگاه حس می کند و ناگاه بی آنکه چیزی به چشم دیده باشد از هوا بو می کشد که به دام افتاده است و راه فرار ندارد. نزدیک بود فریاد بزنم، چون می دانستم که این کار مرا تسکین خواهد داد، ولی خجالت کشیدم.

براستی آن ساعت ها که باران ریز می بارد چه اندوه شهوت آلودی در آدمی ایجاد می کند! همه خاطره های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است؛ مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده ن، امیدهایی که همچون پروانه های بال ریخته که از آن ها فقط کرمی مانده است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود، باز به یادش می آید.

v     

 

خوب می دانستم که چه چیز را باید خراب کرد. اما نمی دانستم که روی آن خرابه ها چه باید ساخت، و فکر هم می کردم که هیچ کس به یقین این موضوع را نمی داند. دنیای کهنه قابل لمس است و استوار که ما با آن زندگی می کنیم و هر لحظه با آن در مبارزه ایم، و بنابراین وجود دارد. دنیای آینده هنوز به وجود نیامده و غیر قابل لمس است و فرار و از نوری ساخته شده که تار و پود رؤیاها را از آن بافته اند. ابری است که بادهای شدیدی چون عشق و نفرت و تخیل و تقدیر و خدا آن را کوبیده اند. بزرگ ترین پیغمبر نمی تواند چیزی به جز یک دستور به آدمیان بدهد، و هر چه این دستور مبهم تر باشد آن پیغمبر بزرگتر خواهد بود.

v     

 

پروانه قشر پیله را دریده و آماده بیرون پریدن بود. اما پروانه زیاد درنگ می کرد و من شتاب داشتم خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می کشید از آن بیرون خزید؛ بال های پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می کوشید که آن ها را از هم بگشاید؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بال ها می بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. مأیوس و بی حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.

v     

 

عمر من بر یک مسیر عوضی سیر کرده بود و دیگر تماس من با مردم چیزی به جز یک مناظره درونی با خودم نبود. تا بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار می بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی، یکی را انتخاب کنم کتاب را انتخاب می کردم. کاش می توانستم اسفنجی بردارم و همه آن چیزهایی را که خوانده و دیده و شنیده بودم بشویم و خود را پاک کنم، سپس به مکتب زوربا درآیم و شروع به آموختن الفبای بزرگ و راستین بکنم. آن وقت هر پنج حسم را و تمامی جسمم را بکار می انداختم تا لذت ببرند و چیز بفهمند. دویدن می آموختم و کشتی گرفتن و شنا کردن و اسب سواری و پاروزنی و اتومبیل رانی و تیراندازی می آموختم. روحم را از جسم سرشار می کردم و جسمم را از روح می انباشتم، و آخر این دو دشمن دیرینه را در وجود خود به آشتی وامی داشتم.

v     

 

زوربا تیپایی به سنگی زد و سنگ غل غل کنان فروغلتید. زوربا مانند اینکه برای نخستین بار در عمرش چنین منظره جالب توجهی را می بیند دچار حیرت شد و ایستاد: "دیدی، ارباب؟ معلوم می شود که سنگ ها در سرازیری جان می گیرند." با خود اندیشیدم: به همین شیوه است که خیالپردازان مدعی وحی می شوند و شاعران بزرگ گویی هر چیزی را برای نخستین بار می بینند. آنان هر روز صبح دنیای تازه ای در برابر خود می بینند که خود آن را آفریده اند. دنیا برای زوربا، همچون برای آدمهای اولیه، رؤیایی سنگین و فشرده بود. ستارگان بالای سرش می سریدند. دریا بر شقیقه هایش می کوبید، و او بی واسطه تحریف کننده عقل، خاک و آب و جانوران و خدا را می دید.

v     

 

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می کند به حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند. آره، رفیق، تو چطور می توانی خودت را از شر شیطان خلاص کنی جز اینکه خودت یک برابر و نیم او شیطان بشوی؟

v     

 

تو، ارباب، می توانی به من بگویی که همه این چیزها چه معنی دارد؟ چه کسی آن ها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و بخصوص چرا آدم می میرد؟

خجلت زده جواب دادم: نمی دانم.

- نمیدانی؟ پس همه این کتاب های نکبتی که تو می خوانی به چه درد می خورند. ها؟ چرا آن ها را می خوانی؟ و اگر آن ها در این باره چیزی نمی گویند پس چه می گویند؟

- آن ها از سرگردانی آدمی حرف می زنند که نمی تواند به این سؤال تو جواب بدهد.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

من ی کرده ام، آدم کشته ام، دروغ گفته ام، با ن بیشماری خوابیده ام و از همه احکام سرپیچی کرده ام. مثلا از چند تا؟ ده تا؟ و ای کاش بیست تا و پنجاه تا و صدتا بودند تا از همه آن ها سرپیچی می کردم! و با این وصف اگر خدایی وجود داشته باشد من ابدأ نمی ترسم از اینکه در روز قیامت در پیشگاهش حاضر شوم. من خیال نمی کنم هیچ یک از این چیزها اهمیتی داشته باشد. یعنی خدا همه هوش و حواس خود را متوجه این کرم های زمینی کرده است و حساب و کتاب هر کاری را که آن ها می کنند نگاه می دارد؟ یعنی اگر یکی از این کرم های نر به روی کرم ماده بغل دستی خود پرید یا در جمعه مقدس یک لقمه گوشت خورد، خدا در آن بالا غضب می کند، دعوا راه می اندازد و اوقاتش تلخ می شود؟ باه! بروید پی کارتان.

v     

 

حالا با خود می گویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر می خواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمی کند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی می پرسم و حتی در حال حاضر مثل اینکه دیگر کم کم این را هم نمی پرسم. آره، رفیق، آدم ها خوب باشند یا بد، دل من به حال همه شان می سوزد. وقتی من آدم بدبختی را می بینم، ولو بظاهر نشان بدهم که به من مربوط نیست، دلم به حالش می سوزد و با خود می گویم که این بیچاره هم می خورد، می نوشد، عشق می ورزد و می ترسد؛ او نیز خدایی دارد و شیطانی؛ او نیز خواهد مرد، زیر خاک خواهد خوابید و طعمه کرم ها خواهدشد. ای بیچاره! ما همه برادریم و همه طعمه ای هستیم برای کرم ها.



تقریبا همه افراد، در تمامی دوران زندگی خود در دو رده بالا و پایین، رئیس و مرئوس، زبردست و زیر دست یا سلطه گر و سلطه پذیر جای گرفته اند. افراد در هر کجای این هرم قرار داشته باشند، در عین حال که زیر نفوذ شخص یا اشخاص قدرتمندتر از خود هستند؛ به گونه ای در رأس قدرت بوده و زیردستانی دارند که می توانند در نبود قانونی که از حق آنان دفاع کند، زندگی آنان را به گونه ای منفی یا مثبت تحت تأثیر قرار دهند.

در چنین شرایطی همه به نوعی در ترس بسر می برند. کسب امنیت معمولا با جلب رضایت سلطه گر و از طریق انجام اعمالی چون سکوت و سازش، تعریف و تمجید و اطاعت بی چون و چرا از او صورت می پذیرد. متأسفانه چون اعمالی این چنین که از سر ترس و برای جلب منفعت یا دفع خطر و ضرر صورت می گیرد، "احترام" خوانده شده و "انتقاد" که عملی عکس آن است بی احترامی و توهین قلمداد شده و واکنش طبیعی هر انسانی به بی احترامی چیزی جز دلگیری و خشم نیست. این یکی از اساسی ترین دلایلی است که بسیاری از ما به تعریف و تمجید از یکدیگر مشغولیم و انتقاد و نازک تر از گل را نیز تحمل نمی کنیم.

v     

 

وقتی اطاعت کردن و بله قربان گفتن نیز نشان "احترام" دانسته شد، "نه" شنیدن بی احترامی تلقی شده و به رنجیده شدن می انجامد. بنابراین در جهت نیازردن یکدیگر از گفتن "نه" عاجز مانده و در جهت خشنود کردن یکدیگر به انجام خدماتی مبادرت می کنیم که تمایلی به آن ها نداریم. طبیعتا وقتی نتوانستیم حرف هایمان را رو در رو بزنیم و به درخواست یکدیگر جواب منفی بدهیم، دلگیری و کدورت در ما به وجود می آید. این کدورت گاه به صورت گله و غیبت از افراد خود را نشان می دهد. تعریف در روبه روی اشخاص و غیبت و بدگویی در پشت سر آن ها باعث رخت بر بستن اعتماد از میان مردم می شود. وقتی اعتماد از بین رفت دیگر حرف راست یکدیگر را نیز باور نمی کنیم. آنگاه در جهت اثبات صداقت از مبالغه کمک گرفته و قسم و آیه را نیز پشتوانه آن می کنیم.

v     

 

بعضی روان شناسان معتقدند، فرهنگ یک جامعه را از رفتاری که مردم آن جامعه نسبت به حیوانات دارند، می توان فهمید. سعدی ۷۰۰سال پیش، از زبان فردوسی با شعر "میازار موری که دانه کش است" جامعه را توصیه به رعایت حقوق حیوانات کرده، اما به نظر می رسد که متأسفانه در جوامعی که حقوق اساسی انسان ها به رسمیت شناخته نشده است، حیواناتش باید بیش از این ها در نوبت بمانند.

v     

 

انسان ها در جهت تسکین روانی خویش برای خصوصیات، آداب و عاداتی که تحت شرایط ترس و فقر و در جهت تنازع بقا در آن ها به وجود آمده همیشه به دنبال ارزش های مثبتی می گردند و تعصب در حفظ همین ارزش هاست که آن ها را به مقاومت در برابر ترک عادات و آدابشان وا می دارد. لذت ها و شادی های هر جامعه نیز بر مبنای نظام حاکم بر آن معنا می شود. مثلا دیده می شود که در جامعه ما هستند کسانی که از حالت جان نثاری و بندگی لذت می برند؛ هم کرنش کردن را دوست دارند و هم مورد کرنش قرار گرفتن را.

v     

 

طبیعی است که وقتی در جهت ابراز احترام به دیگران یا ترس از آنان عقیده و نظر واقعی مان را کتمان کردیم، نوعی کنجکاوی در جهت کشف خود واقعی ما در افراد به وجود می آید و باعث می شود که گاه فقط با مشاهده یک مورد یا شنیدن یک کلمه به حدس و گمان متوسل شده و ما را مورد قضاوت قرار دهند.

بیان مقصود از طریق غیر مستقیم یا با رفتارهای خاص به نوعی شکاکیت و بدبینی می انجامد؛ بدین معنا که در حرف ها و رفتارها به دنبال معانی خاص گشته، آنها را تفسیر کرده و به خود می گیریم. این امر از سه طریق به جامعه آسیب می رساند: اول این که ذهن افراد را درگیر این امر می کند که حرفی نزنند یا کاری نکنند که به کسی بر بخورد و دیگر این که مقدار زیادی از وقتشان صرف دریافت و کشف پیام ها و تفسیر آن ها می شود و سوم این که گاه با تفسیرهای نادرست تنش ها، رنجش ها و سوء تفاهمات جبران ناپذیری را باعث می شوند.

v     

 

انسان غربی در زمینه های اخلاق فردی و اجتماعی به اینجا رسید که او بتواند به عقیده دیگران احترام بگذارد، در بیان نظراتش صادق باشد، عقیده مخالف خود را تحمل کند، اشتباه خویش را بپذیرد، در امور شخصی دیگران دخالت نکند، حقوق دیگران را محترم بشمارد، احساسات شخصی اش را از عقیده اش جدا نگاه دارد، در قضاوت عجول و افراطی نباشد و. مهم تر از همه دانست که تا عیب او مشخص نشود، اصلاح نخواهد شد و تا نقدی نباشد، پیشرفتی در کار نخواهد بود. "تا آزادی انتقاد نباشد ستایش ارزنده ای نیز نمی تواند وجود داشته باشد." این جمله از یکصد سال پیش تاکنون سرلوحه رومه فرانسوی زبان فیگارو است.

v     

 

.از علت این هم وطن گریزی از آنان سؤال کردم و دانستم که در حقیقت همه از یک چیز فرار می کنیم و آن فشار اجتماعی - فرهنگی است که بر هم وارد می آوریم. هر کس برای مقبول بودن بین هم وطنان خویش باید رفتار، گفتار، نوع لباس، نشست و برخاست و آداب و رسومی را که اجدادش پایه گذارده اند، رعایت کند. اما بین غیر هم وطنانش می تواند هرگونه که می خواهد باشد، بدون نگرانی از این که در مورد او چه قضاوتی خواهند کرد. حتی یکی از آن ها معتقد بود که بسیاری از مهاجران در فرار از وطن در حقیقت از هم وطن فرار می کنند، او می گفت وطن بدون هم وطن که آزاری برای کسی در پی ندارد.

v     

 

ما مانند کامپیوتر برای هر کس در ذهن خود پرونده ای باز کرده و در یک ستون آن، تمامی بی محبتی ها و بی توجهی های او و در ستون دیگر تمامی گذشت ها و محبت های خود را یادداشت می نماییم. از آنجا که در ازای هر محبتی که به افراد می کنیم، توقعی در ما به وجود می آید، اگر زمانی خواهشی از آن ها داشته باشیم و برآورده نشود یا با اکراه و بی میلی با آن برخورد شود، بر مبنای این که این شخص چه نسبتی با ما داشته باشد، واکنش های متفاوتی نشان می دهیم. مثلا اگر این شخص همسر ما باشد ناگهان منفجر می شویم و پرونده بدی ها، بی توجهی ها و خودخواهی های او و خوبی ها، ایثارها و فداکاری های خودمان را از حافظه بیرون کشیده و تمامی آن را با ذکر زمان و مکان اتفاق آن چاپ کرده به دستش می دهیم.

v     

 

پرسید: راستی چرا ما هنگام تلفن کردن به جای این که خود را معرفی کنیم از طرف مقابل انتظار داریم که صدای ما را شناسایی کند و اگر نتوانست او را متهم به بی معرفتی و بی وفایی می کنیم، آن هم با حالت کنایه آمیز و گاه شکایت بار. جالب اینجاست که اگر موفق به شناسایی صدای طرف مقابل نشدیم با گفتن جمله "ببخشید به جا نیاوردم" از او عذرخواهی می کنیم و این یعنی طلب بخشایش برای گناه ناکرده.

گفتم: انتظار شناخته شدن صدا در بین ما طبیعی است، چراکه از بس قربان صدقه هم می رویم و اظهار ارادت و بندگی می کنیم، نمی توانیم باور کنیم که صدای ما توسط مریدانمان شناخته نشود.

v     

 

احترام تلقی شدن جواب مثبت به خواسته های دیگران شهامت نه گفتن را از ما گرفته است، بخصوص در جامعه ای که حمایت را نه از سیستم اجتماعی حاکم که بیشتر از دوستان و آشنایان می گیریم، آزردن یک دوست و متعاقب آن از دست دادن حمایت او می تواند ضایعه ای تلقی شود. بنابراین در بسیاری از اوقات بدون خواست درونی، خدمت یا خدماتی را به کسانی ارائه می کنیم به این امید که در روزی که ما نیاز داریم، خدماتی از آنها دریافت کنیم و هنگامی که این توقع بر آورده نشد احساس مغبون شدن و مورد سوء استفاده قرار گرفتن در ما به وجود می آید. کمتر در زندگی با کسی رو به رو شده ام که تصور نکند او بیشتر به دیگران محبت و خدمت کرده است تا دیگران به او.

v     

 

بت سازی و قهرمان پروری ما در طول تاریخ باعث شده که بقیه افراد در حاشیه قرار بگیرند؛ به طوری که نه خود شهامت نشان دادن قابلیت های خود را داشته باشند و نه جامعه متوجه کارایی و استعدادهای آن ها شود. طبیعی است که وقتی کسی را خورشید کردیم، نور هیچ چراغی و شمعی در برابر آن دیده نمی شود. چراغ ها و شمع هایی که به جوامع غیر بت ساز و غیر بت پرست مهاجرت کرده و در آنجا نورافشانی می کنند. آنگاه همان مردم و وطنی که آنها را با بی توجهی و بی مهری از خود رانده بود، آغوش می گشاید و به داشتن چنین افرادی بر خود می بالد.

v     

 

وقتی یک خانم ایرانی بایک خارجی ازدواج می کند و به زبان خارجی حرف می زند ما او را به پشت پا زدن به اصل و نسب و آداب و رسوم آبا و اجدادی و نهایتا به غرب زدگی متهمش می کنیم. اما در حالت عکس نه اتهام شرق زدگی در کار است و نه انتقادی و هر چه هست حسن است و تقدیر. آیا علت این نیست که در ذهن و باور ما یکی کوچکی است که تشبث به بزرگان و تقلید از آنان می نماید و این مذموم است و دیگری بزرگی است که کوچکی و فروتنی می کند که این خود زیباست و پسندیده!؟ آیا به همین دلیل نیست که این غریب نوازی ما شامل حال ملیت های غیر غربی چون هندی و پاکستانی و افغانی و عراقی نمی گردد؟ اگر چنین است که ما غربی نوازیم نه غریب نوازا

v     

 

از دست آداب و رسوم و رفتار و حرکات خودمان گله مند بود. به او گفتم تو که این همه را می دانی چرا آنها را ترک نمی کنی؟ گفت آخر خلقیات و آداب و رسوم ما چون لباس خارداری بر تن ماست، اگر در آوری می مانی و اگر بر تن کنی، خارهایش بر پوستت فرو می رود.

v     

 

به نظر می رسد بردن هدیه برای بعضی از ما دلایلی دارد که بسیاری از ما را در دام خود اسیر کرده اند؛ یکی رابطه قیمت هدیه با شخصیت، آبرو و بزرگی ماست و دومی رابطه این قیمت با میزان علاقه یا احترام ما به گیرنده هدیه است. این احترام نیز با کیستی و چیستی او و رابطه ای که با ما دارد، مشخص می گردد. ما حتی در بردن هدیه برای تولد بچه ها بیش از آن که به فکر شاد کردن آنان باشیم که با هر چیز تازه و کوچکی خوشحال می شوند، نگران رضایت و قضاوت والدین آن ها و حفظ آبروی خود در مقابل آن ها و جمع میهمانانیم یعنی در انتخاب و بردن هدیه تولد برای کودکان به گونه ای غیر آشکار برای خود کسب تشخص کرده و با والدین آن ها بده و بستان می کنیم.

v     

 

ممکن است عده ای شاهد مثال از تاریخ در رابطه با مکر ن یا ناقص العقل بودن آنان بیاورند؛ باید گفت که مکر حاصل عجز است و وقتی موجودی را در تنگنا قرار داده و عاجز کردیم او را مجبور به استفاده از مکر و فریب در راستای تنازع بقای خویش می کنیم. دیگر این که ذهن و فکر و اندیشه در شرایط مساعد رشد می کند و در حالی که زن فقط اجازه داشته باشد بچه بزاید و به کارهای خانه بپردازد و از وقت آزادش نتواند کاری به غیر از نشستن و غیبت کردن در مورد دیگران بنماید، ذهن و فکرش راکد می ماند و بدیهی است که م با دارنده مغز راکد خواه مرد باشد یا زن خطا خواهد بود. چگونه از مادرانی که زخم تحقیری این چنین به گناه جنسیتشان دارند انتظار می رود ملتی با اعتماد به نفس، سربلند و پیشرو در دامن خویش بپرورانند؟

v     

 

در جوامع مدرن علاوه بر کاهش نسبی تبعیض هایی نظیر نژادی، قومی، جنسی و سنی، نیازهای اقتصادی مردم تا اندازه زیادی توسط سیستم حکومتی تامین می شود و این خود به کاهش نیاز مردم به یکدیگر می انجامد. این مسئله هر چند به سست شدن روابط خانوداگی، قومی، قبیله ای، حرفه ای و صنفی در این جوامع انجامیده است، اما به موازات و در نتیجه آن رفتارهای تبعیض گرانه نیز به شدت کاهش یافته است. حمایت قانون از حقوق شهروندان باعث شده که دخالت احساسات منفی در برخوردها (غرض ورزی، کارشکنی) و دخالت احساسات مثبت (پارتی بازی و رفیق نوازی) به گونه ای که حقی از کسی زائل گشته با ضرری به منافع ملی وارد شود، کاهش یابد.

v     

 

بسیاری از اعمال که در قالب احترام انجام می گیرد، تغییر از وضعیتی راحت به وضعیتی کمتر راحت یا ناراحت است. مثلا اگر شما دراز کشیده اید برای احترام به شخصی که وارد می شود، بلند می شوید و به حالت نشسته یا ایستاده قرار می گیرید، اگر نشسته اید و پایتان دراز است پایتان را جمع می کنید، اگر نشسته اید و پاهایتان هم جمع است بلند شوید و می ایستید. در وضعیت راحت بودن، همیشه درخور و شایسته بزرگان و اربابان و قرار گرفتن در وضعیت ناراحت درخور ضعفا و زیردستان بوده است. تغییر مجدد از وضعیت ناراحت به وضعیت راحت معمولا در گرو اجازه فردی است که به هر دلیلی مورد احترام قرار گرفته است.

v     

 

مزین فرمودید، قدم بر چشممان گذاشتید، بنده نوازی فرمودید کم سعادتی ماست و . این جملات و کلمات که اکنون بین ما به منظور نشان دادن محبت و عشق و علاقه و احترام رد و بدل می شود، ریشه در ترسی داشته که در طول تاریخ، فرودستان در جهت خوشامد فرادستان و به منظور کسب امنیت و حمایت به آنان گفته اند. قدرتمندان طالب انقیاد هستند نه اعتقاد، بدین معنا که درجه قدرت خود را با میزان خاکساری افراد زیر دست می سنجند. مهم این نیست که فرد گوینده به این کلمات معتقد باشد یا خیر، مهم این است که آنقدر خود را نیازمند و حقیر ببیند که این کلمات را بر زبان بیاورد.

v     

 

یک فردگرا (غربی) وقتی با شخصی روبه رو می شود، نگاهش به او معمولا نگاهی است به خود "فرد" جدا از هر چه که به او متعلق و وابسته است. بدین معنا که این شخص چه سیاه باشد چه سفید، چه زن باشد و چه مرد، چه مذهبی باشد و چه کافر، چه دکتر و یا بیسواد در چشم او یک عضو از جامعه انسانی دیده می شود و اگر قانون حقی برایش معین کرده به او داده می شود و اگر نیز مستحق مجازاتی است در مورد او اجرا می شود، در حالی که یک جمع گرا (شرقی) وقتی با شخصی روبه رو می شود به او به عنوان یک واحدی مستقل از جامعه انسانی نگاه نمی کند، بلکه به مجموعه ای شامل خانواده، طبقه، فامیل، قوم و ملیت، جنسیت، مقام و مدرک و موقعیت اجتماعی اش می نگرد و به این خاطر است که او کمتر قادر است به همه افراد نگاهی یکسان داشته باشد.

v     

 

دلیلی که قبول اشتباه و عذرخواهی را در جامعه ما با مشکل روبه رو می کند، رفتاریست که با عذرخواهنده داریم. سنت ضعیف کشی و قوی پرستی باعث می شود که جامعه از فردی که به درجه ای از آگاهی و انسانیت و فروتنی رسیده که اشتباه خود را قبول و معذرت می خواهد با این تصور که او با این عمل ضعف خود را نشان داده روی بگرداند یا او را مورد حمله های بیشتری قرار دهد. همین برداشت و برخورد باعث می شود کسانی که باور و اعتقادشان را به یک مکتب یا ایدئولوژی طی زمان از دست داده اند، حاضر به اعتراف به آن نشوند، اعترافی که گاه حتی نیازی به معذرت خواهی از کسی نیز ندارد؛ اعترافی که خود نشانی از رشد فکری و تکامل معنوی شخص دارد.

v     

 

هنگامی که کسی از حال ما می پرسد، حتی اگر مسئله جدی نیز نداشته و زندگی مان نیز رو به راه باشد، معمولا ترجیح می دهیم، ناله از روزگار را سر دهیم به چند دلیل ساده، اول این که به ما آموخته اند از خوشی ها و موفقیت هایمان با کسی حرف نزنیم، چراکه ممکن است ما را نظر بزنند. دوم این که اگر دیگران بدانند که وضع و روزمان خوب است، ممکن است از ما متوقع شوند و کمک بخواهند. سوم این که با علم به این که در شهر، کشور و دنیای ما هستند، بسیاری که از گرسنگی رنج می برند، بی غم نبودن ما می تواند نشانی از سنگدلی ما و اظهار غم و شکوه از روزگار نشانی از روح والای انسانی ما باشد!

v     

 

اگر زندگی را موهبتی بدانیم که به انسان ارزانی شده و دنیا را سفره ای پر از غذاهای لذیذ و نوشابه های گوارا، می توان گفت که هر کس فقط یک بار این امکان برایش فراهم می شود که بر سر این سفره بنشیند و از آن بهره ببرد. اگر کسی از سر این سفره نیم سیر یا گرسنه بلند شود و برای همیشه برود، باعث تأسف و ناراحتی همگان می گردد، اما اگر سیر از این سفره برخاسته باشد، تأثر کمتری را بر می انگیزاند. تأثر بیش از حد ما برای رفتگانمان شاید از این جا ناشی می شود که می دانیم آن که رفته هر کس و در هر سنی که بوده، از این سفره سیر برنخاسته و کارهای نکرده، آرزوهای برآورده نشده و حتی حرف های نگفته بسیاری داشته است. برای ما هیچ مرگی به هنگام نیست و من خود هر آگهی ترحیمی را که در زندگی ام تاکنون دیده ام از مرگ نابه هنگام خبر داده است



پیشرفت ممکن است باعث افزایش شادمانی نشود، بلکه حتی می تواند از سه راه عملا آن را تضعیف کند. نخست آن که پیشرفت مبتنی بر عواملی است، مانند رقابت جویی، که خود عامل نیتی اند. دوم آن که پیشرفت امیالی همچون زیاده خواهی را بر می انگیزد، و همین امیال اسباب نیتی اند. و سوم آنکه پیشرفت انتظاراتی به وجود می آورد، مانند همین میل به شادمانی، که عامل تشویش و ناآرامی هستند. روسو گفته است: "در بحبوحه این همه فلسفه، انسانیت، ادب و نزاکت و پند و اندرزهای متعالی، هیئت بیرونی ما فقط ظاهری سطحی و فریب کارانه دارد: شرافت بی فضیلت، خرد بی حکمت و لذت بی شادمانی"

v     

 

فکر کردن به شادمانی، به خودی خود، شما را شادمان نمی سازد. همچنان که آموختن وما شما را خردمند نمی کند، مطالعه شادمانی هم خود به خود لبخند بر لبتان نمی نشاند. شادمان بودن وضعیتی ناخوداگاه است؛ توجه بیش از اندازه به آن دستیابی به آن را بسی دشوارتر خواهد کرد. با چنان که جان استوارت میل گفته است: "کافیست از خود بپرسید که آیا شادید، تا دیگر شاد نباشید."

v     

 

پنداری طبیعی به نظر می رسد که شادمانی را معادل لذت بدانیم، تا آن هنگام که روشن می شود لذت گذراست و شادمانی وابسته است به چیزهایی که ربطی به لذت ندارند، چیزهایی مانند کرامت و عزت نفس یا تعهد و مسئولیت پذیری. شادمانی تجربه نیست، بلکه فعالیت است؛ بیشتر به دوستی کردن مانند است تا به لذت بردن. شادمانی همچون عشق است: به همان ترتیبی که می توانید عشق بورزید بی آنکه پیوسته در تب و تاب احساسات پرسوز و گداز باشید، می توانید شادمان باشید فارغ از آن که در برخی لحظات خاص چه احساسی داشته باشید.

شادمانی ممکن است با درد هم در ارتباط باشد. بچه دار شدن کاریست که اکثر مردم غریزتا باور دارند یکی از بزرگترین شادی های زندگی را به بار می آورد، اما بچه ها همان اندازه که شادی آور و هیجان برانگیزند اضطراب و تشویش هم بر می انگیزند. می توان دریافت که بچه ها هم بخشی از ضرورت رسیدن به درکی گسترده تر از شادی و شادمانی اند که شامل شاخصه هاییست همچون بخشش، امیدواری و عشق. در این مورد هم شادمانی ناشی از کل شیوه زیستن است.

v     

 

شادمانی نتیجه ضمنی یک زندگی ست. از یک لحاظ، موضوع کاملا روشن است: هیچ کس در خلا شادمان نیست. انسان شادمان است به دلیل آنچه انجام می دهد و آن که هست؛ به دلیل آن کسی که دوست می دارد و آنجایی که هست. پس این پرسش جدی که چگونه می توانم شادمان باشم تلویحا به معنای پرسشی دیگر است: چگونه باید زندگی کنم؟ این پرسشی است که باید پیش از هرچیز مورد توجه قرار گیرد.

v     

 

شادمانی تنها بسته به درک و دریافت نیست که برای موجودات میرا همیشه ناکامل باشد؛ بلکه بسته به خواست و اراده هم هست، اراده ای که همیشه در پی دستاوردهای بیشتر است. مگر انسان ها اغلب پیش از درک اموری همچون شهرت و ثروت آرزوی دست یابی به آن ها را در سر نمی پرورانند؟ و همین آرزوها هستند که با خود سهمی از آن چیز مورد جست وجو را به همراه می آورند، حتی اگر با دید زدن مجله های پر زرق و برق باشد یا هیجان حاصل از خرید بلیت های لاتاری. پس چه شادمانی های ژرفتری که در نتیجه آرزوهای بخردانه مانند آرزوی دست یابی به خرسندی جاودانی به بار نخواهد آمد.

v     

 

ترس مردم از ناشادمانی چنان عظیم است که گروه گروه به سمت کم ارزش ترین اموری می روند که به آن ها وعده سرگرمی می دهد. مشکلی که این سرگرمی ها دارند آن است که در طول زمان، آن ها هم ملال آور می شوند چون فرد را تماما درگیر خود نمی کنند بلکه صرفأ حواسش را منحرف می کنند. سرگرمی ها تفریحاتی هستند که هیچ چیز ممتازی را به افراد نمی دهند. موقعیتی که در نتیجه آن تفریح و سرگرمی ایجاد شده ممکن است به سرعت تنزل یابد.

یکی از بزرگترین شادمانی هایی که بشر می شناسد برداشتن گامی بلند به سمت نادانیست در جست وجوی دانش. لذت عمیق نادانی، گذشته از هرچیز، در لذت پرسیدن نهفته است.

v     

 

مثلتی متساوی الساقین را تصور کنید. یکی از زاویه های پایینی نماینده ملال است و دیگری هیجان. زاویه سوم، در قله این هرم، همانا اوج فضیلت است. ساده است زندگی را در آن سطح افقی گذراندن و میان دو سر ملال و هیجان در نوسان بودن. اما نکته در آنجاست که چشم به آن بالا بدوزیم و شیوه زیستی در پیش گیریم که به آن بالا منتهی می شود، به آن قله فضیلت. ملال و هیجان همچنان بر جا خواهند ماند، و این تا مدتی و به طریقی ایرادی هم ندارد. اما به جای تاب خوردنی مأیوسانه میان این دو، این اجازه و امکان را هم دارید که بالا بروید، اوج بگیرید. ممتاز بودن، متعالی بودن، همانا فرارفتن از این هر دو است.

v     

 

جهان مجموعه ای از اجزا و تکه های جدا از هم نیست؛ جهان معنا و مفهومی دارد. رسانه سینما چنین پیامی در دل خود دارد و با آن عجین است. چرا به سینما می رویم؟ پاسخ قطعی این نیست که سینما سرگرم کننده است بلکه آن است که قلب هایمان بی تاباند. آرزومند آنیم که زندگی مان معنایی یابد. آنگاه به زندگی عشق می ورزیم که در آن معنایی می یابیم. و سینما چنین پالایشی به روح و روان مان می بخشد. همچنان که عناوین و اسامی بر پرده می آیند و می روند، مای تماشاچی آرامشی کمابیش خارق العاده می یابیم.

v     

 

دلیل وجودی خواب دیدن همانا نگه داشتن مان در خواب است. حتی اگر کابوس ببینیم، وحشت آن کابوس ها بهتر است از هر آن چیزی در عالم واقع که منتظر است تا بیدار شویم و لحظه ای رهایمان نکند. این عقیده فروید توضیح می دهد که چرا ساعات بی خوابی انباشته از اضطراب هاست. فرد بی خواب باید با خوابیدن این اضطراب ها را از خود دور سازد نه آن که در تمام طول شب نگران آن ها باشد. اما خواب برای بی خوابان چندان هم خواب بی خبری نیست، که حتی خواب ها هم نمی توانند بی خوابان را از اضطراب هاشان برهانند.

v     

 

اغلب چنین فرض می شود که "خودشکوفایی" تجربه ای حداکثری است که فراتر از آن ممکن نیست، تجربه ای که ما را از احساس معمولمان نسبت به خود به در می آورد و برایمان حس فراگیر معنادار بودن به بار می آورد. تجربه های اصطلاحا مذهبی حداکثری مانند مراقبه های ماورای طبیعی یا جذبه ها و خلسه های عمیق و جادویی ظاهرا نمونه هایی واضح و گویا در این موردند، اما وقتی به خاطر خود این حالت ها در پی رسیدن به آن ها باشیم، رضایت خاطری را که در جستجویش هستیم برایمان به بار نمی آورند. عرفای مذاهب بزرگ هم همین را می گویند: یکی شدن با آن ذات الهی پسندیده است نه به خاطر حسی که با خود به همراه دارد، بلکه به اعتبار ارزشی معنوی که در ذات این یگانگی نهفته است.

v     

 

انسان بودن یعنی در حرکت بودن. و این از لحاظ فیزیولوژیک درست است چون ذره ذره جسم مان هم در طول هفته ها و سال ها نو به نو می شود. از لحاظ روانشناختی هم درست است چون هرکس که سعی کرده است به یاد بیاورد کودکی اش چگونه بوده به این درک رسیده که آن هنگام زندگی دیگری داشته است.

برعکس، بی تحرکی مظهر الوهیت در نظر گرفته می شود. عالمان الهیات در قرون وسطا بر آن بودند که خداوند نمی تواند تغییر کند، چون اگر تغییر می کرد، یا باید کامل تر می شد یا از کمالش کاسته می شد، و از آنجا که همین حالا در اوج کمال است، این دو هیچ یک ممکن نیست، و به همین ترتیب، س اغلب نشانه قداست و حکمت پنداشته می شد؛ خداوند در سکوت و صدای آرام است که شنیده می شود.

v     

 

از آنجا که تندتر حرکت کردن، مشغول تر شدن و بی قرارتر شدن ساده تر است چون بشر از پیش تر تاکنون همچنان در حرکت بوده و هست، دستاوردهای بسیاری هست در کنار کشیدن از این قوی ترین سیلاب ها و یافتن یک گرداب، که امکانتان می دهد تا، اگر هم کاملا نایستید و اندیشه نکنید، لااقل کمی فکر کنید. همه چیز در حرکت است و جایی برای استراحت و س مطلق نیست، اما امکان سی نسبی در این آشوب و آشفتگی وجود دارد. دستاورد هنر مانند نیایش - جمع کردن حواس در بحبوحه حواس پرتی هاست. هرچه بیشتر در حرکتتان تعمق کنید، کمتر از خود گریزان می شوید.

v     

 

اگر عشق به خانواده را بتوان با میل به دوست داشتن و دوست داشته شدن و عشق میان عشاق را با میل به تصاحب کردن و تصاحب شدن وصف کرد، عشق مشترک میان دوستان هم باید با میل به شناختن و شناخته شدن توصیف شود.

در ذهنیت مدرن، نداشتن دوست مترادف با ناخرسندی، تنهایی و آسیب پذیری است، اما نه مترادف با مرگ و نیستی. و دلیلش هم آن است که استقلال فردی، همان فضیلت بزرگ اما انزوابخش ، همان چیزی است که از نظر ما ضرورت انسان بودن است. ارسطو اما در آموزه هایش عمیقا این انگاره را زیر سؤال می برد. بدون دوستی، نمی توانید خودتان را پیدا کنید. دوست انسان، خود دیگر اوست.

v     

 

آزمایشی وجود دارد برای آن که ببینید آیا کمابیش در مسیر آزادی گام برمی دارید یا خیر و این آزمایش نامش دوستی است. زیرا از نظر من هراندازه کیفیت دوستیتان بالاتر باشد، از لحاظ صداقت، شریک شدن در زندگی یکدیگر، مهر و عطوفت، و عشق به زندگی، احتمال آن که زندگی حقیقتا آزادانه ای داشته باشید بیشتر خواهد بود.

v     

 

پول برای دوستی خطری جدی محسوب می شود. دوستی با سکه هایی سروکار دارد که ربطی به پول ندارند. و خطری که در این میان متوجه دوستان است این است که ردوبدل کردن بول بابت خدمتی که انجام شده است ممکن است دیگر ارزش های موجود در روابط را زیر سؤال ببرد. مانند آن است که حسابداری وارد دوستی شود: دیگر نمی توانید چیزی بدهید و ارزشش را محاسبه نکنید. وقتی سخاوت ارزش گذاری شود، مانند آن است که پول نه تنها بر ارزش های مادی، که بر همه ی ارزش ها چنگ انداخته باشد تا آن ها را از آن خود کند. راه حل آن است که به وسیله سخاوتمندی از اعتبار پول بکاهیم و با دهش به جنگ حساب وکتاب برویم.

v     

 

از لحاظ فردی مشکل کار آن است که وقت زیادی از فرد می گیرد. مردم ناگزیر نه تنها گرفتار و نگران کارشان می شوند، که به شکل کاری که می کنند در می آیند، تا جایی که شخصیت شان هم شکل کارشان می شود. "انسان موجودی ست که از خود تصویری می سازد و سپس در نهایت شبیه آن تصویر می شود."

هر کسی از چیزی یا کسی اطاعت می کند، و این اطاعت بیش از همه در کار فرد است که اتفاق می افتد. پرسش اینجاست که آیا این اطاعت رهایی بخش است یا خیر. باید از آزادی محدودی که در کارتان دارید بهترین بهره را ببرید. پس، از میان محدودیت ها، کار خودتان را درست انتخاب کنید. انتخاب کنید از که می خواهید اطاعت کنید. این انتخابی است که نه تنها مشکلات مالی تان را برطرف می کند، بلکه تا آنجا پیش می رود که شخصیتتان را می سازد و به شما و زندگی تان معنا می بخشد. آنچه اهمیت دارد تنها زیبایی کار نیست، که خوبی و درستی آن است.

v     

 

ریشه لاتین عطوفت به معنای همدلی است؛ یعنی خود را جای دیگری گذاشتن، دست برداشتن از این پرسش که آیا او دوست است یا دشمن، و تغییر دادن چشم انداز خود و او را مانند خود دیدن. "عشق یعنی رسیدن به این درک دشوار که چیزی یا کسی غیر از خودمان هم واقعیت دارد."

دادن بهتر از گرفتن است؛ هدیه در حکم بزرگداشت یک پیوند است؛ هدیه ای که داده می شود دهنده اش را از انزوا می رهاند. پس تجسم عطوفت تنها در انجام دادن کارهای خوب برای دیگران نیست؛ عطوفت حالتی از بودن است؛ بودن و تجربه کردن از نگاه دیگران. خود فرد از مرکزیت خارج می شود، گسترش می یابد، آزاد می شود.

v     

 

بودیسم خودپسندی را با جهل یکی می داند. خودخواهی همانا ناآگاهی از وجود دیگر مردمان و دیگر امور است. فکر کنید به این که لذت بردن از افتخارات ناشی از موفقیت دیگران چه معنایی دارد. شدت این تجربه، از احساس غروری که بابت موفقیت دوستتان به شما دست می دهد گرفته تا شادی از پیروزی رقیب تان، نسبتی مستقیم دارد با احساس پیوند و نزدیکی شما با فرد یا چیزی دیگر. پس لذت بردن از افتخارات و موفقیت های دیگران تمرین عطوفت است.

طبیعی است دغدغه بقا را داشتن. "مقابله به مثل" کردن شاید ضامن بقا باشد. اخلاق گرا بودن هم امری انسانی است؛ پس دستور مطلق کانت هم شیوه بدی برای زیستن نیست. اما اوج تعالی در داشتن قلبی سرشار از عطوفت است.

v     

 

زندگی اینترنتی در حال متحول ساختن روان بشر است، به این ترتیب که از توانایی مان برای تنها بودن، و به همراه آن توانایی مان برای مهار عواطف و احساسات مان و تسلط بر آن ها می کاهد.

از بین رفتن اعتماد به حدی رسیده است که همه روابط محملی برای اضطراب شده است نه آرامش. ما کیفیت پایین دوستی هامان را می خواهیم با کمیت بالایشان جبران کنیم. وقتی نمی توانیم به تردیدهایمان خاتمه دهیم و از بو کشیدن خیانت ها و ریاکاری ها و هراس از ناامیدی دست برداریم، بی اختیار و با ولع تمام، در پی شبکه هایی وسیع تر از دوستان و دوستی ها خواهیم بود.

v     

 

سقراط به هیپوتالس یا هر شیدای دیگری! سه توصیه می کند: نخست آنکه فرد مورد علاقه تان را بشناسید. با او حرف بزنید. این کار باعث می شود حباب های خیالتان بترکد، چشمتان را به عالم واقعیت باز کنید و در کنار محاسن معشوقتان معایبش هم نزدتان آشکار شود. دوم آنکه خودتان را بشناسید. عشق کور است، چون وقتی همه ذهن و روحتان را می گیرد، چشمتان به روی شرایط روحی واقعی تان بسته می شود. عشق حس عمیق ترین لذت ها را، اصیل ترین احساسات جهان را در خود دارد؛ اما از نگاه اطرافیانتان، شما فردی گمراه گشته بیش نیستید. شیدایان عالم نه خودشان را می شناسند نه محبوبشان را. و سوم آن که از این وضعیت جنون آمیز بیرون بیایید. این دشوارترین کار است، اما درضمن اولین کاری ست که باید در این مورد انجام دهید.

v     

 

برخلاف شهرنشینان امروزی که در اتاق هایی حاوی دستگاه های تهویه فصل ها را نادیده می گیرند و با چراغ برق شب را انکار می کنند، باغبانان خردمندان روزگارند: آنان دست از جنگیدن با طبیعت برداشته اند و عزم خود را جزم کرده اند که با آن تعامل کنند. باغ ها شفابخش اند و بخشی از آن به این دلیل است که مکان هایی اند که در آن ها زمان آرام تر سپری می شود. سال به سال و نه ثانیه به ثانیه و بخشی هم به این دلیل که باغ ها برایمان مظهر طبیعت اند، و این هم در حکم هدیه ای رایگان است و هم کمال مطلوبی که انسان از دیرباز داشته است.

v     

 

گاندی زندگی ساده ای داشت، اغلب روزه دار بود و عدم خشونت را تبلیغ می کرد. این سلوک گاندی بر اصلی فلسفی تأکید می کرد که باید در کانون توجه هر تی قرار گیرد که هدفش ایجاد تغییر است. شیوه زندگی گاندی مقدم بر تش بود؛ او پیش از آن که برای انقلاب برنامه ریزی کند روی خودش کار کرده بود. گاندی بر ضعف ها و بدی های خود چیره شده بود: ت او در خدمت پرورش آن ضعف ها و بدی ها یا میدان دادن به آن ها هرچند با افتخار و به بهانه رسیدن به مقاصد خوب نبود، بلکه در جهت سرکوب کردنشان در خود و زدودنشان از عرصه وجود خود بود. شما خود باید آن تغییری باشید که آرزو دارید در جهان شاهدش باشید.

v     

 

این عقیده هیوم که ریشه اخلاق در درون ما آدمیان است نه در مرجعیت های عقلانی بیرون از ما به مذاق کانت خوش نمی آید. کانت عقلانیت را حداقل ضرورتی می داند که برای دستیابی به هر نظام اخلاقی شایسته موردنیاز است، به ویژه در زمانه ای که خداوند، در مقام صاحب اختیاری مطلق، به سرعت در حال ناپدید شدن بوده است. اما اگر خداوند تضمین کننده اخلاقیات نباشد، پس چه کسی آن را تضمین می کند؟ پاسخ کانت دستور مطلق است، انگاره ای که بر مبنای آن هر فردی باید چنان عمل کند که از دیگران می خواهد عمل کنند. و این ایده منجر به قانونی جهانی می شود که همه در هرجای دنیا از آن پیروی می کنند. با افراد باید چنان رفتار کرد که خود افراد هدف قرار گیرند نه وسیله ای برای رسیدن به اهدافی دیگر.

v     

 

جذابیت مکالمه سقراطی در آن است که می توان با پرسیدن سؤالات موشکافانه از مردم آن ها را ترغیب کرد تا عقاید خودشان را درباره امور پیدا کنند و این نوعی خودآموزی است چون فرد را به عمل "وادار نمی کند"  بلکه "فرا می خواند".

آن که با ذهنی باز می اندیشد نخستین گام را در رها ساختن خویش از توهمات برمی دارد. خطر اما در این جاست که اگر اندیشیدن با ذهن باز فی نفسه نوعی خردمندی شناسانده شود، شاید نه تنها توهمات را برطرف نکند که به آن ها دامن هم بزند. مکالمه سقراطی نوعی از سخن گفتن است که با کاوش در مفهوم خردمندی، بیش از آن که خرد را در میزان دانسته هایتان بداند در آگاهیتان از محدودیت دانسته هایتان می داند.

v     

 

سبک زندگی امری انتخابیست در نتیجه قدرت بازار مصرف، فورا می تواند با سبکی دیگر جایگزین شود. اما سنت به این سادگی تغییر نمی کند و اساسا انتخابی هم نیست بلکه موروثیست. در سبک زندگی انتخاب عملا از میان کالاهای بازارهای انبوه است، یکی پس از دیگری. بدتر از آن این که انتخاب ها در چنین سبک زندگی ای در تقلای به وجود آوردن معنا هم هستند، چون هیچ نیازی به متعهد بودن به آن ها نیست، در حالی که شما به چیزهایی که یک سنت را می سازند متعهد هستید. خطر فردیت یافتگی حاصل بازار انبوه در این است که سبک زندگی چیزی فراتر از سلیقه نیست. پس، در نهایت اخلاق است که جای خود را به سلیقه می دهد که تنها منحصر به این انتخاب کم اهمیت است که چه بپوشیم.

v     

 

آیا ممکن است خوش بینی علت تمام مشکلات ما باشد چون این آمادگی را در افراد ایجاد می کند که ناامید شوند و در دل بهراسند از این که اوضاع عملا خراب شود؟ بدبینی با هیچ انگاری تفاوت دارد؛ هیچ انگاری در زندگی هیچ نمی خواهد. بدبینی حتی با شک اندیشی هم تفاوت دارد؛ که هیچ نمی داند. بدبینی هیچ انتظاری ندارد اما در همه چیز عمل گراست. همین نگرش بدبین ها را چنان رها ساخته که توانسته اند با آزادی فوق العاده ای وارد عمل شوند. بدبینان هیچ گاه ناامید نمی شوند بلکه به مانند دون کیشوت همواره در تکاپویند و از پوچی ها و بیهودگی های زندگی سبکبالی و روشنایی می گیرند. بدبین ها می توانند در رویارویی با شیاطین بر درگاه خانه شان، در پیچ و خم جزئیات گم نشوند و حواسشان به افق های دور پرت نشود.

v     

 

تراژدی از تأثیری که بخت و اقبال بر زندگی می گذارد تعبیری متفاوت ارائه می کند. تراژدی در پی آن نیست که با باج دادن به خدایان باستان از روبه رو شدن با بخت و اقبال پرهیز کند یا آن که با به کار گرفتن عقل و منطق، آن را به حداقل برساند؛ بلکه بر آن است که زندگی خوب زندگی ای است که بیشترین توانایی را برای کنار آمدن با نیش ها و نوش های حاصل از بخت و اقبال دارد. انسان خوب کسی است که تأثیر شانس را بر زندگی - چه خوش شانسی و چه بدشانسی۔ عمیقا درمی یابد. شخصیت خوب شخصیتی است که می تواند به گونه ای تحسین برانگیز بخت و اقبال را همان گونه که هست بپذیرد و در آغوش کشد. این گونه فردی قهرمان تراژدیست. این افراد اغلب همان کسانی هستند که بیش از همه زجر می کشند و ما در همدلی با آن هاست که به بزرگیشان پی می بریم.

v     

 

فارغ از آن که جاودانگی تا چه حد ناممکن است، دست کم گهگاهی تأمل در جاودانگی می تواند حس زندگی را در شما تقویت کند. و شگفت آن که چنین تأملی، به شکلی تناقض آمیز، شما را به زمان حال پرتاب می کند و احساس تان را درباره "اکنون و نیز مفهوم "حال" را نزد شما عمق می بخشد. "مرگ انسان را نابود می کند، فکر مرگ انسان را نجات می دهد."

v     

 

حیاتی جاودانی را تصور کنید که تنها با یک شرط محقق می شود: باید یک زندگی واحد را بارها و بارها تکرار کنید. حالا از خود بپرسید که چنین چشم اندازی از حیات جاودانه چه تغییری در آنچه می خواهید از حالا به بعد در این زندگی انجام دهید ایجاد می کند. احتمالا می خواهید از این پس کاری انجام دهید که از بارها و بارها انجام دادنش در آینده هم خشنود باشید. به بیان دیگر، تأثیر نهایی تأمل بر برداشتی که نیچه از جاودانگی دارد آن است که توجه شما را به شدت معطوف به زمان حال می کند. اگر نتوانید تصمیم بگیرید که تحت چنین شرایط فرضی می خواهید در ادامه به چه کاری بپردازید، یعنی زندگی کنونیتان به حد کافی رضایت بخش نیست.

v     

 

توماس آکوئیناس بزرگترین عامل خوشبختی بر زمین را درک این موضوع می داند که زندگی کنونی نقطه آغازی بر سفری به اوج شادکامی در بهشت است. پس انکار جاودانگی مانند وضعیت کوهنوردی است که همیشه فقط تا نیمه راه قله می رود.

آن هایی که به نامیرایی به دیده تردید می نگرند بحثشان این است که اگر معنا را نمی توان در زندگی کنونی یافت، بی معناست که فرض کنیم می توان آن را در زندگی بعدی پیدا کرد: اگر معنای زندگی در حالت نامیرای آن یافت می شود، این پرسش همچنان برجاست که: در نامیرایی چیست که آن را متفاوت می کند؟ بی پایانی اش که نمی تواند باشد، چون بی پایانی معیاری کمی است نه کیفی، در حالی که آنچه معنا محسوب می شود کیفیت است نه کمیت.



اشتیاق به کسب نام را شاید تنها در دو صورت نباید درخور نکوهش یا شرم آور دانست. نخست در صورتی که تمایل به کسب شهرت از راه انجام امری نیک و ارزشمند باشد؛ امری که نامداری، پیامد جنبی آن به شمار آید و تلاش های ما نه در جهت نامجویی که بر تحقق اهداف خیرخواهانه تمرکز یافته باشد. وضعیت دیگر،. هنگامی است که شوق معروف شدن جنبه بیماری کینه توزانه و مخربی به خود نگیرد. به هر تقدیر، عموما انسان هایی بهتر و برترند که در بند آواز بلند نیستند بلکه به این دلخوشند که مورد علاقه و احترام جمع، حتى جمع کوچکی از دوستان و نزدیکان خود باشند.

v     

 

مقصود از برابری انسان ها با هم این است که در شأن و شرف انسانی که حق هر انسانی است و هیچکس نباید آن را پایمال سازد، با یکدیگر مساوی هستند. تمامی انسان ها توانایی گزینش دارند و در قبال اعمالشان خواه نیک و خواه بد مسئولند. صرف همین توانایی و نه نحوه به کارگیری آن، انسان ها را در شأن و کرامت با هم برابر می سازد و انسانیتی که این گونه تعریف شده باشد، شایسته احترام است و به تبع آن هر فردی از جمع انسانی نیز محق به حرمت.

v     

 

مبنای کلی جایز بودن دروغ که با تکیه بر آن بتوان در هر مورد محکم و مطمئن تصمیم گرفت، وجود ندارد. در عین حال می توان به وسوسه ارائه چند درس اخلاقی تسلیم شد: نخست جدا باید بکوشیم تا به خودمان دروغ نگوییم، یعنی در اثنای دروغگویی آگاه باشیم که دروغ می گوییم. دوم اینکه باید به خاطر داشته باشیم که خود توجیهی ما از "امر خیر" که بناست تزویر ما را شایسته احترام سازد، اگر احیانا در جهت منافع خصوصی ما باشد، همواره سوء ظن برانگیز است. سوم اینکه بهتر است از یاد نبریم دروغگویی عملی اخلاق ناصواب است، حتی آنگاه که جایز تلقی می شود. چهارم اینکه خوب است بدانیم دروغگویی در بسیاری از مواقع به زیان دیگران تمام می شود، اما در بیشتر مواقع به خود دروغگو لطمه می زند، زیرا او را از درون تهی و تباه می کند.

v     

 

اصرار به مدارا به معنای بی تفاوتی و نبود هرگونه موضع یا عقیده، چه بسا بخشی از فرهنگ لذت جویانه ماست که در آن، هیچ چیز در واقع برایمان اهمیت ندارد؛ فلسفه ای است از زندگی بدون هر گونه تعهد و عاری از هر نوع ایمان. نتیجه اینکه اگر کسی حتی بدون هر نوع رفتار پرخاشگرانه بر مواضع اعتقادی خویش پا بفشارد بی درنگ به گناه ضدیت با تساهل متهم می شود. خطر بی اعتنایی و تحقیر حقیقت، برای سلامت تمدن ما کمتر از زیان تعصب نسبت به آن نیست. اکثریت بی اعتنا میدان را برای جزم اندیشانی که شمارشان هیچگاه کم نبوده است، خالی می کند.

v     

 

توان بالقوه ناشکیبایی در هر یک از انسان ها نهفته است، چرا که نیاز به تحمیل تصویر خودی از جهان بر دیگران، معمولا بسی نیرومند است. ما دوست داریم همگان بر همان باوری باشند که ما هستیم، چون در آن صورت به لحاظ روانی احساس امنیت می کنیم و خود را ناگزیر از تفکر و تأمل درباره اعتقاداتمان یا قیاس آن ها با باورهای دیگران نمی بینیم. از طرفی رواداری نامحدود به اسلحه ای علیه خودش تبدیل می شود. نباید با جنبش هایی که در صدد نابودی آزادی هستند، به مدارا رفتار کرد.

v     

 

در طلب علم نیست که به سفر می رویم. به این امید نیز مسافرت نمی کنیم که چند روزی را دور از مشکلات روزمره بگذرانیم و دردسرها را فراموش کنیم. تنها کنجکاوی است که ما را بی تاب می کند؛ به عقیده دانشمندان، احساس کنجکاوی -یعنی نیاز فارغ از سودجویی به کاوش و آزمایش محیط - احساسی است که سراسر عمر با آدمی باقی می ماند.

هنگامی که از سر کنجکاوی راهی کشور یا شهری بیگانه می شویم، می توانیم بگوییم آن را برای خودمان کشف می کنیم، زیرا در این گونه کشف قصدمان حکما پرده برداشتن از رازی تا آن زمان پنهان یا دستیابی به دانشی نادانسته نیست بلکه هدف "تجربه کردن تازگی" است.

v     

 

فضایلی که به نحوی مطلقا خشک و جزمی تبلیغ و به کار بسته می شوند، به زودی هم برای فرد صاحب فضیلت و هم برای دیگران تحمل ناپذیر یا حتی زیانبار می شوند. شجاعت ممکن است به سبکسری و بی باکی نابخردانه تبدیل شود؛ پایبندی تعصب آمیز به فضیلت حق و انصاف بدون عطف توجه به پیچیدگی های زندگی، گاهی جنبه بی رحمی پیدا می کند. راستگویی ممکن است در عمل شکلی از شقاوت و خونسردی در برابر ناملایمات و رنج انسانی به خود بگیرد؛ حتی خرد می تواند دستاویزی برای گریز از زندگی و کشمکش های اجتناب ناپذیر آن باشد و اصل پسندیده نرنجاندن دیگران چه بسا به صورت قاعده کلی تسامح نامحدود در برابر هر امر باطل در آید. به راستی که از هر نیکی می توان بدی آفرید و به عواقب آن بی توجه ماند.

v     

 

عکس مورد پدیده ملالت، شیئی ممکن است "جالب" باشد و ذهنی که به آن معطوف می شود "کنجکاو" است؛ یکی بدون دیگری وجود ندارد. از آنجا که "کنجکاو بودن" و "جالب نظر بودن" متضاد و مکمل "ملول بودن" و "ملال آور بودن" است، می توان گفت که احساس ملالت بهایی است که بابت استعداد کنجکاو بودن خود می پردازیم. اگر هیچ چیز ملال آور نبود، هیچ چیز هم جالب نظر نمی بود. احساس ملال البته موجب برانگیختن میل شدید به خروج از آن می شود و این خروج می تواند هم مخرب و زیانبار باشد و هم خلاق و سودمند.

v     

 

آزادی، نه تنها توانایی گزینش میان امکانات حاضر و آماده است بلکه افزون بر آن خلاقیت است، آفرینش چیزهای سراپا نوین و یکسره غیر قابل پیش بینی. بدون وجود قانون آزادی ما همیشه محدود است. رابینسون کروزو از آزادی نامحدود و در نهایت از هیچ گونه آزادی بهره مند نبود. صحبت از آزادی - اعم از کمتر یا بیشتر - فقط در جایی می تواند مطرح باشد که چیزی را مجاز و چیزی را منع کرده باشند.

v     

 

حرص و ولع، اگرچه اخلاق نکوهیده و مسئول اغلب جنایاتی است که از بشر سر می زند، اما هم ردیف با کاهلی، منشاء برجسته ترین دستاوردها و ابتکارات تکنیکی انسان است؛ دستاوردهایی که زندگی ما را راحتتر، آسانتر و تجمل آمیزتر به معنای اخلاقا خنثی آن می سازند. ما خوش نداریم این حقیقت نه چندان تازه را بپذیریم بلکه ترجیح می دهیم باور کنیم آنچه به لحاظ اخلاقی نیک است، باید از هر حیث و جهت دیگر نیز درست باشد.

v     

 

خیر بسی بیشتر مؤید مهربانی خداست تا شر و مشقت مؤید بی رحمی او؛ نه به این دلیل که مقدار نیکی بیشتر از بدی است بلکه از این رو که اگر خداوند بی رحم بود، دنیا یکسره از نیکی محروم می بود. شاید خداوند یشتر شبیه خود ماست، گاه مهربان است، گاهی بی رحم، اما هرگز نه آنچنان بی رحم که گناهکاران را به عذایی ابدی گرفتار سازد.

انسان ها همواره رنج می کشیده اند اما نمی دانیم آیا مقدار رنج پیش از گذشته است یا نه، اما به یقین اکنون آن را دردناک تر احساس می کنیم. هرگونه رنجی را ناعادلانه می پنداریم امری که چه بسا معلول بی ایمانی ماست، نه علت آن.

v     

 

نظم و معنا برآمده از خداست و اگر براستی خدا مرده است دیگر بیهوده به خود تلقین می کنیم که معنا نجات دادنی است؛ خلایی خنثی ما را به درون می مکد و نابود می کند، از زندگی و تلاش ما هیچ چیز باقی نمی ماند، در رقص بی معنای اتم ها هیچ اثری از ما بجا نخواهد ماند، کائنات در پی هیچ چیز نیست، به سمت و سویی نمی رود، به همه چیز بی اعتناست، پاداش نمی دهد و مجازات نمی کند. آن کس که می گوید خدا نیست و در عین حال همه چیز خوب و خوش است به خودش دروغ می گوید.

خدا محصول موقتی شرایط متغیر و تصادفی فرهنگی نیست، بلکه چیزی است که پیوسته خرد، قوه تخیل و قلب بشر را به خود جذب می کند. او آنی است که علت وجودی فراتر از خود ندارد و درباره اش به گونه ای معنادار نمی توان پرسید "و خدا را چه کسی فرید؟" یا "وجود خدا برای چیست؟"

v     

 

احترام ما معطوف به امری است مقدس و احساس احترام فعلی بازتاب کم رنگ آن ستایش است، حتی در میان آن گروه از مردم که خدا و مقدسات را از یاد برده اند. اما تمدنی که یکپارچه زیر سلطه روح خردگرایی و دانش باوری قرار دارد قادر به حفظ پدیده تقدس به مدتی دراز نخواهد بود. بنابراین بر این باور خواهد بود، گرچه آن را به این زبان بیان نکند، که مجاز است شأن هر فرد انسانی را تا حد وظایفش کاهش دهد. به این معنا به جای هر فرد کاملا می توان فردی دیگر را جایگزین کرد. چنین روزی، روز پایان انسانیت به معنایی است که ما می شناسیم.

v     

 

آنچه که بیش از همه جوانی را جذاب و مطلوب می نماید واقعیت در آغاز بودن، یا احساس باز بودن راه زندگی است. اینکه هیچ چیز هنوز قطعی نیست یا به دست تقدیر محتوم نشده، راهها گشوده است و همه چیز امکان پذیر. هر قدر بیشتر از عمرمان می گذرد، هر چه افق امکانات گزینشیمان تنگ تر می شود، به همان نسبت بیشتر خود را در شیار مسیرها و ریل هایی می یابیم که از آن ها به سختی می توان بیرون آمد، مگر بر اثر بلایایی نامنتظر و به دست محتوم سرنوشت.

v     

 

آیا مجازات مرگ نقش مترسک را به نحوی مؤثر ایفا می کند؟ خیر، ایفا نمی کند. لغو مجازات مرگ تعداد جرایم مشمول اعدام را افزایش نمی دهد و برقراری مجدد مجازات اعدام از آن تعداد نمی کاهد. حقوقدانان به تأکید گفته اند که آنچه مجرمان را می ترساند شدت یا خشونت احکام صادره نیست بلکه مجرم آنگاه می ترسد که احساس کند احتمال گیر افتادن او به چنگ عدالت زیاد است. از سویی دیگر اگر این اصل کانتی را جدی بگیریم که انسان را باید در مقام هدف مد نظر قرار داد نه به عنوان وسیله، در آن صورت کشتن انسان ها به قصد سرمشق دادن به دیگران زیرپا نهادن آشکار این اصل است.

v     

 

فرزندی به دنیا آمد که پس از چند ساعت دنیا را بدرود گفت. "صاحب پسری فوق العاده عاقل شده بودم؛ ناچار شدند به زور او را به دنیا آورند، هنوز نیامده از اولین فرصت بهره گرفت و از اینجا گریخت." این تصویر عبوس را از دنیا ظاهر می توان با ساده ترین آزمون رد کرد: کسانی که به این نظریه اعتقاد دارند که زندگی چیزی جز بدبختی نیست، در صورت ثبات عقیده می باید بی درنگ دست به خودکشی بزنند. اما این فقط ظاهر قضیه است و ثبات عقیده شان در این گونه موارد قابل اعتماد نیست: آنچه بشر را به زندگی پایبند می کند غریزه است نه نظریه.

v     

 

بدون استعداد احساس گناه نمی توانیم به تمام معنا انسان باشیم. در نبود این استعداد، از تجربه شر و بدی بی بهره می مانیم و افزون بر آن از فرق گذاشتن میان نیکی و بدی. در اینجا باید بر واژه "تجربه" تأکید گذاشت، زیرا در این مورد شناخت مجرد شر، اگر آن را تجربه نکنیم، ما را به جایی نمی رساند. تجربه بدی خویشتن یعنی تجربه تقصیر و احساس گناه.

اگر این قابلیت را از دست بدهیم که بدی خویشتن را تجربه کنیم، البته هنوز ممکن است از ترس انتقام یا عواقب قانونی اعمالمان، کماکان خود را به رعایت برخی از قواعد مم کنیم. اما جامعه ای که در آن فقط ترس سامان بخش رفتار اعضای آن نسبت به یکدیگر باشد، بسی شکننده و آسیب پذیر خواهد بود.

v     

 

هنگامی که کار به کشاکش میان ندای وجدان از سویی و اصلی اخلاقی و در جای خود پذیرفته شده از سوی دیگر می کشد، گوش به فرمان کدام یک باید سپرد؟ مسلما به این پرسش نمی توان پاسخی کلی و بی اعتنا به استثنائات داد، اما رواست خطر کنیم و حدس بزنیم که گوش سپردن به هشدارهای وجدان در مجموع ایمن تر است، و این که صدای وجدان در مقایسه با برخی اصول اخلاقی کمتر ممکن است ما را فریب دهد، زیرا ما تقریبا همیشه می توانیم اصول اخلاقی را به سود خود دگرگون سازیم.

v     

 

اگرچه انگیزه تلاش برای کسب رکورد بیش از هر چیز آرزوی اثبات برتری بر دیگران، میل به ممتاز بودن، تقویت اعتماد به نفس و غرور و برانگیختن غبطه دیگران است، با این وصف در باطن این شور و اشتیاق چیزی نهفته است. شاید در زیر ظاهر این علاقه وافر به رکوردها و گرایش و کنجکاوی در مورد نهایت ها و نقاط انتهایی، ریشه ای متافیزیکی نهفته باشد: نیاز به فراتر رفتن از مرز هر آنچه هست، احساسی که مانند همه امور انسانی اعم از خوب یا بد، به گونه ای غریب، گاه به نحوی پوچ و مضحک ابراز می شود؛ آن ریشه همانا امید به جاودانگی است.

v     

 

انسان ها هرگز نپرسیده اند "چرا باید زندگی کرد؟" اما همواره پرسیده اند "چرا بدی هست؟" و پیوسته درصدد توضیح هم شر اخلاقی و هم رنج بشری بوده اند؛ آن هم نه توضیح على أن بلکه به منظور گنجاندن آن در نظام هدفمند جهان. به نظر ناتورالیست ها، امپریست ها، ماتریالیست ها و پوزیتیویست ها این پرسشی است ابلهانه، چرا که چنین پرسش هایی از پیش نوعی نظم هدفمند را مبنا می گیرند. حال آنکه بر پایه اعتقاد جزمی مکاتب یاد شده چنین نظمی وجود ندارد و اصلا نمی تواند وجود داشته باشد. همچنین خیر و شری نیز به معنای خصلتی که به نحوی حقیقی به چیزها و رویدادها تعلق گیرد، در کار نیست. آنچه هست احساس خوشی یا ناخوشی است که صرفا حالتی روانی است. در پرتو این گونه نظریه ها دنیا دلپذیر تر نمی شود، اما ساده تر و حتی بسیار ساده تر می شود.

v     

 

اگر پاک کردن گناه به این معنی باشد که هیچ اثری از آثار آن به جا نماند، این در حکم وقوع یک دگردیسی متافیزیکی بنیادین و به معنای عوض شدن تاریخ جهان است؛ گویی همه آنچه رخ داده بوده انگار رخ نداده است. آیا چنین چیزی قابل تصور است؟ آیا می توانیم احتمال دهیم که اگر زمانی خداوند استالین را در عرش نزد خود بپذیرد، تمام جنایات او محو می شوند؟ لابد در آن صورت می باید سایر ساکنان ملکوت نیز این جنایات را از خاطر ببرند. پس آیا عفو الهی از طریق نوع عجیبی به حافظه انسان تحقق می یابد؟

v     

 

آنچه روح زمانه و اخلاق متعارف از ما انتظار دارد ابدا عدالت نیست بلکه بیش از آن است، احسان به همنوع، همدردی و دوستی است؛ و این ها کیفیت هایی است که وما از عدالت نمی توان استنتاجشان کرد. از این منظر است که ما بنا به تعالیم مسیحیت به خداوند شباهت پیدا می کنیم. زیرا گویا پروردگار یکتا با بندگانش نه بر مبنای اصول عدالت بلکه از سر رحمت و شفقت رفتار می کند. عقل سلیم حکم می کند که پاداش عادلانه اعمال ما رستگاری ابدی نیست زیرا درست ترین عمل ما هم، به هر حال، بدون نقص نیست. چندان نگران عدالت نباشیم، اما مهر و مهربانی را از بندگانش دریغ نداریم.

v     

 

تشریفات تدفین قرار است زندگی را دوباره به روال عادی بازگرداند، بر پیوند زخم برداشته جمعی مرهم نهد و آن را از نو بر پا دارد. این مناسک از یک سو بناست ما را از حضور پررنگ مرده و از بقای او در عالم مشترکمان مطمئن کند و از سوی دیگر مهر تأیید بر عدم حضورش در دنیای آشنای ما بزند. بدین سان ما در عین حال هم می خواهیم با مرده باشیم و هم او را روانه عالم دیگر کنیم تا بتوانیم از نو بر پایداری حیات جمعی مان تأکید ورزیم. این همان دو وجه حذف ناپذیر حیات بشری است: پذیرش مرگ و در عین حال طغیان علیه آن.

v     

 

استفاده از اعضای بدن مردگان تازه از دنیا رفته برای پیوند به بیماران، روز به روز ابعاد گسترده تری پیدا می کند. منظور البته نجات زندگان است که بی هیچ تردید امر خیر است، با این وصف، باید اذعان کنم که من به سهم خودم مایل نیستم با جسد نزدیکانم به مثابه انبار اعضای یدکی رفتار شود. اگر این عادت در جامعه رواج یابد که بقایای مادی مردگان را به چشم سنگ سر راه، فاقد جنبه شخصی، شیئی وار و (به رغم آنکه ممکن است گاهی به دردی بخورند) بی ارتباط با حیات جمعی بنگریم، آنگاه این خطر تهدیدمان می کند که با زندگان نیز به مثابه اشیایی قابل تعویض رفتار کنیم. آن روز واپسین روز فرهنگ ما خواهد بود.

v     

 

اگرچه ایمان دینی در قالب گزاره های اعتقادی بیان می شود اما دین مجموعه ای از احکام نیست که کسی ادعا کند این مجموعه احکام در برابر ابزارهای علمی مورد استفاده در فیزیک، زیست شناسی یا. تاب می آورد یا نمی آورد. ایمان دینی ابراز اعتماد انسان است به زندگی، بیان این احساس است که جهان و انسان دارای معنا است. به همین دلیل به رغم پیش بینی عقل باوران دین از میان رفتنی نیست



منتقدان جدی ادیان، نوعی لذت در نشان دادن حماقت دینداران به شکل پرداختن به جزییات پیدا کرده اند و وقتی که به مثابه خصم، دشمن خود را به سادگی مفرط یا جنون تشبیه کردند، آن وقت حس می کنند که دیگر کافی است و دست بر می دارند. اما مسئله این نیست که خدا هست یا نیست، مسئله این است که وقتی با استناد به شواهد فهمیدید که وجود ندارد، بعد از آن گفت وگو به چه سمتی برود. می توان خداناباور بود اما چیزهایی مفید و قابل استفاده هم در دین پیدا کرد. همچنین می توان نسبت به این امکانات کنجکاو بود و دید چطور می شود این امور را در دنیای سکولار به کار گرفت.

v     

 

می توانیم به این تشخیص برسیم که دین از سوی بشر خلق شده تا پاسخی به دو نیاز باشد که هنوز جامعه سکولار با تمامی مهارت هایی که در اختیار دارد، برای آن پاسخی پیدا نکرده است: یک: نیاز به زندگی کردن در جامعه با حفظ هارمونی و هماهنگی، به رغم انگیزه های خشونت طلبانه و خودخواهانه ما که در ذات ما ریشه دارد. دوم: نیاز به پیدا کردن راهی برای کنار آمدن با درد و غمی که ناشی از آسیب پذیری ماست و با مسائلی چون از دست دادن عزیزان و مرگ و نیستی حادث می شود.

درست است که خدا ممکن است مرده باشد، اما آن چیزی که باعث شد بشر آن را درست کند و بالا بفرستد، هنوز به جای خود باقی است. خطای تفکر خداناباوری مدرن در این است که حاضر نیست ببیند چقدر مسائل جامعه دینی با اینکه اصل آن رد شده، با دنیای موجود مرتبط است.

v     

 

ادیان درک خیلی خوبی نسبت به حس تنهایی ما آدم ها دارند. حتی اگر ما اعتقاد خیلی کمی به زندگی پس از مرگ و یا قدرت های ماوراءالطبیعه داشته باشیم، باز هم می توانیم این را در ادیان تحسین کنیم که می فهمند چه چیزی ما را از غریبه ها جدا می کند و اینکه سعی می کنند تعصبی که جلوی ارتباط ما با هم گرفته را آب کرده و کنار بزنند.

تمامی آنچه جامعه مدرن به عنوان یک اجتماع به شما وعده می دهد، آن شبکه از افرادی است که حول رسیدن شما به یک حرفه خاص، پرستش می کنند و دورتان می گردند. شغل شما چیست؟ این همان پرسش کلیدی است که همه چیز به آن بستگی دارد. اینکه احترام بیشتری به همراه آورد یا اینکه به شما گوجه فرنگی پرتاب کنند.

v     

 

وقتی در پیله ای که درون خودمان تنیده ایم هستیم، تصور ما از دنیای بیرون به ناچار همان چیزی است که رسانه ها به خورد ما می دهند و نتیجه آن این است که به نظر ما، غریبه یعنی کسانی که قاتل، سارق، م و هستند و متعاقب آن، این بیشتر درون ما تقویت می شود که فقط با چند نفری در تماس و ارتباط باشیم که از راه شبکه فامیلی یا کاری یا خانوادگی، از سابقه و کار آنها مطمئن هستیم. در موارد خیلی نادر که حوادث طبیعی مانند زمهریر زمستانی یا صاعقه روی می دهد، ما از حباب کوچک خودمان مجبور می شویم بیرون بپریم و ببینیم مشغول همکاری یا کمک به کسانی هستیم که به هیچ وجه آن ها را نمی شناسیم و می بینیم این هایی که می شناسیم نه تنها م نیستند، که حتی سخاوتمند و خوب هستند و آماده کمک و همکاری اند.

v     

 

گفت وگو با افراد همیشه جذاب است. وقتی مثل بقیه مردم بودن معنایش بدبختی و افسردگی است، ما به نوعی آرزو می کنیم به بخش ثروتمند یا مشهور جامعه تبدیل شویم. از آن وقت است که رسیدن به رتبه اجتماعی، آن چیزی می شود که ما را از آن دسته ای که از آن ها وحشت و هراس داریم، جدا می کند. جالبی کار دعای کلیسا این است که تمامی این ترس ها را از ما می گیرد. از وقتی که حضار شروع به خواندن "خدای متعال از همه برتر است" می کنند، می بینید که دیگر حضار هیچ شباهتی به آن آدم هایی که در مرکز خرید یا مسافرتی با آن ها برخورد می کنید، ندارند و ما را به این فکر می اندازند که شاید بشریت این قدرها هم چیز پست و فرو افتاده ای نباشد.

v     

 

به عنوان کسی که مورد جفا قرار گرفته، ما سعی می کنیم بیشتر مواقع در مورد آن حرف نزنیم چرا که شاید خیلی از زخم ها وقتی نور به آن بتابد، پیش پا افتاده به نظر بیاید. به منطق ما توهین می شود اگر فکر کنیم چقدر از اینکه فلان دعوتنامه را نگرفتیم یا چرا به نامه ما جواب داده نشد یا اینکه چقدر از اینکه برای فراموش کردن تبریک تولدمان دلخور شده ایم و برای همین به این میخ های دردآور خود را عادت داده ایم. درصد آسیب پذیری ما باعث توهین به ادراک شخصی ماست ما آزرده خاطر می شویم و احساس رنج می کنیم اما همزمان از اینکه چرا به این راحتی احساس رنج می کنیم هم ناراحت هستیم.

v     

 

وقتی ما باعث رنجش کسی شده ایم و از او پوزش نخواسته ایم، شاید به خاطر این باشد که خودمان به شدت از دست خودمان ناراحت شده و احساس گناه می کنیم. از اینکه توان عذرخواهی نداریم، از خودمان در عذاب هستیم. ما از قربانیان خود فرار می کنیم. قربانیان ما هم نه تنها از دست ما باید رنج بکشند، که متعاقب آن هم با احساس سرد و رفتار تلخ وجدان ناآرام ما باید روبرو شوند.

روز بخشایش گناهان باعث می شود همه این مشکلات حل شود. وقتی قدرت برتری به ما گفته باشد مشکلی نیست که به خطای خود اعتراف کنید، دیگر خیلی پیش پا افتاده است که به آن ادامه دهیم در نتیجه می توانیم شروعی دیگر داشته باشیم. روز بخشایش گناهان یا یوم کیپور، روز تصفیه سازی است.

v     

 

هوشمندی ادیان در این است که انتظار ندارند ما یکه و تنها با تمامی احساسات خود کنار بیاییم. به خوبی می دانند که دست و پنجه نرم کردن با احساساتی چون شهوت، حسادت، ناامیدی یا سرکشی نفس چقدر پیچیده و دردآور است. به همین دلیل روزهای مشخصی را در نظر گرفته اند که هرکدام به حس خودش کار دارد. به همین دلیل گفته ها و نغمه هایی آماده کرده اند که در سفر ذهنی و آنجاهای خطرناک روح و روان مناسب است.

در واقع ادیان این را می دانند که حس تعلق به یک جامعه هم خیلی خواهان دارد و هم خیلی کار دشواری است. ادیان به ما یاد می دهند که چطور مودب باشیم، به هم احترام بگذاریم و وفادار باشیم چرا که می دانند اگر این ها نباشد، ما روحیه مان در هم می شکند. در پیچیده ترین حالتش، ادیان می پذیرند که چقدر نیک کرداری، ایمان و نرم خویی مدیون قطب مخالف آن هاست.

v     

 

درون خود رنج می بریم چرا که هیچ کسی نیست که راه اصلاح و بهبود را به ما نشان دهد و بگوید چطور باید دست به کار شویم. ادیان از این مسئله به خوبی باخبرند: آنها می دانند برای حفظ خوبی، خوب است که مخاطبی هم برای آن باشد. به همین دلیل ادیان مراسمی مانند ازدواج را با حضور جمع برپا می کنند ولی مابقی آن را به خواست اراده الهی می سپارند. هر قدر هم این ایده مسخره به نظر بیاید، اما اینکه یک نگاه به ما باشد و همیشه خوب از ما انتظار داشته باشد، می تواند حقیقی باشد. خیلی راضی کننده است که ما حس کنیم آن رفتاری که ما داریم فقط به خودمان ربط ندارد در نتیجه تمامی اوقاتی که خوب و درست رفتار می کنیم، راحتی آن برای ما بیشتر می شود.

v     

 

قوانین دینی از روی زمین درست شده، به آسمان انداخته شد و از آنجا دوباره به زمین هدایت شد تا قدرت جادویی به خود بگیرد. دستورهایی در مورد همدردی یا صبوری نشانه آگاهی از این است که اگر اینها نباشد، جامعه چند تکه شده و به سمت خودتخریبی می رود. این قوانین چنان در چند هزار سال گذشته برای ما ضروری و حیاتی بوده که حاضر نشدیم قبول کنیم که خودمان آنها را ساخته ایم چرا که متعاقب آن نمی خواستیم روش اجرا و نقایص آن را هم به عهده بگیریم. ما مجبور شدیم این طور وانمود کنیم که اخلاق از آسمان آمده تا آن را در برابر دروغگویی و حرف های دوپهلو و سست عنصری، عایق کرده باشیم.

v     

 

چشم انداز دینی اخلاقیات این است که بشر همواره نشانه هایی از نابالغی و نبود مصونیت دارد و مانند بچه ای است که همواره تحت درمان قرار دارد. افسون بیش از حد لیبرال ها با آزادی، باعث می شود از این مسئله چشم پوشی شود که چقدر ما گرفتار هستیم و نیاز به راهنمایی داریم ولی درون خود آن را تحمل می کنیم و همیشه در انتظار فراگیری و یادگرفتن استراتژی های کنترل از بالا با ایجاد محدودیت هستیم.

عمیق ترین آرزوی ما این است که یکی را در یک جای زندگی خود پیدا کنیم که ما را از دست خودمان نجات دهد. علائم یادآوری برای اینکه چطور رفتار کنیم نباید خدشه حوزه آزادی های شخصی ما محسوب شود. آزادی واقعی به این معنی نیست که هرکسی به حال خودش رها شود. این نشانه هوشمندی است که بپذیریم ما هم به لطف و محبت، ثبات و راهنمایی نیاز داریم درست مانند آنچه کودکان یا حیوانات خانگی ما نیاز دارند.

v     

 

در اوائل قرن نوزدهم پرسش هایی جدی مطرح بود که اگر دین کنار برود، پس دیگر معنا و درک افراد و اخلاقیات و بخشش را چه کسی قرار است بر عهده بگیرد. آن زمان تصمیم گرفته شد فرهنگ این کار را بر عهده بگیرد و فرهنگ جایگزین کتاب دینی شد. امید این بود که فرهنگ، کمتر از دین نباشد و توانایی آرامش دادن و راهنمایی و همدل کردن جامعه را داشته باشد. تاریخ ها، تابلوهای نقاشی، ایده های فلسفی، داستان های ادبی می توانند به اندازه کافی و بدون نیاز به انجیل، آموزنده باشند. لازم نیست متن مخلوط با قوه ماوراء طبیعی باشد که بتوان از آن چیزی آموخت.

v     

 

آن چیزی که باید برای جهان سکولار مهم باشد، این مسئله است که درون همه ما یک موجودی هست که گرانبهاست، بچه گانه است و آسیب پذیر و ما باید در گذر از چالش های زندگی، از او محافظت کرده و بزرگش کنیم.

داشتن درجه ای از اضطرار نسبت به آموزش، نه تنها نشانه بی احترامی نیست، که یک نیاز است. در آموزش سکولار، سخنرانی تحویل داده می شود و در آموزش دینی، موعظه. تفاوت آن در این است که اولی به ما اطلاعات می دهد، دومی زندگی ما را متحول می کند. ذات موعظه بر این بنا شده که مخاطب، در جریان های مهم زندگی، گم شده اند.

ما به شکل عاشقانه ای وفادار به دنیای ابهام و این ت دنیای مدرن هستیم که هنر نباید هیچ گونه پیام فرهنگی برای تغییر مخاطب خود داشته باشد. این ریشه در این پیش فرض دارد که هر چیزی ساده باشد که یک کودک هم آن را بفهمد، در نتیجه در ذات خود ابتدایی و بچه گانه است.

v     

 

درون ما با بسیاری از عوامل تمرکزش به هم می خورد و بهترین راه برای حفظ آن، تکرار است. ادیان در این زمینه بسیار هوشمند بوده و می دانسته اند هیچ زمان و وقتی نمی شود افراد را به حال خودشان رها کرد در نتیجه شماری از عبادت ها و ذکرها و سرودها درست کرده اند که مدام و هر روز و هر ساعت و بدون هیچ گونه تعطیلی باید آنها را دنبال کرد. تمامی جزییات و آن چیزی که دایره وار باید تکرار شود به طور دقیق توسط ادیان طراحی شده است.

برای ادیان اعتباری است که هیچ گاه با آن کسانی که می گویند فرزانگی و معرفت آموختنی نیست، هم صدا نشده اند. این جرات را داشته اند که با پرسش های اساسی زندگی به طور مستقیم رو در رو شوند. هیچ کمبودی از اطلاعات و دانسته ها در مورد حماقت، حرص، شهوت، حسادت، غرور، خود بزرگ بینی در چنته فرهنگ نیست. مشکل اینجاست که راه های استفاده و استخراج این گنجینه طراحی نشده و با مهارت های کافی برای گره گشایی و یافتن خدمتی برای رفع آلام ما به کار گرفته نشده است.

v     

 

ما ضجه می زنیم که در عصر فوران کتاب غرق شده ایم. ما احساس گناه می کنیم که چرا این همه کتاب نخوانده داریم. مسئله این نیست که ما کم کتاب می خوانیم، مسئله اینجاست که آنچه را می خوانیم درست جذب نمی کنیم. ما همواره به این می بالیم که تعداد زیادی کتاب در دسترس ماست و قیمت آن هم ارزان است. در زمان پیش از گوتنبرگ، برای چاپ یک نسخه انجیل کار زیاد و سختی انجام می شد چرا که کتاب قرار نبود یک کالا باشد که یک دستاورد عمومی و برای همه بود و باید زیبایی و اهمیت اخلاقی می داشت. اما فناوری امروز باعث شده ما امروز حس افتخاری نسبت به مالکیت کتاب نداشته باشیم که همین حس، سود روان شناسی بسیار کمی در آن هست.

v     

 

آدم های سرگشته و ناامید می آیند و با دیدن باکره مقدس، نور، شمع، دعا می خوانند و اندوه خود را با زنی قسمت می کنند که فقط مادر رستگاری نیست یا مادر متعلق به کلیسا. مادری که به شکل نمادین، مادر همه است. تمرکز ما باید بر این باشد که باکره مقدس، چه نیازهای روحی ما را تسکین می دهد و از آن مهم تر، وقتی دین و خدا را کنار می گذاریم، چه بر سر این نیازهای روحی می آید. به رغم رشد و استفاده از قدرت منطق، کماکان کودکی در درون ماست که می خواهد آرام بگیرد. ما هیچ وقت نمی توانیم در آن لحظات خاص و مصیبت بار، از قدرت منطق خود استفاده کرده و نمی توانیم از وضعیت غمباری که بر ما حاکم شده، بیرون بیاییم.

زمانی که ما بغل می شدیم و به ما اطمینان داده می شد که همه چیز درست می شود، چند دهه قبل و در بغل مادرمان بود، کسی که حضور فیزیکی و تماس با او و دستی که بر سر ما می کشید را به یاد داریم و وقتی به آرامی می گفت: "درست می شود."

v     

 

بدبینی می تواند به ما آرامش دهد. این امید- به حرفه مان، به کسانی که دوستشان داریم، فرزندانمان، تمدارانمان یا سیاره مان- است که در بیشتر موارد ما را تلخ کام و عصبانی می کند. تفاوت میان بزرگ بینی ما با واقعیت های روز باعث می شود میان این دو، فضایی از ناامیدی خشن ایجاد شود. جهان بینی بدبینی، اامی ندارد خوشی را از زندگی حذف کند. بدبین ها به مراتب بیشتر از کسانی که در قطب مخالف آن ها هستند، توانایی تحسین دارند چرا که انتظار تکامل از هر چیزی ندارند. سکولارهای مثبت گرای جدید با آن حس تملکی که مدام بیشتر می شود از مشاهده صحنه های تجلی در هر روز زندگی عاجزند چرا که حسابی سرشان با ساختن بهشتشان روی زمین، گرم است. پذیرفتن حقایق ستمگرانه ای که به هر روز ما سنجاق شده، این انگیزه را به ما می دهد که بیشتر از واژه "سپاسگزارم" استفاده کنیم.

v     

 

ادیان به درستی تاکید داشته اند که ما موجودات کاملی نیستیم: توانایی حفظ شادمانی نداریم، توسط خواسته های جنسی خود عاجز می شویم، در وضعیت و موقعیت ها وسوسه می شویم، در مقابل حوادث مخوف آسیب پذیر هستیم و همواره به سوی مرگ در حرکتیم. در بیشتر موارد هم معتقدند یک خدایی هست که می تواند کمک کند. این ترکیب ناامیدی و امید را می توان به وضوح در دیوار ندبه در غرب اورشلیم دید.

حالا خدا را از این معادله حذف کنید. چه چیز باقی می ماند؟ غریو انسان هایی که بی هدف به آسمان نعره می کشند. صحنه تراژیکی است اما حداقل همه این انسان ها به این نتیجه رسیده اند که "با هم" گریه کنند. در مقابل دیوار ندبه، از نقش بازی کردن خبری نیست و همه عضو یک نسل محنت زده اند. این دیوار باعث می شود آن ناراحتی که ما در سکوت با خود حمل می کنیم، بتواند بیرون بیاید: قطره ای از رنج در دریای غم. به ما نشان می دهد برخلاف آنچه فرهنگ معاصر نشان می دهد، به یک اندازه رنج برای همه هست.

v     

 

یکی از خطرهای جامعه ای که در آن خدا وجود ندارد، این است که هشداری نیست که به ما بگوید ناگریزیم با چیزهایی مانند نیستی و نابودی روبرو شویم که باب طبع ما نیست. وقتی خدا بمیرد، بشر این خطر را دارد که ستون اصلی روانی خود را از دست بدهد، دچار این توهم می شوند که سکاندار زندگی خود هستند، طبیعت را از بین می برند، نظم حرکت زمین را فراموش می کنند، مرگ را انکار می کنند و از هر چه در کف ماست بی خاصیت رد می شوند تا اینکه یک روزی با سر به لبه تیز واقعیت برخورد کنند.

دنیای سکولار ما از خلاء و نبود آیین هایی که ما را به جای واقعیمان پیوند بزند، رنج می برد. از ما می خواهد مقیاس اندازه گیری هر چیز را بر دستاوردهای بشر بگذاریم که ما را به چرخه دائمی اضطراب و حسادت می اندازد.

v     

 

ما خیلی با مهارت در مورد گفت و گو و ارتباط در مورد دردهایمان نیستیم. در نتیجه به هنر نیاز داریم که آنچه از آن غفلت می کنیم را یادمان دهد. بیش از هزار سال است که هنرمندان مسیحی انرژی خود را صرف این کرده اند که به ما بگویند وقتی صلیبی بر دوشمان باشد که پاهایمان را از بین ببرد، بعد بر صلیبمان کنند و میخ های زنگ زده اش را در مچ دست ها و مچ پاها بکوبند و از آن خون بریزد چه دردی دارد. هدف گسترش و بهبود روانی و اخلاقی است، راهی برای حس همدردی و یافتن توانایی درونمان برای شفقت و دلسوزی است. به تمامی مردم و افراد بشر، فارغ از اینکه چه درد و رنجی دارند، می تواند بگوید در این شرایط سخت، تنها نیستند و این حس را نداشته باشید که فقط برای شما روی می دهد یا اینکه دارید مجازات می شوید.

v     

 

یکی از بحران های فاجعه بار عصر مدرن این است که دسترسی گسترده به اطلاعات را به بهای از دست دادن تمرکز روی هر چیزی به دست آورده ایم. تفکر عمیق که باعث تحول و رشد هر تمدنی بوده، در حال حاضر در خطر جدی قرار دارد. می شود گفت در هر چیزی یک ماشین نزدیک ما هست که لذت وارانه، فرار از واقعیت را به ما بدهد.

مواقعی که تنهایی برایمان تحمل ناپذیر می شود، مطمئن هستیم چیزی وخیمی هست که مجبور به کنار آمدن با آن هستیم. از همین رو تمامی ادیان به نحوی طرفداران خود را تشویق و یا مجبور می کنند که هر چند وقت یک بار، تنهایی و تنها نشینی را تجربه کنند، هر چند سخت و طاقت فرسا باشد. فضایی که بتوان آن افکار فراری و خجالتی را که موفقیت در زندگی به آن وابسته است، به چنگ آورد. افکاری که در میان حواس پرتی های روزانه هیچ وقت به نزدیک نمی آیند و مانند آهویی که رم می کند، به سرعت می گریزند.

v     

 

ادیان فقط برای رسیدن به اهدافشان به چاپ یا نوشتن کتاب بسنده نمی کردند. ادیان، نهادهایی را به استخدام خود در می آوردند، توده های انبوه مردم را برای شرکت در مراسم کنسرت دعوت می کردند، مدرسه و یونیفورم و لوگو و آیین های مختلف تاسیس و پایه گذاری می کردند و روزهای مختلفی را در تقویم به خود اختصاص می دادند.

اگر هنوز در درون مردم، باورهای دینی بیش از باورهای سکولار آن هاست، به این دلیل است که متفکران سکولار تمایل ندارند نهاد و سازمان تشکیل داده و ایده هایی که می توان با موفقیت به دیگران منتقل کرد را به گوش کسی برسانند. اما ادیان سازمان یافته از هر برگ قدرتمندی که از راه قدرت نهادها در اختیارشان است، استفاده می کنند تا در وجدان ما رخنه کنند.

v     

 

یکی از مسائل اسفبار جهان مدرن این است که یک سری از نیازهای ناچیز ما (از شامپو گرفته تا مرطوب کننده یا سس ماکارونی یا عینک آفتابی) همه توسط برندهای شاخص و مشهور هدایت می شوند ولی نیازهای اساسی ما به کاراکترهای انفرادی بدون سازماندهی و بدون پیش بینی سپرده شده است.

جریان های نخبگان و روشنفکران متاسفانه از تعمیم برند و دامنه دار کردن محصولات خود قاصر مانده اند و نتوانسته اند هم وزن آن محصولاتی که در عالم ماده هست، در جهان اندیشه فکر و محصول فکری تولید کنند. آنچه ادیان را از این مسئله جدا می کند، شهامت آن ها برای هماهنگ کردن هویت خود در حوزه های مختلف است: از الهیات گرفته تا پوشاک مردانه و عالم آشپزی و پخت و پز.

v     

 

ما موجوداتی تجسم گرا هستیم، هم حیوانی هستیم که حس می کند و هم موجودی هستیم که قدرت استدلال دارد، از این رو وقتی با یک ایده ارتباط برقرار می کنیم که از چند کانال مختلف به ما عرضه شود. باید بدانیم که ما فقط از راه کتاب نمی توانیم با ایده یا تفکری آشنا شویم که باید هم کتاب، هم سخنرانی و رومه باشد و هم اینکه طنین آن در زندگی ما و در آنچه می پوشیم یا آواز می خوانیم با دکوراسیون منزل و یا جایی که دوش می گیریم، جاری باشد.

ادیان استمرار و قدرتی بیرونی به چیزهایی می دهند که در غیر این صورت لحظاتی خیلی کوچک و تصادفی و خصوصی هستند. تاثیر بر روح را فقط از راه مقاله و شعر دنبال نمی کنند چرا که می دانند صدای فقط کتاب در این جهان پر سروصدا به هیچ جا نمی رسد. زمانی که درختان شکوفه می دهند، خاخام مقابل درختان رفته و برای آن ها فرازهایی از تلمود را می خواند که گرامیداشتی برای شکوفه کردن درختان است.

 


اپیکور هوادار لذت نفسانی نبود  بلکه بیش از آن دغدغه نیل به آرامش را داشت. اپیکور در این نکته اصرار ورزید که پزشک تن را معالجه می کند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به نظر او فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان. و علت العلل بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ. او می گفت تصویر ترسناک مرگ ناگزیر با لذت آدمی از زندگی تداخل می کند و هر عیشی را منغص می سازد.

v     

 

ایوان ایلیچ با نزدیک شدن مرگ پی می برد که در تمام عمر با مشغولیات مقام و موقعیت، حفظ ظاهر و پول، خود را از فکر مرگ دور نگه داشته است. برایش روشن می شود که چون آن قدر ناجور زندگی کرده این قدر ناجور هم می میرد. با دور نگهداشتن خود از مرگ، زندگی را هم از خود دور کرده است. مرگ هرچه تندتر به ایوان ایلیچ نزدیک می شود، او در می یابد که هنوز وقت دارد. آگاه می شود که نه تنها خودش، بلکه همه موجودات زنده باید بمیرند. احساسی تازه در درونش جان می گیرد: احساس شفقت. نسبت به دیگران احساس محبت می کند. در نهایت نه با درد، بلکه در شادی شفقت عمیق می میرد.

v     

 

معمولا لازم است تجربه اضطراری و برگشت ناپذیری پیش آید تا شخص را بیدار کند و از وجه روزمره به وجه هستی شناختی برساند. مهم ترین کاتالیزورهای تجربه بیدار کننده، حوادث اضطراری زندگی هستند:

غم از دست رفتن آن که دوستش داریم؛ آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می کنند؛ قطع رابطه ای صمیمانه؛ برخی نقاط عطف بزرگ زندگی مثل جشن تولدهای بزرگ (پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی)؛ لطمه های فاجعه بار روحی، مثل آتش سوزی، یا غارت شدن؛ رفتن بچه ها از خانه (آشیانه خالی)؛ از دست دادن شغل یا تغییر آن؛ بازنشستگی؛ رفتن به خانه سالمندان؛ سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می دهد.

v     

 

"همه کارهایی که انجام ندادم" به جانمایه ای اشاره می کند که برای همه آن هایی که به مرگ می اندیشند یا با آن روبرو می شوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته. هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید.

نیچه: "زندگیت را به کمال برسان و بموقع بمیر". زوربای یونانی: "برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جا نگذار". و سارتر در خود زندگینامه اش آورده: "آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شدم و یقین داشتم که آخرین تپش های قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را در خواهد یافت

v     

 

تصمیم های بزرگ غالبا ریشه های عمیق دارند. هر انتخابی مستم چشم پوشی از موارد دیگر است و هر چشم پوشی از محدودیت ها و گذرا بودن خبردارمان می کند. تصمیم های دشوار غالبا ریشه هایی دارد که به بستر سنگی دغدغه های وجودی و مسئولیت شخصی می رسد.

v     

 

اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتناب ناپذیر، در برخورداری ما از زندگی دخالت می کند و هیچ لذتی را دست نخورده نمی گذارد. چون هر فعالیتی نمی تواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی کند، همه فعالیت ها از بیخ و بن بیهوده اند. او نوشت که آدم های زیادی از زندگی بیزار می شوند حتی به طرزی طعنه آمیز تا نقطه خودکشی؛ بعضی ها در فعالیت دیوانه وار و بی هدفی غرق می شوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. دغدغه مرگ برای بسیاری از افراد آگاهانه نیست، بلکه باید آن را از اشکال بروز تغییر هیأت داده استنتاج کرد: مثلا در دینداری افراطی، انباشت حرص آمیز ثروت، توسل کورکورانه به قدرت و افتخارات، که همه برگردان بدلی فنا ناپذیری هستند.

v     

 

اپیکور مطرح می کند که مرگ برای ما چیزی نیست، چون روان فانی است و با مرگ پراکنده می شود. آنچه پراکنده شود به تصور در نمی آید و آنچه به تصور در نیاید برای ما هیچ است. به عبارت دیگر: آنجا که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ هست، من نیستم. "وقتی مرگ هرگز به تصور ما در نمی آید چرا از آن بترسیم؟"

موضع اپیکور مکمل نهایی بذله وودی آلن است: "من از مرگ نمی ترسم، فقط نمی خواهم هرجا سر و کله اش پیدا می شود آنجا باشم." اپیکور می گوید در واقع ما آنجا نخواهیم بود و چون مرگ رخ بدهد ما نخواهیم دانست و "من" هرگز با آن همزیستی نمی کند. چون ما مرده ایم، نمی دانیم که مرده ایم و در این صورت دیگر ترس چیست؟ نابودگی ما پس از مرگ حالتی است که پیش از تولد در آن بودیم.

v     

 

موج زدن به این نکته اشاره می کند که هریک از ما دوایر متحدالمرکزی از تأثیر ایجاد می کنیم که شاید سال ها یا حتی نسل ها بر دیگران اثر بگذارد. یعنی تأثیری که بر دیگری می گذاریم به نوبت خود به یکی دیگر منتقل می شود، درست مانند موج های دایره واری که بر سطح آب استخری می افتد.

موج زدن وما به این معنا نیست که تصویر یا نام خود را به جا بگذارید. کوشش برای حفظ هویت شخصی همیشه بیهوده است. همه چیز گذراست. موج زدن، چنانکه من به کارش می برم، به جای فنا ناپذیری بر جا گذاشتن چیزی است از تجربه زندگی خود، خصلتی، پاره ای از خرد، رهنمود، فضیلت، تسکینی به دیگران، چه شناخته باشد و چه ناشناخته.

v     

 

بسیاری از افراد می گویند کمتر به مرگ خود فکر می کنند، اما فکر ناپایداری و هراس آن وسوسه شان می کند. این فکر پس زمینه که هرچه اکنون به تجربه درمی آید گذراست و در زمان کوتاهی به پایان می رسد همه لحظات دل انگیز را تباه می کند. مثلا یک پیاده روی لذتبخش یا دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است خراب می کند. اگر همه چیز به خاک بدل می شود، پس معنای زندگی چیست؟

فروید می کوشد با جدا کردن زیبایی شناسی و ارزش ها از چنگال مرگ، هراس مرگ را هموار کند: "محدودیت امکان لذت، ارزش آن را بالاتر می برد. زیبایی اندام و چهره انسان در دوره عمر ما برای همیشه از بین می رود، اما گذرا بودنش جذابیت تازه ای به آن می بخشد. گلی که فقط یک شب می شکوفد ظاهرا به این حساب دلربایی کمتری ندارد."

v     

 

تا وقتی به این فکر چسبیده اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی دهد. تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیندازید که با شما بی انصافی می کنند، وضع شما همچنان در بن بست می ماند. تنها خود شما مسئول جنبه های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید، حتی اگر با محدودیت های بیرونی همه جانبه ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیت ها را دارید. یکی از عبارت های دلخواه نیچه "سرنوشتت را دوست بدار" است. به عبارت دیگر سرنوشتی را بیافرین که دوست بداری.

v     

 

اگر در آزمایش فکری بازگشت ابدی نیچه درگیر شوید و این فکر را دردناک یا تحمل ناپذیر بدانید، یک توضیح آشکار هست: قبول نمی کنید که عمرتان خوب گذشته باشد. چطور خوب زندگی نکردید؟ چه حسرتی در زندگیتان دارید؟

این سؤال بالقوه می تواند زندگی را تغییر دهد: حالا چه می توانید به عمرتان بکنید که یک سال یا پنج سال دیگر به عقب برنگردید و از حسرت های انباشته تازه مثل حالا سرخورده نشوید؟ آیا می توانید راهی برای زندگی پیدا کنید بی آنکه به حسرت هاتان اضافه شود؟

v     

 

مفهوم "خودتان باشید" با اظهارات دیگر نیچه مانند "از زندگیتان بهره ور شوید" و "سر وقت بمیرید" مربوط است. نیچه در تمام این گزین گویه ها ما را تشویق می کند که از عمری که نگذرانده ایم دوری کنیم. منظورش این بود که خود را به ثمر برسانید، استعدادهای بالقوه تان را بالفعل کنید، جسورانه و به کمال زندگی کنید. آنوقت و فقط آنوقت بدون حسرت بمیرید.

v     

 

"بعضی ها از زندگی وام نمی گیرند تا به مرگ بدهکار نشوند" بیشتر ما کسانی را می شناسیم که از ترس اینکه مبادا چیزهای زیادی را از دست بدهند با شور و شوق وارد زندگی نمی شوند در نتیجه آدم هایی می شوند کرخت و بی عمل. مثل این است که به یک سفر تفریحی دریایی برویم و با کسی دوستی نکنیم و به هیچ فعالیتی دست نزنیم تا از رنج پایان اجتناب ناپذیر سفر دوری کنیم.

v     

 

یک آدم در حال پیشرفت برای تفرد، برای رشد و تحقق استعدادهای بالقوه خود می کوشد. اما این ها بهایی دارد! فرد در سر برآوردن، شکوفا شدن و برتری بر طبیعت، با اضطراب زندگی، تنهایی ترسناک، احساس آسیب پذیری و فقدان رابطه اساسی با کل بزرگ تر روبرو می شود، زمانی که این "اضطراب زندگی" تحمل ناپذیر شود، چه می کنیم؟ تغییر سمت می دهیم: به عقب برمی گردیم؛ از جدایی پس می نشینیم و در پیوند تسکین می یابیم؛ یعنی در یکی شدن و تفویض خود به دیگری. با اینحال به رغم تسکین خاطر و آسودگی، راه حل پیوستن بی ثبات است: در نهایت آدم از فقدان خویشتن بی همتا و حس رکود می گریزد. به این ترتیب پیوستن سبب برانگیختن "اضطراب مرگ" می شود. همه زندگی مردم بین این دو قطب، اضطراب زندگی و اضطراب مرگ، یا تفرد و پیوستن، در نوسان است.

v     

 

همه ما انسان ها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. جامعه انسانی را از هر منظر بررسی کنیم، چه تاریخ تکامل آن و چه گسترش فرد واحد، ناگزیریم انسان را در زمینه اش، آن طور که با دیگران مربوط می شود، درنظر بگیریم. نیاز ما به تعلق داشتن را نیرومند و بنیادی است: ما همیشه به صورت گروهی زیسته ایم و بین افراد روابط قوی و مداومی ایجاد کرده ایم. تأیید همیشه لازم بوده است؛ روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است. اما مرگ تنهایی است، تنهاترین حادثه زندگی؛ مردن نه تنها شما را از دیگران جدا می کند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناک تر تنهایی می گذارد. جدا شدن از خود جهان.

v     

 

در روابط صمیمانه هرقدر کسی احساسات و افکار خود را بروز دهد، برای دیگران هم افشای خود آسان تر می شود. خود افشاگری در توسعه صمیمیت نقش مؤثری بازی می کند. روابط معمولا با روند خود افشاگری دو جانبه گسترش می یابد. یکی از دو طرف گام بلندی برمی دارد و یک راز خصوصی را برملا می کند و به این ترتیب خود را در معرض خطر می گذارد؛ دیگری با پاسخی در خور این شکاف را پر می کند؛ هر دو طرف از راه مارپیچ افشای خود رابطه را عمیق تر می کنند. اگر طرف اول در خطر باشد و طرف دوم پاسخ شایسته ندهد، دوستی غالبا پا در هوا می ماند. هرچه بیشتر خودتان باشید و از وجود خود به تمامی به دیگران ببخشید، دوستی عمیق تر و پایدارتر می شود.

v     

 

هریک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی از فناپذیری خود آگاه شویم: نگاهی در آینه به گونه های شل، موهای جو گندمی، شانه های افتاده؛ جشن تولدها- پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالی، دیدن عکس های قدیمی خودتان و آن هایی که سال ها مرده اند و کودکیتان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب.

انصراف خاطر نجویید. به جای آن طعم بیداری را بچشید. مزیت آگاهی از مرگ و در بر گرفتن سایه مرگ را به خاطر بسپارید. راه ارزیابی زندگی، راه شفقت نسبت به دیگران، راه عشق ورزیدن عمیق به همه چیز، آگاه بودن از این نکته است که همه این ها محکوم به نابودی است.

v     

 

دو قسم تنهایی وجود دارد: تنهایی روزمره و تنهایی وجودی. اولی بین اشخاص است، رنج گوشه گیری از مردمان دیگر. این تنهایی که غالبا با ترس از صمیمیت یا احساس طرد شدن، شرم، یا بی ارزش بودن همراه است، برای همه مان آشناست. دومین شکل تنهایی، انزوای وجودی، ژرف تر است و از شکاف پر نشدنی بین فرد و سایرین ناشی می شود. این شکاف نتیجه آن است که نه تنها هریک از ما تنها به هستی پرتاب شده ایم و ناچاریم تنها از آن بیرون برویم، بلکه این نکته نیز در آن دخیل است که هر کدام از ما در دنیایی به سر می بریم که تنها برای ما شناخته شده است. انزوای وجودی دنیای غنی و مفصل و معجزه آسای شما را هم در نظر دارد همان که در ذهن هیچ کس دیگری نظیرش موجود نیست. همه خاطرات متعددی که بیش از ستاره های آسمانند، فقط در دسترس منند. و هریک از این ها و آدم ها چیزی جز شبحی نیستند و با مرگ من تا ابد از میان می روند.

v     

 

نیاز ما به مرشد و مراد بازتاب دهنده آسیب پذیری ما و تمنا برای ذات باری تعالی است. بسیاری از مردم نه فقط مراد و مرشد را می پرورانیم، بلکه اعتباری بیش از آنچه شایسته آنند برایشان قایل می شویم. هریک از ما میل نیرومندی داریم که به مرد یا زن بزرگ احترام بگذاریم و جمله تکان دهنده "قدسی مآب" را بگوییم. شاید این همان چیزی باشد که اریک فروم در گریز از آزادی به آن می گوید "لذت تسلیم". دین از همین ماده زاده می شود.

v     

 

آیا ارزش روابط حد و مرزی هم دارد؟ آخر اگر تنها به دنیا می آییم و ناچاریم تنها از دنیا برویم، پس ارتباط چه ارزش اساسی پایداری می تواند داشته باشد؟ یاد تعبیری می افتم که زنی رو به مرگ در گروه روان درمانی کرده است: "شبی سیاه و قیرگون است. من تنها در قایقی بر لنگرگاهی شناورم. چراغ های روشن قایق های دیگر را می بینم. می دانم که نمی توانم به آنها برسم و به جمعشان بپیوندم. اما چقدر احساس آرامش می کنم که می بینم آن همه نور روی لنگرگاه در جنبش است." روابط غنی درد گذرا بودن را تسکین می دهد.

v     

 

این تجربه فکری را بیازمایید. یکراست به خورشید خیره شوید؛ به جایگاه خود در هستی بی چشمک زدن نگاه کنید؛ بکوشید بدون نرده های حفاظتی که بسیاری از مذاهب ارائه می دهند زندگی کنید، یعنی شکلی از تداوم، فنا ناپذیری، یا تناسخ، که همه آن ها قطعیت مرگ را انکار می کنند. فکر می کنم می توانیم بدون این حفاظ ها به سر بریم "اگر راهی برای "بهتر" وجود داشته باشد، مستم آن است که به "بدتر" خیره شویم."

شک ندارم که ایمان مذهبی از ترس از مرگ بسیاری کسان می کاهد. با این حال این مصادره به مطلوب است؛ انگار مدام دور و بر مرگ می دویم: مرگ نهایت نیست، بلکه انکار می شود، بیمرگ می شود.

v     

 

وقتی با کسی که مذهبی است کار می کنم، از اصلی پیروی می کنم که در راس همه ارزش های سلسله مراتب شخصی من قرار دارد: مراقبت از بیمارم. به هیچ چیزی اجازه دخالت در این اصل را نمی دهم. حتی تصور کوشیدن برای تخریب نظام اعتقادی را که به خوبی در خدمت شخص است به ذهن راه نمی دهم. ولو آنکه نظام اعتقادی به نظرم کاملا تخیلی برسد. بنابراین وقتی آدم متدینی من کمک بخواهد، هرگز با اصل اعتقادش در نمی افتم، چون آن اعتقاد از ابتدای زندگی در جانش ته نشین شده است. برعکس، بیشتر راه هایی را جستجو می کنم که اعتقادش تقویت شود.

v     

 

در ساعت درمان، زمان حاضر مرکز توجه اتفاقی است که بین درمانگر و بیمار در حضور اکنون می افتد. این تمرکز بر گذشته تاریخی بیمار (آن وقت ها) نیست، زندگی جاری بیرونی او (آنجا و این روزها) هم نیست. وضعیت درمانی یک عالم صغیر اجتماعی است؛ یعنی بیماران دیر یا زود در وضعیت درمانی همان رفتار زندگی اجتماعی را نشان می دهند. کسی که گوشه گیر یا پر نخوت یا ترسو یا فریبکار یا زیاده خواه است، دیر یا زود در طول ساعت درمان همان رفتار را نشان خواهد داد. در این نقطه درمانگر می تواند بر نقش بیمار در ایجاد موضوع مشکل آفرین که در رابطه درمانی رخ می دهد متمرکز شود. سرانجام بیمار به یک نتیجه اساسی می رسد: اگر خودت در قبال آنچه هستی که به خطا در زندگیت پیش آمد، پس خودت و تنها خودت می توانی تغییرش بدهی.

v     

 

معتقدم که باید با مرگ نیز مثل ترس های دیگر رو در رو شویم. باید درباره نهایت زندگی بیندیشیم، با آن دمساز شویم، تجزیه و تحلیلش کنیم. نتیجه نگیریم که تحمل مرگ بسیار دشوار است، فکر آن ویرانمان می کند و باید گذرا بودن را انکار کنیم، مبادا حقیقت زندگی را بی معنا کند. چنین انکاری پیوسته به بهای گزافی تمام می شود؛ تنگ کردن عرصه زندگی درونی ما، تیره و تار کردن بصیرت ما، کند کردن عقلانیت ما. سرانجام خودفریبی دامنگیر ما می شود. اضطراب پیوسته همراه رویارویی ما با مرگ خواهد بود. این بهایی است که به ازای خوداگاهی می پردازیم. خیره شدن به چهره مرگ با راهنمایی، نه فقط هراس را فرو می نشاند، بلکه زندگی را گرانبهاتر و حیاتی تر می کند



فرضیه عصر صنعتی دایر بر اینکه خودخواهی فردی منجر به هماهنگی و ایمنی و رشد رفاهی هر کس می شود از جنبه تئوریک اشتباهی بیش نیست. خودخواهی نه تنها شامل رفتار شخص بوده بلکه منش انسان را هم در بر می گیرد: من همه چیز را برای خودم می خواهم ، مالکیت، نه مشارکت، برای من لذت بخش است، اگر هدفم داشتن است پس ناچار باید آزمند باشم، ثروتم هرچه بیشر اعتبارم بالاتر، باید دشمن و مخالف دیگران باشم: مشتریانم که می خواهم آنان را فریب دهم، رقبایم که می خواهم از بین ببرم ، کارگرانم که قصد استثمارشان را دارم. هرگز خرسند نخواهم بود، زیرا آرزوهایم انتهائی ندارد؛ باید به آنان که بیشتر دارند رشک ببرم و از آنان که کمتر دارند بترسم. اما باید از بروز همه این احساس ها جلوگیری کنم تا خود را به دیگران و خودم متبسم، منطقی، صمیمی، انسانی مهربان نشان دهم.

v     

 

نیاز به تغییر عمیق در انسان نه تنها یک ضرورت اخلاقی، دینی و روانی ناشی از ماهیت بیمارگونه اجتماعی کنونی ما است، بلکه شرط لازم بقاء نسل بشر است. دیگر رستگاری در بجا آوردن اامات اخلاقی و دینی نیست. برای اولین بار در تاریخ، بقاء نوع بشر موکول به تغییر بنیادی در قلب انسان است. اما این دگرگونی در دل ها زمانی میسر است که دگرگونی قاطع اقتصادی و اجتماعی که به قلب انسان امکان تغییر و تهور و بصیرت می دهد حاصل آید.

v     

 

دانشجویانی که منظورشان "داشتن" است فقط یک هدف دارند: حفظ و نگهداری آنچه یاد گرفته اند، از طریق بخاطر سپردن و یا نوشتن در دفتر یادداشت. آنان چیز جدیدی را خلق یا ارائه نمی کنند. در حقیقت پیروان روش "داشتن" از انتشار افکار یا نظرات جدید درباره موضوعی ناراحت می شوند، زیرا هر موضوع تازه اطلاعات مجرد آنان را هدف تردید و پرسش قرار می دهد. در واقع کسی که داشتن شکل اصلی پیوند او با جهان است، از عقایدی که به سادگی قابل درک یا نوشتن نباشد هراسناک است، مانند هر چیز دیگری که رشد می کند و تغییر می یابد قابل کنترل نیست.

v     

 

ایمان در مفهوم "داشتن" عبارت از داشتن پاسخی است که مدرک و دلیل منطقی برای اثبات آن وجود ندارد. چنین اعتقاد ترکیبی از فرمول هایی است که دیگران ساخته اند و شخص آن را قبول و خود را تسلیم آن کرده است. که معمولا دیوانسالاری است. این ایمان جوازی برای پیوستن به جمع مردمان است و شخص را از مشقت فکر کردن و اخذ تصمیم رهایی می بخشد. ایمان در مفهوم "داشتن" ایجاد ایقان می کند، به طوری که دارنده آن معرفت خود را استوار و بی تزل و باور کردنی می داند زیرا آنان که اعتقاد را ترویج کرده و پشتیبان آنند محکم و استوار جلوه می کنند. ایمان در شکل "بودن" اعتقاد داشتن به افکار و نظراتی نیست (گرجه ممکن است ضمنا همین طور هم باشد) بلکه یک جهت گیری درونی است، یک گرایش است.

v     

 

دانستن با از بین بردن اغفال ها آغاز می شود. دانستن یعنی نفوذ از سطح به اعماق و ریشه ها و از این طریق دسترسی به علت ها؛ دانستن یعنی دیدن حقایق بصورت عریان. دانستن به معنی دراختیار داشتن و تصاحب حقیقت نیست، بلکه به معنی نفوذ به درون و کوشش انتقادی و فعال برای تماس نزدیکتر با حقیقت است.

هدف دانستن، حصول اطمینان از "حقیقت محض" که انسان با دستیابی بدان احساس ایمنی می کند، نیست بلکه منظور روندی است که به وسیله آن خرد و شعور آدمی به اثبات و تأئید خود می رسد. جهل برای کسی که می داند به اندازه دانش مفید است، زیرا هر دو بخشی از فرایند دانستن هستند، ولی این نوع جهل با جهل ناشی از نیاندیشیدن فرق دارد. کمال مطلوب دانش در شکل "بودن" هرچه عمیق تر دانستن بوده و در شکل "داشتن"، داشتن دانش بیشتر است.

v     

 

در شکل "داشتن" رابطه زنده ای بین من و آنچه دارم نیست. آن و من به صورت شی در آمده ایم، من مالک "آن" هستم زیرا قدرت تملک آن را دارم. اما یک رابطه مع نیز وجود دارد: "آن مرا دارد"، زیرا حس هویت من، یعنی سلامت روحی من، موکول به داشتن "آن" است. شکل "داشتن" هستی با یک روند زنده و بارور بین فاعل و مفعول ایجاد نمی شود، بلکه سبب می شود که هردو، فاعل و مفعول، تبدیل به شی شوند. رابطه در این شکل رابطه ای مرده است، نه زنده و با روح.

v     

 

آنان که خصلت "بودن" دارند بر آنچه "هستند" متکی می باشند. چون به چیزی محکم نچسبیده اند پس می توانند نظراتی را ابداع و عرضه کنند. اینان در گفتگو کاملا بی ریا هستند. سرزندگی شان فراگیر است و اغلب به سایرین کمک می کنند تا به اصطلاح از لاک خود بیرون آیند و فراتر روند. بنابراین گفتگو به منزله تبادل کالا (اطلاعات، معلومات و وضعیت) نخواهد بود بلکه مکالمه ای خواهد بود که در آن دیگر درست یا نادرست بودن عقیده ای مورد نظر نیست. دو طرف مبارز با هم شروع به پایکوبی و رقص می کنند، گفتگو نه با پیروزی یا تأسف- که هردو به یک میزان بی ثمر است بلکه با شادی و خوشی خاتمه می پذیرد.

v     

 

معنی استقلال عدم مداخله و اختیار مطلق دادن نیست. مفهوم آزادی فارغ و رها بودن از تمام اصول راهبر نیست. بلکه آزادی یعنی رشد طبق قوانین شالوده هستی انسان ( محدودیت آزادی) و گردن نهادن به قوانین نیک انجام تکامل بشری.

شکل "داشتن" هستی و رویه متمرکز بر دارائی و سود ااما ایجاد هوس نیاز به قدرت می کند. به منظور تسلط به دیگری نیاز به قدرت داریم تا مقاومت او را درهم بشکنیم. برای حفظ مالکیت بر دارائی شخصی خود ناگزیر از اعمال قدرت هستیم تا آن را از دیگران، که مانند ما هرگز نمی توانند قانع باشند، حفظ کنیم. در شکل "داشتن" شادکامی شخص بسته به تفوق بر دیگران، قدرت فردی، و بالمال در میزان توانائی به ، ربودن و کشتن است. در شکل "بودن" این شادکامی در عشق ورزی، مشارکت و بذل کردن نهفته است.

v     

 

شخص در حال رشد ناچار است بیشتر استقلال، آرزوها و هوس های اصیل را از دست داده و خواسته ها و آرزوها و احساساتی را برگزیند که اختیاری نبوده بلکه الگوهای فکری و احساسی اجتماعی آن ها را تحمیل می کند. جامعه و خانواده در مقام عامل روانی، باید یک مسئله مشکل را حل کند: چگونه می توان خواسته کسی را خنثی کرد بدون اینکه خود وی متوجه شود؟ اما جامعه با یک روند پیچیده تلقین، پاداش، تنبیه و ایده لوژی های مناسب، چنان این مسئله را حل می کند که بیشتر مردم تصور می کنند که خواسته های خود آنان اجرا می شود.

v     

 

از قرن هجدهم تاکنون "تاریخ" و "آینده" جانشین بهشت مسیحیت شده است: شهرت، ناموری و حتی انگشت نما بودن۔ هرچه که زیر نویسی را در کتاب تاریخ تضمین کنند- تا حدی سبب جاودانی است. حرص به شهرت تنها یک حس پوچ و بیهوده غیر نیست، بلکه برای آنان که معتقد به آخرت سنتی نیستند کیفیت دینی دارد. شهرت در راه بی زوالی گام بر می دارد و روابط عمومی جانشین ت جدید می شود.

شاید مالکیت ثروت بیشتر از هر علت دیگر موجب اشتیاق وافر به جاودانگی است. اگر خود من، از آنچه من دارم ساخته شده باشد یعنی اگر دارائی من زوال ناپذیر و خراب نشدنی باشد من هم جاویدانم.

v     

 

تمایل به تجربه کردن اتحاد با دیگران را می توان هم در پست ترین نوع رفتار دید: در سادیسم و ویرانگر، هم در عالی ترین نوع رفتار: پیوستگی و احساس مسئولیت مشترک بر مبنای یک فکر یا عقیده. انسان ها از طرد شدن بیشتر از مردن هراس دارند. اتحاد و پیوستگی واقعی افراد هر جامعه اتحادی است که جامعه آن را ترویج و تشویق می کند.

هر دو گرایش در انسان وجود دارد: یکی "داشتن" - مالکیت - که قدرت و قوت آن ناشی از عامل بیولوژیکی میل به بقا است، دیگری "بودن" -مشارکت، ایثار، فداکاری- که نیروی آن از شرایط خاص هستی انسان و نیاز فطری به فائق آمدن بر تنهائی و ایجاد وحدت با دیگران ناشی می شود. وجود این دو میل متناقض در هر فرد نشان می دهد که شالوده اجتماع، ارزش ها و هنجارهای آن، تقدم و تسلط هر کدام را تعیین می کند.

v     

 

پیش نرفتن، درجا زدن، قهقرا، به عبارت دیگر تکیه بر آنچه "داریم" بسیار اغواکننده است؛ زیرا از آنچه "داریم" آگاهیم، می توانیم بدان دلبسته شویم و با آن احساس ایمنی کنیم. از گام گذاشتن به ناشناخته می ترسیم، و در نتیجه پرهیز می کنیم. زیرا در حقیقت گرچه پس از برداشتن گام ممکن است به بی خطر بودن آن پی ببریم، ولی پیش از آن، این گام مخاطره آمیز و بالمال هراس انگیز می نماید. تنها آنچه قدیمی و آزمایش شده است، مطمئن است و یا چنین جلوه می کند. در هر قدم تازه خطر شکست وجود دارد، و یکی از علل ترس مردم از آزادی همین است.

v     

 

قهرمان کتاب "پیر گینت" در آخر عمر اعتراف می کند که چون هستیش وابسته به دارائیش است پس "خودش" نیست بلکه مانند پیاز است که هسته ندارد، انسانی ناکامل که هرگز خودش نبوده است.

در جهت گیری "بودن" نگرانی و ناایمنی ناشی از خطر از دست دادن دارائی وجود ندارد. اگر من همان کسی هستم که هستم نه کسی که دارم، دیگر هیچ کس نمی تواند ایمنی و احساس هویت مرا از من بگیرد با تهدید کند. کانون من در درون من است. نیروهای خرد، عشق و خلاقیت هنری و فکری و تمام نیروهای بنیادی همه با فرایند بودن، رشد می کنند. آنچه مصرف شده از دست نرفته بلکه برعکس، آنچه نگهداشته شده از بین رفته است. تنها تهدید به ایمنی من در خود من نهفته است: در نبودن ایمان به زندگی و نیروهای زایای خودم، در گرایش به قهقرا، در تنبلی درونی و در تمایل به دادن مهار زندگیم به دست دیگری.

v     

 

آنان که پیرو روش "داشتن" هستند می خواهند کسی را که دوست دارند و می پسندند "داشته" باشند. این رفتار در روابط بین والدین و فرزندان، معلمان و دانش آموزان و بین دوستان دیده می شود. هیچ کدام فقط به لذت بردن و بهره مند شدن از مصاحبت دیگری راضی نیست، هریک می خواهد که طرف را برای خود داشته باشد. لذا به شخص دیگری که می خواهد طرف او را داشته باشد، حسد می ورزد. هرکس طرف مقابل را طوری دوست دارد که کشتیبان کشتی شکسته، تخته پاره ای را برای زنده ماندن. عناصر اساسی این رابطه بین افراد رقابت، دشمنی وترس است. عنصر دشمنی در رابطه "داشتن" در ذات آن است. میل به داشتن ااما منجر به حرص داشتن بیشتر و بیشتر می شود. حرص روانی- هر نوع حرص و آز جنبه روحی دارد ولو از طریق جسم ء شود- سیری پذیر نیست زیرا خلاء درونی را پر نکرده و بیزاری، احساس تنهائی و افسردگی را برطرف نمی کنند.

v     

 

دین به شرط آنکه در برانگیختن رفتار مفید و مؤثر باشد، عبارت از مجموعه ای از اصول و عقاید نیست؛ ریشه آن در ساخت منش مشخص فرد است. پس راه و رسم دینی خود را می توانیم بخشی از ساخت منش خود تلقی کنیم، زیرا ما همان چیزی هستیم که سرسپرده آنیم و آنچه بدان سرسپرده ایم برانگیزنده رفتار ما است. اما اغلب افراد از هدف های واقعی که بدان ها سر سپرده اند آگاه نیستند و به غلط عقاید رسمی خود را حقیقی می پندارند، دین بعضی ها "سری" است. اگر مثلا کسی قدرت را می پرستد، درحالیکه به مذهب عشق معترف است ، قدرت دین سری وی است، اما دین اصطلاحا رسمی او، مثلا مسحیت، فقط یک ایده ئولوژی است.

v     

 

فقط یک راه برای فائق آمدن به ترس از مرگ وجود دارد: چنگ نزدن به زندگی، و تجربه نکردن زندگی به منزله دارائی. مرگ ما را نگران نمی کند. ترس ما از درد و رنج پیش از مرگ است، ترس از مرگ نیست بلکه در از دست دادن چیزی است که شخص دارد: ترس از دست دادن جسم خود، دارائی و هویت. ترس از افتادن در ورطه بی هویت و فنا.

ترس ما از مرگ با چگونگی زندگی در شکل داشتن نسبت مستقیم دارد. نترسیدن از مرگ نباید مقدمه آمادگی برای مردن باشد، بلکه باید سبب بک کوشش مداوم برای کاهش شکل "داشتن" و افزایش شکل "بودن" گردد. هرقدر خود را از اشکال مختلف حرص و داشتن، آزاد سازیم، به همان نسبت ترس از مرگ کمتر خواهد بود، زیرا چیزی برای از دست دادن وجود ندارد.

v     

 

انسان داری است که در مرحله ای از تکامل ظهور کرد که کنترل غریزی به حداقل خود و تکامل مغز به حداکثر خود رسیده بود. تلفیق این حداقل و حداکثر هرگز قبلا در مراحل تکامل حیوانی اتفاق نیافتاده بود. انسان که ظرفیت پیروی از دستورات غریزه را ندارد بلکه دارای توانائی آگاهی از خود، خرد و تفکر است، به منظور ادامه حیات نیاز به یک "چهارچوب جهت گیری" و یک هدف عقیدتی دارد.

اما فقط نقشه راهنما برای کردار کافی نیست، به هدفی هم نیاز داریم. فقدان تعمیم غریزی و داشتن مغز به ما امکان می دهد تا در باره جهات زیادی که می توانیم در پیش گیریم بیاندیشیم، نیاز به هدف محسوسی داریم که خود را وقف آن کنیم و بدان اخلاص بورزیم، کانونی برای توجیه کوشش ها و مبنایی برای ارزش های مؤثر ما ضروری است تا بتوانیم نیروهای خود را در یک جهت متمرکز کرده، از هستی محدود خود فراتر رفته و به نیاز خود به یک زندگی با محتوا پاسخ دهیم.

v     

 

جوامع بر دو اصل سازمان یافته اند: پدر مداری و مادر مداری. اصل مادر مداری عشق بی قید و شرط است. محبت مادر به فرزندانش نه بدین سبب است که آنان موجب خوشحالی او می شوند بلکه بدین دلیل است که فرزندان وی هستند. بنابراین عشق مادر را نمی توان با رفتار خوب جلب کرد و یا با گناه کردن از دست داد. عشق مادرانه شفقت و رحمت است.

عشق پدرانه بر عکس، مشروط بوده و منوط به موفقیت ها و رفتار پسندیده فرزند است؛ پدر فرزندی را بیشتر دوست دارد که بیشتر شبیه خود وی باشد؛ فرزندی را که آرزو دارد پس از مرگ جانشینش شود. گرچه عشق و محبت پدر از دست رفتنی است، ولی می توان با توبه و تسلیم مجدد دوباره بدست آورد. عشق پدر عدالت است. عمیق ترین خواسته نوع بشر وجود مجموعه درخشانی است که در آن دو قطب (مادری و پدری، مؤنث و مذکر، شفقت و عدالت، احساس و فکر، طبیعت و عقل) دریک سنتز متحد شوند و هر دو الحاد را کنار بگذارند تاهمدیگر را جلا بخشند.

v     

 

شخصیت هایی که دارای منش بازاری هستند حتی "خود" هم ندارند. زیرا آنان به طور مداوم "خود" خود را طبق اصل "من همان هستم که شما می خواهید" تغییر می دهند. کسانی که منش بازاری دارند هدفی جز تحرک و انجام کار با منتهای بازدهی ندارند اگر دلیل این نوع تحرک و فعالیت از آنان پرسیده شود پاسخی منطقی و قانع کننده نخواهند داشت بلکه خواهد گفت: "به منظور ایجاد شغل و کار بیشتر یا به خاطر نگهداشتن آهنگ رشد شرکت". آنان توجه چندانی به مسائل فلسفی و مذهبی ندارند، از قبیل اینکه منظور از زندگی چیست یا چرا فقط جهتی را انتخاب کرده و به هدف دیگری متوجه نیستند؟ بحران هویت در جامعه کنونی ناشی از این است که اعضاء جامعه بصورت ابزار بی هویتی در آمده اند که هویت آن ها در وابستگی به شرکت هاست همان طور که هویت مردم ابتدایی به عضویت آنان در قبیله بستگی داشت.

v     

 

کار اصلی ایجاد یک اقتصاد سالم برای انسان سالم است. اولین مرحله قطعی ومسلم در راه رسیدن به این هدف هدایت تولید در جهت مصرف عاقلانه است. فرمول سنتی: تولید برای مصرف بجای برای سود، کافی نیست، زیرا نوع مصرف را تعیین نمی کند: مصرف سالم با ناسالم. چه کسی باید مصرف سالم را از ناسالم تمیز دهد؟ مصرف سالم زمانی رواج پیدا می کند که تعداد کسانی که چهار چوب مصرف و روش زندگی خود را تغییر می دهند همواره و بطور مداوم افزایش یابد. و این وقتی تحقق می پذیرد که به مردم نوعی مصرف عرضه شود که از آنچه بدان عادت داشتند خوش آیندتر باشد. این عمل یک شبه یا به وسیله بخشنامه بلکه مستم بک روند آموزش آهسته است که در آن دولت نقش مهمی دارد.

v     

 

با آزمایش بیشتر، مخالفت با امکان پیروزی بر حرص و حسد بشر اعتبار خود را به طور فزاینده ای از دست می دهد. نیرومندی حرص و حسد نه به علت شدت ذاتی آن ها بلکه در مقاومت در برابر فشار عمومی است که می خواهد هر فرد گرگی در گله گرگان باشد. دگرگونی در محیط اجتماعی، ارزش هایی که تأیید یا رد شده اند، تبدیل خودخواهی به نوع پرستی سبب از بین رفتن بیشتر آن مشکلات خواهد شد.

v     

 

راز شکوفایی فرهنگ اواخر قرون وسطی در ایمان و بصیرت مردم به "بهشت آسمانی" بود. جامعه مدرن پیشرفت کرد زیرا بصیرت به گسترش و "بهشت خاکی پیشرفت" به مردم نیرو داد. اما در قرن ما این بصیرت، مانند برج بابل، رو به فرو ریختن و ویرانی گذاشته و در شرف نابودی است تا همه را زیر ویرانه های خود مدفون سازد. اگر بهشت آسمانی و بهشت خاکی تز و آنتی تز بودند تنها یک سنتز جدید جایگزین هرج و مرج و آشفتگی می شد: سنتز بین معنویت جهان اواخر قرون وسطی و تکامل و گسترش تفکر وعلم از رنسانس تاکنون. این سنتز بهشت "بودن" است.

v     

 

با پژوهش بنیادی در ماهیت نیازها باید تشخیص دهیم که کدام یک از نیازها از ارگانیسم ما سرچشمه می گیرد، کدام یک نتیجه پیشرفت فرهنگ است، کدام یک مبین رشد فردی است، کدام یک مصنوعی بوده و به وسیله صنعت تحمیل شده است، کدام یک سبب فعالیت یا بر عکس موجب بی تحرکی و رخوت است و بالاخره کدام یک ریشه بیمار گونه داشته و کدام یک سالم است.

مردم خواهند دید که بیشتر مصرف ها به سبب بی ارادگی و فعل پذیری می باشد و نیاز به سرعت و تازگی، که فقط با مصرف گرائی ء می شود، سبب بر هم زدن آرامش و فرار درونی از خویشتن است؛ متوجه خواهند شد که در جستجوی سرگرمی دیگر یا در پی کالای مصرفی جدیدتر بودن فقط وسیله ای است برای جلوگیری از نزدیکی به خود یا به دیگران.

v     

 

آیشمن صدها هزار یهودی را نه به علت نفرتی که از آنان داشت روانه کوره های آدم سوزی کرد، وی نه کسی را دوست می داشت و نه از کسی بیزار بود بلکه وظیفه اش را انجام داد: هنگامی که یهودیان را اعدام می کرد وظیفه اش را بجا می آورد. آنچه از نظر او مهم می نمود اطاعت از مقررات بود؛ و تنها زمانی خود را مقصر می دانست که از این مقررات سرپیچی می کرد. آیشمن اقرار کرد که فقط در دو مورد احساس گناه کرد: در گریز از مدرسه در دوران کودکی، و در سرپیچی از دستور رفتن به پناهگاه حین حمله هوائی. این موضوع می رساند که در آیشمن و بسیاری از دیوانسالاران عامل سادیسم وجود نداشته است؛ یعنی احساس رضایت در تسلط بر دیگران. مهم رعایت مقررات در حد پرستش به جای پاسخ به خواسته های انسانی است.

v     

 

هیچ کس، اعم از اینکه کار بکند یا نه، نباید دچار گرسنگی شده یا بی خانمان و بی سرپناه باشد. همه باید حد متعارف معیشت و وسیله زیست را داشته باشند و نه کمتر. طبق هنجارهای تجربه شده در بسیاری از قبایل ابتدائی انسان حق بلا شرط زندگی کردن دارد، اعم از اینکه وظیفه اش را نسبت به جامعه انجام بدهد یا ندهد. این تضمین را نسبت به حیوانات خانگی به عهده می گیریم، ولی درباره نوع بشر خیر.

با بکار بستن این قانون، قلمرو آزادی شخصی بسیار گسترده خواهد شد، دیگر کسی که از لحاظ مالی وابسته به دیگران است (والدین، شوهر، رئیس) ناگزیر از تسلیم شدن به خواسته های آنان، که ترس از گرسنگی وادار می کند، نخواهد بود و اشخاص با استعدادی که می خواهند زندگی دیگری داشته باشند می توانند خواسته خود را عملی کنند به شرط آنکه مدتی زندگی فقیرانه را بر خود هموار نمایند.

v     

 

ارزش قائل شدن به زمان یک چیز است تسلیم شدن به آن چیزی دیگر. در شکل "بودن" ما به زمان احترام می گذاریم اما اگر شکل "داشتن" حاکم بر زندگی باشد احترام تبدیل به تسلیم شدن می شود. در این شکل نه فقط اشیاء، اشیاء هستند بلکه هر موجود زنده نیز شییء است. در شکل "داشتن" زمان حاکم بر ما است. در شکل "بودن" زمان از اریکه خود پائین آورده شده و دیگر بت مسلط بر زندگی ما نیست.

زمان وسیله ماشین فرمانروای ما شده است. ما فقط در ساعات بیکاری و فراغت آزادی و اختیار چندی داریم. با این حال اوقات استراحت خود را هم مانند ساعت کار سازمان می دهیم و یا با تنبلی و بطالت مطلق علیه زمان ستمگر شورش می کنیم و با سرپیچی از خواسته های زمان به غلط تصور می کنیم که آزادیم.

v     

 

ن باید از تسلط پدرسالاری رهائی یابند و آزادی ن از تسلط پدرسالاری، عامل اساسی در انسانی کردن جامعه است. بنیاد پیروزی مرد بر زن بر قدرت اقتصادی و ماشین جنگی مخلوق مرد استوار است. و جنگ بین دو جنس مخالف به همان قدمت جنگ طبقاتی است، ولی اشکال آن پیچیده تر و بغرنج تر است، زیرا مردان به ن نه تنها به عنوان حیوان کارگر بلکه در مقام مادر، معشوقه و آرامش بخش نیازمندند. جنگ بین زن و مرد اغلب آشکار و بیرحمانه، ولی بیشتر پنهانی است. تسلط نیمی از نوع بشر بر نیم دیگر آسیب شدیدی به هر دو جنس زده است و می زند، مردان غالبند و ن مغلوب و قربانی.

 

 



حرف زشت نزدن، صحبت دیگران را قطع نکردن، کسی را هل ندادن، نیدن، دروغ نگفتن. تمام این ممنوعیت ها یکسان برای کودک مطرح می شود: "این کار خوب نیست." تمایز میان آنچه اخلاقی و آنچه زیبایی است بعدها، به تدریج، بروز خواهد کرد. اخلاق چیزی جز ادب نیست: اطاعت از عادت.

عادت مقدم بر ارزش، اطاعت مقدم بر احترام و تقلید مقدم بر تکلیف است. پس، ادب (چنین کاری نمی شود) مقدم بر اخلاق (چنین کاری نباید بشود) است که این یکی، مثل ادب درونی شده، رها شده از ظواهر و منافع و تمام تمرکز یافته در قصد، که ادب کاری جز انجام آن ندارد، کم کم ایجاد می شود.

v       

صورت ظاهر نیکی در نزد دیگران برای ما بی ارزش نیست: از این بازی ریاکاری، که بی آنکه سزاوارش باشد جلب احترام می کند، امر جدی ممکن است متولد شود که بی آن اخلاق نمی تواند در هر کس جا بگیرد، نه منتقل و نه تشکیل شود. گرایش های اخلاقی از اعمالی ناشی می شوند که به آنها شبیه اند. ادب همان تظاهر فضیلت است که از آن فضیلت ها ناشی می شوند. ادب، بدین ترتیب، اخلاق را از دور باطل نجات می دهد. بدون ادب بایستی صاحب فضیلت بود تا بتوان صاحب فضیلت شد.

v       

بی وفایی نیاز به خاطره دارد: آدم فقط به چیزی می تواند وفادار یا بی وفا باشد که آن را به خاطر داشته باشد؛ که بر این مبنا وفاداری و بی وفایی دو صورت متضاد خاطره اند، که یکی فضیلت است و دیگری نیست. وفاداری فضیلت "به همان چه بوده" است. ولی در جهانی که همه چیز تغییر می کند، و جهان این است، همان چه بود فقط بر پایه خاطره و اراده وجود دارد. هیچ کس در یک رودخانه دو بار شنا نمی کند، و دو بار یک زن را دوست نمی دارد. وفاداری فضیلت "همان چه بود" است، زمانی که همان چه بود وجود دارد یا مقاومت می کند.

v       

وفاداری به واقعیت در درجه اول در این جاست که وفاداری خود را از ایمان و به طریق اولی، از تعصب متمایز می کند. وفادار بودن به اندیشه، به معنای امتناع از تغییر دادن ایده ها نیست (جزم اندیشی)، به معنای قرار دادن آنها تحت سلطه چیز دیگری غیر از خود آنها نیست (ایمان) و همین طور به معنای به حساب آوردن آنها به عنوان امری مطلق و خدشه ناپذیر نیست (تعصب)؛ بلکه به معنای امتناع از تغییر آن بی دلیل موجه و قوی و - چون همچنان نمی توان آن را مورد بررسی قرار داد- به معنای به حساب آوردن آن به عنوان واقعیت تا بررسی مجدد است، یعنی واقعیت به شمار آوردن آن چه یک بار به نحوی روشن و محکم درباره اش حکم صادر شده است. پس، نه جزم اندیشی و نه بی ثباتی. آدم حق دارد ایده هایش را تغییر دهد، ولی فقط وقتی که یک وظیفه باشد.

v       

یک عقل عملی وجود دارد، که به طور قطع فرمان می راند، بی هیچ گونه توجهی به زمان و فضا. ولی ما از چنین عقلی چه می دانیم؟ کانت حق داشت اگر یک قانون اخلاقی جهان شمول و مطلق، بنابراین، یک بنیان عینی اخلاقی وجود می داشت. ولی من چنین قانونی را نمی شناسم. این سهمی است که عصر ما به ما تحمیل می کند: وظیفه اخلاقی بودن، بی آنکه به واقعیت مسلم اخلاقی اعتقاد داشته باشیم. پس، به نام چه چیز اهل فضیلت باشیم؟ به نام وفاداری: توسط وفاداری نسبت به وفاداری!

از این که یک اخلاق باید عقلانی باشد، تردیدی نیست، زیرا باید جهان شمول باشد (در هر صورت قابلیت جهان شمول شدن را دارا باشد)؛ ولی هیچ عقلی در این خصوص کفایت نمی کند: در چه چیز توحش از تمدن کمتر منطقی است؟ آیا خست نسبت به سخاوت از منطق کمتری برخوردار است؟

v       

عقل و اخلاق دو چیز جداگانه اند، دو چیز سازش ناپذیر. اخلاق واقعیت نیست ولی ارزش مند است، موضوع شناخت نیست (دست کم شناختی که می توان از آن داشت ناتوان از نمایش ارزش آن است) ولی موضوع اراده است. سرمدی نیست ولی تاریخی است. اگر اخلاق پایه ای ندارد و اگر نمی تواند پایه ای داشته باشد، وفاداری جای پایه آن را می گیرد. به وسیله وفاداری ما خود را نه در زیر سلطه یک قانون اخلاقی جهان شمول قرار می دهیم، بلکه تحت حکومت واقعیت تاریخی یک ارزش، حضور همیشه ویژه یک گذشته می گذاریم، چه گذشته بشریت به طور عام (فرهنگ، تمدن: چیزی که ما را از توحش جدا می کند)، چه گذشته خاص خودمان یا پدران و مادران خودمان (من برتر فروید، تعلیم و تربیت هریک، آن چه اخلاق ما را از اخلاق دیگران جدا می کند)

v       

چه فایده ای دارد، زمانی که عشقی در میان نیست، خیال آن، وظایف و اامات آن حفظ شود؟ ولی این دلیل نمی شود که آنچه قبلا بوده مورد سرزنش قرار گیرد یا انکار شود. چه نیازی داریم، برای دوست داشتن حال، به گذشته خیانت کنیم؟ برایت سوگند می خورم، نه اینکه همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی می کنیم وفادار بمانم.

عشق بی وفا عشق "آزاد" نیست: عشق فراموش کار، عشق خیانتکار، عشقی است که فراموش می کند یا از آن چه که دوست داشته است نفرت دارد و به همین دلیل خودش را فراموش می کند یا از خودش نفرت دارد. ولی آیا این عشق است؟ "عشق من، تا زمانی که من را می خواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن."

v       

دوراندیشی، فضیلت مبتنی بر زمان، فضیلت آینده نامعلوم، لحظه مساعد، فضیلت صبر و پیش بینی کردن است. نمی توان در لحظه زندگی کرد. نمی توان همیشه از کوتاه ترین راه به لذت رسید. واقعیت قانون خود، موانع خود، ترفندهای خود را تحمیل می کند. دوراندیشی هنر به حساب آوردن این عوامل است. دوراندیشی آن چیزی است که عمل را از هوس جدا می کند، قهرمان را از ماجراجو.

دوراندیشی سودمندتر از آن است که اخلاقی باشد؛ وظیفه بی چون و چراتر از آن است که دوراندیش باشد. یک نیت خیر ممکن است به فاجعه منتهی شود و پاکی انگیزه ها هرگز برای جلوگیری از وقوع بدترین پیش آمدها کافی نیست. دوراندیشی شرط تحقق تمام فضیلت های دیگر است. میانه روی، شجاعت و عدالت بی کمک دوراندیشی نمی دانند چه کار باید بکنند و چگونه به هدفی که در نظر دارند برسند.

v       

قضیه زیبای اسپینوزا، شاید اپیکوری ترین چیزی که او هرگز نوشته باشد: "فقط یک خرافات خشمگین و ملال آور انسان را از لذت بردن منع می کند. هیچ ربانیت و هیچ انسان دیگری، جز یک فرد حسود، از ناتوانی من و از درد من لذت نمی برد، هیچ کس اشک های ما، ناله های ما، ترس ها و سایر نشانه های ناتوانی درونی ما را فضیلت به شمار نمی آورد. برعکس، هرقدر شادی ای که در ما اثر کرده بیشتر باشد، کمالی که ما به آن می رسیم عظیم تر است، و بیشتر ضرورت دارد که از طبیعت الهی بهره مند شویم. بنابراین، وظیفه یک انسان فرزانه است که از اشیا استفاده کند و تا آنجا که امکان دارد از آن ها لذت ببرد؛ بی آنکه تا سر حد بیزاری جلو برود، که دیگر لذت بردن نیست.

v       

میانه روی همین اعتدال است که از طریق آن ها ارباب لذت های خود هستیم به جای آنکه بنده آن ها بشویم. این لذت آزادانه است که موجب بهتر لذت بردن می شود. چه لذتی در سیگار کشیدن است، وقتی انسان می تواند از سر آن بگذرد! در می خوردن است، وقتی انسان زندانی الکل نیست! در عشق ورزیدن است، وقتی انسان زندانی هوس خود نیست! لذت هایی پاک تر، به دلیل آزادتر بودنشان. شادی بخش تر، به خاطر آنکه بهتر مهار شده اند. آرام ترند، چون کمتر ایجاد وابستگی می کنند. آیا کار آسانی است؟ یقینا خیر. چنین چیزی امکان دارد؟ نه همیشه. چه بدبختند آنهایی که جسم خود را تحمل می کنند و چه خوشبختند آن هایی که جسم خود را پرورش می دهند و از آن لذت می برند.

v       

چگونه خوشبخت خواهیم بود، زمانی که راضی نیستیم؟ و چگونه راضی خواهیم شد، زمانی که خواسته های ما هیچ گونه محدودیتی ندارند؟ چه آزادی بالاتر از اینکه انسان جز زیر سلطه طبیعت زیر سلطه کسی نباشد! میانه روی وسیله ای است برای عدم وابستگی، همچنان که عدم وابستگی وسیله ای برای خوشبخت بودن است. میانه رو بودن توان به کم قانع بودن است ولی آنچه مهم است این "کم" نیست: این "توان" است و این "قانع" بودن است.

میانه روی فضیلتی است برای همه زمان ها، به ویژه وقتی که مساعد هم باشد. میانه روی یک فضیلت استثنایی مثل شجاعت نیست که وقتی زمان نامساعد است، برعکس، بسیار ضروری است، بلکه فضیلتی معمولی و فروتنانه است: نه قهرمانی بلکه معتدل. بر تمام انواع مستی ها چیره می شود و بنابراین باید بر مستی فضیلت -اینجاست که به فروتنی نزدیک می شود- و بر خود میانه روی نیز چیره شود.

v       

لذت تقریبا همیشه هست: چه لذتی است زنده بودن! چه لذتی است کم و کسر نداشتن! چه لذتی است صاحب لذت های خود بودن! فرزانه مکتب اپیکور بیشتر پرورش فشرده لذت هایش را به کار می بندد تا پرورش گسترده آن ها را، بهترین و نه بیشترین، آن چیزی است که او را به سوی خود می کشاند، که برای خوشبختی او کفایت می کند. او "با قلبی که به چیزی کم قانع است" زندگی می کند، به ویژه اینکه، مطمئن از آسایش خود، می داند که "با این چیز کم هرگز قحطی ای در بین نخواهد بود"، یا اینکه این قحطی اگر حاکم شد او را به سرعت از خود قحطی و از همه چیز شفا می دهد. کسی که زندگی برای او کفایت می کند، چه کمبودی ممکن است داشته باشد؟

v       

از آنجایی که درد بدتر از ترس است، برای تحمل درد به شجاعت بیشتری نیاز است. چه کسی نمی بیند که مقاومت در برابر شکنجه به شجاعت بیشتری نیاز دارد تا مقاومت در برابر تهدید شکنجه، ولو اینکه این تهدید کاملا مشخص و باورکردنی باشد؟ چه کسی ترجیح نمی دهد، علی رغم ترس، خودکشی کند به جای آنکه تا آن حد درد بکشد؟ چه تعداد تأسف خوردند که وسایل لازم را برای این کار دارا نبوده اند؟ برای خودکشی کردن باید شجاعت داشت، بی تردید همیشه، ولی به مراتب کمتر از میزانی که برای مقاومت کردن در برابر شکنجه به آن نیاز است. اگر شجاعت در برابر مرگ شجاعت شجاعت هاست، یعنی الگو یا نمونه آرمانی همه شجاعت ها، باید بگوییم ضرورت و همیشه این طور نیست. شجاعت در برابر مرگ ساده ترین و قطعی ترین شجاعت هاست، زیرا مرگ ساده ترین و قطعی ترین است، ولی بالاترین و بدترین چیز نیست، بدترین، درد است که ادامه دارد، هراس است که ادامه می یابد.

v       

شجاعت از لحاظ اخلاقی وقتی شایسته احترام است که خود را، دست کم به طور نسبی، در خدمت دیگری بگذارد و، کم و بیش از نفع خودخواهانه زودگذر چشم بپوشد. بی تردید، به همین خاطر است که شجاعت، در برابر مرگ، به ویژه برای یک خدانشناس، شجاعت شجاعت هاست: چون "من" در آن هیچ گونه پاداش "سریع"، "مادی" و "قطعی" به دست نمی آورد. من می گویم "سریع"، "مادی" و "قطعی"، زیرا هر فردی به خوبی می داند که انسان به سادگی از شر خودبینی خود خلاص نمی شود. حتی قهرمان هم مظنون است که در پی افتخار یا به دنبال فرار از پشیمانی خویش است، در پی این است که در فضیلت، ولو غیر مستقیم و پس از مرگ، آرامش و خوشبختی خود را بیابد. انسان از اصل لذت بردن رهایی نمی یابد. ولی در خدمت کردن به دیگری لذت خود را یافتن، در انجام عمل سخاوتمندانه آرامش خود را پیدا کردن، نه فقط از خودگذشتگی یا نوع دوستی را نفی نمی کند بلکه تعریف آن و اصل فضیلت است.

v       

شجاعت به مثابه فضیلت، همیشه به بی طمعی، از - خودگذشتگی یا سخاوت نیازمند است. شجاعت فقدان ترس نیست: توانایی چیره شدن بر آن است، زمانی که وجود دارد، با اراده ای قوی تر و بخشنده تر. شجاعت شرط تحقق همه فضیلت هاست. بقیه فضیلت ها، بی دوراندیشی، نابینا یا دیوانه خواهند بود؛ ولی بی شجاعت، پوچ و ترسو. عادل، بی دوراندیشی، نمی داند چگونه با بی عدالتی پیکار کند؛ ولی بی شجاعت جرئت نخواهد کرد به آن بپردازد.

شجاعت قصد لحظه به لحظه است و اینکه لحظه شجاعت آمیز از این حیث "نقطه تماس ما با آینده نزدیک" را ترسیم می کند. دست کم همان اندازه به اقبال بستگی دارد که به شایستگی. این چیزی است که قهرمانان را نسبت به خود افتاده و نسبت به دیگران بخشنده می کند. تمام فضیلت ها به هم تکیه می کنند، و تمام آن ها به شجاعت پشت داده اند.

v       

شجاعت برخلاف بزدلی است، ولی برخلاف تن پروری و بی حالی نیز هست. آیا در هر دو مورد یک شجاعت است؟ به طور قطع خیر. خطر، کار نیست. بزدلی، خستگی نیست. ولی در هر دو مورد باید برانگیزه اولیه با نفسانی، که راحتی، لذت و از زیر کار در رفتن را ترجیح می دهد، چیره شد. از آنجایی که فضیلت یک تلاش است- این مطلب در مورد تمام فضیلت ها، به غیر از عشق و عفو صادق است - هر فضیلتی شجاعت است و به همین خاطر است که آلن "ترسو" را بدترین فحش ها می داند: نه به خاطر اینکه ترسویی، در انسان، بدترین صفت ها باشد، بلکه به این دلیل که بی شجاعت، کسی نمی تواند با بدترین چیزها در خود و در دیگری پیکار کند.

v       

عدالت در دو مفهوم خود را نشان می دهد: در تطابق با حق و به معنای برابری یا متناسب بودن. عادل کسی است که نه قانون را زیر پا می گذارد نه منافع مشروع دیگری را، نه حقوق را (به طور کلی) نه حق های دیگران را (اشخاص خصوصی). عادل فقط سهم خود را از همه خوبی ها و از همه بدی ها دریافت می کند. اسپینوزا می گوید: "عدالت آمادگی مداوم روح، در تخصیص آن چیزی است که بر طبق قانون مدنی به هرکس تعلق دارد."

با دوستی انسان نیاز به عدالت ندارد؛ با عدالت انسان باز هم به دوستی نیازمند است. عدالت فضیلت نظم است ولی فضیلتی منصفانه، قابل تبادل ولی شرافتمندانه، متقابلا سودمند؟ این بی تردید مساعدترین حالت، شاید متداول ترین آن باشد ولی چگونه می توان تضمین کرد که همیشه به همین صورت باشد؟ نمی توان تضمین کرد. آیا باید از منافع خود دست شست؟ البته نه، بلکه باید آن را تحت سلطه عدالت قرار داد، و نه برعکس.

v       

عادل بودن این است که انسان از قرار دادن خود در بالای قوانین و در بالای دیگران امتناع کند. در برابر افراط کاری نیکوکاری، که برای آن "دیگری" همه چیز است، در برابر زیاده خواهی خودخواهی، که برای آن "من" همه چیز است، عدالت در میانه که نمایان گر نمادین ترازوی آن است خود را نگه می دارد؛ در تعادل یا تناسب.

این عدالت نیست که عادل ها را درست می کند، بلکه این عادل ها هستند که عدالت را به وجود می آورند. ولی چگونه اگر آن را نمی شناسند؟ از را احترام به قانونی بودن و برابری. عادل ها بیشتر آن هایی هستند که از عدالت اطلاعی ندارند، که قبول دارند از آن اطلاعی ندارند؛ عمل به عدل را به ترتیبی که می توانند، نه اگر کورکورانه، دست کم با قبول احتمال خطر، (افسوس بزرگ ترین این احتمال خطرها برای آن ها نیست) و در دودلی انجام می دهند.

v       

"در هر قرارداد و در هر مبادله ای خودت را به جای طرف مقابل بگذار، ولی با هر آنچه که تو میدانی، خودت را به همان اندازه ای که انسانی می تواند ازاد از نیازهایش باشد آزاد از نیازهایت تصور کن، ببین آیا، به جای او، تو این قرارداد یا این مبادله را تأیید می کنی." این آن چیزی است که عدالت را، حتی به عنوان ارزش، همان قدر به ت مربوط می سازد که به اخلاق. کانت می گفت: "هر عملی یا هر اصول اخلاقی که اجازه دهد اراده آزاد هر کس با اراده آزاد دیگری، در کمال آزادی، بر طبق یک قانون جهان شمول، همزیستی داشته باشد عادلانه است."

v       

اگر باید انسان ها در یک وضعیت اولیه در نظر گرفته شوند که هر کدام از جایگاهی که در جامعه به آن ها اختصاص داده شده بی اطلاع باشند، چیزی که را به آن "پرده جهل" می گوید، برای این است که به خود شیوه های اندیشیدن درباره عدالت به منزله انصاف را بدهند (نه عدالت به مثابه قانونی بودن یا سود مند بودن صرف)، اجازه می دهد خواست عدالت از منافع بسیار شخصی ای که ما را به سوی خود می کشاند جدا شود، منافعی که ما سرسختانه میل داریم آن را به جای عدالت بگیریم. وضعیت اولیه تجمع فرضی برابر های بدون "خود" است (زیرا فرض بر این است که هر کس نه فقط از وضعیت طبقاتی یا موقعیت اجتماعی خود بی اطلاع است، بلکه از ذکاوت، از قدرت یا از نشانه های اختصاصی روان شناختی خود نیز اطلاعی ندارد) "من" همیشه عادل نیست ، به همین علت، در صورتی می توان درباره عدالت اندیشید که "من" از گردونه خارج شود یا از تسلط بر قضاوت فرد دستش کوتاه شده باشد.

v       

چطور پی ببریم که مختصر چیزی که می دهیم واقعا بخشندگی است یا بهایی کوچک برای راحتی وجدان خوب کوچک ما؟ بخشندگی به خاطر این فضیلتی بزرگ و فضیلتی در خور تحسین و تمجید است چون میزان آن در هریک از ما بسیار ضعیف است، چون خودخواهی ما بسیار قوی است، به دلیل آنکه بخشندگی، بیشتر اوقات، به علت نبود آن درخشش دارد.

در غیاب عشق است که ما به بخشندگی نیازمندیم و به همین خاطر، همه ما همیشه به آن نیاز  داریم. جای عشق در نزد ما خالی است. ما از این فقدان یک قدرت، نه یک قدرت بلکه قدرت هایی ساختیم، این همان چیزی است که نام فضیلت یا فضیلت ها را بر آن نهادیم.

v       

عدالت را نمی توان تماما در مقررات وما کلی یک قانون خلاصه کرد. برابری ای که هدف انصاف است یا انصاف برقرار می کند یک برابری در حق است، على رغم نابرابری های در عمل و حتى علی رغم نابرابری هایی که از اعمال مکانیکی یا بسیار سازش ناپذیر قانون به وجود می آید.

برای آدم منصف، قانونی بودن کمتر از برابری اهمیت دارد، یا دست کم او می داند چگونه شدت و جنبه انتزاعی قانون را با اامات نرم تر و پیچیده تر برابری تعدیل و تصحیح کند. این کار ممکن است حتی به ضرر منافع شخصی خودش باشد. عادل کسی است که نیرویش را در خدمت قانون و در خدمت حق ها گذاشته است، کسی است که در عمق وجودش برابری هر انسانی را با هر انسان دیگر، علی رغم نابرابری ها، در عمل و در استعدادها، که بی شمارند، به عنوان اصلی خدشه ناپذیر پذیرفته است: اصل پایه گذار نظامی که وجود ندارد، ولی بی آن هیچ نظامی هرگز ما را خرسند نخواهد کرد.

v       

بخشندگی هم آگاهی از آزادی خویش است (یا از خویشتن خود به عنوان آزاد و مسئول) و هم تصمیم جدی در استفاده از آن به نحو مطلوب. پس، آگاهی و اعتماد: آگاهی از آزاد بودن، اعتماد به استفاده ای که از این آزادی خواهد شد. به همین خاطر است که بخشندگی احترام به خود را پدید می آورد، که بیشتر نتیجه آن است تا اصل آن. بخشنده بودن، یعنی خود را آزاد در درست عمل کردن دانستن، و خود را چنین خواستن.  انسان بخشنده نه زندانی عواطف خویش است و نه زندانی خویشتن خود. درست برعکس، ارباب خویش است و برای این کار نه بهانه هایی دارد و نه در جست و جوی آن است. اراده برایش کفایت می کند. فضیلت برایش کفایت می کند. بخشنده بودن، یعنی از خود رهایی یافتن، آزاد شدن از بزدلی های کوچک خود، از مالکیت های بی مقدار خود، از خشم های بی ارزش خود، از حسادتهای حقیر خود.

v       

انسان ترجیح می دهد که عشق کفایت کند. ولی اگر عشق کفایت کند، آیا نیازی هست که بخشنده باشیم؟ عشق در قدرت ما نیست و نمی تواند باشد. اراده بر احساسات چه تأثیری می تواند داشته باشد؟ عشق سفارشی نیست؛ بخشندگی، آری: خواستن کفایت می کند. بخشنده بودن یعنی دادن بی دوست داشتن. واقعیت این است که عشق می دهد. بی آنکه به خاطر این دهش نیازی به بخشنده بودن داشته باشد کدام مادری به خاطر شیری که به کودکش می دهد خود را بخشنده احساس می کند؟ چرا من فرزندانم را این قدر زیاد و فرزندان دیگران را این قدر کم دوست دارم؟ به خاطر این است که فرزندانم در حقیقت "مال من اند." و من از طریق آن ها خودم را دوست دارم. نام این بخشندگی است؟ البته نه: این جز خودخواهی گسترش یافته، پیوند خانوادگی، چیز دیگری نیست.

v       

اینکه آیا بخشندگی ناشی از یک احساس طبیعی و اولیه است یا فرایندی از تدارک خواهش و عشق

اندیشه بازگشت ابدی دورنمایی را نشان می دهد که در آن هر چیز، آن طور که می شناسیم، به نظر نمی آید و همه چیز بدون کیفیت ناپایدارش ظاهر می شود. این کیفیت ناپایدار ما را از دادن هر حکمی باز می دارد. آیا می توانیم آنچه را که گذراست محکوم کنیم؟ اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بی شماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و به ابدیت میخکوب می شویم. چه فکر وحشت آوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحمل ناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل نیچه اندیشه بازگشت ابدی را سنگین ترین بار می دانست.

v       

توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.

"با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟" هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد. طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. "یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است."

v       

به خود می گفت که پایان سرگذشت آن ها نمی توانست بهتر از این باشد. اگر این سرگذشت را ابداع هم می کردند، طور دیگری نمی شد آن را تمام کرد: یک روز ترزا غفلتا به خانه او آمده بود و روزی دیگر به همان طریق از خانه او رفته بود. با یک چمدان سنگین وارد شده و با همان چمدان سنگین او را ترک کرده بود.

عشق میان او و ترزا مسلما زیبا، ولی به همان حد دشوار بود. می بایست همیشه چیزی را پنهان ساخت، به روی خود نیاورد، جور دیگری وانمود کرد، رفع و رجوع نمود، روحیه او را بالا برد، دلداریش داد، دایما به او ثابت کرد که دوستش دارد، شکوه های ناشی از حسادت، رنجیدگی و رؤیاهایش را تحمل نمود، خود را خطاکار دانست، خود را توجیه کرد و عذر خواست. اکنون دیگر جد و جهد و ملاحظه از میان رفته و فقط زیبایی های خاطره انگیز آن به جای مانده بود.

v       

او در برابر دو شوهرش خلع سلاح شده بود. ترزا تنها کسی بود که به وی تعلق داشت و نمی توانست از دستش فرار کند، گروگانی که می بایست به جای همه مکافات پس دهد. او احتمالا مسئول سرنوشت مادرش نیز بود.

مادر به گونه ای خستگی ناپذیر برای ترزا توضیح می داد که مادر شدن به معنای همه چیز را فدا کردن است. سخنان قانع کننده او تجربه زنی را نشان می داد که همه چیز را به خاطر کودکش، از دست داده است. ترزا گوش می داد و باور داشت که بالاترین ارزش زندگی مادر بودن است و مادر شدن فداکاری بزرگی است. اگر مادر شدن عین فداکاری است، دختر بودن گناهی جبران ناپذیر است.

v       

زندگی بشر همچون یک قطعه موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی را پس و پیش می کند تا از آن درونمایه ای برای قطعه موسیقی زندگیش بیابد. انسان این درونمایه را تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. انسان همیشه ندانسته، حتی در لحظه های عمیق ترین پریشانی ها، زندگیش را طبق قوانین زیبایی می سازد.

وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ های موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، می توانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه ها را رد و بدل کنند اما وقتی در سن کمال به یکدیگر می رسند، آهنگ های موسیقی زندگی آن ها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کلام یا هر شیئی در قاموس موسیقی هرکدام معنی دیگری می دهد.

v       

این فریاد، لذت جسمانی را بیان نمی کرد. لذت فریاد ترزا، برعکس، حواس را برای اینکه نبیند و نشنود، به خواب می برد. آنچه در او فریاد میزد، آرمان خواهی ساده لوحانه عشق او بود که ابطال تمام تضادها، ابطال دوگانگی تن و روان و حتی ابطال زمان، را طلب می کرد.

وقتی فریادش آرام شد، در کنار توما به خواب رفت و سراسر شب دست او را در دست خود نگاه داشت. پیش از این، در سن هفت سالگی، یک دستش را با دست دیگر خود می فشرد و چرت می زد، در حالی که تصور می کرد دست مردی را که دوست دارد به دست مرد زندگیش را می فشارد. بنابراین قابل درک است که با چنین لجاجتی دست توما را در خواب فشار دهد: او برای این کار از کودکی تمرین کرده بود.

v       

کسی که مدام خواهان "ترقی" است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه می شویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب می کند و تمایل به سقوط که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت می کنیم، سراسر وجود ما را فرا می گیرد.

سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویشتن سرمست می کند، می خواهد هرچه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشمان همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پایین تر برود.

v       

او مرد خوش قیافه ای بود و در اوج حرفه علمی خود به سر می برد. بنابراین، چرا هر روز از خود می پرسید: آیا دوستش او را ترک می کند؟ عشق ادامه زندگی اجتماعی او نبود، بلکه نقطه مقابل آن محسوب می شد. عشق برای او، در اشتیاق به تسلیم شدن به خواست و شفقت دیگری، جلوه می کرد. آن کس که خود را در اختیار دیگری می گذارد باید پیشاپیش همچون سربازی که تسلیم می شود، سلاح های خود را به دور اندازد و در حالی که خود را بی دفاع می بیند، در انتظار خوردن ضربه باشد. بنابراین عشق برای فرانز انتظار مداوم ضربه ای است که به او وارد خواهد آمد.

v       

به نظر سابینا در حقیقت زیستن- به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه ناخواه خود را با آن چشمان نظاره گر تطبیق می دهیم و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. هر کس خلوت انس خویش را از کف می دهد، همه چیزش را باخته است. سابینا از اینکه باید عشق خود را پنهان سازد، رنج نمی برد . این تنها راهی است که به او امکان می دهد "در حقیقت" زندگی کند.

اما فرانز اطمینان دارد که سرچشمه هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم در زندگی عمومی نیستیم. "در حقیقت زیستن" از میان برداشتن مرز میان زندگی خصوصی و عمومی است. "بهتر است در یک خانه شیشه ای زندگی کنیم، جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه نگاه ها آشکار است."

v       

ساکنان این گورستان نه تنها پس از مرگ عاقل تر نمی نمودند، بلکه ابله تر از زمان زندگی خود جلوه می کردند. آنها اهمیت خود را روی سنگ مزارها به نمایش گذاشته بودند. اینجا پدران، برادران، پسرها یا مادر بزرگ ها نیارمیده بودند، بلکه اشخاص متشخص و کارمندان عالی رتبه دولتی، افرادی با عناوین و مقام های معتبر جای داشتند، حتی یک کارمند دون پایه، مرتبه و گروه شغلی و موقعیت اجتماعی (مراتب لیاقت و شایستگی) خود را برای ستایش عامه مردم عرضه می کرد.

v       

اگر مزاری با سنگ پوشیده شود، هرگز مرده نمی تواند از آن بیرون بیاید. اما مرده در هر حال از مزارش خارج نخواهد شد. بنابراین چه فرق می کند که زیر خاک رس خفته باشد یا زیر سنگ؟! البته که فرق می کند: اگر مزار با سنگ پوشیده باشد، بدین معناست که نمی خواهند مرده باز گردد. سنگ سنگین به او می گوید: "همان جا که هستی بمان!"

مزار پدرش را به یاد آورد. روی تابوت خاک رس ریخته بودند، روی این خاک گل می رویید، یک درخت افرا ریشه هایش را به سوی تابوت می دواند و می توان گفت که مرده از طریق این گل ها و ریشه ها، از مزارش بیرون می آید. اگر پدرش زیر یک سنگ به خاک سپرده شده بود، هرگز نمی توانست پس از مرگش با او صحبت کند، هرگز نتوانسته بود از برگ درخت صدایش را بشنود که او را می بخشد.

v       

اگر هر قسمتی از بدنش بزرگ تر و کوچک تر می شد، به اندازه ای که هرگونه شباهتی را با ترزا از دست می داد آیا هنوز خودش بود؟ مسلما این چنین است. حتی با فرض اینکه ترزا دیگر هیچ به ترزا شبیه نباشد، روح او درون تن همیشه یکسان باقی می ماند و باید با هول و هراس شاهد دگرگونی تنش باشد. پس در این حال چه رابطه ای میان ترزا و کالبد او وجود می داشت؟ اگر این تن ترزا نام، هیچ حقی نداشت، این اسم چه چیزی را نشان می داد؟ تنها یک چیز بی پیکر، یک چیز غیرقابل لمس؟

از کودکی همیشه پرسش های یکسان به ذهن ترزا خطور می کند. زیرا پرسش واقع با اهمیت را فقط یک کودک می تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده ترین پرسش ها با اهمیت ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی توان رفت. به عبارت دیگر؛ پرسش هایی که نمی توان به آن ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت های امکانات بشری را نشان می دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می کند.

v       

طنازی چیست؟ می توان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا می کند، بدون آنکه این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. طنازی وعده آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده.

v       

ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه می بریم. در پهنه زمان، خطی تصور می کنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت. اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمی دید و تنها با اندیشه گذشته می توانست خود را دلداری دهد.

v       

شاید سیارات دیگری وجود داشته باشد که در آنجا نوع بشر باز متولد شود و هر بار یک درجه (یک زندگی) در مسیر کمال و پختگی به پیش رود. این اندیشه توما از بازگشت ابدی است. روی کره زمین روی سیاره شماره یک، روی سیاره ای که فاقد تجربه بازگشت ابدی است فقط تصور مبهمی از انسان روی سیارات دیگر به ذهن ما خطور می کند. آیا این انسان فرزانه تر و خردمند تر است؟

تنها در چشم انداز این فرض و خیال است که مفاهیم بدبینی و خوش بینی معنا و مفهوم پیدا می کنند. خوش بین تصور می کند تاریخ بشری روی سیاره شماره پنج کمتر شاهد خونریزی و شقاوت خواهد بود و اما بدبین فاقد چنین خوش بینی است.

v       

به نظرش می رسد که زوج انسان به گونه ای آفریده شده که ماهیت عشق میان مرد و زن به صفا و صداقت عشق میان انسان و سگ نیست و این امرى خارق العاده در تاریخ بشر است. این عشق بی قید و شرط است: ترزا هیچ چیز از کارنین نمی خواهد، حتی از او عشق هم طلب نمی کند. او هرگز از خود پرسش هایی را نکرده است که معمولا زوج های بشری را آزار می دهد:

آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشته است؟ کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟ آیا تمام این پرسش هایی که عشق را می آزماید، آن را ارزیابی می کند و می شکافد، عشق را در نطفه خفه نمی کند؟ اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید به خاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان دارند، یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.

v       

مضحک و در عین حال تأثرانگیز است که تربیت درست اولیه ما در خانواده به پلیس در کار بازپرسی یاری دهد. ما قادر نیستیم دروغ بگوییم. دستور "راست بگو!" که پدر و مادر به ما آموخته اند، به خودی خود ما را از دروغ گفتن، حتی در برابر پلیس، شرمسار می کند. برای ما آسانتر است که با او مشاجره کنیم، به او دشنام دهیم (چیزی که بی فایده است) تا صریحا به او دروغ بگوییم (تنها کاری که باید کرد(.

v       

زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود. و به همین دلیل انسان نمی تواند خوشبخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.

v       

همه به او لبخند می زدند، همه مایل بودند که او تکذیب نامه را بنویسد و با نفی مقاله خود همه را خوشحال کند. عده ای از این خوشحال می شدند که افزایش دنائت و ترس، رفتار خود آنان را عادی و معمولی جلوه می داد و آبروی برباد رفته را به آن ها باز می گرداند. دیگران عادت کرده بودند که شرافت خود را یک امتیاز خاص بدانند و حاضر نبودند از آن صرف نظر کنند. آن ها هم چنین محبتی پنهانی نسبت به کسانی که شرافتشان لکه دار شده بود، احساس می کردند. بدون وجود آن ها، شجاعت و شهامتشان امری معمولی و بیهوده به نظر می رسید و مورد ستایش کسی قرار نمی گرفت.

وقتی همکارانش تصور می کردند که او از ترس، تسلیم نظر پلیس می شود وی را حقیر می شمردند و همه به او لبخند می زدند و پس از آن چون نتوانسته بودند تحقیرش نمایند از او می گریختند تا مجبور نباشند به او احترام بگذارند.

v       

نیچه مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق اسبش را می زند. نیچه به اسب نزدیک می شود و جلوی چشمان درشکه چی، سر و یال اسب را در آغوش می گیرد و با صدای بلند می گرید. نیچه آمده است تا از اسب برای دکارت طلب مغفرت کند. جنون او (بنابراین جدایی او از بشریت) در لحظه ای بروز کرد که سر و یال اسب را در آغوش گرفت و به زاری گریست.

و من این نیچه مجنون را دوست دارم، همان طور که ترزا را دوست دارم که سر سگ بیمار در حال مرگ را روی زانو گذاشته بود و نوازش می داد. من آن دو را در کنار یکدیگر می بینم: آن ها از مسیری دور می شوند که بشریت، به عنوان "ارباب و مالک طبیعت" راه خود را به جلو ادامه می دهد.

v       

من همیشه مومنین را ستایش کرده ام. تا به حال فکر می کردم آن ها برای ادراک آنچه بالاتر از حس و شعور بشری است از استعدادی شگفت برخوردارند که من فاقد آن هستم، چیزی که تقریبا استعداد غیب گویان را تداعی می کند. اما اکنون با توجه به مورد پسرم، در می یابم که در واقع اعتقاد به خداوند کار آسانی است. زمانی که پسرم گرفتار مشکلات شد، کاتولیک ها به کمکش شتافتند و یکباره نور ایمان در دلش راه یافت. شاید هم مصمم شدن او در ایمان دینی ناشی از حق شناسی وی باشد. انسان به گونه ای بی نهایت آسان تصمیم می گیرد.

v       

- جراحی بیماران رسالت اجتماعی تو بود!

- ترزا، "رسالت اجتماعی" عبارتی ابلهانه است. من رسالت اجتماعی ندارم. هیچکس رسالت ندارد. درک اینکه آزاد هستیم و رسالت اجتماعی نداریم، به ما آرامشی بی نهایت می بخشد.

v       

هرگز نمی توانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما، و یا از کینه و نفرت ما، سرچشمه می گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می پذیرد.

نیکی حقیقی انسان در کمال خلوص و صفا و بی هیچ گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی گذارند. آزمون حقیقی اخلاق بشریت اساسی ترین آزمونی که به سبب ماهیت عمیق آن، هنوز برای ما به خوبی محسوس نیست، چگونگی روابط انسان با حیوانات است، به خصوص حیواناتی که در اختیار و تحت تسلط او هستند و این جاست که بزرگترین ورشکستگی بشر تحقق یافته است. آن هم ورشکستگی بنیادی که ناکامی های دیگر نیز از آن ناشی می شود.


هر آینه بپذیریم زندگی ما حول جستجوی خوشبختی می گردد، در آن صورت کمتر فعالیتی را می توان برشمرد که بیش از سفرهایی که کرده ایم با تمام تناقض ها و مشقاتشان، پویایی این جست و جو را آشکار کنند. سفرهای ما هرچند غیر دقیق، درکی از زندگی چنان که باید باشد، فراتر از محدودیت های کار و تلاش معاش عرضه می کنند. به ندرت تصور می شود سفرهایمان مسائلی فلسفی را مطرح کنند، منظورم مسائلی است که تفکری ورای عملی بودن را می طلبند. سیل پیشنهادات درباره مقصد سفرمان به سویمان سرازیر می شود، که کجا برویم بهتر است؛ اما به ندرت در مورد علت یا چگونه رفتن می شنویم هر چند به نظر می رسد هنر سفر کردن طبیعت شامل پرسش هایی است نه چندان ساده و نه تا این حد پیش پا افتاده و مطالعه درباره آن ها می تواند تا حدودی به فهم آن چیزی که فیلسوفان یونانی به زیبایی آن را eudaimonia یا شکوفایی انسان می نامیدند، کمک کند.

v       

ظاهرا ظرفیت خوشحال شدن ما از اشیاء زیبا یا چیز های مادی در حقیقت به شدت به آن بستگی دارد که نخست عرصه وسیعی از نیازهای عاطفی و روحی مان را کنیم، از جمله نیاز به درک شدن، به عشق، به بیان خود، و احترام. هنگامی که رابطه ای که به آن متعهد هستیم ناگهان آشکار می کند که لبریز از عدم درک و نفرت است، از منظره سرشار از زیبایی باغ های سر سبز استوایی و کلبه های چوبی کنار دریا نمی توانیم لذت ببریم. در وطنمان وقتی غمگین هستیم، گناهش را به گردن هوای بد و ساختمان های زشت می اندازیم، ولی در یک جزیره زیبای استوایی می آموزیم (پس از یک جرو بحث) که موقعیت آسمان و ریخت و قیافه محل اقامتمان به تنهایی نمی توانند خوشحالی ما را تضمین و یا به فلاکت محکوممان کند.

v       

به نظر می رسد که بر خلاف آرامش خاطر مدام و پایداری که انتظارش را می کشیم، خرسندی از بودن در یک مکان برگزیده باید کوتاه مدت باشد و ظاهرا دست کم برای ذهن آگاه پدیده ای اتفاقی باشد: افکار مثبت گذشته و آینده تنها در فاصله ای که نسبت به دنیای اطرافمان می گیریم پدیدار می شوند و دلشوره هایمان تسکین می یابند. لیکن این وضعیت به دشواری بیش از ده دقیقه دوام می آورد. نمونه های جدید نگرانی در افق خودآگاه شکل می گیرند. پیروزی های گذشته دیگر چندان موثر نیستند، آینده پیچیده و بغرنج می شود و منظره رو به رویمان مثل همه چیزهایی که هر روز در دور و برمان می بینیم دیگر به چشم نمی آید.

v       

گویی قرن ها پیش تکامل انواع برای آن دسته از افراد نوع بشر که دائم در نگرانی حوادث بعدی به سر می بردند، امتیازی قائل شده بود. این نیاکان احتمالا در نجات این تجربه ها به نحو مطلوب موفق نبوده اند، لیکن دست کم به بقا ادامه دادند و شخصیت بازماندگان شان را شکل دادند؛ در حالی که خواهر و برادران متمرکز ترشان، که در حال و با مکانی که ایستاده بودند یکی بودند، سرنوشت های سخت تری بر شاخ های آن گاو میش نامرئی پیدا کرده بودند.

متأسفانه بسیار دشوار است نگرانی های کمابیش دائمیمان در مورد آینده را به یاد بیاوریم، زیرا در بازگشتمان از جایی که بودیم، شاید نخستین چیزی که از خاطره محو می شود این است که چه میزان از گذشته صرف این شده بود که چه پیش خواهد آمد؛ و به عبارت دیگر چه میزان از آن را در جایی دیگر به غیر از جایی که در آن حضور داشتیم گذرانده بودیم.

v       

"ستارگان را دیدیم، امواج را؛ و شن ها را نیز و، علی رغم بلایای نامنتظر و فریادها، اغلب، به همان اندازه بی حوصله بودیم که اینجا."

با وجود این بودلر به آرزوی سفر کردنش وفادار ماند و مصمم و پیگیر آن را دنبال کرد. "زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیمار آرزوی جایگزین کردن تختش را دارد. این یکی می خواهد جلوی رادیاتور رنج بکشد و آن دیگری تصور می کند اگر کنار پنجره باشد سریع تر بهبود می یابد. همیشه به نظرم می رسد اگر آنجایی که هستم نباشم حالم بهتر می شود و این مسئله جابه جا شدن موضوعی است که مادام العمر روح مرا به خود مشغول می دارد."

v       

سفرها قابله های افکارند. مکان های اندکی به اندازه هواپیما، کشتی یا قطار در حال حرکت منشأ گفتگوهای درونی هستند. گویی همبستگی غریبی میان چیزی که مقابل چشممان قرار دارد و افکار درون ذهنمان وجود دارد. گاهی افکار بزرگ به مناظر عظیم نیاز دارند، و افکار جدید به مکان های جدید. ظاهرا افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در می آیند. فکر کردن زمانی که بخش هایی از ذهن به کارهای دیگری معطوف می شود بهتر انجام می گیرد، مثلا با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درخت های کنار جاده. از میان تمام وسایل نقلیه مسافرتی، قطار احتمالا بهترین مددکار اندیشیدن است. سرعتش به حدی است که مجال درگیر شدن به ادم نمی دهد در عین حال چنان کند است که چیزها را تشخیص می دهی.

v       

وما در خانه نیست که با خویشتن خویش روبرو می شویم. اسباب و اثاثیه خانه مصرانه القاء می کنند که نمی توانیم عوض شویم چون آنها نمی توانند عوض شوند؛ چیدمان خانگی، انسانی را که در زندگی عادی هستیم، ولی نه آن کسی که در اصل هستیم، در بند می کند.

اتاق هتل ها هم فرصت مشابهی به دست می دهد تا از عادت های ذهنیمان بگریزیم. زمانی که روی تخت هتل دراز کشیده ایم، می توانیم مرزی میان اتفاقی که پیش از ورود ما رخ داده بکشیم، می توانیم از فراز بخش های مهم و توجه نشده تجربه هایمان پرواز کنیم. می توانیم از فراز بلندایی بر زندگیمان نظاره کنیم که در حین کار روزمره مان به آن نمی رسیم.

v       

به جذابیتی که انسان جذابی در کشور خودمان می تواند داشته باشد، در کشوری غریب منظر می توان جذابیت هایی را هم که از مکان ناشی می شود افزود. اگر بپذیریم که عشق جستجوی قابلیت هایی است در دیگران که خودمان فاقد آن هستیم، بنابراین در عشقمان به فردی از کشوری دیگر، یکی از خواسته ها می تواند این باشد که بخواهیم خودمان را هر چه بیشتر به ارزش هایی پیوند دهیم که در فرهنگ خودمان غایب است.

v       

هر آنچه یاد گرفتم به منظور مصرف شخصی بود و نه برای جلب علاقه دیگران. کشفیات من برای سرزنده کردن خودم بود. به عبارت دیگر می بایست تعالی زندگی را ثابت می کرد. نیچه بر این نکته تأکید داشت که گردآوری حقایق به گونه ای نیمه علمی روش بی ثمری است. چالش واقعی کاربرد حقایق به منظور "تعالی زندگی" بود. او جمله ای از گوته نقل کرد: "از هر چیزی که فقط مرا راهنمایی می کند بی آنکه بحث کند یا مستقیما فعالیت مرا حیات ببخشد متنفرم."

جستجوی دانش زندگی در سفرهایمان چه معنی دارد؟ گردشگر می آموزد در فرهنگ های دیگر آن چیزی را بجوید که در گذشته می توانست مفهوم انسان را گسترش دهد و آن را زیباتر کند. بارها و بارها پیش آمده که کسانی چشمانشان را باز می کنند، و با فرافکنی بر بازیافت عظمت گذشته، به این انگیزه دست می یابند که زندگی انسان چیز باشکوهی است و از آن نیرو می گیرند.

v       

یکی از خطرات سفر کردن این است که چیزهایی را در زمان های نادرست ببینیم پیش از آن که فرصت کرده باشیم قابلیت پذیرش لازم را در خود به وجود آوریم، در نتیجه اطلاعات به دست آمده همان اندازه بی خاصیت و فرار خواهد بود که دانه های گردنبندی بدون نخ میانش. این خطر از نظر جغرافیایی تشدید هم می شود: نحوه ای که ساختمان ها و بناهای یادبود در شهرها ساخته شده اند که فقط چند قدمی از هم فاصله دارند، لیکن از نظر شرایط تحسین ما فرسنگ ها دورند. آنگاه که سفر می کنیم تا مکانی را ببینیم که احتمال بازگشتمان به آنجا بعید است، مجبوریم مجموعه ای از چیزها را که نه با هم و نه به جغرافیا مرتبط هستند تحسین کنیم، درک کاملی که نیازمند قابلیتی است که معمولا در یک نفر وجود ندارد.

v       

طبیعت وادار مان می کند تا در زندگی و یکدیگر، آن چیزی را که لذتبخش و دلپذیر است بجوییم. هویت ما انعطاف پذیر است خواه کم یا زیاد و اینکه قادریم در کنار فرد یا گاه چیزی منعطف شویم. همنشینی با افرادی خاص، دست و دلبازی و حساسیتمان و در کنار افرادی دیگر حس رقابت و حسادتمان را تحریک می کند. در آن صورت انتظار داریم بر سر هویت فردی در همنشینی با یک آبشار یا کوه، یک بلوط چه بیاید؟ مناظر طبیعت قدرت آن را دارند که ارزش هایی را به ما القاء کنند بلوط وقار، چنار قاطعیت، دریاچه ها آرامش و در نتیجه قادرند به گونه ای نامحسوس، الهام بخش صفات نیکی باشند. 

v       

او خوانندگانش را دعوت می کرد دیدگاه معمولشان را رها کنند و برای لحظه ای بنگرند جهان از چشمانی دیگر چگونه است و میان بعد انسانی و طبیعت شناور باشند. به این علت که نگریستن به جهان تنها از یک جهت می تواند عامل ناخشنودی باشد. اگر از بالا رفتن سن و سال و یا ادا اصول برگزیدگان رنج می بریم، چه بسا یادآوری گونه گونگی زندگی بر این سیاره بتواند منبعی از آسایش خاطر باشد .

جذابیت طبیعت به نوبه خود می تواند ما را تشویق کند به این که نیکی های درون خودمان را بیابیم. هنگامی که در کنار پرتگاهی ایستاده ایم احتمالا دل نگرانی های مان بی مورد به نظر می رسد؛ دلشوره هایی که طبیعتا پرتگاه ها می توانند آرام شان کنند، شکوهشان استحکام و سرفرازی را در ما تشویق می کنند، و عظمتشان به ما می آموزد که با تمام چیزهایی که از ما فراترند با احترام و فروتنی برخورد کنیم.

v       

ممکن است در طبیعت شاهد صحنه هایی باشیم که تمام عمر با ما بمانند، و هر بار وارد ضمیر خودآگاهمان شوند بتوانند دشواری های زمان حال را آرام کنند. یک منظره زمانی حس تعالی را بر می انگیزد که القاء کننده قدرت باشد، قدرتی فراتر از قدرت انسان ها و تهدید آمیز برایشان. هر چیزی که از ما قدرتمندتر است وم نفرت انگیز نیست. چیزی که قدرت ما را به چالش می طلبد ممکن است خشم و نفرتمان را تحریک کند؛ اما در عین حال می تواند حس احترام و رعب ما را هم برانگیزد. بسته به این است که آن چیز در چالش طلبی اش زشت و بی وقار باشد یا شکوهمند و فراز.

v       

مناظر متعالی صرفا ما را از عدم قابلیت هایمان آگاه نمی کند بلکه وادار مان می کند نوعی ناتوانی خودمانی و یاری رسان تر را بپذیریم. مکان های متعالی به شکلی باشکوه درسی به ما می آموزند که زندگی عادی با خباثت و بدجنسی می آموزد: این که جهان از ما قدرتمندتر است، این که ما شکننده و موقتی هستیم و چاره ای نداریم جز این که محدودیت خواسته هایمان را بپذیریم؛ و این که باید در مقابل ضروریاتی که از خودمان بزرگتر هستند سر فرود بیاوریم.

v       

زمانی که ایوب از خداوند می پرسد به چه علت مجبور شده این شداید را تحمل کند در حالی که مرد خوبی بوده، پروردگار توجه او را به پدیده قدرتمند طبیعت جلب می کند. تعجب نکن که اوضاع بر وفق مراد تو نچرخیده، جهان هستی از تو بزرگ تر است. تعجب نکن که نمی فهمی چرا دنیا به کام تو نمی گردد، زیرا تو عمق منطق طبیعت را درک نمی کنی. ببین در برابر یک کوه چه اندازه حقیری. بپذیر آنچه را از تو بزرگ تر است و تو نمی فهمی.

زندگی های ما معیار همه چیز نیست. برای درک بی ارزشی و پوچ بودن انسان، مکان های متعالی را در نظر بگیرید.

v       

اگر جهان منصفانه نیست یا از درک ما خارج است، مکان های متعالی به ما می فهمانند که جای تعجب نیست که چنین است. ما در دست نیروهایی که اقیانوس ها را به وجود آورده اند و کوه ها را تراشیده اند بازیچه ای بیش نیستیم. این تنها طبیعت نیست که ما را به چالش می طلبد. زندگی بشر هم همان اندازه مقهور کننده است ولیکن چه بسا فضاهای عظیم طبیعت است که به بهترین و متین ترین وجه چیزهایی را که فراتر از قدرت ما هستند، به ما یادآوری می کنند. اگر در این مکان ها وقت بگذرانیم، چه بسا با احترام به ما کمک کنند تا حوادث غیر قابل درکی که زندگی را بر ما حرام کرده اند و بی تردید ما را به خاک تبدیل می کنند، بپذیریم.

v       

ما برخی از مکان ها را ندیده می گیریم چون چیزی وادارمان نکرده آنها را قابل تحسین بدانیم، یا به دلیل تداعی پرت و نامیمونی مخالفشان شده ایم. در کنار مزارع گندم، زمانی که تمرکزمان به ظرافت و در عین حال اهمیت اساسی این غله جلب شود که خوشه هایش با وزش نسیمی سر خم می کند می توانیم ارتباط بیشتری برقرار کنیم.

مانند شخصی می مانیم که واژه ای را بارها و بارها شنیده، ولی فقط زمانی آن را درک می کند که معنی اش را بفهمد. تا زمانی که در جستجوی زیبایی سفر می کنیم، آثار هنری می توانند به اشکال گوناگون در یافتن مقصدمان مؤثر باشند.

v       

"کوچک ترین جزء طبیعت نامحدود است. بنابراین نقاش چیزی را نقاشی می کند که دوست دارد. چه چیز را دوست دارد؟ آن چیزی را که می تواند نقاشی کند." اگر ما هم به نوبه خود از یک نقاشی خوشمان می آید، چه بسا علتش این است که آن نقاش چیزهایی را برگزیده که به زعم ما در آن منظره با ارزش تر است. بنابراین هنر بد را می توان یک رشته انتخاب بد تعریف کرد و اینکه چه چیزی را نشان می دهد یا حذف می کند.

v       

در برخورد با زیبایی از حاکم ترین تمایلات ناگهانی، میل دستیابی به آن است که آن را مالک شویم و در زندگیمان به آن وزنه ای بدهیم. نیازی که بگوییم "من آنجا بودم، این را دیدم و برایم مهم بود ."اما زیبایی فرار است، اغلب در مکان هایی یافت می شود که ممکن است هرگز به آنها باز نگردیم و یا نتیجه لحظه ای خاص از فصلی، نوری و هوایی مشخص است. پس چگونه می شود آن را مالک شد. دوربین عکاسی یک راه حل است. عکاسی می تواند میل به مالکیت ناشی از زیبایی مکانی را کند؛ هیجان از دست دادن صحنه ای با ارزش با هر کلیک عدسی می تواند کاهش یابد. یا چه بسا بتوانیم جسم خود را در مکانی زیبا ثبت کنیم، به امید آن که با حضور بیشتر خودمان در آن، حضور آن را در خودمان بیفزاییم.

v       

راسکین از طریق علاقه اش به زیبایی و میل به مالکیت آن، به پنج راه حل اساسی دست یافت. نخست این که زیبایی حاصل مجموعه ای از عوامل پیچیده ای است که از نظر روانی و دیداری بر ذهن تأثیر می گذارد. دوم این که انسان با گرایشی درونی نسبت به زیبایی و میل به مالکیت آن واکنش نشان می دهد. سوم این که، روش های نازلی برای این تمایل به مالکیت وجود دارد، از جمله میل به خرید اشیاء تا کندن نام خود بر یادبودی و گرفتن عکس. چهارم، این که فقط یک راه برای تملک درست زیبایی وجود دارد و آن نیز از طریق درک آن است یا خود آگاه شدن نسبت به عواملی روانی و دیداری که مسئول آن هستند. و سرانجام اینکه مؤثرترین روش پیگیری درک این خودآگاهی تشریح مکان های زیبا از طریق هنر است، با نوشتن یا نقاشی، بدون در نظر گرفتن این که استعدادش را داشته باشیم یا نداشته باشیم.

v       

یکی از امتیازاتی که طراحی برای ما دارد درک آگاهانه از دلایلی است که ما را به منظره یا ساختمانی جذب می کند. برای سلیقه هایمان تعریف می یابیم، نوعی زیبایی شناختی تحصیل می کنیم و ظرفیتی برای داوری زیبایی و زشتی به دست می آوریم. با دقت مشخص می کنیم در ساختمانی که دوست نداریم چه نقص هایی وجود دارد و چه وجوهی از زیبایی در آن که دوست داریم هست. با سرعت بیشتری صحنه ای که تحت تأثیر مان قرار داده تحلیل می کنیم و انگشت بر نقاط قوت آن می گذاریم. از جمله بی مفهوم "این را دوست دارم" به "از این خوشم می آید چون." ارتقا پیدا می کنیم.

v       

مالکیت واقعی یک صحنه منوط به تلاشی آگاهانه در توجه به عوامل و درک ساختار آن است. ما تنها با باز کردن چشمانمان می توانیم زیبایی را ببینیم لیکن این زیبایی تا کی در حافظه امان باقی بماند بسته به این است که چه اندازه به عمد آن را درک کرده ایم. دوربین عکاسی فاصله میان تماشا و توجه کردن، میان دیدن و مالکیت را تار می کند؛ فرصت دانش واقعی را به ما می دهد، اما به نظر می رسد که ندانسته تلاش دستیابی به آن را پوچ می نمایاند. انگار به سادگی با عکس گرفتن کار را تمام کرده ایم.

اما طراحی به ما می آموزد که ببینیم: به عوض فقط نگاه کردن متوجه بشویم. در روند بازآفرینش چیزی که مقابل دیدگانمان قرار دارد از یک بیننده گذرای زیبایی، به کسی که درک عمیقی از جزئیات آن پیدا می کند تغییر کرده و در نتیجه آن را بهتر در خاطره حفظ کنیم.

v       

قصد سفر چه حکمتی دارد؟ می شود گفت خاصیت اصلی آن پذیرفتن است. ما با فروتنی به مکان های جدید نزدیک می شویم. هیچ تصور خاصی درباره اینکه چه چیزی جالب است نداریم. با ایستادن در میان خیابان و کوچه های باریک مزاحم افراد محلی می شویم، و چیزهایی را تحسین می کنیم که به نظر آن ها جزئیات عجیبی هستند. در شهر خودمان اما توقعاتمان برآورده شده اند. مطمئنیم که هر چیز جالب محله امان را کشف کرده ایم، در درجه اول به دلیل اینکه مدتی طولانی آنجا زیسته ایم. قابل قبول نیست در محله ای که ده سال یا بیشتر ساکن آن بوده ایم چیز جدیدی کشف کنیم. عادت کرده ایم و لاجرم کور شده ایم.

v       

واکنش های ما نسبت به جهان بسته به اینکه با کی همسفریم شکل می گیرد، کنجکاویمان را با انتظارات دیگران وفق می دهیم. آنها ممکن است نظر خاصی داشته باشند که ما که هستیم و لاجرم نهانی مانع شوند که ساحت های دیگر ما بروز کند. ممکن است با شرمندگی بگویند "هیچ تصور نمی کردم شما کسی باشید که از روگذر خیابان خوشتان بیاید." نگاه های دقیق دیگران ممکن است ما را مأخوذ به حیا کند و از توجه به دیگران باز دارد، می خواهیم خود را مطابق میل اظهار نظرهای همراهمان وفق دهیم، و بیش از آنچه برای کنجکاویمان ضروری است، خود را معمولی جلوه بدهیم.

v       

"در جهان همیشه بیش از آنچه انسان ها قادر به دیدن هستند دیدنی وجود دارد، مشروط بر اینکه آرام تر قدم بردارند؛ در حرکت سریع بهتر نمی بینند. چیزهای با ارزش را باید دید و تعمق کرد، نه اینکه با شتاب از کنارشان عبور کرد. انسان اگر واقعا انسان است، از حرکت آرام زیانی نمی بیند چون سربلندی اش ابدا در رفتن نیست، بلکه در بودن است."

چنان به عدم توجه و تعمق عادت کرده ایم که اگر بایستیم و به چیزی یا مکانی خیره بشویم، چنان که طراحی برای کشیدن آن نیاز به مکث دارد، ممکن است غیر عادی و خطرناک جلوه کند. برای کشیدن یک درخت دست کم ده دقیقه تمرکز لازم است؛ برای عابری در حرکت، تماشای زیباترین درخت، یک دقیقه بیشتر وقت لازم نیست.


فرهنگ فردی امری است که در درون شخص به وجود می آید و از سه عامل نشئت می گیرد: ۱. باورها ۲. احساسات، عواطف و هیجانات ۳. خواسته ها. فرهنگ فردی آن چیزی است که در درون یکایک مردم متبلور شده است و با تغییر آن وضع اجتماعی نیز تغییر می کند. بنابراین، فرهنگ فردی نیز در کنار سه عامل دیگر (منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت ی) می تواند مشکلات اجتماعی را افزایش دهد. اینکه فرد چه باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته هایی دارد می تواند وضع اجتماعی را بهبود یا بدبود بخشد

v       

اگر درصدد بهبود جامعه هستیم باید در باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته های خود تجدید نظر کنیم. تلاش کنیم باورهای صادق وارد ذهن شوند و احساسات، عواطف و هیجانات بجا و خواسته های معقول تری داشته باشیم. اصالت فرهنگ یعنی عامل فرهنگ فردی که از این عناصر شکل می گیرد، بر سه عامل دیگر یعنی منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت ی تقدم دارد. اصالت فرهنگ ارجح است در برابر اصالت تی که لیبرال ها بدان معتقدند و اصالت اقتصادی که سوسیالیست ها بدان معتقدند.

v       

رفتارهای من به نیتی های من بستگی دارد. اگر رفتار من با تو فرق می کند به این دلیل است که نیتی من و تو از هستی متفاوت است. اینکه در آیین بودا و به خصوص در آیین دائو، می بینیم فرد به کمترین کنش ممکن ترغیب می شود، به این دلیل است که به بیشترین رضایت ممکن ترغیب می شود. وقتی فرد بیشترین خشنودی را دارد به تغییر وضع نیازی ندارد که به آن میل و بعد اراده داشته باشد. انگار همه چیز همان است که می خواهی و چون همه چیز همان است که میخواهی نمی خواهی هیچ پیچ و تابی در واقعیت ها بدهی و هیچ دگرگونی ای ایجاد کنی و واقعیت ها را از شکلی به شکل دیگری تبدیل کنی.

v       

اگر درد و رنج های من مثل درد و رنج های شما شود و لذات من مثل لذات شما شود زندگی من هم به همان میزان مثل زندگی شما می شود. هرچه درد و رنج های من با درد و رنج های شما متفاوت باشد و لذات من با لذات شما متفاوت باشد، طرز و اسلوب و شکل زندگی من نیز با طرز و اسلوب و شکل زندگی شما متفاوت می شود. ما درواقع، رفتارهای خودمان و دیگران را با توسل به احساسات، عواطف و هیجانات می توانیم شکل دهیم. این احساسات، عواطف و هیجانات هسته مرکزی شخصیت و منش ما آدمیان اند.

v       

متأسفانه الهیات سه دین ابراهیمی، از اول به این میل یافت که عقیده مهم است، نه احساسات، عواطف و هیجانات. در هر سه دین، متکلمان بر این رفتند که اگر بخواهی شخصیتت تصحیح شود، باید عقایدت تصحیح شود. به همین سبب است که در تاریخ هر سه دین، می پرسند عقیده ات چیست تا آن را راست و درست کنند، زیرا چنین می اندیشند که اگر عقاید هر آدمی درست شود، بقیه چیزهایش درست می شود. بنابراین، دائما می پرسند عقیده داری به اینکه خدا وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که فلان کس پیامبر خدا است یا نه.اما عرفا همیشه می گفتند تو همان احساسات، عواطف و هیجاناتت هستی: "هرچیز که در جستن آنی، آنی" ببین عشقت به چیست و عشق از مقوله احساسات، عواطف و هیجانات است.

v       

باورها، احساسات، عواطف و هیجانات برای خواسته ها و اراده ها علت می شوند. از همین جا است که می گویند نظام انگیزشی میل باور است. باید ببینیم چه چیزی انسان ها را خوش می دارد و چه چیزی خوش نمی دارد، زیرا تا نیتی در جهان نباشد گفتار و کرداری از سوی انسان ها صادر نمی شود. باید دید که ما از چه چیز ناراضی ایم و نیتی ها را دریابیم و ببینیم اگر می توانیم آن ها را سامان دهیم حتما گفتار و کردار ما هم سامان پیدا می کند و وقتی گفتار و کردار سامان پیدا کند وضع جامعه نیز سامان می یابد.

v       

یک دسته از ناخشنودی های ما ناشی از آن است که نیازهای فیزیولوژیک ما برآورده نمی شود. که عبارت اند از: ۱. خوراک و نوشاک ۲. پوشاک ۳. مسکن ۴. خواب ۵. ی غریزه جنسی ۶. استراحت ۷. تفرج. دسته دوم از نیازها را نیازهای اجتماعی فردی می خوانیم که عبارت اند از: ۱. ثروت ۲. قدرت (ی) 3. شهرت ۴. احترام ۵. آبرو و ۶. محبوبیت. اگر ما زندگی اجتماعی نداشتیم این نیازها در ما پدید نمی آمدند.
دسته سوم ناخشنودی ها نیازهای اجتماعی جمعی اند که اگر برآورده شوند فقط من نفع نمی برم همه نفع می برند: ۱. امنیت ۲. رفاه ۳. عدالت و ۴. آزادی. نیازهای دیگری هم هستند که انفرادی اند وقتی این نیازها برآورده نمی شوند، ما از جهان ناخشنودیم، در تعداد این نیازها وفاق نیست. بودا فقط یکی را برمی شمرد: "آرامش". مهم ترین کاندیداها برای این دسته از نیازها پنج نیازند: آرامش، شادی، آشتی با خود، امید و معناداری زندگی.

v       

نیاز یک موجود زنده، به طور خاص انسان، چیزی است که اگر برآورده نشود، آن موجود زنده یا حیات را به کلی از دست می دهد یا کارکرد ویژه خود را در حیات از دست می دهد. موجود زنده همیشه باید کاملا حساسیت داشته باشد نسبت به اینکه نیازهایش برآورده می شوند یا برآورده نمی شوند. اغلب انسان ها به چیز دیگری توجه دارند و آن اینکه آیا خواسته هایشان برآورده می شوند یا نه. خواسته چیزی است که با برآورده شدنش لذتی حاصل یا درد و رنجی رفع و دفع می شود. در این جا اصل لذت حاکم است. تا وقتی اصل لذت در زندگی حاکم باشد، ما به دنبال خواسته های خود می رویم.

v       

رمز اینکه ما به وضعی دچار می شویم که بین نیازها و خواسته هایمان تعارض حاصل می شود این است که ما خواسته هایمان را همیشه ادراک می کنیم و هیچ وقت کسی در ادراک خواسته خودش بر خطا نیست اما در ادراک نیاز ما غالبا بر خطاایم.
علتش چیست که انسان گاهی هنگام تعارض میان خواسته ها و نیازهایی که بنا به فرض از آن ها مطلع است به دنبال خواسته ها می رود؟ بعضی گفته اند امکان دارد انسان در لحظاتی خوددوستی اش را فراموش کند بلکه خود دشمنی پیدا کند و دست به تخریب خود یا خودویرانگری بزند. تبیین دومی وجود دارد و آن اینکه انسان در خواسته خودش هیچ گونه جای شک ندارد اما اینکه فلان چیز نیازش باشد جای شک دارد. براین اساس، او یقینش را به شک نمی فروشد.

v       

من وقتی خواسته ام را برآورده می کنم لذت می برم. اما اگر خواسته ام را به سبب نیازم برآورده نکنم، این لذت در گرو زمان و اوضاع و احوال است. برای رسیدن به نیازها دو چیز لازم است: یکی طول عمر لازم و دیگری اوضاع و احوال بیرونی. اوضاع و احوال بیرونی در اختیار ما نیست. بنابراین، نمی شود انسان مدام بر سر خواسته هایش بزند و بگوید که من می خواهم بالمال به نیازهایم برسم. ممکن است به آن نیازها نرسیم. وقتی خواسته ها با نیازها مقایسه می شوند هم در میزان کنترل پذیریشان با هم فرق بسیار دارند هم در میزان زمان مورد حاجت برای برآورده شدنشان.

 v      

بنا به فرض، زندگی خوش یعنی زندگی ای که، تمام خواسته ها در آن برآورده شده است و زندگی بهروزانه زندگی ای است که تمام نیازها در آن برآورده شده است. پروژه معنویان جهان در اینجا این است که ما نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم. اما تعبیر دقیق تر این است که نه اینکه نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم بلکه خواسته هایمان بر نیازهایمان انطباق پیدا کند: نیازهایمان را بخواهیم و آنچه را نیاز ما نیست نخواهیم؛ یعنی بخواهیم آنچه را نیاز داریم و نخواهیم آنچه را نیاز نداریم و نیاز داشته باشیم آنچه را می خواهیم.

v       

هرچه آرزوهای برنیامده فرد بیشتر باشد او ناخشنودتر است. بنابراین، باید به آزمایشی خیالی، ذهنی و فکری روی بیاوریم :"چه زندگی ای است که اگر می داشتی، دیگر هیچ آرزویی نداشتی؟ آن زندگی را تصویر کن! زندگی ای را تصور کن که اگر آن را داشتی؛ هیچ چیز برای آرزو کردن باقی نمانده باشد." . علامت اینکه بفهمی آرزوهایت برآورده شده است این است که فریاد می کنی: "ای زمان درنگ کن!" چون اگر همه آرزوهای من برآورده شده باشند، هر ثانیه جهان در حال تغییر است و آن تغییر ممکن است ذره ای وضع مرا، ذره ای از آن حالت آرمانی، پایین بیاورد. در آن لحظه درد و رنج در کمترین حد و خوشی در بالاترین حد ممکن است.

v       

فرض کنید در زندگیتان هر خوشی ای که می خواهید داشته باشید و هر خوبی ای را هم داشته باشید یعنی از قواعد اخلاقی تخطی نکرده باشید. آیا این کافی است و دیگر آرزویی ندارید؟ واقع این است که ما چیز سومی هم آرزو داریم. آرزو داریم در مقابل این همه چیز، که از هستی دریافت کرده ایم، چیزی هم به هستی بدهیم. می خواهیم فقط مصرف کننده مواهب نباشیم و تولیدی هم داشته باشیم. اگر این گونه باشد شما دنبال ارزشمندی زندگی هم هستید. دنبال این هستید که زندگی به زیستنش بیرزد. این خیلی مهم است که ما آرزو داریم رفتن ما خلأیی در هستی ایجاد کند.

v       

بینید چیست زندگی ای که در آن آرزوی برنیامده ندارید. اگر آدمی به آن طرف درحال حرکت باشد، حتی وقتی به آن غایت نمی رسند، کم کم ماشین وجودش کمتر دق دق صدا می کند. اینکه من افسرده می شوم و اینکه شخصی دائما با خودش در نزاع است، ناامید است، اینکه کسی دائم در چشمش اشک دارد و دیگری هیچ وقت نمی تواند از ته دل بخندد، همه این ها صدای دق دق ماشین وجود ما است. این دق دق ها یا ناشی از این است که ما به آن حالت آرمانی نرسیده ایم یا مهم تر اینکه، حس می کنیم حتی در آن راه درحال حرکت نیستیم. اندوهی که در ما وجود دارد، و همه عوارض منفی آن، نشانه ناخشنودی ما است.

v       

انسان خشنود در درون خود امور جهان را على السویه نمی بیند. برای انسان خشنود امور تفاوت و شخصیت مستقل دارند. نه اینکه ارزش داوری می کند بلکه برایش فرق می کند. هرچه خشنودی درونی ما بیشتر شود حساسیتمان هم بیشتر می شود و امور به ظاهر مساوی را غیر مساوی میبینیم. انسان های خشنود حساس اند؛ یعنی اختصاصی بودن موجودات و جانشین ناپذیریشان را درک می کنند. فرق امور را درک کردن علامت سلامت درون است.
هرچه ما از خودمان خشنودتر باشیم بیشتر آن را عزیز می شماریم و به زیبایی، دانایی، توانایی و سلامتش توجه می کنیم. آدم های ناخشنود از خود به تغییر خودشان اهتمامی ندارند. اریش فروم این پدیده را خودویرانگری عمدی می نامد.

v       

ما طبعا بر اثر حب ذات صیانت ذات داریم و از صیانت ذات گریزی نداریم و چون صیانت ذات داریم می خواهیم جلب نفع و دفع ضرر از خودمان بکنیم. وقتی حب ذات و صیانت ذات با یک سلسله باورهای خطا عجین شوند، جامعه ناسالم می شود. اولین خطا این است که گمان کنیم خودی که ما براساس حب ذات و خوددوستی دوستش داریم، این خود فقط بدن ما است. اگر بنا بر این باشد که من خودم را با بدن خودم مساوی بدانم، آن وقت تمام نیازهای من به نیازهای بیولوژیکی و فیزیولوژیکی منحصر می شوند؛ اما غیر از ساحت بدن ساحت یا ساحت های دیگری هم در انسان وجود دارند که حتی وقتی بدنمان به طور کامل شده باشد احساس خشنودی نداریم.

v       

وقتی محیط را از لحاظ وفور نعمت، به صورت مصنوعی به گونه ای جلوه می دهید که وضعش بد شده است، آن وقت مردم دائما احساس رقابتشان شدیدتر می شود و مهربانترین انسان ها نسبت به یکدیگر، خشن ترین نسبت به یکدیگر می شوند.
اما به محض اینکه از عالم طبیعت بیرون می روید دیگر رقابتی در کار نیست. اگر حقیقت طلبی شما اوج بگیرد، به من ضرر نمی خورد و من هم می توانم، مثل شما و هم پای شما، حقیقت طلب باشم و هر دو با هم تا ابدالآباد رفیق باشیم. آنچه جامعه را ناسالم می کند این تصور افراد است که گویا منفعتشان فقط منفعت جسمانی است و مضرتشان فقط مضرت جسمشان است. اگر من منافع و مضار را فقط منافع و مضار جسمم بدانم با همه شما دعوا دارم.

v       

هیچ واقعیتی در عالم طبیعت غیر از واقعیت بی ثباتی، ثابت نیست. وقتی ما این را فراموش می کنیم گمان می کنیم آنچه الآن به آن عشق داریم همیشه به آن عشق داریم؛ این است که با حرص و ولع می خواهیم آن را در چنگ بگیریم.
تصور ما این است که تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می کشیم و وقتی به دستش می آوردیم، از داشتن آن لذت می بریم. بودا می گفت این آونگ اصلا بدین گونه نیست. ما تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می بریم؛ وقتی پیدایش کنیم از داشتن آن اندکی لذت می بریم و بعد از این اندک لذت هم، ملال داریم از اینکه چرا آن را داریم. بنابراین، سرنوشت ما این است که رنج ببریم از نداشتن چیزی که می خواهیم داشته باشیم و ملال ببریم از داشتن چیزی که نمی خواهیم داشته باشیم. بودا می گفت دوران لذت با دوران رنج و ملال قابل قیاس نیست و مدتش خیلی اندک است.

v       

ثبات بعضی از چیزهای شما به قیمت بی ثباتی چیزهای دیگری حاصل می آید. یعنی بعضی از چیزهایی که دارید اگر بخواهید ثابت بماند باید بعضی چیزهای دیگر شما بی ثبات شوند وگرنه چیزی که دلتان می خواهد ثابت بماند ثابت نمی ماند. توجه به این واقعیت تراژیک زندگی را بهتر می کند.
عمیق ترین نوع بی ثباتی چیزی است که در بیان عیسی در انجیل آمده و آن این است که تو همه چیزهایی را که می خواهی به دست بیاوری برای این می خواهی که از طریقش به آرامش برسی ولی تا سعی می کنی نگهشان داری، آرامشت را از دست می دهی. دلیل اینکه من و شما ثروت و شهرت می خواهیم این است که فکر می کنیم از طریق آن به آرامش می رسیم. اما پارادوکس داستان اینجا است که اگر بخواهیم حفظشان کنیم آرامشمان را از دست می دهیم؛ وقتی هم به آن ها بی اعتنا می شویم آرامش به دست می آوریم.

v       

منظرگرایی انسان شناختی می گوید هو کردن مردم کسی را رنج نمی دهد بلکه دیدگاه آن فرد است که او را رنج می دهد، یعنی این دیدگاه که "انسان باید مورد علاقه و محبوب دیگران باشد." کسی که این دیدگاه را نداشته باشد از هو کردن دیگران رنج نمی برد. همچنین هورا کردن مردم نیست که موجب لذت فرد می شود بلکه این دیدگاه که "مطلوب است آدمیان فردی را دوست داشته باشند"، به او لذت می بخشد. اگر لذت انسان به دیدگاه او بستگی دارد آنگاه او برای افزایش لذتش در زندگی نباید به دنبال اسباب و لوازم بیرونی باشد.

v       

از دید راسل این عقلانیت کوتاه مدت است که انسان را از اخلاق دور می کند. در عقلانیت کوتاه مدت ما تنها تا نوک بینی مان را می بینیم و به ی و اختلاس و کم کاری و رشوه و احتکار و ی و فریبکاری دست می زنیم. اما در عقلانیت دراز مدت در می یابیم که نهایتا زیان می کنیم. به نظر راسل برای اخلاقی بودن از خودگذشتگی لازم نیست. دوم اینکه اخلاقی بودن فضیلت نیست، ضرورت است. انسان های اخلاقی نسبت به سایر انسان ها فهم و بصیرت بیشتری دارند نه اینکه برتری روحی و معنوی و خلقی بیشتری نسبت به دیگران داشته باشند.

v       

اگر کاری که به آن مشغولید به شما لذت می دهد، آن را انجام بدهید. اما اگر خود آن کار به تنهایی به شما لذت نمی دهد و آن کار را فقط به خاطر منافع ناشی از آن انجام می دهید، در آن صورت، منافعتان را خیلی درازمدت در نظر نگیرید. چرا که ممکن است خسارت عظیمی در زندگی عایدتان شود: اول اینکه ممکن است عمرمان کفاف ندهد؛ دوم اینکه هرچه کار دراز مدت تر می شود، چون عوامل دخیل در آن بیشتر است، احتمال موفقیتش کمتر می شود؛ سوم اینکه وقتی منفعتی در فاصله زمانی دوری قرار دارد، امکان دارد تا زمانی که به آن می رسیم به مرور لذتش را برایمان از دست بدهد، چرا که کیفیت لذتبخش بودن منفعت در آینده ثابت نیست و به عوامل بسیار درونی و بیرونی بستگی دارد.

v       

انسان باید بتواند میان واقعیت های تغییرپذیر و واقعیت های تغییر ناپذیر تفکیک کند و خود را مشغول و اهتمام ورز به واقعیت های تغییرناپذیر کند. به گفته حافظ: "نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی." در این زمینه، دعای سه گانه معروفی از لارشفوکو نقل می شود: "خدایا آنچه را دگرگون ناپذیر است به من نشان بده تا به آن رضا دهم، و آنچه را دگرگون پذیر است به من نشان بده تا به بهترین وجه دگرگونش کنم، و به من آن هوشیاری را بده که این دو را از هم تمیز دهم."

v       

این نظر که جهان نیست که به ما لذت و رنج می دهد بلکه دیدگاه ما نسبت به جهان است که به ما لذت و رنج می دهد سه پیامد مهم دارد:
1
.ما با داشتن هایمان زندگی نمی کنیم بلکه با بودن هایمان زندگی می کنیم. 2. در زندگی باید دنبال رضایت بود نه به دنبال موفقیت. 3. انسان ها معمولا به دنبال مالکیتند در حالی که باید به دنبال تمتع (بهره وری) باشند.

v       

اهل رضایت سه ویژگی دارند: الف) دائما در حال مسابقه و مقایسه خودشان با خودهای گذشته شان و نه دیگران اند. ب) میدان و جهت مسابقه مطلوب های فردی یا روانشناختی است: معناداری، آرامش، شادی، امیدواری و صلح با خود. ج) می دانند خوشی یا بهروزی خاصه است و نسبت نیست. فرد به میزان عقب افتادگی یا پیش بودن به دیگران نیست که خوش یا بهروز است بلکه خوشی و ناخوشی یا بهروزی و نابهروزی در خود فرد متحقق می شود.

v       

عمل من شرط لازم برای موفقیت من است نه شرط کافی آن بنابراین، نباید از عملم بیش از شرط لازم انتظار داشته باشم. برای رسیدن به هدف حتما باید دست به عمل زد اما اگر دست به عمل بزنم وما به هدفم نمی رسم و موفق نمی شوم، زیرا عوامل بسیار دیگری در عالم هستی وجود دارند که باید با عمل ما همراه شوند تا هدفمان محقق شود. در آموزه های هندو به این مسئله "کنش بی خواهش" گفته می شود: "کنش داشته باش اما از هستی طلبکار نباش."
زمانی که فرد کنش بی خواهش نداشته باشد احساس ناکامی می کند. اما این امر از آنجا به جامعه ناسالم منجر می شود که افراد علت ناکامی خود را دیگران می دانند، با اینکه دیگران تقصیری در این جهت ندارند. گویا زندگی ما همچون کنکور است که موفقیتمان در آن تنها به خود ما بستگی ندارد و به بقیه امور نیز ربط دارد. ما در زندگی باید برای رسیدن به هدف عمل کنیم اما منتظر نتیجه عمل نمانیم.

v       

دل آدمیان در اختیار هیچ کسی نیست بنابراین، نباید این گمان را داشت که می توان دیگری را عاشق خود نگه داشت. اخلاق عاشقی مجموعه قواعدی است که عاشق، برای اینکه فرایند عشق ورزی اش اخلاقی باشد، باید رعایت کند. منظور از ادب عاشقی هم فرایندی است که عاشق برای اینکه در عاشقی موفق باشد باید رعایت کند. اما باید در نظر داشت که اگر انسان حتى همه قواعد اخلاق عاشقی و ادب عاشقی را رعایت کند، باز اگر روزی معشوق به او گفت که دیگر به تو علاقه ندارم نباید تعجب کند زیرا ناپایداری عشق مصداقی از مصادیق بی ثباتی جهان است.

v       

"به انسان های دیگر عشق بورزد، اما دلبسته مشو" بودا عشق و دلبستگی، را دو امر متقابل و متضاد می داند. به گونه ای که مدعی است عشق منشأ همه آرامش های بشری و دلبستگی منشأ همه رنج های بشری است. عشق، از نظر بودا، در سه رهیافت یک انسان به انسانی دیگر تعریف می شود: (۱) عاشق تمام وظایف اخلاقی نسبت به معشوق را انجام دهد؛ یعنی هرچه خوبی می تواند نثار معشوق کند. منظور از خوبی وظیفه اخلاقی است. (۲) عاشق از وجود معشوق لذت ببرد؛ یعنی هر خوشی ای که می تواند از معشوق جذب کند. (۳) به محض اینکه معشوق به واسطه ی مرگ، یا هر چیز دیگری، از دسترس عاشق خارج شد، عاشق آن را به آسانی بپذیرد و این امر را از مصادیق بی ثباتی جهان بداند و فارغ دل باشد.


با هیجان از روزهای قبل از مرگ حرف زد: وقتی ماجرا شروع شد از خودم پرسیدم آیا مثل اغلب اشخاص دوست دارم از زندگی عقب بکشم، گوشه انزوا بگیرم، یا نه، می خواهم زندگی کنم؟ دومی را انتخاب کردم. دست کم سعی کنم که زندگی کنم آن طور که دوست دارم. با شأن و وقار، شجاعت، خلق خوش، با آرامش و خویشتن داری.
گاه اتفاقی می افتد که صبح ها گریه می کنم، گریه و باز هم گریه. برای خودم سوگواری می کنم. بعضی صبح ها به شدت عصبانی هستم، تلخ و دلگیر هستم. اما این حالتم آن قدرها دوام نمی آورد. از جایم بلند می شوم و می گویم: "می خواهم زندگی کنم." تا به امروز که این کار را کرده ام. آیا می توانم ادامه بدهم؟ نمی دانم. اما با خودم شرط می بندم که این کار را بکنم.

v       

مرگ تنها یکی از موضوعاتی است که می توان از آن اندوهگین بود. اما زندگی به دور از خوشبختی هم مطلب دیگری است. بسیاری از کسانی که به دیدن من می آیند شاد و خوشبخت نیستند. به این دلیل که فرهنگ ما به گونه ای نیست که به مردم احساس خوشبختی بدهد. ما بدآموزی می کنیم، آموزش اشتباه می دهیم و باید خیلی قوی باشی که اگر متاع این فرهنگ را نمی پسندی خریدار آن نشوی. فرهنگی از آن خود ابداع کن. اغلب مردم از این کار عاجزند.

v       

زندگی مجموعه ای از فراز و نشیب هاست. دلت می خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی از چیزی ناراحتی اما می دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می پنداری و این در حالی است که می دانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی. کشمکش اضداد به کشیدن یک لاستیک می ماند. همه ما جایی در این میانه زندگی می کنیم.
می گویم به یک مسابقه کشتی شباهت دارد. می خندد: بله، می توانی زندگی را این گونه توصیف کنی. می پرسم: حالا چه کسی برنده می شود؟ تبسمی می کند، چشمانش تابی می خورد "عشق برنده می شود، برنده همیشه عشق است."

v       

فرصتی را برای تماشای تلویزیون تلف نمی کرد. او پیله ای سرشار از فعالیت های انسانی تدارک دیده بود؛ گفتگو، تبادل نظر، محبت، این ها کاسه زندگیش را لبریز می کردند. "خیلی ها زندگیشان بی معناست. به نظر نیمه خواب می رسند، حتی وقتی کاری را می کنند که به اعتقادشان مهم است. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای اینکه به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید، چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد."

v       

"حالا که بیمار هستم و رنج می برم، بیش از هر زمان خودم را به کسانی که آن ها هم از زندگیشان رنج می برند نزدیکتر احساس می کنم. پریشب در تلویزیون شاهد صحنه هایی از بوسنی بودم. مردم در خیابان ها می دویدند و کسانی به آن ها شلیک می کردند، کشته می شدند، قربانیان بی گناه. گریه کردم. ناراحتیشان را احساس کردم، انگار ناراحتی خودم بود. من هیچ کدام آن ها را نمی شناسم. اما چگونه می توانم نسبت به آن ها بی اعتنا باشم؟" چشمانش نمناک شد. موری برای مردمی که در آن سوی دریاها زندگی می کردند، می گریست. از خودم پرسیدم آیا این عاقبت کار است؟ مرگ احتمالا عین انصاف است، حادثه بزرگی است که اشک آدم را در می آورد. سببی است تا غریبه ها برای هم اشک بریزند.

v       

می دانی از این بیماری چه چیزهایی می آموزم؟ مهم ترین چیزها در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آن ها واقع شوی. بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر می کنیم که شایسته این عشق نیستیم. فکر می کنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم می شویم. اما فرزانه ای به نام الى واین جان کلام را گفت. "عشق تنها حرکت منطقی است."

v       

"بیش از این خودم را ناراحت نمی کنم. اندکی ابراز تأسف هر روز صبح، ریختن چند قطره اشک، همین. همین اندازه کافیست." چقدر خوب است که برای تأسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم. "وحشتناک است که می بینی بدنت تحلیل می رود و تو به سمت نیستی می روی، اما در ضمن جالب هم هست، فکر کن چقدر وقت فراوان داری که خداحافظی کنی. همه به این حد خوشبخت نیستند."

v       

اگر امروز آخرین روز زندگی من در این جهان بود چه می کردم؟ فرهنگ ما تو را تشویق نمی کند به این مقولات فکر کنی، مگر اینکه وقت مردنت رسیده باشد. به شدت درگیر مسائلی از قبیل شغل، خانواده، کسب درآمد به اندازه کافی، پرداخت بدهی، خرید اتومبیل جدید، تعمیر رادیاتور شوفاژ و غیره هستیم. درگیر میلیون ها کار جزئی بی مقدار هستیم تا روزگارمان بگذرد. در این شرایط چگونه عادت کنیم که عقب بایستیم، به زندگیمان نگاه کنیم و بپرسیم که آیا زندگی یعنی همین؟ همه اش همین است؟ آیا همه آن چیزی است که من می خواهم؟ گمشده ای در این میان وجود ندارد؟ به کسی نیاز دارید که شما را در این مسیرتان راهنمایی کند. خود به خود این اتفاق نمی افتد. همه ما در زندگی به آموزگار محتاجیم، محتاج مرشد هستیم.

v       

همه می دانند که روزی می میرند، اما کسی این را باور نمی کند. اگر باور می کردیم، رفتارمان را تغییر می دادیم. به عبارت دیگر درباره مرگ خودمان را فریب می دهیم. راه بهترش این است که بدانی روزی می میری و برای این مردن آماده باشی. این گونه بهتر می توانی تا روزی که زنده هستی درگیر زندگی باشی. چگونه می توان برای مردن آماده شد؟
باید کار بودایی ها را بکنی. فرض کن همه روزه پرنده ای بر شانه ات می نشیند و می پرسد: "آیا امروز همان روز است؟ آیا حاضر هستم؟ آیا همه آن کارهایی را که لازم است انجام می دهم؟ آیا همان کسی هستم که می خواهم؟ آیا امروز همان روزی است که باید بمیرم؟"

v       

واقعیت این است که این روزها اگر خانواده ای در کار نباشد، بنیاد و مأمنی وجود ندارد که مردم به آن تکیه کنند. از وقتی مریض شده ام، این را بهتر متوجه می شوم. اگر حمایت و مهر و عشق خانواده را نداشته باشی، می شود گفت که چیز زیادی نداری. عشق موضوع بسیار مهمی است. همانطور که اودن شاعر بزرگ می گوید: "یکدیگر را دوست بدارید یا بپوسید." بدون عشق به پرندگان منقار شکسته شبیه می شویم.

v       

وقتی مردم درباره بچه دار شدن می پرسند، هرگز به آنها نمی گویم چه باید بکنند. به جای آن می گویم: تجربه ای نظیر صاحب اولاد شدن وجود ندارد. بله، همین طور است که می گویم. چیزی جای آن را نمی گیرد. نمی توانید آن را با دوست داشتن تجربه کنید. نمی توانید آن را با داشتن معشوق تجربه کنید. اگر می خواهی مسئولیتی تمام عیار بر دوش هایت بگذارند، اگر می خواهی در قبال انسان های دیگر مسئولیتی پیدا کنی و به طرزی عالی و بی کم و کاست دوست بداری و مهر بورزی، در این صورت باید صاحب فرزند شوی.

v       

دل کندن و منفصل شدن بدین معنا نیست که نگذارید تجربه ای به شما نفوذ کند. بر عکس، اجازه می دهید تا عمیقا تجربه کنید. شیر را باز کنید. خود را با احساس شستشو دهید. گزندی متوجه شما نیست. اگر هراس را به درون خود راه دهی، اگر آن را مانند یکی از پیراهن های آشنایت بپوشی، می توانی به خودت بگویی: بسیار خوب، این ترس است. مجبور نیستم بگذارم بر من چیره شود. آن را به همان شکلی که هست می بینم. درباره تنهایی هم دست می کشید، رها می کنید. می گذارید تا اشکتان سرازیر شود. آن را به طور کامل احساس می کنید: بسیار خوب، این لحظات تنهایی من بود. از تنهایی نمی ترسم. اما حالا می خواهم این احساس تنهایی را به کنار بگذارم و به این توجه کنم که احساسات دیگری نیز در این دنیا وجود دارد. می خواهم آن ها را نیز تجربه کنم.

v       

این همه تأکید بر جوانی من یکی خریدارش نیستم. خوب می دانم که جوانی تا چه اندازه می تواند فلاکت بار باشد. از این رو آن قدر از عظمتش برایم حرف نزن. چگونه می توان همه روزه زندگی کرد و ندانست که در پیرامونت چه می گذرد؟ همه در حال بهره برداری از تو هستند، تشویقت می کنند که این عطر را بخری یا آن لباس را بپوشی تا زیبا و جذاب شوی. و تو هم حرفشان را باور می کنی. واقعا بی معناست. میج، من پیری را در آغوش می کشم. وقتی رشد می کنی و بزرگ می شوی، مطالب بیشتری می آموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی می ماندی، عقلت هم به همان اندازه باقی می ماند. پیر شدن صرفا زوال و تحلیل رفتن نیست. رشد هم هست. چیزی بیشتر از نزدیک تر شدن به مرگ است.

v       

"اگر پیر شدن تا این اندازه ارزشمند است، چرا مردم همیشه می گویند: آه، اگر می توانستم روزی دوباره جوان شوم. کسی را ندیدم که بگوید کاش شصت و پنج ساله بودم." تبسمی کرد: می دانی این نشان دهنده چیست؟ زندگی ناموفق. زندگی به دور از معنا. زیرا اگر به معنا برسی، دیگر دلت نمی خواهد که به عقب بازگردی، می خواهی به جلو بروی. می خواهی بیشتر ببینی، کارهای بیشتری بکنی. نمی توانی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی. اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه می کنی زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت می افتد.

v       

این غیر ممکن است که پیرها غبطه جوان ها را نخورند. اما موضوع اینجاست که خودت را بشناسی. باید ببینی که در این لحظه از زندگیت چیست که می توانی از آن لذت ببری. نگاه کردن به گذشته رقابت آمیز است و سن و سال موضوعی نیست که بر سرش رقابت بکنی. واقعیت این است که بخشی از من در هر سن و سالی است. سه ساله هستم، پنج ساله هستم، سی و هفت ساله هستم، پنجاه ساله هستم، از همه این مراحل گذشته ام. می دانم که چگونه است و چه کیفیتی دارد. وقتی مناسب باشد دوست دارم که یک کودک باشم، وقتی مناسب است که یک عاقل مرد باشم، می خواهم یک پیر مدبر باشم. من در هر سن و سالی هستم. چگونه می توانم به سن و سال تو غبطه بخورم در حالی که من هم روزی در سن و سال تو بودم.

v       

اگر می خواهی برای اشخاص در رده های بالا تظاهر به دارندگی کنی بهتر است فراموش کنی. آن ها به هر صورت به تو به دیده حقارت نگاه می کنند. برای افراد واقع در رده های پایین هم تظاهر به بزرگی نکن. تنها به حالت غبطه می خورند. جاه و مقام تو را به جایی نمی رساند. تنها با دلی با دریچه های گشوده هم جریان بقیه می شوی.
چرا فکر می کنی برایم تا این اندازه مهم است که مسائل دیگران را بشنوم؟ وقتی از خودم چیزی به دیگران می دهم، احساس می کنم زنده هستم. اتومبیل و خانه ام را به کسی نمی دهم، اما وقتی لحظاتم را صرف دیگران می کنم، احساس سلامتی می کنم.

v       

مدت هاست که به شکلی ما را شستشوی مغزی می دهند. مطلبی را بارها و بارها تکرار می کنند. داشتن دارایی چیز بدی نیست. پول بیشتر هم بد نیست. ملک و املاک هم خوبست. هر چه بیشتر، بهتر. آن قدر این مطلب را تکرار می کنیم که دیگر کسی جز آن فکر نمی کند. اشخاص به قدری درگیر این مشغله ذهنی هستند که انگار چیز مهم دیگری وجود ندارد.
به نظرم این مردم به قدری محتاج مهر و عشق هستند که حاضرند به جای آنچه گیرشان نمی آید هر چیز دیگری را قبول کنند. مادیات را در آغوش می کشند. اما بی فایده است. نمی توانید جای خالی عشق را با مادیات پر کنید. جای خالی آرامش، محبت و رفاقت با مادیات پر نمی شود. قدرت هم جایگزین مهر و عشق نیست.

v       

در حضور کسی بودم که می توانست در حال تأسف خوردن دائم باشد، تأسف از اینکه در حال زوال بود، نفس هایش را شماره می کرد. خیلی ها با مشکلاتی بسیار کمتر از او در خود محو می شوند. اگر بیش از سی ثانیه حرف بزنی، ناراحت می شوند. پیشاپیش حرف دیگری در ذهن دارند به دوستی که باید به او زنگ بزنند، دورنگاری که باید مخابره کنند، معشوقی که در خیالش زندگی می کنند. تنها وقتی توجهشان به تو جلب می شود که حرفت را تمام می کنی. تنها در این زمان است که به خودشان می آیند "آها، بله، واقعا" و بعد دوباره به لحظه اکنونشان پشت می کنند.

v       

مسئله اینجاست که نمی دانیم چقدر به هم شبیه هستیم. سفیدها،هیچ محوطه اسکله ای هیچ وقت نمی تواند کاملا معمولی به نظر برسد، چون مردم از اقیانوس ها ریزترند و بنابراین اشاره به بندرهای دوردست همیشه وعده مبهمی است از زندگی هایی که در آنجا جریان دارد و ممکن است زنده تر از چیزی باشد که ما اینجا می شناسیم، باری رمانتیک که با نام هایی چون یوکوهاما، اسکندریه و تونس گره خورده است. مکان هایی که در عالم واقعیت عاری از یکنواختی و سازش نیستند، اما آن قدر دورند که برای مدتی کفاف خیال پردازی هایی آشفته را می دهند در باب شادمانی.

v       

این بی تابی دیوانه وار در بخش میوه جات هم به وضوح دیده می شود. نیاکان ما احتمالا می توانستند از یک مشت تمشک که ممکن بود هر از گاهی زیر بوته ای در اواخر تابستان بیابند، ذوق زده شوند و آن ها را به چشم بذل و بخشش غیر منتظره الهی نگاه کنند، اما ما مدرن شده ایم؛ همان هنگام که انتظار هدیه های هراز گاه از عالم بالا را ترک گفتیم و به دنبال این بودیم که همه حس های خوشایند را فورا و مرتبا در اختیار داشته باشیم.

v       

بعد از چندین هزار سال تلاش، حداقل در دنیای صنعت به تنها حیواناتی تبدیل شده ایم که خودمان را از چنگ جست و جوی مضطربانه برای منبع وعده بعدی غذا بیرون کشیده ایم و بدین ترتیب افق های تازه ای از زمان را به روی خود گشوده ایم، زمانه ای که در آن می توانیم سوئدی یاد بگیریم، در محاسبات به مهارت برسیم و نگران اصالت روابطمان باشیم. با همه این ها، دنیای فراوانی ما هنوز نتوانسته تمام و کمال آن مکان شادی باشد که اجدادمان در دوران قحطی زده قرون وسطا رویایش را در سر می پروراندند. باهوش ترین ذهن ها، زندگی کاری شان را صرف ساده کردن یا تسریع عملکرد چیزهای پیش پاافتاده نامعقول می کنند.

v       

دعواهای حاصل از مستی که شنبه شب ها در شهرهای صاحب بازارهای هفتگی رخ می دهد نشانه هایی پیش بینی پذیر از خشمی است که در ما حبس شده است. آن ها یادآور بهایی هستند که برای تسلیم روزانه در محراب های نظم و احتیاط می پردازیم و همچنین یادآور خشمی که در سکوت در زیر سطحی مطیع و قانون پذیر انباشته می شود.

v       

یک شغل چه موقع مفید است؟ هر وقت به ما اجازه دهد رنج دیگران را کم و شادی شان را افزون کنیم. هر چند تصور این است که ما خودمان را موجوداتی ذاتا خودخواه می دانیم، اما به نظر می رسد تمایل به فعالیت معنادار در حوزه شغلی به اندازه اشتهایمان به پول و منزلت، بخش غیر قابل انکاری از ذاتمان باشد. اما باید نسبت به محدود کردن بیش از حد نظریه کار معنادار و تمرکز صرف روی پزشکان، راهبه های کلکته، یا اساتید قدیم محتاط باشیم. راه هایی با تعالی کمتر هم می تواند برای مشارکت در تقویت خیر جمعی وجود داشته باشد.

v       

یک فعالیت مفید ممکن است تنها زمانی مفید به نظر برسد که در دست های عوامل محدودی سریعا انجام شود. زمانی که کارگران خاصی بتوانند بین آنچه در روزهای کاری شان انجام داده اند و تأثیرش بر دیگران ارتباطی خلاقه ایجاد کنند.

نکته مهم این که به ندرت در کتاب های کودک به بزرگسالی بر می خوریم که مدیر فروش منطقه یا مهندس خدمات ساختمان باشد. آنها اغلب مغازه دار بنا، آشپز یا کشاورز هستند، مردمی که کارشان به راحتی می تواند به بهبود ملموس زندگی انسان ها بینجامد.

v       

در اصول کاتولیک، تعریف کار اصیل اغلب به کار کشیش ها در خدمت خداوند محدود می شده است و کار تجاری و سودمند به رده ای کاملا پست و فاقد فضیلت، خصوصا فضیلت مسیحی، منسوب بوده است. بر عکس، جهان بینی پروتستان سعی داشت ارزش کارهای روزمره را احیا کند، با این عقیده که بسیاری از فعالیت های به ظاهر غیر مهم در واقع می تواند آدمی را به بیان کیفیات روحش قادر سازد. در این الگو تواضع، حکمت، احترام و مهربانی می تواند به همان اخلاصی که در یک صومعه به کار گرفته می شود در یک مغازه نیز حاکم باشد. رستگاری می تواند در سطح زندگی عادی محقق شود نه فقط در لحظه های عظیم و مقدسی که کاتولیسیسم به آنها برتری داده است.

v       

از همان ابتدا ناظران جوامع تجاری مبهوت دوتا از مهم ترین ویژگی های شان شدند: ثروت شان و زوال معنوی شان. جوامع غیرتجاری فقیر بوده اند، آن قدر فقیر که نتوانند ثبات ی را تضمین یا از آسیب پذیرترین شهروندان در برابر قحطی و بیماری های واگیردار مراقبت کنند. آن کشورهای اخلاق گرا به اعضایشان گرسنگی داده اند، اما جوامع خودمحور و خام اندیش از قبل دونات ها و شش هزار نوع بستنی مختلف منابعی برای سرمایه گذاری در زایشگاه ها و اسکنرهای جمجمه داشتند. جوامع تجاری هنوز به رغم ت های اغلب غیر اخلاقی، نادیده گرفتن ایده آل ها و لیبرالیزم خودخواهانه، به مغازه های انباشته و خزانه هایی مزین هستند. آن قدر باد کرده که بتوانند هزینه ساخت معابد و پرورشگاه ها را تأمین کنند.

v       

خصلت برجسته و ذاتی دنیای کاری مدرن شاید همان چیزی باشد که همه ما در ذهن داریم. این باور ابدی که کار باید باعث شادی ما شود. کار محور همه جوامع بوده و جامعه ما اولین جامعه ای است که اعتقاد داشت کار می تواند چیزی بیش از تنبیه یا مجازات باشد. جامعه ما اولین جامعه ای است که می گوید حتی در صورت عدم نیاز مالی باید در طلب کار بود. انتخاب شغل تعریف کننده هویت ماست تا به آن حد که در دیدارهای تازه نمی پرسیم طرف اهل کجاست یا پدر و مادرش چه کسانی هستند بلکه همیشه می پرسیم چه کاره است، با این فرض که مسیر یک زندگی هدفمند باید همواره از اشتغالی درآمدزا بگذرد.

رضایتی که ارسطو با فراغت همراه می دانست اکنون به حوزه کار منتقل شده بود. همان قدر که روزگاری بعید بود کسی هم کار کند و هم انسان باشد اکنون به همان اندازه شاد بودن و بی حاصل بودن غیر ممکن به نظر می رسید.

v       

رایج ترین و بیهوده ترین توهمی که مراجعینم را آزار می دهد این است که فکر می کنند باید به گونه ای در روند طبیعی وقایع، به درک درستی از این که با زندگیشان چه می کنند رسیده باشند؛ مدت ها پیش از این که تحصیلشان را به اتمام برسانند، تشکیل خانواده بدهند، خانه بخرند، یا به قله شرکت های حقوقی برسند. این توهم اجدادی که اشتباه یا حماقتشان باعث شده "رسالت" حقیقیشان را از دست بدهند، آن ها را عذاب می داد. این مفهوم در این دوران مستعد شکنجه کردن ما با این انتظار است که معنای زندگیمان باید در نقطه ای به صورت حاضر و آماده و به شکلی قاطع برایمان آشکار شود و در نتیجه ما را برای ابد در برابر پریشانی و حسادت و تأسف مصون کند. "این که بدانیم چه می خواهیم امری طبیعی نیست. بلکه دستاورد روانکاوانه سخت و نایابی است."

v       

اهمیتی که به تفکرات تربیتی و پرورش اعتماد به نفس در نظریه های آموزشی مدرن داده شده، دیگر نشان خشم یا ملایمت جوامع نبود. برعکس، این تأکید به درستی با تقاضاهای زندگی شغلی معاصر، هماهنگ بود. دقیقا همان طور که دستورالعمل های فلسفه رواقیون و دلاوری جسمانی، مناسب مقتضیات روزگار باستان بوده اند. وجودش را بیشتر به ضرورت های عملی مدیون بود تا به مهربانی. مثل شیوه های تربیتی هر عصری، هدفش اطمینان یافتن از این مسئله بود که به فرزندان حداکثر بخت برای بقا در محیطی خصمانه داده شود.

v       

آینده رویایی اکثر ما به ندرت روی واقعیت می بیند؛ هیچ وقت برایمان مبالغ هنگفت پول، چیزها با تشکیلات قابل تحسین به ارمغان نخواهد آمد. صرفا امیدی خواهد بود که از دوران کودکی با خودمان حمل می کنیم نه بیشتر.

تازه کشف کرده بودم این اطمینان خاطر بلندنظرانه بورژوازی - که همه می توانند شادی را در کار و عشق بیابند - چه قدر بی رحمانه و نسنجیده است. مسئله این نیست که این دو چیز همواره در تحقق رضایت ناتوان اند بلکه فقط این است که این ها تقریبا هیچ گاه این کار را نمی کنند. و وقتی یک استثنا به جای قاعده معرفی می شود بدبیاری های شخصی مان به جای این که در نظر مان جنبه های نسبتا اجتناب ناپذیر زندگی بیایند، مثل نفرینی خاص رویمان سنگینی می کنند.

v       

هزاران سال این طبیعت و خالق کذایی اش بود که امتیاز انحصاری هیبت را در اختیار داشت. یخ پهنه ها، بیابان ها، آتش فشان ها و یخچال ها بودند که به ما حس فناپذیری و محدودیت می دادند و ترس و احترامی بر می انگیختند که به حس خوشایند فروتنی تبدیل می شد. اما ما اکنون در اعماق عصر تعالی تکنولوژیک به سر می بریم. ما منحصرا توسط خودمان شگفت زده می شویم.

در همین حین بود که طبیعت به مایه نگرانی و ترحم تبدیل شد، مثل دشمنی قدیمی در حالی که تا حد مرگ خونریزی دارد به در خانه آدم بیاید. مناظر طبیعی دیگر آن نماد برتری نبود که همه جا زخم های قدرت دن کیشوت وار ما را بر خود داشت.

v       

واژگان تخصصی زیست شناسی مورد علاقه تایلر است. نشان ریزبینی و وجود آدم هایی است که به جزئیات احترام می گذارند. به نظر او واژگان تخصصی ما را از دنیای طبیعی جدا نمی کنند بلکه صرفا به ما کمک می کنند بیش از پیش به ارزشمندترین و متفاوت ترین پدیده هایش وفادار باشیم.

v       

تقلاهای ما عموما هیچ نظایر مادی پایداری نمی یابند. ما در ترحم مهمانی بازنشستگی متوجه توان از دست رفته مان می شویم. چه قدر همه چیز برای هنرمندی که بخشی از جهان را با دست های خودش تغییر می دهد متفاوت است، می تواند کارش را ببیند که از وجودش سرچشمه می گیرد و می تواند در پایان روز یا پایان زندگی قدمی به عقب برگردد و به شیئی اشاره کند- خواه یک بوم چهار گوش، یک صندلی یا یک کوزه سفالی- و آن را همچون گنجینه ای ازلی از توانایی هایش و سابقه دقیقی از سال هایش ببیند و در نتیجه احساس کند در یک جا متمرکز است.

v       

هنر به چه کار ممکن است بیابد؟ تا به ما کمک کند متوجه چیزهایی شویم که قبلا دیده ایم. باید هنر را به مثابه هر چیزی تعریف کنیم که افکار ما را به سمت جهات مهم و در عین حال مورد غفلت، هدایت می کند. نقاشی باید حس های ما را تحت تأثیر قرار دهد نه ذهن منطقیمان را. هگل معتقد است ما به چنین هنرهای حسی ای نیازمندیم چون بسیاری از حقایق مهم، خودشان بر خودآگاهی ما نقش خواهند بست فقط اگر از مواد احساسی قالب گرفته شده باشند. مثلا ممکن است به ترانه ای احتیاج داشته باشیم تا به طور شهودی اهمیت بخشودن دیگران را به ما هشدار دهد، مفهومی که شاید قبلا درباره اش در یک مقاله ی خوانده و آن را صرفا از روی عادت پذیرفته باشیم.

v       

بعید است تکنولوژی ای را تحسین کنی که وقتی بچه بوده ای حسابی جا افتاده است. حیثیت و اعتبار لامپ از مقایسه تاریخی اش با شمع می آید؛ حیثیت تلفن از کبوتر نامه بر و هواپیما از کشتی بخار. این ها نشان می دهد که تاریخ تکنولوژی باید بتواند ظهور اختراعات و حتی به خصوص زمان به فراموشی سپردنشان را پیش بینی کند، وقتی صرفا به خاطر مأنوس شدن از حافظه جمعی پاک شده و به اندازه فلفل و ابر به چیزی معمولی و غیر قابل توجه تبدیل می شوند.

v       

سمت راست تلفنش جمله ای از تئودور روزولت چاپ شده است. رئیس جمهور در این جمله درباره نیاز تمام آدم ها به تلاش و تقلا برای برتری سخن گفته و این که اگر در این راه موفق نشود حداقل در شرایطی شکست خورده که داشته جسارت بزرگی به خرج می داده، بنابراین نباید جایگاهش را با آن روح های سرد و خجالتی یکی دانست که نه پیروزی را می دانند چیست و نه شکست را.

v       

در طول تاریخ هر جامعه ای ناچار بوده هیجانات جنسی را مهار کند تا همه کارها انجام شود. اگر این دو نهاد جرایم سنگینی برای کسانی در نظر گرفته اند که نشانه های رفتاری خاصی را به نمایش می گذارند به این خاطر است که هر کدام مرکز گرامی ترین ارزش های جامعه خویش بوده یا هستند: آموزش های مسیح از یک سو و پول از سویی دیگر، پول برای اداره مثل خدا برای صومعه است؛ و تمنای جسمی چه در ت آزار جنسی محکوم باشد چه با معیار گناه و شیطان، به یک اندازه کفرآمیز است. چون جرئت کرده مقاصد شرعی را انکار کند و گستاخانه این معنای ضمنی را برساند که ممکن است در جهان عناصر ارزشمندتر و جذاب تری نسبت به قیمت سهام با منجی وجود داشته باشد.

v       

به نظر می رسد کارآفرینی تا حد زیادی به این حس وابسته است که نظم فعلی شاخص غیر قابل اعتماد و بزدلانه امر ممکن است، فقدان کارها و محصولاتی خاص به نظر کارآفرینان نه درست است نه اجتناب ناپذیر؛ بلکه صرف نشان انطباق و همشکلی و عدم خیال پردازی توده است.

زن یا مرد کار آفرین آرمانی از نظر شخصیتی ترکیب عاقلانه ای است از آدم های کمال گرا و عمل گرا که نه تنها در تشخیص یک نیاز مهم موفق است بلکه در چالش های بوروکراسی و مالی آن قدر مهارت دارد که به وم رفع این نیاز سر و شکلی رسمی بدهد. این ها همان رابطه ای را با یک روشنفکر صرف دارند که یک سرآشپز رستوران دار ممکن است با نویسنده کتاب های آشپزی داشته باشد.

v       

تکیه همیشگی و عمدی فروشنده ها به جذابیت نه صرفا یک تدبیر جنگی عامیانه است با این اشاره ضمنی که خرید می تواند آن ها را به فروشنده نزدیک تر کند. در واقع هیچ سفارشی هر چند هم پرسود، این ن را در اختیار خریداران قرار نخواهد داد. کارکرد واقعی آن ها این بود که یادآور در دسترس نبودن زیبایی برای طیف مشتریانی باشد که عمدتا مردانی میان سال اند با ظاهری ویران. این ن، مردان را وادار می کردند همه جاه طلبی های رمانتیک را کنار بگذارند و در عوض روی برنامه های تکنولوژیکی و کاریشان تمرکز کنند. آن ها به جای این که اغواگر باشند، در واقع ابزار تعالی بودند.

v       

چیزی که چشم انداز مرگ را در عصر مدرن متمایز می کند، پس زمینه انقلاب دایم تکنولوژیک، اجتماعی آن است که ما را از هر گونه ایمان به پایداری و ثبات کارمان تهی می کند. پیشینیان ما می توانستند ایمان داشته باشند دستاوردهایشان بخت دوام آوردن در برابر جریان وقایع را دارد. زمان از نظر ما یک توفان است. ساختمان هایمان، درک مان از سبک ها، ایده هایمان، همه این ها خیلی زود از رده خارج خواهند شد.

v       

وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است؛ بیشتر از این که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمی دهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم.

v       

ممکن است خودسرانه با قاطعیت و جدیتی مطلق دست به کارهایی بزنیم که بی معنا بودنشان در بعدی وسیع تر واضح است. در تمایل به اغراق کردن در اهمیت کاری که انجام می دهیم، جدای از این که یک اشتباه عقلانی است، در واقع خود زندگی است که ناگهان از ما عبور می کند. تندرستی موضوع مشترکی است که ما را وا می دارد با همه تجارب انسانی در تمامی سرزمین ها همذات پنداری کنیم، برای قتلی در یک کشور دوردست آه بکشیم، رشد اقتصادی و پیشرفت تکنولوژیک را فراتر از مرزهای عمر خود آرزو کنیم، و از یاد ببریم که هیچ بیش از خودسری چند سلول تا پایان فاصله نداریم.

v       

در واقع هر چه قدر جامعه پیشرفته تر باشد علاقه اش به چیزهای ویران بیشتر است چرا که در آن ها چیزی را می بیند که به طرزی جدی و رستگاری بخش یادآور شکننده بودن دستاوردهای خودش است. ویرانه ها دغدغه ما را در مورد قدرت و مرتبه، و شهرت و هیاهو، به چالش می کشند. آن ها حماقت متورم ما را در پیگیری جامع و دیوانه وار ثروت سوراخ می کنند.

v       

دوران پیش از علم با همه معایبش حداقل آرامش ذهنی برای آدم هایش به ارمغان می آورد، آرامشی حاصل از این دانش که همه دستاوردهای انسانی در برابر عظمت جهان هیچ است. ما که از لحاظ اسباب و وسایل، سعادت بیشتری نصیب مان شده اما در دیدگاه های مان فروتنی کمتری داریم، با حس حسادت، اضطراب و خودخواهی دست و پنجه نرم می کنیم، چون در قیاس با آن انسان های باهوش، دقیق، متعصب، و به لحاظ اخلاقی دردسرساز، کمتر چیز قابل تکریمی برایمان مانده است.

v       

مرکز جهان دیدن خودمان و زمان حال را قله تاریخ انگاشتن، اهمیت بی حد و حساب دادن به ملاقات های پیش روی مان، نادیده گرفتن درس های گورستان، خست در مطالعه، احساس فشار ضرب العجل ها، پرخاش به همکاران، با بی اعتنایی و حریصانه رفتار کردن و سپس به خشم آمدن در دعوا، شاید همه این ها نهایتا در کار نشان زیرکی باشند. احترام زیادی برای مرگ قایل می شویم، مرگی که با تجویزهای حکیمانه خودمان را برایش آماده می کنیم. بگذار مرگ ما را در حالی بیابد که به آمدنش معترض ایم. اعتراضی که در برابر امواجش به خانه شنی می ماند. اگر می توانستیم شاهد سرنوشت نهایی هر یک از پروژه های مان باشیم هیچ انتخاب دیگری نداشتیم جز این که تسلیم فلج آنی شویم.

v       

شوپنهاور می گفت همه ی انسان ها به راحتی می توانند کمال را تخیل کنند اما مسئله این جاست که سخت بتوان تصور کرد چنین کمالی می تواند در زمین تحقق یابد. هیچ چیز انسانی هیچ وقت نمی تواند عاری از نقص باشد.

ایدئولوژی بورژوازی مدرن غرب با انکار جایگاهی طبیعی که برای آرزوها و نقص های بشری محفوظ است، امکان تسلای گروهی برای ازدواج های آسیب پذیرمان، آرزوهای دست نیافته مان و دارایی های از دست رفته مان را از ما دریغ کرده و در عوض ما را در تنهایی به شرم و عذاب محکوم می کند چرا که سرسختانه نتوانسته ایم آدم بهتری از خودمان بسازیم.


انسان مدرن سازمانی واقعا چقدر بیمار است؟ منظور انسان منزوی، خودشیفته، بدون ارتباط با دیگران، بی علاقه به زندگی و فقط علاقمند به خرت و پرت و کسی است که از داشتن یک اتومبیل مسابقه، بیشتر از داشتن یک همسر لذت می برد. از یک جهت می توان گفت که او کاملا بیمار است: بسیار می ترسد، احساس ناامنی می کند و نیازمند آن است که دیگران دائما خودشیفتگی او را تأیید کنند. از سوی دیگر این احساسات در کل مردم یک جامعه، کم و بیش وجود دارد، ولی به این دلیل نمی شود گفت که همه بیمارند. زمانی که چنین افرادی تصمیم می گیرند درمان شوند و تغییر کنند، ممکن است تمام محیط پیرامونی آن ها، علیه شان دست به کار شود، زیرا این محیط تاکنون به گسترش و تقویت روان رنجوری آن ها کمک کرده است.

v       

بیمار با بخش غیرمنطقی شخصیت خود با قسمت عاقل، بالغ و طبیعی آن روبرو می شود. این تعارض، نیروهایی را فعال می کند و انسان را به ناچار به این نتیجه می رساند که در انسان ها یک عامل سرشتی کم و بیش قوی وجود دارد که در جهت احراز سلامت روان و ایجاد تعادل بین فرد و جهان پیرامون او در کار است. ماهیت و جوهره روانکاوی، در تعارض بین بخش های منطقی و غیر منطقی شخصیت فرد نهفته است.

بیمار باید در دو مسیر حرکت کند، یعنی در عین حال که باید وجود خود را به عنوان کودکی دو سه ساله تجربه کند که به طور ناخودآگاه این کار را می کند، در عین حال هم زمان باید به عنوان یک فرد بالغ و مسئول با بخش بزرگسال وجود خود روبرو شود، چون فقط در این تقابل است که احساسات یکه خوردن، تعارض و حرکت را که در روانکاوی ضرورت دارد، تجربه می کند.

v       

هنگامی که تحلیل گر همان حسی را تجربه می کند که بیمارش تجربه کرده است، دیگر دچار احساساتی چون قضاوت کردن، اخلاق گرایی یا سرزنش او نمی شود. به نظر من تحلیل گر اگر نتواند احساسات بیمارش را احساس کند، درد او را هم نخواهد فهمید. کافی نیست که بیمار، محتویات ذهنش را روی میز شما بگذارد، تا زمانی که واقعیت به همان گونه ای که او تجربه کرده است، توسط تحلیل گر، تجربه و احساس نشود و برای او به صورت واقعیت در نیاید، درمانی صورت نمی پذیرد.

v       

بسیار مهم است که شما به عنوان تحلیل گر، بیمار را قهرمان یک نمایش ببینید و نه مجموعه ای از مشکلات و گرفتاری ها. هر انسانی، قهرمان نمایشنامه ای است. در این جا ما با کسی سر و کار داریم که با مجموعه ای از استعدادها و توانایی ها خلق می شود ولی اغلب شکست می خورد و زندگی اش تلاشی دائمی است برای بیرون آوردن محصولی ارزشمند از دل این استعدادها و جنگ علیه ناتوانی های فراوان. حتی اگر به پیش افتاده ترین افراد هم طوری نگاه کنیم که او هم موجود زنده ای است که به دامن دنیا پرت شده،جایی که نه مطلوب او بوده و نه آنجا را می شناخته و دارد می جنگد تا به هر شکلی که شده از میان این گرفتاری ها، راهش را باز کند، او تا حد زیادی آدم جالبی به نظر خواهد رسید.

v       

روانکاوی فقط علم درمان نیست، بلکه ابزاری برای درک خود است. به عبارتی روانکاوی ابزاری برای رهاسازی خود و وسیله ای برای دستیابی به هنر زندگی است، هنری که به نظر من مهم ترین کارکرد روانکاوی است. حقیقتا ارزش عمده روانکاوی، ایجاد تغییر و تحول در شخصیت افراد است، نه از بین بردن علائم بیماری. روانکاوی مدعی است که فرد را می شناسد و می تواند انسان را به سوی درمان هدایت کند. این ادعایی است که انجیل هم کرده است: "حقیقت، شما را آزاد خواهد کرد."

v       

رویدادهای دوران کودکی انسان تعیین کننده نیستند، ولی درگیر کننده هستند. آنچه در کودکی روی می دهد، ضرورتا سرنوشت انسان را تعیین نمی کند، اما او به شکلی با آن ها درگیر هست و هرچه بیشتر در آن مسیر حرکت کند، بیشتر هم درگیر می شود تا جایی که فقط یک معجزه می تواند در وضعیت فرد، تغییر ایجاد کند.

معتقدم بیمار کسی است که به شدت گرفتار خودشیفتگی است و چیزی جز آنچه را که در درون و در ذهن او می گذرد، حقیقی نمی پندارد و محکم به عقاید و شخصیت خود چسبیده است.

v       

احساس پدری و مادری، در بهترین شکلش، نوعی مالکیت خوش خیم و در شکل بدش، نوعی مالکیت بدخیم است که به صورت کتک زدن، آزار و آسیب رساندن بروز می کند، آن هم آسیب رساندنی که پدر و مادرها حتی از وجود آن هم آگاهی ندارند، مثل آسیب رساندن به غرور و عزت نفس کودک و تبدیل کودکی بسیار حساس و باهوش به انسانی که احساس می کند دست و پا چلفتی و احمق است و هیچ کاری از دستش برنمی آید. حتی بعضی از فهمیده ترین پدر و مادرها هم این کارها را می کنند و کودکان خود را چون دلقک های کوچک، در برابر چشم دیگران به نمایش می گذارند و زیر این آسمان کبود، کاری نیست که از دستشان برآید و برای ایجاد احساس حقارت و عدم اعتماد به نفس در کودک و سلب آزادی هایش انجام ندهند.

v       

شما فقط هنگامی می توانید محله را تغییر بدهید که کل سیستم را عوض کنید، یعنی هم زمان، تحصیلات آن افراد، درآمد، بهداشت و الگوهای فرهنگی شان را کاملا تغییر بدهید. بعد می توانید خانه هایشان را هم تغییر بدهید. ولی اگر فقط یک قسمت را عوض کنید، فایده ندارد و این قسمت نمی تواند در مقابل کل سیستمی که علاقمند به بقای خود است، مقاومت کند.

یک فرد هم یک سیستم یا ساختار است. اگر بخواهید تغییرات جزئی در او ایجاد کنید، پس از مدتی متوجه می شوید که این تغییرات از بین می روند و در حقیقت هیچ اتفاق جدیدی نمی افتد. فقط یک دگرگونی اساسی در نظام شخصیتی فرد است که می تواند در دراز مدت، تغیر ایجاد کند.

v       

می خواهم ناتوانی در راه رشد روانی یک فرد را با درختی مقایسه کنم که بین دو دیوار گیر کرده و آفتاب بسیار کمی به آن می تابد. این درخت، کاملا کج رشد می کند، ولی کج رشد کردن او فقط به این دلیل است که برای رسیدن به نور خورشید، چاره ای جز این نداشته است. هر کسی سعی می کند خودش را به نور برساند تا بهترین بهره را از زندگی ببرد، ولی اگر شرایط زندگی طوری باشد که او نتواند از راه مثبتی به این هدف برسد، از راه کج یعنی راهی بیمارگونه و انحرافی خود را می رساند. اگر کسی را دیدید که دچار این نشانه های بیماری و بی قراری هاست، هرگز فراموش نکنید که این فرد در راهی که در پیش گرفته، پیشرفت کرده است، چون هنوز دارد برای حل مسائلش دنبال راه حل می گردد.

v       

"عقلانی" یعنی همه رفتارها و اعمالی که رشد و پیشرفت یک ساختار را بیشتر می کنند. بر اساس نظریه داروین، رشد هنگامی اتفاق می افتد که علائق و خواسته های یک موجود زنده، به شکلی امن، در جهت بقای فرد یا بقای آن نوع، حرکت کند؛ بنابراین هرچه اشتیاق و علاقه افراد با انواع متوجه رشد بیشتری باشد، عقلانی تر حرکت کرده اند، از این رو میل جنسی یک عنصر کاملا عقلانی است. گرسنگی و تشنگی هم کاملا عقلانی هستند. مشکل بشر این است که خیلی کم بر اساس غرایزش عمل می کند. اگر بشر حیوانی بود که صرفا بر اساس غریزه رفتار می کرد، رفتارش عقلانی تر بود.

v       

به نظر من هر چیزی که روی زندگی انسان تأثیر واقعی نداشته باشد، اصلا ارزش یاد گرفتن ندارد. بهتر است انسان به جای یاد گرفتن چیزی که مستقیم یا غیرمستقیم روی زندگی اش تأثیر ندارد، به ماهیگیری با قایق رانی برود یا هر کار دیگری را انجام بدهد. حرف من این است: اگر قرار است درخت سیب باشید، درخت سیب خوبی باشید حرف من این نیست که شما باید بوته توت فرنگی یا درخت سیب باشید، چون تنوع بین انسان ها فوق العاده زیاد است. مسئله اصلی این نیست که معیارها و هنجارهایی را درست کنیم که همه انسان ها را یکسان سازد، بلکه باید هنجارهایی را درست کرد که به رغم آنکه هر فردی، گل، خاصی است، اما این را بداند تا حدی که در توان او هست، گل بدهد و متولد شود و به نهایت سرزندگی خودش برسد.

v       

به نظر من یکی از بهترین کارهایی که هر کسی می تواند بکند این است که از خودش بپرسد: "در واکنش نسبت به والدینم و کسب استقلال در کجای جاده زندگی ام ایستاده ام؟" منظور من ستیز با والدین نیست، چون فرزندانی که دائما علیه پدر و مادرشان می جنگند، در واقع می خواهند صحنه را دود آلود کنند تا معلوم نشود که هنوز به آنها وابسته هستند. مسئله اصلی این است که وقتی انسان آزاد و مستقل است، دیگر نیازی ندارد که به دیگران اثبات کند خطا می کنند یا نمی کنند. در چنین وضعیتی انسان می تواند خیلی راحت بگوید: "من، من هستم و تو، تویی و اگر بتوانیم یکدیگر را دوست داشته باشیم، همه چیز عالی است." این، شروع جاده آزادی برای همه افراد است، البته به شرط اینکه فرد تلاش کند.

v       

شرایطی که باعث پیشرفت سلامتی روح و روان انسان می شوند، عمدتا زیر عنوان اخلاق قرار گرفته اند، چون اخلاق اساسأ سعی می کند هنجارهایی را که منجر به پیشرفت سلامتی انسان می شوند، نشان بدهد. به محض اینکه انسان درباره بشر صحبت می کند، همه می گویند که این یک داوری ارزشی است، چون آن ها نمی خواهند در باره هنجارهایی که ضروری هستند، فکر کنند. می خواهند شادمانه زندگی کنند، بدون آنکه بدانند چگونه می شود شاد بود. به قول مایستر اکهارت: "انسان چگونه می تواند بدون دستورالعمل، هنر زندگی کردن و مردن را یاد بگیرد؟"

v       

ما فقط کسی را بیمار می دانیم که رفتارش در کارکرد اجتماعی او اختلال ایجاد می کند. مفهوم بیمار روانی بودن، اساسا یک مفهوم اجتماعی است. امروزه اگر کسی یک احمق به تمام معنا باشد، یک احمق عاطفی باشد، یک احمق هنری باشد و هیچ چیزی سرش نشود و قادر به دیدن هیچ ارزشی نباشد و جز سکه های پول چیزی را نبیند، ما می گوییم که او انسان بسیار زیرک و باهوشی است و اینها ظاهرا موفق ترین افراد جامعه هستند. اگر شما هیچ احساسی ندارید، اگر هیچ نوع تجربه ذهنی ندارید، بهترین آدم برای جامعه ای هستید که تنها مسئله مهم برایش این است که بتوانید عملا کاری بکنید، ولی اگر این طور بودید، دلیل بر آن نیست که سالم تر از کسی هستید که می تواند مسائل را به صورت ذهنی تجربه کند.

v       

آزادی چیز نیست که ما داشته باشیم. در دنیا چیز زیادی به نام آزادی وجود ندارد. آزادی کیفیتی از شخصیت ماست: ما کم و بیش آزادیم که در برابر فشار مقاومت کنیم، کم و بیش آزادیم که کاری را که دوست داریم انجام بدهیم و خودمان باشیم. آزادی همیشه با چالش بیشتر و کمتر شدنش همراه است.

v       

در حیطه انسانی چیزی وجود ندارد که برای ما غریبه باشد. همه چیز در من هست. من یک کودک هستم، یک بزرگسال هستم، یک قاتل هستم و یک قدیس هستم. من خودشیفته و ویرانگر هستم. هیچ چیزی در بیمار نیست که من در خود نداشته باشم. فقط باید تا آنجا که می توانم تجربیاتی را که بیمار درباره شان با من صحبت می کند، از درون خود فرا بخوانم، چه تلویحا چه تصریحا. فقط اگر این تجربه ها در درون من زنده شوند و انعکاس پیدا کنند، می توانم بدانم بیمار دارد در باره چه چیزهایی صحبت می کند و می توانم جوابش را آن طور که باید بدهم. "بیگانه را دوست بدار، زیرا تو در مصر بیگانه بوده ای و از این رو، روح بیگانه را می شناسی."

v       

روانکاو اگر می خواهد بیمار را کاملا بشناسد، باید از کل شرایط اجتماعی که بیمار در آن زندگی می کند و تمام فشارهایی که بر او وارد می شوند و تمام عواملی که بر زندگی و روح و روان او تأثیر می گذارند، آگاه باشد. من جدأ معتقدم که روان کاوی، اساسا نوعی شیوه تفکر نقادانه است و تفکر نقادانه، حقیقتا کار بسیار دشواری است، چون در تعارض با منافع انسان قرار می گیرد. به نظر من تحلیل اجتماعی و تحلیل شخصی را نمی توان از هم تفکیک کرد. آنها جزئی از دیدگاه نقادانه درباره واقعیت زندگی بشر هستند.

v       

اگر کسی از من بپرسد که چرا اغلب آدم ها در زندگی زمین می خورند، می گویم به گمان من دلیلش این است که آن ها هیچ وقت نمی دانند لحظه سرنوشت ساز زندگیشان کدام است. مثالی می زنم. اگر من در این لحظه تصمیم بگیرم که رشوه ای را قبول کنم، سرانجام تبدیل به آدم از دست رفته ای خواهم شد، چون رشوه های بیشتری را قبول خواهم کرد، تسلیم خواهم شد و بالاخره هم با سرشکستگی و بدبختی، خواهم شکست. اگر من این ها را بدانم، همه انرژی های درونی خود را بسیج می کنم تا یک "نه" بزرگ بگویم و خود را از افتادن در مخمصه ای که قرار است در آن بیفتم، حفظ کنم.

v       

من فکر نمی کنم حال کسی با صحبت کردن درباره مشکل خود و یا حتی آشکار کردن ضمیر ناخودآگاهش، خوب شود، به همان دلیل که هیچ کس نمی تواند بدون تلاش بسیار فراوان، بدون فداکاری زیاد، بدون ریسک کردن و بدون عبور از دالان های پیچ در پیچ زندگی، به جایگاه مهمی در زندگی دست پیدا کند. در فرآیند طی این مسیر، شخصیت تحلیل گر، نقش بسیار مهمی دارد، یعنی او یک همراه خوب است و مثل یک راهنمای باتجربه کوهنوردی، دست دیگران را نمی گیرد و از کوه بالا نمی کشد، بلکه آن ها را راهنمایی می کند که خودشان این کار را بکنند.

v       

کمک به فرد تحت روان کاوی برای تشخیص گزینه های دیگری غیر از آنچه که تاکنون برگزیده است، بخشی از فرآیند روان کاری است. شما می خواهید آزاد و رها شوید و در عین حال در وضعیت پایداری هم که در کنار پدر و مادرتان پیدا کرده اید، بمانید. شما می خواهید مستقل و رها و در عین حال وابسته باقی بمانید. چنین چیزی امکان ندارد و نمی توانید این کار را بکنید، چون یک خیال محض است. تا زمانی که من آرزو می کنم معجزه ای اتفاق بیفتد، یعنی برای یک امر ناممکن، راه حلی پیدا شود، تا زمانی که آن ناممکن واقعا وجود دارد، شانسی برای اینکه کاری از دست من بر آید، وجود ندارد.

v       

زمانی که ما در دنیایی سرشار از فرهنگ و ممکن ها و کتاب ها و تجربه های علمی بسیار زندگی می کنیم، ولی طرز زندگی کردنمان به گونه ای است که انگار هیچ یک از این ها وجود ندارند و دنیایی خالی است که هیچ چیز در آن اهمیتی ندارد و هیچ چیزی جز رویدادها و امور شخصی و پیش پا افتاده در حیطه تجربه ما نمی آید، باید برگردیم و در نحوه تفکر و زندگی مان تجدید نظر جدی کنیم.

v       

هر مرحله از رشد آدمی، یک تحول و انقلاب اساسی است، یک تحول شخصی است. این تحول به معنای رها شدن از سیطره کسانی است که می خواهند انسان را اداره کنند. آن ها مانعی را بر سر راه آزادی طبیعی انسان ایجاد می کنند که رشد روانی او را مختل می سازد و بعدها باید رنج فراوان ببرد و درد زیادی بکشد و جرئت بیش از حد به خرج بدهد تا این آزادی را به دست بیاورد. محور اصلی تمام این مشکلات این است که انسان جرئت کند یا تسلیم شود و در صورت تسلیم، دست کم این شهامت را داشته باشد که بفهمد دارد ترس خود را از دیگران پنهان می کند.

v       

ما انسان ها هیچ وقت بیشتر از زمانی که سعی می کنیم مقاومت خود را توجیه کنیم، حقه باز نیستیم. هنگامی که ما مقاومت می کنیم، ذره ای تمایل به بهتر شدن نداریم. اغلب اوقات پیشرفت فقط به این دلیل شروع می شود که بتوانیم خودمان را راضی کنیم و بگوییم: "راستش من آنقدرها هم بیمار نیستم." ولی درست در همان لحظه فکر می کنیم که دیگر کافی است و از برداشتن گامی مصمم برای حل مشکل به شکلی اساسی و ریشه ای، خودداری می کنیم. شکست های معدودی هستند که انسان را می کشند، ولی در مجموع موفقیت خطرناک ترین چیزی است که انسان ها در آن شکست می خورند و همیشه به عنوان مقاومت بر سر راه پیشرفت، عمل می کند.

v       

مفهوم نماد قهرمان، فردی را نشان می دهد که می تواند زندگی خود را به خطر بیندازد. همیشه نماد یک قهرمان کسی است که می تواند با کمال استقلال و آزادی، روی همه هستی خود ریسک کند و جرئت دارد امری ظاهرا مطمئن را در معرض خطر امری نامطمئن قرار دهد. این در واقع بخشی از سرنوشت بشر و یکی از ممکن هایی است که در اختیار او قرار دارد. امر ممکن دیگر این است که انسان جرئت نداشته باشد فردیت خود را به خطر بیندازد و در نتیجه تصمیم می گیرد دوباره به مادرش، خانه اش، خونش و خاکش بچسبد و هرگز به طور کامل، خودش را پیدا نکند و تبدیل به انسانی مستقل و آزاد نشود.

v       

در مورد مطالعه، اولین نکته این است که فرد بخواهد اعتقادات خود را شکل بدهد، برای خود ارزش هایی را معین کند و بداند که می خواهد در زندگی از چه مسیرهایی حرکت کند. اگر این کار را نکند، دائما باید دست و پای بیهوده بزند.

انسانی که به نام استقلال، به نام رد کردن استبداد، خود را از تغذیه با بهترین خوراک های ذهنی و تحت تأثیر افکار درخشان قرار گرفتن و توسط سرچشمه های ارزشمند سیراب شدن بی نیاز می داند و معتقد است که بهترین ها را در اختیار دارد، خود را از آنچه که دانش بشری برای رشد و پیشرفت در اختیار او قرار داده است، محروم کرده است. انسان ممکن است گیاه خوار باشد و گوشت نخورد و صدمه چندانی نبیند، ولی اگر در مورد خوراکی های فکری و روحی و روانی گیاه خواری کند و از تغذیه با اغلب غذاهایی که در اختیار دارد، خودداری نماید، ذهنش تا حد زیادی خشک می شود.

v       

هر چه فاصله انسان از واقعیت بیشتر شود، توانایی او برای زندگی مفیدتر و بهتر، کمتر و توهمات او بیشتر می شود. مارکس حرفی زده که می تواند شعار روان کاوها قرار بگیرد: "اگر بنا به شرایط، تسلیم توهمات شویم، همیشه گرفتار شرایطی خواهیم بود که به توهمات نیاز دارد." این بدان معناست که وقتی کسی سعی می کند با توهمات، شرایط را برای خود قابل تحمل کند به خاطر آن توهمات است که می تواند زنده بماند و ادامه بدهد.

v       

انسان خودشیفته کسی است که برای او واقعیت فقط چیزی است که برای او موضوعیت دارد: افکار خودش، احساسات خودش و امثال ای نها واقعی و نماینده واقعیت هستند، بنابراین یک نوزاد کوچک، موجود بی نهایت خودشیفته ای است، زیرا واقعیت های بیرونی اساسا برای او وجود ندارند. بیمار روان پریش بی نهایت خودشیفته است، زیرا واقعیت تنها چیزی است که او با تجربه های درونی خود، آن را می سازد. اغلب ما کم و بیش خودشیفته هستیم، زیرا همان چیزهائی را واقعیت می پنداریم که در درون ماست و نه آنچه که به دیگران ربط پیدا می کند. من فکر می کنم برای درک انسان که در واقع درک خودمان است، درک خودشیفتگی یکی از مهم ترین شیوه هاست.

v       

یک فرد خود محور کسی است که در حقیقت خود را دوست ندارد و به همین دلیل، انسان حریصی است. یک انسان حریص در مجموع کسی است که هرگز از هیچ چیزی احساس رضایت نمی کند. حرص همیشه نتیجه خشم عمیق است. انسان راضی، هرگز نسبت به قدرت، غذا یا هیچ چیز دیگری حرص نمی ورزد. حرص همیشه به خاطر خالی بودن درون انسان است. به همین دلیل با کسانی روبرو می شوید که به شدت نگران یا افسرده هستند و به همین دلیل به شکلی وسواس گونه و بی اختیار، می خورند، زیرا در درون خود احساس خالی بودن می کنند.

v       

خودشیفتگی جمعی، خودشیفتگی انسان های بینواست. انسان ثروتمند، انسان قوی، به اندازه کافی واقعیت های دلپذیر در زندگی دارد که خودشیفتگی خود را با اتکای به پول، قدرت و سایر عناصر واقعی که به او احساس قدرت می دهند، کند. انسان متوسط چه دارد که به آن تکیه کند؟ وقتی او بتواند در خودشیفتگی جمعی شرکت کند، آنگاه می تواند خود را عضوی از این ملت بداند و به خود بگوید من بزرگترین هستم، من جالب تر از هر کس دیگری در دنیا هستم. در جمع بودن، این افراد را با یکدیگر متحد می سازد و هنگامی که می توانند اعتقادشان را درباره توانایی های خارق العاده شان بیان کنند، بر قدرتشان افزوده می شود. همین مسئله است که تحت عنوان ناسیونالیسم، مبنا و اساس اغلب جنگ ها قرار می گیرد.


 برای رمانتیک ها، شروع، همه آنچه را که در باره عشق مهم است، در بر دارد. به همین دلیل است که در بسیاری از داستان های عاشقانه بعد از اینکه زوج از موانع اولیه گذشتند، راوی کاری نمی تواند با آن ها بکند جز اینکه آینده ای نامشخص برایشان رقم بزند یا به کل نابودشان کند. آنچه ما عشق می نامیم درواقع تنها، شروع عشق است. برای رمانتیک ها، تنها چند قدم کوتاه از نگاه یک غریبه تا شکل گیری پایانی باشکوه و اساسی فاصله است: اینکه او پاسخی جامع برای پرسش های ناگفته هستی ارائه می دهد.

v       

شروع داستان های عاشقانه زمانی نیست که می ترسیم مبادا طرفمان نخواهد دوباره ما را ببیند، بلکه وقتی است که طرفمان تصمیم می گیرد مدام با ملاقات با ما مخالف نکند؛ وقتی نیست که از هر فرصتی برای فرار از دست ما استفاده کند، بلکه وقتی است که قول و قرارهایی رد و بدل شود که او با ما بماند و ما نیز با او بمانیم، تا ابد.
نخستین دقایق تکان دهنده و گمراه کننده عشق، درک ما را از اصل عشق منحرف کرده است. اجازه داده ایم داستان های عاشقانه مان خیلی زودتر از آنچه باید، تمام شود. ظاهرا درباره چگونگی شروع عشق چیزهای زیادی می دانیم اما درباره چگونگی ادامه آن بسیار اندک.

v       

عشق یعنی ستایش ویژگی هایی از معشوق که نوید جبران ضعف ها و کمبودهای ما را می دهد. عشق کاوشی است برای کامل شدن.

v       

در لحظاتی که متوجه می شویم معشوق درکمان می کند، خیلی بیشتر از حدی که دیگران تا کنون درک کرده اند، و شاید حتی بهتر از وقتی که خودمان ابعاد آشفته، خجالت آور و ننگین خود را درک می کنیم، عشق به اوج خود می رسد. زمانی که شخص دیگری می فهمد ما کیستیم و هم با ما هم دردی می کند و هم ما را می بخشد؛ چراکه آنچه دیگران درک می کنند، تمام توانایی ما را برای اطمینان کردن و بخشش پی ریزی می کند. عشق پاداش قدردانی از شم درونی معشوق نسبت به روان مغشوش و متلاطم ماست.

v       

در اوایل دوران عاشقی، شخص به میزانی از آسایش خاطر محض می رسد چراکه بالاخره توانسته بسیاری از چیزهایی را که قبلا به حکم عرف لازم بوده نزد خود پنهان نگه دارد، بر ملا کند. می توان معترف بود که ما آنقدری که جامعه گمان می کند محترم و موقر و متعادل و متعارف نیستیم. ممکن است بچگانه رفتار کنیم یا خیال باف، تخس، آرزومند، منفی باف، آسیب پذیر و چندبعدی باشیم. همه این ها را معشوقمان از ما می پذیرد و درک می کند.

v       

ربیع تصدیق می کند که آن هایی که می گویند امروزه دیگر نیازی به ازدواج کردن نیست و مطمئن تر است که فقط با هم زندگی کنیم، عملا درست می گویند، اما آن ها از جذابیت عاطفی این خطر بی خبرند، از قرار دادن خود و معشوق خود در تجربه ای که تنها کمی پیچ و خم در مسیر ممکن است به تباهی هر دو منجر شود.
ازدواج از نظر ربیع، نقطه اوج مسیری تهور آمیز به سوی صمیمیت مطلق است؛ درخواست ازدواج دارای تمام جذابیتی شورمندی است که پریدن از پرتگاهی مرتفع با چشمان بسته دارد، در این آرزو و اطمینان که دیگری آن پایین باشد و ما را بگیرد. او امیدوار است با ازدواج، این حس شوریدگی جاودانه شود.

v       

تا حد شرم آوری، جذابیت ازدواج خلاصه می شود در ناخوشایند بودن تنهایی. وما تقصیر شخص ما نیست. ظاهرا کل جامعه مصمم است مجردی را تا حد ممکن رنج آور و یأس آور جلوه دهد: به محض اینکه دوران بی قیدوبندی مدرسه و دانشگاه تمام می شود، پیدا کردن همدم و صمیمیت به طرز دلسرد کننده ای سخت می شود؛ زندگی اجتماعی، ظالمانه حول محور زوج ها می چرخد؛ دیگر کسی نمی ماند که به او زنگ بزنیم یا با هم بیرون برویم. پس چندان تعجبی ندارد اگر کسی را بیابیم که اندکی معقول باشد، دودستی به او بچسبیم.
تنهایی می تواند موجب شتابی دردسرساز به سوی همسری محتمل و سرکوب هرگونه شک و تردید راجع به او شود. موفقیت هر رابطه ای را نباید فقط از روی میزان شاد بودن یک زوج از با هم بودن تعیین کرد، بلکه باید دید هر کدام چقدر ممکن است از اینکه کلا با کسی رابطه نداشته باشند، نگران شوند.

v       

او در خیال خودش سراسیمه می خواهد به کرستن کمک کند، بدون اینکه بداند کمک کردن ممکن است برای آن هایی که کمتر نیازمند آن هستند، هدیه ای آزاردهنده باشد. او آسیب های کرستن را به بدیهی ترین و شاعرانه ترین شکل ممکن تعبیر می کند: به عنوان فرصتی برای او تا نقش مفیدی ایفا کند.

v       

ما معتقدیم در عشق به دنبال شادی هستیم، اما آنچه حقیقات در پی اش هستیم آشنایی است. به دنبال این هستیم که در روابط بزرگسالی مان، همان احساساتی را بازسازی کنیم که در کودکی خوب می شناختیم و اغلب تنها به مهربانی و توجه محدود نمی شدند. عشقی که اکثر ما در آینده ای نزدیک تجربه می کردیم همراه بود با دیگر نیروهای مخرب تر: احساس تمایل به کمک کردن به فرد بزرگسالی که خارج از کنترل بوده، احساس محروم بودن از محبت والدین یا ترس از عصبانیت آن ها، یا احساس ناامنی برای بیان خواسته های پیچیده ترمان.
آن زمان منطقی بود که به عنوان افراد بالغ برخی گزینه های خاص را نپذیریم، نه به این خاطر که افراد نامناسبی بودند بلکه به این دلیل که کمی زیادی خوب بودند، از این لحاظ که شدیدا متعادل، عاقل، فهمیده و معتمد به نظر می رسیدند و نزد ما، این چنین خوب بودن عجیب است و دور از استحقاق ما.

v       

ما در بیشتر موقعیت های مهم زندگیمان با مسائل پیچیده کنار می آییم و در نتیجه شرایط را برای از بین بردن پیچیدگی ها و رفع صبورانه آن ها مهیا می کنیم. از جمله در: تجارت خارجی، مهاجرت، تومورشناسی. اما وقتی نوبت به زندگی خانگی می رسد، فرضیه ویرانگری راجع به آسایش و بی خیالی در سر می پرورانیم، که در عوض باعث می شود از گفت وگوی طولانی به شدت بیزار شویم.

v       

زندگی آن ها تشکیل شده از حالاتی که مدام در حال تغییرند. فقط در طول یک آخر هفته، ممکن است از تنگناترسی برسند به تحسین، از میل شدید به ملالت، از بی تفاوتی به سر مستی و از عصبانیت به ملاطفت. اینکه چرخ زندگی را در نقطه ای خاص نگه دارید تا قضاوت بی طرفانه نفر سومی را جویا شوید ممکن است خطرناک باشد، چون شاید مجبور شوید تا ابد به اقراری پایبند بمانید که احتمالا، با بازاندیشی، معلوم می شود تنها بازتاب حالت ذهنی شما در آن لحظه بوده است. اظهارات حزن انگیز همیشه قدرتی دارند که اظهارات سرخوشانه نمی توانند از آن ها پیشی بگیرند.

v       

این شاید حتی یکی از مشخصه های اصلی ادبیات باشد: چیزی را به ما می گوید که جامعه به طور کلی آنقدر محتاط است که سراغش نمی رود. کتاب های مهم باید آن هایی باشند که باعث شوند ما در کمال آرامش و رضایت خاطر، متحیر شویم از اینکه چگونه ممکن است نویسنده این قدر خوب درباره زندگی ما بداند.
اما اغلب، درک واقع گرایانه از ماهیت یک رابطه بادوام در اثر سکوت اجتماعی یا هنری تضعیف می شود. در نتیجه تصور می کنیم که اوضاع ما خیلی بدتر از اوضاع زوج های دیگر است. نه تنها احساس بدبختی می کنیم؛ بلکه از اینکه این نوع خاص از احساس بدبختی چقدر ممکن است استثنایی و نادر باشد، سوء برداشت می کنیم.

v       

در عمق یک دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر می کند هم سختبرای پدر، حرف زدن به معنای قرن ها سکوت و گاه و بیگاه، شکستن سکوت و توزیع عادلانه سیلی به سه فرزند خانواده است. یک سیلی سهم هر فرزند و مهم نیست که چه کسی تقصیر دارد. اگر پدر آلبن اهل جمله پردازی بود، می گفت که کودکی دنیای عجیبی است. دوست داشتنی و کسل کننده، هم گنج است و هم ابهام. اما پدر جمله پردازی نمی کند، سیلی می زند.

v       

وقتی دو سه ساله می شود، آقا غول ها می گویند: "بچه در این سن جالب توجه می شود" وابستگی به آدم هایی که دو یا سه سال برایشان زیاد جالب نبوده اید، نگران کننده است. برای خانم غول ها، مسئله کاملا فرق می کند. کودک از بدو ورودش، مرکز افکار آن ها، نگرانی های آن ها و رویاهایشان می شود. خانم غول ها ماه ها و سال ها را نمی شمرند. صبر نمی کنند تا کودک اولین کلمات را به زبان بیاورد و آن وقت تشخیص دهند که بله، بالاخره جالب توجه شده. خانم غول ها هیچ چیز را فریبنده تر و شورانگیزتر از یک تکه روح کوچک صورتی و لیزی چروک خورده و گرسنه نمی دانند. از نخستین روز پیدایش دنیا و حتی اندک زمانی قبل از آن، خانم غول ها وجود داشته اند. خدا عمرشان بدهد.

v       

لبخند در چهره ظاهر می شود و بعد از آن فاصله می گیرد. لبخند مثل یک ارتش پیشتاز است. تغییر چهره ای است که پس از چهره باقی می ماند، از چهره جدا می شود و در دوردست ها پرواز می کند، خیلی دورتر از چهره ای که لبخند را پدید آورده و لبخند در آن بر لب ها نشسته است.

v       

پسرم، نمی دانم این داستان ها را از کجا در می آوری، ولی واقعا جالب است. ایزابل از آن ها لذت خواهد برد. شما حقیقت را می گویید و حقیقت سیلی یا تبریک و تحسین برایتان به ارمغان می آورد. از همه بدتر اینکه در هر دو صورت هیچ کس حرفتان را باور نمی کند. حقیقت، باورنکردنی است.

v       

راز، مثل طلاست. زیبایی طلا در اینست که می درخشد. و برای اینکه بدرخشد نباید در مخفیگاه نگه اش داشت، باید در روز روشن خارج اش کرد. راز هم همین طور است. اگر راز فقط مال خودمان باشد، ارزشی ندارد. برای اینکه یک راز، راز بماند، باید آن را به کسی گفت.

v       

در قلب پریون، آلبن پسرکی خوش سیما، بامزه، مهربان و شجاع است: او آن لباس پرنور و درخشانی را در بر دارد که ما به کسانی که دوستشان داریم قرض می دهیم، و اگرچه آن ها هیچ خبر ندارند، اما این لباس سبب تغییر چهره شان می شود.

v       

چون آلبن همه چیز پریون شده، پریون در این رویاست که همه چیز آلبن باشد. افسوس؛ برای تحقق این رویا، پریون باید پشت سر هم به شکل یک مرکب خشک کن، یک تکه ابر، یک مدادتراش، یک اشعه آفتاب، یک مگس و. درآید. پریون، برای اینکه در قلب آلبن باقی بماند، باید تبدیل به تمام چیزهایی شود که نگاه آلبن بر آن ها می افتد. آلبن تمام چیزهائی را که می بیند، دوست دارد، بدون ترجیحی خاص. پریون هم در این مجموعه است. برای آلبن لازم نیست چیزی وجود داشته باشد تا او دوستش بدارد و به آن فکر کند. کافی است او چیزی را، فقط یک بار، دیده باشد. پریون در دل آلبن جایی دارد، بله، اما با هزاران رقیب دیگر.

v       

به چه فکر میکنی؟ ن عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر می پرورانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سؤالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آن ها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر می کنم. اما محبوب آن ها غالبا از مشکل، با مهارت می پرهیزد: به هیچ چیز فکر نمی کنم.

v       

- اگر به خاطر من باشد داستانی پیدا می کنی. وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند، تا اخر عمر.
-
چه کسی گفته که من شما را دوست دارم؟
-
ولی تو مرا می بینی، آلبن. مرا می بینی: وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد، نمی تواند او را ببیند.

v       

آلبن به میزهای مجاور نگاه می کرد. اغلب زوج ها کسل بودند و در سکوت، انتظار آمدن غذا را می کشیدند، همان طور که انسان انتظار ناجی را می کشد. وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. برای این زوج ها آخر زمان از حالا فرا رسیده است.

v       

این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد. آلبن چیزی بیشتر دارد: او ژه را می بیند. تنها کسی است که او را می بیند. مرده ها آنقدرها هم نمرده اند. در مورد زنده ها هم همین حرف را می توان زد. می توان گفت که زنده ها هم آنقدرها زنده نیستند. هیچکس واقعا در یک جعبه بزرگ کبریت که برچسبی بالای آن نصب شده و روی آن به دقت نوشته اند: اینجا مرده ها، آنجا زنده ها، جا نمی گیرد. اینجا و آنجا با هم تلاقی می کنند و با بسیاری چیزهای دیگر در هم می آمیزند.

v       

دنیا آن چیزی است که آلبن از دیگران کم دارد: جایش را در آن پیدا نمی کند. مدت ها عقب جایش گشت تا روزی که فهمید هرگز جایی در دنیا نداشته است.دنیا مرد چاق را زجر می دهد و مرد چاق به نوبه خود مرد لاغر را. زندگی به فیلمی از لورل و هاردی شباهت دارد. زنجیره ای از دردهاست که تحمل و سپس منتقل می کنیم. در چنین دنیایی، می خواهید من چه کنم؟ هیچ چیز در این دنیا برایم جالب نیست.
من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح می دهم. من ترجیح می دهم وارد دنیا نشوم، در آستانه دنیا باقی بمانم، نگاه کنم، بی نهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم، فقط نگاه کنم. یک مسئله، راه حلی را می طلبد. برای آلبن راه حلی وجود ندارد چون مسئله ای هم وجود ندارد. در دنیا نبودن مسئله نیست، لطف و رحمت است.

v       

آیا یک لبخند می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد؟ این سؤال خوبی است. به این دلیل: سؤال، پس از این که به آن پاسخ دادیم، چه پاسخ مثبت و چه منفی، باز هم به زیستن ادامه می دهد. پاسخ ما اهمیتی برایش ندارد. سؤال می گریزد. پرسه می زند، به کارهای بیهوده می پردازد، پرواز می کند- پروانه سؤال، بی خیال دام پاسخ هاست. آیا یک لبخند که خوب می دانیم هرگز بیش از یک دهم ثانیه دوام نمی یابد، آنقدر پرتوان و پایدار است که بتوان تمام زندگی را، سال ها و سال ها را، بر آن استوار کرد؟ پاسخی وجود ندارد، پاسخ به جهنم، سال ها و سال ها به جهنم.

v       

کاش می شد به این دختران جوان گفت که به سوی یک عزلت گزین رفتن، چقدر پرشکوه است، تن آدم به لرزه می افتد. مانند زمانی که به یک حیوان آرام و وحشی نزدیک می شویم. بدبختی اینجاست که اگر موفق شویم و یک عزلت گزین را گیر بیاندازیم، او را از دست می دهیم: چون او دیگر تنها نخواهد بود. آنچه در پیرامون او می درخشید، شروع به خاموش شدن می کند. کرم های شب تاب در آسمان پر سبزه و علف گودال های کوتاه، فریبنده اند. در کف یک دست، دیگر تقریبا جذابیتی ندارند و فقط نوری کم سو و اندک متصاعد می کنند. برخی اشخاص و برخی اشیاء نیاز به فاصله ای دارند که آن ها را از ما دور نگه می دارد و این فاصله، عبور ناکردنی باقی می ماند. آن ها از این فاصله تغذیه می کنند.

v       

مادر برای پسرش دعا کرد. دعا کرد که پسرش مسیر مطمئن تری را در پیش بگیرد. مادر احساس گناه می کند. نه خیلی زیاد. وقتی هنوز دیر نشده بود باید هوشیارش می کردم. بیش از حد مطیع و بی تحرک است، بله، مسئله این است. به نوزادی که انقدر رام و راحت بود نباید اعتماد می کردم. ساعت ها سرش را روی علف ها خم می کرد. اگر آدم مدت های مدید به چیزی نگاه کند، تبدیل به همان چیز می شود. دلش مثل علف هاست. باد آن را از دخترها و درس دور می کند. باد دلش را به سوی گاوها و پاتات پیر می برد.

v       

شما چیزی را می پذیرید یا بهتر بگوئیم، آن چیز شما را می پذیرد. و آن چیز پایان نام دارد. لااقل اینطور خودش را معرفی می کند. هرچه را که پایان در وجود شما لمس کند، رنگ تیره ای به خود می گیرد. چیزی به اتمام می رسد و این چیز، خود شما هستید. اگر نتوانید حدس بزنید که در آنچه پایان می پذیرد چیز دیگری آغاز می شود، احتمالا نگران کننده خواهد بود. چیزی پایان می پذیرد و چیزی دیگر آغاز می شود و این همان چیز است که ادامه می یابد اما به گونه ای دیگر.

v       

نه، دلم نمی خواهد استخر داشته باشمدوستی منفعت طلبانه و دوستی برای لذت، برای ادامه حیاتشان به چیزی جدا از خود دوستان وابسته اند. این امر هم نقطه قوتشان است، چرا که به نسبت سریع شکل می گیرند، و هم نقطه ضعفشان، زیرا اغلب خیلی عمیق نمی شوند. دوستی عالی- سومین نوع نمونه دوستی از دیدگاه ارسطو - به چیز دیگری وابستگی ندارد. شما دیگران را به خاطر آنچه درونشان است، کیفیت های عالی، شخصیت و انسانیتشان دوست دارید. چنین دوستی ای به خاطر دلیل محکمی باقی می ماند، و آن وابسته نبودنش است به چیزی خارج از دوستی، این دوستی به آن بستگی دارد که دوستان، به عنوان افراد دوست داشتنی و محبوب، چه و که هستند. میل به بهتر شناختن یکدیگر و زندگی را در کنار هم پربارتر کردن آن را پیش می راند.

v       

دوستی، گونه ای روشنفکرانه از عشق است؛ روح را مشعوف می کند و نه جسم را. به همین دلیل است که حرکت مشخصه دوستان، صحبت کردن با یکدیگر است. و نیز به همین دلیل است که روابط جنسی و دوستی، به عنوان یک قانون با هم نمی آمیزند- تنها استثنا ترکیبی منحصر به فرد از روابط جنسی و دوستی است که افراد امیدوارند با یک شوهر، زن و با شریک زندگی به آن دست یابند. عاشقان به چشمان یکدیگر خیره می شوند. دوستان، با هم به روبه رو می نگرند. اگر دریافتید که چشم ها با اشاره یکدیگر را صدا می زنند، مراقب باشید!

v       

رولاند بارت بر این باور بود که زندگی تجربه ای است عجیب، عجولانه و بدون تعطیلی، که معنایش بی نهایت به تعویق افتاده است و این عبارت روشی هوشمندانه است برای گفتن دور از دسترس بودن معنای زندگی، اما نهراسید. او می گوید که خودتان را با سرخوشی محض در آن پرتاب کنید.
آنچه در زمان عاشقی اتفاق می افتد لذت وابستگی است. استیلای شادی بخش بر فرد محبوب، بار سنگین مسئولیت داشتن را از میان برمی دارد. شگفت آنکه، هرچه آشفتگی خاطر پیش پا افتاده تر و تحقیر رقت انگیزتر باشد، عشق را بیشتر ثابت می کند. عاشق پراحساس نمی خواهد دلیل و برهان بیاورد، زیرا این به معنای پذیرفتن مسئولیت دوباره است.

v       

نپذیرفتن تحریکات جنسی- به صورت گه گاه- نیز، امری ذاتی است. سر جای خود نشاندن ژن هایتان و فهماندن این مطلب به آن ها که شما "ماشین روابط جنسی" نیستید، نشان می دهد شما انسانی هستید که به دیگران عشق می ورزید، نه اینکه فقط بخواهید نقش حیوانی که برای اصلاح نژاد و تخم کشی به کار می رود و یا گوساله ماده شان را بازی کنید. عشق ورزیدن، شور و شوق داشتن است - این یعنی از نیازها و خواست هایتان جدا شوید و خود را به جای دیگری بگذارید. چنین همدردی ای از دید بسیاری از فیلسوفان، چیزی به جز اصل فطرت انسانی نیست. نظریه تکاملی و سلطه مستبدانه هوس و زایش آن، به چنین وظیفه ای عمل نمی کند.

v       

"دوستی که انسان نتواند از امیدهایش بهره مند گردد، بهتر است دشمن پنداشته شود. روابط انسانی بر این واقعیت که چندین چیز قطعی هرگز گفته نمی شوند استوارند، در واقع، به آن چیزها به عنوان موضوع ویژه در گفتار یا نوشتار اشاره نمی شود؛ و به محض آنکه این سنگریزه ها طوری چیده شوند که بغلتند، دوستی به دنبال آن ها به راه می افتد، و از هم می پاشد.
اگر خود را به طرزی چشمگیر تغییر داده باشیم، آن گروه از دوستانمان که تغییر نیافته باشند مانند ارواح گذشته ما می شوند؛ صدای آنان مانند صدای سایه به گوشمان می رسد- گویی به خود جوان تر، سخت گیرتر و نابالغ ترمان گوش سپرده ایم."

v       

نیچه، این گونه می اندیشید که افرادی که استعداد دوستی دارند به دو گروه تقسیم می شوند. او گروه نخست را دایره شکل می نامد. آنان افرادی هستند که بسیاری دیگر را دور خود جمع می کنند. اما ممکن است آنان مانند نوشابه شما را سیراب کنند، که بیشتر آن کف و حباب است او دسته دوم افراد را که به درد دوستی می خورند، نردبان شکل می نامد. زندگی برای آنان در یک دوره زیسته می شود، زندگی فرایندی پیوسته از تغییر و تحول است و این شور و شوق فراوانشان- احساسی که آنان خود را به وسیله آن بالا می کشند است که مردم را در مسیر آنان قرار می دهد. به هر حال، همان طور که از پله های نردبان بالا می روند، چه این حرکت تخصصی باشد، چه هنری و چه روشنفکرانه، آنان به طور حتم، افراد را پشت سر می گذارند، که اگر اصولا دلسوز باشند امکان دارد برایشان دردناک باشد.

v       

دوستی، برخلاف خانواده، رابطه مبتنی بر انتخاب است. گاهی پایان دادن انتخاب درستی است که در واقع، شگفت آن است که تنها ژرف ترین دوستی هاست که با چنین انتخابی روبه رو می شوند.
نیچه تصویری نسبتا زیبا را در ذهن مجسم می کند: درباره ستاره ای در آسمان بیندیشید. نور ستاره، دو ویژگی دارد. نخست، درخشان و حتی شاد و سرزنده است. دوم، هرگز سایه نمی اندازد. چنین نوری می تواند از دوستی ای که زمانی معنای واقعی داشته است، حمایت کند. حالا، گرچه این نور به خاموشی گراییده، می توان از آن به خاطر چیزی که بوده است، سپاسگزار بود. و مهم ترین مطلب آن است که بر زندگی پیش روی شما سایه نمی اندازد.

v       

ریشه ای زیست شناسانه برای فرزند خواستن وجود دارد که راسل آن را احساس "بروز جسم خود" می نامد. نحوه بیان فیزیکی و یا حتی نفسانی که چیزی از جذبه باروری و برعکس، هراس از ناباروری را به سمت خود جلب می کند. والد بودن، از نظر روان شناختی، توانایی ایجاد بزرگ ترین و ماندگارترین خوشبختی ای را که زندگی به ما ارائه می دهد داراست. زمانی که اوضاع و احوال مردان و یا ن را به چشم پوشی کردن از این خوشبختی رهنمون می سازد، نیازی بسیار ژرف، نشده می ماند.

v       

فرد روان رنجور، به نوعی کاهش غیرعادی در توجه به خود، نوعی فقر دریافت از خود به میزان بسیار زیاد دچار است. در مسئله ماتم، دنیاست که بی چیز و تهی شده، اما در روان رنجوری، خود شخص دچار این خالی شدن می شود. بیمار خودش را بی ارزش، ناتوان از انجام دادن هر نوع فعالیت و از نظر اخلاقی نفرت انگیز به ما نشان می دهد؛ خود را مورد ملامت قرار می دهد و از خود بدگویی می کند و انتظار دارد وی را از خود برانند و یا مجازات کنند. فرد بیمار ممکن است نه غذا بخورد و نه بخوابد، و، از همه چشمگیرتر آنکه، غریزه چسبیدن به زندگی را از دست بدهد. به همین دلیل است که بهترین کاری که امکان دارد افسرده ها برای رسیدن به آن برنامه ریزی کنند، کنار آمدن با یک لحظه از زمان است.

v       

کسانی که نمی دانند چه چیزی آنان را از میان برمی دارد، زندگی روبه جلویی دارند، به سوی بی شمار فردا. آنانی که می دانند علت مرگشان چه خواهد بود، زندگی رو به عقبی دارند که از تاریخ مرگشان (که مشخص است) تا الان، به صورت وارونه انجام می شود. آنان زندگی را از سر دیگرش می بینند. شگفت آنکه، آنان به گونه ای غیرعادی احساس زنده بودن دارند: همان طور که دنیس پاتر، در حالی که مرفین، جرعه جرعه وارد بدنش می شد، بیان می کرد که دیگر نمی توانست شکوفه درخت سیب بیرون پنجره را ببیند: "من سفیدترین، بامزه ترین و شکوفاترین شکوفه ممکن را می بینم. در اکنون قرار داشتن همه چیز، کاملا سحرآمیز است. اگر زمان حال را ببینی - هی، آن را قطعا می بینی. و هی، قطعا آن را جشن خواهی گرفت."

v    

وسط چین   

زندگی به اندازه کافی طولانی است و اگر به خوبی سرمایه گذاری کنیم، زمان سخاوتمندانه کافی ای به ما بخشیده شده است که به بالاترین توفیق ها دست یابیم. به بیان دیگر، مشکل این نیست که زندگی کوتاه است، بلکه ما کوتاهش می کنیم. هدرش می دهیم، همان طور که قماربازان ثروتشان را به طور کامل به باد می دهند. دلیل اینکه ما چنین کاری را انجام می دهیم، آن است که گویا مقدر شده است ما تا ابد زنده ایم. ما زندگی را طوری تلف می کنیم که انگار ذخیره بی پایان از آن در اختیار داریم.
توصیه سنکا آن است که بکوشید در قلمرویی زندگی کنید که بر آن تسلط دارید و آن، اکنون است. گذشته، رفته است، آینده قطعی نیست، تنها می توان در اکنون زندگی کرد. نتیجه تکان خوردن حاصل از دیدن زندگی از سوی دیگرش، که هدیه پردردسر بیماری درمان ناپذیر است، شاید همین احساس بودن در "اکنون" باشد.

v       

خوشبختی به خاطرات بستگی دارد، نه به دلیل حسرت گذشته، بلکه به این علت که خوشبخت بودن، دست کم به صورت جزئی، آن است که دریابید زندگیتان هدف، شکل و نتیجه خود را دارد و خاطرات، ابزاری هستند که انسان را وامی دارند در مورد این مسئله به تأمل بپردازد. به همین دلیل است که یونانی ها می گفتند تا وقتی کسی در بستر مرگ قرار نگرفته است، نمی تواند خوشبخت باشد؛ تنها در آن زمان است که می توانند زندگی خود را به شکل کامل ببینند و بنابراین از خوشایندی آن لذت ببرند. به عبارت دیگر، گرچه ما باید زندگی را رو به جلو پیش ببریم، خوشبختی با ارزیابی گذشته حاصل می شود. معنی ضمنی آن این است که بدون آگاهی از انتها که از آن می توان به گذشته نگاه کرد، خوشبختی از ما گریزان است.

v       

بحران وجودی زمانی بروز می کند که با تشویش و یا پوچی بودن برخورد می کنیم. این مانند آن است که سینه قایقی که در آن نشسته ایم به ناگهان با صخره ای پنهان برخورد کند. اگر آگاه تر بودیم می توانستیم ببینیم که آن صخره آنجاست، و موج های کوچکی که روی سطح آب وجود داشتند حضورش را آشکار می کردند. موج ها، مانند نشانه های بحران وجودی هستند. صخره های غیرقابل حرکت بودن، مشکل بنیادی هستند. توانایی به سر بردن در عدم قطعیت، به معنای چیره شدن بر بحرانی وجودی است.

v       

عاشق کسی شدن به معنای در آرزوی با او بودن است. پیامد این مسئله آن است که چون امکان پیش آمدن روزی که آن دو به وصال یکدیگر برسند وجود ندارد، عشق ژرفای بیشتر می یابد؛ جدا شدن از یکدیگر باعث می شود دل ها، همان طور که خود عاشقان می گویند، مشتاق تر شوند. بنابراین، مرگ به نوعی، عشق را ضمانت می کند و کسانی که در حال مرگ هستند، اغلب الهام بخش برترین عشق می شوند.
کسانی که خبر بیماری درمان ناپذیرشان را شنیده اند، ممکن است، همچنان که به واقعیت موقعیتشان پی می برند، "اکنون" زندگی خوب خود را بروز دهد. بیماری شان، همراه با غم اجتناب ناپذیر، برای چیزهایی که از دست می دهند و یا دیگر نمی توانند به انجام رسانند، آنان را به زیستن به روشی که هرگز پیش از آن برنامه ریزی نکرده بودند، توانا می کند.

v       

می اندیشید "لذت" نقطه آغاز و هدف شاد زیستن است، لذت جویی اپیکور در مورد پذیرفتن سرنوشت خود و یافتن لذت در آن است. این لذت جویی به معنای اتخاذ نگرشی است که در آن فردا از آنچه دارد لذت می برد، حتی اگر آن چیز تنها نان و آبی باشد. جست وجوی لذت در آنچه ندارید، به دست آوردن درد سیری ناپذیر حسرت است.
او دریافت که وقتی می توان امیال را بی حساب و کتاب برآورده کرد، مردم معمولا در چرخه های طمع می افتند. او می اندیشید که شهرها مکان هایی هستند که به ویژه این هوس را برآورده می کنند. وقتی بسیاری مردم، در همسایگی نزدیک زندگی می کنند، ثروت به چیزی نسبی تبدیل می شود، زیرا آنان که ثروت کافی دارند، پیوسته وسوسه می شوند که حسرت آنان را که بیشتر دارند بخورند. "برای کسی که کافی برای او کم است، هیچ چیز کافی نیست."

v       

کلید خشنودی نامنتظر او چه بود؟ بطالت - توانایی ناگهانی برای انجام ندادن کاری. او نمی توانست چنین چیزی را به روش خودش برنامه ریزی کند؛ فرار کردن از آن حادثه بد بود که باعث شد او، برحسب اتفاق، بدون همراه و دست خالی بماند. گل ها، جای کاغذ، علف جای کتاب و ردپای طبیعت جای مکالمات ادیی را گرفت. تمرین، تنهایی و زیبایی، همه با هم به اکسیر حیات بدل شدند- گرچه به نظر می رسید عنصر جادویی، مانند کیمیا ارزشمندتر از آن بود که جمع این عناصر به تنهایی آن را تشکیل دهند. شاید خطر به تنهایی به تعطیلات رفتن، به او امکان پیدا کردن برداشت کم نظیر از راز نهایی را داد: وجود به خودی خود.

 v      

نیاز به مورد نیاز بودن. شغل، نه تنها به شما اطمینان می بخشد که حساب بانکی تان تعادلی مثبت دارد، بلکه ابزاری مهم است که افراد به وسیله آن، معنابخشی به زندگی شان را نیز تضمین می کنند. شغل، افزون بر پول، هویت، عزت نفس و منبعی حیاتی برای دوستی فراهم می کند. به همان اندازه که لباس های رسمی شما در محل کار بدنتان را می پوشاند، شغل نیز روحتان را شکل می دهد. نیچه اظهار داشت که ما به آنچه هستیم تبدیل می شویم. برعکس، از دست دادن شغل، نوعی ناکامی است، زیرا عزت نفس و ارتباط اجتماعی را از میان می برد.

v       

میلیاردرها، مانند خدایان، اغلب با انسان ها نمی پلکند. اما شاید دشواری رایج تری در مورد اینکه در برخورد با پول کلان چه بگوییم زمانی به وجود می آید که دوستی به جمع کمتر پولدار، اما تأثیرگذاری از میلیونرها می پیوندد. وقتی کسی پول بسیار بیشتری از دیگری در می آورد، تفاوت درآمد می تواند مبارزطلبی جدی برای دوستی به شمار آید. گروه سه گانه ای از واکنش های ممکن قد علم می کنند و بی توجهی به آن ها بسیار دشوار است: حسادت، چاپلوسی و احساس بی عدالتی. دوستی، وسایل دفاعی ناچیزی در برابر این صفات دارد.

v       

ماکیاولی به این نتیجه می رسد که: "هیچ چیز به اندازه بخشندگی، این قدر نتیجه مع نمی دهد: در روند آزمودن آن، توانایی انجام دادنش را از دست می دهید و یا فقیر و منفور می شوید و یا به دنبال راهی برای فرار از فقر، آزمندی و منفور بودن می گردید."
اما او راه حلی برای این مشکل دارد که شامل دو بخش است. نخست آنکه به هدف دلایلی که شما را به شور و شوق وامی دارد، بخشنده باشید؛ اما پنهانی. بخش دوم و ساده تر آن است که یاد بگیرید از اینکه دیگران بیندیشند شما مال دوست هستید، ناراحت نشوید. امکان دارد خوشایند نباشد، اما این تنها گزینه واقع گرایانه است.

v       

مورد درخواست پول قرار گرفتن نیز باعث شرمندگی می شود. ناراحت کننده است با افرادی رابطه داشته باشید که به شما بدهکارند زیرا آنان مدیون شما نیز می شوند. توری اامی روی رابطه ای قرار می گیرد که پیش از این، شامل تعهداتی بود آزادانه انتخاب شده. "مقروض بودن اغلب هم خودش را و هم دوستی را از میان می برد." من، بشخصه، زمانی را که افراد، برای مثال در جشن تولدی بزرگ و یا مراسم عروسی به جای هدیه درخواست پول می کنند، نمی پسندم. تصمیم گرفتن در مورد اینکه چقدر بپردازید ناممکن است، زیرا باید درگیر این محاسبه شوید که این رابطه چقدر ارزش دارد؛ هدیه متفاوت است: هدیه، از عشق و یا محبت بسیار زیاد نشان دارد. پول، نماد هیچ چیز نیست. پول حساب شده است، پیمانه ای برای اندازه گیری.

v       

حتی آنانی که از کارشان لذت می برند نمی توانند از آثار ناشی از پول گرفتن برای آن بگریزند. همه برای زنده ماندن باید خدمات خود را بفروشند. نظام، از همه ما باج گیرهایی ساخته است. "هر محصول، دامی است که برای فریفتن خود فرد جهت خرج کردن پولش به کار می رود." امکان دارد ما با بیشترین خوش خلقی به کار بپردازیم. اما چه بپذیریم، چه نه، همراه هرآنچه می فروشیم، یادداشتی است که می گوید: "دوست عزیز، من آنچه را بدان نیاز دارید، به شما می دهم، اما شما شرط لازم را می دانید؛ جوهری که با آن زیر برگه ای را امضا می کنید که در آن خود را به من واگذار می گذارید، می شناسید؛ من با فراهم کردن لذتتان، شما را سرکیسه می کنم."

v       

اعتراض نکردن می تواند عزت نفس را به تباهی بکشد و بی عدالتی را، چه کم و چه زیاد، توجیه کند. "آیا در زندگی خصوصی مان شاهد نیستیم که ریا، نوکرصفتی، خودخواهی، حماقت و وقاحت به توفیق می رسند، در حالی که فروتنی، از برخورد شانه خالی می کند و ارزش زیر پا له می شود؟"
بنابراین، از کم شروع کنید. امکانی تازه را کشف کنید، لذت شخصیت سازی برای بیزاری. بار دیگری که موقعیتی برای ابراز اعتراضی ساده و بیجا پیش آمد، از اینکه آن را تهدیدی به شمار آورید دست بردارید و آن را همچون فرصتی غنیمت بشمارید. نگذارید صدایتان خفه شود، چیزی بگویید. "همه آنچه برای پیروزی شیطان نیاز است، آن است که مردان و ن درستکار دست روی دست بگذارند."

v       

میل نوشت که از بحران روحی اش دو چیز اموخت. نخست آنکه، خوشبختی به طور اتفاقی در زندگی یافت می شود. "کافی است از خودتان بپرسید آیا خوشبخت هستید، خوشبخت بودن متوقف می شود." دوم آنکه، آموزشی که به طور منحصربه فرد بر دستور دادن، تجزیه و تحلیل کردن، و تعمق تمرکز می کند، کافی نیست. "پرورش احساسات به یکی از نکات اساسی در اعتقادات فلسفی و اخلاقی من تبدیل شد." شاعری، هنر، موسیقی و فرهنگ بهترین راه های معنادار کردن زندگی اند، اما، میل هشدار می دهد، انسان در مورد اینکه این موضوعات چگونه درس داده می شوند، چه برسد به اینکه چگونه مورد امتحان قرار می گیرند، باید محتاط باشد. برای مثال، تجزیه و تحلیلی از موسیقی که چگونگی در کنار هم قرار گرفتن پنج پرده و دو نیم پرده هشتگان را با دقت مورد بررسی قرار می دهد، لذتی را که موسیقی به انسان می بخشد، به سرعت تحلیل می برد.

v       

او الهام بخش آن کافرانی است که نیاز دارند خداوند با آزمایش برایشان اثبات شود، گویا وجود خداوند را می توان ثابت کرد و یا به لحاظ نظری اثبات کردنی است. چنان الوهیتی، دیگر مقدس نیست. یک کلام، ختم کلام آنکه، خداوند، غیرتجربی است. نه تنها مومنان، بلکه افراد بی دین هم خداوند را با قوری اشتباه گرفته اند. آنان سزاوار دلسوزی اند نه تشویق. آنچه چشم هر دو گروه را می بندد، توان آزمایی عظیمی است که دین در مورد انسانیت نشان می دهد: اگر از قلمروهای دانشمان فراتر رویم، می توانیم مطمئن و خاطرجمع باشیم و دریابیم که در محدوده های درک ما چه چیزی جریان دارد. بنابراین، باید آنچه را کگارد در مورد دین توصیه کرد با روشی تجربه کنیم - شجاع بودن و نترسیدن. ایمان آورندگان به خداوند نباید برنجند، چرا که خداوند نیز نمی رنجد. کسانی هم که ایمان ندارند باید رفتاری کمتر تحقیر کننده داشته باشند، زیرا آنان با مسخره کردن صرف ایمان، انسانیت خود را، که شاید سودای تعالی در سر بپروراند، مسخره می کنند.

v       

بزرگ ترین هدیه ای که می توانیم به فردی سوگوار بدهیم، آن است که برای او امکان حرف زدن فراهم آوریم. این نخستین گام، نه برای خاتمه دادن به موضوع، بلکه برای آموختن ادامه زندگی با فقدان عزیزان است. مرگ چیز دلنشینی نیست. اگر دلخراش نباشد، دردناک هست. تلاش برای گفتن چیزی، با این باور که کلمات مناسب، آن درد را به شکلی جادویی دور خواهد کرد، فریب دادن خود است. تنها چیزی که آرامش ایجاد می کند آن است که حرف های مهم نزنیم - احتمال دارد این حرف ها کاملا فراموش شوند. هدف، گفتن حرف درست نیست، بلکه آن است که چیزی گفته شود، بنابراین، بگذارید کسی که با او هستید حرف بزند. زیادی سخن نگویید. چیزی ساده بگویید، سپس آماده شنیدن شوید.

v       

در دوستی ای که در موردش سخن می گویم، روح ها با چنان ترکیبی جهانی با هم آمیخته و مخلوط شده اند که خطی که آنان را به هم وصل می کند از یاد می برند. بنابراین، نمی توان آن را پیدا کرد. او، او بود و من، من. اندیشه چنان وحدتی را در سر پروراندن، بالاتر از منطق من است و بالاتر از همه آنچه بویژه می توانم در مورد آن بگویم، نیروی توجیه ناپذیر سرنوشت.
از روزی که او را از دست دادم، تنها با بیزاری خودم را پیش می برم. تفریح هایی که به من پیشنهاد می شود، خاطرم را تسلی نمی بخشد: چنین چیزهایی تنها غم از دست دادن او را دو برابر می کند. ما، در هر وضعیتی، مانند دو نیمه بودیم: الان احساس می کنم دارم سهم او را می م. در حالی که او، که در همه چیز با من شریک بود، غایب است. تصمیم گرفتم من نیز از آن تفریح ها لذت نبرم.

v       

مشکلی که با دین وجود دارد، دست کم از لحاظ نظری، دیدگاه جهانشمول آن است. دین طایفه تان را معین می کند و دور جامعه تان حصار می کشد. "خداوند، به شکل کاملا آشکار قدرتمندی، همان جامعه است." که بدان معناست که نه تنها دین، بیان وحدت اجتماعی است، بلکه رسالتی است که خواسته ی توده مردم را پیش تر از آرزوها و عقاید شما قرار می دهد. به همین دلیل است که معمولا این گونه تصور می شود که نپذیرفتن رقیب، باعث بروز جنگ ها می شود. اگر "نور را دیده باشید"، هرگز دیگر جهان را دوباره به همان شکل نخواهید دید مانند لحظه ای که ارشمیدس یافتم! یافتم! خود را سرداد. شما تغییر یافته اید و رابطه تان با جهان نیز براساس هدف تغییر دادن دیگران، قرار گرفته است.

v       

مفهوم کلی مرگ خوب، برداشتی است که با سنت های دینی و فلسفی مصادف می شود. این مفهوم، جایی میان این ادعا که مرگ هیچ و یا پوچی است. که در نظر من، به اندازه گفتن اینکه لبه تصویر، قاب آن نیست متناقض است و این ادعا که مرگ تنها آغاز زندگی تازه است، قرار می گیرد. از آنجا که تنها یک قطعیت- در مورد مرگ، یعنی مرگ واقعی است و فرا می رسد- وجود دارد، این ادعا نیز بی پایه به نظر می رسد. مفهوم کلی مرگ خوب، بخش محکم موضع میانه رو را در برمی گیرد. این مفهوم وزن مرگ را می پذیرد و می تواند آن را حمل کند. به هراس انگیز بودن آن، اذعان می کند و راهی برای دوستی با آن می یابد.

v 

صبحگاهان که از خواب برمی خیزی، با خود بگو: امروز با فضولی، ناسپاسی، گستاخی، بی وفایی، سوءنیت و خودخواهی روبرو خواهم شد. تمام این ها ناشی از آن است که خطاکاران نمی توانند خوب را از بد تمیز دهند. ولی من مدت هاست که به طبیعت خوبی و شرافتش، طبیعت بدی و رذالتش، و طبیعت شخص خطاکار پی برده ام، خطا کاری که برادرم است. بنابراین، هیچ یک از این چیزها نمی توانند به من آسیب رسانند، زیرا کسی نمی تواند مرا در زشتی و تباهی شریک و سهیم سازد. من هم نمی توانم به برادرم غضب کنم یا از او متنفر باشم؛ زیرا ما آفریده شده ایم تا همچون پاها، دست ها، چشم ها و دو ردیف دندان های بالا و پایین با یکدیگر همکاری کنیم. ایجاد مانع در برابر یکدیگر خلاف قانون طبیعت است و مگر غضب و نفرت نوعی ایجاد مانع نیست؟

v       

آیا امور بیرونی خاطرت را پریشان می کنند؟ پس خلوت گزین، و بر شناختی که از امر نیک داری بیفزا و بر بی قراریت فائق آی. از خطای دیگری هم حذر کن؛ حماقت آنانی که بسیار تلاش می کنند ولی در افکار و حرکات خود هیچ هدفی ندارند و در واقع وقت خویش را تلف می کنند. آن کس که در فکر ارواح دیگران نیست تیره بخت نخواهد بود؛ ولی کسانی که حساب روح خویش را نگه نمی دارند به یقین بدبختند.

تیره بخت ترین انسان کسی است که سودای فهم کل خلقت را در سر داشته باشد، "به پژوهش در اعماق زمین بپردازد"، و با دقت در پی کشف اسرار ارواح دیگران باشد، غافل از آن که به روح خویش پرداختن، و خادم وفادارش بودن، او را کفایت می کند.

v       

تو می توانی همین حالا زندگی را ترک کنی، بگذار همین اصل بر گفتار و کردار و افکارت حاکم باشد، اگر خدایان وجود داشته باشند، ترک کردن انسان ها وحشتناک نیست، زیرا نخواهند گذاشت به تو آسیبی رسد. اگر هم خدایی وجود نداشته باشد، یا در امور فانی مداخله نکند، زندگی در جهانی بی خدا یا عاری از مشیت الهی به چه کار می آید؟ ولی خدایان وجود دارند، و در دنیای بشری مداخله می کنند.

جهان این گونه نیست که بر اثر ناتوانی یا بی کفایتی به خطا اجازه داده باشد اتفاقات خوب و بد به یکسان برای پرهیزگاران و گناهکاران رخ دهد. ولی مرگ و زندگی، شکست و موفقیت، درد و لذت، فقر و ثروت، و نظایر آن به یکسان نصیب خوب و بد می شود. چنین چیزهایی مایه تعالی یا تدنی نیست و بنابراین، نه خوب است و نه بد.

v       

باقی عمرت را با گمانه زنی در باره همسایگانت هدر مده، اگر به چیستی و چرایی افکار، اقوال، افعال و نقشه های دیگران فکر کنی، فرصت انجام دادن دیگر کارها را از دست خواهی داد. آدمی باید خود را به چنان طرز تفکری عادت دهد که اگر ناگهان از او بپرسند "اینک به چه می اندیشی؟" بتواند صادقانه و بی درنگ به این سؤال پاسخ دهد؛ و به این ترتیب ثابت کند که تمام افکارش ساده و محبت آمیز است، یعنی به همان گونه که شایسته موجودی اجتماعی است، موجودی عاری از تخیلات ، حسادت ها، کینه ها، سوء ظن ها و دیگر احساساتی که اگر قرار باشد به داشتن آن ها اذعان کند، از شرم سرخ خواهد شد.

v       

بیش از این خود را فریب مده؛ دیگر هرگز نه این یادداشت ها را دوباره خواهی خواند، نه سالنامه های رومی ها و یونانیان قدیم را، و نه کتاب هایی را که برای روزگار پیری کنار نهاده ای. پس به سوی مقصد بشتاب؛ از امیدهای واهی چشم بپوش؛ و اگر در اندیشه سعادت خود هستی، تا می توانی خود را نجات ده. ما باید روی پای خود بایستیم نه اینکه دیگران ما را سرپا نگه دارند.

v       

برای انسان هشیار و عمیق، تقریبا همه چیز های جهان، حتی اگر چیزی جز پیامدهای جانبی دیگر چیزها نباشند، بر زیبایی خارق العاده آن می افزایند. برای چنین انسانی، چشم بصیرت او را قادر خواهد ساخت تا هم زیبایی جاافتاده ن و مردان سالخورده را مشاهده کند و هم شادابی فریبنده جوانان را. چنین چیزهایی برای همه جالب و خوشایند نیست؛ فقط کسی مجذوب آن ها خواهد شد که با طبیعت و آثارش واقعا مأنوس باشد.

زیبایی هر چیزی قائم به ذات است و مرهون چیز دیگری نیست. تحسین در آن نقشی ندارد، زیرا هیچ چیزی با تحسین بهتر یا بدتر نمی شود. در مورد اشیای طبیعی یا آثار هنری. زیبایی حقیقی به چه چیز دیگری نیاز دارد؟ قطعا به چیزی جز قانون، حقیقت، مهربانی و فروتنی نیاز ندارد. آیا اگر زمرد را ستایش نکنند، زیبایی اش را از دست می دهد؟

v       

همه چیز را به حال خود بگذار. به یاد داشته باش که انسان فقط در زمان حال می زید، در این لحظه گذرا: باقی عمرش یا گذشته است یا هنوز فرا نرسیده است. حتی دیرپاترین شهرت ها نیز زودگذر است، زیرا منوط به سلسله انسان هایی است که زود می میرند و حتی خود را نمی شناسند، تا چه رسد به این که کسی را بشناسند که مدت ها پیش مرده و از دنیا رفته است.

آیا شهرت واهی تو را پریشان خاطر می کند ملاحظه کن که فراموشی و نسیان با چه سرعتی همه چیز را فرا می گیرد. ورطه ابدیتی را نظاره کن که پیش و پس از ما قرار دارد؛ ببین که این تحسین و تمجیدها تا چه اندازه پوچ و توخالی است، سگانت چقدر دمدمی مزاج و بی فکرند، و دایره شهرتت تا چه حد تنگ است.

v       

می توانی هر وقت بخواهی در خود عزلت گزینی برای آدمی کنج عزلتی آرام تر و راحت تر از روحش وجود ندارد؛ از همه مهم تر این که اگر فقط یک لحظه به امکانات دیگری که در خود دارد بیندیشد، بی درنگ به آسودگی خاطر دست می یابد، آسایشی که صرفا نام دیگری برای روح بسامان و هماهنگ است. پس همواره از این کنج عزلت استفاده کن، و دم به دم خود را تازه نما. قواعد زندگانی ات را مختصر کن، ولی قواعد اساسی را از یاد مبر؛ در این صورت یادآوری آن ها تمام ناراحتی هایت را از میان خواهد برد، و تو را با آسودگی به سراغ وظایفت خواهد فرستاد.

v       

این مردم مجبورند همین طور رفتار کنند، و این امری اجتناب ناپذیر است. اگر جز این توقعی داشته باشی، مثل آن است که انتظار داشته باشی درخت انجیر شیره دیگری داشته باشد. به هر حال، به یاد داشته باش که هم تو و هم ایشان به زودی خواهید مرد و نامتان به سرعت از یاد خواهد رفت.

همه چیز گذرا و ناپایدار است، هم آن که می شناسد و هم آنچه شناخته می شود. ملاحظه کن چگونه همه چیز زاییده تغییر است؛ سعی کن بفهمی که برای طبیعت هیچ سعادتی بالاتر از تغییر چیزهای موجود و پدید آوردن موجوداتی مشابه آن ها نیست. هر موجودی، به تعبیری، بذر موجود دیگری است که بناست از آن به وجود آید.

v       

ای دنیا! من با تو کاملا هماهنگ هستم. هر چیزی که برای تو بهنگام باشد، برای من نه دیر است و نه زود. ای طبیعت! آنچه تمامی فصل هایت به بار می آورد میوه مطلوب من است. همه چیز از تو، در تو و به سوی توست.

تا واپسین لحظه حیات در مسیر طبیعت گام بر می دارم؛ هوای اولین دم و آخرین بازدمم یکی بیش نیست، و در همان زمینی مدفون می شوم که پدرم بذر خود، مادرم خون خویش، و دایه ام شیر وجودم را از آن به دست آورده است زمینی که سال های سال آب و غذای روزانه ام را تأمین کرده، و گرچه به شدت از آن سوء استفاده کرده ام، هنوز قدم برداشتنم را تحمل می کند.

v       

همچون دماغه ای باش که همواره امواج را می شکند: او محکم و استوار می ایستد، در حالی که هیاهوی امواج به سرعت فرو می نشیند. "چقدر بداقبالم که چنین اتفاقی برایم افتاد!" به هیچ وجه این طور نیست؛ در عوض بگو: "چقدر خوش اقبالم که این اتفاق موجب تلخکامی ام نشد؛ نه از امروز می ترسم و نه از فردا بیمناکم." آیا اتفاقی که برایت رخ داده تو را از عدالت، بلندهمتی، اعتدال، خردمندی، دوراندیشی، صداقت، عزت نفس، استقلال و تمام دیگر خصایل مختص طبیعت انسان باز می دارد؟ در آینده هر وقت خواستی از چیزی احساس تلخکامی کنی، این قاعده را به یاد داشته باش: "این اتفاق به هیچ وجه حاکی از بداقبالی نبود؛ تحملش نوعی خوش اقبالی عظیم بود."

v       

هرگز تیزهوش نخواهی بود. خوب، اشکالی ندارد؛ ولی صفات دیگری هست که نمی توانی بگویی "از آن ها هیچ بهره ای ندارم." پس این صفات را پرورش بده، زیرا کاملا در حیطه قدرتت هستند. برای مثال، صداقت و شرافت؛ سختکوشی و جدیت.

به هیچ وجه نمی توانی عدم قابلیت یا ناتوانی فطری را بهانه کنی؛ ولی عجیب است که همچنان می خواهی در ساحت پایین تری باقی بمانی. آیا کمبود استعدادهای طبیعی است که تو را به غرولند، خست، چاپلوسی، نالیدن از بیماری، خفت، خودستایی و تلون مزاج واداشته است؟ قطعا نه؛ تو می توانستی مدت ها پیش خود را از شر این صفات خلاص کنی، و در این صورت فقط به کندی و کودنی متهم می شدی و حتی این را هم می توانی با تمرین اصلاح کنی، به شرط این که کند ذهنی خود را بی اهمیت نشماری و از آن لذت نبری.

v       

بعضی از مردم وقتی به کسی خدمتی می کنند، بلافاصله توقع دارند که آن شخص خدمت آن ها را جبران کند. بعضی دیگر، گرچه تا این حد پیش نمی روند، در خفا آن شخص را رهین منت خود می دانند و همواره احسان خود را به یاد دارند. ولی انسانی هم وجود دارد که به هیچ وجه احسان خود را احساس نمی کند، مثل تاکی که میوه مخصوص خود، یعنی خوشه انگور، را به بار می آورد بی آن که در برابر احسان خویش توقعی داشته باشد یا مثل زنبور عسلی که عسل گذاشته است. مثل آن ها، این شخص هم کار خویش را جار نمی زند، بلکه بلافاصله به سراغ کار خوب دیگری می رود، همچون تاک که به محض فرا رسیدن تابستان باز هم انگورهای دیگری به بار می آورد.

v       

اکنون به چیزهای مادی تر نظری بیفکن: چقدر گذرا، ناپایدار و بی ارزشند. هر آدم هرزه ای، هر ای و هر تبهکاری می تواند آن ها را تصاحب کند. به خصوصیات معاشرانت نگاه کن: حتی مقبول ترین آن ها را هم به سختی می توان تحمل کرد؛ در واقع امر، انسان حتی خودش را هم به سختی می تواند تحمل کند. پس در این ظلمت و منجلاب، در این جریان بی وقفه وجود و زمان، در این تغییر و تبدل بی پایان، هیچ چیزی را نمی توان با ارزش شمرد و با جدیت تعقیب کرد. آدمی باید به خود قوت قلب دهد و آرام منتظر مرگ طبیعی باشد؛ و در عین حال بی تابی نکند.

v       

هیچ اتفاقی برای انسان رخ نمی دهد مگر آن که طبیعت توانایی تحملش را به او عطا کرده باشد. تجربه های همسایه ات با تجربه های تو فرقی ندارد؛ ولی او، یا به علت نا آگاهی از آنچه رخ داده یا برای نشان دادن قابلیت های خود، محکم و استوار می ایستد. خجالت آور است که جهالت و خودبینی نیرومندتر از خردمندی باشد!

v       

همواره به آن سرعتی بیندیش که تمام موجودات حال و آینده از میان می روند و نابود می شوند. پیش و پس ما را بی نهایت فرا گرفته، مغاکی که قادر به مشاهده ژرفایش نیستیم. در چنین شرایطی، آن کس که آزرده و پریشان خاطر باشد، قطعا دیوانه است، زیرا گمان می کند که این ناراحتی تا ابد ادامه می یابد.

چیزی به وجود می آید و چیزی از میان می رود. حتی وقتی چیزی در شرف به وجود آمدن است، بخشی از آن پیشاپیش از میان می رود. تغییر و تحول تا ابد جهان را تجدید می کند، درست همان طور که جریان ممتد زمان آن را تا ابد نو می کند. در چنین رودخانه پرشتابی که هیچ جای پای محکمی در آن وجود ندارد، کدام یک از چیزهایی را که به سرعت از پیش چشم ما می گذرند می توان با ارزش شمرد؟

v       

وقتی می خواهی شادمان شوی، به صفات خوب دوستانت بیندیش: قابلیت این، فروتنی آن، سخاوت دیگری و نظایر آن ها. در واقع بهترین درمان افسردگی این است که در اطرافیان خود شاهد نمونه های فراوانی از فضایل مختلف باشیم. پس همیشه آن ها را در برابر دیدگانت داشته باش.

این که وزنت فلان مقدار باشد، و نه سیصد پوند، ناراحتت نمی کند. پس چرا باید ناراحت باشی که فلان مقدار عمر خواهی کرد و نه بیش تر؟ تو محدودیت های مقرر شده برای جسمت را می پذیری. محدودیت های عمرت را هم بپذیر.

v       

خیالبافی مکن و آنچه را نداری معدوم انگار. به آنچه داری ناظر باش، همان چیزهایی که بیش از هر چیز دیگر با ارزش می شماری، و بیندیش که اگر آن ها را نداشتی چقدر آرزومندشان می بودی. ولی مواظب باش. داشته های خود را بیش از حد باارزش مشمار، زیرا در این صورت اگر آن ها را از دست بدهی، مغموم و ناراحت خواهی شد.

مرگ آزادی از ادراکات حواس، گریز از چنگال عواطف، استخلاص از انحرافات فکر و رهایی از قید و بند تن.

v       

حرکت ستارگان را ملاحظه کن، به گونه ای که انگار تو نیز همراه آن ها در گردشی. همواره تغییر و تحول عناصر را در نظر داشته باش. چنین افکاری انسان را از آلودگی های این دنیا پاک می کنند. درون خود را بکاو. سرچشمه خوبی ها درون توست: همواره آن را بکاو تا همیشه جاری باشد.

هنر زندگی بیش تر شبیه کشتی گرفتن است نه رقصیدن، زیرا در زندگی نیز باید محکم و استوار مراقب حملات دور از انتظار باشیم.

v       

پشیمانی یعنی تاسف به خاطر از دست دادن فرصتی مناسب. آنچه خوب است همیشه مناسب است، و هر انسان خوبی باید به خاطر از دست دادن چنین فرصتی متأسف باشد، ولی هیچ انسان خوبی خود را به خاطر از دست دادن فرصت کسب لذت سرزنش نمی کند. پس لذت نه خوب است و نه مناسب.

هر کسی از چیز متفاوتی لذت می برد. لذت من عبارت است از سالم نگه داشتن قوه حاکم، یعنی عقلم، جدا نشدن از مردم و اتفاقاتی که برای آن ها رخ می دهد؛ توانایی پذیرش هر امری و استقبال از آن؛ و ارج نهادن به هر چیزی به اندازه ارزشی که دارد.

v       

مرا بگیر و به هر جا که می خواهی پرتاب کن؛ زیرا باز هم روحم شاد و راضی خواهد بود، مادامی که وجود و اعمالش موافق طبیعتش باشد. آیا دلیلی دارد که روحم رنجور، خوار، درمانده، نگران و هراسان باشد؟ آیا چیزی را می شناسی که به این بها بیارزد؟

v       

انسان اندیشمند نباید نسبت به مرگ بی اعتنا، بی صبر و تحمل و بی علاقه باشد، بلکه صرفا باید آن را یکی از اتفاقات طبیعی بداند. همان طور که منتظر خروج طفل از رحم مادر هستی، باید در انتظار خروج روح از قفس تن باشی. دو چیز را در نظر بگیر که تو را به مرگ راضی می کنند: طبیعت چیزهایی که از آن ها جدا خواهی شد، و مردمی که دیگر با آن ها سروکار نخواهی داشت. اگر به خستگی ناشی از زندگی در میان مردمی با عقاید متفاوت بیندیشی، در این صورت فریاد خواهی زد: "ای مرگ شتاب کن، مبادا من هم مثل آن ها خودم را فراموش کنم."

v       

به زندگی نسل های قبلی، بعدی و مردمان بی تمدن کنونی بیندیش، ملاحظه کن که چه انبوهند کسانی که نام تو را نمی دانند، چه بسیار کسانی که به سرعت نامت را فراموش خواهند کرد و چه بسیار کسانی که هم اکنون تو را می س و به زودی نکوهشت خواهند کرد. بنابراین، شهرت و آوازه بی ارزش است. مثل هر چیز دیگری.

تو خواهان ستایش مردمی هستی که هر پانزده دقیقه یک بار خود را نکوهش می کنند، مردمی که خود را تحقیر می کنند. آیا این نشانه عزت نفس است که خود را به خاطر تمام کارهایمان سرزنش کنیم؟

v       

اپیکور می گوید: "در هنگام بیماری هرگز با کسانی که به دیدنم می آمدند درباره دردهای جسمانی ام و موضوعاتی از این دست صحبت نمی کردم. در عوض، به اصول فلسفه طبیعی می پرداختم؛ و به ویژه می خواستم دریابم که وقتی جسم انسان تا این حد مضطرب و پریشان است، چگونه ذهن آدمی می تواند همچنان آرام بماند و در پی خیر و صلاح خود باشد. نمی گذاشتم پزشکان به موفقیت های خود ببالند، زندگی ام روال طبیعی اش را با شادمانی و آرامش دنبال می کرد." پس در هنگام بیماری یا ابتلا به مصائب مثل اپیکور باش. هیچ گاه از فلسفه غافل مشو و هرگز در بحث های بیهوده افراد بی فرهنگ و نادان شرکت مکن.

v       

هرگاه از وقاحت کسی عصبانی شدی، از خود بپرس: آیا جهان می تواند بدون وقاحت وجود داشته باشد؟ نه، نمی تواند؛ پس در پی امر محال مباش. این شخص فقط یکی از افراد وقیحی است که وجودشان برای جهان ضروری است. هرگاه با رذالت، ریاکاری و یا هر شرارت دیگری روبرو شدی، به همین امر بیندیش. در این صورت نسبت به آن ها مهربان تر خواهی شد.

هیچ یک از این کسانی که بر آن ها خشم می گیری کاری نکرده اند که به ذهنت آسیب رسانده باشد و فقط در ذهن است که هر گونه بدی یا زیانی می تواند واقعیت پیدا کند. چیزهایی که ما را خشمگین و عصبانی می کنند به اندازه خود خشم و عصبانیت به ما زیان نمی رسانند.

v       

ای روح من، آیا روزی نخواهد رسید که خوب و صادق، یکتا، عریان و بیش از جسمی که تو را احاطه کرده روشن و آشکار باشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که حلاوت عشق و محبت را بچشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که بی آن که محتاج و نیازمند باشی و از جاندار و بیجان چشم لذت داشته باشی، بنفسه خشنود باشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که در پی طول عمر و زندگی در محل یا کشوری با آب و هوایی معتدل تر یا در بین مردمی خوش خلق تر نباشی؟ چه وقت از داشته های خود و حال و روز فعلی خویش راضی خواهی بود، و قانع خواهی شد که همه چیز از جانب خدایان و به خیر و صلاحت است؟

v       

هر چه رخ می دهد یا قابل تحمل است یا نیست. اگر قابل تحمل است، پس آن را تحمل کن. زبان به شکایت مگشا. اگر قابل تحمل نیست، باز هم آزرده مشو؛ زیرا اگر تو را نابود کند، خودش هم بی درنگ از بین خواهد رفت. فقط به یاد داشته باش که اگر ذهنت چیزی را قابل تحمل و مفید به حال تو و نوعی انجام وظیفه تلقی کنند، برای تو هم قابل تحمل خواهد بود.

وقتی از خواب برمی خیزی، از خود بپرس: "آیا برایت اهمیت دارد که دیگران تو را به خاطر کار خوبت نکوهش کنند؟" نه هیچ اهمیتی ندارد. زندگی خصوصی کسانی که متکبرانه به ستایش یا نکوهش دیگران می پردازند هیچ فرقی با دیگران ندارد، آن ها هم مثل دیگران می خوابند، مثل دیگران غذا می خورند، مثل دیگران رفتار می کنند، از چیزهای مشابهی می هراسند و در پی چیزهای مشابهی هستند.

v       

انسان فرهیخته و متواضع به طبیعت، که مبدأ و مرجع امور است، چنین می گوید: "هر چه می خواهی بده، و هر چه می خواهی بگیر" و این سخن را نه از روی مبالغه، بلکه از روی اطاعت و حسن نیت محض ادا می کند.

دیگر وقت خود را صرف بحث در باره چیستی انسان خوب مکن. انسان خوبی باش.

v       

چشم سالم باید همه چیزهای مرئی را ببیند و نگوید که فقط می خواهم فلان رنگ را ببینم، زیرا این امر نشانه چشمی بیمار است. به همین ترتیب قوای بویایی و شنوایی هم، در صورت سلامت، باید هر چیز بوییدنی و شنیدنی را ببویند و بشنوند. معده سالم هم باید همچون سنگ آسیایی که آماده خرد کردن هر چیز خردکردنی است، آماده هضم هر غذایی باشد. به همین ترتیب، عقل سالم هم باید برای هر پیشامدی آماده باشد. عقلی که می گوید: کاش فرزندانم زنده بمانند یا کاش مردم تمام کارهایم را ستایش کنند، شبیه چشم بیمار و دندان سست است.

v

وسط چین      

 

اساس و هدف فعالیت ما آدمیان ی سائق هایی است که به طور طبیعی در نهادمان وجود دارند و در اصل فردی اند. در عین حال ما ذاتا موجوداتی اجتماعی نیز هستیم زیرا برای ی سائق های فردی به جمع نیازمندیم و از این رو ناچاریم به منظور ماندن در جمع، سائق های خود را محدود و مهار کنیم. کشمکش میان این دو گرایش متعارض موجب آن وضعی می شود که نام این اثر بیان کننده آن است، یعنی ملالت یا ناخشنودی در تمدن.

#مترجم

v       

"روانکاوی با دو ادعا همه جهانیان را بر می آشوبد و مورد بیزاری آنان واقع می شود: یکی از این دو ادعا ناقض یک پیش داوری عقلانی است و دیگری ناقض یک پیش داوری اخلاقی- زیباشناختی." نخستین ادعای ناخوشایند روانکاوی از این قرارست که فرایندهای روانی در اصل ناآگاهانه اند و فرایندهای آگاهانه فقط به فعالیت ها و بخش های اندکی از روان آدمی محدود می شوند. پس انسان، حاکم مطلق بر محرک های درونی خویش نیست بلکه موجودی است عمدتا غیرعقلانی که بیشتر تحت جبریت نهادی و تاریخی خویش رفتار می کند. ادعای دوم این است که بخشی از انگیزه های غریزی که هم به معنای خاص و هم به معنای عام، جنسی هستند، در ایجاد بیماری های روانی نقشی فوق العاده مهم ایفا می کنند و به علاوه در فعالیت های عالی فرهنگی، هنری و اجتماعی نوع بشر سهیم و دخیل اند.

#مترجم

v       

نظریات او بیان نحوه ای خاص از بررسی مسایل زندگی است که می توان آن را فلسفه  فروید نامید. به این معنی که حقایق عینی وجود دارند و شوربختی انسان ها در تحلیل آخر ناشی از وارونه نشان دادن علت این حقایق است و این که این دروغ، زیر تأثیر تابوها و دیگر فشارهای روحی و اجتماعی به وجود می آید. باز به این معنی که آدمی می تواند اراده کنند که جستجوی حقیقت را به عنوان اصل هدایت کننده زندگی بپذیرد و بدون مصالحه، همه هدف های شخصی را تحت الشعاع این هدف قرار دهد.

"علم باید توهمات متافیزیکی، پیش داوری ها و خرافات را پشت سر بگذارد، اما مفهوم عقلانیت یعنی حقیقت، آزادی و عدالت را به عنوان سنت از نسلی به نسلی منتقل کند."

#مترجم

v       

سرچشمه اصلی احساسات دینی احساسی خاص است که خود او را هرگز ترک نمی کند، احساسی که مایل است آن را "جاودانگی" بنامد، احساس چیزی بی انتها، بی حد، به اصطلاح "اقیانوسی" این احساس، واقعیتی صرفا ذهنی است، نه اصل ایمانی، و چیزی نیست که بقای شخصی فرد را تضمین کند اما سرچشمه نیرویی دینی است که کلیساها و نظام های گوناگون دینی آن را به دست گرفته اند و به مسیرهای معینی هدایت می کنند و یقینا سرانجام، آن را به فرسایش می کشانند. به نظر او آدمی تنها بر مبنای این احساس اقیانوسی حق دارد خود را دیندار بنامد، هر چند هر ایمان و هر وهمی را مردود شمارد.

v       

طبیعتا هیچ چیز مطمئن تر از احساس ما از خودمان یعنی "من" ما نیست. این "من" در نظر ما مستقل، یکپارچه و متمایز از همه چیزهای دیگر نمودار می گردد. اما "من"، به هر صورت در برابر جهان خارج به ظاهر دارای مرزهای دقیق است. فقط در یک حالت، وضع به گونه ای دیگر است، حالتی غیر عادی که با وجود این نمی توان آن را بیمارگونه نامید. در اوج عاشقی مرزهای میان "من" و موضوع عشق در معرض محوشدن قرار می گیرد. عاشق برخلاف همه ی شواهد حسی ادعا می کند که "من" و "تو" [معشوق] یکی است و طوری رفتار می کند که گویی واقعا چنین است. پس اگر ممکن باشد که این مرز در اثر یک کارکرد فیزیولوژیک موقتا از میان برداشته شود طبعا باید در اثر روندهای بیمارگونه نیز مختل شود.

v       

اگر احساس "اقیانوسی" نزد بسیاری از مردم وجود دارد و تمایل داشته باشیم آن را به یک مرحله پیشین تکامل "من" نسبت دهیم، این احساس بر چه مبنایی به مثابه سرچشمه نیازهای دینی انگاشته می شود. به نظر من حتما لازم نیست که چنین باشد. یک احساس تنها هنگامی می تواند سرچشمه نیرو باشد، که خود بیان نیازی نیرومند باشد. نمی توان انکار کرد که نیاز به دین از بی پناهی دوران کودکی و نیاز به پدر ناشی می شود، به خصوص به این علت که این احساس از زمان زندگی کودکی به طور ساده ادامه نمی یابد، بلکه در اثر ترس از نیروی غالب سرنوشت، مداوم نگاه داشته می شود. از نیازهای دوران کودکی نمی توانم از نیازی نام ببرم که مانند نیاز به محافظت از جانب پدر نیرومند باشد. بنابراین نقشی که احساس اقیانوسی ایفا می کند و شاید به منظور احیای خودشیفتگی بی حد اولیه باشد، به عقب رانده می شود.

v       

منشأ طرز فکر دینی را می توان در خطوط کلی به وضوح تا احساس بی پناهی در کودکی پیگیری کرد.  می توانم تصور کنم که احساس "اقیانوسی" بعدها در رابطه با دین قرار گرفته باشد. "یکی بودن با کل وجود" که محتوای فکری آن را تشکیل می دهد، مانند نخستین کوشش در راه تسلی دینی به گوش می آید، مانند راهی دیگر برای انکار خطری که "من" را از سوی جهان بیرون تهدید می کند.

v       

زندگی آن گونه که ما در می یابیم برایمان بسیار دشوار است و رنج های بسیار و سرخوردگی ها و وظایف ناممکن به همراه می آورد. برای تحمل کردن آن نمی توانیم از وسایل تسکین بخش چشم پوشی کنیم: وسایل نیرومند سرگرمی، که موجب می شوند بار بدبختی های خویش را سبک تر کنیم، های جانشین که از بدبختی ما می کاهند و مواد سکر آور که حساسیت ما را در برابر بدبختی ها از بین می برند. های جانشین که هنر در اختیار ما می گذارد، وهمی است در برابر واقعیت و به شکرانه نقشی که خیال در زندگی روحی ایفا می کند تأثیری کم تر از سرگرمی ندارد. مواد سکرآور بدن ما را تحت تأثیر قرار می دهند و شیمی آن را دگرگون می کنند، نمی توان به سادگی گفت که جای دین در این ردیف کجاست. باید باز هم دورتر رفت.

v       

این سوال که هدف و غرض از زندگانی انسان چیست بارها مطرح شده و تا به حال هرگز پاسخی قانع کننده نیافته است و شاید اصلا ممکن نباشد پاسخی به آن داده شود بعضی از کسانی که این سؤال را مطرح کرده اند افزوده اند که اگر زندگانی هدفی نداشته باشد، از نظر آنان هیچ ارزشی ندارد. اما این تهدید هیچ چیز را تغییر نمی دهد، بلکه به نظر می رسد که حق داشته باشیم طرح سؤال را مردود بشماریم. ظاهرا چنین سؤالی از خود پسندی نوع بشر، که آن را در اشکال فراوان دیگر نیز می شناسیم، ناشی می شود. باز تنها دین است که می تواند به این سؤال که هدف زندگی چیست پاسخ دهد. اگر نتیجه بگیریم که فکر هدفمند بودن زندگی کاملا وابسته به نظام دینی است، چندان به خطا نرفته ایم.

v       

هدف زندگی به وسیله برنامه اصل لذت تعیین می گردد. این اصل از ابتدا بر فعالیت های دستگاه روانی حاکم است و با وجود این، برنامه اش با همه جهان در ستیز است، هم با عالم صغیر و هم با عالم کبیر. همه قواعد عالم در جهت خلاف آن در کارند. می توان گفت که سعادت انسان در برنامه "خلقت" منظور نشده است. سعادت به معنای دقیق، ی نیازهای انباشته شده است که ترجیحا ناگهانی حادث می شود و طبق ماهیتش فقط به مثابه پدیده ای گذرا امکان پذیر است. تداوم هر وضعی که اصل لذت، رسیدن به آن را آرزو می کند، فقط خشنودی متوسطی حاصل می کند. ما چنان ساخته شده ایم که فقط از تباین شدید لذت می بریم و از یک وضع ثابت کم تر احساس لذت می کنیم. بنابراین سرشت خود ما امکانات سعادت مان را محدود می کند. احساس بدبختی کردن کم تر دشوار است.

v       

می توان به جای این جهان، جهان دیگری ساخت که در آن، تحمل ناپذیر ترین خصوصیات محو شوند و خصوصیات دیگری که با آرزوهای فرد تطابق دارند جای آنها را بگیرند. هر کس که از سر انزجار نومیدانه این راه را برگزیند، معمولا به جایی نمی رسد. واقعیت برای او بیش از حد نیرومند است. او دیوانه ای می شود که در تحقق هذیانش غالبا یاوری پیدا نمی کند. اما می گویند هر یک از ما از بابتی مانند یک فرد پارانویایی رفتار می کنیم، یعنی آن جنبه از جهان را که در نظرمان رنج آور است به وسیله آرزو اصلاح و این جنون را داخل واقعیت می کنیم. دین های نوع بشر را نیز باید از شمار این هذیان های جمعی دانست. طبیعتا کسی که خود دچار آن است، آن را تشخیص نمی دهد.

v       

یکی از اشکال تظاهر عشق، یعنی عشق جنسی نیرومند ترین تجربه احساس شیفتگی را به ما عرضه کرده و سرمشق ما در راه جستن سعادت شده است. چه چیز طبیعی تر از این که سعادت را مصرانه از این راه، که نخستین بار سعادت را در آن شناخته ایم، بجوییم. نقطه ضعف این فن زندگی کاملا روشن است وگرنه به فکر هیچ کس نمی رسید که این سعادت را رها کنند و راهی دیگر برگزیند. هیچ گاه در برابر رنج، بی حفاظ تر از هنگامی که عشق می ورزیم و هیچ گاه ناکام تر از وقتی که ابژه عشق را از دست می دهیم نیستیم.

v       

در سفرهای اکتشافی ناظران در بسیاری از موارد سبکباری نسبی زندگانی بدوی را که مدیون سخای طبیعت و آسانی ی نیازهای بزرگ بود، به غلط مربوط به فقدان مقتضیات پیچیده فرهنگی می دانستند. این مناسب وقتی پدیدار شد که مردم مکانیسم نورزها را شناختند که آن اندک سعادت انسان متمدن را نیز به مخاطره انداخته است. معلوم شده بود که علت نورتیک شدن فرد این است که نمی تواند آن همه ناکامی را که جامعه به منظور خدمت به آرمان های فرهنگی بر گرده او سوار می کند، تحمل کند و از این نتیجه می گرفتند که اگر آن مقتضیات از میان برداشته شوند یا کاهش یابند می توان به امکان سعادت بازگشت.

v       

به نظر مسلم می آید که ما در تمدن امروزیمان احساس خشنودی نمی کنیم. اما بسیار مشکل می توان دانست که انسان های اعصار گذشته سعادتمند تر بوده اند یا نه، و اگر بوده اند به چه اندازه و شرایط فرهنگی آنان در سعادتشان چه سهمی داشته است. گرایش ما همیشه این خواهد بود که شوربختی مردم را به طور عینی درک کنیم، یعنی خود را با خواسته ها و حساسیت هایمان در شرایط آنان قرار دهیم و سپس ببینیم که آنان در چه شرایطی احساس سعادت یا بی سعادتی می کرده اند. این نحوه دید که به علت نادیده گرفتن تنوع حساسیت های ذهنی، به ظاهر طرز دیدی عینی است، در واقع ذهنی ترین نحوه دید ممکن است، زیرا وضعیت روحی فرد را جایگزین وضعیت های روحی ناشناخته دیگر می کند. اما سعادت امری کاملا ذهنی است.

v       

موقعیت های معینی، مانند موقعیت یک قربانی انکیزیسیون مقدس یا یک یهودی منتظر تعقیب، هرچند برایمان وحشتناک باشد، باز هم ممکن نیست بتوانیم خود را به جای آنان بگذاریم و تغییراتی را حدس بزنیم که کم حسی اولیه، کم حس شدن تدریجی، دیدگاه ها و انتظاراتشان، انواع شدید و خفیف تخدیر حواس در ادراک لذت و رنج، چه حالی در آنان ایجاد کرده است. در شرایط رنج بسیار شدید، مکانیسم های روانی معینی که حفاظت کننده اند فعال می شوند.

v       

انسان مدت ها پیش، از قدرت مطلق و علم مطلق، تصوری ایده آل ساخته بود که در وجود خدایانش متجلی می شد و همه آرزوهایی را که در نظر او دست نیافتنی یا ممنوع بودند به آنان نسبت می داد. پس می توان گفت که این خدایان ایده آل های فرهنگی بودند. انسان امروز به این ایده آل ها بسیار نزدیک شده و تقریبا خود خدایی شده است. البته تنها آن طور که طبق داوری انسان می توان به ایده آل ها دسترسی پیدا کرد، یعنی نه به طور کامل. گویی انسان یک نوع خدای مصنوعی شده است و اگر همه اعضای کمکی اش را به خود وصل کند، کاملا باشکوه است، اما این عضوهای کمکی جزء بدن او نیستند و گاهی برایش دردسر فراوان ایجاد می کند. زمان های آینده پیشرفت هایی بزرگ و نو در زمینه تمدن به همراه خواهند آورد که شباهت او را به خدا بیش تر خواهند کرد و شاید این امروزه قابل تصور نباشد. اما انسان امروزی با شباهتی که به خدا دارد، سعادتمند نیست.

v       

نظم را از طبیعت آموخته ایم. مشاهده نظم بزرگ ستارگان نه تنها سرمشق نوع بشر، بلکه نخستین نقطه اتکای او در وارد کردن نظم در زندگیش بوده است. نظم نوعی اجبار در تکرار است که وقتی مستقر شد، معین می کند که یک کار، کی، کجا و چگونه انجام شود و به این طریق آدمی را در تکرار موارد شبیه، از درنگ و تردید مصون می دارد. فایده نظم انکارنشدنی است، زیرا به انسان بهترین امکان استفاده از مکان و زمان را می دهد و در ضمن نیروهای روانی او را حفظ می کند.

v       

آزادی فردی دستاورد تمدن نیست و پیش از آن که اصلا تمدنی وجود داشته باشد، از هر زمان دیگر بیشتر بوده است، البته در آن زمان ارزشی نداشته است، زیرا فرد تقریبا قادر نبوده است از آن دفاع کند. با تکامل تمدن، آزادی فردی محدود می شود و اقتضای عدالت این است که هیچ کس از این محدودیت معاف نباشد. آن چه در یک جامعه انسانی به عنوان شوق آزادی به جنبش در می آید، ممکن است مقاومتی در برابر بی عدالتی باشد و از این رو برای تکامل بعدی تمدن، مفید و با تمدن سازگار باشد. گمان نمی کنم که انسان را با هیچ وسیله بتوان به آن جا رسانید که طبیعت او تبدیل به طبیعت موریانه شود. او همواره از خواست خود مبنی بر آزادی فردی در برابر اراده جمع دفاع خواهد کرد.

v       

از یک دیدگاه اخلاقی، آمادگی برای عشق ورزیدن به همه انسان ها و جهان، بلندترین مقامی است که انسان می تواند به آن دست یابد. اما عشقی که تفاوت قائل نشود، به نظر می رسد که تا اندازه ای ارزش خود را از دست بدهد، به این معنی که به ابژه  عشق ظلم می کند. دیگر این که همه انسان ها ارزش دوست داشتن ندارند.

"همنوع خویش را مانند خود دوست بدار." چرا باید چنین کنیم؟ برای ما چه سودی دارد؟ اما بالاتر از همه، چگونه موفق به این کار شویم، چگونه امکان پذیر است؟ عشق من برای خودم با ارزش است و نباید آن را بی تأمل به دور افکنم. این عشق وظایفی را به من محول می کند که باید با فداکاری آماده تحقق آن باشم. اگر کسی را دوست می دارم، باید به نوعی شایسته آن باشد.

v       

انسان فقط موجودی نرم و نیازمند به عشق نیست که تنها وقتی به او حمله می شود از خود دفاع کند، بلکه سهمی زیاد از گرایش به پرخاشگری را نیز باید جزء استعدادهای غریزی او به شمار آورد. در نتیجه همنوع برای او نه تنها باور و ابژه جنسی بالقوه است، بلکه نیز کسی است که او را وسوسه می کند، تا سائق پرخاشگریش را با او کند.

تمدن باید همه وسایل را فراهم آورد تا سائق پرخاشگری انسان ها را محدود کند. پس از این روست عرضه کردن روش هایی که هدف آن ها هم هویت کردن انسان ها است و آنان را به سوی روابط عاشقانه مهارشده سوق می دهد و از این روست محدود کردن زندگی جنسی و فرمان ایده آل مبنی بر دوست داشتن همنوع خود مانند خویش، که هیچ چیز به این اندازه با طبیعت اصلی نوع بشر مغایرت ندارد.

v       

فرهنگ فرایندی است در خدمت سائق عشق که هدف آن جمع کردن افراد انسانی در خانواده، سپس قبیله، خلق، ملت و در واحد بزرگ تر کل جامعه انسانی است. چرا باید چنین شود، نمی دانم. این کار سائق عشق است. اما سائق پرخاشگری طبیعی انسان، یعنی دشمنی یکی با همه و همه با یکی، با این برنامه تمدن در تضاد است. این سائق پرخاشگری، زاده سائق مرگ و نماینده اصلی آن است که در کنار سائق عشق می کوشد که تسلط بر جهان را با آن تقسیم کند. تکامل تمدن باید نمایانگر مبارزه میان عشق و مرگ، یعنی سائق زندگی و سائق تخریب باشد که در نوع بشر تحقق می یابد.

v       

شر غالبا آن چیزی نیست که برای "من" زیان آور یا خطرناک باشد. به عکس، چیزی است که در آرزوی آن است و از آن لذت می برد. انگیزه پرهیز از شر را می توان در بی پناهی و وابستگی او به دیگران یافت و بهتر آن است که آن را ترس در برابر از دست دادن عشق بنامیم. وقتی آدمی عشق دیگری را که به او وابسته است از دست بدهد، ایمنی در برابر بعضی خطرها را نیز از دست می دهد و به خصوص در معرض این خطر واقع می شود که آن شخص به وسیله تنبیه، برتری خود را به او بنمایاند. پس شر در آغاز چیزی است که آدمی را به از دست دادن عشق تهدید می کند. آدمی ناچار است به علت ترسی که از این کمبود دارد، از شر پرهیز کند. به همین علت نیز فرق زیادی ندارد که کاری زشت کرده یا فقط قصد آن را داشته باشد. در هر دو مورد این خطر هست که مرجعیت آن را کشف کند و در هر دو مورد همان رفتار را دارد.

v       

ناکامی هایی که منشأ خارجی دارند، باعث تقویت نیروی وجدان در "فرامن" می شوند. تا زمانی که وضع آدمی خوب باشد، وجدانش هم آرام است و بسیاری چیزها را بر "من" روا می دارد. اما وقتی گرفتار بداقبالی شود، به درون خویش می نگرد، خود را گناهکار می داند و مطالبات وجدانش افزایش می یابد و با تزکیه نفس و تاوان دادن، خود را تنبیه می کند. سرنوشت به مثابه جانشین مرجعیت والدین انگاشته می شود. هنگامی که آدمی به بداقبالی گرفتار می شود به این معنی است که این قدرت اعلا آدمی را دوست نمی دارد و به علت ترس از دست دادن عشق، باز مطیع نماینده والدین که در "فرامن" است می شود، و مرجعیتی که درباره کامیارشدن او بی اعتنا بوده است. این مطلب وقتی به روشنی مشاهده می شود که فرد سرنوشت را به معنای دقیق دینی، اراده خداوند بداند.

v       

علایم نورز به طور عمده عبارت است از های بدلی برای آرزوهای تحقق نیافته جنسی. ضمن کار روانکاوی با شگفتی دریافتیم که تقریبا هر نورزی تا اندازه ای احساس تقصیر ناهشیار را پنهان می کند، که به نوبه خود در اثر استفاده از علایم بیماری به منظور مجازات، آن ها را تثبیت می کند. اگر یک محرک سائق واپس زده شود، عناصر لیبیدویی آن به علایم بیماری و اجزای پرخاشگری آن، به احساس تقصیر تبدیل می شوند.

v       

توجه اخلاقیات معطوف به آن نقطه ای است که می توان به مثابه ضعیف ترین نقطه هر تمدن شناخت. پس اخلاقیات را باید به عنوان کوشش درمانی فهمید، کوشش برای به دست آوردن چیزی به وسیله فرمان های "فرامن"، که در نتیجه فعالیت های فرهنگی دیگر به دست نمی آید. چنان که می دانیم مسئله در این جا این است که گرایش ذاتی پرخاشگرانه انسان ها نسبت به یکدیگر که بزرگ ترین مانع فرهنگ است، چگونه از میان برداشته می شود. درست به این علت است که این فرمان "فرامن" فرهنگی که: "همنوع خود را نیز مانند خود دوست بدار" به خصوص جالب توجه است.

v       

یک تکنیک دفع رنج این است که هدف سائق ها چنان جابه جا شود که امکان ناکامی ناشی از طرف جهان بیرون از میان برود. در این جا والایش سائق ها به کمک می آید. اگر آدمی بتوانند لذت ها را به سرچشمه های فعالیت های روحی و فکری ارتقا دهد، بیش از همه سود برده است. در این صورت سرنوشت نمی تواند لطمه ای زیاد به او وارد آورد. این نوع مانند شادی هنرمند به هنگام خلق و تجسم بخشیدن به تصاویر خیالی، یا شادی کاوشگر به هنگام حل مسایل و شناخت حقیقت، کیفیتی خاص دارد که این ها به نظرمان لطیف تر و بالاتر می آیند، اما شدت آن ها در مقایسه با ی محرک های سائق خام و اولیه ضعیف تر است و وضع جسمانی ما را دچار تشنج نمی کند.

v       

دیگری در صورتی شایستگی عشق مرا دارد که در جنبه هایی که برایم پراهمیت است چنان به من شبیه باشد که با دوست داشتن او خود را دوست داشته باشم، یا در صورتی شایستگی آن را دارد که بسیار کامل تر از من باشد، چنان که ایده آل شخص خود را در وجود او دوست داشته باشم.

عشق من به نزدیکانم در نظر آنان به این معناست که آنان را ترجیح می دهم. اگر غریبه ای را با آنان همتراز کنم، در مورد ایشان بی عدالتی کرده ام. اما اگر مجبور باشم او را با آن عشق جهانی تنها به این علت دوست داشته باشم، که او هم موجودی است بر روی این زمین، مانند ه، کرم خاکی یا مار سبزه زار، در این صورت می ترسم آن مقدار عشقی که به او می رسد آن قدر ناچیز باشد که به حکم عقل بهتر است آن را برای خود نگاه دارم.

v       

ظاهرا چشم پوشی از ی تمایلات تعرضی برای انسان ها آسان نیست. بدون تعرض خشنود نیستند. مزیت یک جمع نسبتا کوچک فرهنگی، که با دشمنی نسبت به کسانی که خارج از این جمع هستند، امکان بروز این سائق را می دهد، نباید دست کم گرفته شود. همیشه می توان عده ی کثیری را با عشق به هم پیوند داد، به شرط آن که کسانی باقی بمانند که بتوان آنان را مورد پرخاشگری قرار داد.

v       

فرهنگ برای مهار کردن، خنثی کردن یا از میان بردن پرخاشگری ای که در برابر آن قرار دارد از چه وسایلی استفاده می کند؟ پرخاشگری به درون افکنده و در درون نگه داشته می شود، اما در واقع به همان جا که آمده بود پس فرستاده می شود یعنی به "من" فرد باز می گردد. در آن جا بخشی از "من" آن را می گیرد و اکنون به مثابه وجدان در مورد "من" همان پرخاشگری شدید را اعمال می کند که "من" تمایل داشت نسبت به افراد دیگر اعمال و به این وسیله خود را کند. تنش میان "فرامن" سختگیر و "من"ی که تحت سلطه اوست را عذاب وجدان می نامیم. این تنش به صورت نیاز به کیفر تظاهر می یابد.

v       

کسانی که در پرهیزگاری از همه بالاترند، بیش از دیگران خود را گناهکار می دانند. در این جا پارسایی، پاره ای از آن پاداش موعود را از دست می دهد "من" مطیع و پرهیزگار، مورد اعتماد مربی خود نیست و ظاهرا بیهوده به خاطر پاداش می کوشد. وجدان بیدارتر و سختگیرتر درست همان وجه شخصیتی انسان های با تقوا است و اگر قدیسین خود را گناهکار بنامند، با توجه به وسوسه ی غرایز، به ناحق نیست، زیرا چنان که می دانیم به این علت که وسوسه های آنان در اثر محرومیت دایمی افزایش می یابند، بیش از دیگران تحت تأثیر آن هستند، حال آن که ی گاه به گاه وسوسه ها، آن ها را لااقل موقتا کاهش می دهد.

v       

دو منشأ احساس تقصیر می شناسیم، یکی ترس در برابر مرجعیت و سپس ترس در برابر "فرامن". اولی آدمی را مجبور به چشم پوشی از ی سائق ها می کند، دومی علاوه بر این، به علت این که ادامه بقای آرزوهای ممنوع را نمی توان از نظر "فرامن" مخفی نگاه داشت به منظور مجازات به فرد فشار می آورد. سختگیری "فرامن"، یعنی مطالبه وجدان همان ادامه سختگیری مرجعیت بیرونی است که از آن جدا و جایگزین بخشی از آن شده است. آدمی برای این که عشق او را از دست ندهد، از ی خود صرف نظر می کند. با این چشم پوشی، به اصطلاح حسابش صاف شده است و احساس تقصیر نمی بایست باقی بماند. اما در مورد ترس در برابر "فرامن" چنین نیست. در این جا چشم پوشی از سایق ها چندان کافی نیست، زیرا آرزو باقی می ماند و نمی توان آن را از نظر "فرامن" مخفی داشت. بنابراین اگر چه چشم پوشی صورت گرفته است، با این همه احساس گناه به وجود می آید.

v       

"عشق بهایی دارد که همواره باید بپردازیم، و تنهایی بخشی از این بهاست. همه ما که دل در گرو مهر کس یا کسانی داریم، وقتی دیگر آن کس یا کسان نیستند، چه جسما تنهامان گذاشته باشند چه از نظر روحی و عاطفی، احساس تنهایی می کنیم. البته می توانیم خودمان را از چنین گزندی در امان نگه داریم بدین ترتیب که هیچ پیوند عاطفی نزدیکی با هیچ کس برقرار نکنیم اما حاصل آن یک جور احساس تنهایی اساسی تر و عمیق تر است.
تنهایی ما را به نحوی معنادار و اثر بخش از دیگران جدا نگه می دارد، اما درست به همین ترتیب ما را از خودمان هم جدا می اندازد، از آن جنبه هایی از وجود خودمان که فقط در ارتباط و پیوند با دیگران است که هستی می یابد و رشد می کند.

v       

"در خلوت و انزوا به هر چیزی می توان دست یافت غیر از شخصیت" اساسا در خلوت و انزوا نمی شود "انسان" شد. خود انسانیت ما حاصل ارتباطات ما با دیگران و تجربیات ما به همراه آن هاست. ما از نظر جسمی، احساسی و فکری نیازمند دیگرانیم؛ اگر قرار است اصلا بتوانیم چیزی را بشناسیم، حتی خودمان را، نیازمند دیگرانیم. بگذارید ما پا را یک قدم پیش تر بگذاریم: ما در ضمن نیازمندیم که دیگران نیازمندمان باشند.
احتمالا همه آدم ها گهگاه احساس تنهایی می کنند. شخصی که هرگز احساس تنهایی نکرده است قدر مسلم نوعی اختلال احساسی و عاطفی دارد. دلیلش خیلی ساده است. انسان ها از همان کودکی نیازمند ارتباطی نزدیک با دیگران هستند و امکان ندارد این نیاز در لحظه لحظه عمر آدم برآورده شود.

v       

تنها بودن، با خود ماندن موقعیتی است که هم بهترین لحظات زندگی را شکل می دهد، هم بدترین هایشان را. "در این لحظه تنها هستم. بیش از این چه می توانم بخواهم؟ شادی ای بالاتر از این وجود ندارد. آری: گوش دادن به سکوتی که تنهایی ام را وسعت می بخشد." از سوی دیگر، وصف آن وجه منفی را می توان در تهوع سارتر سراغ گرفت:
"
چنان غرق در تنهایی وحشتناکی بودم که به فکر خودکشی افتادم. تنها چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچ کس، مطلقا هیچکس، از مرگ من متأثر نخواهد شد، و در مرگم حتی بیش از زندگی ام تنها خواهم بود."

v       

یک دوگانگی یا تضاد در وجود ما هست که ما را، هم به سوی دیگران می کشاند، چون نیازمندشان هستیم و هم ما را پس می راند چون نیازمند حفظ فاصله از دیگران هستیم و می خواهیم به حال خودمان باشیم. ایمانوئل کانت با تعبیر زیبای "معاشرت طلبی غیر اجتماعی"، این نکته را به خوبی بیان کرده است. بسیار عجیب است که از یک پدیده واحد چنین وصف های پر تضادی به دست داده می شود. لرد بایرون: "تنهایی، حالی است که در آن کمتر از همیشه تنها هستیم." جان میلتون در بهشت گمشده می نویسد: "تنهایی گاهی بهترین جمع است." و باتلر آدم افسرده را شخصی توصیف می کند که به بدترین جمع جهان پرتاب شده است: "جمع خودش با خودش"

v       

آدمی ممکن است با خویشتن خویش بیگانه شود بی آنکه متوجه آن باشد، ولی تنهایی چنین نیست، چون تنهایی نوعی احساس رنج و درد است که بر اثر اختلال در روابط فرد با دیگران پدید می آید. حسرت و اشتیاق جزئی جدایی ناپذیر از تنهایی است. حسرت و اشتیاق نوعی آرزومندی برای غلبه بر فاصله جسمی و روحی میان فرد و دیگرانی است که فرد به آن ها سخت علاقه دارد. حسرت و اشتیاق درواقع تمنای حضور کسی است که اکنون غایب است.
حسرت و اشتیاق در ضمن به معنای آرزوی نزدیکی بیشتر با کسی است که حاضر است. حسرت و اشتیاق می تواند نسبت به کسی خاص هم نباشد، مثل آرزوی پیدا کردن کسی که حرف دل آدم را بفهمد بی آنکه شخص خاصی مد نظر باشد. وقتی چنین حسرت و اشتیاقی، که دردناک هم هست، در کار نیست، فرد شاید تنها باشد اما احساس تنهایی نمی کند.

v       

احساس تنهایی نوعی واکنش به این واقعیت است که نیاز شخص به برقرار کردن ارتباط با دیگران نمی شود. می توان تنهایی را نوعی "کنارمانی اجتماعی" توصیف کرد. نوعی احساس ناراحتی که از نیاز ما به برقراری ارتباطاتی خبر می دهد که برآورده نشده است. تنهایی را می توان نوعی درد اجتماعی هم توصیف کرد. این احساس درد اجتماعی با درد جسمانی مشابهت دارد؛ انگار هر دو از یک مسیر عصبی عبور می کنند. درد اجتماعی، درست مثل درد جسمانی، ما را وامی دارد تا از علت درد کناره بجوییم یعنی از قلمرو اجتماعی. در ضمن، برخی ویژگی های شخصیتی ربطی وثیق به تنهایی دارند و همین ویژگی های شخصیتی است که بر توانایی ما برای ارتباط برقرار کردن با دیگران اثر می گذارد. برای همین است که تنهایی قدرت تشدید خودش را دارد.

v       

افرادی هستند که همه اوقاتشان را در تنهایی به سر می برند بی آنکه احساس تنهایی کنند و از آن رنج ببرند، و دیگرانی هستند که سخت احساس تنهایی می کنند هرچند اکثر اوقات در احاطه دوستان و خویشانشان هستند. یکی از پژوهشگران با بررسی چهارصد مقاله ای که درباره تجربه تنهایی نوشته شده اند به این نتیجه رسیده است که هیچ ارتباطی میان میزان تنهایی فیزیکی و شدت احساس تنهایی وجود ندارد.
گمانه زنی درباره احساس تنهایی باید بر این اساس باشد که آیا دادوستدهای اجتماعی فرد، میل او به برقرار کردن ارتباط با دیگران را می کند یا خیر؛ یعنی آیا فرد دادوستدهای اجتماعی اش را معنادار می انگارد یا نه.

v       

تنهایی معلول حساسیت بیشتر نسبت به تهدیدهای اجتماعی است. یعنی، افرادی که احساس تنهایی می کنند از اینکه روابط کافی با دیگران نداشته باشند هراسانند و در نتیجه دائما دنبال نشانه هایی از شکست در روابطشان می گردند و همین خودش به روابطشان با دیگران آسیب می رساند و تنهایی شان را بیشتر می کند. علاوه بر این، ناپذیرفتگی اجتماعی موجب نگرانی از ناپذیرفتگی های بعدی می شود و باز فرد را وامی دارد تا دنبال نشانه های تازه تری از شکست در روابطش بگردد. در نتیجه، فرد در موقعیت های اجتماعی رو به محافظه کاری و احتیاط می آورد و نمی تواند رفتار طبیعی خودانگیخته اش را داشته باشد، و همین منجر به رفتارهایی می شود که باز هم خطر ناپذیرفتگی های تازه تر را بیشتر می کند.

v       

خویشتن، یک رابطه با خود است اما در عین حال یک رابطه هم با خویشتن های دیگر است که به نوبه خودشان یک رابطه هستند با خود. ما می توانیم آنچه را دیگران درباره ما فکر یا احساس می کنند در نظر آوریم و ارزیابی دیگران از ما برایمان معنادار است. بنابراین، ناکامی ما در جلب توجه دیگران برای رابطه خودمان با خودمان هم ویرانگر است. در پژوهش های مربوط به بهزیستن روحی و روانی، دوست و شریک زندگی بسیار مهم تر از ثروت و شهرت به حساب می آید. برای همین انزوای اجتماعی تأثیری فوق العاده منفی، هم بر سلامت روح و روان و هم بر سلامت جسم دارد.

v       

دیوید هیوم می نویسد: تنهایی مطلق شاید بدترین مجازاتی باشد که بر ما تحمیل می شود. هر لذتی که جدا از دوستان می بریم بی رمق می شود، و هر دردی در تنهایی شدیدتر و غیر قابل تحمل تر می شود. بر فرض، اگر همه نیروها و عناصر طبیعت دست به دست هم بدهند تا در خدمت و فرمان یک نفر باشند، اگر خورشید هم به فرمان این یک نفر برآید و فرو رود، اگر دریاها و رودها به میل او بخروشند و جاری شوند، و اگر زمین به خودی خود همه خواسته ها و مایحتاج مطلوب او را فراهم آورد، باز او درمانده و بیچاره خواهد بود تا زمانی که دست کم یک نفر را داشته باشد که شادی اش را با او قسمت کند و از احترام و دوستی او برخوردار شود.

v       

می توان میان سه نوع تنهایی: تنهایی مزمن، تنهایی موقعیتی، و تنهایی گذرا فرق گذاشت. تنهایی مزمن وضعیتی است که در آن فرد گرفتار تنهایی، از اینکه روابط کافی با دیگران ندارد دائما رنج می برد. تنهایی موقعیتی براساس تغییرهایی در زندگی پدید می آید، نظیر مرگ یکی از دوستان نزدیک یا یکی از اعضای خانواده، یا زمانی که رابطه ای عاشقانه پایان می گیرد. تنهایی گذرا هر لحظه می تواند سراغمان بیاید، چه زمانی که در یک مهمانی شلوغ هستیم چه وقتی در خانه تنهاییم. تنهایی موقعیتی گاه خیلی حادتر از تنهایی مزمن است، چون نتیجه آشوبی است ناگهانی در زندگی و همراه با تجربه از دست دادن. مربوط به علل و عوامل بیرونی است. به عکس تنهایی مزمن ریشه در خویشتن خودمان دارد.

v       

تنهایی اجتماعی نوعی فقدان ادغام شدن در اجتماع است و فرد تنها از نظر اجتماعی در آرزوی این است که بخشی از یک جامعه یا جماعت شود. بالعکس، فردی که گرفتار تنهایی عاطفی است در آرزوی داشتن رابطه ای نزدیک با شخصی معین است.
در ازدواج مدرن و همخانگی موقعیت تازه ای تکوین پیدا کرده است که در آن رابطه با شریک زندگی جای دیگر روابط اجتماعی را گرفته است و در نتیجه حتی زمانی که نیاز به نزدیکی عاطفی برآورده می شود باز احتمال سربرآوردن تنهایی اجتماعی به قوت خودش باقی می ماند. نوع تنهایی بستگی زیادی به سن و سال دارد؛ در میان جوانان تنهایی اجتماعی غالب تر است و در میان سالمندان تنهایی عاطفی.

v       

افراد تنها بسی بیش از افراد غیر تنها مجبور به استفاده از خدمات درمانی می شوند. در بررسی ۱۴۸ پژوهش درباره رابطه میان تنهایی و سلامتی این نتیجه به دست آمده است که تنهایی از شاخص های مهم مرگ و میر است، حتی با اینکه مرگ های ناشی از خودکشی به دلایل روش شناختی، کلا از این بررسی کنار گذاشته شده بودند. اثر تنهایی بر خطر مرگ معادل کشیدن ده تا پانزده نخ سیگار در روز و شدیدتر از تاثیر چاقی و بی تحرکی جسمانی است. تنهایی بر فشار خون و سیستم ایمنی تأثیر می گذارد و باعث افزایش هورمون های استرس در بدن می شود. تنهایی همچنین خطر زوال عقل را بیشتر می کند و عموما در طول زمان قوای شناختی را تضعیف می کند. در ضمن تنهایی فرایند پیری را هم شتاب می بخشد.

v       

به دانشجویان تست های شخصیتی داده شد، و بعد به افراد یک گروه گفته شد که روابط، دوستان و خانواده خوبی در زندگی شان خواهند داشت و به افراد گروه دیگر گفته شد محکوم به تنهایی هستند. مسئله اصلی این بود که ببینند دانشجویانی که می شنوند از نظر اجتماعی منزوی و مطرود خواهند بود چه تأثیری از شنیدن این مطلب می پذیرند: (۱) پرخاشجوتر شدند، آن هم نه فقط نسبت به کسانی که پیشتر صدمه ای به آنان زده بودند، بلکه نسبت به همه افراد دیگر هم (۲) تصمیماتی گرفتند که به خودشان آسیب می رساند (۳) در تست های توانایی عقلی نتایجشان ضعیف بود (۴) خیلی سریع تر از وظایف محوله شانه خالی می کردند.
حذف اجتماعی، توانایی ما را برای تنظیم رفتارهایمان فلج می کند. آشکارا توانایی تنظیم رفتار خویش یکی از اجزای محوری توانایی ما برای برقرار کردن ارتباط با دیگران است و به نظر می رسد هرگونه تضعیف روابط ما با دیگران حتی تصور تضعیف این روابط، توانایی یا اراده ما را برای تنظیم رفتار خودمان فلج می کند و از کار می اندازد.

v       

می توان تنهایی را جزئی طبیعی از سیستم دفاع احساسی ما تلقی کرد. همانگونه که ترس یک بیماری نیست، تنهایی هم به خودی خود بیماری به حساب نمی آید. اما درست همانطور که احساس ترس می تواند رشد کند و به حد بیماری برسد و بیش از اندازه شدید و افراطی شود به نحوی که زندگی و قدرت عمل را مختل کند، تنهایی هم می تواند همین گونه باشد.
فرق می کند که توجه و تاکید پژوهشگر بر وجه احساسی و عاطفی تنهایی باشد یا بر وجه شناختی آن؛ یعنی توجه و تاکید بر احساس فقدان روابط کافی با دیگران باشد یا بر ناهماهنگی میان تصور شخص از رابطه مطلوب و رابطه موجود. ولی این جزء عاطفی تنهایی، آن احساس واقعی تنهایی است که باعث بروز هرچه بیشتر تعارض جسمی و روانی می شود، و همین جزء است که تنهایی را چنین پدیده ای کرده است چیزی بیش از صرف تنها بودن.

v       

ما برخی احساسات را شرم آور می دانیم و دلمان نمی خواهد پیش دیگران اعتراف کنیم که چنین احساسی داریم. غالبا این احساسات را حتی از خودمان هم پنهان می کنیم. تنهایی از جمله همین احساسات است که شرم آور دانسته می شوند. تنهایی، یعنی در واقع احساس تنهایی، حاکی از این است که ما روابط اجتماعی کننده ای نداریم و این حس دردناک وقتی دردناک تر می شود که برای دیگران هم بیان شود. ما می توانیم این احساس را حتی از خودمان هم پنهان کنیم. مثال مشابه دیگر احساس رشک است که باعث می شود کسانی که به دیگری یا به دیگران رشک می برند به نظر ذلیل و تحقیر کردنی بیایند.
رشک احساسی چنان ناخوشایند برای تصویری است که از خودمان می سازیم که غالبا این احساسمان را در لفافه دیگری می پوشانیم، مثلا با گفتن اینکه فرد مورد رشک واقعا هم مستحق بیزاری ماست. در واقع، توانایی ما برای خود فریبی چنان نیرومند است که درک و دریافت ما از حالت های احساسی مان می تواند به هر سمتی برود الا این سمت که گمان بریم خطاکاریم.

v       

"حال" آدم و احساس آدم صرفا ذهنی نیستند و در واقع حال آدم دقیقا حالی است که بیرون از خودمان داریم. در عین حال، همین حال ماست که ما را با خودمان در ارتباط نگه می دارد. احساس آدم، آدم را با خودش و با جهان بیرون در ارتباط نگه می دارد.
احوال مختلف آدمی، جهان های مختلف و خویشتن های مختلفی را به نمایش می گذارند. برخی "حال"ها، نظیر ترس یا ملال، میان ما و جهان فاصله می اندازند، و برخی دیگر از "حال"ها، نظیر شادی ما را به چیزهای این جهان نزدیک تر می کنند. در "حال" تنهایی توجه ما معطوف به همان چیزی می شود که جایش خالی است. احساس تنهایی به معنای عطش همدمی است، اما در عمل غالبا منجر به کنار کشیدن از آدم ها می شود.

v       

"حال" آدمی، فضایی را برای تجربه کردن می گشاید. در "حال" عشق جهان به روی ما همچون ابژه ای گشوده می شود که در آن عشق می تواند رخ بدهد. این شادی فقط چیزی درباره عزیزمان بر ما فاش نمی کند، بلکه کل جهان را به گونه ای دیگر به ما می نمایاند، چون هر چیز دیگری را هم در پرتو این شادی است که تجربه می کنیم. ما همه به تجربه دریافته ایم که وقتی عاشق می شویم یا وقتی عشق می میرد چگونه همه چیز در جهان جلوه ای دیگر در چشم ما پیدا می کند. هایدگر می گوید این حرف چرندی است که عشق ما را کور می کند، بلکه به عکس، عشق ما را وامی دارد چیزهایی را ببینیم که وقتی عاشق نبودیم نمی توانستیم ببینیم. وقتی "حال" مان بد است بخش هایی از جهان بر ما فروبسته اند و مثلا از دیدن شادی دیگر به وجد نمی آییم.

v       

"حال" آدمی صرفا ملازم بودن ما با دیگران نیست، بلکه گام بلندی است در جهت تعیین چگونگی بودن ما با دیگران. آدمی که در "حال" تنهایی است، به شکلی متفاوت از کسی که چنین حالی ندارد با دیگران است. می توان گفت تنهایان و غیر تنهایان در دو جهان متفاوت زندگی می کنند چون "حال" متفاوت آن ها باعث می شود تجربه های بسیار متفاوتی از جهان، از همدیگر، و از موقعیتشان به دست بیاورند. تنهایی جهانی تنها را به ما می نمایاند. اما جهان بخش های دیگری هم دارد، یا بهتر است بگوییم غیر از جهان تنهایی جهان های دیگری هم وجود دارند.
احساسات را نمی توان صرفا پدیدارهایی مطلقأ ذهنی دانست بلکه ابزارهایی برای شناخت هم هستند، یعنی ابزارهایی که چیزی هم درباره واقعیت به ما می گویند. احساسات هم، مثل همه دیگر ابزارهایی که برای درک جهان به کار می بریم، می توانند دیدی صحیح یا غلط از واقعیت به ما بدهند.

v       

ممکن است ناهنجاری های وجودی خود ما هم دخیل باشند. می توان تصور کرد که نیاز فرد به ایجاد ارتباط با دیگران آنقدر زیاد شود که دیگر اصلا قابل نباشد. افراد با احساس تنهایی مزمن را می توان کمال طلبانی اجتماعی خواند که توقعاتی بسیار فراتر از تعاملات عادی اجتماعی را در ذهن می پرورانند چه برای خودشان چه برای دیگران. تنها راه حل ممکن اقدامی است که شخصی که احساس تنهایی می کند باید در قبال خودش انجام دهد.
هر فردی توانایی های محدود اما به هر حال واقعی و ملموسی برای برانگیختن یا، به عکس، سرکوب یک احساس معین را دارد. ما باید با زندگی احساسی و عاطفی مان سروکله بزنیم و نیز باید به ظرفیت های احساسی و عاطفی مان شکل بدهیم. احساسات و اعتقادات می توانند نسبت به موضوعشان متناسب یا نامتناسب باشند، و طرز تلقی تغییر و تعدیل این احساسات و اعتقادات در ید قدرت ماست. احساسات فقط به ما دست نمی دهند بلکه هر کسی می تواند در درون خودش با احساساتش سروکله بزند.

v       

ما احساساتمان را پرورش می دهیم و در نتیجه عاداتی احساسی و عاطفی در ما شکل می گیرد و پرورش می یابد. اگر ارزیابی ها و ارزش گذاری هایمان را تغییر دهیم می توانیم احساساتمان نسبت به افراد و امور را هم تغییر دهیم. احساساتی که ما در مورد امور و اشخاص مختلف داریم بسیار به ندرت از سر انتخابی فوری و فوتی هستند، بلکه به عکس حاصل ظرفیت های پرورش یافته پیشین چه ذاتی، چه اکتسابی، و سلسله ای از انتخاب هایی هستند که به مرور و در طول زمان شکل گرفته اند. هیچ کس مسئولیتی در قبال احساس تنهایی اش ندارد، اما همه تنهایان در قبال مدیریت چنین احساسی مسئولند. بنابراین، هر کسی که احساس تنهایی می کند، تا حدودی، مسئول تنهایی و احساس تنهایی خویش است.

v       

کسانی که احساس تنهایی می کنند بیشتر خودشان دلشان می خواهد که تنها باشند چون حاضر نیستند هزینه های روحی و روانی آمیختن با بقیه آدم ها را بپردازند. آنها نوعی حساسیت به افراد دیگر دارند و بیش از اندازه از دیگران متأثر می شوند.
این افراد گرایش بیشتری به ارزیابی منفی تر پدیده های بین شخصی شان در قیاس با افراد غیر تنها دارند. در مقایسه با سایر افراد از نظر جسمی نه جذابیت بیشتری دارند نه جذابیتی کمتر و نه باهوش تر از دیگران هستند نه کم هوش تر اما احساس حقارت دارند و خودشان را کمتر جذاب و از نظر اجتماعی نالایق می دانند. در آن ها، در قیاس با افراد غیر تنها، شکاف عمیق تری میان آنچه هستند و آنچه می خواهند باشند وجود دارد.

v       

افراد تنها در گفتگوها بیشتر راجع به خودشان حرف می زنند و کمتر سؤال می کنند. دشوار می توان به دل آن ها راه برد و آن ها را شناخت. درضمن آن ها خودمحورتر از دیگران هستند. در عین حال این افراد خودشیفته بسیار وابسته نگاه دیگران هستند. آنها فقط در صورتی می توانند مهر تأییدی بر زندگی خودشان بزنند که در دایره توجه یک "دیگری" قرار بگیرند. دیگران برای این افراد چیزی جز سلسله ای از آینه ها نیستند. بنابراین این افراد خودشیفته حتی تنهاتر از کسانی هستند که تنهایی شان را در زندگی می پذیرند. این افراد دیگران را در وهله نخست فقط برای این می خواهند که به تأیید آنان بپردازند. در نهایت، آن ها اصلا علاقه ای به دیگران ندارند و دقیقا اصلا به همین دلیل است که این قدر تنها هستند.

v       

افراد تنها حریصانه همیشه به دنبال یافتن نشانه هایی از طرد شدن در نزد دیگران هستند و بنابراین چنین نشانه هایی را هم به راحتی می یابند و با شدت هرچه تمام تر به چنین نشانه هایی واکنش نشان می دهند. محیط اجتماعی همیشه در نظر آنان پر از مخاطرات بزرگ است و خزیدن به گوشه تنهایی خویش انتخابی امن و مطمئن به حساب می آید حتی اگر دردناک باشد.
هرچه فرد قدرت اعتماد بیشتری داشته باشد، کمتر تنهاست؛ و هرچه فرد کمتر توانایی اعتماد کردن داشته باشد، تنهاتر است. بنیان اعتماد بر شباهت است. ما خیلی راحت تر به کسانی اعتماد می کنیم که شبیه خودمان هستند یا دست کم گمان می بریم که شبیه ما هستند. اگر شخصی خودش را متفاوت از دیگران بپندارد طبیعتا اعتمادش به آنان سست تر می شود.

v       

وقتی که به شخصی اعتماد می کنید که بی نهایت برای شما آدم مهمی است بی نهایت در معرض آسیب قرار می گیرید. وقتی اسرارتان را با کسی در میان می گذارید در واقع دیگر اسرار به حساب نمی آیند. وقتی به کسی دل می بندید در معرض طردشدگی قرار می گیرید. اما بنا به شواهد و گواهی های متقن افرادی که به دیگران اعتماد می کنند عملا ارزیابی های دقیق تری از شخصیت و نیات افراد دیگر دارند. درضمن ارزیابی های چنین افرادی پایدارتر است، عکس العمل هایشان سریع تر، و بنابراین تعاملاتشان با دیگران نرم تر و روان تر. بی اعتمادی هزینه تعامل را در تعاملات انسانی بالاتر می برد. "بی اعتمادی به دوستان شرم آورتر از این است که آنان سرمان کلاه بگذارند." بی اعتمادی نشان می دهد که شما دوستی حقیقی نیستید و وقتی دوستی حقیقی نیستید استحقاقتان همین است که کسی در حقتان دوستی نکند.

v       

وقتی احساس یاس می کنیم و می گوییم به تنگ آمده ایم، همیشه این ماییم که به تنگ آمده ایم اما اینکه دقیقا وقتی که به تنگ آمده ایم چه حسی داریم هرگز قابل انتقال به شکل کامل به دیگران نیست. فاصله ای پرنشدنی میان ما و دیگران وجود دارد. اما آنچه عشق و دوستی نزدیک را چنین خیال انگیز می کند دقیقا همین رابطه با "دیگری" است، آن "دیگری" که متمایز از خود ماست و نه صرفا رونوشتی یا سایه ای از خودمان، بلکه شخصی که خویشتن ما را گسترش می دهد و امکان نگاهی از بیرون به این خویشتن را فراهم می آورد، و بدین ترتیب ارزش و اعتباری به ما می دهد که نمی توانیم هرگز آن را از خودمان دریافت کنیم. این واقعیت که شخصی دیگر یک "دیگری" است همان چیزی است که به عشق و دوستی معنا می دهد.

v       

کانت میان دو نوع دوستی ارزشمند تمایز می گذارد: آن دوستی دست نیافتنی که موجب برابری کامل میان دو نفر از طریق محبت و احترام متقابل می شود. این نوع دوستی در عمل دست نیافتنی است چون هرگز کسی نمی تواند یقین داشته باشد که این رابطه واقعا دو طرفه است. دومین نوع دوستی مشتمل بر اعتماد کامل و مطلق میان دو نفر بر مبنای افشای کامل اندیشه ها، اسرار و احساساتشان در برابر یکدیگر ا

انسان ها خواست ها و مطلوب هایی دارند بزرگ تر از آنچه این جهان می تواند تأمین کند، از سوی دیگر، علم جدید به هیچ وجه کاری به این تصور ما ندارد که امیال و آرزوهای انسانی اهمیتی دارند یا ندارند. علم جدید بر ما عالمی را آشکار می کند که آدم ها را به حساب نمی آورد. هیچ گاه به ما نمی گوید چه چیزی ارزش ذاتی دارد؛ هیچ گاه هیچ مقصودی را نمی نمایاند. هرچه علم پیشرفت کند و چیزهای بیشتری را در دایره خود بگنجاند، انسان ها در عالم بیگانه منزوی تر می شوند. امروزه خود انسان ها موضوع پژوهش علمی قرار گرفته اند و خودشان هم دارند از ارزش و معنا تهی می شوند.
اولین حرکت پاسکال تثبیت دوباره اعتبار دین است. او نشان می دهد که دین درک عمیق و دقیقی از آدم ها دارد. از این رو، دین به سبب آنچه درباره آدم ها به ما (انسان های سرگشته و سردرگم) می گوید، دست کم سزاوار اعتنا و بررسی دقیق است.

v       

"چه گونه است که آدم علیل آزارمان نمی دهد اما ذهن علیل [آدم نفهم] آزارمان می دهد؟ آدم علیل تشخیص می دهد که ما داریم راه می رویم، اما ذهن علیل می گوید که این ماییم که می لنگیم."
پاسکال می افزاید که به حقیقت نمی توان رسید مگر آن که حقیقتا صادق باشیم.

v       

هر وقت که می خواهیم بر عظمت خود تأکید کنیم، نفس سفله و بزرگی عالم ما را از بلندی ها پایین می کشد؛ و هر وقت که بر حقارت و کوچکی ما تأکید می شود، تمایزی که ما با بقیه طبیعت داریم نمی گذارد این ارزیابی را بپذیریم. هیچ تئوری فلسفی یا روان شناسانه ای نمی تواند به ما بگوید چیستیم: بزرگ یا کوچک. اما دین با تصدیق کردن دو لایه یا مرتبه واقعیت- یکی لایه یا مرتبه طبیعی و دیگری لایه یا مرتبه ماوراء طبیعی می تواند به این دو قطب متضاد معنا ببخشد.
نمی توانیم عظمت یا حقارت مان را بر مواهب طبیعی مبتنی کنیم، زیرا محدودیت هایی داریم و فانی هستیم، اما عظمتی که بر تقدیر ماوراء طبیعی مبتنی باشد تحت تأثیر این محدودیت و فناپذیری قرار نمی گیرد. اگر مبنای عظمت ما عطیه الهی باشد، تصور ما درباره انسان ها ابعادی ماوراء طبیعی پیدا می کند.

v       

"بدبختی است دانستن این که بدبخت هستیم، اما دانستن این که بدبخت هستیم عظمت دارد." پاسکال معماها و تناقض هایی درباره خودمان برای ما طرح کند تا به فکر فرو برویم که ماهیت حقیقی ما چیست. سپس نشان می دهد که آنچه خارج از دین برای ما فهم ناپذیر است از منظر ماوراء طبیعی دارای معنایی است. پاسکال برای آن که ما را به حقانیت دین مجاب کند، اولا محدودیت های عقل ما را نشان می دهد و ثانیا ما را رهنمون می کند به آن روشنایی فکری که حقانیت دین به ذهن ما می بخشد. بدون حقانیت دینی، از یک سوی معما به سوی دیگر نوسان می کنیم و مدام در حیرت می مانیم. به این ترتیب، عقل ما به ما نشان می دهد که کجا باید تسلیم حقیقت دینی شد.

v       

درست است که ایمان از عقل پدید نمی آید، اما ایمان ما معقول است، زیرا حقیقت دینی عقل ما را به اموری آگاه می سازد که در غیر این صورت سبب سردرگمی ما می شوند. مطالعه در باب طبیعت آدمی با کمک عقل لازم است، زیرا بدون آن، عقل ما آن آگاهی را از حقایق دینی دریافت نمی کند که ما با ایمان از آن برخوردار می شویم. بدون این مطالعه و این آگاهی یافتن، تسلیم شدن (ایمان آوردن) به دین نادرست است - مبتنی است بر مبانی کاذب، مانند ترس، با این تصور اشتباه که دین وعده پاداش های دنیوی می دهد. "شیوه خداوند، که همه چیز را با محبت برقرار می سازد، نشاندن دین در اذهان ماست با استدلال های معقول و نشاندن دین در قلوب ماست با فیض؛ اما نشاندن دین در قلوب و اذهان با زور و تهدید، نشاندن دین نیست بلکه نشاندن ترس است."

v       

برای کسانی که صرفا با فکر و عقل به جست و جوی خدا می روند، باز خدا نهان است؛ مرتبه ماوراء طبیعی مرتبه عشق است، نه عقل. از نظر پاسکال، براهین و برساخته های فکری ما را به خدا نمی رساند یا در موارد معدودی ممکن است برساند. بدون عشق ما خدا را نمی شناسیم. برای شناختنش باید با او ارتباط برقرار کنیم. همان طور که تسلیم کردن عقل به ایمان، قبل از آن که عقل فهم ناپذیری ما و بدبختی ما را کشف کند، عمل مستبدانه ای است، توقع رسیدن به خدا بدون ایمان نیز عمل مستبدانه ای است. برای کسانی که بدبختی خود و محبت الهی را می شناسند، وجود طبیعت و نظم طبیعت دال بر وجود خداست. پس باید توالی صحیح را دنبال کنیم تا مراتب مختلف واقعیت را خلط نکنیم. در غیر این صورت، حتی در آن بر ساخته های فکری که در آن ها گفته می شود خدا حضور دارد، خدا غایب خواهد بود. آنچه معلوم و شناخته است به مرتبه ذهن و عقل تنزل می یابد؛ عظمت خدا را نمی توان در ظرف برساخته های بشری جای داد.

v       

خدا خود را مبهم می نمایاند زیرا می خواهد ما را با اختیار خودمان رستگار کند نه با اجبار و استبداد. خدا اگر خود را با عظمت زمینی می نمایاند، به شیوه دنیوی ما را مسخر می کرد؛ اگر می خواست با نمایشی از حقیقت ما را مسخر کند، غیر مجازی و لذا بدون ابهام می بود. عقل ما هم مجاب می شد ولی ما همچنان از عشق و محبت محروم می بودیم. "خدا می خواهد بر خواست و شوق تأثیر بگذارد نه بر ذهن و عقل. محبت کامل به ذهن و عقل مدد می رساند و به خواست و شوق ضرر. غرورشان را بشکن."

v       

خیلی وقت ها طوری با ایمان برخورد می کنند که انگار متعلق به مرتبه طبیعی است. در طریق عینیت ما تعقل می ورزیم و شواهد را به حساب می آوریم بی آن که ماهیت بشری یا بدبختی خود را منظور کنیم. اگر شواهد متقاعدکننده باشند، مسلما معتقد می شویم که مدعاهای دین صادق اند. اگر شواهد متقاعدکننده باشند دیگر به ایمان نیاز نیست، زیرا دانسته ایم که مدعاها صادق اند. اگر این رویکرد را ادامه بدهیم، چنانچه شواهد مؤید مدعاهای دینی کافی نباشند، آن گاه برای تأیید مدعاها به ایمان نیاز داریم. برای پر کردن فاصله میان مدعاها و شواهد از ایمان استفاده می کنیم. اما اگر این فاصله زیاد باشد، آن وقت خیلی ها نتیجه خواهند گرفت که داشتن ایمان نامعقول است. این دقیقا طرز فکر بسیاری از آدم های روزگار ماست: فاصله میان مدعاهای دینی و شواهد صدق آن ها آن قدر زیاد است که عقل نمی پذیرد ایمان داشته باشیم.

v       

استعداد شاعرانه کگور او را به درک این نکته می کشاند که هیچ نوع انتقال طبیعی به ایمان دینی به واسطه عقل یا عواطف صورت نمی گیرد. عقل ما می تواند به ما نشان بدهد که چه گونه دین در ورای عقل ماست. می تواند به ما نشان بدهد که ایمان دینی شاخه ای از روح آدمی نیست، جزئی از تکامل ذاتی و طبیعی روح آدمی نیست. به بیان مختصر، اگر شهامت و صداقت داشته باشیم و از عقل تبعیت کنیم، عقل می تواند به ما نشان بدهد که باید خود را از همه قید و بندهای بیرونی و درونی خلاص کنیم و با فردیت محض مان یکه و تنها بایستیم تا شاید حقیقت دینی برای ما معنا پیدا کند و امید و شادی به ارمغان بیاورد. بدون این سیر کاملا شخصی نمی توانیم مسیحی بشویم. باید بشویم فرد- آماده قبول مسئولیت در قبال آنچه هستیم، بدون هر گونه عذر و بهانه یا قید و بند بیرونی- تا زندگی دینی به امکانی حقیقی بدل بشود.

v       

زندگی زیباشناسانه فاقد پیوستگی است، فاقد چیزی است که آن را متصل نگه دارد، زیرا که این زندگی عملا جست و جویی همیشگی برای رسیدن به نوعی ست. نوعی شهوت التذاد وجود دارد. این زندگی بر امور تصادفی مبتنی است. یعنی تصادفا از یکی از این مواهب برخوردار شده است، و تصادفا هم این مواهب را نگه داشته است. زندگی مبتنی بر تصادف با هر حادثه و تصادفی ممکن است به باد برود.
قضاوت زیبایی شناس درباره چیزها مبتنی است بر جالب بودن آن چیزها. تلقی و نگرش او به همه اشیا، رویدادها و آدم ها خلاصه می شود در این نکته که این ها جالب هستند یا نه. خوب بودن یا بد بودن موضوعیت ندارد. مسئله صرفا این است که "آیا برای من جالب است؟" زیبایی شناس می خواهد شیفته بشود، به تلاطم بیفتد، به هیجان در آید، سرگرم بشود، چنان نیازمند امور خارق العاده است که این نیازمندی یک عمر بر او فرمان می راند.

v       

شخص اخلاقی کسی است که زندگی اش تابع چیزی است که او وجدانا درست و نیکو می داند، و از همین رو، موفقیت او به آنچه در خارج اتفاق می افتد بستگی ندارد بلکه به عزم و نیت او در عمل به وظیفه و تکلیف بستگی دارد. عرصه زندگی، افت و خیز آن، هیجان آن، جاذبه آن، صرفا از بیرون نمی آید بلکه از درون نیز می آید. این عرصه کف نفس است، مهار کردن امیال و انگیزه ها، به نحوی که آدمی زندگی خود را در جهتی پیش ببرد که به تکلیف و وظیفه عمل کند. زندگی اخلاقی معنادار است. زندگی پر از چیزهایی است که اهمیت دارند، زیرا کسی که درست عمل می کند و طالب نیکی است با معنا عمل می کند. دنیا فقط چیزهای جالب یا غیر جالب ندارد، بلکه چیزهای خوب، درست، گرانبها، باارزش، بد، منفور و ناشایست نیز دارد. عرصه دنیا پر از ماجراست، زیرا شخص اخلاقی تعارض نیک و بد را می بیند و در دنیای معناداری عمل می کند که معنای خود را به او نیز انتقال می دهد.

v       

زندگی اخلاقی مبتنی است بر کاری که همه می توانند بکنند، یعنی تلاش برای شرافتمند بودن و امین بودن. زیبایی شناس باید چیزهایی را جذاب کند تا زندگی اش جالب بشود زیرا زندگی عادی بسیار کسالت بار است. ولی برای شخص اخلاقی همه چیزهای عادی و معمولی اهمیت دارند. برای شخص اخلاقی، معلمی که هر روز درس می دهد کارش به اندازه صعود به قله اورست اهمیت دارد. حفظ شور و شوق، غیرت و علاقه در برابر لجاجت، بی اعتنایی، تربیت و فرهنگ ضعیف و ذهن های محدود، همان همت و کوششی را می طلبد که در کوهنورد هنگام فشار آوردن به ماهیچه ها و به کار انداختن فکر برای صعود مشاهده می کنیم.
"
آدم با افزایش سن و سال یاد می گیرد که به دیده اعجاب و احترام جدیدی به بشر نگاه کند: آخر، قهرمانی های پنهان روزمره بی شمارند." امکان ندارد با چشم های باز و با ذهنی همدلانه در جهان سیر کنید و دیر یا زود در نیابید که یکی از برترین افتخارهای جهان عبارت است از همان همت و غیرتی که خیل مردان و ن، کاملا هم گمنام، در برابر دشواری هایی که می خواهد دل شان را خالی کند از خود نشان می دهند.

v       

می توانیم با اشتغالات نوبه نو با ملال بجنگیم و یأس را پس برانیم، اما ملال مدام بازمی گردد. یک راه دیگر برای مواجهه با ملال و یأس این است که تصمیم بگیریم اخلاقی بشویم. ما با تصمیم گرفتن و انتخاب کردن به هویت خود شکل می دهیم. خودمان آزادانه تعیین می کنیم که مبنای زندگی مان چه باشد و تصمیم می گیریم که زندگی بر اساس امور تصادفی، آنی، جالب، مطبوع، پراکنده و خارجی را رها کنیم.
انتخاب کردن مبنای زندگی یعنی تبدیل شدن به فرد؛ یعنی خاتمه دادن به پذیرش منفعلانه زندگی مبتنی بر حال و هوا و خلق و خو، هوا و هوس، سلیقه و ذائقه، و اوضاع و احوال؛ چیزهای جالب و مطبوع، فی نفسه، اولویت هایی پیش نیستند، و اولویت های شخصی معنا و اهمیتی ندارند، هرچند که شاید نامتعارف و جالب و خارق العاده باشند. اخلاقی زیستن یعنی زندگی کردن در دنیایی که در آن، زمان بار گران به حساب نمی آید، زمان چیزی نیست که باید پرش کرد، چیزی نیست که از گذر آن باید ترسید. در زندگی اخلاقی، حیات و عمل مان در هر لحظه ای از زمان معنا دارد، حتی در لحظه های ملال، زیرا پایبندی و وفاداری شرط ثابتی است و ما هر روز که می گذرد عملا به توفیق خود می افزاییم.

v       

عشق بشری ممکن است به نفرت تبدیل بشود. نفرت، عشق ویران شده است. عشق بشری نمی تواند همه چیز را بر تابد. ممکن است حسادت آمیز یا تصاحب آمیز بشود، طوری که عشق ما از سعادتی عظیم به عذابی عظیم بدل شود. عشق بشری ممکن است بسیار فرسوده شود، رنگ ببازد و بمیرد. عشق بشری که ما احساسش می کنیم اصلا نوعی احساس است. معجزه وار (یا فلاکت بار) ما را فرا می گیرد، و اگر پاسخی دریافت کند تقویت می شود و ما را کاملا می آکند.
اما عشق دینی وظیفه است: "همسایه خود را مثل خود محبت نما". یکی از نشانه های متمایز عشق دینی همین تناقض ظاهری است که عشق ورزیدن وظیفه است. "دین خلاف جریان است و با تناقض هایش ما را می آزارد." به نظر می رسد که مکلف نشده ایم احساس کنیم بلکه مکلف شده ایم عمل کنیم. عشق دینی چیزی است که باید به آن عمل شود. پس فرمان "همسایه خود را مثل خود محبت نما" فقط موقعی متناقض می نماید که عشق را در مرتبه زیبایی شناسانه در نظر بگیریم، نوعی احساس که به عده ای داریم و به عده ای دیگر نداریم. اما اگر عشق را کار یا عمل ببینیم، این تناقض رفع می شود.

v       

در عشق به همسایه نه جاذبه و دافعه در کار است، نه جاذبه شخصیت یا فرهنگ، و نه هر خصوصیتی که سبب شود کسی را بر دیگری ترجیح بدهیم. آدمی در مقام برابر با دیگران مواجه می شود، و دیگران درست مانند خود ما هستند. این برابری جنبه مطلق دارد، نوعی برابری همیشگی در برابر خداست.
عشق دینی نوعی التزام یا تعهد است که ما در قبال تک تک انسان ها داریم و البته احساس و عاطفه ما را نیز بر می انگیزد. اعتقاد داشتن به عشق دینی یعنی اعتقاد داشتن به این که می توان به فرمان الهی عمل کرد. اعتقاد داشتن به این عشق یعنی اعتقاد داشتن به این که خدا فرمانش را داده و قادر است ما را به این کار توانا سازد. کسی که به فرمان الهی اعتقاد دارد می تواند معتقد باشد که آنچه در قالب بشری ناممکن است می تواند تحقق یابد. اعتقاد داشتن به این فرمان یعنی اعتقاد داشتن به خدا.

v       

عشق بشری به هر جا که خودش بخواهد می رود؛ به شوره زار نمی رود بلکه فقط می خواهد به چمنزار پر از گل برود. "اگر کسانی را دوست بدارید که دوست تان می دارند، چه اجری دارید؟ اگر فقط برادران تان را عزیز بدارید، چه کاری کرده اید که دیگران نکرده اند؟" صرفا از طبیعت بشرى تبعیت کرده اید. حکم الهی نه فقط معیار قضاوت است بلکه نوعی وعده نیز هست. به ما گفته می شود که باید همسایه خود را دوست بداریم. وظیفه داریم کاری را بکنیم که خودمان فی نفسه نمی توانیم بکنیم. فقط به این سبب وظیفه مندیم که خدا با سرچشمه نهانی عشق امکانش را فراهم می آورد.
می توانیم معتقد باشیم که آنچه فرمان داده شده است فقط در صورتی محقق خواهد شد که اعتبار آن را به رسمیت بشناسیم، باورش کنیم و بگذاریم طبق آن مورد قضاوت قرار بگیریم. فقط در صورتی امیدوار خواهیم بود که بپذیریم آنچه از ما انتظار می رود در ورای ماست و فقط با فیض الهی ممکن می شود، فقط با سر چشمه نهانی عشق ممکن می شود.

v       

کگور برای توضیح دادن معنای تجسد مسیح، داستان ساده ای تعریف می کند درباره پادشاهی که دلباخته خدمتکاری می شود. اگر دختر جوان به عشق پادشاه جواب مثبت بدهد، از کجا معلوم که از شخص پادشاه خوشش آمده است یا از زرق و برق و جلال و جبروت او. فرض کنید پادشاه در هیئت گدایان نظر لطف دختر را جلب کند؛ خب، در این صورت، دختر واقعا به پادشاه عشق نورزیده است. پادشاه پادشاه است، اما دختر عاشق گدا شده است. عکس قضیه هم راه به جایی نمی برد: ارتقاء مقام خدمتکار، نه تنزل مقام پادشاه، زیرا نتیجه اش این می شود که دختر خدمتکار دیگر در مقامی نباشد که پادشاه به او عشق بورزد، زیرا واقعا پادشاه همان دختر خدمتکار را دوست می دارد.
شاه باید واقعا گدا بشود، نه آن که صرفا وانمود کند گدا شده است، و بعد که گدا شد سعی کند دل خدمتکار را برباید. این حکایت با تمام سادگی اش به خوبی نشان می دهد که ایمان به تجسد مسیح یعنی ایمان به انسان شدن او، یعنی تبدیل شدن او به چیزی که قبلا نبوده است. نه فقط به قالب انسان آمده، نه فقط در هیئت انسان ظاهر شده، بلکه عملا انسان شده است.

v       

فقط با یک انتخاب و تصمیم است که دل روشنایی می یابد و آن انتخاب و تصمیم این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم. برای کسی که انسان اخلاقی شده است راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. اگر به ما بگویند که اصلا صاحب آن چیزهایی نیستیم که برای انجام دادن وظایف به آن ها نیاز داریم - به خصوص وظیفه محبت کردن و عشق ورزیدن به همسایه- بر آشفته می شویم زیرا عملا به ما گفته می شود که نمی توانیم صرفا با خوبی ها و وظیفه شناسی خودمان به آرام و قرار دست یابیم.
برای کسی که به کمک اندیشه و عقل به تحقیق در داده های تجربی می پردازد و تاریخ را تفسیر می کند و استدلال های فلسفی ارائه می دهد، هیچ راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. چنین کسی ناراحت می شود اگر بشنود که فقط با ایمان می توان به حقیقت دینی رسید. یگانه کاری که می توان با خدای مجسم کرد، یعنی خدایی که می آید تا نجات مان بدهد، همانا فروتنی کردن و تعبد است.

v       

از نظر پاسکال و کگور، خدا از دو جهت نهان است. باید خودکاری کنیم تا حقایق دینی برای ما موضوعیت و معنا پیدا کنند، وگرنه خدا بر ما پوشیده می ماند. خدا ذاتا نیز نهان است، طوری که صحت و سقم حقایق دینی را نمی توانیم با فلسفه یا تاریخ تعیین کنیم. اگر درنیابیم که خدا نهان است، بیهوده می کوشیم ایمان به خدا را بر فلسفه مبتنی کنیم یا حقایق دین را با شواهد تاریخی مورد تحقیق قرار دهیم. چون نهان بودن خدا را درنمی یابند، دین را اهلی می کنند و مدعیات دینی را به سطحی تنزل می دهند که بتوان با ذهن بشری درباره آن ها قضاوت کرد و نظر داد. تنها طریقه صحیح برخورد با حقیقت دینی این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم، وگرنه هر واکنش دیگری که نشان بدهیم حاکی از آن است که دین را درک نکرده ایم.

v       

به نظر سیمون وی، خلق عالم به دست خدا صرفا نوعی اعمال قوه نیست بلکه نوعی حذف قوه یا فراغت هم هست. خدا هنگامی که خلق می کند از جایگاه یگانه واقعیت یا یگانه قدرت خارج می شود. او واقعیت های دیگری خلق می کند، و برای آن که این واقعیت ها هستی داشته باشند و خودشان باشند، باید اصطلاحا خود را کنار بکشد تا به این واقعیت ها جایگاه ببخشد. همه چیزها فقط با قدرت خداست که هستی دارند و قوه عمل همه چیزها نیز از او برمی خیزد، اما برای آن که چیزها باشند و عمل کنند خدا به آن ها تا حدودی استقلال می دهد. عالمی که خدا خلق کرده است زیباست، اما عمل های این عالم موجب مصایب بسیار می شود. بنی آدم دچار بیماری و کهولت و مرگ می شوند. علاوه بر این ها، آزادی و اختیاری که خدا به انسان ها اعطا می کند به آن ها امکان تمرد هم می دهد و با کارهای آن ها انواع بلایا و شرارت ها پدید می آید.

v       

ما کاملا می دانیم که آن نیکی که در حال حاضر داریم، به صورت ثروت، قدرت، اعتبار و منزلت، دوستان، عشق و آسایش کسانی که دوستشان داریم و غیره، کفایت نمی کند؛ اما فکر می کنیم که روزی که کمی بیشتر نصیب مان بشود راضی خواهیم شد. کافی است تصور کنیم که همه امیال ما شده باشد؛ بعد از مدتی باز ناراضی می شویم. چیزهای دیگری می خواهیم اما چون نمی دانیم چه می خواهیم احساس بدبختی می کنیم.
اگر به این حقیقت ناراحت کننده پایبند بمانیم که هیچ چیز در دنیا نیست که کاملا ما را کند، در این صورت، بی اعتنایی عالم دیگر نوعی مانع نخواهد بود بلکه نوعی معبر به شمار خواهد رفت. هر چه بیشتر به این بی اعتنایی توجه داشته باشیم فاصله بیشتری از دنیا می گیریم. همین فاصله گرفتن نسبی از دنیا سبب می شود که روزنه ای برای ورود خدا در وجود ما گشوده شود.

v       

سیمون وی می گوید که مذهبی شدن ما با جست و جو برای یافتن خدا آغاز نمی شود، زیرا خدا با حواس ما دریافت نمی شود. ابتدا فقط به جست و جوی آن چیزهایی می رویم که می توانیم تصورشان کنیم یا می توانیم برای حواس و اذهان مان تصویر کنیم. به خدا نیاز داریم نه شوق، این نیاز در صورتی تبدیل به شوق می شود که دریابیم عالم نه نیکی دارد، نه هدف، نه مقصود، بلکه به ما بی اعتناست.
می توانیم اعتقاد بیاوریم که عالم بی اعتنا میان ما و خدا حائل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجه آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجه بی اعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا می پردازد تا دل سپردگی ما را بخرد. دوست داشتن عالم با همه بلایا و بدی هایش به معنی دوست داشتن بلایا و بدی ها نیست. این ها فقط نشانه های وجود فاصله میان ما و خدا هستند. این فاصله را می توان دوست داشت، زیرا که با عشق خلق شده است.

v       

وقتی می کوشیم کسانی را که با سازوکار طبیعت یا کنش بشر به "شی" محض بدل شده اند به شأن انسانی شان برگردانیم، عشق ما به عشق خلقت گرایانه خدا شباهت می یابد. او انسان ها را طوری خلق کرده که بتوانند موافقت یا مخالفت کنند، و ما با عشق مان می کوشیم این منزلت را به آن ها برگردانیم. وقتی از این توهم دست بر می داریم که گویا در مرکز عالم هستیم، این کار ما شبیه کار خدا در هنگام خلقت است. او از حکومت بر عالم چشم پوشیده است و ما هم الوهیت کاذب خود را کنار گذاشته ایم. او دوست دارد که عشق ما شبیه عشق او باشد.

v       

"شاید کلیسا زشت باشد، آوازها خارج از کوک باشند، کشیش فاسد باشد و مؤمنان هم توجه کامل نشان ندهند. از جهاتی این موضوع اهمیت ندارد. استاد هندسه هم که شکل هایی می کشد تا قضیه ای را اثبات کند همین کار را می کند. اگر خط ها صاف نباشند و دایره ها هم گرد گرد نباشند اهمیتی ندارد. چیزهای مذهبی هم به لحاظ نظری صحیح هستند، بنا به فرض و قرار اولیه درست اند. از این رو، در خلوص آن ها شکی وجود ندارد. هیچ لکه ای نمی تواند آلوده اش کند. این خلوص بی قید و شرط است و کامل، و در عین حال واقعی."
سیمون وی می گوید که چنین ادعایی را نمی توان با استدلال اثبات کرد، فقط به سبب تأثیری که اعمال مذهبی بر ما می گذارند باید به آن اعتقاد آورد، زیرا وقتی به جا می آوریم می توانند بدی را از ما بزدایند. "توجه کردن تنها توانایی جان ماست که امکان دستیابی به خدا را به ما می دهد." این سخن سیمون وی هسته فهم او از زندگی معنوی بود.

v       

"مسابقه ای میان یک غول و یک خیاط کوچک برگزار می شود تا ببینند کدام یک از این دو قوی تر است. غول یک سنگ را چنان بالا می اندازد که کلی طول می کشد تا دوباره پایین بیاید. خیاط کوچک پرنده ای را به پرواز در می آورد که اصلا به پایین بازنمی گردد."
تلاش ورزیدن در طریق نیک و با نیروی اراده یکی از راه های اجتناب از خدا و فاصله گرفتن از او نیز هست. چنین تلاشی هر قدر هم که دشوار و طاقت فرسا باشد ما را به خطر نمی اندازد، زیرا ایجاب نمی کند که به خدا تسلیم شویم، می توانیم "غول" بمانیم، قوی تر از دیگران، قوی تر از خیاط ناقابلی که نمی تواند در شرایط برابر رقابت کند. اما عیسی به صراحت گفته است که برای به دست آوردن مروارید گرانبها باید هر چه داریم بفروشیم. فقط خدا می تواند ما را به ملکوت خود برکشاند.

v       

تشکیل زندگی مشترک مستم پذیرش این نکته است که هر دو نفر واقعیت مستقلی دارند. عشق ما به خدا نیز همین گونه است. خواست ما عمل کردن به خواست اوست. خوبی خود را در خدمت به او می جوییم. اما جزء او نمی شویم و از بودن بازنمی ایستیم.
"
خلقت زدایی" لفظ مورد علاقه سیمون وی برای توصیف هدف ما، یعنی عشق ورزیدن به خدا بود و معنای این لفظ بازایستادن ما از بودن و هستی نیست؛ بلکه معنی اش این است که ما دیگر جدا از خدا زندگی نخواهیم کرد، زیرا این نوع زندگی همان است که او هنگام فراغت از خلقت به ما داد. وقتی به تبعیت از او روی می آوریم "خلقت زدایی" می شویم نه به این علت که او با اعمال قدرتش ما را به تبعیت وامی دارد، بلکه به این علت که ما به او عشق می ورزیم.

v       

میهمه انسان ها مرگ آگاه هستند و تنها اندکی از ایشان مرگ اندیش اند. مرگ آگاهی که فصل ممیز انسان و دیگر موجودات مادی زنده است، نوعی آگاهی ذهنی است نسبت به اینکه اولا در حال مردنیم و هر لحظه در حال نابود شدنیم و ثانیا اینکه مرگ ما را نهایتا فرا خواهد گرفت و ما تسلیم آن می شویم. مرگ آگاهی نوعی باور است به پایان یافتن و همه انسان ها آن را دارند. برخی انسان ها علاوه بر مرگ آگاهی، مرگ اندیشی نیز دارند. مرگ اندیشی گونه ای اشتغال احساسی به مردن و مرگ است. اینکه جماعتی از مردم از مرگ می هراسند و گروهی مشتاق و عاشق آناند؛ همه نشان از مرگ اندیشی انسان دارد. احساسات انسان به مرگ گوناگون است و از این روست که هرکس دلمشغول آن شد، مرگ اندیشی خاص خود را دارد.

v       

نیچه معتقد بود گرچه مرگ پایان بخش زندگی است؛ اما مرگ اندیشی آغاز آن است، زیرا انسان با پی بردن به فرصت اندک حیات، به گونه ای شایسته زیست می کند. ارنست بکر نیز اعتقاد داشت یکی از نشانه های سلامت روانی انسان ها، مواجهه و پذیرش واقعیت است و چون مرگ مسلم ترین واقعیت حیات انسان است، اندیشیدن درباره آن نشانه سلامتی روان است. او می گفت به موازات مرگ اندیش شدن آدمی، ترس و هراس انسان از مرگ کمتر می شود.
در مقابل این نگرش کسانی چون اپیکور و فروید قرار دارند. آنان معتقد بودند که مرگ اندیشی کاری ناپسند و نشان از بیماری و اختلال روانی است؛ زیرا انسان هیچگاه در واقعیت با مرگ روبرو نمی شود. "وقتی ما هستیم، مرگ نیست و چون مرگ است، ما نیستیم." فروید می گفت برای مرگ و چیستی آن مفهوم و زبانی نیست و از این رو ما هیچگاه بدان آگاهی نمی یابیم. ما وقتی از مرگ سخن می گوییم، همواره از مرگ، همسایه در نظرمان می آید و تصویری از مرگ خودمان نداریم. او بر آن بود که مرگ اندیشان در عمق وجود از احساس عدم امنیتی خاص در حوزه ای غیر از مرگ در رنج اند و این در شکل مرگ اندیشی متجلی می شود.

v       

همه حماسه هایی که انسان در فرهنگ های مختلف آفریده، بر گرد یک انسان ماورایی ایجاد شده و آن قهرمان و پهلوان شکست ناپذیر و خستگی ناپذیری است که بی هیچ تردد و شکی به مواجهه مرگ می رود. آنچه قهرمانان را در حماسه بر صدر می نشاند و نگاه ها را بدان معطوف می سازد، هیچ چیز جز مواجهه جسورانه آنان با مرگ نیست. در حماسه ها همه قهرمانان، همگرا و همسو مایلند که به هدف غایی دست یابند: اوج افتخار. آنان می خواهند همانند خدا یا خدایان شوند؛ یعنی پیش از هرچیز، بی مرگ و جاودان باشند که این جاودانگی علی الاطلاق، خصلت الهی است؛ تا آنجا که با مفهوم خدایی، هم معنی است. میرایی و نامیرایی وجه متمایز انسان ها از خدایان است.

v       

گیل گمش هرچند مرگ را می شناسد اما با دیدن مرگ انکیدو از جاودانگی غیرشخصی ناشی از برآوردن حصار و بارو و نوشتن نام خود بر الواح واعمال قدرت و تسخیر سرزمین ها و. دوری می جوید و می فهمد که باید به جاودانگی شخصی برای ماندگاری حقیقی نائل شود. خودکامگی و شهرت و افتخار و زیاده روی و گزافکاری و اندازه نشناختن، هیچ کدام جایگزین خواست اصلی که جاودانگی است، نمی شوند. گیل گمش بنا بر تجربه می داند که از راه خشونت نمی تواند به زندگانی دراز و شکفتگی و تمامی ای که از چنگش می گریزند، دست یابد.

v       

انکیدو در بستر مرگ بر معصومیت از دست رفته خود و دورانی که در آغوش طبیعت می زیسته است و فارغ از هر آمیختگی، استقلال و خودسالاری داشته حسرت می برد و می گرید. او به این معتقد می شود که ورود به زندگی بشری به رنج بازپسین آن نمی ارزد و از این روست که خواستار بازگشت به طبیعت و اصل خود می شود. طبیعتی که هیچ خودآگاهی و مرگ آگاهی ای در آن نیست. این تصور که تنها آدمیان اند که می دانند می میرند، وی را از ورود به عرصه بشری پشیمان می کند و آرزویی را در وی می پرورد که کاش به میان انسان ها نمی آمدم و مرگ آگاه و مرگ اندیش نمی شدم.

v       

"مردمان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندارند. گرچه این سخن بی معنی می نماید، ولی اگر نیک بنگری، خواهی دید که خویشتنداری بی پایه آنان جز این نیست. زیرا برای آنکه از لذتی بی نصیب نمانند از لذتی دیگر پرهیز می کنند و به عبارت دیگر چون اسیر یک شهوتند به شهوتی دیگر فائق می آیند و چون اسیر شهوت بودن جز لگام گسیختگی نیست، پس باید گفت آنان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندار شده اند."
سقراط بر آن بود که عموم مردم از کثرت ترس، شجاع می نمایند و از ترس مصیبتی بزرگ تر به پیشواز مرگ می روند.

v       

شعار معروف سقراط، خود را بشناس تنها ژستی دینی و اخلاقی نبود، بلکه این آغازی بود بر درک حقیقتی که معبرش خود و درون کاوی های مستمر بود. گفته اند که از این شعار چهار نکته قابل استخراج است: خودت باش، خود را باش، خود را بشناس و خود را بهتر کن.
خودت باش یعنی هیچ گونه تظاهری به خاطر دیگران مکن. خودت را باش یعنی اینکه اهتمامت فقط نجات خودت باشد. خودت را بهتر کن یعنی خودشناسی برای خودسازی داشته باش. سقراط روح و روان خود را از طریق این چهار توصیه پاس می داشت و فربه می نمود و آن را از آمیختگی با عادات و جماعات دور می ساخت. این مراقبت دائم از خویش، فردگرایی کاذب را از میان می برد.

v       

سقراط میل به مرگ را در گرو داشتن تصویری خوشایند از آینده می داند. او معتقد است، مرگ یا نابود شدن است بدین معنی که کسی که می میرد، دیگر هیچ احساس نمی کند یا چنانکه می گویند، انتقال روح است از جهانی به جهان دیگر. اگر احتمال نخست درست باشد و با آمدن مرگ، نیروی احساس از میان رود و مرگ چون خوابی باشد که هیچ رؤیایی آن را آشفته نسازد، پس باید مرگ را نعمتی بزرگ بشماریم. این اندیشه که نماینده بزرگی چون اپیکور دارد، مرگ را راحت تمام رنج های بشری می داند. می توان مرگ را انتقال به جهانی دیگر دانست که در آن همه گذشتگان و نیکان در آن گرد آمده اند. سقراط معتقد است که پس از مرگ به دیدار خدایان و مردمان عادل و نیکبخت می رود. در آن زندگی است که نیکان بهتر از بدان زندگی می کنند.

v       

اینکه انسان در چه طریقی قرار گیرد کاملا درگرو این است که دل به چه بندد و عقل خود را در چه اموری به کار گیرد. اینکه عقل و دل نیز به کدام سو میل کنند به این بازمی گردد که ساکن چه جهانی باشند. کسی که خود را در جهانی می بیند که پایانش نابودی است و خوب و بد با مرگ در آن خاتمه می یابد، ناگزیر خود را به اولین امری که آن را عامل لذت می داند، تحویل می دهد. از این رو چنین انسانی به قواره محیط خود در می آید.
آدمی برای بیرون شدن از چنین میانمایگی برآمده از محیط، نیازمند مهاجرتی است به سوی عوالم نیازموده. این مهاجرت را تنها با سفری درونی می توان به انجام رساند. عموم انسان ها اهل حضرند و خصم سفر. کسی که سفر نکرده نمی داند که آن سوی مسکنش سرزمین های دیگری نیز موجود است.

v       

در تلقی دینی مرگ آینه ای است تمام نما که موجب می شود شخص بداند که در دنیا چه کرده است. این آینه هیچ دروغ نمی گوید و بد را بد و خوب را خوب نمایش می دهد. از این رو مرگ به خودی خود هیچ تصویری ندارد، این تصویر میرندگان است که می تواند زیبا یا زشت باشد.
"
ای مردم! هرکس روی زمین راه می رود، روزی درون زمین قرار خواهد گرفت. گذران شب و روز، عمرها را پایان می دهد. هر جانداری روزی خود را می خورد و هر دانه ای، خورنده ای دارد. ای مردم! شما خوراک مرگ هستید. هرکس گردش روزگار را مشاهده کند از مرگ غفلت نمی کند."

v       

هرچه در عالم ماده موجود می شود، سرانجام فاسد و زائل می گردد. در واقع کسی که می خواهد در دنیا فساد نیابد و نابود نشود، دوست دارد که در این جهان نباشد و گویی هم دوست دارد که زوال یابد و هم دوست ندارد که چنین شود و می خواهد که باشد و نباشد و این امری محال است و به ذهن هیچ عاقلی خطور نمی کند. همچنین اگر جایز باشد که انسان در این دنیا باقی بماند، آنان که پیش از ما زندگی می کردند، نمی مردند و اگر آنان در عین توالد و تناسل، نمی مردند؛ زمین گنجایش ایشان را نداشت.

v       

پشه ای که در بهار به دنیا می آید و در زمستان می میرد در تکه ای از گستره وجود این باغ چنان محو می شود که اساسا مجال این را نمی یابد که موقعیت خود را در آن دریابد و احاطه ای به مکان زیست خود بیابد. این تصویر دقیقا همان چیزی است که خیام از بودن انسان ها در جهان منظور دارد. انسان حادث میرا در تکه ای کوچک از جهان پیر و کهنسال پدید و ناپدید می شود و در عمری که در مقایسه با عمر و عظمت عالم، نفسی بیش نیست، زندگی می کند. انسان پدید آمده در این موقعیت، کتابی را می خواند که به تعبیر ابوطالب کلیم کاشانی، اول و آخرش افتاده و در دسترس نیست.

v       

می توان در مقام اثبات با عقل به مبدأ و معادی قائل شد؛ اما به راستی بیم مرگ نابودی چنان روان آدمی را در هم می پیچد که منطقیات و یقینیات عقلی را بی اعتبار می کند و در مقام ثبوت، روان آدمی را دستخوش طوفان هایی مهیب می نماید که هر یقین عقلی را در خود فرو می برد. خیام هرچند به عنوان حکیمی مشایی در مقام اندیشه ورزی به مبدأ و معادی قائل است، اما در مقام بیان احساسات، عواطف و هیجانات خود، متأثر از مرگ اندیشی ژرف، نمی تواند از حیث روان شناختی خود را به وجود مبدأ و معادی تسلی دهد و هماره مضطرب و مشوش و بی قرار است. خیام به عنوان انسانی مرگ اندیش دردی دارد که هیچ معلومی از مجموعه معلوماتش تسلی بخش آن نیست. او حال همه موجودات هستی و انسان ها را سرگردانی و حیرت می داند و کسی را نمی شناسد که به واقعیت دسترسی داشته باشد و از آن حکایت کند.

v       

خیام درباره جهان ماورای محسوس به صورت سلبی یا ایجابی، موضعی ندارد و به جای اثبات و رد هر مدعایی در این حوزه، موضعی لاادری گرانه اتخاذ می کند و قوای شناختی خود را برای اطلاع از چنین جهانی نابسنده می داند. او پاره ای از امور هستی را غیرقابل شناخت می داند؛ از این رو به آن ها به مثابه سر و راز می نگرد؛ رازی که متعلق هیچ فهم بشری ای نیست. او از حیث معرفت شناختی نگاهی حداقلی به دایره معلومات بشری دارد و از این رو، ورود به بسیاری از مباحث مطرح شده در دین، فلسفه، عرفان و نظایر آن را در محدوده توانایی و دانایی خود و دیگر انسان ها نمی داند.

v       

مرگ اندیشی خیام موجب شده که بسیاری از مباحث نظری انتزاعی میان متفکران برای او نه جذابیتی داشته باشد و نه سودی. برای نمونه به بحث حدوث و قدم عالم که از جمله معضلات کلامی و فلسفی قرون متمادی بوده به عنوان مشتی از خروار مباحث نظری انتزاعی بی فایده یاد شده و توصیه شده به جای این مباحث، باید به زندگی و خوشی های آن توجه کرد: "تا کی زقدیم و محدث امیدم و بیم؟ / چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم"
این باور را او حتی درباره دانش های ما از جهان محسوس مد نظر دارد و می گوید کدام عالم و اهل دانشی را می شناسیم که دانش هایش از جهان پیرامون تلخی زیستنش را کمتر کرده باشد. او حتی درباره کفر و دین نیز موضعی چنین دارد و بر آن است که در این امور وارد نشود و به جای پرداختن به آن ها، به زیستن شادمانه خویش فارغ از همه این امور بپردازد: "فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است / می خوردن و شاد بودن آیین من است."

v       

تغییر در عالم، به ما می گوید که شما پیش از این نبوده اید و پس از این نیز نخواهید بود و برای دنیا بود و نبود شما اهمیتی ندارد که اگر اهمیتی داشت با شما به گونه ای دیگر مواجه می شد و شما را حفظ می کرد و با نوع بشر رفتاری را نمی کرد که با گیاهان و جانوران می کند.
با اینکه خیام از آمدن به دنیا و زیستن و مرگ در آن خشنود نیست؛ اما به هیچ روی از زندگی و لذات آن بیزاری نمی جوید و از آن کناره نمی گیرد. مرگ اندیشی عمیقا او را زندگی اندیش کرده است و نابودی، او را به بودها و بهره مندی از آنها سوق داده است. هرچند مرگ آگاهی و مرگ اندیشی وی را به حال خود رها نمی کند؛ اما او در مقام آن است که فرصت یگانه زیستن در دنیا را به خوش ترین وجهی سپری کند و نگذارد چیزی که هنوز نیامده، اکنون و حال وی را تلخ و تیره نماید.

v       

عوارض ثروت و قدرت از منظر خیام به گونه ای است که مجال خوش بودن و لذت بردن را از آدمی می ستاند؛ از این رو او تنها اندازه ای از کوشش برای دنیاداری را مجاز می داند که اسباب خوشی را مهیا سازد و موجبات پراکندگی خاطر را فراهم نکند.
تصویری که او از خوشی دارد بیش از همه به خاطری مجموع و یاری مهربان مربوط است و مراد وی به هیچ روی افراط در خوردن و نوشیدن و لذت جنسی و. نیست و لذت گرایی سنجیده ای است که تنها برای قانعان مهیا می شود:
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد / وز بهر نشست آشیانی دارد / نه خادم کس بود، نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

v       

طبیعت و روییدنی های آن برای خیام یادآور مرگ پیشینیان و بی توجهی دنیا به نابودی آنان و زیبایی ها و آرزوها و طرح هایشان است. خرمی گل و سبزه و بلندای سرو، او را به یادگلرویان و سروقدان می اندازد و وی را دچار افسوسی از پوچی عالم می نماید.
خیام نمی تواند به حیات برآمده از خاک دنیا خوشدل و حتی دلخوش باشد. او زمین را مادری می بیند که فرزندان خود را پس از یافتن کمال، می بلعد. زمین هرچه را می رویاند می خورد و هر تولدش، پیام آور مرگ است؛ از این رو اگر خاک زمین ابر شود و ببارد خواهید دید که خون هزاران انسان از آن می چکد و این مادری خونخوار است.

v       

در نگاه عارفانه، زندگی ها و مرگ ها نشان از نوشدگی دمادم است. نظام هستی، امری ثابت و ساکن نیست و عارف همه جهان را در تبدل و دگرگونی مدام می بیند. جهان لحظه ای به قرار پیشین نیست و آنچه لحظه ای پیش بوده، اکنون دیگر صورت قبلی را ندارد و مرگ قبلی، تولد بعدی را در پی داشته و همین است که چیزی برای توقف و ایستایی و ملال ناشی از آن وجود ندارد. مولانا ملال را محصول تکرار و کهنه دیدن می داند و می گوید که مرگ دمادم در هستی، زندگی های دمادم را در پی دارد و از این رو اگر کسی درست در عالم بنگرد، همه امور هستی همواره در حال نو شدن است.
در این بیکران، دائم چیزهایی از جهان غیب بیرون می آید و چیزهایی به غیب باز می گردد. او می گوید همین که دائم چیزهایی به هستی مادی قدمیه شخصیت پنجمی هم تو این نمایش هست که فقط توی این عکس بزرگ روی دیوار دیده می شه. اون بابامونه که خیلی وقت پیش مارو ترک کرد. تلفنچی ای بود که عاشق دوردستا شد؛ بی خیال کارش شد و از این شهر فرار کرد. آخرین خبری که ازش رسید کارت پستالی بود که از مازاتلان توی ساحل اقیانوس آرام برامون فرستاده بود. روی کارت فقط دو کلمه نوشته شده بود: "سلام! خداحافظ!"

  •  

پس قراره بقیه عمرمون رو چی کار کنیم؟ بشینیم و ببینیم زندگی داره از جلوی چشم مون می گذره؟ خودمونو با باغ وحش شیشه ای سرگرم کنیم عزیزم؟ همش اون صفحه گرامافونای قدیمی رو که بابات برامون گذاشته، گوش کنیم؟ کار درستی هم که نداریم. کلا بی خیال کار شدیم؛ چون یه بار حالمونو بهم زده! (با بیزاری می خندد) دیگه چی جز محتاج دیگران بودن باقی می مونه؟ من خوب می دونم سر دخترای بی شوهری که نمی تونن کار پیدا کنن چی می آد. دخترای ترشیده ای که همه به زور تحمل شون می کنن و با حمایت مالی از روی غرض شوهر خواهر یا زن داداش شون زندگی می کنن! دخترایی که تو یه لونه موش زندگی می کنن و دیگران ترغیب شون میکنن که با یکی دیگه مثل خودشون برن بیرون. تموم عمر زندگی شون مزه پوسته حقارتو می چشن! این آینده ایه که براش نقشه کشیدیم؟

  •  

گوش کن! فکر کردی من دیوونه کار تو انبارم؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی کفاشی کانتیننتالم؟ فکر کردی می خوام پنجاه سال تو اون خراب شده کار کنم؟! زیر نور مهتابی؟! ببین! ترجیح می دم یکی به دیلم برداره و مغز منو باهاش خورد کنه تا این که صبح برگردم سر کارم! ولی بر می گردم! هر سری که می آیی و اون "بیدار شو و مثل خورشید بدرخش" لعنتی رو می گی، به خودم می گم "آدمای مرده چقدر خوش بختن!" ولی بیدار می شم و برمی گردم سر کار! اونم فقط واسه ماهی ۶۵ دلار بی خیال همه آرزوها و رویاهام می شم! بعد می گی من فقط به فکر خودمم.

  •  

آماندا: کجا می ری؟ تام: می رم سینما! آماندا: دروغ می گی؟ تام: می رم شیره کش خونه! آره، شیره کش خونه: جای فساد و جرم و جنایت مامان. رفتم تو دسته هوگان آدمکش شدم. تو جعبه ی ویولنم به مسلسل دارم! یه سری خونه هم دستمه! بهم می گن آدمکش، وینگ فیلد آدمکش. دو تا زندگی دارم: روزا به کارگر ساده و درست تو انبار، شبام تزار دنیای زیر زمینی ام مامان. می رم قمارخونه. چه پولایی که سر میز رولت نمی بازم! یه چشممو با یه تیکه پارچه می بندم، یه سیبیل مصنوعی هم می ذارم، بعضی وقتا یه ریش قرمز میذارم. اون موقعا بهم می گن إل دیابلو. اوه! می تونم چیزایی برات تعریف کنم که دیگه خوابت نبره! دشمنام می خوان این جا رو با دینامیت بترن. یه شب میان هممونو میفرستن هوا! من که خوشحال می شم، خیلیم خوشحال می شم، تو هم خوشحال میشی! با یه جارو می ری هوا، بالای بلومونتن، هیفده تا خاطر خواتم دنبالت راه میفتن!

  •  

تام: نه مامان، تو گفتی خیلی چیزا تو دلته که نمی تونی به من بگی. منم خیلی چیزا تو دلم هست که نمی تونم بهت بگم. پس بیا به احساسات هم احترام بذاریم. آماندا: ولی آخه تام! چرا همش بی قراری؟ شبا کجا می ری؟ تام: می رم سینما. آماندا: چرا این قدر می ری سینما؟ تام: می رم سینما چون، هیجانو دوست دارم. کارم هیجان نداره، پس می رم سینما. آماندا: ولی تام، تو دیگه زیادی می ری سینما! تام: خب من هیجانو خیلی دوست دارم
آماندا: اکثر جوونا هیجانو تو کارشون پیدا می کنن. تام: اکثر جوونا تو انبار کار نمی کنن. آماندا: دنیا پر از جووناییه که تو انبار و دفتر و کارخونه کار می کنن. تام : اونا تو کارشون هیجان دارن؟ آماندا: یا دارن یا ندارن. ولی همه که عشق هیجان نیستن! تام: هر مردی به صورت غریزی یا عاشق پیشه ست یا شکارچی یا جنگجو و تو انبار فرصت هیچ کدوم از اینا نیست.

  •  

تو تنها جوونی هستی که من می شناسم و این حقیقتو انکار می کنه که آینده می شه حال، حال می شه گذشته، و گذشته می شه تأسف همیشگیت، اگه براش تدبیری نداشته باشی.

  •  

مردم به جای این که به حرکتی بکنن میرن سینما که تصویرای متحرک ببینن شخصیتای فیلمای هالیوودی همه هیجانو به جای کل مردم آمریکا تجربه می کنن و مردم می شینن تو یه اتاق تاریک و اونا رو نگاه می کنن! آره، تا وقتی جنگ بشه. اون وقت دیگه هیجان برای توده مردمم در دسترسه اون موقع مال همه ست نه فقط گیبل! بعد مردم توی اتاق تاریک، از اون اتاق تاریک میان بیرون که خودشون یه کم هیجان داشته باشن. عالی می شه! دیگه نوبت ما می شه که بریم جزایر آبای جنوبی؛ شکار کنیم؛ بیگانه و دور از این جا باشیم!

  •  

دارم از درون عوض می شم. می دونم به نظر همش خیال پردازیه؛ ولی از داخل، خب، دارم عوض می شم. هر وقت دارم کفشامو پام می کنم، یه کم می لرزم و به این فکر می کنم که زندگی چقدر کوتاهه و من دارم توش چی کار می کنم! معنیش هر چی که باشه، می دونم کفش پوشیدن نیست. مگه این که بخوام به یه سفر طولانی برم!

  •  

- تا حالا کسی بهتون گفته که زیبایین؟
لورا سرش را به آرامی و با حیرت بالا می آورد و تکان می دهد.
- خب، چون هستید! به به شکل متفاوتی از بقیه و همین تفاوت زیباترتونم می کنه. کاش خواهرم بودین. اون وقت یادتون می دادم چه جوری به خودتون ایمان داشته باشید. آدمای متفاوت مثل بقیه نیستن؛ ولی این تفاوت نباید باعث شرمساری شون بشه. چون بقیه خیلیم خوب نیستن. اونا فت و فراوونن؛ شما یه نفرین! اونا همه جای زمین هستن؛ شما فقط این جایین. اونا مثل. علف هرز زیادن؛ ولی شما. خب، شما بلورزز هستید.

  •  

من نرفتم ماه؛ رفتم خیلی دورتر؛ چرا که زمان طولانی ترین مسافت بین مکان هاست. یه کم بعد از این که به خاطر نوشتن به شعر روی در یه جعبه کفش اخراج شدم، سنت لوییسو ترک کردم. از پلکان فرار از آتش برای آخرین بار پایین رفتم و بعدش مسیر بابامو دنبال کردم. سعی کردم چیزیو که در اطرافم نبود، در تحرک پیدا کنم، خیلی زیاد سفر کردم. شهرا مثل برگای مرده از کنارم رد می شدن؛ برگایی که رنگ روشنی دارن؛ ولی از شاخه ها کنده شدن. شاید یه جا می موندم؛ ولی انگار چیزی دنبالم بود. همیشه بی خبر می اومد و منو کاملا شوکه می کرد. شاید به قسمت از یه آهنگ آشنا بود. شاید یه تیکه شیشه شفاف بود. شاید به پیاده روی شبانه، توی به شهری، تا پیدا کردن چند نفر همدم بود.
بعد یهو خواهرم دست شو می ذاره رو شونم. می چرخم و تو چشماش نگاه می کنم. اوه! لورا! لورا! سعی کردم فراموشت کنم؛ ولی باوفاتر از اونیم که می خواستم باشم.

 

 


- کتاب بیهوده چگونه کتابی است؟
+ کتابی است که جز از کتاب ها سخن نمی گوید، مانند همین کتاب.
- پس نگاشتن آن چه ثمر دارد؟
+ کتاب ها جعبه های موسیقی لبالب از مرکب اند. خواستم چند نت لطیف را، چند نغمه لالایی را درست پیش از آن که به خاموشی گرایند، گرد آورم.
- آیا ادبیات چیزی برتر از لالایی نیست؟
+ ادبیات اگر به شادمانی نغمه هایی که کودک را به خواب می برد، می رسید، کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزن آمیز و بس شگرف که سال ها بعد شناخته می شود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت- تکرار مکرراتی که به هیچ نمی ارزد.

  •  

برای آنکه پل کوچولو پدید آید، برای آن که به خوبی پدید آید، دو زن لازم است، دست کم دو زن. زن اول مادر اوست، و زن دوم دلدار او. مادر شما را در کانون جهان قرار می دهد. دلدار شما را به دور ترین فاصله از این کانون تبعید می کند. کاری را که زنی می کند، تنها زنی دیگر می تواند نقض کند. از مادر پندار قدرت خویش را می گیرید، که ضرورت بالیدن است. از دلدار حقیقت بینوایی خویش را در می یابید، که ضرورت نوشتن است. از یکی قرار می یابید. از دیگری بی قراری.

  •  

"هنگام بازگشت، همچنان که زاغ ها را بر دشت های پوشیده از برف نظاره می کردم، به خود می گفتم: می باید از موفقیت بپرهیزی." این جمله حرکتی بی پایان دارد. حرکت آمد و شد میان قلبی فسرده و برف سپید. خلوص برف سبب گشته که مردی که به تماشای آن نشسته، خواسته خویش را به یاد آورد، خواسته ای چندان نیرومند که یارای پایداری برابر آن را از کف داده و از آن اندوهگین گشته است. در این جمله روح و دنیا نشانه های خود را تا به ابد با یکدیگر مبادله می کنند: خالصی در ما به سان برف است. زاغ ها مانند سرزنشی روی برف نشسته اند.

  •  

پیروزی یک تاجر، افتخار یک نویسنده، و ای بسا سرمستی یک عاشق. تمامی این تصاویر موفقیت، مظاهر دنیا هستند. چرا باید از آن ها "پرهیز کرد؟" این نکته بر شما بدیهی می نماید که جز از آنچه بر ما زیان می رساند، نمی پرهیزیم. آنچه در دنیا فرادست می آوریم، آن نیز به نوبه خود ما را فرادست می آورد. انسان مال اندوز مغلوب مالی است که اندوخته است. نویسنده در هیاهوی تقدیس شدنش، فراموش می گردد. و عاشق؟ عاشق فرق می کند. این بسته به اوست و قلب پوشیده از برف او. یکی دیگر از جمله های کافکا همین مفهوم را به صورتی خشک تر می رساند: "در ستیز میان خود و دنیا، یاور دنیا باش" اما با این همه جمله نخست را دوست تر می دارید. جمله نخست در رویا فراتر می رود. جمله دوم عاری از برف است، و نیز زاغ.

  •  

هیچ کس نیست که همچون کودکی که می خندد یا درختی که میوه می دهد، شعر بگوید. هیچ کس "شاعر" نیست، زیرا سرشت آدمی در میانه است ناتوانی او یا ظرافت او. تنها شعر وجود دارد. شعر به سان دشت ها، به سان برف، به سان فصول وجود دارد. اما هیچ کس شعر "نمی سازد"، همچنان که هیچ کس نمی تواند رگبارهای بهاری یا برف های زمستانی را بر ما ارزانی دارد.
شعر حیات زلالی است که در وجود ما گام می نهد تا آن را بشناسیم، شناختی اثیری، ظریف، همانند شناختی که مادر از فرزند یا عاشق از معشوق دارد: بیش از آنکه دانستن باشد، لبخند است. بیش از آنکه سخن باشد، سکوت است. شعر چیزی نیست جز تردی این شناسایی و بیداری خلوص در ما که بسی والاتر از ماست. این خلوص از زیبایی یک نوشتار سرچشمه نمی گیرد، بلکه از شفافیت یک زندگی پدید می آید.

  •  

آنگاه که روی سخن مستقیما با ماست، چیزی نمی شنویم، زیرا چیزی برای شنیدن وجود ندارد، زیرا نیتی جز مطیع کردن ما در میان نیست. هر کلام سر آن دارد که در دنیا به پیروزی رسد. هر کلام سر آن دارد که بر ما فرمان راند، حتی کلامی که از فروتنی حکایت دارد و از قضا این کلام ها بیش از همه سر فرمانروایی دارند. آنچه خطاب به ما گفته می شود، ما را می نگرد تا مجابمان سازد یا بفریبدمان. ما تنها آن چیزی را می توانیم نیک بشنویم که ما را نمی نگرد: کلامی که از ما هیچ نمی خواهد.

  •  

نخست باید این آوای سیه فام شده از خردها وعقل ها را به سکوت واداشت. این کاری است که از زیبایی بر می آید، از کتاب، پرده نقاشی یا عشق. این کاری است که زیبایی در ما پیش می برد: پیش از آن که به ما چیزی بگوید، هر آنچه را که در ما باقی است خاموش می سازد. زیبایی، آن چیزی نیست که خشنود می کند. زیبایی، آن چیزی نیست که بر نیروهای ما می افزاید. زیبایی در وهله نخست درست در نقطه مقابل این ها است: نه تنها غنایمان نمی بخشد، بلکه در آغاز فقیرمان می سازد. نه تنها شادمانی مان ارزانی نمی دارد، بلکه در ابتدا آزرده خاطرمان می کند.

  •  

نوشتن یعنی کار خویش را با شکیب و کندی و دقت کردن. واژه ای از پی واژه دیگر. مانند دهقانی روی زمین زبان رفتن: انتظار کشیدن. مراقبت کردن. برکندن آنچه زیاده است. قوت بخشیدن به آنچه ضعیف است. و هر روز کار را از سر گرفتن. و از زمستان ها بیمی به دل راه ندادن. وجود زمستان ها را امری عادی انگاشتن. وجود سکوت و سختی را برای نوشتن، ثمربخش شمردن. آنچه را که فراتر از ما می رود، شناختن و در این شناسایی بدان پیوستن. پس از آن، چون کار انجام پذیرفت، به انتظار هیچ ستایشی ننشستن: کار خویش را انجام دادن، و همین را کافی دانستن. بقیه امور را زائد و بی اهمیت شمردن. نوشتن یعنی این و هر کاری جز این، به ساختن کتاب هایی می انجامد که پیشاپیش تباه اند.

  •  

کتاب ها نیز همچون آدمیانند. کتاب هایی با شیرینی و فصاحت سخن می گویند. و دروغ می گویند، و شما بی درنگ دروغ را در آن ها در می یابید، از همان نخستین واژه. دروغ را نه در واژه، که در لحن کلام در می یابید، حقیقت مانند موسیقی است و با لحن پیوند دارد. نت غلط را بی درنگ می شنویم. نمی توانیم بگوییم از چه روی غلط است، اما نیک می دانیم که چنین است و خطا نکرده ایم. کلام هایی واحد به یکسان می توانند دروغ بگویند یا راست. تمیز این دو به غریزه انجام می شود.

  •  

شادی به هیچ روی سهل گیر نیست. شادی به هیچ روی مهربان نیست. رنج را نادیده نمی گیرد. در نومیدی صرفه جویی نمی کند. شادی همان شور نیست. هیچ چیز شکننده تر از شور نیست: شور نیرویی است که به خود می دهیم، نیرویی محکوم به زوال. شادی همانا واقعیت است. ابداع واقعیت است آن گونه که هست: ناممکن. تصور نکردنی و تابناک.

  •  

اگر بینگاریم آن کس که بر ما روشنایی می بخشد، خود در نور است، خطا کرده ایم. آنان که مانند گوستاو ژو، از موهبت آرامش بخشیدن نصیب برده اند، خود آرام نیافته اند. آنچه می دهند، همان چیزی است که خود کم دارند. گویی ندانسته گشاده دستی می کنند. آنگاه که در واژه ها اندکی راستی وجود داشته باشد، همین قدر کافی است.
آنچه مایه زیبایی کلامی می شود، راستی نهفته در بطن آن است. چیزی که برای شنیدن به شما می دهد: به شما قدرت می بخشد. قدرتی که گذرا نیست. قدرتی که نتوانسته ایم خود به خویشتن بدهیم. قدرتی که تمام ضعف های ما را در خود جمع می کند، بی آنکه از میانشان بردارد.

  •  

اصل موضوع همواره بیرون از راه های اجباری آموزش است که پیوسته به ما آموخته می شود. خستگی مادر بسیاری چیزها درباره درماندگی فرشتگان و پریشانی جهان به کودک می آموزد، بسی بیش از تمامی درس های اقتصاد یا تاریخ. نور شاخساران بیش از مجموع اخلاقیات درباره ابدیت آموزنده است. تنها شرط آموختن، تنهایی است. این شرط لازم هر تربیت است. آغاز هر تربیت راستین است، و انجام آن نیز هم.
درباره تنهایی خطا می کنیم. می گوییم در این زندگی تنهاییم. از تنهایی ترسانیم. از آن چون طاعون گریزانیم، چون عشق. می گوییم در این زندگی تنهاییم اما این به اندازه کافی درست نیست: ما در نیمه راهیم، همان قدر از تنهایی فاصله داریم که از زیبایی، همان قدر از مردن به دوریم که از زیستن.

  •  

آرمان گرا کسی است که آسمان را گرو می گیرد، که آسمان را در جیب خود می نهد. مادی گرا کسی است که زمین را محبوس می سازد، که زمین را در کیفی می نهد. آرمانگرا اطمینانی بس اندک به آسمان نشان می دهد، تا بدین سان به نام خود سخن گوید. مادی گرا اعتباری بس اندک برای ماده قائل می شود، تا باور کند که ماده چیزی جز آنچه هست، نمی تواند باشد.

 


از دیدگاه آخرت شناسی دینی، کهنسالی به هیچ وجه نشانه زوالی برگشت ناپذیر و بی معنا نبود؛ و اگر مترادف حکمت نبود، حداقل یکی از شرایط لازم برای حصول حکمت به شمار می رفت. کهنسالی جایگاه بی بدیل و برجسته ای در میان ادوار زندگی داشت. دردهای ملازم کهنسالی را می شد نوعی آزمون تشرف دانست- درست بر خلاف نگرش کاملا منفی امروز نسبت به این دردها.
جوامع ما، برعکس، معطوف به آینده و به شدت متعهد به "پیشرفت" هستند و در باره این درد و رنج ها چندان حرفی برای گرفتن ندارند و در مواجهه با آن ها فقط به دنبال راه فرار می گردند. اگر رسالت بشریت پیشرفت است، پس انحطاط و زوال به چه درد می خورد؟ اگر او محکوم به تاریخمندی است، چگونه امکان دارد کم ترین معنایی به کهنسالی گریپذیری ببخشد که در عین حال تقدیر او در زندگی به شمار می رود؟

  •  

همه ادیان بزرگ، به شیوه های خاص خود، می کوشند انسان ها را برای مرگ، هم مرگ خود و هم مرگ عزیزانشان، آماده سازند. بر همین اساس، ما را به کشف معنای زندگی بشری فرا می خوانند. حتی نظریه های اخلاقی باستانی این را مسلم می دانند که حکمت یعنی پذیرش کرانمندی نظام دنیا؛ بنابراین، فلسفه ورزی یعنی یادگیری مرگ. منطق خوشبختی، یگانه منطق مهم نیست. تا همین اواخر نزد مؤمنان بدیهی بود که رنجی طولانی، هر چند دردناک، نسبت به مرگی سریع، هر چند بی درد، برتری بی حد و حصری دارد. حداقل این رنج طولانی به شخص فرصت می دهد که با خودش صلح کند و روح خود را به خدا بسپارد.

  •  

وقتی آینده جای گذشته را می گیرد، وقتی دیگر پیروی از آداب و رسوم باستانی مطرح نیست بلکه پای ساختن انسانی جدید در میان است، کهنسالی دیگر نه حکمت بلکه تباهی و زوال است. این است که وقتی کهنسالی فرا می رسد، جنون انسان مدرن آن را پنهان می کند، نقابی بی معنا، چهره بزک کرده مضحکی، که هیچ کس نمی تواند کاملا از آن اجتناب کند در جهانی که در آن افق آینده، کشتزار معانی و ارزش ها را خشک می کند، در جهانی که ستایش و تجلیل جوانی، به عنوان تنها دوره نویدبخش، مثل روی دیگر سکه ای تلویحا حاکی از پوچی کهنسالی است که بهتر است پنهان نگه داشته شود.

  •  

وقتی آینده جای گذشته را می گیرد، وقتی دیگر پیروی از آداب و رسوم باستانی مطرح نیست بلکه پای ساختن انسانی جدید در میان است، کهنسالی دیگر نه حکمت بلکه تباهی و زوال است. این است که وقتی کهنسالی فرا می رسد، جنون انسان مدرن آن را پنهان می کند، نقابی بی معنا، چهره بزک کرده مضحکی، که هیچ کس نمی تواند کاملا از آن اجتناب کند در جهانی که در آن افق آینده، کشتزار معانی و ارزش ها را خشک می کند، در جهانی که ستایش و تجلیل جوانی، به عنوان تنها دوره نویدبخش، مثل روی دیگر سکه ای تلویحا حاکی از پوچی کهنسالی است که بهتر است پنهان نگه داشته شود.

  •  

برخلاف ایده رایج، نه امید بلکه، به معنای درست کلمه، ناامیدی است که شرط خوشبختی واقعی به شمار می رود. امید داشتن، بنا به تعریف، نه خوشبخت بودن بلکه به معنای منتظر بودن، نداشتن، اشتیاق داشتن به شیوه ای ناکام و نشده است: "امید داشتن یعنی اشتیاق در عین عدم بهره مندی، ندانستن، نتوانستن." عدم بهره مندی، زیرا هرگز به چیزی امید نداریم مگر این که آن را نداشته باشیم؛ ندانستن، زیرا امید همواره متضمن نوعی جهل در باره تحقق اهدافی است که به دنبالشان هستیم؛ نتوانستن، زیرا هیچ کس به چیزی که تحققش بدیهی به نظر برسد امید ندارد.
امید نه فقط تنشی منفی در ما ایجاد می کند بلکه سبب می شود حال حاضر را هم از دست بدهیم. حکیم کسی است که می داند چگونه جهان را رها کند و به حالت "عدم تعلق خاطر" برسد. اگر امیدی باقی می ماند، امید به این است که روزی، از طریق صبر و ورزه، به خوشبختی ناامیدی برسیم.

  •  

راهب بودایی هنوز، به نوعی، یک "من" است. اگر او ناامیدی را می خواهد، آیا هنوز به نوعی اسیر امید نیست، و اگر خواستار رهایی از هر پروژه ای است، آیا هنوز اسیر نوعی پروژه نیست؟ این تناقضی آشکار است. "فرزانه" همواره خارج از خویش است، همیشه "باید" را تشخیص می دهد، به نقد زمان حال باز می گردد، می خواهد جهان را تغییر بدهد حتی اگر شده فقط با فراخوانی مریدانش به ورزه انقطاع. در این جا ناسازواره ای وجود دارد که ژرفای عمیق آیین بودا یا پاشنه آشیل آن را نشان می دهد: آیین بودا معنای زندگی ما را دستیابی به جهان بینی ای می داند که در آن مسئله معنا ناپدید می شود.

  •  

سؤال از معنای شر فقط وقتی امکان پذیر است که واقعیت سوژه ای آزاد، واقعیت اراده ای مسئول را که منشأ این سؤال است مسلم بدانیم. در این صورت، معلوم می شود که فقط اومانیسم می تواند به پرسش معنا پاسخ دهد، درحالی که تمام صورت های مخالف اومانیسم، ما را به نابودی معنا به سود تسلیم شدن به وجود یا زندگی فرا می خوانند. کیهان شناسی هایی که ما را به تصعید یا والایش من، به ارتقای خودمان به سطحی فراتر از توهمات ذهنیت به منظور رهایی خودمان از خودمان و آمادگی برای مرگ فرا می خوانند، همگی معنای واحدی برای زندگی بشری قائل هستند؛ به نحوی عمل کنیم که یک بار برای همیشه از شر مشکل معنا خلاص شویم.

  •  

قید و شرط "دغدغه دیگری را داشتن" و حتی در صورت وم "از خودگذشتگی" از نظریه های اصلی اخلاق سکولار حذف نشده است. فلسفه های اخلاقی مدرن ما خواه مبارزه علیه خودخواهی را به عنوان کنشی بی طرفانه تجویز کنند یا خوشبختی بیش ترین شمار مردم را بر خوشبختی یک نفر ترجیح دهند، در هر حال آرمان هایی را مطرح می کنند که به نوعی می خواهند آن ها را فراتر از زندگی بنشانند. در این جا هنوز هم قطعی ترین معیار تفکر، "دینی" است. این که فرض کنیم برخی ارزش ها از خود زندگی متعالی ترند. در واقع ما را به ضروری ترین ساختار هرگونه الهیاتی رهنمون می شود، حتی اگر این ارزش ها مبتنی بر بنیان هایی الحادی باشند: همان ساختار مبتنی بر تفاوت میان این جایی پایین و آن جایی بر فراز.

  •  

آنچه در اومانیسم تازگی دارد ارزش هایی نیست که ترویج می کند. لازم نبود صبر کنیم تا کانت و بنتام به ما بگویند نباید دروغ بگوییم، کنیم، خیانت کنیم یا به طور منظم بکوشیم به همسایگان خود صدمه بزنیم. ارزش های بنیادین اندیشمندان مدرن، در واقع اصیل یا واقعا خیلی "مدرن" نیست. آنچه جدید است این است که نقطه شروع تفکر آن ها انسان ها هستند، و نه نوعی وحی مقدم و محیط بر آدمیان. آنچه تازگی دارد، بدون شک، این است که استعلای تعریف ناپذیر این ارزش ها فی نفسه شاهد و گواهی است بر جوهر وجود انسانی و این که این استعلا را می توان با اصل الاصول اومانیسم مدرن سازگار کرد، یعنی با اصلی که استدلال مبتنی بر حجیت یا مرجعی فکری را رد می کند.

  •  

ما همگی، از هر نظر که بخواهید، "وارث" هستیم. مدرنیته نه بر مبنای طرد اعتبار تاریخمندی بلکه در عوض بر تفکر درباره این تاریخمندی به شیوه ای جدید استوار است، دیگر سنتی تحمیلی ارزش ندارد بلکه در عوض عقلی با ارزش است که به این نتیجه می رسد که بیرون از خودش امر غیر عقلانی ضرورتا وجود دارد. این اصل می گوید که زندگی من همواره از من فراتر می رود، و نظام دلایلی که مرا به گذشته می پیوندد نامتناهی است چه در نظام جمعی (تاریخ و جامعه شناسی) و چه در نظام فردی (روانکاوی). اصل عقل به ضد خود بدل می شود. با تأیید نامحدود بودن سلسله علت ها و معلول ها، عقل ما را فرا می خواند که این ایده را بپذیریم که هرگونه "انتهای زنجیره" همواره از ما خواهد گریخت، و دقیقا به همین دلیل، عاقلانه است که امر غیر عقلانی را بدیهی فرض کنیم.

  •  

محتویات و مضامین الهیات مسیحی بی آن که ناپدید شوند دیگر مقدم بر اخلاق نیستند و حقیقت اخلاق را تشکیل نمی دهند، بلکه پس از اخلاق قرار می گیرند تا به آن معنا دهند. پس انسان ها دیگر مجبور نیستند به خدا متوسل شوند تا بفهمند که باید به دیگران احترام بگذارند و با آن ها نه به شکل وسیله بلکه به صورت غایت رفتار کنند. الحاد و اخلاق را می توان به این طریق آشتی داد. ولی ارجاع به امر الهی همچنان باقی می ماند، ارجاع به ایده خدا که، به قول لویناس، "به ذهن خطور می کند." بقای این ایده، دلایل بنیادینی دارد. می توان گفت که این ایده به ذهن خطور می کند تا به واقعیت احترام به قانون معنایی ببخشد، تا امید را به وظیفه، عشق را به احترام و عنصر مسیحی را به عنصر یهودی بیفزاید.

  •  

پاپ در مقابل دعاوی اومانیستی فراخوانی چهارجانبه برای بازگشت به مسیحیت راستین صادر می کند: ۱. باید اصل اخلاق الهیاتی را دوباره تأیید کرد، یعنی تردید در وجود "بنیان مذهبی غایی قوانین اخلاقی" را ناممکن دانست. وجدان قانون را وضع نمی کند، وجدان به حجیت یا مرجعیت قانون طبیعی شهادت می دهد ۲. این حقیقت اخلاقی، مطلق است؛ به شرایط یا حتی محاسبه پیامدهای اعمال ما بستگی ندارد.
۳. چون عصر حاضر آزادی شخصی را تقدیس می کند نباید تصور کنیم که لازم است محتویات اخلاق مسیحی را طوری تغییر شکل دهیم که با ذائقه های امروزی سازگار باشد. برعکس، مسیحیان اصیل هم "مقاوم" هستند و هم "انقلابی" آن ها باید به جای این که خود را با جهان مطابقت دهند، جهان را دگرگون سازند ۴. وجدان و حقیقت فقط در ظاهر با یکدیگر متضاد هستند، "خدا خواست که توانایی تصمیم گیری را برای انسان باقی گذارد." چون خدا انسان را بر صورت خود آفریده، او فقط وقتی با خود در توافق کامل خواهد بود که در اعمالش از اصول حقیقت الهی پیروی کند.

  •  

اگر بکوشیم خدا را پاسخگوی انتظارات بشری سازیم، خود را در معرض خطر تقلیل خدا به سطح فرافکنی محض نیازهای خویش قرار می دهیم. ما ایده مورد نیاز خود را پدید آورده ایم و، با غفلت از فرایند پدید آوردن، تسلیم این توهم می شویم که آنچه پدید آورده ایم وجود عینی دارد. ولی این امر همچنان صادق است که این انسانی سازی امر الهی، یکی از اساسی ترین ضرورت های جهان سکولار است: معنویتی سازگار با همان آزادی وجدان و خودآیینی ای که لازمه طرد استدلال های مبتنی بر حجیت است. اخلاق مبتنی بر اصالت و مراقبت از خود که وجود انسانی را تا آن حد تقدیس خواهد کرد که به عصاره امر الهی تبدیل خواهد شد.
از این پس به چه دلیلی در طلب امر الهی هستیم؟ نه به دلیل نوعی غایت باشکوه که کاملا بیرون از انسان ها قرار دارد بلکه به دلیل عشقی که در درون همه ما وجود دارد. "فقط عشق به جاودانگی اعتقاد دارد. جاودانگی را فقط در کنار کسی می توانیم بفهمیم که به او عشق می ورزیم و او هم به ما عشق می ورزد. فقط دو نفری می توان به بهشت رسید."

  •  

انسانی سازی امر الهی، درونی سازی محتوای دینی به دست روح انسانی، درونی سازی شر هم بود. امروز به نظر می رسد که امر شیطانی، سپهر شخصی و متعین - در قالب یک فرد - را به کلی ترک کرده و دیگر نمی توان آن را به سوژه ای، از هر نظامی که می خواهد باشد، نسبت داد، بلکه فقط می توان آن را به زمینه ای- محیط اجتماعی و خانوادگی یا دیگر شرایط مظنون به خلق آن - نسبت داد.
تصور می کنم الهیات با تقبیح خباثت هستی ای متعین و نسبت دادن اراده انجام دادن شر به سوژه ای آگاه، به حقیقتی ژرف تر از بحث فعلی ما دست یافته است. من ادعا نمی کنم که به این ترتیب رمز و راز شر از میان می رود، ولی حداقل اسم و رسمی پیدا می کند و به صورت مسئله ای، حتی برای غیر مؤمنان، باقی می ماند. بودلر از شیطانی سخن می گفت که بزرگ ترین حیله اش این است که به ما بقبولاند که وجود ندارد. همه چیز حاکی از آن است که این حیله مؤثر واقع شده و او ما را متقاعد کرده که وجود ندارد.

  •  

این ایده که کسی ذاتا "بد" است خوشایند ما نیست، و چون عقیده داریم هیچ چیزی تا ابد یا برای همیشه یکسان نمی ماند، مجازات مرگ را از بین برده ایم تاجنایتکار فرصت اصلاح و بازسازی خودش را پیدا کند. همین نگرش بود که منجر به شرح و بسط ابزارهای مفهومی ای شد که به دنبال تقلیل شر به شرایط تعیین کننده ای بودند که تقریبا به طور مکانیکی شر را به وجود می آورند. در این حرفی نیست که به این ترتیب چیزها فهمیدنی تر می شوند، از راز آمیزی آن ها کاسته می شود و کم تر ما را می آزارند زیرا می توان آن ها را بر اساس زنجیره ای علی تبیین کرد؛ ولی درست وقتی فکر می کنیم علت را یافته ایم، علت از کف ما بیرون می رود: علتی را که حاصل تاریخی بیرون از فرد است قطعا نمی توان به کسی نسبت داد.

  •  

حالا که "منع کردن ممنوع است"، حالا که هرگونه هنجار مداری، سرکوبگر شمرده می شود، افراد خودشان برای خودشان به هنجار بدل می شوند. این جا دوباره دعوی اصالت به گوش می رسد: "خودت باش." این فرمان نشان می دهد که هنوز امر و نهی وجود دارد و باز هم، حق متفاوت بودن با این دعوی همراه است. از این پس، همه باید همانی شوند که هستند، و "خود بودن" مشروعیت جدیدی پیدا می کند. تنها استعلایی که باقی می ماند، استعلای انسان نسبت به خودش است، یعنی استعلای منی اصیل نسبت به منی نااصیل. برای حذف فاصله برخاسته از این امر، فنون یا ورزه هایی ابداع می شود که راه را به سوی اصالت خواهد گشود: فعالیت های ورزشی، که با پیاده روی شروع می شود که به شخص اجازه می دهد "بر بدن خود مسلط باشد"، درست مثل کهکشانی از درمان های جدید مشتق از روانکاوی یا حکمت شرقی که به شخص اجازه می دهد "بر مغزش مسلط باشد."

  •  

از دهه ۱۹۵۰ به دومین عصر سکولاریزاسیون وارد شده ایم که در آن اخلاق مبتنی بر اصالت شرح و بسط یافته - عصر "پساوظیفه". "ضروری است" ای خود را به ستایش خوشبختی داده، یعنی به تعهد مطلق به تحریک حواس. امروزه با منطق جدیدی از فرایند سکولاریزاسیون اخلاق زندگی می کنیم که دیگر شامل تأیید اخلاق به عنوان سپهری مستقل از ادیان وحیانی نیست، بلکه شامل انحلال اجتماعی شکل دینی آن است: یعنی انحلال خود وظیفه.

  •  

در عصر کلاسیک، مرگ هنوز به شخص در حال مرگ اعلام می شد و با دروغ های مصلحت آمیز پنهان نمی شد، عمومی بود و مثل راز یا خطایی در سپهر خصوصی حفظ نمی شد؛ و آشنا و تقریبا "رام شده" بود، در حالی که امروزه به نظر ما نابهنجار و اضطراب آور است و انگار تصادفی و مربوط به نارسایی فعلی پزشکی مدرن است.
در آن روزگار انسان خود را عضوی از یک اصل و نسب تقسیم ناپذیر تعریف می کرد. اگر هم فردیتی وجود داشت، بیش تر مبتنی بر اصل و نسب بود نه بر این یا آن انسان خاص. زایش سوژه ای که ارباب خود بود و با تعهدات و انتخاب های خودش تعریف می شد، برعکس حاکی از آن بود که او دیگر خودش را در درجه اول بخشی از یک کل انداموار نمی دانست. در نتیجه، مرگ باید معنایش را عوض می کرد و بی تفاوتی باید جایش را به اضطراب می داد. مرگ به نسیان و فراموشی کامل و هراسناک بدل شد و دیگر فقط یک رویداد خود زندگی نبود.

  •  

این ها گستره مشکلات مردم مدرن را نشان می دهد: افزایش عشق و پیوندهای عاطفی با نزدیکان و عزیزان، افزایش آسیب پذیری در برابر انواع بدبختی و شر و در عین حال کاهش شدید پشتوانه ها و حمایت های سنتی. از بوم شناسی ژرف گرفته تا انواع تفکر عصر جدید و صورت های گوناگون التقاط دینی که امروزه به شدت رایج است، جملگی خواهان بازگشت به معنویت اجتماع گرا، اگر نگوییم فرقه گرا هستند. به همین دلیل است که هیچ یک از آن ها در بلندمدت قانع کننده نیستند، زیرا پیروانشان، که اسیر حال و هوای کلی این دورانند، به رغم باورهای کل نگرانه خود هرگز از ارزش های فردگرایانه مبتنی بر اصالت و "مستقل اندیشیدن" دست برنمی دارند و حتی می خواهند مرشد را هم خودشان انتخاب کنند!

  •  

آیا احساساتی که به پیدایش شور و شهوت می انجامد برای ایجاد روابط پایدار کافی است؟ آیا این احساسات ماهیتا آن قدر ناپایدار نیست که هیچ چیز مستحکمی را نتوان بر آن ها بنا کرد؟ مردم مدرن عقیده دارند که داشتن عواطف، بدون زندگی عشقی بی ارزش است. این است ناسازواره ازدواج مبتنی بر عشق. به نظر می رسد که این ازدواج از همان ابتدا، تقریبا ذاتا، بر انحلال خود گواهی می دهد. اگر فقط احساس است که دو انسان را به هم می پیوندد، فقط هم همان می تواند آن ها را از هم بگسلد. هر چه بیش تر ازدواج از دلایل سنتی، اقتصادی با خانوادگی آزاد شود و بر انتخاب فردی و پیوند انتخابی استوار گردد، بیش تر با مسئله کاملا مدرن" تمام شدن" میل و اشتیاق روبرو می شود. گویی عشق، که فقط یک عمر دارد، باید هر اتحادی را به جدایی برساند.

  •  

در معنای فیلیا من هرگز نمی توانم به بیش از ده تا بیست نفر در این دنیا عشق بورزم. ولی شمار مردم دنیا بسیار بیش تر از این است و آن ها خارج از قلمرو این نوع عشق قرار می گیرند. در نتیجه، فراتر از فیلیا، قلمرو اخلاق، قلمرو احترام حقوقی، انتزاعی و در حقیقت احترام برخاسته از سردی و بی علاقگی قرار دارد. این همان چیزی است که به من اجازه می دهد تقریبا طوری رفتار کنم که انگار به کسانی که فقدان و وجودشان برایم مهم نیست عشق می ورزم.
آگاپه اخلاق را به امری سطحی و بی مایه تبدیل می کند، ولی این نوع عشق آن قدر بی دلیل و بی غرض است که تقریبا برای انسان ها دست نیافتنی به نظر می رسد، و به همین علت است که امر سطحی- یعنی اخلاق- در تحلیل نهایی این قدر ضروری می شود. "طوری عمل کن که انگار عشق می ورزی."

  •  

ما امروز در زمانی زندگی می کنیم که انسانی سازی امر الهی و الهی سازی آمر انسانی، با یکدیگر همزمان شده اند. این همزمانی نوعی وضعیت است: آشفتگی. به خوبی می دانم که این عدم قطعیت بعضی را ناراحت خواهد کرد. ماده گرایان را، زیرا پذیرش استعلا در منطق علم و تبارشناسی نمی گنجد. قطعا مسیحیان را، زیرا آن ها را وا می دارد عقایدشان را دوباره در چارچوبی صورت بندی کنند که با طرد تمام استدلال های مبتنی بر حجیت سازگار باشد. اگر امر الهی به نظام مادی تعلق ندارد و اگر "هستی"اش بیرون از مکان و زمان است، پس باید در قلوب انسان ها و صورت هایی از استعلا مستقر باشد، همان استعلایی که انسان ها در درون خود به آن پی می برند، استعلایی که هم به آن ها تعلق دارد و هم همواره از آن ها می گریزد.

  •  

در مورد اروس، میل جنسی، که در شور و حرارت عاشقانه وجود دارد، در اصل نوعی فقدان است. این میل، طالب وصال "دیگری" است. پس از در نیستی خواب فرو می رود تا دوباره بیدار شود و با هدف غایی مرگ خود، دوباره آغاز گردد. واژه آلمانی ای که فروید در ازای اروس به کار می برد این تناقض را در بر دارد، تناقضی که در کل زندگی زیست شناختی وجود دارد: شهوت، هم به معنای میل و هم به معنای لذت، هم فقدان و هم ، زیرا هیج یک از این دو ممکن نیست بدون دیگری وجود داشته باشد. هر هیجانی به سرکوب خود گرایش دارد، و به همین دلیل است که اروس همواره جایش را به تاناتوس، مرگ، می دهد.

  •  

اگر، در اصل، وظیفه همیاری، نامحدود و جامع است، یعنی نه فقط به همسایگان نزدیک با هم دینان بلکه به کل انسان ها تعمیم می یابد و شاید لازم باشد که جان خود را در راه آن فدا کنیم، در این صورت چگونه می توانیم به طور معقولی امیدوار باشیم که این امر جامه عمل پوشد؟ آیا سوژه آرمانی چنین تعهدی ممکن است واقعی باشد؟ این تعهد قطعا نوع پیش از این ناشناخته ای از شخصیت قهرمانانه را می طلبد، شخصیتی که نه با ارزش های ذاتا مادی مثل عشق به خود، کشور خود یا فرهنگ و تاریخ آن بلکه با احترام به اصول محض به تکاپو می افتد، آن هم از طریق نوعی همدلی که می توان آن را کاملا انتزاعی دانست.
ابژه های فداکاری در مقایسه با گذشته هم بسیار پرتعدادترند و هم دورتر. در مواجهه با انگاره ها و تصاویری که از هر طرف به ما هجوم می آورد، ورطه ای را تجربه می کنیم که "دیدن"، "دانستن" و "توانستن" را از یکدیگر جدا می کند. و این ورطه اجبارا ما را در بی تفاوتی نسبی غرق می کند. هرچند این امر بیش تر به خود ماهیت آرمانشهر انسان دوستانه مربوط می شود تا تأثیرات فراگیر فزونی اطلاعات.

  •  

فرهنگ و اطلاعات رسانه ای، اسیر قید و بندهای ارزشگذاری تماشاگران و اسیر منطق آمرانه و تحکم آمیز سرگرمی است و رو به تباهی می رود. بنا به دلایل فنی و ایدئولوژیکی، سرعت بر جدیت، تجربه بر تفکر، امر مشهود بر امر نامشهود، تصویر اعجاب آور بر ایده، و عاطفه بر تبیین اولویت دارد. تنها چیزی که از گزارشی تلویزیونی می آموزیم این است که فاجعه یا بلایی در جایی از جهان وجود دارد. قربانیان که همگی مشابه یکدیگر و تعویض پذیر هستند به یک اندازه برای تغذیه نگرانی های رهبران نیکوکاری مناسب هستند.
هر چیز نامشهود، هر چیزی که نتواند به نوعی تصویر بدل شود حذف می گردد. بنابراین، نکته های اصلی موقعیتی فاجعه آمیز، یعنی وزن عینی تاریخ و معانی، از تصاویر حذف می شوند، در حالی که اگر از فاصله ای نزدیک تر به این گونه موقعیت ها نگاه کنیم بلافاصله به این نکته ها پی می بریم.

  •  

کسب شهرت، رابطه متزلی با فناپذیری و میرایی امور بشری دارند. به نظر مورخان یونانی وظیفه تاریخ نگاری، در گزارش اعمال استثنایی انسان، عبارت بود از حفظ این اعمال از گزند فراموشی ای که هر چیزی را که به جهان طبیعت تعلق ندارد تهدید می کند. آثار طبیعی، ادواری است. آن ها خود را تکرار می کنند، درست همان طور که روز و شب و هوای خوب و بد به دنبال یکدیگر می آیند. و تکرار آن ها این امر را تضمین می کند که کسی نمی تواند آن ها را نادیده بگیرد. به این معنا، جهان طبیعت به آسانی به جاودانگی دست می یابد، در حالی که هر چیزی که وجودش را مدیون انسان است، مثل کارها، کنش ها و کلمات فناپذیر، فسادپذیر است، به تعبیری به دلیل فناپذیری آفرینندگان آن ها.

  •  

اومانیسم مدرن بدون این که متوجه شود، دوباره با یک مضمون محوری مسیحیت پیوند می خورد. عشق بهترین مثال احساسی است که به "ساختار شخصی معنا"، زندگی، نفس و روح می بخشد. روی دیگر سکه این است که سوگواری، رنجی صرفا روان شناختی نیست بلکه مهم تر از هر چیز دیگر، آزمون بی معنا بودن جهان است. جهان، میان تهی و پوچ می شود، دیگر چیزی ندارد که بگوید، دیگر نمی خواهد چیزی بگوید - این نوعی اضطراب است که فقط مومنان با مفروض گرفتن سوژه ای مطلق می توانند از آن بگریزند.
خدا عشق است و خوشبختانه، ناکرانمند است. او نمی تواند بمیرد و، در نتیجه، همواره نشانه ای از خودش را به ما می نمایاند. بی معنایی برای همیشه اخراج می شود. اومانیسم مدرن با یک جنبه از این پیام، اگرنه تمام آن، همذات پنداری می کند. نزد اومانیسم هم عشق بهترین جایگاه معناست و تنها از طریق عشق است که مضمون دینی ایثار و فداکاری تداوم می یابد. ولی در این اومانیسم، انسانیتی الهی شده جای سوژه مطلق را گرفته است. این همان چیزی است که به نظرم ابدی است و اگر قرار است زندگی بر روی زمین معنایی داشته باشد، نباید ناپدید شود.

  •  

فعالیت انسان دوستانه، خواه آن را مثبت ارزیابی کنیم خواه منفی، از نظر کسانی که آن را عملا تجربه می کنند، سرشار از تجربه، درس و معناست. در این فعالیت در درجه اول خوشحالی از مرگ رهانیدن یک زندگی و افزودن ذره ای معنا به زندگی فرد را تجربه می کنیم. ولی با توجه به تمام این ها، آیا باید بدون هر قید و شرط دیگری، معادله ای را بپذیریم که نجات یک زندگی را معادل با توجیه زندگی خود شخص منجی قرار می دهد؟ این همان خطری است که هگل آن را ذیل مقوله "بیکرانگی بد" فهرست کرده بود: نیاز دائمی به جستجوی معنا - به تعبیری به دلیل نوعی فقدان - معنایی در دیگر بودگی یا غیریتی تا ابد گریزان. مصائب دیگران هرگز نباید بهانه ای، هر قدر به ظاهر شریف، برای پنهان کردن مصائب خودمان باشد، و گاهی شجاعانه تر است که در خانه به مصائب خودمان بپردازیم نه این که دور دنیا بگردیم.

  •  

انکار نفس آرمانی، این دیگر خواهی مبالغه آمیز، می تواند به آسانی خودش را به ضد خودش، یعنی خودشیفتگی، تبدیل کند. آیا آرمانی سازی معشوق، که در مرز بت پرستی قرار دارد، ناشی از چیزی است که امروزه "فرافکنی" می خوانیم؟ عشق پرشور یا با ترک مضامین دینی اش (آرمانی سازی کمالی مابعدالطبیعی، اتحاد با موجود کامل از طریق انکار نفس) عاشق را، که می خواهد در معشوق فانی شود، محکوم می کند به این که خودش را با خودش تنها بیابد. آرمانی سازی، که به سرعت به فرافکنی تقلیل می یابد، همواره به زندگی درونی عاشق بر می گردد. عاشق در این رضایت خاطر ساده از خودش غرق می شود که عشق عشق است، حتی عشق ناشاد. خواستگار با کنار گذاشتن لفاظی انکار خود به نفع دیگری، چیزی نیست غیر از قهرمان خنده دار خودخواهی عزلت گزینانه.

 


"زندگی اولش ملال است، بعدش ترس" هر جامعه ای و شاید جامعه پست مدرن بیش از همه در بر دارنده جنبش ها و پدیده های بسیاری است که کاملا متضاد هستند. اما دو پدیده ترس و ملال با اینکه مخالف هم هستند اما همدیگر را در نهان تشدید و تقویت می کنند. ترس صرفا چیزی نیست که ما برخلاف خواستمان در معرضش قرار می گیریم؛ ترس علاوه بر این غالبا چیزی است که ما داوطلبانه خودمان را در معرضش قرار می دهیم تا بلکه به کمک آن بتوانیم از زندگی روزمره ملال آور مبتذل فراتر برویم.

  •  

"آسیب پذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از آن چیزهایی که می کوشیم به دست آوریم چیزهایی هست که می خواهیم از آن ها بگریزیم." ظاهرا ترس از امور بنیادین بشری است، و بسیار بعید است که تصادفی بوده باشد که نخستین احساسی که در کتاب مقدس از آن یاد می شود ترس است: وقتی که آدم میوه درخت دانایی را می خورد و متوجه می شود که است احساسی که پیش از شرم به سراغش می آید ترس است.
ما عریان و غیر مجهز پا به دنیا می گذاریم و در قیاس با سایر جانوران، تا پایان عمرمان همین گونه بی دفاع می مانیم. با این همه، به هیچ روی بدیهی نیست که این مناسب ترین چشم انداز از زندگی بشری باشد. می توان گفت که آگاهی تمام عیار از خطر یا دلمشغولی مدام به آن خطری بزرگ تر از همه خطرهایی است که ما را تهدید می کنند.

  •  

آدم وسوسه می شود بگوید که رسانه ها نقشی چنان محوری دارند که خطر یا فاجعه فقط وقتی "واقعیت" پیدا می کند که رسانه ها آن را پوشش خبری بدهند. منطق رسانه های جمعی یکی از مهم ترین علت های رشد فرهنگ ترس است.
اکثر ما هفتاد هشتاد سالی عمر می کنیم و بر اثر پیری می میریم، بی آنکه در طول عمر مان گرفتار هیچ یک از این بلایایی که بر شمردیم شده باشیم. زندگی ما چنان امن و محافظت شده است که آنقدر وقت پیدا می کنیم که به خطرهای بالقوه ای فکر کنیم که به تحقیق می توان گفت هیچ کدامشان هرگز در زندگی ما جامه عمل نمی پوشند. ترس ما فرآورده جانبی یک تجمل است. اما این به هیچ روی از واقعیت آن نمی کاهد.

  •  

در روزگاری که ایدئولوژی های کهنه دیگر آن قدرت انگیزشی شان را ندارند، ترس بدل به نیرومند ترین عامل در گفتمان ی شده است. ترس راه را برای ارسال پیام های ی هموار می کند و می توان با توسل به آن مخالفان را با یادآوری مدام خطر به قدرت رسیدن آن ها از میدان به در کرد. در اینجا نقش آفرینان ی همزیستی تمام و کمالی با رسانه های جمعی دارند، چون ترساندن و به وحشت انداختن مردم بی تردید باعث فروش هرچه بیشتر رومه ها و نشاندن مردم پای کانال های تلویزیونی می شود

  •  

احساسات تاریخچه ای تکاملی، اجتماعی، و شخصی دارند، و اگر بخواهیم احساسات را درک کنیم، باید هر سه این ها را به حساب آوریم. احساسات اموری صرفا "طبیعی" و مستقیم نیستند؛ احساسات در ضمن برساخته هایی اجتماعی هم هستند. هنجارهایی که معین می کنند چه زمانی داشتن یک احساس معین و ابراز آن مناسب است از فرهنگی به فرهنگ دیگر و بنا به مقام و مرتبت اجتماعی-فرق می کند. آنچه از آن می ترسیم، و به چه میزان از آن می ترسیم، بستگی به درک و برداشت ما از جهان دارد، درک و برداشت ما از نیروهای خطرزایی که در آن هستند و اینکه چه امکاناتی برای حفاظت خودمان در برابر آن ها داریم.

  •  

ما تا حدود زیادی برای احساس ترس مجهز به همان دستگاه هایی هستیم که سایر حیوانات هستند، اما مهارت های شناختی، زبانی، و نمادی ما به ما امکان می دهد بایگانی ذهنی بکلی متفاوتی از احساساتمان داشته باشیم یک خرگوش از حیوان درنده ای که در قاره ای دیگر است نمی ترسد. ترس خرگوش از چیزهایی است که دور و برش هستند، همین جا و هم اکنون.
ترس ما دامنه بالقوه بسیار وسیع تری از هر حیوان دیگری دارد، دقیقا به این دلیل که ما "حیوان نمادساز" هستیم. ما به محض اینکه از خطری خبر دار می شویم، و فرقی نمی کند که آن خطر چقدر دور از ما باشد، غالبا آن را تهدیدی برای خودمان به حساب می آوریم. و مهم تر از آن، ما تهدیدهای خیالی بیشماری را بر می سازیم و در اینجاست که ما یک علت مهم ددمنشی های انسان ها نسبت به همدیگر را می یابیم.

  •  

انسان، که دیگر صرفا در جهان مادی نیست، در جهانی نمادین زندگی می کند. زبان، اسطوره، هنر، و دین اجزای این جهان هستند. این ها رشته های گوناگونی هستند که ما در تور نمادین، در شبکه به هم پیچیده تجربه انسانی به هم می بافیم. دیگر هیچ انسانی نمی تواند تماسی بلاواسطه با واقعیت برقرار کند. هرچه فعالیت نمادین انسان پیش تر می رود به همان نسبت واقعیت مادی پس می نشیند. انسان حالا به جای سروکار داشتن با خود چیزها به یک معنا دائما با خودش سروکار دارد و در گفتگوست.
انسان خودش را چنان در اشکال زبانی، در تصاویر هنری، در نمادهای اسطوره ای، یا شعائر دینی پیچیده است که دیگر نمی تواند چیزی را جز از خلال این واسطه ساخته خویش ببیند یا بشناسد. در حوزه نظر هم انسان نمی تواند در جهان حقایق عریان، یا بر طبق نیازها و امیال بلافصلش زندگی کند. به عکس، انسان در میانه احساسات خیالی، در بیم ها و امیدها، در آرزوها و سرخوردگی ها، در خیال ها و در رویاها زندگی می کند.

  •  

انسان ها موجودات واقعا رقت آوری هستند چون مرگ را امری آگاهانه کرده اند. انسان ها می توانند در هر چیزی که زخمی به آنان می زند، بیمارشان می کند، یا حتی از لذت محرومشان می کند شری ببینند. آگاهی در ضمن به این معنا هم هست که انسان ها حتی در غیاب هر خطر فوری بناگزیر ذهنشان مشغول شرور می شود. زندگی انسان ها بدل به تأمل درباره شر و برنامه ریزی برای مهار و پیشگیری از آن می شود و حاصلش یکی از تراژدی های بزرگ زندگی انسانی است، آنچه می شود آن را نیاز به "بت سازی از شر" نامید، جای دادن همه آن چیزهایی که زندگی را تهدید می کنند در جایگاه های خاصی است که بتوان آن ها را رام و مهار کرد. انسان ها درباره شرور خیالپردازی می کنند، و شرور را در جایگاهی نادرست می بینند، و با دست و پا زدن های بیهوده خودشان و دیگران را نابود می کنند.

  •  

احساسات ربط نزدیکی به الگوهای خاص عمل دارند، و به نظر می رسد این الگوهای خاص عمل به این دلیل پرورانده شده اند که از منظر تکاملی مطلوب بوده اند. ترس معمولا با گریز یا حمله توأم است. اما نه همیشه. بسیاری از احساسات چنان ماهیتی دارند که ابراز نکردنشان به هر صورتی امری حیاتی است. همه ما احتمالا عاشق کسی شده ایم که امیدی برای جلب نظرش نداشته ایم و این عشق را ابراز نکرده ایم حتی با یک نگاه یا یک حرکت چون می توانسته برایمان خیلی گران تمام شود. این ادعایی نامعقول است که در چنین موقعیت هایی آدم آن احساس مورد بحث را ندارد چون آن احساس را از طریق عملی مشخص بروز نمی دهد. احساسات برانگیزاننده اعمال هستند، اما تعیین کننده اعمال نیستند.

  •  

نظریه "برچسب زنی شناختی" می گوید هم تغییرات فیزیکی و هم تفسیر شناختی آن ها برای تجربه کردن یک احساس معین ضروری هستند. شخص خشم و عصبانیت را تجربه می کند و در می یابد چون متوجه می شود که قلبش تندتر می زند و تندتر نفس می کشد، و غیره، و بعد موقعیت را اینگونه تفسیر می کند که موقعیتی است که ایجاب می کند خشمگین شود. همین مطلب در مورد ترس هم صادق است. اینکه تا چه حد می توان احساسی را خشم یا ترس قلمداد کرد ظاهرا بستگی به آن موقعیت یا تفسیری از آن موقعیت دارد که شخص خودش را در آن موقعیت می بیند. احساس چیزی مستقل از موقعیت و تفسیر شخص از آن موقعیت نیست.

  •  

ظاهرا احساسات، شناختی از این جهان به ما می دهند. یا شاید بهتر است بگوییم بدون احساسات خیلی از چیزها را در این جهان نه می توانستیم به تصور در آوریم و نه بشناسیم. هر احساسی حاوی درک و برداشت هایی است.
ترس همیشه ترس از چیزی است. ترس همیشه معطوف به چیزی است. اگر چنان چیزی وجود نمی داشت، دیگر سخن ما از ترس نبود، بلکه از ضربان قلب، تندتر نفس کشیدن، و لرزیدن بود. ترس چیزی فراتر و بیش از این حالت های فیزیکی است، و آن "فراتر و بیش" همان چیزی است که ترس معطوف و راجع به آن است. آن چیزی که ترس راجع و معطوف به آن است همیشه پیش تر تفسیری در ذهن ما دارد.

  •  

یکی از تمایزات معمول میان ترس و اضطراب این است که ترس همیشه ترس از یک چیز معین و مشخص است، حال آنکه در اضطراب چنین نیست. اما خط فارق میان اضطراب و ترس در عمل به این روشنی هم نیست. ترس هم می تواند با عدم یقین نسبت به تهدید و چگونگی رفع تهدید همراه باشد. شما ممکن است از چیزی بترسید، اما با یقین و قطعیت ندانید از چه چیز آن چیز می ترسید، یا در برابر آن چیز چه رویکرد و رفتاری را باید در پیش بگیرید. بسیاری از اضطراب ها هم مربوط به تهدیدی معین هستند و شخص می داند که مضطرب و دلنگران چیست، اما آنچه غیر قطعی و نامعین است این است که او نمی داند که این تهدید کی و کجا و چگونه در زندگی او پدیدار خواهد شد.

  •  

احساسات مختلف با الگوهای عمل خاصی پیوند نزدیک دارند، و وقتی که یک احساس با قوت تمام خودش را عیان می کند، این الگوهای عمل همه ملاحظات عقلانی را منتفی می کنند و کنار می زنند. یا بهتر است بگوییم عقلانیت از صحنه خارج می شود و لذا افراد پیامدهای درازمدت تر عملشان را در نظر نمی گیرند.
اما فقدان احساسات هم می تواند منجر به اعمال غیرعقلانی شود. افرادی که آمیگدالایشان آسیب جدی دیده است احساس ترس نمی کنند، حتی در موقعیت هایی که جانشان را تهدید می کند. فقدان احساسات ما را از درک و دریافتی حسی که برای دست زدن به انتخاب های عقلانی در عمل ضروری است محروم می کند.

  •  

احساسات صرفا و مطلقا ذهنی نیستند، بلکه طریقی بنیادین برای بیرون ایستادن از خود هستند. در عین حال، احساسات ما را در تماس با خودمان قرار می دهند. "یک احساس نحوه یافتن خویشتن در رابطه مان با هستی هاست و بنابراین در عین حال یافتن خودمان در رابطه با خودمان؛ نحوه هماهنگ کردن خودمان در رابطه مان با هستی هایی که ما نیستیم و هستی هایی که ما هستیم.
هر احساسی به ما امکان می دهد به خودمان و به جهان بیرون دسترسی پیدا کنیم، اما دقیقا به همین دلیل که احساسات می توانند بدین نحو این سوژه ها را بگشایند، در ضمن می توانند آن ها را بپوشانند و پنهان کنند، و بنابراین به ما نظری نادرست هم از خودمان و هم از جهان القا کنند." به نظر می رسد هایدگر در ضمن معتقد است که ترس احساسی است که پوشاننده و پنهان کننده است.

  •  

به یک معنا، بیماری از حوزه مرئی به حوزه نامرئی نقل مکان کرده است. در هر لحظه ممکن است بیمار به حساب آییم. ما دیگر به سلامتمان و رضایت بخش بودن وضع سلامتی مان اعتماد نداریم، حتی وقتی که هیچ نشانه ای دال بر بیماری، ظهور و بروزی در جسممان ندارد.
"بیماری، به جای اینکه یک حادثه واحد با یک آغاز و پایان مشخص باشد، کم کم در ذهن ما بدل به یک رفیق و همراه دائمی سلامتی شده است، آن روی دیگر سکه سلامتی و تهدیدی همیشه حاضر: در برابر بیماری باید همیشه هشیار و گوش به زنگ باشیم و باید هر روز و هر شب در تمام طول هفته با آن مقابله کنیم و جلویش را بگیریم. مراقبت بهداشتی بدل به یک نبرد ازلی و ابدی علیه بیماری شده است."

  •  

در جهانی محتاط، آینده بیشتر در سیطره خطرها قرار می گیرد تا در سیطره امکان ها. تهدیدهای آتی بدل به تغییرات فعلی می شوند. در چنین جهانی ما با "غایتی" زندگی می کنیم که دائما به سمت فاجعه سوق داده می شود. اگر تهدیدی بر طرف می شود، همیشه بیشمار تهدید تازه جایش را می گیرند. حد و حدود ممکن نبرد با همه این خطرها مرزی نمی شناسد. على الاصول، ترس خودش به خودش دوام می بخشد. تغییر به نظر مخاطره آمیز می آید، و بنابراین چیزی خطرناک، چون هر تغییری می تواند تغییری در جهت بدتر شدن وضع هم باشد. این ت با هر تغییری می ستیزد- این ت خواهان حفظ وضع موجود است. اگر هم به تغییری رضایت دهد، تغییری در جهت بازگشت به گذشته و رجوع به "اصل" است.

  •  

فرهنگ خطر آکند فرهنگی است که در آن فرد، بیش از هر زمان دیگر در گذشته، خودش را به دست "برآوردهای تخصصی" می سپارد و در عین حال سخت نسبت به اعتمادپذیری و قابل اتکا بودن این برآوردها شکاک است. با سکولاریزاسیون که ماکس وبر آن را افسون زدایی از جهان می خواند این علم بود، و نه دین، که قرار بود از ما در برابر خطرها حفاظت به عمل بیاورد. اما مشکل اینجاست که خود این علم در ضمن به نظر می رسد تا حدود زیادی در بر دارنده عظیم ترین تهدیدها باشد.

  •  

می توان گفت که ابتذال فزاینده ملال تا حدودی ناشی از همین فرهنگ ترس است. و احساس شدیدتر ترس شاید علاجی برای این ملال باشد یا دست کم تا حدودی آن را تخفیف دهد. چیزهای ترسناک به نظر چیزی دیگر می آیند. چیز دیگری که می تواند ملال زندگی روزمره را خنثی کند. ملال ما را به سمت حرکت به سوی آنچه از روزمرگی فراتر است سوق می دهد. تماشای یک فیلم ترسناک یا یک بازی کامپیوتری وحشت آفرین راه های امنی برای تجربه خطر هستند.

  •  

اسکار وایلد می نویسد هنر بیانگر واقعیت، یعنی خود زندگی، است، اما در شکلی رام شده، به نحوی که دیگر آسیبی به ما نمی رسد. برای همین است که باید هنر را بر زندگی مرجح داشت: "چون هنر آسیبی به ما نمی رساند. اشک هایی که به هنگام تماشای یک نمایش از چشمانمان سرازیر می شود از آن نوع احساسات سترون عالی دلپذیر هستند که کار هنر بیدار کردن آن هاست. ما گریه می کنیم، اما دلمان زخمی نمی شود. ما غرق اندوه می شویم، اما اندوه ما تلخ نیست. از طریق هنر، و فقط از طریق هنر، است که ما از خودمان در برابر خطرهای نفرت انگیز و شرربار زندگی واقعی حفاظت به عمل می آوریم." هنر، فضای امنی فراهم می آورد که در آن می توانیم همه احساساتی را که زندگی به ما عرضه می کند تجربه کنیم بی آنکه بهایی را بپردازیم که معمولا در زندگی واقعی با این احساسات همراه هستند.

  •  

وقتی از چیزی می ترسیم و در عین حال لذت هم می بریم آنچه واکنشی زیبایی شناختی در ما بر می انگیزد، غالبا چیزی شرربار است. آنچه بیش از هر چیز اهمیت دارد این است که عملی زیبا هست یا نه؛ امر اخلاقی فرع بر امر زیبایی شناختی می شود. هر عملی، حتی خیانت، می تواند زیبا باشد. اعتراض اخلاقی قطعا نمی تواند امر زیبایی شناختی را از میدان به در کند.
ژنه می نویسد: "اخلاق گرایان، با نیات خوبشان، در برابر دغل بازی من محکوم به شکست هستند. حتی اگر آن ها قادر باشند عملا ثابت کنند که عملی زشت و زننده است چون صدمه به بار می آورد، من تنها کسی هستم که می توانم بگویم آن عمل زیبا یا برازنده هست یا نه، و من فقط براساس نوا و ترانه ای که آن عمل در دلم بیدار می کند دست به این داوری می زنم؛ فقط همین است که معین می کند آیا من باید آن عمل را طرد کنم یا بپذیرم. بنابراین هیچکس بیرون از من نمی تواند مرا به راه درست بازگرداند."

  •  

آنچه مردم را به سوی میدان می کشاند تا تماشاگر اعدام باشند چیزی غیر از ملاحظات اخلاقی است. برک می گوید ما از تماشای چیزهایی که نه تنها خودمان از انجامشان عاجز هستیم بلکه دلمان می خواست اصلا انجام نشوند احساس رضایت خاطر می کنیم . برک از یک منبع لذت زیبایی شناختی یاد می کند که به کلی متفاوت از احساس لذت و وجد از تجربه امر زیباست، لذتی که تیره و تار، لااخلاقی، و لااجتماعی است. او تاکید می کند که قوی ترین تجربه های احساسی ما پیوندی با احساس تهدید شدن دارند. و همین احساس است که به سطح آمر والا بر کشیده می شود. "ترس وقتی که خیلی نزدیک نشود لذت آفرین است."

  •  

ارسطو تأکید می کند که تعالیم اخلاقی باید تا حد زیادی در جهت آموزش احساس درست چیزی به نحو درست در زمان مناسب باشد. ما باید بیاموزیم که احساساتمان را چنان راه ببریم که ما را قادر سازند مفروضات درستی درباره موقعیت ها داشته باشیم و ما را وادارند دست به عملی بزنیم که با این دانش و شناخت وفق داشته باشد. در باب ترس، که یکی از ویژگی های مهم کاتارسیس است، آنچه باید بیاموزیم این است که از چیزی درست به نحوی درست در زمانی مناسب بترسیم.

  •  

اعتماد، سوای آن بعد یکپارچه کننده اجتماعی اش، بدیلی کارآمد برای محاسبه میزان خطر هر چیز هم هست. عمل کردن بر مبنای اعتماد در واقع عمل کردن به نحوی است که گویی با آینده ای عقلا پیش بینی پذیر روبرو هستیم، بی آنکه واقعا بر مبنایی کاملا عقلی همه پیش بینی های ممکن را کرده باشیم. اما در پیش گرفتن این رویه و روال کمتر "عقلانی" می تواند عملا عقلانی ترین رویه و روال باشد. چون محاسبه مطمئن همه خطرهای ممکن و بالقوه می تواند بسیار پرهزینه و زمان بر باشد. در جو بی اعتمادی موانع فراوانند و باید مجموعه ای از ترتیبات و تنظیمات و قراردادهای صوری را در هر موردی به کار گرفت. به قول فوکویاما، بی اعتمادی "هزینه دادوستدهای انسانی" را بسیار بالا می برد.

  •  

اعتماد و بی اعتمادی، هر دو، مبتنی بر پیش بینی هایی هستند که فرد را به خواسته خودش می رساند. بی اعتمادی موجب بی اعتمادی بیشتر می شود، چون فرد را از موقعیت هایی برکنار نگه می دارد که در آن ها بی اعتمادی سنجشگرانه به شکل نوعی شعور اجتماعی آموخته می شود. ترس دقیقا مانع از آن چیزی می شود که ترس را می تواند از میان ببرد، یعنی تماس انسانی. ترس و بی اعتمادی خودشان خودشان را تکثیر می کنند. ترس اجتماعی، خودانگیختگی ما را نسبت به دیگران از میان می برد و بنابراین روابط اجتماعی را سست می کند. پس فرهنگ ترس فرهنگی است که در آن اعتماد از میان می رود.

  •  

اعتماد در فرهنگ ترس سخت آسیب می بیند. ترس تأثیری سست کننده بر اعتماد دارد، و وقتی اعتماد کم و کمتر شد، دامنه ترس بلند و بلندتر می شود. بلندتر شدن دامنه ترس در ضمن می تواند هم نتیجه و هم علت از دست رفتن اعتماد باشد. اعتماد را می توان "چسب اجتماعی" توصیف کرد که انسان ها را به هم پیوسته نگاه می دارد. اما ترس هم می تواند انسان ها را به هم پیوسته نگاه دارد، اما این به هم پیوسته ماندن از سر ترس الگوی جذابی نیست.

  •  

مقامات حکومتی وقتی ترس از یک پدیده رشد می کند دائما مراقب و گوش به زنگ هستند. دلیلش این است که این ترس در ضمن مشروعیت حکومت را هم تضعیف می کند، چون مشروعیت اساسا متکی به توانایی حکومت برای حفاظت از شهروندانش است. پس حکومت باید بر همه آشکار گرداند که در حال مبارزه با همه آن چیزهایی است که موجب ترس شده اند. مشکل اما در اینجاست که این آشکارسازی خود می تواند موجب افزایش و تشدید ترس شود، چون حکومت باید به اعمالش از طریق آشکار گردانیدن خطری که موجب ترس شده است مشروعیت ببخشد. حکومت برای تقویت مشروعیتش غالبا خطرها را جدی تر از آنی که هستند می نمایاند.

  •  

امروزه بار دیگر ترس به عنوان پایه فلسفه ی مقام و مرتبتی بالا پیدا کرده است. "در قرن بیستم، اندیشه سرنوشت مشترک عمومی بشر بیشتر بر ترس استوار شده است تا بر امید، بیشتر بر ترس از توانایی انسان ها برای دست زدن به اعمال شرورانه استوار شده است تا بر خوش بینی نسبت به توانایی انسان برای دست زدن به اعمال خیر، بیشتر بر این نظر استوار شده است که انسان گرگ انسان است تا بر این نظر که انسان سازنده تاریخ خویش است."

  •  

در فلسفه هابز، همه شهروندان تابع قراردادی هستند که به فرمانفرما قدرت نامحدودی برای اداره کشور به هر نحوی که صلاح می داند می بخشد. قرارداد اجتماعی همه شهروندان را به شکلی مطلق مقید و مم می کند، اما خود فرمانفرما تابع قراردادی نیست که قرار است خودش ضامن و حافظ آن باشد. بر همین وجه، ایالات متحده به این باور رسیده است که ضامن و حافظ جهان متمدن است و تنها کشوری است که می تواند نظمی اخلاقی را حفظ کند، اما خودش فراتر و بیرون از این نظم است.

  •  

این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی را در برابر آن در پیش گرفته ایم. خود ترس در واقع چندان چیزی را درباره آنچه از آن می ترسیم بر ما عیان نمی کند. این واقعیت که شخصی یا جامعه ای برای حفاظت از خودش در برابر خطری اقداماتی انجام می دهد تقریبا چیزی از ماهیت آن خطر را عیان نمی کند.
ترس ما بیشتر چیزهایی را درباره خودمان عیان می کند تا درباره آن چیزی که از آن می ترسیم. اگر از چیزی می ترسیم ضرورتا بدین معنا نیست که ما باید از آن چیز بترسیم. اما صرفا به همین دلیل که مردم از چیزی می ترسند، مقامات حکومتی دست به اقداماتی احتیاطی می زنند که غالبا آزادی ما را محدود می کنند آن هم بی آنکه وما در نتیجه این اقدامات ما ایمن تر و مصون تر شویم.

  •  

به نظر می رسد ما از نظر فرهنگی آماده ایم که خبرهای منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه ای که می تواند تسری پیدا می کند. جهانی این گونه ترس زده نمی تواند جهانی خوشبخت باشد. درک و تصور عمومی در میان مردم این است که ما امروزه بیش از هر زمان دیگر در معرض خطر هستیم، و این گرایش روز به روز بیشتر می شود و عواقب وخیم تری به بار می آورد.
یک عامل بسیار مؤثر در درک و تصور مردم از خوشبختی شان تصوری است که می توانند از آینده شان داشته باشند. مردمی که در شرایط مصیبت باری زندگی می کنند، اما معتقدند که اوضاع این گونه نخواهد ماند و بهتر خواهد شد، کلا بسیار راضی تر از کسانی هستند که در ناز و نعمت زندگی می کنند اما فکر می کنند وضعشان در آینده بسیار بدتر خواهد شد.

  •  

پراکندن ترس امنیت هستی شناختی ما را تضعیف می کند، یعنی آن امنیت پایه ای که لازمش داریم تا بتوانیم زندگی روزمره را با خوبی و خوشی سپری کنیم. در فرهنگ ریسک، همه ما قربانیانی بیش نیستیم. ما بدبخت و بیچاره شده ایم، به این معنا که آدم هایی شده ایم که فقط رنج می بریم، آدم های منفعلی که منتظرند ببینند چه بلایی سرشان می آید. ترس، آزادی ما را از ما ربوده است. آن آزادی که معمولا می توان آن را در زندگی روزمره مسلم گرفت با احساس عدم امنیت کاهش پیدا می کند. "احتیاط و محاسبه جایگزین یک نوع خودانگیختگی یا زندگی به روال عادی شده اند" این خودانگیختگی بخش مهمی از آزادی ماست. شخصی که دائما باید به اعمالش فکر کند، حتی به چیزهای معمولی و روزمره، بخش مهمی از حوزه آزادی عملش را از دست داده است.

  •  

زیستن در ترس اصلا خوشایند نیست. همان گونه که مونتنی می گوید: "چیزی نخواهد گذشت که درد و رنج به سراغم خواهد آمد، و نیازی نیست که با شری به نام ترس آن را جلو بیندازم و تشدیدش کنم، کسی که از درد و رنج می ترسد، پیشاپیش متحمل درد و رنج ترس می شود." دشوار بتوان روزی را به تصور در آورد که ترس به کلی از زندگی رخت بربسته باشد. ترس همیشه پابرجاست. آدمی می تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت، اعتقاد و ایمان و حتی تردید را؛ اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی تواند ترس را بکشد.

  •  

"پیشرفت" بر صفت یا وجهی از تاریخ اشارت ندارد، بلکه حاکی از اعتماد به نفسی در حال حاضر است. عمیق ترین معنا، و شاید یگانه معنایی که با پیشرفت هم نشین است، دو اعتقاد کاملا مرتبط و به هم پیوسته است: یعنی اول اینکه "زمان به سود ماست" و دوم اینکه این خود ما هستیم که "هر اتفاقی را رقم می زنیم".
در فرهنگ ترس و فرهنگ قربانیان، مفهوم پیشرفت امری محال است. حداکثر چیزی که می شود فکرش را کرد این است که شاید بتوان جلوی هرچه بدتر شدن اوضاع را گرفت. اگر کسی این احساس را نداشته باشد که زمام زندگی اش را در دست دارد و به خودش هم اعتماد نداشته باشد که می تواند جهان را جای بهتری برای زیستن کند، آینده اصلا نمی تواند جذاب و جالب باشد.

  •  

مسئله از میان بردن ترس نیست. ترس بوده و همیشه هم خواهد بود، اما شاید تنها معنای آن این باشد که اینجا در این زندگی چیزهایی هستند که برای ما معنا دارند و عزیز هستند. اگرچه ترس می تواند چنان فراگیر شود که همه آنچه را که به زندگی ما معنا می بخشد ویران کند و تأثیری خردکننده داشته باشد، اما، از سوی دیگر، امید را هم داریم که خوشبینانه است، اعتمادبخش است، فعال است، و رهاکننده. امید می تواند ما را بر بکشد، و ترس می تواند غرقمان کند.
من این ادعا را ندارم که ما در بهترین جهان های ممکن زندگی می کنیم، اما جهان می توانست جای بسیار بدتری از اینی که هست باشد و در طول تاریخ بشر در دوره هایی طولانی چنین بوده است. اگر ما می توانستیم آزادانه مقطعی را در تاریخ انتخاب کنیم که در آن مقطع زندگی کنیم، احتمالا بهترین گزینه مان همین مقطع فعلی می بود.

  •  

ترس ما مشکلی است که از تجمل ما برخاسته است: ما چنان زندگی های امنی داریم که به ما فرصت می دهد دل نگران بی شمار خطرهایی باشیم که عملا هیچ بختی برای آسیب زدن به زندگی ما ندارند. عصر ما هم طبیعتا مشکلاتی جدی دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کند: فقر، گرسنگی، تغییرات آب و هوایی، کشمکش های ی و دینی، و غیره. اما آنچه ما بدان نیاز داریم ایمان به توانایی بشر برای کوشیدن و حل کردن گام به گام این مسائل است. ما نیاز داریم از اشتباهاتمان درس بگیریم و جهانی بهتر بیافرینیم. خلاصه ما نیازمند یک خوشبینی انسانی هستیم


اضطراب موقعیت: نگرانی ای مهلک که توانایی خراب کردن دوره هایی طولانی از زندگی ما را دارد. ترس از خطر شکست در برابر آرمان هایی که جامعه مان وضع کرده است و در نتیجه از دست دادن مقام و منزلت خود، نگرانی از این بابت که نکند در حال حاضر بر روی پله بسیار پایینی از نردبان قرار گرفته ایم یا حتی نزدیک است که به پله پایین تری هم سقوط کنیم. بیان و نشان دادن اضطراب ممکن است از نظر اجتماعی بی مبالاتی تلقی شود، مانند اعتراف به حسادت (که حسی مرتبط با همین اضطراب است). در نتیجه، شواهد این درگیری درونی روشن نیست و معمولا محدود می شود به نگاه خیره ای حاصل از ذهن مشغول، لبخندی شکننده یا مکثی بیش از حد طولانی پس از شنیدن خبر موفقیت دیگران.

  •  

اگر جایگاه ما بر روی نردبان موضوع چنین نگرانی ای است، به این سبب است که تصویر ما از خود بسیار وابسته به تصویر دیگران از ماست. اگر افراد نادر (سقراط و عیسی مسیح) را کنار بگذاریم، در واقع، ما به نشانه های احترام از سوی جهان تکیه می کنیم تا بفهمیم که می توانیم خودمان را تحمل کنیم. با این حال، متأسفانه، دستیابی به موقعیت سخت و حفظ آن در طول زندگی حتی سخت تر است. دانستن اینکه نتوانسته ایم جهان را از ارزش خودمان باخبر سازیم روحمان را می خورد و در نتیجه محکوم می شویم که به افراد موفق با تلخی بیندیشیم و به خودمان با شرم بنگریم. اضطراب موقعیت دارای ظرفیتی چشمگیر برای القای غم است.

  •  

دو داستان عشقی بزرگ زندگی هر فرد بزرگسالی را تعریف می کند. اولین داستان، جست و جوی ما برای عشق جنسی، به خوبی شناخته و تعریف شده است. خیال و هوس های آن، اسکلت موسیقی و ادبیات را می سازد و از نظر اجتماعی پذیرفته شده و ارج نهاده می شود. دومین داستان، جست و جوی ما برای دریافت عشق از جهان، افسانه ای اسرار آمیز و شرم آورتر است. اگر به آن اشاره شود، معمولا با عباراتی نیشدار و تمسخرآمیز بیان می شود؛ مانند چیزی که عمدتأ توجه افراد حسود یا دارای کمبود را جلب می کند، در غیر این صورت میل به موقعیت تنها در معنای اقتصادی آن تفسیر می شود.
با وجود این جدیت داستان دوم به هیچ وجه کمتر از داستان اول نیست. پیچیدگی اش کمتر نبوده، اهمیت یا جهان شمول بودن آن کمتر نیست و درد شکست در آن هم به هیچ وجه کمتر نیست. در اینجا هم شکست عشقی وجود دارد.

  •  

بیشترین انگیزه نهان ما به صعود از سلسله مراتب اجتماعی ممکن است چندان در کالاهای مادی که می توانیم به دست آوریم یا قدرتی که به کار می بریم ریشه نداشته باشد، بلکه بیشتر به مقدار عشقی وابسته باشد که به خاطر موقعیت برترمان دریافت می کنیم. پول، شهرت و نفوذ ممکن است بیشتر بلیطی برای ورود به عشق ارزشمند به حساب آیند تا اینکه خودشان هدف باشند.

  •  

با توجه به وابستگی خودانگاره ما جای تعجب نیست که از نظر احساسی و حتی از نظر جسمی در خصوص جایگاهی که در جهان داریم نگرانیم. این جایگاه مشخص می کند که چه مقدار عشق به ما پیشکش خواهد شد و در نتیجه می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم یا باید عزت نفسمان را از دست بدهیم. این جایگاه، کلیددار گنجه اهمیتی بی سابقه برای ماست؛ عشقی که بدون آن نمی توانیم به ویژگی های خودمان اعتماد کنیم یا آن ها را تاب بیاوریم.

  •  

توجه دیگران برای ما اهمیت دارد چون ما به شکی ذاتی به ارزش خود مبتلا هستیم که در نتیجه آن تمایل داریم تا به ارزیابی دیگران اجازه دهیم نقشی تعیین کننده در چگونگی نگاه ما به خودمان بازی کنند. حس هویت ما زندانی داوری آن هایی است که در میانشان زندگی می کنیم. اگر آن ها از شوخی های ما سرگرم شوند، به قدرت سرگرم کنندگی خودمان مطمئن تر می شویم.
بی توجهی، ارزیابی منفی پنهان ما از خود را برجسته می کند؛ در حالی که یک لبخند یا تعریف به همان سرعت نتیجه ای مع می دهد. به نظر می رسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم. "نفس" یا خودانگاره ما را می توان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیوم عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزن بی توجهی آسیب پذیر است.

  •  

داوری ما در اینکه چه معیاری حد مناسب هر چیزی را تعیین می کند (مثلا ثروت یا اعتبار) هیچ گاه به استقلال نرسیده است؛ در عوض ما چنین معین سازی هایی را با مقایسه وضعیت خود با شرایط گروهی مرجع، گروهی از مردم که فکر می کنیم به ما شباهت دارند، انجام می دهیم. به نظر می رسد که ما نمی توانیم قدر چیزهایی را که داریم، به خاطر ارزش خود آن ها یا حتی در مقابل چیزی که اجداد ما در قرون وسطی داشتند، بدانیم. ما از اینکه چقدر در تاریخ موفق به حساب می آییم متأثر نمی شویم. تنها زمانی می توانیم خودمان را خوشبخت بدانیم که به اندازه یا حتی بیشتر از افرادی داشته باشیم که با آن ها بزرگ شده ایم، در کنارشان کار کرده ایم، آن ها را مثل دوست در کنار خود داشته ایم یا در قلمروی عمومی مشترکی قرار گرفته ایم.

  •  

با توجه به نابرابری های گسترده ای که هر روز با آن ها روبه رو می شویم، مهم ترین خصوصیت حسادت این است که می توانیم مدیریت خود را در دست بگیریم و به همه حسادت نکنیم. افرادی هستند که نعمات فراوانشان فکر ما را مشغول نمی سازد. با اینکه پیشرفت های ناچیز دیگران منبعی برای عذاب بی پایان ما می شود، تنها به آن هایی حسد می ورزیم که احساس می کنیم شبیه شان هستیم. در واقع فقط به اعضای گروه مرجع خودمان حسادت می کنیم. تحمل برخی موفقیت ها، که اتفاقا تعدادشان هم زیاد نیست، از تحمل موفقیت افرادی که به ظاهر با ما برابرند راحت تر است.

  •  

ویلیام جیمز می گوید که توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربه موفقیت در تمام زمینه های تلاش وابسته نیست. او می گوید ما همیشه از شکست تحقیر نمی شویم. تنها زمانی تحقیر می شویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایه گذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین می کنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم.
"وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملا وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چه کار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیت هایمان و پتانسیل های فرضی ما تعیین می کند"

  •  

تا به امروز اگر جوامع پیشرفته درآمدهایی را که نسبت به گذشته افزایش زیادی داشته در اختیار اعضایشان می گذاشتند، به نظر می رسید که ما را ثروتمندتر می کردند. اما در حقیقت اثر اصلی آن ها ممکن است فقیرتر کردن ما باشد؛ چون با پرورش انتظارات نامحدود، شکافی همیشگی بین چیزی که می خواهیم و چیزی که می توانیم به دست آوریم، بین کسی که می توانیم باشیم و کسی که واقعا هستیم باقی می گذارند. ممکن است با "کم" احساس خوشبختی کنیم، اگر "کم" چیزی باشد که انتظار داریم و ممکن است با "زیاد" احساس بدبختی کنیم، اگر به ما آموخته باشند که باید "همه چیز" را بخواهیم.

  •  

روسو می گفت ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر می پرورانیم که نمی توانیم از عهده هزینه اش بربیاییم، فقیرتر می شویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشته خود احساس رضایت می کنیم، می توانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم، هرقدر هم که دارایی های واقعیمان کم باشد. دو راه برای ثروتمندتر کردن فرد وجود دارد: به او پول بیشتری بدهیم یا آرزوهایش را محدود کنیم. جوامع مدرن مورد اول را به طرز خارق العاده ای خوب انجام داده اند، اما با تهییج مداوم اشتهای افراد، هم زمان توانسته اند بخشی از موفقیت آن ها را نفی کنند.

  •  

سه داستان مفید قدیمی درباره شکست
داستان اول: فقرا مسئول شرایطشان نیستند و مفید ترین اعضای جامعه اند اگر کسی از یکی از اعضای جامعه قرون وسطی یا پیش از مدرن غربی می پرسید جامعه بر چه اساسی به دو گروه ثروتمند و فقیر یا دهقان و اشراف تقسیم شده است، این سؤال به احتمال زیاد عجیب و غریب به نظر میرسید: خداوند خواستار این تقسیم بندی بوده است دیگر.
داستان دوم: موقعیت پایین هیچ ارتباطی به اخلاقیات ندارد. عیسی مسیح والاترین و مبارک ترین انسان ها بود. با این حال او روی زمین جزو فقرا حساب می شد و هر معادله ساده ای را بین برحق بودن و ثروت برهم می زد. داستان سوم: ثروتمندان و فاسدند و با چپاول و نیرنگ به امتیاز رسیده اند، نه با فضیلت و استعداد. به علاوه آن ها طوری جامعه را مجهز کرده اند که فقرا هیچ گاه نتوانند شخصا دارایی شان را افزایش دهند. هر قدر هم که توانا و با اراده باشند، تنها امید آن ها در اعتراضات اجتماعی و انقلاب ها خوابیده است.

  •  

سه داستان جدید القاکننده اضطراب درباره موفقیت
داستان اول: ثروتمندانند که مفیدند نه فقرا. تا به امروز، خرج کردن آن ها برای همه کسانی که پایین تر از آنها بودند شغل تأمین می کرد و بنابراین به ضعیف ترین ها کمک می کرد تا زنده بمانند. بدون ثروتمندان، فقرا خیلی زود به قبرهایشان سپرده می شدند.
داستان دوم: موقعیت با اخلاقیات ارتباط دارد. زمانی که ثروت هنوز با توجه به تبار خونی و رابطه دست به دست می شد، کسی ثروت را نشانه چیزی جز به دنیا آمدن در خانواده ای درست نمی دانست. اما در دنیایی شایسته سالار که شغل های معتبر و با درآمد بالا در آن تنها از راه هوش و توانایی ذاتی در دسترس بودند، کم کم به نظر می رسید که پول نشانه خوبی برای شخصیت است. به نظر می رسید که نه تنها ثروتمندان ثروتمند تر بودند، احتمالا بهتر هم هستند.

  •  

داستان سوم: فقرا گناهکار و فاسدند و فقر را مدیون حماقت خود هستند. دیگر نمی شد نظریه توزیع عادلانه ثروت و فقر را پس از فلسفه داروینیسم اجتماعی قرن نوزدهم بیان کرد. طرفداران آن می گفتند که همه انسان ها با تلاشی منصفانه بر سر منابعی محدود مانند پول، کار و عزت شروع می کنند. برخی در این رقابت موفق تر شدند، نه به خاطر اینکه از برتری های بیجا بهره می بردند یا به طور ناعادلانه اقبال خوشی داشتند؛ بلکه به این دلیل که ذاتا بهتر از رقبایشان بودند. هرچند ثروتمندان از دیدگاه اخلاقی فضیلتی نداشتند، اما به صورت ترسناکی طبیعتا بهتر بودند. آن ها نیرومندتر بودند، تخم و ترکه قوی تری داشتند، ذهنشان تیزتر بود. ببرهای جنگل انسانی بودند که زیست شناسی، این مفهوم جدید و خداگونه که قرن نوزدهم در مقابلش زانو خم کرده بود، از پیش تعیین می کرد که از دیگران پیشی می گیرند. این زیست شناسی بود که می خواست ثروتمندان، ثروتمند باشند و فقرا فقیر.

  •  

به لطف آرمان های شایسته سالاری، افرادی زیادی فرصت رسیدن به آرزوهایشان را پیدا کردند. دیگر پیشینه، جنسیت، نژاد یا سن مانعی سخت در مسیر پیشرفت نبود. اما بی تردید نیمه تاریکی هم در این داستان برای افراد موقعیت پایین وجود داشت. اگر افراد موفق شایسته موفقیت بودند، مسلما مشخص می شد که افراد شکست خورده هم شایسته شکست بوده اند.
در زمان های شایسته سالار به نظر می رسید که عنصر عدالت به همان مقدار که وارد توزیع ثروت شده بود، وارد توزیع فقر هم می شد. موقعیت پایین دیگر صرفا تاسف آور نبود، بلکه افراد لیاقت آن را داشتند. پاسخ دادن به خود و به دیگران به این سؤال که اگر فرد به هر شکلی خوب، باهوش یا توانا، چرا هنوز فقیر است، برای افراد ناموفق در عصر شایسته سالاری جدید تیزتر و دردناک تر شده بود.

  •  

تاریخ تجملات، داستان حرص و طمع نیست. دقیق تر این است که آن را سابقه ضربه های احساسی بخوانیم. این تاریخ، میراث کسانی است که به خاطر تحقیر دیگران زیر فشار قرار گرفته بودند تا قدری فراتر از حد معمول به نفس شان اضافه کنند تا نشان دهند که آنها هم مدعی عشق اند.
اگر به شکل سنتی، فقر جریمه مادی موقعیت اجتماعی پایین است، بی توجهی و برگرداندن نگاه، جریمه هایی احساسی اند که ظاهر دنیای پر از اشرافی گری نمی تواند دست از تحمیل آن بر کسانی که موقعیتی ندارند بردارد.

  •  

اگر از فکر کردن به شکست خشمگین می شویم، احتمالا به این خاطر است که تنها انگیزه مطمئن جهان برای اینکه حسن نیت خود را به ما نشان دهد، موفقیت است. پیوند خانوادگی، دوستی یا جذابیت جنسی ممکن است گاهی انگیزه های مادی را غیر ضروری نشان دهند، اما تنها یک فرد خوش بین بی احتیاط برای ی نیازهای معمولش به عوامل احساسی تکیه خواهد کرد. انسان ها به ندرت بدون داشتن دلیلی محکم برای لبخند زدن، لبخند می زنند.
"انسان همیشه فرصتی برای کمک گرفتن از برادرانش دارد. هر چند بیهوده است که چنین چیزی را تنها از خیر خواهی آن ها انتظار داشته باشد. این از خیر خواهی قصاب، آشپز یا نانوا نیست که ما توقع شام خود را داریم، بلکه از توجه آن ها به سود خود است. ما خود را مخاطب انسانیت آن ها نمی دانیم، بلکه مخاطب عشق به خود آن ها می دانیم."

  •  

در تمام جوامع به دست آوردن موقعیت و به طور مشخص تر "آبرو" وظیفه اصلی هر مرد بالغی است. چه مانند جوامع روستایی یونان آن را مجال بنامند، چه مانند جوامع مسلمان شرف و چه مانند هندوها عزت، در تمام موارد انتظار می رود که خشونت حامی آبرو باشد.
ممکن است ما به کسانی که برای پاسخ دادن به مسائل مربوط به آبرو به خشونت رو می آورند، چپ چپ نگاه کنیم، اما خود ما هم قدری از طرز فکر آن ها را در خود داریم؛ یعنی آسیب پذیری شدید در مقابل اهانت دیگران. به احتمال زیاد ما هم، مانند تندخوترین دوئل کنندگان، عزت نفس خود را بر پایه ارزشی می گذاریم که معمولا به ما نسبت داده می شود.

  •  

اگر ما انتقاد بجا از رفتارمان را پذیرفته باشیم، و به اضطراب های هدفمند درباره بلند پروازی هایمان توجه کرده، مسئولیت شکست هایمان را هم به درستی پذیرفته باشیم، و با وجود این همچنان جامعه مان موقعیتی پایین برای ما در نظر بگیرد، ممکن است به انتخاب راهی تمایل پیدا کنیم که برخی از بزرگ ترین فلاسفه سنت غرب انتخاب کردند. ممکن است با درک غیر پارانوئیدی پیچ و خم های نظام ارزشی اطرافمان، وارد وضعیت مردم گریزی هوشمندانه شویم که هم از حالت تدافعی و هم از غرور آزاد باشیم.

  •  

وقتی شروع می کنیم به موشکافی نظرات دیگران، چیزی را کشف می کنیم که همزمان هم ناراحت کننده است و هم به طرز غریبی رهایی بخش، متوجه می شویم که دیدگاه های بیشتر مردم در مورد بیشتر موضوعات پر است از پریشانی ها و خطاهای خارق العاده. از نظر چامفورت، بزرگ ترین عیب نظر عموم این است که از سختی آزمونی منطقی که باید اندیشه هایشان را زیر نظر آن قرار دهند منزجرند و در عوض میل دارند به شهود، احساسات و رسوم تکیه کنند.
"آدم بهتر است مطمئن باشد که هر نظریه عمومی و هر مفهوم عامه پسندی، حماقت است، چرا که توانسته نظر اکثریتی را جلب کند." چیزی که، چاپلوسانه، به آن خرد جمعی گفته می شود، معمولا کمی بیشتر از بی خردی جمعی بوده، پر است از ساده سازی و بی منطقی، تعصب و سطحی نگری: "بیهوده ترین رسوم و مسخره ترین مراسم همه جا با بیان عبارت اما رسم بر این است توجیه می شود."

  •  

مونتنی ما را وا می دارد که وقتی افراد قدرتمند و ثروتمند را می بینیم افسار هیجاناتمان را در دست بگیریم و تمایل خود را به قضاوت افراد فقیر و گمنام کنترل کنیم. "شاید مردی خدمتگزاران بسیار داشته باشد، قصری زیبا، نفوذ فراوان و درآمدی بالا. شاید همه این ها دور او را گرفته باشند، اما این ها درون وی نیست. قدش را زمانی اندازه بگیرید که از روی چوب پاهایش پایین آمده باشد. بگذارید ثروت و تزییناتش را کنار بگذارد و خودش را به ما نشان دهد. چگونه روحی دارد؟ آیا روحش زیبا و تواناست و از همه کارهایش خوشحال است؟ آیا ثروتش مال خود اوست یا وام گرفته؟ آیا شانس هیچ ربطی به آن نداشته؟ این چیزی است که باید بدانیم. این گونه باید درباره فاصله بین ما انسان ها داوری شود."

  •  

آیا باید همچنان بگذاریم رأی آن ها نظر ما درباره خودمان را کنترل کند؟ و حتی اگر بتوانیم زمانی احترام آن ها را به خودمان جلب کنیم، چقدر ارزش خواهد داشت؟ شوپنهاور این سؤال را این طور می پرسد "اگر گروهی از حضار موسیقی دانی را تشویق کنند، وقتی آن موسیقی دان بداند که به جز یک یا دو نفر آن ها، همگی کر هستند، آیا باز هم احساس غرور می کند؟"
مشکل این دیدگاه بصیرت بخش درباره انسانیت این است که دوستان زیادی برای انسان باقی نمی گذارد. "در این دنیا تنها انتخاب بین تنهایی و پستی وجود دارد." او باور داشت که "باید به همه جوانان آموخت چگونه با تنهایی کنار بیایند. هرچه مرد کمتر برای ارتباط با دیگران احساس نیاز کند، پایان بهتری در انتظارش است."

  •  

"روح خرسند و مشکلات خودش را داشت، اگرچه این مشکلات کاملا آشکار نبودند. طبیعت کامل وی در راه هایی تحلیل رفته بود که نام بزرگی بر روی زمین نداشتند. اما تأثیری که نظر او در اطرافیانش می گذاشت به شکلی پیش بینی ناپذیر به اطراف پخش می شد؛ چرا که بهتر شدن جهان تا حدودی به اعمال غیر تاریخی بستگی دارد و اکنون که مسائل آن طور که باید برای من و شما بغرنج نیست، نیمی مدیون کسانی است که صادقانه زندگی ای پنهانی داشتند و در قبرهایی خوابیده اند که هیچ کس به ملاقاتشان نمی رود."

  •  

تراژدی با آرزویش برای ساختن پلی بین افراد گناهکار و ظاهرا بی گناه با به چالش کشیدن مفاهیم عادی وظیفه، استادانه ترین اثر از نظر روانشناسی و محترمانه ترین اثری است که نشان می دهد چگونه وقتی انسانی بی آبرو می شود، هنوز حق دارد که صدایش را بشنوند.
اگر تراژدی به ما اجازه می دهد بسیار بیشتر از حد معمول برای شکست دیگران احساس همدردی کنیم، اساسا به این دلیل است که خود این صورت هنر می خواهد ریشه های شکست را ژرفیابی کند. تراژدی هنرمندانه ما را از بین کارهای کوچک و معمولا معصومانه ای راهنمایی می کند تا کامیابی قهرمانان داستان را به سقوطشان وصل کند و در میان راه رابطه فاسد بین نیت و نتیجه کارها را برملا سازد.

  •  

شوخ طبعی به ما کمک می کند اضطراب موقعیت خود را درک کنیم و حتی آن را آرام سازیم. بخش بزرگی از چیزهایی که به نظر ما خنده دار است، به وضعیت ها یا احساساتی مربوط می شود که اگر قرار بود در زندگی عادی خودمان آن ها را تجربه کنیم، باعث می شد یا خجالت بکشیم یا شرمنده شویم. بزرگ ترین کمدی ها بر آسیب پذیری هایی تمرکز دارند که ما عامدانه در تاریکی باقی می گذاریم. هرچه نقصی شخصی تر باشد و هرچه نگرانی درباره آن شدیدتر، احتمال خندیدن به آن بیشتر است.
کمدی به ما اطمینان می دهد که افراد دیگری هم در دنیا هستند که به اندازه خودمان حسادت می ورزند یا از نظر اجتماعی شکننده اند. افرادی که در ساعات اولیه روز از خواب برمی خیزند و درست مثل ما احساس می کنند که عملکرد مالی شان مایه عذاب آن هاست.

  •  

توانایی جمع آوری ثروت نشانه حداقل چهار فضیلت اساسی است: خلاقیت، شجاعت، هوش و مقاومت. داشتن یا نداشتن دیگر فضایل، برای مثال فروتنی و خداترسی به ندرت توجه کسی را جلب می کند. اینکه موفقیت دیگر مانند جوامع گذشته به "شانس"، "ثروت" یا "خدا" نسبت داده نمی شود بازتاب ایمانی دنیوی به قدرت اراده فردی است.
شکست مالی هم همان ارزش ها را دارد و بیکاران همان شرمی را تجربه می کنند که ترس و بزدلی در دوره جنگجویان نصیب فرد می کرد. در همین حین، پول با خصوصیتی اخلاقی همراه شده است. همچنان که داشتن گردنبند دندان جگوار در قبیله کوتبو، نوعی سبک زندگی کامیابانه و نشانه ارزش فرد است، داشتن ماشین قدیمی زنگ زده یا خانه ای کلنگی هم می تواند نشانه نقص اخلاقی باشد.

  •  

در دنیای باستان، فلاسفه همیشه مشغول مناظره در این باره بودند که چه چیزی از نظر مادی برای خوشبختی ضروری و چه چیزی غیر ضروری است. به نظر آدام اسمیت در جوامع مدرن و مادی چیزهای بی شماری که بدون شک از منظر بقای مادی غیر ضروری بودند، عملا جزء "ضروریات" شناخته می شوند؛ صرفا به این خاطر که هیچ کس بدون آن ها محترم دانسته نمی شود و در نتیجه نمی تواند بدون داشتن آن ها از نظر روانی زندگی راحتی داشته باشد: "ضروریات نه تنها کالاهایی هستند که ااما برای زنده ماندن ضروری اند، بلکه هر چیزی که طبق سنت کشور، نداشتنش مایه شرم افراد محترم، حتی از پایین ترین طبقات جامعه می شود هم یکی از ضروریات است."

  •  

تبلیغات به این اشاره نمی کند که ما معمولا پس از مدت کوتاهی از تصاحب یک وسیله، دیگر هیجان زده نیستیم. شاید سریع ترین روش برای اینکه به چیزی توجه نکنیم، خریدن آن باشد. همان طور که سریع ترین راه برای اینکه دیگر قدر کسی را ندانیم، ازدواج با اوست. این ما را وسوسه می کند که باور کنیم دستاوردها و دارایی هایمان به ما رضایت ابدی می دهند. از ما می خواهند که تصور کنیم از صخره صاف خوشبختی بالا می رویم تا به فلاتی وسیع و مرتفع برسیم و تا آخر عمر روی آن زندگی کنیم؛ به ما یادآوری نمی کنند که خیلی زود پس از رسیدن به قله، دوباره به دره اضطراب و طلب بر می گردیم.

  •  

اگرچه گاهی از فکر مرگ سوءاستفاده می شود (برای اینکه افراد را بترسانند تا دست به کارهایی بزنند که در غیر این صورت هرگز مرتکب آن نمی شدند) بیشتر و امیدوارانه تر به ما کمک می کند که طوری توجه به زندگی مان را اصلاح کنیم که انگار می توانیم تعهداتی را که به خودمان داریم برای ابد به تعویق بیندازیم. اندیشیدن به فانی بودن می تواند به ما دل و جرئت رها کردن زندگی مان از چنگ انتظارات بلاعوض جامعه را بدهد. در حضور اسکلت، جنبه سرکوب کننده نظرات دیگران قدرت ترساندن خود را از دست می دهد.

  •  

خرابه ها به ما یادآوری می کنند که فدا کردن آرامش ذهنی مان برای رسیدن به قدرت بی ثبات دنیایی حماقتی بیش نیست. واقعا چه اهمیتی دارد که در نظر دیگران موفق نشده ایم، که بنای یادبود یا مجمعی به افتخار ما نیست یا اینکه در دورهمی اخیر هیچ کس به ما لبخند نزده است؟ در هر واقعه ای، همه چیز محکوم به نابودی است در مقابل ابدیت، چیزهای کوچک دیگری که ما را آشفته می سازند اهمیتی ندارند.
خرابه ها به ما یادآوری می کنند که نمی توانیم زمان را شکست دهیم و اینکه ما صرفا اسباب بازی نیروهای نابودگری هستیم که در بهترین حالت می توانیم آن ها را برای مدتی دور نگه داریم، اما هیچ گاه بر آن ها پیروز نمی شویم. اگر این چشم انداز، قدرت دادن آرامش به ما را دارد، احتمالا به خاطر این است که بخش بزرگی از اضطراب ما ریشه در حس اغراق آمیزی درباره اهمیت برنامه ها و نگرانی های خودمان دارد.

  •  

این وظیفه نویسنده تراژدی است که ما را با حقیقتی تقریبا تحمل ناپذیر مواجه کند: تمام حماقت ها یا کوته نظری هایی که هر انسانی در طول تاریخ به آن متهم شده ممکن است از یک نظر به طبیعت مشترک ما برگردد. از آنجا که همه ما شرایط مشترک انسانی را با بهترین و بدترین وجه هایش در خود داریم، هرکدام از ما در شرایط درست یا در وحشتناک ترین شرایط، ممکن است هر کاری بکنیم یا هیچ کاری نکنیم. وقتی بینندگان تئاتر این حقیقت گرایی را تجربه کنند با کمال میل دیگر خود را تافته ای جدا بافته نمی بینند و احساس می کنند که قدرت های همدردی و فروتنیشان برگشته و بهتر شده است.

  •  

به نظر می رسد که زندگی روند جایگزینی یک اضطراب با اضطرابی دیگر و یک خواسته با خواسته ای دیگر است. این به این معنی نیست که نباید تلاش کنیم تا بر اضطراب هایمان چیره شویم یا خواسته هایمان را برآورده سازیم؛ بلکه به این معنی است که شاید بهتر باشد تلاش هایمان را با آگاهی از این مسئله پیش ببریم که اهدافمان نمی توانند مو به مو عملی شوند.

در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی، کمتر پزشکی بی اثر بودن درمان را قبول می کرد و یا اگر ادامه درمان به ضرر بیمار بود، پزشک از گفتن این حقیقت امتناع می کرد. به این ترتیب "چیزی از مرگ نگفتن" باب شد. متأسفانه چون در آن زمان پزشکان قادر به درمان درد بیماران رو به مرگ نبودند، این افراد با درد و عذاب از دنیا می رفتند. این امر از یک طرف ناشی از ضعف علمی پزشکان در کنترل درد و از طرف دیگر نتیجه خواست مشترک پزشکان، بیماران و خانواده ها بود که نمی خواستند بیشتر شدن درد و در نتیجه تشدید بیماری را قبول کنند. فرهنگ پزشکی آن دوران بسیار اقتدارگرایانه بود. کسی به ارزش ها، خواسته ها و اولویت های بیمار چندان اهمیت نمی داد.

  •  

با نگاهی به گذشته و مطالعه مردم و فرهنگ های کهن، می بینیم که مرگ همواره برای انسان ناگوار بوده و احتمالا در آینده هم خواهد بود. شاید بهترین توضیح ما این باشد که ناخودآگاه بشر، خود را جاودانه می داند. ناخودآگاه ما از تصور مرگ عاجز است و اگر مرگ ما گریپذیر باشد، آن را نتیجه عمل بدخواهانه یک عامل خارجی می دانیم. ناخودآگاه انسان، مرگ را صرفا نتیجه کشته شدن می داند و مردن ناشی از یک علت طبیعی و یا پیری را محال می داند. به این ترتیب مرگ با یک اقدام بد و اتفاق وحشتناک، عملی که مستحق عقوبت و جزاست، پیوند درونی دارد.

  •  

دلیل دیگر ناگواری مرگ، ضعف ناخودآگاه در فرق گذاشتن بین آرزو و حقیقت است. همه ما رویاهای نامعقولی داریم که در آن ها دو موقعیت متضاد همزیستی دارند موقعیت هایی که در رؤیا پذیرفتنی هستند اما در بیداری غیر منطقی و باورنکردنی اند. با بالا رفتن سن، زمانی که به محدودیت قدرت خود پی می بریم و متوجه می شویم که حتا عمیق ترین آرزوهای ما نمی توانند ناممکن را ممکن کنند، ترس و عذاب وجدان ما از دخالت در مرگ عزیزان رنگ می بازد. بقایای این ترس را همه روزه در چهره داغدارانی که در بیمارستان ها حضور دارند می بینیم.

  •  

هدف از اجرای آداب و رسوم سوگواری فرونشاندن خشم خدایان یا انسان ها و در نهایت، کاستن از بار جزای پیش بینی شده بوده است. شاید اگر کسی در غم از دست دادن عزیزی، به سینه می کوبد، موهایش را می کند و از غذا خوردن امتناع می کند، سعی دارد با تنبیه خود، از مجازاتی که به دلیل تقصیراتش در رابطه با مرگ آن عزیز پیش رو دارد، پیشگیری کرده و یا بار آن را سبک تر کند. غم، شرمندگی و عذاب وجدان، از خشم و غضب جدایی ناپذیرند. غم همواره با میزانی از خشم همراه است. از آن جا که هیچ یک از ما مایل نیستیم خشم خود نسبت به فرد در گذشته را بیان کنیم، این احساس را پنهان و یا سرکوب می کنیم و در نتیجه دوره سوگواری ما طولانی تر شده و یا خشم مان از جاهای دیگر بیرون می زند.

  •  

در جایی که توان دفاع شخصی انسان روز به روز کمتر می شود، دفاع روانی او از همه جهات قوت می گیرد. نمی شود همیشه در مرحله انکار ماند یا تظاهر به سالم بودن کرد. اگر قادر به انکار مرگ نباشیم، ممکن است در جهت کنترل آن تلاش کنیم: احتمالا از شنیدن آمار تلفات انسان ها در اخبار، تمام تنمان به لرزه می افتد، اما با خوشحالی می گوییم "مرگ رفت سراغ بقیه. من قسر دررفتم." گروه های مختلف مردم از دارودسته های خیابانی گرفته تا ملل گوناگون، احتمالا از هویت گروهی شان برای عبور از ترس استفاده می کنند. آیا ممکن است پایه و اساس جنگ افروزی های بشر، نیاز او به رویارویی با مرگ، کنترل آن، تسلط بر آن، یا جان سالم به در بردن از آن باشد؟ و آیا این ها آشکال خاصی از انکار ناپذیری بشر نیست؟

  •  

در گذشته های دور، بیشتر مردم بی چون و چرا آفریدگار را می پرستیدند. آن ها به زندگی پس از مرگ و نقش آن در تسکین درد و رنج شان ایمان داشته و معتقد بودند هر انسانی بسته به شهامت و متانت و شکیبایی در تحمل مشکلات، پاداش خواهد گرفت. رنج کشیدن امری عادی بود همان طور که زایمان نفس گیر و دردناک طبیعی باب بود. در آن زمان ها تحمل درد، به عشق پاداش گرفتن آسان می شد. امروزه درد کشیدن "غیر عاقلانه" است چون برای تسکین هر دردی داروی مناسبی وجود دارد. این باور که تحمل زندگی توأم با دردورنج، در عرش اعلی پاداش خواهد گرفت، دیری است از بین رفته و هدف از رنج بردن، گم شده است.

  •  

به جای این که بگوییم "آیا باید حقیقت را به بیمار بگوییم؟"، بهتر است از خودمان بپرسیم "موضوع را چه طوری به مریض بگوییم؟" دکتری که بی پرده تشخیص خود را به بیمار می گوید، اما روزنه های امید را نمی بندد، خدمت بزرگی به وی می کند. پزشک باید با اشاره به داروها، شیوه های درمانی و تحقیقات جدید، امید را در دل بیمار زنده نگه دارد. نکته مهم این است که پزشک به بیمار تفهیم کند که به آخر خط نرسیده و او از تلاش برای درمان وی دست نخواهد کشید و خیال دارد تحت هر شرایطی به اتفاق او و خانواده اش به جنگ بیماری برود. این بیمار بدون واهمه از تنهایی و فریب و طردشدگی، ایمانش را به صداقت پزشک معالجش حفظ می کند و می داند که به کمک همدیگر همه راه های ممکن را خواهند رفت.

  •  

بدترین برخورد، حتا با خوش روحیه ترین آدم ها، این است که به آن ها بگوییم دقیقا چند ماه یا چند سال زنده می مانند. فقط وقتی سرپرست خانواده رو به مرگ است، بهتر است بداند که فرصت زیادی ندارد تا بتواند به موقع به کارهایش سروسامان دهد. حتا در چنین مواردی پزشک کاردان و فهیم، به بیمار می گوید که بهتر است حالا که فرصت هست و قوای جسمی اش هم تحلیل نرفته، به کارهایش سروسامان بدهد. به این ترتیب بیمار احتمالا پیام ضمنی پزشک را می گیرد، اما امیدش را از دست نمی دهد. هر بیماری، حتا کسی که ادعا می کند آماده مردن است، نیاز به امید دارد. مصاحبه های ما با بیماران رو به مرگ نشان می دهد که کلیه بیماران، امید به زنده ماندن را در همه لحظات حفظ می کنند.

  •  

ما در ناخودآگاه مان، قادر به درک مرگمان نیستیم و به جاودانگی مان ایمان داریم، حال آنکه مرگ همسایه را باور می کنیم. به این ترتیب آمار تلفات جنگ و قربانیان تصادفات، فقط مهر تأییدی است بر باور ناخودآگاه ما به جاودانگی و به ما این امکان را می دهد که در کنج ذهن ناخودآگاه مان خوشحال باشیم که "مرگ مال همسایه است." اگر نتوانیم مرگ را انکار کنیم، سعی می کنیم بر آن مسلط شویم.
افرادی که با سرعت بالا در بزرگراه ها رانندگی می کنند، یا به سلامت از جنگ به خانه باز می گردند، حقیقتا خود را در برابر مرگ مصون می دانند. اگر همه افراد جامعه از مرگ بترسند و آن را انکار کنند، به جز به کارگیری دفاع های مخرب چه راهی برایشان باقی می ماند؟ جنگ ها، شورش ها و آمار فزاینده قتل و دیگر جرایم، احتمالا ضعف بشر در پذیرش مرگ و رویارویی عزت مندانه با آن را نشان می دهد.

  •  

همه بیماران، در مراحل مختلف بیماری، به انکار نیاز دارند. البته این نیاز، در مراحل اولیه ابتلا به بیماری بدخیم شدیدتر است. با گذشت زمان گاهی بیمار در لاک انکار فرو می رود و گاهی از آن خارج می شود و شنونده حساس و فهمیده، موقعیت بیمار را درک کرده و دفاع هایش را می پذیرد بی آنکه رفتار متناقض او را به رخش بکشد.
بعدها، معمولا بیمار بیش از انکار به انزوا پناه می برد. در آن زمان، فرد درباره وضعیت سلامتی و بیماری اش و نیز فناپذیری و جاودانگی، طوری حرف می زند که انگار این دو قابلیت همزیستی دارند. به این ترتیب در حالی که با امکان مرگ خود روبه رو می شود، امیدش را نیز از دست نمی دهد.

  •  

نگاه صادقانه به خود، به رشد و پختگی انسان منجر می شود و سروکار داشتن با بیماران بدحال، سالخورده و رو به مرگ، بیش از هر چیز در این راه به ما کمک می کند.

  •  

معمولا بیماران بعد از شنیدن خبر فاجعه آمیز ابتلا به یک بیماری لاعلاج، ناباورانه می گویند "نه، حقیقت نداره، امکان نداره." اما پس از این که کم کم می فهمند که تشخیص درست است و آن ها دچار آن بیماری شده اند، واکنشی از نوع دیگر نشان می دهند. خوشبختانه یا متأسفانه تعداد کمی از بیماران می توانند تا پای مرگ در دنیای ساختگی خود به سر ببرند دنیایی که در آن خود را سالم می بینند. وقتی امکان ادامه انکار وجود نداشته باشد، احساس خشم و برافروختگی، رشک و نفرت بر وجود بیمار مستولی می شود. سؤال منطقی بیمار در این مرحله، "چرا من؟" خواهد بود.

  •  

انسان مایل نیست به مرگ فکر کند و فقط گاهی با بی میلی، نگاهی گذرا به آن می اندازد. البته معمولا این فرصت وقتی پیدا می شود که شخص به یک بیماری مهلک دچار شده باشد. به اعتقاد من بهتر است به میل خود و نه از سر اجبار، گاهی به مرگ فکر کنیم. در غیر این صورت سرطان گرفتن یکی از اعضای خانواده به طرز بی رحمانه ای مرگ را به رخ ما می کشد. هر چند می توان این فرصت را مغتنم شمرد و صرف نظر از اینکه بیمار چه سرنوشتی خواهد داشت، به مرگ خود فکر کرد.

  •  

پرستار در گوشه ای از اتاق می نشست و کتاب می خواند و به هر قیمتی می خواست بیمار را ساکت نگه دارد. پرستاری از یک مریض رو به مرگ، برایش دشوار بود طوری که هرگز به میل خود حتا نگاهش نمی کرد چه رسد به این که با او حرف بزند. برای انجام وظیفه آن جا بود، اما به لحاظ عاطفی، یک دنیا با بیمار فاصله داشت. وقتی بیمار از او می خواست کمی جابه جایش کند، عصبانی می شد. برای بیمار، حرکت کردن نشانه تداوم زندگی بود، اما پرستار این حقیقت را انکار می کرد و از بوی مرگ به حدی می ترسید که برای محافظت از خود، در لاک اجتناب و انزوا پنهان می شد. آرزوی پرستار برای ساکت و بی حرکت ماندن بیمار، فقط ترس وی از ناتوانی و مرگ را بیشتر می کرد.

  •  

اگر در مرحله اول نتوانسته باشیم با واقعیت تلخ بیماری مواجه شویم و در مرحله دوم، از زمین و زمان عصبانی باشیم، شاید بتوانیم با رسیدن به یک توافق، زمان وقوع مرگ را به تعویق بیندازیم. "اگه خواست خدا اینه که من تو این دنیا نباشم و به درخواست من عصبانی گوش نمیده، شاید بهتر باشه دوستانه ازش بخوام." همه ما با چنین برخوردهایی از سوی فرزندانمان آشنا هستیم که اول با طلبکاری و بعد با خواهش و تمنا خواسته شان را مطرح می کنند. بیمار رو به مرگ نیز از این راه وارد می شود. وی به تجربه می داند که به خاطر کارهای خوب و خدماتی که در طول زندگی انجام داده، کمی شانس نجات دارد. آرزوی بیشتر بیماران، طول عمر و زندگی بدون درد و رنج است.

  •  

چانه زنی، تلاشی برای به تاخیر انداختن است و فرد به ازای رفتار خوبش پاداش می خواهد و برای خودش مهلت تعیین می کند (برای مثال: یک اجرای دیگر، عروسی فرزند دیگر و .). بیمار به این وسیله به طور ضمنی متعهد می شود که همین یک خواسته را داشته باشد. البته هیچ یک از بیماران به این عهد پایبند نیستند. آن ها در واقع رفتاری مشابه بچه ها دارند
بیشتر افراد در خلوت با خدا یا در قالب نگارش نامه و شعر یا در ملاقات با کشیش، چانه زنی می کنند. در مصاحبه های انفرادی، بیشتر بیماران متعهد می شدند به ازای طول عمر بیشتر، زندگی شان را وقف خدمت در راه خدا و کلیسا کنند. بسیاری از بیماران، قول می دادند که اگر پزشکان بتوانند چند صباحی مرگ آن ها را عقب بیندازند، رضایت می دهند پس از مرگ، اعضای بدنشان به دیگران اهدا شود. به لحاظ روان شناختی، این وعده ها احتمالا با احساس گناه همراه هستند

  •  

وقتی بیمار غصه جدا شدن از عزیزانش را می خورد، افسردگی راهی است که رسیدن به مرحله پذیرش را آسان تر می کند. در چنین مواردی، تشویق و دلداری، کمکی به بیمار نمی کند. ترغیب چنین بیماری به دیدن جنبه های مثبت زندگی، به این معنی است که از او بخواهیم به مرگی که در راه است فکر نکند. در حالی که همه ما با جدا شدن از عزیزانمان غصه دار می شویم، چه طور می توانیم به بیمار توصیه کنیم در این شرایط غمگین نباشد؟ از یاد نبریم که او قرار است از همه تعلقاتش دل بکند. اگر در این مرحله، بگذاریم بیمار اندوهش را بیان کند، راحت تر به مرگ تن می دهد. بیمار نیاز به حرف زدن ندارد و صرفا با گرفتن دست، نوازش سر و حضور خاموش می شود او را همراهی کرد.

  •  

به استثنای مرگ های ناگهانی، بیماران رو به مرگ در نهایت به مرحله ای می رسند که نه از قضا و قدر عصبانی هستند و نه احساس افسردگی می کنند. در این مرحله بیمار به راحتی احساسات گذشته، از جمله رشک و عصبانیتش را بیان می کند.
نباید قبول یا پذیرش را معادل شادی بیمار تلقی کنیم. وجود بیمار در این مرحله، خالی از احساسات است. گویی درد از تنش رفته، نبرد پایان گرفته و به قول یکی از بیماران، زمان آخرین استراحت پیش از سفر مرگ است. در این زمان، بستگان بیمار بیشتر از وی به درک و حمایت نیاز دارند. بیمار در این مرحله به صلح و تسلیم رسیده و دایره تعلقاتش کمرنگ شده. دلش می خواهد تنها باشد و مایل نیست درگیر اخبار و مشکلات شود.

  •  

در مرحله قبول بیمار به مرور به سمت جدا شدن و دوری از عزیزانش می رود و کم کم ارتباط دوجانبه بی معنا می شود. نمونه چنین بیمارانی، آدم پیری است که در پایان عمر احساس می کند که همواره کار کرده، رنج های زیادی کشیده، فرزندانش را بزرگ کرده و وظایفش را به طور کامل انجام داده. این فرد با نگاهی به گذشته، زندگی اش را معنادار می بیند و احساس رضایت می کند.
اکثر بیماران ما در مرحله قبول، بدون ترس و ناامیدی، جان می سپارند. "در دوره نوزادی، هیچ انتظاری از نوزاد نمی رود و کلیه نیازهایش برآورده می شود. روانکاوی، دوره ابتدایی نوزادی را زمان انفعال و خودشیفتگی می داند زمانی که نوزاد خود را مرکز عالم می پندارد." به همین ترتیب در پایان عمر، وقتی که کار و خدمت کرده ایم و طعم خوشی و ناخوشی را چشیده ایم، با چرخش به سمت مرحله ابتدایی، چرخه زندگی ما بسته می شود.

  •  

حتا واقع بین ترین بیماران احتمال ضعیفی برای درمان یا کشف داروی جدید و به نتیجه رسیدن تحقیقات در دقیقه نود قائل بودند. همین امیدهای لحظه ای، تحمل روزها، هفته ها و ماه ها رنج و عذاب را ممکن می سازد. بیمار احساس می کند ورای درد و رنج وی، معنا و مفهومی وجود دارد و اگر بتواند اندکی بیشتر تاب بیاورد، به نتیجه مطلوب می رسد. بیمار رو به مرگ، با این جور تصورات دلخوش کننده، روحیه اش را حفظ کرده و قدرت تحمل آزمایش ها و معالجات سخت را پیدا میکند. به تعبیری این جدالی است بین بیم و امید و از دید برخی دیگر، شکلی از انکار زودگذر است که بسیار ضروری است.

  •  

غالبا می شنویم که برخی از خانواده ها از این که در برابر بیمار رو به مرگ، همیشه روحیه خود را حفظ می کنند و لبخندشان ترک نمی شود، به خود می بالند. البته زمانی می رسد که این افراد نمی توانند نقاب شادی را روی صورتشان نگه دارند. آن ها نمی دانند که بروز عواطف اصیل و واقعی، به مراتب ساده تر است. بیمار از ورای نقاب، حس ما را گرفته و در می یابد که به جای همدلی، پنهان کاری می کنیم. غم انگیز ترین زمان برای خانواده بیمار مرحله نهایی است، زمانی که بیمار خود را برای دل کندن از زندگی و خانواده آماده می کند. آن ها درک نمی کنند که بیمار وقتی به آرامش و قبول می رسد، باید گام به گام خود را از همه تعلقاتش جدا کند. اگر بیمار دودستی به آن ها بچسبد، چه طور می تواند آماده مردن شود؟

  •  

در اولین سال های ازدواج، برای کسب درآمد بیشتر و فراهم کردن خانه و زندگی مناسب، به ناچار بیشتر اوقات را دور از خانواده سپری کرده بود. پس از ابتلا به سرطان، لحظه به لحظه زندگی اش را در کنار خانواده می گذراند اما خیلی دیر شده بود. "فقط خواب بهم آرامش میده. وقتی بیدارم وجودم پر از خشم میشه و هیچ جوری آروم نمیشم. یه وقتا حسرت دو مردی رو می خورم که در مراسم اعدامشون شرکت کرده بودم. یکیشون درست جلوی من نشسته بود. اون موقع متوجه نبودم اما حالا فکر می کنم چه آدم خوش شانسی بوده. خودش می دونست سزاوار مرگه و اصلا عصبانی نبود و مرگ سریع و بی دردی داشت. حالا منو ببین، این جا افتادم تو رختخواب و هر لحظه عمرم با رنج و عذاب می گذره." آنقدر که به خاطر برآورده نکردن انتظارات خانواده و از کار افتادگی اش عذاب می کشید، از درد و مشکلات جسمانی اذیت نمی شد.

  •  

بچه ها غالبا فراموش می شوند. نه اینکه اطرافیان به آنها بی توجه باشند، اما به هر حال کمتر فردی می تواند با کودکان درباره مرگ صحبت کند. برای صحبت با بچه های خردسال و درک بهتر احساساتشان، باید از برداشت های متفاوت آن ها از مرگ آگاه باشیم. تا سه سالگی، نگرانی کودک جدایی است و بعدها نگران از دست دادن ارزش و اعتبارش می شود و هر عامل مخربی را تهدیدی برای آن می داند. کودک سه تا پنج ساله مرگ را یک حقیقت دایمی نمی داند، بلکه فکر می کند مثل کاشت پیاز گل در پاییز و رویش آن در بهار، موقتی است. پس از پنج سالگی، کودک فکر می کند مرگ لولوخورخوره ای است که آدم ها را با خود می برد. به عبارتی مرگ را به مداخله یک عامل خارجی نسبت می دهد. حوالی نه تا ده سالگی، درک واقع بینانه کودک از مرگ شکل می گیرد و آن را به عنوان یک امر بیولوژیکی دایمی می شناسد.

  •  

بسیاری از بیماران بدحال کاملا نومید بوده، خود را بی مصرف و زندگی شان را پوچ و بی معنا می بینند و روز و شبشان کسالت بار و طولانی به نظر می رسد. در میانه این یکنواختی ملال آور، فردی از راه می رسد و باورهای قبلی را متحول می کند: یک نفر که عجله در کارش نیست و آمده که حرف های بیمار را بشنود. کسی از راه می رسد که یکنواختی روز و شب بیمار، حس تنهایی، بی هدفی و انتظار دردناکش را از بین می برد
برخی از بیماران از طریق شرکت در جلسات، به نوعی قدرت خود را محک می زدند. آن ها برای ما موعظه می کردند و در حالی که با تمام وجود می ترسیدند، از ایمان به خداوند و قبول مقدرات او می گفتند. آن دسته از بیماران که به واسطه ایمان قلبی به مرگ تن داده بودند با افتخار احساس خود را برای جوانان حاضر در جلسه بازگو می کردند به این امید که شاید قطره ای از ایمانشان به وجود آن ها راه پیدا کند.

  •  

انسان ها در برابر خبر بیماری لاعلاج و یا استرس های شدید و غیر منتظره، دچار شوک و ناباوری می شوند. بیماران مختلف ما، از چند ثانیه تا چند ماه در مرحله انکار می ماندند. البته بیماران به انکار کامل متوسل نمی شدند. پس از این دوره، خشم و حسادت به افراد سالم وجود بیمار را پر می کرد. درک و تحمل خشم بیمار توسط اطرافیان، زمینه ساز عبور وی از این مرحله و رسیدن به مرحله چانه زنی موقت و پس از آن افسردگی می شد که سکوی پرتاب رسیدن به پذیرش نهایی بود. بسیاری از بیماران، بدون دریافت کمک، به مرگ تن دادند و برخی دیگر برای عبور از مراحل فوق و تجربه مرگی آرام و با عزت، نیازمند کمک بودند.

  •  

آدم های ساده تر، با تحصیلات کمتر و فرهنگ اجتماعی پایین تر و آن ها که خیلی جمع گرا نبودند، راحت تر با مرگ مواجه می شدند تا افراد مرفهی که قرار بود از ثروت، آسایش و روابط اجتماعی گسترده دل بکنند. ظاهر افراد زحمت کشی که در طول زندگی کار کرده، طعم رنج و عذاب را چشیده، فرزندانشان را به ثمر رسانده و از نتیجه زحماتشان خشنود هستند، راحت تر مرگ را پذیرفته و با آرامش و عزت جان می سپارند. افراد جاه طلبی که همواره سعی در کنترل امور داشته و به مال اندوزی و برقراری روابط جدید و سطحی مشغول بوده اند، دشوارتر از گروه قبل با این حقیقت روبه رو می شوند.


  •  

علت قبول دعوت ما، تمایل وی به صحبت درباره بیماری و مرگ نبود. او می خواست در شرایطی که کاری از دستش برنمی آمد، با شرکت در این مصاحبه، خدمتی به دیگران کرده باشد. او باور داشت که انسان تا زمانی زنده است که کارایی داشته باشد. خانم "ل" بیماران را دلداری می داد اما از این که خود تکیه گاهی نداشت، دلخور بود. خانم "ل" اهل آه و ناله نبود. پدر و مادر وی تا قبل از نزدیک شدن زمان مرگشان، هرگز لب به شکایت باز نکرده بودند. به همین دلیل برای زنده ماندن، او باید کارایی اش را حفظ می کرد. هر موقع که افسرده می شد، با دیگران حرف می زد ولی هرگز لب به شکایت باز نمی کرد. به اعتقاد وی "کسانی که اهل ناله و شکایت باشن، عاقبت بدی دارن." او باور دارد که شکایت از بیماری عاقبتی جز مرگ یا معلولیت ندارد.

  •  

افرادی که برای ماندن در کنار بیمار رو به مرگ و حفظ سکوت معنادار، از توان و عشق کافی برخوردار باشند، پی خواهند برد که لحظه مرگ نه وحشتناک است و نه دردناک، بلکه توقف آرام عملکرد جسم انسان است. مشاهده مرگ آرام یک انسان، یادآور یکی از میلیون ها شهابی است که هر یک لحظه ای در آسمان پهناور درخشیده سپس برای همیشه در دل شب بی پایان گم می شود. درمانگر در می یابد که در این دریای پهناور، هر انسان موجودی بی همتاست. او میرایی و محدودیت زندگی بشر را حس می کند. در دوران ما کمتر کسی بیش از هفتاد سال عمر می کند. با این حال در همین مجال کوتاه، بیشتر ما به شیوه ای منحصر به فرد زندگی کرده و نقش خود را بر لوح تاریخ بشر حک می کنیم.

  •  

مرگ صرفا یاد آور یک لحظه است. مشکل بیمار مرگ نیست. او از احساس نومیدی، تنهایی و درماندگی وحشت دارد. افرادی که با شرکت در جلسات ما، احساسات خود را آزادانه بیان می کنند، نه تنها در رویارویی با بیماران اضطراب کمتری دارند، بلکه از تصور احتمال مرگ خود نیز آشفته نمی شوند.
بیمار رو به مرگ نیازهای خاصی دارد. برای کمک به بیمار باید وقت صرف کنیم، حرف های او را بشنویم و نیازهایش را بشناسیم. مهم ترین وظیفه ما در ارتباط با چنین بیماری، این است که آمادگی و تمایل خود را برای شنیدن نگرانی هایش اعلام کنیم. برای آنکه بتوانیم با حفظ آرامش در کنار بیمار رو به مرگ بنشینیم، باید نگرش خود نسبت به مرگ و میرایی را به دقت بررسی کنیم.


زندگی با بچه هایمان به ما فرصت رشد می دهد. با بچه ها فرصت می یابیم صبر و حوصله مان را محک بزنیم، شعور عاطفی مان را بالا ببریم، یاد بگیریم که غنای پنهان زندگی روزمره را بیابیم و خوشی های غیر منتظره را پیدا کنیم. در چنین وضعیتی دگرگونی همیشه دردناک نخواهد بود. در کنار لحظات خوب و خوش دشواری و زحمت هم وجود دارد، که در آن ضعف هایمان، دروغ ها و دورویی هایمان، شک و دودلی هایمان و ایرادهایمان همگی زیر نوری بسیار شدید قرار می گیرند و تحت چنین شرایطی است که اغلب تغییر رخ می دهد.

  •  

وجود بچه نیمه تاریک شخصیتمان را به ما می نمایاند. اگر دوست داریم مظلوم بازی دربیاوریم، اگر حسود هستیم، یا دوست داریم به دیگران امر و نهی کنیم، این بلاها را سر بچه هایمان می آوریم. اگر آدم نگران و مضطرب باشیم، می توانیم بیش از آنچه هستیم نگران و معذب شویم: بچه ها موضوعات بسیار خوبی برای ایجاد دلواپسی و حساسیت های بی مورد هستند در چنین شرایطی هراسی که در دل ما خانه کرده است، بیش از آنکه از بین برود، افزایش می یابد.
در طول زندگیمان در مقام پدر و مادر می توانیم طوری رفتار کنیم که گویی محکوم به بردگی و گذراندن زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی هستیم، همچنین می توانیم طوری عمل کنیم که انگار به سفری پر از لذت و شناخت و بصیرت رفته ایم.

  •  

سفر پدر و مادری راهی است معنوی، توالی تجربیات است که معنای پیچیده زندگی را به ما می نمایاند. راه معنوی، ما را به دوردست ها می برد، اما هدف نزدیک است. هدف این است که دریابیم که هستیم یا حقیقت وجودمان را کشف کنیم. هرقدر بیشتر پیش برویم، بیشتر می فهمیم هر آنچه را بخواهیم داریم. در یک لحظه همه نیتی ها، پشیمانی ها یا امیال و هوس ها از بین می رود. در هرج و مرج و آشوب زندگی، به تکامل نهانی دست می یابیم. می دانیم در این دنیای بزرگ جایی هم برای ما وجود دارد و اینجا همین جایی است که قرار داریم. به رغم شک و تردیدها، خستگی ها و افسردگی های روزمره این بچه هایمان هستند که دست ما را می گیرند و قدم به قدم راهنمایی مان می کنند تا به جایی که باید برسیم.

  •  

وقتی با کسی صحبت می کنم که حواسش به من نیست حس می کنم دارم در خلا حرف می زنم، کلماتم بسان برگ های خشک درختان روی زمین می افتند، پخش می شوند و باد آن ها را به این سو و آن سو می برد و آنچه می ماند زمستانی است سرد و ناامید کننده.

  •  

فکر کردن به گذشته و آینده، کاری به مراتب ساده تر از زیستن در حال است. با سفر از زمان حال همه چیز را در دسترس می یابیم: خیالات، نگرانی ها، خاطرات، دنیا بسیار جذاب تر از تماشای پریدن یک بچه است. بدین ترتیب من هم با رفتن به زمانی غیر از زمان حال، مثل هر کس دیگر اغلب مانند یک خلبان خودکار عمل می کنم، تنها زمانی به حال برمی گردم که چیزی مثل درد، لذت یا شگفتی مرا به خود بیاورد.
اگر در زمان حال کاملا سرحال و هوشیار باشم، همه چیز متفاوت است، در لحظه حقیقی هیچ یک از مشکلاتم وجود ندارند، یا اگر هم مشکلی هست برایم جور دیگری بروز می کند. اشکال مبهم یا ترسناکی که در ذهنم ساخته ام در شفافیت حال دیده می شوند و قدرت رعب آورشان را برایم از دست می دهند و این حال دیگر از یادم نمی رود.

  •  

"حال" زمان حال است. در می یابم که جایی برای فرار کردن ندارم. گذشته و آینده صرفا مفهومی ذهنی است. من اینجا هستم، در همین لحظه، درست جایی که همیشه بوده ام، حتی وقتی نمی دانستم. ناگهان واقعیت اطرافم شکل دیگری می گیرد. صداها و رنگ ها زنده تر، شفاف تر و صحیح تر به نظر می رسند. دیگران صرفا سایه نیستند، بلکه آدم های حقیقی اند، هر آدمی، به جای اینکه صرفا به طبقه خاصی تعلق داشته باشد، برای خودش آدم است. وقتی هوشیارم، دنیا جای بسیار پربارتر و جالب تری است و دیگر با کلیشه ها پر نشده است. هر موقعیتی تبدیل به حادثه ای تکرارنشدنی می شود.

  •  

در می یابم که جوناتان دنیا را به بخش های مختلف تقسیم نمی کند. برای او چیزی به نام غذا خوردن وجود ندارد. غذا هم زمانی است برای رقصیدن، ارتباط با آدم ها، لذت بردن، حرف زدن، مطالعه قانون جاذبه، بررسی حس هایش، بازی کردن، همه چیز در یک آن. در دنیای او از تقسیم بندی خبری نیست. همه چیز کل است. کم کم از این نمایش خوشم می آید و به تماشای ادامه آن می نشینم چه یادگرفتم؟ از آنجا که از بچه هایم انتظار دارم دنباله روی روش خاصی باشند نگران و مضطرب می شوم، نمی توانم آن ها را همین طور که هستند ببینم و از بودن با آن ها لذت ببرم.

  •  

وقتی بچه ام را تشویق می کنم آن طور که من دوست دارم باشد، در واقع او را از آنچه هست باز می دارم و ضمنا خودم را از آنچه هستم منع می کنم، چون دیگر در خودم زندگی نمی کنم. من در بچه ام زندگی می کنم و خودم را گم کرده ام. اینکه از او بخواهی طور خاصی باشد نیازمند سعی و تلاش است. مستقر شدن در درون او برای هدایتش در مسیری خاص مستم این است که از خودم کوچ کنم. از زندگی خودم دور و آسیب پذیر شده ام.
خیلی وقت ها فضای زندگی دیگران را از آن ها می گیریم. به آن ها می گوییم چگونه باید باشند، چه باید بکنند، برایشان نقشه می کشیم و طرح می ریزیم، شرایط را به آن ها تحمیل می کنیم، درباره شان اظهارنظر می کنیم و باج می گیریم. چقدر خوب است که بتوانیم در کنار دیگران باشیم، مخصوصا اگر این دیگران بچه هایی باشند که به آن ها فرصت نفس کشیدن می دهیم و تنها در موقعیت هایی که به ما نیاز دارند حضورمان را اعلام می کنیم. وقتی به آن ها آزادی می دهیم، خودمان هم بیشتر احساس رهایی می کنیم. اگر به دیگران فضا بدهیم وسیع تر خواهیم شد.

  •  

مرتبا به نقش و کارمان وابسته تر می شویم و در نهایت آن را با هویت واقعی خود اشتباه می گیریم. خود دروغین و ناقصمان بر خود حقیقی مان غلبه می کند. به موجوداتی بدل شده ایم که ظاهرمان به آدم شبیه است در حالی که روح پر راز و رمز و خلاقمان گم شده است. نقش ها قابل پیش بینی و کلیشه ای اند، ربطی به اینکه چه کسی هستیم ندارند. خودمان به مراتب اصیل تر و جذاب تر از چیزی هستیم که نقش هایمان به ما پیشنهاد می کنند. اگر بخواهیم رشد کنیم، باید حفاظ دلگرم کننده و اطمینان بخش نقش هایمان را کنار بگذاریم. آن نقاب ظاهری باید شکسته شود. با چنین شکستی قادر خواهیم بود دنیای غنی تر و زنده تری را ببینیم. از اینجا بچه ها وارد می شوند. چرا؟ چون استعدادی فوق العاده برای شکستن نقش ها دارند.

  •  

واقعا چقدر از فردیت ما باقی مانده است؟ رشد شخصیت ما بیان همه چیزهایی است که باعث تفاوتمان با دیگران می شود روش منحصر به فرد و تلاش متمایزمان، همان فردیتمان. اما اغلب از رشد باز می مانیم و فردیتمان درون شخصیتی غرق می شود که از آن ما نیست. بنابراین، عاداتی را که از نسلی به نسل بعد منتقل شده است تکرار می کنیم در چنین شرایطی گذشته نقش بزرگی را ایفا می کند که خودش را به صورت عادات ذهنی و حسی تکرار می کند و حضور بی نظیر و نوی خودش را می د. در دنیایی که هر لحظه رو به نو و تازه شدن دارد، تنها کار ما تقلیدکردن شده است، چون تقلید راحت تر از ابداع است چرا که از سوی دیگران تأیید می شویم و احساس بهتری داریم. بچه داشتن این واقعیت را با نیروی هرچه بیشتری برایمان بیان می کند.

  •  

من پیش از بچه دار شدنم مثل موجودی بودم که هیچ ارتباطی با تاریخ ندارد. حالاست که می فهمم دارم بازی نسل ها را بازی می کنم، زنجیره ای که صدها و هزاران سال است در خانواده بشریت ادامه دارد: به دنیا می آییم، بزرگ می شویم، زاد و ولد می کنیم، پیر می شویم، می میریم و باز بچه هایمان چرخه را ادامه می دهند. چرخه ای همواره دوار.
به نسل های دور می اندیشم، به نسل گذشته و نسل آینده که با آن ها هم ویژگی های مشترک دارم و وجودمان را مستقل می بینم. به باور من زندگی ما چیزی نیست جز نمونه ای در وسعت بی نهایت زمان، زمانی که هر مدعایی را برای اهمیت خود اثبات می کند. من دیگر فردی مجزا در زمان جعلی حال نیستم بلکه بخشی از تعهد عظیمی هستم که قرن هاست در حال انجام شدن است. حس می کنم در تداوم خانواده بشریت شریکم.

  •  

ما تکثیر شده ایم. بچه ها به عنوان جزئی از ترکیب زیست شناختی ما زندگی خود را پیش می گیرند. آنها خود واقعی ما را زندگی می کنند و به دیگران هم آن را نشان می دهند بدون هیچ محدودیتی. ذن به ما راه و رسم دیگری بودن را می آموزد، کسی که ناپیداست. روزی یک استاد ذن یکی از شاگردانش را برای صرف چای دعوت کرد و برایش درون فنجانی که پر از چای بود، چای ریخت. "همان طور که نمی توان توی این فنجان به خاطر پر بودنش چای ریخت من هم نمی توانم به تو چیزی یاد بدهم چون انباشته از عقاید خودت هستی." بچه های ما ناخودآگاهانه کار این استاد را انجام می دهند. مرتبا شیوه تفکر و احساسات ما را نشانمان می دهند. با نحسی کردن، پریدن از سر ذوق، لبخند زدن، راحت خوابیدن، کابوس دیدن، همه و همه نشان می دهند که این ها ما هستیم.

  •  

به باور من ما به طور ناخود آگاه شیوه و راه و رسم خودمان را درباره دوست داشتن منتقل می کنیم. برای ما عشق مثل کیک است: نمی توان تمامش را خورد، اما تکه ای از آن را می توان و از آنجا که مقدار آن بسیار کم است باید برای به دست آوردنش رقابت کنی تا بتوانی بخشی از آنچه را که می خواهی به دست آوری. اینجاست که چشم و هم چشمی و درگیری پدید می آید. این تصورات زمانی که هنوز در گهواره هستیم به سراغمان می آیند و ما هم آن ها را به بچه هایمان منتقل می کنیم. عشق با ترس از دست دادن آن یا ترس از نداشتن عشق کامل عجین شده است.

  •  

واقعیت- بینش و پذیرش آنچه هستم نه آنچه دوست دارم باشم- معذبم می کند و بار دیگر کمکم می کند تا به مزیت تواضع پی ببرم. نه تنها نمی توانم هر کاری را که می خواهم انجام دهم بلکه آن طوری که فکر می کردم هم نیستم. نوعی سلامت زمینی خاص در تواضع و فروتنی وجود دارد. به من یادآور می شود که نمی توانم هرقدر که بخواهم بالا بروم بلکه اساس و بنیه ام محکم تر می شود. حالا می دانم کجا ایستاده ام.

  •  

زمانی که بی ثباتی شرایطمان و احتمال مرگ را عمیقا در می یابم احساساتم برانگیخته می شوند. از درونم دری به سوی دنیایی وسیع و پر رمز و راز باز می شود، دری که معمولا بسته است. شاید این در به این دلیل بسته باشد که می خواهد از ما در مقابل واقعیت هایی که هنوز برای پذیرش آن آماده نیستیم مراقبت کند. در چنین لحظه حساسی در باز می شود، من وارد می شوم و برای یک لحظه اجازه می یابم که حقایق را مشاهده کنم یا بسیار ملموس تر از همیشه عشق بورزم.

  •  

اگر تشکیل خانواده بدهیم میلیون ها بار با موقعیت های مشابه مواجه می شویم. مطلبی را بارها و بارها می گوییم، حرفمان مرتب قطع می شود، خود را با ریتم کند بچه هایمان وفق می دهیم، بی نظمی و آشفتگی را می پذیریم و تمام نقشه هایمان را به هم می ریزیم.
حتی پلیدترین اذهان بشری هم نمی تواند با چنین شیوه استادانه ای اعصاب ما را در هم بریزد. اگر با این دنیا با امیدواری بسیار و انتظارات بالا برخورد کنیم حتما دچار مشکل خواهیم شد، چون انگار طوری تنظیم شده که ناهماهنگی ایجاد کند و با ذره ذره زندگی ما و برنامه هایمان مخالفت کند. ظاهرا تنها چاره هم همین است که مشکلات را چون مدرسه ای ببینیم که در آن می توانیم صبر و تحمل را یاد بگیریم.

  •  

برای من هیچ هدفی جز کاری که الان دارم انجام می دهم وجود ندارد که بخواهم دنبال آن باشم و مجبور نیستم با هیچ کس دیگری در این کار رقابت کنم. ریشه و اساس عجله ترس است، ترس از دست دادن وقت. من با روش جدیدی که پیش گرفته ام می توانم از هر لحظه وقتم بیشترین استفاده را ببرم و در نهایت با این شیوه خودم را بشناسم.
بعضی وقت ها که تسلیم عجله و سرعت ناخواسته ام می شوم سعی می کنم سرعتم را به سرعت امیلیو و جوناتان نزدیک کنم، آن وقت حس می کنم انگار در مدرسه صبر و تحمل حاضر شده ام. مدرسه ای که درس هایی سخت، اما ارزنده و مفید دارد. می فهمیم که زمان به صورت خطی حرکت نمی کند و فرصت ها را سر راهش نمی بلعد و تمام نمی شود، بلکه همیشه در حال حرکت می کند و ما آزادانه در آن شناوریم.

  •  

می دانم که باید به ریتم و سرعت زندگی بچه هایم احترام بگذارم. با این حال هنوز یک مشکل وجود دارد. برای اینکه با ریتم آن ها کنار بیایم باید بعضی وقت ها از ریتم و سرعت خودم چشم بپوشم. هر آدمی برای خودش ریتم خاصی دارد که شاید خیلی تند، شاید هم کاملا هماهنگ با دیگران، اما بسیار شخصی و منحصر به فرد باشد درست مثل اثر انگشت. وقتی مجبور می شویم ریتممان را تغییر دهیم باعث دلخوری و رنجشمان می شود و این اتفاقی است که معمولا در ارتباطمان با بچه روی می دهد. ضمنا زمانی که بزرگ می شویم هم این اتفاق می افتد چرا که نیاز داریم بدانیم نه تنها ما ریتم خاص خودمان را داریم بلکه ریتم هایی بزرگ تر و هماهنگ تر هم وجود دارند، مثل ریتم طبیعت یا ریتم درونی مان. تنها بدین صورت است که می توانیم حسمان را از زمان بسط دهیم و رفته رفته در آن حل شویم.

  •  

آموختن درس صبر و طاقت تنها به بچه هایم محدود نمی شود، بلکه در تمام ابعاد زندگی به دردم می خورد. وقتی اجازه می دهم که جوناتان با سرعت خودش غذایش را بخورد کمکم می کند تا بگذارم خانم پیری که در صف جلوی من قرار دارد قصه اش را برای مردی که پشت پیشخوان ایستاده است تعریف کند. با پایم روی زمین ضرب نمی گیرم، عضلاتم را منقبض نمی کنم و وقتی مردم از من خواهش می کنند کمی منتظر بمانم زیر لب غر نمی زنم. دیگر از اینکه وقتم تلف شود حرص نمی خورم و نمی ترسم. راحت تر نفس می کشم و به خودم فرصت می دهم به آرامش برسم آنجا که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. به این نتیجه می رسم که صبر کردن برای دیگران یک جور دوست داشتن و پذیرش ریتم آن هاست. به این ترتیب به راه های جدیدی برای استفاده از وقت می رسم.

  •  

واژه صبر (patience) از واژه لاتین (patire) به معنی رنج بردن گرفته شده است. وقتی انسان به مقام والد می رسد و پدر یا مادر بچه ای می شود مثل هر ماجرای جالب دیگری باید بعضی وقت ها رنج و تلخی را تحمل کند. هر تعهدی نیاز به تحمل درجاتی از سختی دارد. حتی زیباترین و مطلوب ترین برنامه ها که بهترین خوشی ها و لذت ها را برای انسان در پی دارند دیر یا زود وارد مرحله بحرانی می شوند. شاید درستش هم همین باشد. باید امتحان شویم تا معلوم شود واقعا به چیزی که روبه رویمان و در دستمان است علاقه داریم یا نه، چون دلبستگی به آن تمام وجودمان را تسخیر می کند و یک هوس زودگذر نیست، همه چیز همین طور است.

  •  

حتما در طول مسیرمان به جاهای سختی می رسیم که از خودمان می پرسیم، اصلا چرا این کار را شروع کردم؟ ناامید می شویم. در آن لحظه باید بدانیم با مشکل ترین بخش کار مواجه نیستیم، بلکه با آسیب پذیرترین بخش وجودمان طرفیم. بخشی از خودمان را می بینیم که پیش از آن ندیده بودیم. یا باید بر آن غلبه کنیم یا بگذاریم که او بر ما چیره شود.

  •  

هر روز و هر شب بودن با بچه هایم مشکلی را پیش رویم می گذارد، این مشکل می تواند دردی باشد که نیاز به التیام دارد یا ابهامی است که باید برطرف شود. پدر و مادر بودن کار راحتی نیست. من که نمی توانم به راحتی با آن کنار بیایم و آن را کاری عادی بپندارم. اقدام جسورانه ای است که تمامی نیروهای مرا به خود فرا می خواند. هر بار که در حل مشکل یا مسئله ای ناتوان می مانم، احساس گناه یا شکست می کنم. اما زمانی که به موفقیت می رسم، حال این موفقیت هرقدر هم کوچک باشد، وقتی دلم را زنده می کنم یا از تخیلات عملی ام بهره می گیرم احساس می کنم کامل شده ام و بیشتر حس زنده بودن به من دست می دهد.

  •  

اینکه یاد بگیریم بدون برنامه ریزی زندگی کنیم نیاز به توانایی خاصی ندارد یا قابلیت ویژه ای نیست که در برخی از آدم ها وجود داشته باشد، بلکه حسی قدیمی است که باید آن را به یاد بیاوریم. چرا به این حس نیاز دارم؟ چون وقتی کنترل خودم را روی همه چیز کم می کنم اضطراب و فشار نیز رهایم می کند. در واقع شاید یکی از دلایل اینکه انرژی بچه ها بسیار بیشتر از ماست این است که ریتمشان با ریتم زندگی هماهنگ است. من خیلی تغییر کرده ام. عادت داشتم به حوادث غیر قابل پیش بینی مثل ی ناخوشایند نگاه کنم که تمام برنامه هایم را به هم ریخته است. اما حالا آن را به منزله کلاس درس می بینم.

  •  

تمایلم به سمت فعال تر شدن است: شکستن، پاره کردن، تغییر کردن، راهنمایی کردن، رام کردن، بهره برداری کردن. اما اگر به شکل خاصی از توجه و انتظار عادت کنیم می توانیم بیشتر ببینیم. اغلب ناامیدانه می خواهیم به جای عمل نکردن عمل کنیم، به جای سکوت کردن حرف بزنیم، به جای گوش کردن ثابت کنیم که حق با ماست، به جای لذت بردن امتیاز کسب کنیم. این ها تمایلات جهانی بشر است. گوش دادن. بودن. فرصت اتفاق افتادن دادن. این ها حالات و نگرش هایی هستند که ما آن ها را از یاد برده ایم و همین ها به ما کمک می کنند تا دوباره عشق و شگفتی را کشف کنیم.

  •  

می فهمم که بچه زمان را به شکلی کاملا متفاوت با ما تجربه می کند. زمان برای ما حکم تیری را دارد که به سمت جهتی خاص می رود. می خواهیم ظرف مدت کوتاهی به خیلی از اهدافی که در سر داریم برسیم. زمان ما کارامد اما بی خاصیت است. برعکس زمان بچه ها مثل دایره است، جهت ندارد و از دست نمی رود. زمان آن ها ناکارامد است. زمان بچه ها کاملا باز و آزاد است و در آن هر اتفاقی می تواند شگفتی و اعجاب با خود بیاورد. همه چیز در آن جدید و جالب است ولی ما در چنین شرایطی همه چیز را زائد و بی فایده می پنداریم. اینجاست که می توان تازگی بی بدیل تجربه را دریافت و از آن لذت برد؛ این یعنی معصومیت.

  •  

نفس اراده خنثاست وسیله ای است که امکانات مرا چند برابر می کند. ماشین برای خودش هیچ هدف یا مقصد مشخصی ندارد، تنها ما را به جایی که می خواهیم می رساند. هرچه اراده قوی تر باشد تعداد انتخاب هایمان بیشتر خواهند شد، انتخاب هایی که از سر عادت، بی حالی، تقصیر یا ترس از خودمان دریغ کرده بودیم. اراده آدم را نه محکم تر می کند و نه سهل انگارتر. تنها این امکان را فراهم می آورد که امروز به گونه ای باشیم و فردا به گونه ای دیگر
یکی از بزرگ ترین دردهای ما این است که مجبوریم طوری باشیم که دوست نداریم و کارهایی را که خوشمان نمی آید انجام بدهیم. این حسی است که بر اثر بی مسئولیتی پدید می آید و منجر به افسردگی و یأس می شود. من بر اثر شرایط بیرونی یا احساسات درونی ام تصمیم نمی گیرم، من مسئول انتخابم هستم.

  •  

من هرروز کار می کنم، دور خودم می چرخم، عصبی می شوم، نگرانی مرا فرا می گیرد. ماشین بزرگی که بی وقفه کار می کند و خسته می شود، ساعت ها و روزها، ترس ها و لذت ها، حرف و حدیث ها، فریادها و نجواها. همه این ها برای چیست؟ تنها چیزی که حتما و قطعا از همه این ها باقی می ماند پوچی و نیستی است. بعد رحمت ایزدی می آید و دستم را می گیرد. این عشق است که به همه چیز معنا می دهد.
آیا به غیر از کنار بچه هابودن و همراهی با آنان چیز دیگری در دنیا هست که بتواند مهر و عطوفت ما را دوباره برانگیخته کند؟ این مهربانی وقتی که به شدت عصبی و نگران هستیم به کمکمان می آید و ما را از مخمصه می رهاند و زمانی که در تاریکی به سر می بریم برایمان روشنایی می آورد، چنین موضعی به زندگی ارزش زیستن می دهد. یک لحظه از این عشق به صد سال درگیری و ناامیدی می ارزد.

  •  

من با مواظبت و مراقبت از دیگران خودم را فراموش می کنم و این موهبت عظیمی است. هر قدر بیشتر به خودمان بیندیشیم کمتر رشد می کنیم. تربیت و پرورش بچه ها به نظر من بهترین معلم برای فراموش کردن خود است. نیازها و مطالبات بچه ها مکرر و متعدد است، ریتم زندگی شان با ما سازگاری ندارد و بسیاری از موضوعات دیگر جایی برای فکر کردن به خودمان برایمان نمی گذارند. اگر ذهنم درگیر وصول حق و طلب خودم نباشد راحت ترم چون چیزی برای از دست دادن و به دست آوردن ندارم.
این کار یک فایده جالب توجه دیگر هم دارد، سپاسگزاری و قدردانی. والدین من هم مثل خیلی از پدر و مادرهای دیگر آدم های کامل و بی نقصی نبودند، اما هیچ وقت کارهایی را که در حق من انجام دادند به رویم نیاوردند و این شایسته تقدیر است، چون این کار برای والدین به وسوسه ای کلیشه ای بدل می شود.

  •  

عشق در دو زمان بیشتر بروز می کند. یکی در زمان یأس و اندوه و دیگری به هنگام موفقیت و پیروزی. آنچه که برای ما بسیار کوچک و برای کودک ها تراژدی محسوب می شود گریه و ناراحتی شان است. ما می دانیم که به زودی گریه شان تمام می شود و آرام می گیرند اما خودشان نمی دانند. برای همین دلداری شان می دهیم، کمکشان می کنیم، آن ها را در آغوش می گیریم و سعی می کنیم مشکلشان را حل کنیم. در چنین مواقعی است که نهایت گرمای احساساتمان نسبت به آنان را درک می کنیم. در این راه، شادی ها و فتوحاتی هم هست: اولین باری که نفس می کشد، اولین باری که روی زمین غلت می زند، می نشیند، یا غذا می خورد.


به اعتقاد من آدمی باید بیش از راه حل ها به مسائل، بیش از استدلالات به شهودات، و بیش از سازگای نظام مند به ناسازگاری تکثرگرایانه اعتماد داشته باشد. برای این که عقیده داشته باشیم یک نظریه فلسفی صادق است هرگز سادگی و دقت ادله محسوب نمی شوند؛ برعکس، آن ها معمولا ادله ای محسوب می شوند برای این که آن نظریه را کاذب بدانیم. با در نظر گرفتن یک استدلال کوبنده در دفاع از یک نتیجه گیری به لحاظ شهودی غیرقابل قبول، آدمی باید بپذیرد که احتمالا چیزی نادرست در خصوص این استدلال وجود دارد که او نمی تواند به آن پی ببرد.
در فلسفه همیشه معقول است که برای حس شهودی حل ناشدگی یک مسأله احترام فراوانی قائل شویم، چون در فلسفه روش های ما خودشان همیشه محل تردید اند، و این یک شیوه برای مهیا کردن خودمان است تا در هر موضعی دست از آن ها بشوییم

  •  

یکی از قوی ترین محرک های ذهن، ولع صرف به خود باور است. کسانی که به این وضعیت مبتلا اند این امر را دشوار می یابند که، به مدت طولانی، در موضوعی که مورد علاقه آن ها است با نداشتن اعتقاد کنار بیایند. وقتی که شق بدیلی وجود داشته باشد که بتوان بدون مشقت آن را پذیرفت، آن ها ممکن است عقایدشان را به آسانی تغییر دهند، اما دوست ندارند که در وضعیت تعلیق حکم به سر برند.
این وضعیت می تواند به شیوه های گوناگونی ظاهر شود. یکی دلبستگی به نظرات نظام مندی است که نتیجه گیری هایی را در خصوص هرچیزی به بار می آورند. دیگری میل وافر به دوگانه های واضح و روشنی است که آدمی را مجبور به انتخاب بین شق درست و شق نادرست می کند. دیگری گرایش به اتخاذ یک رأی و نظر است چون تمام آراء و نظرات دیگری که آدمی می تواند تصورش را بکند رد شده اند. فقط یک اشتهای مفرط به باور، براساس چنین مبانی ای، انگیزه اتخاذ باور خواهد شد.

  •  

اجتناب از سطحی بودن در فلسفه درست به اندازه هرجای دیگری دشوار است. بسیار آسان است که به راه حل هایی دست یابیم که حق مطلب را در مورد دشواری مسائل بجا نمی آورند. تمام کاری که می توانیم انجام دهیم این است که بکوشیم میل به پاسخ ها، کنار آمدن با هیچ پاسخی به مدت طولانی، عدم تمایل به کنار گذاشتن شهودات تبیین نشده، و التزام به معیارهای معقول بیان واضح و استدلال منسجم را حفظ کنیم.
ممکن است که پاره ای از مسائل فلسفی هیچ راه حلی نداشته باشند. به گمانم، این سخن درباب عمیق ترین و قدیمی ترین مسائل فلسفی صادق است. آن ها محدودیت های فهممان را به ما نشان می دهند. در آن صورت، بصیرتی که می توانیم بدان دست یابیم بر حفظ فهم عمیق از مسائل به جای دست شستن از آن ها، و نیز بر دست یافتن به فهمی از به ثمر نرسیدن هر تلاش جدیدی در جهت دستیابی به یک راه حل مبتنی است.

  •  

من نسبت به نظریه اخلاقی به عنوان شکلی از خدمات عمومی بدبین ام. شرایطی که تحت آن شرایط استدلال اخلاقی می تواند بر کاری که انجام گرفته است تأثیر بگذارد شرایط نسبتا خاصی اند، و برای من کاملا قابل فهم نیستند. مسلما کفایت نمی کند که بی عدالتی یک رویه یا نادرستی یک ت گذاری را کاملا آشکار و برملا ساخت. انسان ها باید آماده گوش سپاری باشند، و این از طریق استدلال میسر نمی شود. این سخن را فقط به این جهت می گویم تا تأکید کنم که مکتوب فلسفی در باب حتی امروزی ترین مسائل عمومی کماکان نظری اند، و نمی تواند از طریق تأثیرات عملی آن مورد سنجش قرار گیرد. نمی دانم که آیا تغییر جهان اهمیت بیشتری دارد یا فهم آن، اما فلسفه از طریق سهم اش در فهم، و نه در رویدادها مورد داوری بهتری قرار می گیرد.

  •  

اگر اصلا مرگ شر باشد، نمی تواند به خاطر ویژگی های ایجابی اش باشد، بلکه تنها به خاطر چیزی است که ما را از آن محروم می کند. زنده بودن کاملأ خیر محسوب می شود، حتا اگر آدمی در معرض تجارب وحشتناک قرار گیرد. عناصری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بهتر می کنند؛ عناصر دیگری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بدتر می کنند. اما وقتی این عناصر کنار گذاشته می شوند، آن چه باقی می ماند صرفا خنثی نیست: با تأکید هرچه تمام مثبت است. بنابراین، زندگی ارزش زیستن دارد حتی وقتی که عناصر بد تجربه بسیار فراوان باشند، و عناصر خوب به تنهایی برای غلبه بر عناصر بد بسیار ناچیز باشند. ارزش مثبت اضافه شده را خود تجربه در اختیار ما می گذارد، و نه محتوای تجربه.

  •  

چیزهایی که در زندگی آن ها را مطلوب می یابیم حالات خاصی، شرایط خاصی، یا انواع خاصی از فعالیت اند. این زنده بودن، و انجام کارهای خاص، و داشتن تجارب خاص است که ما آن ها را خیر تلقی می کنیم. اما اگر مرگ شر باشد، در این صورت مرگ فقدانی زندگی، و نه حال مرده بودن، یا عدم وجود، یا فقدان هشیاری، است که ناخوشایند است. این عدم تقارن مهم است. اگر زنده بودن خیر است، این مزیت را می توان به یک شخص در هر لحظه از زندگی اش نسبت داد. این خیری است که باخ بیش از شوبرت از آن برخوردار است، صرفا بدین جهت که باخ زندگی طولانی تری داشت. ولی، مرگ شری نیست که شکسپیر تاکنون قسمت بیشتری از پروست را از آن خود کرده باشد. اگر مرگ نوعی زیان و خسران باشد، سهل و آسان نیست بگوییم که چه وقت انسان از آن رنج می برد.

  •  

اکثر خوش شانسی ها و بدشانسی ها را شخصی تجربه می کند که از طریق سرگذشت اش و امکان هاش مورد شناسایی قرار می گیرد و نه صرفا از طریق حالت قاطع اش در آن لحظه. فرض کنید شخص باهوشی متحمل صدمه مغزی ای می شود که او را تا مرتبه وضعیت ذهنی کودکی خرسند تنزل می دهد، و امیالی که در او باقی می مانند هر سرپرستی می تواند آن ها برآورده کند. چنین رویدادی را می توان کاملا بدبختی طاقت فرسایی تلقی کرد، نه فقط برای دوستان و بستگان اش، یا برای جامعه اش، بلکه اولا بالذات برای خودش. این سخن بدین معنا نیست که کودک خرسند بدبخت است. آدم بالغ و باهوشی که به این شرایط تر پیدا کرده است در معرض این بدبختی است گرچه او به شرایط اش اعتراضی ندارد.
مورد انحطاط ذهنی به ما شری را نشان می دهد که بر تقابل بین واقعیت و شقوق بدیل ممکن بستگی دارد. آدمی در معرض خیر و شر قرار دارد به این علت که امیدهایی دارد که چه بسا برآورده شوند یا نشوند، یا امکان هایی دارد که چه بسا تحقق یابند یا نیابند، درست به همین علت که ظرفیت رنج بردن و لذت بردن دارد. اگر مرگ نوعی شر باشد، باید آن را در این چهارچوب تبیین کرد، و این که نتوان مرگ را در محدوده ی زندگی قرار داد نباید ما را به زحمت بیندازد.

  •  

لوکرتیوس می گوید که آدمی با تأمل درباب ابدیت قبل از تولد خودش مضطرب نمی شود، و او این نکته را برمی گزیند تا نشان دهد که ترس از مرگ لاجرم غیرعقلانی است، چون مرگ صرفا نظیر و قرینه مغاک قبلی است. ولی، این سخن درست نیست. درست است که هم زمان پیش از تولد آدمی و هم زمان پس از مرگ او زمان هایی اند که او در قید حیات نیست. اما زمان پس از مرگ زمانی است که مرگ اش او را از آن محروم می کند. این زمانی است که در آن، اگر تا آن وقت نمرده باشد، او هنوز زنده است. بنابراین، هر مرگی فقدان یک زندگی ای را به همراه دارد که قربانی اش آن را از سر گذرانده است. ما نیک می دانیم داشتن آن زندگی به جای از دست دادن آن برای او چگونه چیزی است.

  •  

غالبا گفته می شود که کاری که هم اکنون انجام می دهیم در مدت یک میلیون سال اهمیتی نخواهد داشت. اما اگر این سخن درست باشد، پس به همین ترتیب، کاری که در مدت یک میلیون سال بی اهمیت باشد هم اکنون اهمیتی ندارد. به خصوص، هم اکنون اهمیتی ندارد که در مدتی یک میلیون ساله کاری که هم اکنون انجامش می دهیم اهمیت نخواهد داشت. به علاوه، حتی اگر کاری که هم اکنون انجام می دهیم قرار بود در مدتی یک میلیون ساله دارای اهمیت باشد، چگونه چنین چیزی می توانست مانع از این شود که دغدغه های کنونی ما بی منطق باشند؟ اگر اهمیت داشتن کنونی آن دغدغه ها برای انجام دادن آن کار کافی نباشد، اهمیت داشتن آن ها در مدت یک میلیون سال بعد چه سودی می تواند داشته باشد؟

  •  

ما ذرات ناچیزی در گستره بیکران عالم هستیم؛ زندگی های ما حتی بر اساس مقیاس زمان زمین شناختی آناتی بیش نیستند، تا چه رسد به مقیاس زمان کیهانی؛ ما همگی هر لحظه ممکن است بمیریم. اما البته، اگر زندگی بی منطق باشد، هیچ یک از این واقعات مسلم نمی توانند موجب بی منطقی آن شوند. زیرا فرض کنید که حیات جاوید داشتیم، آیا زندگی ای که اگر هفتاد سال طول بکشد بی منطق است چنانچه تا ابد ادامه داشته باشد به طوری نامحدود بی منطق خواهد بود؟ و اگر زندگی های ما با توجه به اندازه فعلی آن بی منطق باشند، چرا اگر ما عالم را پر می کردیم (یا به دلیل آن که بزرگتر می بودیم یا به دلیل این که عالم کوچکتر می بود) بی منطق بودن اش کمتر می شد؟

  •  

ما نمی توانیم بدون تحرک و توجه، و نیز بدون انتخاب کردن هایی که نشان می دهند ما بعضی چیزها را بیش از چیزهای دیگر بجد می گیریم، زندگی انسانی را سپری کنیم. ولی ما نظرگاهی خارج از شکل خاص زندگی مان داریم که همیشه حی و حاضر است، و از آن نظرگاه جدی بودن بی وجه به نظر می رسد. این دو نظرگاه گریپذیر در درون ما با یکدیگر برخورد می کنند، و این همان چیزی است که زندگی را بی منطق می کند. زندگی بی منطق است، چون شک و تردیدهایی را نادیده می گیریم که می دانیم نمی توانیم برطرف سازیم، و علی رغم این شک و تردیدها کماکان با جدیت تقریبا کاهش نیافته کنار می آییم.

  •  

تا آنجایی که این تضعیف نفس نتیجه کوشش، قدرت اراده، زهد، و مانند آن باشد، لازمه اش این است که آدمی خود را به عنوان یک فرد جدی بگیرد یعنی لازمه اش این است که او بخواهد زحمت زیادی متحمل شود تا از دست نشاندگی و بی منطقی اجتناب کند. بدین ترتیب، آدمی می تواند با پیگیری جدی هدف دنیاگریزی تیشه به ریشه آن بزند. با این همه، اگر شخصی صرفا اجازه دهد که طبیعت فردی و حیوانی خودش به سائق ها سوق یابد و واکنش نشان دهد، بدون این که تعقیب نیازهایش را مبدل به هدف اساسی آگاهانه ای سازد، آنگاه ممکن بود که به هزینه هنگفت گسستگی، به زندگی ای دست یابد که کمتر از اکثر زندگی ها بی منطق می بود. البته این نیز یک زندگی معنادار نمی بود، اما متضمن درگیر یک آگاهی فرارونده در تعقیب مستمر اهداف دنیوی هم نمی بود. و این شرط اصلی بی منطقی است: اجبار یک آگاهی فرارونده متقاعد نشده به خدمت در کاری محدود و درونی همانند زندگی بشری.

  •  

ظاهرا کامو بر این باور است که ما می توانیم با تکان دادن مشتی خود به جهانی که چشم و گوش خود را در مقابل درخواست های ما بسته است، کرامت خویش را حفظ کنیم، و علی رغم آن به زندگی خویش ادامه دهیم. این کار زندگی ما را با منطق نخواهد ساخت اما شرافت خاصی بدان می بخشد. این سخن، به نظر من، رمانتیک و توأم با کمی خودخوری است.
بی منطق بودن ما نه آن قدر فلاکت را ایجاب می کند و نه آن قدر سرپیچی را. بی منطقی یکی از انسانی ترین چیزها در باب ما است و مانند شکاکیت در معرفت شناسی، تنها به این دلیل ممکن است که ما واجد نوعی بصیرت ایم- یعنی قابلیت فراروی از خویش در مقام تفکر. اگر احساس بی منطقی شیوه ای برای ادراک موقعیت واقعی خودمان است آنگاه ما چه دلیلی می توانیم داشته باشیم که از آن بگریزیم یا از آن متنفر باشیم؟ بی منطقی، از توانایی فهم محدودیت های بشری خودمان ناشی می شود. لازم نیست بی منطقی چیزی از سنخ درد و رنج باشد، مگر این که ما آن را به چنین چیزی تبدیل کنیم.

  •  

تقریبا چهار شیوه وجود دارد که بدان شیوه ها متعلق طبیعی ارزیابی اخلاقی به طرز نگران کننده ای در معرض بخت و اقبال قرار دارد. یکی پدیده بخت اساسی است- یعنی آن نوع شخصی که شما هستید، در حالی که این مسأله صرفا درباره آن کاری نیست که شما متأملانه انجام می دهید، بلکه مسأله ای درباره تمایلات، قابلیت ها، و خلق و خوها است. مقوله دیگر بخت در اوضاع و احوال آدمی است- یعنی آن نوع مسائل و موقعیت هایی که آدمی با آن ها مواجه است.
دو مقوله دیگر با علل و تأثیرات عمل سروکار دارند: بخت از این حیث که اوضاع و احوال پیشین چگونه عمل آدمی را تعیین می کنند، و بخت از حیث نحوه از کار درآمدن اعمال و طرح و برنامه های آدمی. همه آن ها در ضدیت با این رأی و نظر اند که آدمی به خاطر هیچ کاری بیش از بخشی از آن که تحت کنترل او است نمی تواند درخور نکوهش یا ستایش باشد.

  •  

اگر آدمی نتواند در قبال پیامدهای اعمال خود به خاطر عواملی فراسوی کنترل خودش، یا در قبال پیشینه افعال خودش که خصوصیت های خلق و خویی اند که در معرض اراده اش قرار ندارند، یا در قبال اوضاع و احوالی که آدمی را به انتخاب های اخلاقی خود سوق می دهند مسئول باشد، در این صورت آدمی چگونه می تواند حتی در قبال افعال اساسی اراده خود مسئول باشد، اگر آن ها محصول اوضاع و احوال قبلی خارج از کنترل اراده باشند؟
چون او نمی تواند در قبال آن ها مسئول باشد، او نمی تواند در قبال نتایج حاصله از آن ها نیز مسئول باشد- اگرچه همچنان می تواند محتمل باشد که به نگرش های اخلاقی ای بپردازیم که شبیه نگرش های زیبایی شناسانه یا دیگر نگرش های ارزش گذارانه ای باشد که بدین نحو جایگزین شده اند.

  •  

به عقیده سارتر، تمام تلاش ها برای اندارج دیگری در جهان خودم به عنوان ذهن [سوژه] دیگر، به عبارت دیگر، تلاش برای فهم او در آن واحد به عنوان عین [ابژه] برای من و به عنوان ذهنی که برای او یک عین هستم، تلاشی نااستوار و محکوم به فرو افتادن در یکی از این دو ساحت است. یا من او را تماما به یک عین فرومی کاهم، که در این حال ذهنیت او از چنگ تصرف یا تملکی می گریزد که قادرام به آن عین بسط دهم؛ یا برای او صرفا یک عین می شوم، که در این حال، دیگر در موضعی نیستم تا ذهنیت او را از آن خود کنم. افزون بر این، هیچ کدام از این دو ساحت باثبات نیستند؛ هر کدام مدام در معرض این خطر اند که جای خود را به دیگری دهند. چنین موضعی این پیامد را به همراه دارد که چیزی مانند رابطه جنسی موفق نمی تواند وجود داشت باشد، چون اساسا به اهداف عمیق میل جنسی نمی توان دست یافت.

  •  

مطلق انگاری در حکم حد و مرزی است بر استدلال فایده جویانه، نه در حکم جانشینی برای آن. می توان توقع داشت که یک مطلق انگار بکوشد تا خوبی را به حداکثر و بدی را به حداقل برساند. البته مادام که این کوشش او را اام نکند که ممنوعیتی مطلق، مانند ممنوعیت قتل عمد، را نادیده انگارد. اما وقتی که چنین تعارضی رخ دهد، ممنوعیت بر هر گونه ملاحظه پی آمدها، تقدم تمام عیار پیدا می کند.
مطلق انگاری، علی رغم جاذبه اش، موضعی متناقض ما است، چراکه می تواند اام کند که وقتی گزینش شر کوچک تر از میان دو شر یگانه گزینش موجود است، شخص از این گزینش سر بپیچد، و به صورتی مضاعف متناقض ما است زیرا برخلاف صلح جویی، جایز می داند که شخص، در پاره ای از اوضاع و احوال ولی نه در اوضاع و احوالی دیگر، در حق انسان ها کارهایی هول انگیز بکند.

  •  

آنچه مطلق انگاری تحریم می کند، انجام دادن کارهای خاصی با انسان ها است، و نه باعث نتایج خاصی شدن. چنین نیست که هر چیزی که، در نتیجه کاری که کسی می کند، برای دیگران روی می دهد کاری باشد که او با آنان کرده است. فرقی دارای ربط اخلاقی هست میان از یک سو عمدا باعث مرگ یک شخص بیگناه شدن یا جایز دانستن مرگ او، چه به عنوان هدف فی نفسه و چه به عنوان وسیله، و ازسوی دیگر باعث آن مرگ شدن یا جایز دانستن آن، به عنوان اثر جنبی کار دیگری که عمدا انجام گرفته است. در مورد اخیر، حتی اگر حاصل کار پیش بینی شود، کار قتل عمد نیست، و مشمول ممنوعیت مطلق نمی شود، هرچند، البته، چه بسا، باز، به جهاتی دیگر (مثلا، به جهاتی ناظر به فایده) خطا باشد.

  •  

خصومت یا باید معطوف به متعلق واقعی اش شود. این اصل هم به این معنا است که خصومت یا باید معطوف به شخصی یا اشخاصی شود که موجب آن می شود یا می شوند و هم به این معنا که باید، به صورتی مشخص تر، معطوف به چیزی در آن شخص یا اشخاص شود که موجب آن خصومت یا شده است. شرط دوم تعیین می کند که خصومت چه شکل درخوری می تواند به خود بگیرد.
واضح است که یک رأی درباره نسبتی که شخص باید با اشخاص دیگر داشته باشد مبنای این اصل است، این رای اجمالا از این قرار است که هر کاری که شخص عمدا با شخص دیگری می کند باید به او، به عنوان یک موجود ذی شعور معطوف شود، با این نیت که او نیز، به عنوان یک موجود ذی شعور، به آن کار عکس العمل نشان دهد.

  •  

مطلق انگاری با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را موجود کوچکی می بیند که در جهانی بزرگ با دیگران تعامل دارد. توجیهاتی که مطلق انگاری مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی بین الاشخاصی اند. فایده جویی با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را یک کارمند نیکخواه می بیند که منافعی را که بر آن ها می تواند نظارت داشته باشد در میان بی شمار موجودات دیگر، که آنان چه بسا نسبت های متعدد داشته باشد یا هیچ نسبتی نداشته باشد، توزیع می کند. توجیهاتی که فایده جویی مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی اجرایی اند. نزاع میان این دو رهیافتی اخلاقی چه بسا به تقدم نسبی این دو تصور از خود بستگی داشته باشد.

  •  

جهان می تواند ما را با وضعیت هایی روبه رو کند که در آن ها برای آدمی طرز عمل شرافتمندانه یا اخلاقی ای وجود ندارد، طرزعملی که از تقصیر و مسئولیت ایجاد شر بری باشد. فکرت وجود یک بن بست اخلاقی فکرت کاملا معقولی است. احساس می کنیم که قابل تصویر و تصور بودن چنین موردی علی القاعده نشانگر تناقضی در نگرش های اخلاقی ما است. اما گفتن اینکه شخص می تواند X را انجام دهد یا انجام ندهد و برای او در پیش گرفتن هریک از این دو راه خطا است، فی نفسه، تناقض نیست؛ بلکه صرفا تناقض دارد با این فرض که باید مستم می تواند است - چون على القاعده آدمی باید از آن چه خطاست بپرهیزد، و در چنین مواردی این پرهیز محال است. همیشه می دانسته ایم که جهان جای بدی است. چنین می نماید که چه بسا جای شری هم باشد.

  •  

هر تکلیف یا تعهدی بخشی از ذخیره مشترک عمل انگیخته را به هدفی خاص اختصاص می دهد. زندگی آن گونه که هست، ذخیره و موجوی هر شخصی از زمان، قدرت، و نیرو دارای حد و حدودی است. انواع تکالیفی که آدمی به عهده می گیرد، و محدودیت های این تکالیف، به این بستگی دارند که چقدر معقول است این ذخیره را تخصیص دهیم، و افراد برای تخصیص آن موجودی به شیوه های از بیخ و بن نابرابر چه میزان آزادی باید داشته باشند. این سخن در باب تکالیف شخصی صادق است و بر تکالیف عمومی نیز قابل اطلاق است.

  •  

علی رغم خصیصه غیرشخصی اخلاق عمومی و پیچیدگی کاربست آن بر نهادهایی که در آن ها مسئولیت تقسیم شده است، اخلاق عمومی نه تنها به ما نمی گوید که این نهادها را چگونه باید طراحی کرد، بلکه افزون بر این به ما نمی گوید که در این نهادها انسان ها چگونه باید عمل کنند. کسی که در انجام وظایف شغلی اش مرتکب اعمال نادرست در حوزه عمومی می شود، درست به اندازه کسی که مرتکب جرم خصوصی می شود مقصر است. گاهی اوقات نقصان های اخلاقی نهادی که آدمی از طریق آن عملی را انجام می دهد مسئولیت اش را تا حدودی در خود فرو می برد؛ اما پذیرفتنی بودن این عذر با قدرت و استقلال عامل نسبت مع دارد.

  •  

بزرگ ترین بی عدالتی در جامعه ما، به اعتقاد من، نه نژادی است و نه جنسی، بلکه فکری است. مرادم این نیست که ناعادلانه است که بعضی از انسان ها باهوش تر از انسان های دیگر اند و یا جامعه صرفا بر اساس هوش انسان ها دستمزد متفاوتی به آن ها می دهد. اما جامعه، به طور متوسط دستمزدهای بسیار بیشتری برای کارهایی مقرر می کند که مستم هوش بالاتری است
این نشان دهنده نوعی حکم اجتماعی نیست مبنی بر این که انسان های باهوش مستحق فرصت اند تا بیشتر از انسان های کم هوش پول در بیاورند. چه بسا آن ها مستحق فرصت آموزشی پربارتراند، اما از این رو مستحق تمکن مادی ای نیستند که به همراه هوش بیشتر می آید. در باب دستمزد متفاوت جامعه به زیبایی، استعداد ورزشی، استعداد موسیقایی، و غیره همین سخن را می توان گفت.

کیفیت غسل و وضو را نیکو می دانست، اما این کارها مایه ای جز آب نداشت و نمی توانست گناهان را بشوید و دل های پریشان را راحتی بخشد. هدیه قربانی و تضرع به خداوند را پسندیده می دید، اما آیا این اعمال همه چیز را در خود نهفته داشتند؟ مگر اهداء قربانی سبب خوشبختی می شود؟ و اما خداوند؟ آیا هدیه قربانی به خداوند صحیح و ثواب و معقول و پسندیده است؟ اگر این قربانی ها و این افتخارات را به "آتمان" یگانه هدیه نکنیم، پس دیگر آن را به که می توان تقدیم کرد؟ اما "آتمان" خودش کجاست؟ کجا منزل می گزیند؟ قلب جاویدانش در کجا به طپش است؟ مگر او در درون جان، در باطن، در ضمیر پنهان که هر فردی همراه دارد خانه نگرفته است؟ اما این جان، این باطن، خود در کجاست؟

  •  

پدرش زندگی را با شرافت بسر می برد و سخنانش متین و ممتلی از افکار بزرگ و عالی بود. اما آیا او، حتی او که این همه می دانست و دانشمند بود زندگی را قرین سعادت داشت؟ و در صفا بسر می برد؟ مگر او نیز جوینده ای بی قرار نبود؟ مگر او پیوسته با شوق فراوان به چشمه های مقدس برای غسل و وضو نمی رفت؟ مگر قربانی نمی کرد؟ مگر کتب مقدس را از برنمی خواند؟ مگر در مباحثات برهمن ها شرکت نمی جست؟
پس چرا حتی او که مردی غیر قابل سرزنش بود بایستی هرروز گرد گناه از خود بشوید و پیوسته خود را از نو پاک و مبرا دارد؟ مگر آتمان در روح او لانه نگرفته بود؟ مگر آن چشمه در درون قلب او نبود؟ مرد باید آن مرکز و چشمه را در نفس خود پیدا و تصاحب کند. بقیه، همه جستجوی بیهوده، انحراف و اشتباه می باشند.

  •  

همه را نیرنگ باز می دید. شادی و زیبایی همه محکوم به فنا بودند، جهان به جز تلخی و زندگی جز رنج هیچ نداشت. سیذارتا، تنها یک هدف داشت. او می خواست آزاد شود و خود را از عطش سوزان امیال و آرزوها و لذات و رنج ها رها سازد. میل داشت بگذارد تا نفس بمیرد و با از بین بردن نفس لذت و صفای رهایی دل را بیابد و پنداری نیک داشته باشد. هدف او همین بود و بس. هنگامی که نفس مسخر و معدوم شد، هنگامی که هوی و هوس ها ساکت شدند، آن وقت ضمیر باطن که دیگر پایبند نفس نیست بیدار خواهد شد. برای او راز بزرگ ریاضت همین بود.

  •  

با عطشی تازه چون صیادی که در کمین نشسته و انتظار می کشید در انتظار پایان دور زندگی، یعنی در انتظار آن لحظه ای که در آن همه علت ها معدوم می شوند و ابدیت بی درد و رنج آغاز می یابد، بنشست. وی حواس خود را معدوم کرد، خاطرات خود را از بین برد. از نفس خود خارج شد و به هزاران شکل مختلف در آمد. حیوان شد، لاشه شد، سنگ شد، چوب شد، آب و همه چیز دیگر گردید و هرد فعه که دیده باز می گشود، آفتاب و ماه را درخشان می یافت و خود را در دور زندگی در گردش می دید.
اگر چه سیذارتا از نفس هزاران بار فرار کرد و در نیستی منزل گزید و خود را در پوشش حیوانات و درون سنگ ها و جمادات جای داد، با این وجود، بازگشتنش چاره پذیر نبود. چه در آفتاب چه در مهتاب، چه در باران، چه در سایه، دوباره خود را می یافت و به خود باز می گشت و باز سنگینی دور زندگی شکنجه اش می داد.

  •  

سیذارتا به آهستگی مثل این که با خود صحبت می کند گفت: تفکر چیست؟ ترک بدن چیست؟ روزه گرفتن چیست؟ نگاه داری دم چیست؟ همه از نفس فراری می باشند و این رهایی موقتی از شکنجه نفس و تسکین موقتی رنج ها و ناامیدی های زندگی است. آن عرابه ران نیز وقتی که در میخانه ساغری چند از شراب برنج با شیر نارگیل سر کشید، از این حال تخدیر موقتا بهره مند می شود. وی نیز دیگر احساس نفس نمی کند. دیگر رنج زندگی را درک نمی کند. وی نیز رهایی و نجات موقتی را در می یابد. هنگامی که پس از باده نوشی به خواب رفت وی نیز بدان چه سیذارتا و گوویندا پس از تمرینات طولانی و دوری از نفس و احساس خویشتن در عالم نابودی نایل شده اند دسترسی خواهد داشت.

  •  

سیذارتا گفت: خیال می کنی که پیرترین مرتاضان ما، آن معلم گرانمایه چند سال دارد؟
گوویندا پاسخ داد: تصور می کنم که پیرترینشان شصت ساله باشد.
سیذارتا گفت: او شصت دارد و هنوز به مرحله نیروانا نرسیده است. وی هفتاد ساله و هشتاد ساله خواهد شد، تو و من نیز به همان اندازه پیر خواهیم شد و به تمرینات مشغول خواهیم بود و به تفکر خواهیم پرداخت، اما نه او و نه ما هیچکدام به سر منزل نیروانا نخواهیم رسید. گوویندا، به عقیده من، در میان مرتاضان حتی یک نفر نیز به نیروانا نرسیده است و نخواهد رسید. ما تسلیت و تسکین می یابیم و این را نیز که چگونه باید خود را بفریبیم فرا خواهیم گرفت. اما آن مقصد اصلی و آن راه را ما نخواهیم یافت

  •  

ای که تشنه فرا گرفتن دانشی، بگذار تا تو را از بیشه عقاید و جنگ کلمات برحذر کنم. باورها هیچ معنایی در برندارند. ممکن است که زشت یا زیبا، خردمندانه و یا جاهلانه باشند. هر کس می تواند آن را بپذیرد و یا به دور اندازد. تعالیمی که تو بدان گوش فرا داشتی عقیده من نیست و توصیف جهان برای جویندگان دانش نیز هدف آن تعالیم نمی باشد. بلکه هدف آن کاملا چیزی دیگر است، و آن رستگاری و رهایی از رنج و درد می باشد. آنچه را که گوتاما تعلیم می دهد این است و چیز دیگری نیست.

  •  

شاید که آن ها با پیروی از تعالیم تو به هدفشان برسند، قضاوت زندگی دیگران کار من نیست. من می توانم فقط قاضی اعمال خود باشم، من بایستی فقط برای خود چیزی را برگزینم و یا رد کنم. ما مرتاضان در طلب آنیم که از قید نفس رهایی یابیم. اگر من یکی از پیروان تو گردم متأسفانه باید بگویم که بیعت من با تو بسیار سطحی خواهد بود و خود را خواهم فریفت که در حلقه صفاداران وارد شده و رستگاری را به دست آورده ام. در صورتی که واقعا نفس من به حیات و رشد خود ادامه داده و خود را به صورت تعالیم تو، به شکل بیعت من به تو و عشق من نسبت به تو و نسبت به آن جمعی که مرا در میان خود پذیرفته اند در می آید.

  •  

تو بدان هدف با جستجوی خود، به راه خود، با تفکر، با اندیشه، با دانش و خردمندی خود رسیده ای. ای دانشمند بزرگوار، بگذار تا بگویم که تو از تعالیم چیزی نیافته ای و هیچکس نیز رستگاری را از طریق تعالیم به دست نخواهد آورد. تو نمی توانی آنچه را که در ساعت رسیدن به هدف و تنویر فکر برتو گذشته در قالب کلمات به کس دیگر بگویی.
سیر آنچه را تو خود از آن گذشتی در تعالیم تو نمی توان دید. و به همین سبب به راه دیگر می روم. نه بدین منظور که عقیده و اصل دیگر و بهتری را جستجو کنم، نه. چون می دانم که چنین چیزی یافت نمی شود. می روم تا همه اصول و عقاید و همه معلمین را ترک کنم و خود به تنهایی هدفم را بیابم و یا بمیرم.

  •  

از این معما که "من" نیز زندگی می کنم، "من" تنها بوده و از سایرین جدا و مختلفم، "من" سیذارتا می باشم سر در نیاورده ام. از سیذارتا چیزی نمی دانم. و بلکه از هیچ چیز دیگر در جهان تا بدین حد بی اطلاع نیستم
من دیگر از سیذارتا فرار نخواهم کرد. دیگر افکارم را متوجه آتمان و رنج های جهان نخواهم کرد. دیگر خود را شرحه شرحه نکرده و از بین نخواهم برد تا از لابلای پاره های جگر، راز نهفته ای را دریابم. از خود شروع به یاد گرفتن خواهم کرد و شاگرد خود خواهم شد. من راز سیذارتا را از خود سیذارتا فرا خواهم گرفت.

  •  

اگر کسی در طلب خواندن چیزی باشد و بخواهد آن را مورد مطالعه قرار دهد نباید با حروف و نقاط، سر جنگ و جدال داشته باشد و آن ها را وهم، فریب، تصادف و یا مثل صدف های بی ارزش بداند. بلکه باید آن ها را بخواند و کلمه به کلمه و مشتاقانه مورد مطالعه قرار دهد. اما من می خواستم کتاب کهن سال جهان و کتاب پر اسرار طبیعت را بخوانم، از اول حروف و علائم را دشمن می پنداشتم. گیتی را ظاهری فریب انگیز می خواندم، حتی مدرکات زبان و چشم خود را نیز مولود تصادف می دانستم. نه این، مرحله دیگر به پایان رسیده است. من بیدار شده ام. بلی، به راستی بیدار شده و از امروز تازه به دنیا آمده ام.

  •  

به دنبال چیزی خواهد بود که آواز باطن، آن را فرمان دهد و دیگر به هر طرف سرگشته و سرگردان نخواهد رفت. چرا آن وقت که ساعت تنویر فکر و روشنایی باطن به گوتاما دست داد وی در زیر درخت "بو" نشسته بود؟ بودا آوازی شنید، آوازی از قلب خود شنید که به وی فرمان داد تا به زیر آن درخت رود و آسایش را در آنجا بیابد و او هیچ گاه در صدد از بین بردن گوشت های بدن، قربانی، غسل و وضو، عبادات، خوردن و آشامیدن، خواب و خیال برنیامد. وی فقط بدان آواز گوش فرا داد. و به هیچ فرمان دیگر اطاعت نکرد، فقط آن آواز بود. پیوسته حاضر و آماده شنیدن آن آواز بودن بد نیست، خیلی واجب است، هیچ چیز دیگر بدین اندازه لازم نیست.

  •  

نه سامانا من هیچ نمی ترسم، آیا هیچگاه یک سامانا، یا یک برهمن از این بیمناک بوده است که کسی بتواند دانش و شفقت و نیروی تفکر او را از وی برباید؟ نه، چون این ها چیزهایی هستند که به وی تعلق دارند و وی می تواند این ها را بدان کسانی که خود می پسندد ببخشد و آن هم در صورتی که میل بدین کار کند.
وضع کماله و لذات عشق هم به همان نحو است. بلی رخساره کماله زیبا است، اما اگر تو برخلاف میل وی آن ها را بنگری ذره ای شیرینی در آن نگاه ها نخواهی یافت. ای سیذارتا، تو شاگرد خوبی به نظر می آیی، بیا و این را نیز فراگیر که عشق را می توان به صدقه گرفت یا آن را خرید و یا آن را به هدیه قبول کرد و یا آن را در سر راه پیدا کرد، اما هرگز نمی توان آن را ید.

  •  

وقتی که سنگی را در آب بیندازی، آن سنگ نزدیک ترین و سریع ترین راه ها را برای رسیدن به قعر آب اتخاذ می کند. برای سیذارتا نیز هنگامی که وی اراده و غرض و تصمیم و نیتی داشته باشد همان طور است. سیذارتا کاری نمی کند، فقط صبر می کند، فکر می کند و روزه می گیرد. بدون آن که کاری انجام دهد و بدون آن که جنبشی کند. وی امور جهان را چون سنگی که از میان آب بگذرد در هم می شکند. وی غرق می شود و خود را در آب می اندازد. وی غرق در هدف خود می شود و نمی گذارد تا فکری دیگر جز هدفش در مغز وی وارد گردد.

  •  

تو در پناهگاه باطن خود آرامشی داری و می توانی هر زمان بدان پناه بری و خود باشی. درست مثل من، اما بدان که مردم بسیار کمی دارای این ظرفیت اند، در صورتی که همه می توانند آن را داشته باشند. کماله در جواب گفت: "اماهمه مردم زیرک و هشیار نیستند"
سیذارتا گفت: نه، این ابدا با زیرکی و هشیاری ربطی ندارد. بیشتر مردم چون برگ های خزانی هستند که در حال ریزش می باشند. اینان از درخت جدا شده، می چرخند و به هرطرف می روند و بالاخره به زمین می افتند. اما آنان که چون ستارگان در مدار معینی در گردشند بسیار معدودند. بادی به آن ها نمی رسد و راه و راهنمای آن ها در خودشان است.

  •  

چه سالیان درازی که وی آن ها را بدون عطش و بدون داشتن هدفی عالی، بدون ستایش، راضی از لذات کوچک که هیچگاه وی را به راستی راضی نکرده بودند گذرانیده بود. بدون آن که خود بداند، آن سالیان را در این گذراند تا مانند سایر مردم، مانند این کودکان گردد. و در عین حال چون دارای آمال و رنج هایی مانند آمال و رنج های آن ها نبود. زندگی او فقیرتر از زندگی مردم بود. برای وی همه جهان و مردم چون کاماسواتی با بازی با رقص و یا نمایشی مسخره انگیز بود که وی به تماشای آن مشغول شده بود.

  •  

فقط کماله را عزیز می داشت و برای او ارزش قائل می شد. اما اینک آن ارزش را نیز قائل نبود! آیا حالا نیز به وی احتیاج داشت؟ آیا هنوز کماله به وی نیازمند بود؟ مگر آن ها به بازی پایان ناپذیری مشغول نبودند؟ آیا به راستی واجب است که برای آن بازی زنده باشیم؟ نه، نام این بازی "سانسارا" است. این بازی از آن کودکان است. این بازی را آن هایی که لذت می برند شاید یکبار، دو بار، و ده بار بازی کنند، اما آیا دارای چنین ارزشی می باشد که انسان پیوسته بدین بازی مشغول شود؟ سیذارتا دانست که بازی به پایان رسیده است. دانست که دیگر وی قادر به ادامه دادن آن نیست. لرزشی وجود او را فرا گرفت و احساس کرد که چیزی در وی مرده است.

  •  

"برای این که دوباره کودک شوم و دوباره زندگی را از سر گیرم می بایست این همه نادانی کنم، این همه گناه مرتکب شوم. این قدر در اشتباه باشم، گرفتار این همه نفرت شوم. این قدر ناامیدی ببینم و این قدر رنج ببرم. اما راه رسیدن به مقصود در همه حال همین است. دل من و دیدگان من برصحت آن گواهی می دهند."
اگر ناامیدی این نفرت محض وی را مغلوب نکرده بود، آن پرنده بیدار نشده و آن چشمه زلال به جریان نمی افتاد، آن آواز پاک که هنوز در باطن وی زنده بود به گوش نمی رسید. و به همین سبب وى شاد بود و می خندید. به خود می گفت، این که انسان خود را بیازماید کار خوبی است.

  •  

او پیوسته متکبر و خودخواه بود. پیوسته خود را از همه باهوش تر و مشتاق تر می دانست. نفس او خود را به صورت رهبانیت، تکبر، فهم و شعور و دانشمندی او جلوه گر ساخته بود. این نفس در روح وی خانه گزید. و رشد می کرد و وی بدین فکر بود که آیا ممکن است آن را با روزه گرفتن و تمرینات از بین برد. اینک می دانست که سبب گرویدن به قافله جهان آن بود که خود را در قدرت، زن و پول گم کند و به صورت بازرگان و قمارباز و شرابخوار و مالک درآید تا آن کاهن و سامانایی که در وی وجود داشتند، از بین بروند.

  •  

بگو، سیذارتا، آیا مقصود تو این است، که رودخانه در آن واحد در همه جاست؟ در سرچشمه، در دهانه دریا، در آبشار، در حال جریان، در اقیانوس، در کوهستان، یعنی مطلقا در همه جاست؟ می خواهی بگویی که برای رودخانه فقط زمان حال وجود دارد و سایه ای از گذشته و آینده بر آن نیست؟
سیذارتا گفت: بله آن وقت بدین راز آشنا شدم که دیدم حیات من نیز چون رودخانه است. سیذارتای کودک، سیذارتای جوان و سیذارتای پیر فقط با سایه هایی از یکدیگر جدا شده اند و در واقع مجزا نیستند. هیچ چیزی نبوده و هیچ چیز نخواهد شد. برای هر چیز واقعیت و حال وجود دارد. مگر رنج و اندوه همه جزو زمان نیست؟ و همه بیم ها و شکنجه ها در زمان منحل نمی شود؟ مگر آن وقت که زمان در تحت تسلط آید و آن وقت که به دور افکنده شود، همه مشکلات و رنج ها از بین نمی رود؟

  •  

امروز فقط یکی از اسرار رود را فرا گرفته و آن راز روح او را مسخر نموده بود. وی دید که آب پیوسته در جریان است و می گذرد. اما در عین حال همیشه در آنجاست و همیشه به همان حال بوده و پیوسته تازه می شود.

  •  

سیذارتا دید که مادر، عشق سرشاری به کودک خود دارد یا پدر، فرزند یگانه خود را دیوانه وار دوست می دارد. دختر جوانی برای جلب محبت و تحسین مردان به زیورآلات علاقه فراوان نشان می دهد. دیگر این عواطف ساده و کودکانه و در عین حال نیرومند و حیاتی و این احساسات و امیال و هوس ها، در نظر سیذارتا کوچک و ناچیز جلوه نمی کرد. این مردم که این همه عشق، ستایش، نیرو و شوق داشتند قابل دوست داشتن بودند.
به استثنای یک چیز، یک چیز بسیار کوچک، اینان چیزی از دانشمندان و متفکران کم نداشتند و آن چیز، با خبری از یکرنگی و وحدانیت حیات و جهان بود. بعضی اوقات سیذارتا حتی در این نیز شک و تردید می کرد و آن را نوعی تحسین خود و مردم دانشمند می دانست و ایشان را کودکانی متفکر می پنداشت. مردم را از هر لحاظ با متفکران برابر و در بسیاری جهات از آن ها برتر می دید.

  •  

بسیار اتفاق می افتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه که در طلبش است نمی بیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمی شود. زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر می کند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جستجو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، اما درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز، تو شاید جوینده ای باشی و در جستجوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمی بینی.

  •  

دانش چیزی نیست که از کسی به کسی داده شود. دانشی که مرد دانشمند می کوشد آن را به دیگران عرضه دارد اغلب ابلهانه به نظرمی آید. اطلاع از چیزی ممکن است که به کس دیگر منتقل شود. اما معرفت آن غیرقابل نمایش می باشد. آن را می توان دریافت، می توان در آن منحل شد و از آن نیرو گرفت و با آن کارهای شگرف انجام داد، اما هیچگاه نمی شود آن را به کسی دیگر ارائه نمود، و تعلیم داد.

  •  

جهان چیزی ناقص نیست که به آهستگی به سمت تکامل در راه باشد، نه. جهان در هر لحظه ای کامل است. هر گناهکاری در باطن خود احساس صفا و لطفی دارد. همه کودکان مردمی پیر نیز هستند. همه شیرخوارگان مرگ را نیز در باطن خود دارند. همه مردم فانی از حیات جاودانی بهره مندند. بودا در وجود قمارباز و راهزن نیز وجود دارد. و آن راهزن هم در براهمان وجود دارد.
در هنگام تفکر و به خود فرو رفتن ممکن است که زمان را به دور اندازیم و در آن واحد گذشته و حال و آینده را ببینیم. آن وقت همه چیز خوب و کامل جلوه گر می گردد. بدین سبب می بینیم هر چیزی که وجود دارد نیکو است. و مرگ نیز چون زندگی و گناه نیز همچون پارسایی پسندیده است. پس می بینیم که هر چیزی به جای خویش نیت و همه چیزها فقط نیازمندی به اذن من، توافق با من و فهم من را دارند. آن وقت همه با من سازگار می شوند و آزاری به من نمی رسانند.

  •  

این را نیز از روح و جسم خود فرا گرفتم که ارتکاب گناه ضروری است. من به شهوت احتیاج داشتم. میبایستی ثروت و مال به دست آورم و نفرت غیرقابل وصف را به تجربه دریابم و فرا گیرم که در مقابل آن ها مقاومت نکنم. تا بتوانم جهان را دوست داشته باشم و بیش از این، آن را با جهانی خیالی و یا تصور تکاملی واهی مقایسه نکنم و آن را به همین حالی که هست بگذارم و آن را دوست داشته و بدان تعلق بیابم.

  •  

کلمات نمی توانند افکار را به خوبی شرح دهند، کلمه چون بر زبان آمد فرق پیدا می کند. اندکی کج می شود و اندکی ابلهانه می گردد. هنوز این مطلب به من لذت می بخشد، آن چیزی که در نظر کسی دارای ارزش و معرفتی می باشد در نظر دیگری یاوه و بیهوده است.

  •  

گوویندا گفت: اما آنچه تو "چیز" می خوانی، آیا واقعیت دارد و دارای ذات و باطنی است؟ آیا، همان هم صورت و وهم "مایا" نیست؟ آیا این سنگ تو و درخت تو حقیقتی دارند؟
سیذارتا گفت: این نیز مرا چندان به زحمت نمی اندازد، اگر این ها نیز موهوم باشند، آن وقت خود من نیز وهمی بیش نمی باشم. پس همه از طبیعتی هستند که من آن را دارا می باشم. بدین سبب است که در نظر من قابل دوست داشتن و احترام می باشند. و بدین سبب است که من آن ها را تا بدین حد دوست دارم. به نظر من، عشق مهم ترین چیزی است که در جهان است. شاید برای متفکرین بزرگ بررسی جهان و شرح نفرت آن مهم باشد، اما به نظر من مهم ترین چیزها دوست داشتن جهان است، نه آن که آن را منفور بداریم.

  •  

هنگامی که بودای اعظم درباره جهان بزرگ فکر می کرد خلاصه آن را در دو چیز یعنی نیروانا و سانسارا، یا در حقیقت و وهم و یا رستگاری و رنج تعلیم داد، کار دیگری نمی شد کرد. برای آن هایی که درس می دهند روش دیگری وجود ندارد، اما خود جهان که در ما و در اطراف ما وجود دارد یک جانبه نیست. هیچگاه یک انسان یا یک عمل انسانی کاملا متعلق به سانسارا یا نیروانا نیست. هیچگاه بشری کاملا گناهکار و کاملا مقدس نمی شود. این بدان جهت است که ما از این تصور موهوم که "زمان واقعیت دارد" رنج می بریم. اگر زمان واقعی نباشد، آن وقت این خطی که مابین این جهان و ابدیت، مابین رنج و سعادت، مابین خیر و شر وجود دارد، خود نیز وهمی بیش نخواهد بود.


دو بدن، یکی پس از دیگری به تمامی به روی هم گشوده می شدند و چیزی برای پنهان کردن نداشتند. وای! شیر دادن! عاشقانه به دهان بی دندانی که مثل دهان ماهی باز و بسته می شد نگاه می کرد با این تصور که پسرش در حین شیر خوردن، تفکرات و تخیلات و رؤیاهایش را نیز می خورد. این یک حالت بهشتی بود:بدن، کاملا می توانست یک بدن باشد و لازم نبود خود را زیر برگ مو پنهان کند؛ مادر و پسر در فضای نامحدودی از صلح و صفا غوطه ور شده بودند.
آن ها با هم مثل آدم و حوایی که سیب درخت معرفت را گاز نزده باشند، زندگی می کردند؛ در بدنشان زندگی می کردند، در ورای نیکی و بدی. در بهشت، زشتی با زیبایی فرقی ندارد، به این معنی که به نظر آن ها، تمام چیزهای تشکیل دهنده بدن، نه زشت بود و نه زیبا؛ فقط خوشایند و دلپذیر بود.

  •  

یارومیل دیگر مطمئن نبود که تمام چیزهایی که زمانی اندیشیده و احساس کرده بود، فقط مختص به اوست، حالا به نظر می رسید آن ها هم مثل تمام اندیشه هایی که تا به امروز در این کره خاکی وجود داشته اند، تابع یک فرمول اند و انگار از یک کتابخانه عمومی به امانت گرفته شده اند. پس به این ترتیب، او خود که بود؟ در واقع من واقعی اش چه می توانست باشد؟ برای کشف این من، دقیق شد، اما چیزی در آن نیافت بجز تصویری از خودش که برای کشف این من، دقیق شده است.

  •  

او همیشه در رویای عشقی بود که جسم و روحش، دست در دست، بتوانند با هماهنگی در کنار هم پیر شوند اما حالا، در این برخورد مشکل که او در آن بطور ناگهانی درگیر شده بود، روحش را بی اندازه جوان حس می کرد و بدنش را بی اندازه پیر. در این ماجرا انگار که با قدمی لرزان از تخته خیلی باریکی گذشته باشد، پیش می رفت و نمی دانست کدامیک از این دو، یعنی جوانی روح یا پیری جسم باعث سقوطش خواهد شد.

  •  

از همان آغاز صمیمیتشان فهمیده بود که نقاش از او انتظار دارد در اظهار عشق حالتی راحت و شگفت آور داشته باشد؛ نقاش می خواست او تماما خودش را آزاد حس کند و با او راحت باشد، رها از همه چیز، از تمام قراردادها، از تمام شرم ها، از تمام نهی ها؛ نقاش دلش می خواست به او بگوید: "من هیچی نمی خواهم، بجز اینکه آزادی ات را به من بدهی، آزادی کاملت را!"
مامان کم و بیش موفق شده بود بفهمد که این رفتار بی قید و بند، بدون شک چیز زیبایی است، اما هر چه بیشتر سعی می کرد: "آزادی اش را بشناسد"، بیشتر این آزادی به صورت یک تلاش دشوار در می آمد، یک اجبار، چیزی که به خاطرش مجبور می شد خودش را در خانه آماده کند (فکر کند که چه کلمه ای، چه خواهشی، چه حالتی باعث شگفتی نقاش خواهد شد و راحت بودنش را به او نشان بدهد)، چندان که زیر جبر این آزادی همچون زیر باری خم می شد.

  •  

نقاش می گفت: "اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازه اینکه آدم ها آزادیشان را فراموش کرده اند بد نیست" و این جمله انگار فقط برای مامان ساخته شده بود، برای او که با تمام وجودش به این دنیای قدیمی تعلق داشت، دنیایی که نقاش اصرار داشت باید آن را کاملا با تمام مخلفاتش به دور انداخت. "اگر ما نمی توانیم دنیا را تغییر بدهیم، حداقل زندگی خودمان را تغییر بدهیم و آزادانه زندگی کنیم".

  •  

سعی می کرد چشم های قرمزش را پنهان کند، سرش را پایین می انداخت و دلش می خواست کسی او را نبیند، اما این بیشتر جلب توجه می کرد، بالاخره همیشه یک کسی کلام تسکین بخشی به زبان می آورد و او هم با هق هق گریه جواب می داد. یارومیل همه این ها را مثل یک نمایش هیجان انگیز نگاه می کرد؛ از فکر اینکه قطره اشکی در چشم این زن جوان پدیدار می شود خوشش می آمد، خوشش می آمد از اینکه حیای این زن جوان سعی می کند جلوی این غم را بگیرد ولی در نهایت، غم بر حیا پیروز می شود و اجازه می دهد اشک ها جاری شود.

  •  

نفرت کاملا با غم فرق می کند؛ حتی می شود گفت که قطب مخالف آن است. هر وقت کسی یارومیل را اذیت می کرد، بیشتر مواقع می رفت بالا. در اتاقش را می بست و گریه می کرد؛ اما این اشک ها اشک های خوشحالی بود، شاید هم اشک های لذت، و حتی می شود گفت اشک های عشق بود که توسط آن ها، یارومیل دلش به حال پارو میل می سوخت و با نگاه کردن به درونش خود را دلداری می داد.
در حالی که این تنفر ناگهانی که باعث می شد یارومیل به مسخره بودن خودش پی ببرد او را از روحش منحرف و دور می کرد. این تنفر مثل یک دشنام بود، هم خلاصه و هم گویا؛ مثل یک سیلی بود، که برای رها شدن از آن فقط باید گریخت. اما اگر ناگهان ضعف و کوچکی مان بر ما آشکار شود، برای رهایی از آن به کجا باید گریخت؟ فقط یک راه گریز، آن هم به سوی بالاترهاست که اجازه می دهد از این حقارت رها شویم.

  •  

زن گفت که این اتاق خانه اش بوده، در حالی که آنجایی که "زاویه" می خواهد او را ببرد نه کمد لباس دارد و نه پرنده ای در قفس. زاویه جواب داد خانه آدم، کمد لباس یا پرنده ای در قفس نیست، بلکه حضور و وجود کسی است که دوستش داریم. بعد گفت که حتی خودش هم خانه ای ندارد، و به زبان دیگر گفت که خانه اش در قدم هایش است، در راه رفتنش و در سفرهایش. گفت که خانه اش همان جایی است که افق های ناشناخته به رویش باز می شوند. گفت قادر به زندگی نیست مگر با گذشتن از یک خواب به خوابی دیگر و از یک منظره به منظره ای دیگر؛ و اگر مدت زیادی یک جا بماند می میرد. زاویه حس می کرد دوباره پر از احساس سفر شده است و هیچ چیز به زیبایی لحظه قبل از سفر نیست، لحظه ای که افق فردا به ملاقاتمان می آید و به ما نوید می دهد.

  •  

نگاهش را به چشم های دختر مو بور دوخت و می دانست که نباید تن به بازی دروغی بدهد که هدفش جاودانه ساختن یک چیز موقتی است و می خواهد از یک چیز کوچک، چیزی بزرگ بسازد؛ می دانست که نباید به بازی دروغینی که عشق نامیده می شود، تن در دهد.

  •  

فقط احساس گناه نبود که او را به طرف خطر می کشانید. از این ترسی که عمر را نصف عمر و مردها را نیمه مرد می کرد متنفر بود. می خواست زندگی اش را در یک کفه ترازو و مرگ را در کفه دیگر بگذارد. می خواست هر یک از اعمالش، حتی هر روز و هر ساعت و هر ثانیه با والاترین محک که مرگ است ارزیابی شود. برای همین هم می خواست اول صف راه برود، روی طنابی راه برود که زیر آن چاه است؛ می خواست هاله گلوله ها را اطراف سرش احساس کند و به این ترتیب در مقابل چشم های همه بزرگ و بی انتها شود؛ همچون مرگ که بی انتهاست.

  •  

به او نگاه می کرد و به این می اندیشید که او زیباست و ترک کردنش سخت است. اما دنیا، در آن طرف پنجره، زیباتر بود. و اگر او به خاطر دنیا زنی را ترک می کرد که دوست داشت، این دنیا برایش ارزشمندتر می شد. به قیمت تمام عشقی که به آن خیانت شده بود. زاویه گفت: "تو زیبایی، اما من مجبورم به تو خیانت کنم." بعد خود را از آغوش او بیرون کشید و به طرف پنجره رفت.

  •  

"این از آسمان برایت افتاده؛ ناگهانی؛ بدون اینکه انتظارش را داشته باشی؛ خالق این تصویر تو نیستی، اما بهتر است بگوییم کسی در درون توست، کسی که شعر تو را در درون تو می نویسد؛ جریان بسیار قوی ضمیر ناخودآگاه است که از همه ما می گذرد؛ اگر این جریانی که در همه ما بطور مساوی وجود دارد، تو را برای به صدا در آوردن ویلنش انتخاب کرده است، نشانه فضیلت تو نیست."
یارومیل فورا در آن بارقه ای برای غرورش پیدا کرد؛ درست است که او تصاویر شعرش را نیافریده بود؛ اما نکته مرموز این بود که دقیقا دست نگارنده او انتخاب شده بود؛ بنابراین او می توانست به چیزی بزرگ تر از "هنر" ببالد؛ می توانست به این خاصیت "برگزیده بودنش" ببالد.

  •  

دنیا بی وقفه او را آزار می داد؛ در مقابل زن ها سرخ می شد، خجالت می کشید و همه جا مورد تمسخر بود. در رویاهای مرگ، سکوت را پیدا می کرد. در آنجا به آرامی زندگی می کرد، بی صدا و خوشحال. آری، مرگ، آنطور که یارومیل تصور می کرد، یک مرگ "زندگی شده" بود: این مرگ به طور عجیبی به دورانی شبیه است که آدم احتیاج ندارد وارد دنیا شود، چون برای خودش دنیایی دارد و بالای سرش گنبد محافظی است، طاقی در درون شکم مادرانه. در این مرگ که به خوشبختی بی پایانی می مانست، او می خواست با زن محبوبش یکی شود.

  •  

مرگ هنگامی واقعی می شود که از شکاف های پیری به درون آدمی رخنه کند. اما پیری برای یارومیل بی نهایت دور بود؛ مبهم بود؛ مرگ برای یارومیل واقعیت نبود، رؤیا بود. اما او در این رؤیا به دنبال چه می گشت؟ او در رؤیای مرگ، بی نهایت را جستجو می کرد. زندگی اش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر. در رؤیاهای مرگ، خوشبختی را نیز جستجو می کرد. بدنی را در خواب می دید که به آرامی در زمین حل می شد، و او این عمل عاشقانه را زیبا می یافت، عملی که بدن به زمین مبدل می شود، به آرامی و با لذت.

  •  

کودکی واقعی هیچ چیز بهشتی ندارد و آنقدرها هم لطیف نیست. لطافت در لحظه ای متولد می شود که ما به آستانه سن عقل پرتاب شده ایم و با دلهره متوجه آن مزایایی از کودکی می شویم که وقتی خودمان بچه بودیم نمی فهمیدیم. لطافت، ترسی است که در سن عقل به ما القاء می شود.
لطافت، اقدام به ایجاد فضایی مصنوعی است، فضایی که در آن باید با دیگری مثل بچه رفتار کرد. لطافت، ترس از عاقبت عشق جسمانی نیز هست؛ کوششی است برای نجات عشق از دنیای بزرگسالان، دنیایی که فریبنده و اجبار آمیز و سنگین شده از تن و مسئولیت است؛ لطافت، کوششی است برای نگریستن به زن به مثابه یک کودک.

  •  

اما مگر مهم بود که پیشرفت وجود داشته باشد یا نه؟ مگر مهم بود که سوررئالیسم بورژوا باشد یا انقلابی؟ مگر مهم بود که حق با یارومیل باشد یا با دیگران؟ مهم این بود که او به آن ها بپیوندد. علی رغم جر و بحث با آن ها، علاقه شدیدی نسبت به آن ها احساس می کرد. حتی به آن ها گوش نمی داد و فقط به یک چیز فکر می کرد، به اینکه خوشحال است: او جماعتی را پیدا کرده بود که در آن فقط پسر مامانش یا یکی از شاگردان کلاس نبود، بلکه خودش بود. و به خودش گفت آدم نمی تواند کاملا خودش باشد، مگر زمانی که کاملا در میان دیگران باشد.

  •  

آه، کوچولو، تو هرگز از این احساس خلاص نخواهی شد. تو مقصری، مقصری. هر بار که از خانه ات خارج شوی، پشت سرت نگاه سرزنش آمیزی حس می کنی که با فریاد تو را به بازگشت می خواند! تا آخر دنیا مثل سگی خواهی بود که قلاده اش به زنجیر درازی بسته شده باشد و حتی اگر دور شوی، همیشه صدای ساییده شدن این قلاده را بر گردنت احساس میکنی! حتی اگر اوقاتت را با زن ها سرکنی، حتی اگر با آن ها در تخت باشی، همیشه زنجیر درازی دور گردنت خواهد بود و در آن دور دورها مادرت سر آن را به دست گرفته است و از حرکات مقطع این زنجیر، متوجه می شوی که خودت را به چه حرکات وقیحی سپرده ای! "شارل بودلر، تو چهل ساله خواهی شد و باز هم از مادرت خواهی ترسید!"

  •  

فکر می کنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمی گردیم، آن را به رنگ دیگری می بینیم.

  •  

چند روز بعد متوجه شد که در بی حالی پسرش، علاوه بر خستگی، غم هم هست. به خاطر همین تقریبا با او آشتی کرد و دوباره امیدوار شد. به خود می گفت معشوقه ها مجروح می کنند و مادرها دلداری می دهند؛ به خود می گفت معشوقه ها می توانند بیشمار باشند، اما مادر فقط یکی است. با خود تکرار می کرد من باید به خاطر او مبارزه کنم، باید به خاطر او مبارزه کنم، و از آن به بعد، مامان مثل یک ببر محافظ و دلسوز دور او می چرخید.

  •  

انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده ای می تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت فرسا، فروپاشی عادات و رسوم، و تردید به بار می آورند. جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به واسطه اشتباه زایل نمی شود و انقلاب می تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است. آه! چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن ترها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو می ریزد.

  •  

قافیه و وزن از یک توانایی جادویی برخوردارند: دنیای بی شکلی که در یک شعر قافیه دار محصور است، ناگهان شفاف و منظم و روشن و زیبا می شود. اگر در شعری، کلمه مرگ درست در جایی قرار بگیرد که در بیت قبلی آن صدای همسرایان طنین افکنده باشد، مرگ تبدیل به یک عنصر خوش آهنگ منظم می شود. و حتی اگر شعر علیه مرگ اعتراض کند، خود به خود مرگ موجه می شود، یا حداقل به صورت موضوع زیبایی برای یک اعتراض در می آید.

  •  

استخوان، گل های سرخ، تابوت، زخم، تمام این ها در شعر تبدیل به یک باله می شوند و شعر و خواننده رقاصان این باله هستند. مسلما آن هایی که می رقصند نمی توانند رقص را نفی کنند. آدمی به واسطه شعر موافقتش را با هستی اعلام می کند، و قافیه و وزن از بی رحم ترین وسیله های ابراز این موافقت به شمار می آیند.
غزل سرایی نوعی مستی است و آدمی برای اینکه راحت تر خودش را با دنیا تطبیق دهد، مست می شود. انقلاب مایل نیست تحت نظر باشد و مورد بررسی قرار گیرد، بلکه می خواهد جزئی از آن بشویم؛ بدین گونه است که انقلاب مغازله می شود و غزل سرایی برایش از واجبات است.

  •  

پیش از این، آینده برای یارومیل به مثابه یک راز بود؛ تمام ناشناخته ها در آینده پنهان می شدند؛ به همین خاطر است که در آن واحد، هم او را به طرف خود می کشید و هم او را می ترساند؛ آینده نقطه مقابل اطمینان بود، نقطه مقابل آرامش خیال. به همین خاطر او در لحظات ترس و اضطراب، در رؤیای عشاق پیر فرو می رفت که چون دیگر آینده ای در پیش رو نداشتند خوشبخت بودند.
اما انقلاب به آینده معنی متضادی می بخشید: آینده دیگر یک راز نبود؛ انقلابیون آن را خوب می شناختند؛ فرد انقلابی آینده را به واسطه رساله ها و کتاب ها و کنفرانس ها و رسانه های گروهی میشناخت؛ آینده دیگر وحشت ایجاد نمی کرد، برعکس برای زمان حال که پر از شک و تردید بود، یقین به ارمغان می آورد؛ به همین دلیل فرد انقلابی همچون کودکی در کنار مادرش، در آینده به دنبال مأمنی می گشت.

  •  

بالاخره با این فکر به خودش اطمینان داد که یک عشق بزرگ، که مثل صاعقه بطور ناگهانی از راه می رسد، در یک چشم به هم زدن زن را از هر نوع ممنوعیت و هر نوع حجب و حیایی می رهاند، و دختر دقیقا به همین خاطر که پاک و بی گناه است، با مهارت یک دختر جلف، خودش را به معشوق تسلیم می کند. به عبارت بهتر: عشق در او منشأ نیرومندی از الهامات غیر منتظره را نمایان می کند. نبوغ عشق در یک چشم به هم زدن، جانشین همه تجربیات می شود. این تجزیه و تحلیل به نظرش زیبا و عمیق می آمد؛ در پرتو آن، دوستش تبدیل به الهه عشق می شد.

  •  

از این فکر متأثر شد که دوست دخترش لباس های زشت و ارزان قیمت می پوشد، و او در این موضوع نه تنها جذابیت دوست دخترش را می دید (جذابیت سادگی دختر را) بلکه بیشتر به جذابیت عشق خودش پی می برد: به خودش می گفت دوست داشتن یک آدم جذاب و کامل و با ظرافت کار مشکلی نیست: چنین عشقی چیزی نیست جز عکس العمل ناچیزی که خود به خود در مقابل زیبایی که خود اتفاقی است، پدیدار می شود. اما عشق واقعی، دقیقا می خواهد از موجودی ناکامل محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی ناکامل.

  •  

داستان دو نفر که در شرف عاشق و معشوق شدن هستند آنقدر جاودانه است که ما تقریبا می توانیم فراموش کنیم که زمان وقوعش کی بوده است. چقدر تعریف کردن این نوع ماجراها لذت بخش است! چقدر خوب می شد اگر آن را به فراموشی می سپردیم، آن را که شیره زندگی کوتاه ما را کشیده است تا به خدمت کارهایی بیهوده در آورد؛ چقدر زیبا می شد اگر تاریخ را فراموش می کردیم.

  •  

شعر سرزمینی است که در آن هر گفته ای تبدیل به واقعیت می شود. شاعر دیروز گفته است: زندگی همچون گریه ای بیهوده است و امروز می گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته است. امروز می گوید: همه چیز پایان می پذیرد و در سکوت غرق می شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست.

  •  

آدم تا وقتی بزرگ نشده، تا مدت ها در آرزوی یگانگی و امنیت دنیایی است که در درون مادرش به حد کمال به او اعطا شده؛ و وقتی در مقابل دنیای بزرگسالان - دنیای نسبیت ۔ قرار می گیرد، دچار اضطراب (یا خشم) می شود، دنیایی که او در آن همچون قطره ای است در اقیانوسی بیگانه. به همین خاطر است که جوانان یگانه جویانی شوریده اند؛ رسولان مطلق. به همین خاطر است که شاعر دنیای خصوصی اشعارش را می سازد؛ به همین خاطر است که انقلابی جوان، خواهان دنیای کاملا جدیدی است که تنها از یک اندیشه به وجود آمده؛ به همین خاطر است که جوانان سازش را جایز نمی دانند، نه در عشق نه در ت.

  •  

این اشک ها برای او جوهری بود که وقتی آدم نمی خواهد به انسان بودن اکتفا کند، در آن حل می شود و میل دارد از حدود طبیعی خودش فراتر رود؛ به نظرش می رسید که انسان، با جاری شدن اشک، از حد و مرزهای طبیعت مادی اش فرار می کند، به دوردست ها می پیوندد و بی کران می شود. گریه می کردند و در آن لحظه، بیرون از این دنیا بودند، دریاچه ای بودند که از زمین جدا شده است و رو به آسمان می رود.

  •  

فکر می کرد نه، این درست نیست که عشق و وظیفه را در برابر هم قرار دهد؛ این دقیقا برداشت قدیمی این مسئله است. عشق یا وظیفه، زن محبوب یا انقلاب، نه، نه، به هیچ وجه اینطور نیست. اگر او دختر مو قرمز را در خطر انداخته، به این معنی نیست که عشق برای او ارزشی ندارد؛ چرا که آنچه یارومیل می خواست، دقیقا این بود که دنیا، دنیایی شود که در آن مردان و ن بیش از پیش یکدیگر را دوست بدارند. آری، به این ترتیب بود: یارومیل دوست دختر خودش را، دقیقا به همین دلیل به خطر انداخته بود که او را بیشتر از بقیه مردانی که نشان را دوست دارند، دوست می داشت؛ دقیقا به این دلیل که می دانست عشق و دنیای آینده عشق چیست.

  •  

دوستانش به او هشدار می دهند. بی معنی است که برای چرندیاتی از این قبیل خطر دوئل را به جان بخریم. بهتر است کوتاه بیاییم. لرمونتوف، زندگی تو به مراتب با ارزش تر از این شعله ناچیز و مسخره شرف است.
چی؟ آیا چیزی با ارزش تر از شرف هم وجود دارد؟ بله لرمونتوف، زندگی تو، آثار تو.
نه، هیچ چیز با ارزش تر از شرف نیست!
شرف فقط تشنگی غرور توست، لرمونتوف. شرف، وهم آینه است، شرف فقط نمایشی است برای این مردم نادانی که فردا دیگر اینجا نخواهند بود!
اما لرمونتوف جوان است و ثانیه هایی که او در آن زندگی می کند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه می کنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدم هایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود.


همه ن و مردان را فرا می خوانیم که:
"- شفقت را به مرکز اخلاق و دین بازگردانند.
- به این اصل باستانی بازگردند که هرگونه تفسیر از متن مقدس که موجبات خشونت و نفرت و حقارت را پدید آورد، نامشروع و غیر مجاز است.
- مطمئن شوند که درباره دیگر سنت ها و ادیان و فرهنگ ها اطلاعاتی صحیح و آمیخته با احترام در اختیار جوانان قرار می گیرد.
- بازتصدیق تنوع دینی و فرهنگی مثبت را تشویق کنند.
- همدلی آگاهانه با مصائب تمام انسان ها را، حتی آنان را که دشمن خویش می شمارند، پرورش دهند."
شفقت که خاستگاه آن به نوعی تصمیم گیری اصولی برای فرارفتن از خودخواهی باز می گردد، می تواند محدوده های دینی، ایدئولوژیک، جزم اندیشانه و ی را در هم شکند.

  •  

واژه شفقت برگرفته از لغت لاتین patiri و یونانی pathein است که "رنج کشیدن، تحمل کردن یا تجربه کردن" معنی می دهد. پس شفقت به معنی پذیرفتن یا تحمل کردن چیزی در شخصی دیگر است؛ یعنی خود را به جای دیگری قرار دادن؛ احساس کردن درد و رنج او به صورتی که گویی درد و رنج خود ماست و درک دیدگاه های او با بلندنظری. به همین دلیل است که شفقت به شکلی بایسته در قانون طلایی خلاصه می شود که از ما می خواهد به دل های خود نگاه کنیم، آنچه ما را رنجور می سازد کشف نماییم و آن گاه تحت هر شرایطی، از تحمیل آن رنج بر دیگری اجتناب ورزیم. بنابراین می توان شفقت را نوعی رویکرد مبتنی بر اصول اخلاقی و نوع دوستی منسجم تعریف کرد.

  •  

بودا ادعا کرد قلمروی از آرامش مقدس را درون خویش کشف کرده که خود آن را نیروانا (خاموش کردن) نامید زیرا هیجانات، آرزوها و خودخواهی هایی که تا آن وقت او را اسیر خود کرده بود، همانند یک شعله خاموش شده بود. یکی از اصول اساسی نیروانا تمرکز بر چهار عنصر بیکران عشق بود که درون هرکس و هر چیزی وجود داشت: مایتری (مهربانی عاشقانه) یعنی آرزوی پدید آوردن شادکامی برای همه موجودات ذی شعور؛ کارونا (شفقت) یعنی عزم راسخ برای نجات همه مخلوقات از رنج؛ مودیتا (شادی مشفقانه) یعنی لذت بردن از شادی و شادکامی دیگران؛ و سرانجام اوپکشا (عدم تعلق) گونه ای شکیبایی و آرامش که ما را قادر می سازد به همه موجودات به صورت برابر و بی غرض عشق بورزیم.

  •  

بحث و جدال پیرامون مادر ترزا نشان می دهد که پیدا کردن راه از میان جهان پیچ در پیچ و غالبأ فاسد ت های قرن بیستم، برای یک زن نسبتا ساده، تا چه حد دشوار بوده است. زخم زبان برخی از منتقدان وی نه تنها نشان دهنده گرایشی غیر مشفقانه در گفتمان مدرن است (آیا همه ما موجودات ناقصی نیستیم؟) بلکه گونه ای تنفر غریزی نسبت به خصایل مشفقانه است که از اساس تصمیم دارد هرگونه نشانه ای از شفقت را نوعی "دروغ، خودنمایی و فریب" جلوه دهد. به نظر می رسد که امروزه بسیاری از مردم ترجیح می دهند که به جای مشفق بودن، حق به جانب جلوه کنند.

  •  

نخستین اسناد به جامانده از هوموساپینس حاکی از آن است که ما در همان زمان و به همان دلایلی که شکل های مختلف هنر را ابداع کردیم، نظام های دینی را نیز به وجود آوردیم. نئوکورتکس، ما را به مخلوقاتی معناجو بدل کرده که از پیچیدگی و تراژدی گرفتاری خویش عمیقا آگاهیم و اگر برای زندگی خویش اهمیتی غایی کشف نکنیم، به سادگی در دام یأس و نومیدی گرفتار خواهیم آمد. در هنر، همانند دین، ابزاری برای رهایی و تشویق "لطافت" و "انعطاف پذیری" می یابیم که ما را به سوی دیگری می کشاند. هنر و دین ما را به ساحتی جدید درون خودمان پیش می رانند که در آن به درجه ای از آرامش دست می یابیم.

  •  

 در زبان های سامی، واژه ای که برای شفقت به کار می رود (رحمان در عربی و رحمانوت در عبری پسابابلی) به لحاظ ریشه شناسی با رحم (زهدان) مرتبط است. تصویر مادر و فرزند بیانی مثالین از عشق انسانی است. این تصویر تجسم مهر مادری است که به احتمال زیاد سبب شده است در ما توانایی نوع دوستی ایثارگرانه و بی قید و شرط ایجاد شود.
ما انسان ها بیش از هرگونه دیگری اساسا به عشق وابسته ایم. مغز ما به گونه ای تکامل یافته است که هم مراقب باشد و هم نیازمند به مراقبت. تا آنجا که اگر این تربیت نباشد، صدمه خواهد دید. عشق مادری عشق عاطفی را بسط می دهد. این عشق مبنای هورمونی قدرتمندی دارد اما در عین حال "هر روز و همه روز" مستم عمل متعهد و ایثارگرانه است.

  •  

همه ما در مورد رهگذرانی که افرادی به کلی غریبه را از خطر غرق شدن نجات داده اند، داستان هایی شنیده ایم. آن ها غالبا تأکید می کنند که هیچ فعل قهرمانانه ای صورت نگرفته و می گویند "کار دیگری نمی توانستم انجام دهم. نمی توانستم دستش را رها کنم، مثل این بود که بخواهم دست خودم را قطع کنم". برخی پژوهشگران این واکنش را به "عصب های آینه ای" نسبت می دهند که در قسمت جلویی مغز قرار دارند. هنگامی که به کس دیگری نگاه می کنیم که دست خود را می سوزاند، این "عصب های آینه ای" در صفحه عصب های تصویربردار روشن می شوند. ظاهرا همین عصب های تازه کشف شده واسطه پدید آمدن همدلی اند و ما را قادر می سازند که با دیدن تجربه دیگران، رنج آن ها را رنج خود بدانیم.

  •  

اسطوره تنها هنگامی معنا می یابد که به عمل درآید: یا به لحاظ آیینی و یا به صورت رفتاری. اسطوره تنها هنگامی قابل درک خواهد بود که به عنوان بخشی از یک فرایند تغییر بیان شود. اسطوره را به درستی یکی از شکل های اولیه روانشناسی دانسته اند. داستان های خدایانی که از میان هزارتوها می گذرند یا با هیولاها نبرد می کنند، بیشتر توصیف گر حقیقتی مثالی است تا رخدادی واقعی. هدف آن ها وارد ساختن مخاطبان به جهان هزارتوی روان بود، در حالی که به آن ها می آموختند چگونه از این قلمرو اسرارآمیز عبور کنند و با روح شیطانی خویش دست و پنجه نرم کنند. اسطوره قهرمان به مردم می گفت چه باید بکنند تا قهرمانی بالقوه خویش را به منصه ظهور بگذارند.

  •  

بصیرت بسیار مهم بودا این بود که اخلاقی زندگی کردن یعنی برای دیگران زندگی کردن. کافی نیست که از یک تجربه دینی لذت ببریم. او گفت پس از رسیدن به روشنگری، شخص باید به کوچه و بازار برگردد و در آنجا نسبت به همگان شفقت در پیش گیرد و هر چه در توان دارد، انجام دهد تا از درد و رنج دیگران فروکاهد. او پس از این که به نیروانا رسید، وسوسه شد که از آرامش متعالی که بدان دست یافته بود، لذت ببرد اما در عوض چهل سال باقی مانده عمر خویش را در جاده ها و در حالی که شیوه خود را به دیگران می آموخت، گذراند. در بودیسم مهایانه، قهرمان بودی ستوه است. او در آستانه روشنگری قرار دارد اما به جای محو شدن در لذت و بهجت نیروانا، تصمیم می گیرد به جهان مصائب بازگردد

  •  

سونزی معتقد بود که آیین ها از تحلیل انسانیت توسط حکیمان الهام گرفته شده اند و به عمیق ترین عواطف تولید شده توسط مغز شکل می بخشند، دقیقا همانند هنرمندی که با مهارت، شکل و زیبایی را از ماده ای به ظاهر بی خاصیت و بی ارزش بیرون می کشد. آیین ها "آن چه را بیش از حد بلند است، کوتاه می کنند و آن چه را بیش از اندازه کوتاه است، بلند می کنند. افزودنی ها را کنار می گذارند و نقصان ها را اصلاح می کنند. انواع عشق و احترام را گسترش می بخشند و زیبایی های رفتار صحیح را گام به گام محقق می سازند."

  •  

مسیحیان اروپا آموخته بودند که هر جمله کتاب مقدس را به چهار شیوه توضیح دهند: لفظی، اخلاقی، تمثیلی و عرفانی. همانند "ربی ها"، برای مسیحیان نیز خیر خواهی، کلیدی اساسی برای تفسیر صحیح بود. قدیس آگوستین، تأکید می کرد که متن مقدس چیزی نمی آموزد مگر خیر خواهی. منظور نویسندگان کتاب مقدس هر چه بوده باشد، هر عبارتی که ظاهرا نفرت را موعظه می کند و منشأ عشق نیست، باید به صورت تمثیلی و به گونه ای به تفسیر در آید که از خیرخواهی سخن بگوید. اسلام را نیز به طرق مختلف می توان تلاشی هوشمندانه برای مخالفت با خشونت قبیله گرایی دانست که مسلمانان را به استفاده از توانایی های مغز جدید جهت کنترل پرخاشگری و هدایت آن به سمتی دیگر وامی دارد.

  •  

تمام فرهنگ ها برای خود قهرمانی اسطوره ای ساخته اند. در تمام این داستان ها، قهرمان مسیر خویش را با نگاه کردن به جامعه اطراف خود آغاز می کند و در می یابد که چیزی از قلم افتاده است: شاید رخوتی معنوی وجود داشته باشد؛ شاید مفاهیم سنتی دیگر هم روزگاران وی را مخاطب قرار نمی دهند.
او نمی تواند هیچ راه حل حاضر و آماده ای پیدا کند، پس تصمیم می گیرد که خانه را ترک گوید، به هر آن چه امن و آشناست پشت کند و پاسخی تازه بیابد. قهرمان درد و طرد و جدایی و خطر و حتی مرگ را تجربه خواهد کرد اما از برای عشق به مردمش می خواهد دست به این سفر بزند، گونه ای از خودگذشتگی که درازگویی های آکنده از لفاظی را شامل نمی شود بلکه عملا ترجمانی از نوع دوستی است.

  •  

مطالعه تطبیقی دیگر ادیان بدین منظور صورت نمی گیرد که علاقه شما را نسبت به دین خودتان کم کند یا شما را وادارد که به دین دیگری در آیید. در وضعیت ایده آل، این رویکرد باید به شما کمک کند ایمانی را که با آن آشناترید به گونه ای متفاوت تر و در پرتو نوری قوی تر مشاهده نمایید. هریک از ادیان جهان قابلیت های خاص خود و روشن بینی خاص خود نسبت به سرشت و مقتضیات شفقت را دارا هستند و گاه چیزی منحصر به فرد برای آموزش به ما را در خود نهفته دارند.
پس در حالی که در خصوص آموزه های سنت خویش تحقیق می کنید، زمانی را صرف آن کنید که درباره اظهارات دیگر ادیان پیرامون خصایل مشفقانه بیشتر بدانید. آن گاه درمی یابید که این کار فی نفسه شما را قادر خواهد ساخت که همدلی های خود را گسترش دهید و برخی از پیش پندارهایی را به چالش بکشید که ما را از "دیگری" جدا می کند.

  •  

آگاهی از خطاها و پذیرفتن مسئولیت آن ها امری ضروری است، اما در عین حال باید بدانیم که خشم و ترس و نفرت و از که باعث می شوند با دیگران بدرفتاری کنیم، از مغزی نشأت می گیرند که ما از نیاکان خزنده خویش به ارث برده ایم. بی فایده است که به خاطر احساساتی همچون حسادت و خشم و نفرت به تلخی به سرزنش خویشتن بپردازیم. این کار تنها به نفرت از خود منجر خواهد شد. در عوض باید به آرامی ولی قاطعانه از همراهی با این احساسات اجتناب ورزیم و با بودا همراه شویم که: "این مال من نیست؛ این آن چیزی نیست که من واقعا هستم؛ این خویشتن من نیست"

  •  

در بودیسم می گویند شفقت (کارونا) اراده برای آزاد کردن دیگران از غم و اندوه است؛ و اگر به رنج ها و ناخشنودی های خویش اذعان نکنیم، شفقت غیر ممکن خواهد بود. امروزه در غرب غالبا ما را تشویق می کنند که مثبت فکر کنیم، دل و جرأت داشته باشیم، خم به ابرو نیاوریم و با سرسختی به وجه روشن زندگی نگاه کنیم. البته تشویق به مثبت بودن دارای اهمیت است، اما گاهی نیز ضروری است که به خودمان اجازه سوگواری بدهیم. امروزه غالبا در ابراز قاطعانه احساسات خوبمان میزانی از سنگدلی وجود دارد زیرا وقتی که مردم از اندوه خویش با ما سخن می گویند، اگر صرفا به آن ها بگوییم مثبت باشند، احتمالا آن ها را با احساس بدفهمی و تنهایی در ناراحتی رها کرده ایم.

  •  

وقتی بر رنجی تأمل می کنیم که در مقیاس جهانی شاهد آن هستیم، احتمالا از ناچیزی رنج خویش خجالت زده می شویم. مع هذا رنجمان برای خودمان واقعی است.

  •  

غالبأ علت بیچارگی ما خودمان هستیم. ما در طلب چیزها و آدم ها هستیم، اگر چه در اعماق قلب خود می دانیم که اینها نمی توانند ما را خشنود سازند. تصور می کنیم که اگر شغل خاصی به دست آوریم یا به موفقیت های ویژه ای دست یابیم، تمام مشکلاتمان حل می شود، اما ناگهان در می یابیم که چیزهایی که ما با چنین شور و شوقی خواهان آن هستیم، چندان هم شگفت انگیز نیستند. لحظه ای که چیزی را به دست می آوریم، نگرانی برای از دست دادن آن را آغاز می کنیم. بخش اعظم رنج ما از احساس ایجاد مانع برای خودمان نشأت می گیرد.

  •  

احساسات ما در مورد دیگر انسان ها غالبأ نسبی و ذهنی هستند و با واقعیت ارتباط کمی دارند. این احساسات به جای آنکه ارزیابی عقلانی و عینی از دیگران باشند، به سادگی می توانند "ناظر به خود من" باشند. مادام که به آن ها اجازه دهیم بر ما غالب شوند، ما را در یک جهان بینی تدافعی و خود محور محبوس می کنند، آن چنان که هرگز به توانایی کامل خویش پی نخواهیم برد. یک راه سازنده تر برای برخورد با احساسات خصمانه نسبت به دیگران، تشخیص این مسأله است که آن کسانی که ما دوستشان نمی داریم نیز به همین طریق از این احساسات در رنج اند. وقتی مردم به ما حمله می کنند، احتمالا یأس و اضطراب بی اختیار مشابهی را تجربه می کنند.

  •  

بدون دقت نقادانه مستقل نمی توانیم از خودمحوری بگریزیم و وضع اسفناک دیگران را درک نماییم. این دقت و جدیت ما را قادر می سازد که از ذهنیت موروثی از خزندگان که ما را در درجه اول اهمیت قرار می دهد فاصله بگیریم. ارسطو معتقد بود که تراژدی احساسات را پرورش می دهد و به مردم می آموزد که به نحو شایسته ای آن ها را تجربه کنند.
نمایش ها و فیلم ها و داستان ها ما را قادر می سازند که به گونه ای خلاق به زندگی های دیگر وارد شویم و از مردمی که تجربه هایشان به کلی با ما متفاوت است، همدلانه حمایت نماییم. این آثار هنری لحظاتی از خلسه مشفقانه را در اختیار ما قرار می دهند و ما در طی این گام باید تصمیم بگیریم که به هنر اجازه دهیم ما را آشفته سازد و باعث شود که پیش داوری های عمیق و ریشه دار را به پرسش بگیریم.

  •  

برای داشتن زندگی مشفقانه، تخیل امری حیاتی است. تخیل که یک ویژگی منحصر انسانی است، هنرمندان را قادر می سازد که جهان هایی به کلی جدید پی افکنند و به رویدادهایی که هرگز به وقوع نپیوسته اند، یا به مردمی که هرگز وجود نداشته اند، ظاهر قدرتمندی از واقعیت ببخشند. شفقت و ترک نفس هر دو برای هنر ضروری اند.
وقتی فیلمی ما را به گریه می اندازد، غالبا بدان علت است که با خاطره ای پنهان یا آرزویی از دست رفته تماس پیدا می کند. هنر ما را به تصدیق رنج ها و آرزوهای خود فرا می خواند و از ما دعوت می کند که درهای ذهن خود را به روی دیگران بگشاییم. هنر به ما کمک می کند که دریابیم تنها نیستیم و دیگران نیز رنج می کشند.

  •  

هنگامی که در تصوراتی همچون خشم، نفرت، حسد، آزردگی و انزجار غرق هستید، به شیوه کوچک شدن افق ها و کاهش خلاقیتتان توجه کنید. وقتی در جنگ این دل مشغولی های متخاصم گرفتاریم، فقط بر خودمان متمرکز می شویم و فقط می توانیم به چیزهای کوچک فکر کنیم و همه چشم اندازهای وسیع تر را از دست می دهیم. مایلیم فرض کنیم که دیگران عامل رنج ما هستند. با مراقبه به تدریج یاد می گیریم که غالبا علت واقعی رنج های ما خشمی است که درون ما خانه دارد. وقتی عصبانی هستیم، دلمان می خواهد در مورد نقایص یک فرد مبالغه کنیم. دقیقا همانند وقتی که تحت تأثیر آرزوها و تمایلات، جذابیت های یک فرد را مورد تأکید قرار می دهیم و از نقایصش غفلت می ورزیم، اگرچه در یک سطح احتمالا می دانیم که این توهمی بیش نیست.

  •  

ممکن است برخی از اعمال دینی گذشتگان برای انسان های امروزی عجیب و غریب باشد اما مورخ باید وجود خود را از پیش فرض های پساروشنگری خود "خالی" سازد، خویشتن قرن بیستمی اش را ترک کند و با تمام وجود به نظرگاهی در مورد جهان وارد شود که بسیار با نظرگاه خودش متفاوت است. نویسنده توضیح داده بود که مورخ دین نباید "قراردادها و آداب و رسوم خود یا خوانندگان خود را جایگزین میثاق ها و قاعده های اصلی نماید." بلکه برعکس، باید چشم انداز خود را به گونه ای گسترش دهد که "برای دیگری هم جایی باز شود."
او نباید جست و جو در منابع و مطالب خود را متوقف کند تا زمانی که "ادراکش به سطحی برسد که در مورد معنای یک موقعیت خاص، به یک دریافت انسانی بی واسطه نائل شود و با این فهم همدلانه از موقعیت می تواند احساس کند که خودش هم همان کار را انجام می داد."

  •  

دستاوردهای عظیم علم مدرن می تواند ما را بدین باور رهنمون شود که دائما مرزهای نادانی را پشت سر می گذاریم و به زودی آخرین رازهای جهان را برملا خواهیم ساخت. علم در ذات خود پیش رونده است: دائما به اطلاعات جدیدی دست می یابد و هنگامی که یک نظریه باطل شد و زمان آن گذشت، تنها از نظر عتیقه شناسان جالب خواهد بود. اما دانشی که از طریق علوم انسانی و هنر به دست می آوریم، بدین شکل پیش نمی رود. در این جا نیز همان سؤال ها را مطرح می کنیم: شادکامی چیست؟ حقیقت چیست؟ چگونه با فناپذیری خویش کنار می آییم؟ و به ندرت به یک پاسخ قطعی دست می یابیم چراکه این مسائل تا ابد هیچ پاسخ قطعی در پی نخواهند داشت. هر نسل باید از نو شروع کند و راه حل هایی را بیابد که مستقیم شرایط منحصر به فرد او را مخاطب قرار می دهد.

  •  

دین آنگاه که به ما کمک می کند سؤال کنیم و ما را در وضعیت حیرت قرار می دهد، در بهترین حالت خود است؛ و هنگامی که می کوشد با اقتدار و جزمیت بدان پرسش ها پاسخ دهد، به احتمال قوی در بدترین وضع خود به سر می برد. ما هرگز نمی توانیم به درک ذات متعالی نائل شویم که او را خدا، نیروانا، برهمن یا دائو می نامیم؛ دقیقا بدان علت که یک امر متعالی است، فراتر از محدوده احساس قرار دارد و بنابراین نمی توان مدرکی قطعی برایش ارائه داد. اگر بگوییم که دقیقا می دانیم "خدا" چیست، در واقع درباره یک بت سخن می گوییم، درباره ایزدی که در تخیل خود آن را برساخته ایم.

  •  

پرسی بریجمن توضیح می دهد: "احتمالا سرانجام ساختار طبیعت چنان خواهد بود که فرایند اندیشه ما به قدر کافی با آن مطابقت ندارد که به ما اجازه دهد اصلا درباره آن بیندیشیم. جهان ناپدید می شود و از چنگ ما می گریزد. ما با چیزی به راستی وصف ناپذیر مواجه می شویم."
آلبرت اینشتین هنگامی که در مورد جهان به تأمل می پرداخت، حیرتی عرفانی را تجربه می کرد: "دانستن این که آنچه برای ما دست نیافتنی است واقعا وجود دارد و خویشتن را همچون والاترین خرد و درخشان ترین زیبایی بر ما متجلی می سازد، چیزی که قوای ضعیف ما تنها در ابتدایی ترین اشکالش می توانند آن را درک کنند، این دانش، این احساس در قلب دین داری حقیقی نهفته است. در این معنا، و تنها در این معنا، من به صف مؤمنان با اخلاص تعلق دارم."

  •  

جست و جوی حقیقت برای ما کافی نیست؛ می خواهیم رقبای خود را شکست دهیم و حتی آن ها را تحقیر نماییم. بخش زیادی از این گونه گفت و گوها در واقع نمایش "خود" است. بی تردید هیچ کس اذعان نمی کند که پاسخ را نمی داند یا در مورد اعتبار مدعایش- حتی در مورد مباحث پیچیده ای که پاسخ های آسان را در پی ندارند تردید دارد. اذعان به این که رقبای شما دیدگاه معتبری دارند، غیر قابل تصور به نظر می رسد. آخرین چیزی که هرکس خواهان آن است، تغییر ذهن است. اما با وجود آنکه ممکن است بحث های خشن در ت سودمند باشند، در تغییر قلب ها و ذهن ها این امر بعید است.

  •  

 خاستگاه تمام نهضت های بنیادگرایی که من در یهودیت و مسیحیت و اسلام مورد مطالعه قرار داده ام، ترسی عظیم از نابودی و فنا بوده است؛ و آغازگر هریک از آن ها همان چیزی بوده که تعرض حکومت لیبرال یا سکولار عنوان شده است. تاریخ نشان داده است که هرگونه حمله به هر نهضت بنیادگرایی، چه حمله نظامی یا ی و چه در رسانه ها، نتیجه مع دارد، چراکه این یورش صرفا هواداران این نهضت را متقاعد می کند که دشمنان به راستی در صدد نابودی آن ها هستند.
ما به جای استهزای اسطوره بنیادگرایی باید جدا بر این واقعیت تأمل کنیم که بنیادگرایی غالبا بازتابی از اضطراب هایی است که هیچ جامعه ای نمی تواند خوش سرانه آن ها را به فراموشی بسپارد. دستیابی به این نوع بی طرفی دشوار است چراکه مواضع بنیادگرایانه چالشی عظیم با اصول و ایده آل هایی است که برای رقبای لیبرال آن ها اموری مقدس قلمداد می شوند.

  •  

حقیقت یک عبارت منفرد تنها با در نظر گرفتن کل متن به دست می آید. عبارات را نباید به تنهایی مورد نظر قرار داد، بلکه آنها بخشی از یک "نمای مفهومی" اند، تاروپودی که پارچه جملات را به هم در می بافد. زبان شناسان می گویند در ارتباط روزانه، هنگامی که جمله ای را می شنویم که در ابتدا عجیب یا دروغ به نظر می رسد، بی اختیار می کوشیم زمینه یا بستری پیدا کنیم که این جمله در آن معنا می دهد، چراکه می خواهیم آن چه را به ما گفته شده بفهمیم. زبان شناسان این قانون معرفت شناختی را "اصل حسن ظن" نامیده اند

  •  

هنگامی که می کوشید چیزی عجیب و بیگانه با خود را به فهم درآورید، نکته مهم این است که فرض کنید سخنگو نیز همان سرشتی را دارد که شما دارید؛ و اگر چه ممکن است نظام های عقیدتی شما با یکدیگر تفاوت داشته باشد، هر دوی شما در مورد آن چه حقیقت را تشکیل می دهد، یک باور دارید. "معنادار کردن سخن و رفتار دیگران، حتی نابهنجارترین رفتار آنان، مستم آن است که بخش زیادی از حقیقت و دلیل را در آن ها بیابیم." اگر نتوانیم چنین کنیم، سخنگو را با عناوینی همچون بی عقل، بی ربط، و اساسا غیرانسان کنار می گذاریم.

  •  

گاه هنگامی که مردم جرم یا خشونتی را به باد انتقاد می گیرند، گویی مشغول خودستایی خوشایندی هستند و در مقابل چشمان ما از باد غرور متورم می شوند. گاندی با حمایت از مقاومت بدون خشونت، مکررا از مردم می پرسید آیا برای تغییر می جنگند یا برای مجازات؟ او معتقد بود وقتی عیسی به پیروان خویش می گفت طرف دیگر صورت خود را برگردانند، آن ها را وادار می کرد که در مواجهه با بدخواهی از خود شجاعت نشان دهند. این راهی بود برای تبدیل نفرت و تحقیر به احترام. اما عدم خشونت به معنای گردن گذاشتن به بی عدالتی نبود. گاندی تاکید کرد: "حریفان من می توانند به جسدم دست یابند اما به اطاعتم، خیر."

  •  

از آن جا که بر اساس میل به خودپایی می خواهیم از رنج فاصله بگیریم، خودمان را در وضعیتی روانی نگاه می داریم که هم ارز باغ مسرت بوداست. گاه از تشخیص نشانه های فقر، تنهایی، اندوه، ترس و افسردگی در شهر خودمان، در روستای خودمان یا در خانواده خودمان عاجزیم. پس دوباره به جهان خود نگاه کنید و تا ماموریت خود را انتخاب نکرده اید از این گام نگذرید. جایی نیازی هست که شما، و فقط شما، قادر به رفع آن هستید. خیال نکنید که محکوم به زندگی همراه با ریاضت های ناگوارید یا دخالت شما در رنج حاکی از آن است که خودتان زندگی شادی دارید.

  •  

فهم سنت های متفاوت ملی و فرهنگی و دینی دیگر کاری تجملی نیست: امروزه این کار یک ضرورت است و باید به اولویت تبدیل شود. دالایی لاما می گوید وقتی که کشورها و قاره ها و حتی روستاها به لحاظ اقتصادی و اجتماعی مستقل بودند و تماس کمی بین آن ها وجود داشت، نابودی یک دشمن برای "ما" مقرون به صرفه بوده است: اما اکنون چنان به هم وابسته ایم که مفهوم جنگ کهنه و منسوخ شده است. پیروزی یک جانبه دیگر مطرح نیست. این امر نهایت به درد و رنج خود ما منتهی خواهد شد. در اقتصاد جهانی و عصر الکترونیک، حد و مرزهای ملی هرچه بیشتر و بیشتر بی معنا می شوند؛ دیگر نمی توانیم به سادگی بین "خودمان" و "آن ها" مرزی قاطع رسم کنیم.

  •  

عداوت آگاهی و هویت ما را شکل می دهد. کسانی که از آن ها نفرت داریم، فکر ما را به خود مشغول می کنند، به شیوه ای منفی در ذهن ما منزل می گزینند، آن چنان که ما در قالب یک مراقبه غیر عادی در فکر فرو می رویم و بر خصایل بد آن ها متمرکز می شویم. بدین ترتیب، دشمن به همزاد ما بدل می شود، سایه ای از خودمان که به او شباهت داریم.

  •  

کسی که بی غرض است و منصف و آرام و ملایم و پذیرنده و خوش قلب، در حقیقت یک پناهگاه است. یک انسان واقعا مشفق زخمه ای را بر تار دل ما می نوازد که آکنده از طنین برخی از عمیق ترین آرزوهای ماست. مردم گرد چنین شخصی جمع می شوند چراکه به نظر می رسد در جهانی پر از خشونت و خشم، مأمنی از آرامش در اختیار آن ها قرار می دهد. این کمال مطلوب و آرمانی است که ما آرزویش را داریم و دستیابی به آن از ظرفیت ما خارج نیست. اما حتی اگر به کسری از این روشنی یافتگی دست یابیم و اندکی دنیا را ترک گوییم، می توانیم ادعا کنیم که زندگی مان ارزشمند بوده است.

  •  

غالبأ وقتی دشمن شروع به تعریف داستان خود می کند، طرف دیگر حرف او را قطع می کند، دهان او را می بندد، اعتراض سر می دهد و او را به دروغ گویی و ناراستی متهم می کند. ولی همانند هر اسطوره دیگر، یک داستان غالبا بازتابی از معنای درونی یک رویداد است و نه صحت تاریخی یا واقعی. ما باید به احساس نهفته رنجی گوش دهیم که در داستان دشمن وجود دارد و باید بدانیم که روایت ما از همان رویداد نیز احتمالا بازتابی از وضعیت خود ما و رنج های خود ماست تا یک گزارش بی طرف و کاملا واقعی. باید بکوشیم با نگاهی عمیق و دقیق به قلب خود بنگریم و بدین ترتیب بیاموزیم که اندوه دشمن خویش را مشاهده کنیم.

  •  

ندای شفقت به گذشته های دور محدود نمی شود. گاندی در پایان زندگی خویش اعلام کرد که دیگر از هیچ کس متنفر نیست. شاید از نظام سرکوبگر استعمارگری بریتانیا متنفر بوده باشد، اما نمی توانست از کسانی که این نظام را به اجرا در می آوردند متنفر باشد. "عشق من عشقی انحصاری نیست. نمی توانم مسلمانان یا هندوها را دوست بدارم و از انگلیسی ها متنفر باشم. زیرا اگر به دلیل خوشایند بودن شیوه زندگی تنها مسلمانان یا هندوها را دوست داشته باشم، وقتی که این شیوه برایم ناخوشایند شد، بلافاصله از آن ها متنفر خواهم شد و هر لحظه ممکن است چنین شود. عشقی که بر شالوده نیکی کسانی که دوستشان می دارید استوار شده باشد، رابطه ای تجاری است."


یکی از بهترین چیزهایی که به خاطر دارم، سخنرانی با حرارت استاد کشاورزی درباره یادگیری و کاربرد یافته های علمی با واقعیت ها بود. او تأکید داشت که شناخت دائرة المعارفی به خاطر خودش، کوشش بیهوده ای بیش نیست و این گونه سخن خود را به پایان رسانید: "فشنگ لعنتی نباش، یک تفنگ باش!"

  •  

مریدان، افرادی هستند که چیزی نو را از یک دیدگاه برای خودشان به دست آورده، از من و کار من چیزهایی هم با درک درست و هم نادرست به عنوان سلاح ساخته و در نبرد با همگان یا افراد گوناگون، آن ها را به کار می برند. گاهی برایم دشوار بوده است که بفهمم آیا بیشتر از ناحیه "دوستان" آزار دیده ام یا از جانب دشمنانم.
اکنون برای مزیت نهان شدن از چشم خلایق و تنها بودن، بسیار ارزش قائل هستم. چنین به نظرم می رسد که پربارترین دوران کارم زمان هایی بوده است که توانسته ام کاملا خود را از بند این که دیگران چه فکر خواهند کرد، از انتظارهای حرفه ای و توقع های روزانه، رها کرده و به شکوفا ساختن آنچه انجام می دهم سرگرم باشم.

  •  

من در روابطم با اشخاص، دریافته ام که چنانچه با آنان به گونه ای عمل کنم که در واقع آن طور نیستم، این کار در نهایت، کمکی به ارتباط ما نخواهد کرد. هنگامی که در حال خشم و عیب جویی هستم، نمی توانم نقش یک شخص آرام و دل پسند را بازی کنم، چگونه می توانم به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پاسخ ها را می دانم، در حالی که واقعا نمی دانم، چه فایده دارد که نقش محبوبی را بازی کنم، در حالی که در واقع در همان لحظه دشمنی داشته باشم.
چه فایده دارد که به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پر از اطمینان هستم، در حالی که در واقع ترسیده ام و بی اطمینان هستم. در روابطم با دیگر مردم به هیچ وجه مفید و موثر نمی بینم که در حفظ ظاهر کوشش بنمایم و طوری رفتار کنم که گویی به سطح ظاهر کار دارم، در حالی که در همان زمان مشغول آزمایش چیزی هستم که کاملا متفاوت بوده و در عمق وجود دارد.

  •  

تمایلی ندارم تا یادگیری های خود را به عنوان یک راهنما به شخص دیگری ارائه دهم. با این وجود، من دریافته ام زمانی که شخص دیگری اشتیاق داشته است تا چیزی از فرمان های درونیش را به من بگوید، این امر برای من با ارزش بوده است، حتی اگر تنها به تیز کردن درک من مبنی بر تفاوت فرمان های من منجر شود. بنابراین، با چنین روحیه ای است که من یادگیری های خود را عرضه می دارم.

  •  

نخستین واکنش ما نسبت به بیشتر اظهار نظرهایی که از جانب اشخاص دیگر می شنویم، یک ارزشیابی یا داوری فوری است تا درک کردن آن اظهارنظر. زمانی که شخص پاره ای احساسات یا نگرش ها یا باورها را آشکار می سازد، گرایش ما بیشتر وقت ها این است که احساس کنیم "درسته"، "احمقانه است"، "غیر عادی است"، "قشنگ نیست". به ندرت، ما به خود اجازه می دهیم تا دقیقا درک کنیم که معنای بیانش برای خودش چیست. علت این امر آن است که درک کردن مخاطره آمیز است. چنانچه من به خود اجازه می دهم که شخص دیگر را واقعا درک کنم، احتمال آن می رود که توسط آن درک کردن، خود نیز دگرگون شوم. ما همه از تغییر می ترسیم.

  •  

درک کردن طرف مقابل، یک غنی سازی دوطرفه می باشد. زمانی که با مراجعان پریشان کار می کنم، دنیای شگفت آمیز و غریب یک فرد روان پریش را درک می کنم، یا زمانی که نگرش های شخصی را که احساس می کند تراژدی زندگی غیر قابل تحمل است درک می کنم، یا هنگامی که می فهمم، مردی احساس بی ارزشی و خودکم بینی می کند، هر کدام از این درک ها، مرا نیز تا اندازه ای غنی می سازند. من از این تجربه ها چیزهای زیادی را می آموزم. می آموزم که چگونه تغییر کنم، فرد متفاوتی باشم و فکر می کنم به من می آموزند که بیشتر شخصی واکنش کننده بشوم.

  •  

حق هر فرد در به کار انداختن تجربه اش به راهی که خود صلاح می داند، و کشف معانی که آن تجربه برای او در بر دارد، یکی از گرانبهاترین سرمایه های زندگی به شمار می روند. هر شخص نسبت به خود به معنای بسیار واقعی، مانند یک جزیره است و تنها در صورتی می تواند به سمت جزیره های دیگر پل هایی ببندد، که در درجه نخست مشتاق باشد که خودش بشود و اجازه داشته باشد که خودش باشد.
من این گونه دریافته ام که هنگامی می توانم شخص دیگری را بپذیرم که به معنای دقیق کلمه احساس ها، نگرش ها و باورهای او را به عنوان بخش واقعی و حیاتی وجود او پذیرفته باشم و در این صورت است که من خواهم توانست او را یاری کنم تا تشخص پیدا کند و این آن چیزی است که ارزش بزرگی برای من دارد.

  •  

من هر چه بیشتر نسبت به واقعیت های درونی خودم و واقعیت های شخص دیگر، باز باشم، کمتر خودم را علاقه مند می یابم که درباره "ایستایی چیزها" عجله به خرج دهم. به این راه، کم تر و کم تر گرایش پیدا خواهم کرد تا نسبت به تثبیت و بی حرکتی امور گرایش پیدا کنم، هدف هایی را از پیش تعیین کنم، اشخاص را در قالب هایی بریزم، بر افراد سلطه جویی کنم و آن ها را به راه هایی که من می خواهم بروند، بکشانم.

  •  

هنگامی که احساس می شود فعالیتی با ارزش بوده و به زحمتش می ارزد، بهتر است که انجام شود. به دیگر سخن، من آموخته ام که همه حس ارگانیسمی من از یک موقعیت، برایم بیشتر قابل اعتماد است تا اندیشه من. رفته رفته که به کل واکنش هایم به گونه ژرف تر اعتماد می کنم، در می یابم که می توانم از آن ها در راهنمایی اندیشه خود، سود جویم. به این نتیجه رسیده ام که برای آن اندیشه های مبهمی که در من گاه گاهی به وجود می آیند احترام بگذارم و احساس کنم که آن ها چه قدر پر بها هستند. من در راستای این اندیشه هستم که اندیشه های بی وضوح یا تخیل های مبهم، مرا به زمینه های مهمی رهنمون خواهند شد.

  •  

داوری های دیگران مادام که باید به آن ها گوش کرد و آن ها را به حساب آورد، هرگز نمی توانند راهنمای من باشند. احساس می کنم، تنها یک شخص (دست کم در زمان حیاتم و شاید برای همیشه) می تواند بداند که آنچه من انجام می دهم بی غش، کامل، باز و درست است یا دروغ، سلطه جویانه و نادرست است و آن خود من هستم. خوشحالم که همه نوع شواهد مربوط به آنچه که انجام می دهم را جمع آوری می کنم و انتقاد (دوستانه و دشمنانه) و تمجید (خالصانه و متملقانه)، هر دو بخشی از این شواهد به شمار می روند. اما سنجیدن این شواهد و تعیین درستی و نادرستی آن ها از یکسو و مفید بودنشان از دیگر سو، کار دشواری است که من نمی توانم آن را به عهده شخص دیگری واگذار کنم.

  •  

دلیل فداکاری من برای پژوهش و ساختن یک نظریه، این است که به نیازم درباره درک نظم و معنا، نیاز ذهنی که در من وجود دارد، پاسخ مثبت دهم. من گاه گاهی پژوهش هایی را بنا به دلیل هایی به انجام رسانیده ام: برای خاطر دیگران، برای متقاعد کردن مخالفان و شکاکان، برای پیش افتادن در حرفه، برای کسب شأن اجتماعی و به دلیل های بی معنی. این خطاهای موجود در داوری و عمل، تنها کمکی به من کرده اند این بوده است که به گونه ژرف تری مرا متقاعد کنند که تنها یک برهان درست، جهت پیگیری فعالیت های علمی وجود دارد و آن عبارت است از ی نیاز درونیم به معنا۔

  •  

هیج نظام بسته ای از باورها و هیج مجموعه ای از اصول نامتغیر، برای من معنا نخواهد داشت. زندگی توسط درک متغیر تجربه من و تفسیر آن، هدایت پیدا می کند و آن همواره در فرآیند بالندگی و شدگی جای دارد. هیچ فلسفه ای یا باور یا مجموعه ای از اصول وجود ندارد تا من توانسته باشم دیگران را به داشتن یا باور به آن تشویق کنم.
من تنها می توانم کوشش کنم تا بر اساس تفسیر و معنی جاری تجربه خودم به زندگی ادامه دهم و تلاش کنم. به دیگران فرصت و آزادی لازم برای پیشرفت آزادی درونی وجود خودشان را ارزانی دارم و بدینسان کار می کنم که تفسیر معنی داری از تجربه خودشان برای آن ها به بار آید. چنانچه چیزی به عنوان حقیقت وجود داشته باشد، من بر این باورم که آن باید فرآیندی باشد که فرد آزادانه جستجوی آن را هدف خود قرار دهد.

  •  

در سال های آغازین حرفه ام، از خود می پرسیدم، چگونه می توانم این شخص را درمان یا دگرگون سازم؟ اکنون پرسشم را به شرح زیر تغییر داده ام: من چگونه می توانم رابطه ای را فراهم آورم که این شخص، آن را برای رشد شخصیت خود به کار برد؟ به این نتیجه رسیده ام که پرسش به شیوه دوم قابل اعمال در همه پیوندهای انسانی می باشد.
ارتباطی را که من مفید می دانم، می توانم به شرح زیر توصیف کرد، یک نوع شفافیت و صفا در وجود من که در آن احساسات حقیقی ام نمایان باشند، با پذیرش دیگری به عنوان یک انسان مجزا، با ارزشی که شایسته او است، با یک تفاهم همدلانه ژرف که مرا توانا می سازد تا جهان خصوصی اش را از درون چشمان او ببینم.

  •  

برای من، تجربه برترین منبع موثق است. محک اعتبار درستی، تجربه خودم می باشد. تصورهای هیچ شخصی و هیچ کدام از پندارهای خود من، به نافذی و سندیت تجربه ام نمی باشند. نه انجیل و نه پیامبران - نه فروید و نه پژوهش - نه اشراق های خداوندی و نه بشری - نمی توانند به تجربه مستقیم خود من پیشی گیرند. تجربه ام دارای اعتبار و سندیت بیشتری بوده و بر هر اصطلاحی که زبان شناسی وضع می کند، مقدم است. بنابر این، در هرم تجربه، برای پایین ترین سطحش، بالاترین اعتبار و سندیت را قائلم. تجربه پایه سندیت علمی است، از آن رو که می تواند همیشه توسط روش های تازه پیشرفته، کنترل شود. با این روش است که خطا و لغزش پذیری تجربه، همیشه این آمادگی را دارد که در راستای حقیقت قرار گیرد.

  •  

یک ارزشیابی مثبت، در درازمدت به همان اندازه تهدیدآمیز است که یک ارزشیابی منفی، زیرا این که به کسی بگوییم او خوب است، مستم این است که شما حق این را هم دارید که او را بد بدانید. بنابراین، این احساس در من به وجود آمده است که هر قدر بتوانم یک پیوند را از داوری و ارزشیابی آزاد نگاه دارم، این امر به شخص دیگر بیشتر اجازه خواهد داد تا تشخیص دهد که جایگاه ارزشیابی و کانون مسئولیت در اندرون خود او قرار گرفته است. من مایلم به سمت چنان ارتباطی کار کنم که در آن حتی در احساسات خودم، به ارزشیابی مراجع نپردازم. به باور من این امر می تواند او را آزاد و رها کند تا شخصی خودمسئول شود.

  •  

آیا من توانایی رویارویی با فرد دیگر را، به عنوان شخصی که در فرآیند شدن است، دارم یا این که پای بند گذشته او و گذشته خودم می باشم؟ چنانچه در برخوردم با او، وی را به عنوان یک کودک نابالغ، یک دانشجوی بی خبر، یک شخصیت روان نژند (نوروتیک)، یا یک روان پریش (پسیکوپات) به شمار آورم، هر یک از این مفاهیم من موجب می شوند تا آنچه را که او می تواند در ارتباط با من باشد، با محدودیت مواجه سازد.

  •  

"من درک می کنم تو چه اشکالی داری". "من می دونم چه باعث میشه تا این طور رفتاری داشته باشی" یا "من هم مشکل شما را داشته ام و عکسل العملم خیلی متفاوت بود"، این ها انواع درک و فهمی هستند که معمولا ارائه می دهیم و دریافت می داریم، یعنی درک ارزشی از بیرون. اما به هنگامی که یک نفر چگونه بودن مرا احساس می کند و به نظر می آورد، بدون این که بخواهد مرا تحلیل کند یا مورد داوری قرار دهد، آن گاه من می توانم در چنان فضایی بشکفم و رشد کنم.

  •  

همین که مراجع در می یابد شخص دیگری با حالتی پذیرا به احساساتش گوش می دهد، کم کم او توانا می شود تا به خودش گوش فرا دهد. او بدین ترتیب دریافت پیام هایی از درون خویشتن را آغاز می کند. تشخیص می دهد که او خشمگین است، تمیز می دهد، که چه موقع او می ترسد، حتی تشخیص می دهد چه زمانی احساس جرأت به او دست می دهد. رفته رفته که نسبت به آنچه در درونش می گذرد گشوده تر می شود، او توانا خواهد شد تا به احساساتی که او همیشه آن ها را انکار می کرده و وا پس می زده است، گوش کند. او می تواند به احساساتش که به نظر او بسیار ترسناک، یا بسیار نامنظم، یا بسیار نابهنجار، یا بسیار شرم آور می آمده اند گوش فرا دهد، احساساتی که تا آن زمان هرگز نمی توانسته است وجود آن ها را در خویشتن خود بازشناسد.

  •  

عشق یک احساس انسانی ساده و و پیش رونده یک فرد برای فرد دیگری است، احساسی که به نظر من حتی از احساس جنسی یا احساس پدر و مادری بنیانی تر می باشد. آن یک مراقبت کافی درباره شخصی است است که شما دوست ندارید در پیشرفت او مداخله کنید یا او را برای مقاصد افزون طلبانه خودتان مورد بهره برداری قرار دهید. خشنودی شما از آن حاصل می شود که او را به خاطر این که به سبک خودش رشد کند، آزاد بگذارید.

  •  

یکی از انقلابی ترین مفاهیمی که از تجربه کلینیکی ما رشد یافته است، تشخیص فزاینده این نکته است که درونی ترین ماهیت بشر، ژرف ترین لایه های شخصیت او و پایه "طبیعت حیوانی" او، طبیعتی مثبت دارد . یعنی انسان به گونه ای بنیادی موجودی اجتماعی شده، پیش رونده، خردگرا و واقع گرا می باشد.
مزلو برای طبیعت حیوانی انسان، وضع نیرومندی را پیشنهاد می کند. با این اشاره که عواطف ضد اجتماعی- دشمنی، حسادت و مانند آن- از حرمان کشش های بنیادی تر جهت عشق و ایمنی و تعلق داشتن، ناشی می شوند که به خودی خودشان پسندیده می باشند.

  •  

در زیر سطح وضع دشواری که فرد از آن شکایت دارد. در پشت دشواری مربوط به تحصیلات یا همسر یا کارفرما، یا رفتار غیر قابل کنترل یا بوالهوسانه خود فرد، یا احساسات ترسناکی که دارد، یک جستجو و کاوش مرکزی قرار دارد. به نظر من هر شخص در ژرفای وجودش این پرسش را می کند "من واقعا کی هستم؟ من چگونه می توانم با این خود واقعی که در زیر لایه تمامی رفتار سطحی من قرار دارد، تماس بگیرم؟ من چگونه می توانم خودم شوم؟"

  •  

به نظر می رسد که معنای درمان نوعی بازگشتن به تجربه بنیادی حسی و درونی است. پیش از درمان شخص آماده است تا اغلب به گونه ای مهم از خود بپرسد: "دیگران، والدین من یا فرهنگ من می خواهند که من چه کنم؟"، "من چه فکر می کنم که لازم است انجام شود؟" بدینسان، او به طور پیاپی، به موجب قاعده و شکلی که باید بر رفتارش تحمیل شود، عمل می کند. او بر حسب انتظارهای (اغلب انتظارهای درون فکن) دیگران واکنش نشان می دهد.
هنگامی که فرآیند درمان جریان دارد، فرد به لحظه ای می رسد که با توجه به زمینه های پیوسته گسترده فضای حیاتی اش از خود بپرسد: "من این موضوع را چگونه تجربه کنم؟"، "اگر من به شیوه خاصی رفتار کنم، چگونه من موافق معنایی باشم که آن رفتار برای من خواهد داشت؟" او بر پایه آنچه که می شود آن را واقع گرایی اصطلاح کرد، واکنش می نماید.

  •  

سورن کگور اشاره می کند که رایج ترین ناامیدی، نومید بودن در انتخاب کردن، یا مایل بودن به خود بودن است. اما ژرف ترین شکل ناامیدی عبارت است از این که انسان انتخاب کند که شخص دیگری غیر از خودش باشد. از دیگر سو خواستار بودن آن خودی که شخص به گونه ای حقیقی هست، در واقع ضد ناامیدی است و این انتخاب ژرف ترین مسئولیت انسان می باشد. هنگامی که من پاره ای از نوشته های او را می خوانم تقریبا احساس می کنم که گویی او به گفته های مراجعان ما گوش کرده است که آن ها در جستجو کردن و کاویدن برای واقعیت وجود خود، اغلب جستجویی رنج آور و دشواری داشته اند.

  •  

زمانی که یک مراجع نسبت به تجربه اش باز باشد، او به این نتیجه می رسد که بیشتر می تواند به ارگانیسم خود اعتماد داشته باشد. او از واکنش های عاطفی که دارد، کمتر احساس ترس می کند. یک رشد تدریجی اعتماد و حتی محبت نسبت به مجموعه پیچیده، پرمایه و متنوعی از احساسات و تمایلاتی که در او وجود دارند، در یک سطح ارگانیک به چشم می خورند.
به جای این که انسان بر فراز بسیاری از کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی قرار گرفته و در حکم نگهبان زندانی هایی باشد که تنها چندتایی از آن ها اجازه داشته باشند تا روشنایی روز را ببینند، هشیاری انسان به صورت یک شهروند اجتماعی راحت با همه کشش ها، احساسات و افکار بدون محافظ آشکار می گردد و به گونه بسیار خشنود کننده ای بر خود حکومت می کند.

  •  

همان گونه که مراجع به سمت توانا شدن در قبول تجربه خودش حرکت می کند. او همچنین به سوی قبول و پذیرش تجربه دیگران هم به حرکت در می آید. درباره افراد خویشتن ساز، مزلو می گوید: "انسان از آب به خاطر مرطوب بودنش و از صخره سنگ به علت سخت بودنش، شکایت نمی کند. همان گونه که کودک با چشمان باز، معصومانه و عاری از انتقاد به جهان پیرامون خود می نگرد و به سادگی بدون این که به چرایی امور بپردازد یا این که بخواهد آنها طور دیگری باشند، به ملاحظه و مشاهده آنچه که هست می پردازد، انسان خویشتن ساز هم همین کار را انجام می دهد، او هم از طریق خودش و هم از طریق دیگران، به طبیعت بشری نظر می افکند."

  •  

زندگی خوب یک فرآیند است، نه یک حالتی از بودن. آن یک مسیر است، نه یک مقصد. از دیدگاه تجربی من، زندگی خوب عبارت است از فرآیند حرکت در مسیری که ارگانیسم انسان، زمانی که از درون برای چرخش در هر جهتی آزاد بوده و کیفیت های عمومی این جهت انتخاب شده از قانونمندی معین جهان برخوردار باشد، برای خود انتخاب به عمل آورد.

  •  

برای من صفاتی مانند خوشحال، راضی، سعادتمند و لذت بخش کاملا در خور هیچ یک از توصیف های کلی از این فرآیندی که من آن را از زندگی خوب نامیده ام، نمی باشند. هرچند که انسان در این فرآیند هر کدام از این احساسات را در زمان های مناسب، تجربه خواهد کرد. اما صفاتی که به طور کلی بیشتر مناسب می باشند، عبارتند از صفاتی مانند پربار، مهیج، پاداش دهنده، چالش انگیز و پرمعنا.
من چنین متقاعد گشته ام که این فرآیند زندگی خوب، زندگی در خور انسان های بزدل و کم جرأت نیست. این فرآیند متضمن کشیده شدن و رشد کردن بیش از پیش استعدادهای بالقوه انسان می شود. آن فرآیند جرأت خود بودن را موجب می شود. به این معناست که انسان کشتی وجودش را کاملا در رودخانه زندگی بیندازد.

  •  

این که شخصی خویشتن خود بشود چه معنایی می دهد؟ چنین می نماید که معنای آن این باشد که شخص از واکنش های ارگانیسمی و غیر انعکاسی که دارد، کم تر بترسد و به یک رشد گام به گامی از اعتماد و حتی علاقه مند شدن نسبت به مجموعه ای از احساسات و گرایش های پیچیده، گوناگون و پرمایه ای که او در سطح ارگانیک یا ارگانیسمی وجود دارند، دست یابد. به جای این که نقش تماشاچی را نسبت به کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی که تنها پاره ای از آن ها اجازه خودنمایی دارند بازی کند، او هشیارانه ساکن جامعه پرمایه و پرتنوع کشش های احساسات و اندیشه ها می شود.

  •  

این فرآیند خویشتن خود شدن، متضمن تجربه ژرف انتخاب شخصی است. او پی می برد که می تواند ادامه پنهان شدن در پشت یک نما را برگزیند، یا این که توانایی آن را دارد تا برای تضمین خودش بودن، خویشتن را با خطرها روبه رو سازد.
اما خودش بودن، به "حل دشواری ها" نمی انجامد. این موضوع تنها راه نوینی از زندگی را می گشاید که در آن نسبت به تجربه احساساتش ژرفا و بلندی بیشتر و هم پهنا و گستردگی بیشتری وجود دارد. او خود را بی مانندتر و در عین حال تنهاتر احساس می کند، اما او در ارتباط هایش با دیگران از چنان واقع گرایی بیشتری برخوردار است که ارتباط های او کیفیت ساختگی و مصنوعی خودشان را از دست داده، ژرف تر، خشنود کننده تر شده و شخص دیگر را به واقعی بودن بیشتر در ارتباط می کشاند.

  •  

درمانگر اصیلی که از گرمای انسانی برخوردار بوده و تنها علاقه او درک احساسات لحظه به لحظه این شخصی باشد که در ارتباط با او دوباره تولد می یابد، مؤثرترین درمانگر است. براستی هیچ چیز نشانگر آن نیست که درمانگری که ذهن سرد روشنفکرانه تحلیلی و واقع گرایانه دارد، در کارش مؤثر باشد. به نظر می رسد که یکی از تناقض های روان درمانی این است که به منظور افزایش فهم ما از این رشته، فرد باید مشتاقانه تندترین باورها و قوی ترین عقاید خود را در آزمون غیر شخصی پژوهش تجربی به کار برد، اما برای آن که درمانگری مؤثر باشد باید از معرفت خود تنها برای پربار کردن و وسعت بخشیدن خود ذهنی اش استفاده کند و در پیوند با مراجع خود، باید آزادانه و بدون هیچ ترسی، همان خودش باشد.

  •  

مراجعان در می یابند که آشکارسازی احساسات، خشنودی ژرفی به آن ها می بخشد، در حالی که پیش از آن، تقریبا همیشه آن کار ویران کننده و فاجعه آمیز به نظر می آمد. هنگامی که شخص در پشت یک نقاب یا نما زندگی می کند، احساسات بیان نشده او تا حد انفجار، انباشته می شوند و سپس اتفاق ویژه ای می تواند به فوران آن ها بیانجامد.
در این جاست که درمان به شکستن این دور تسلسل یاری می کند. هنگامی که مراجع بتواند تشویش، برانگیختگی یا نومیدی، یعنی هیجان هایی را که احساس می کرده است بیرون بریزد و هنگامی که بپذیرد این ها احساسات شخصی خود او هستند، انفجار آمیز بودن آن ها از میان می رود. بنابراین، او در هر ارتباط خانوادگی ویژه بهتر می تواند احساساتی را که از این ارتباط برانگیخته شده اند، بیان کند.

  •  

یک ارتباط می تواند بر شالوده احساسات واقعی پایدار بماند تا بر پایه یک وانمودسازی دفاعی. کشف این نکته که احساس شرمندگی، خشم و آزردگی می توانند بیان شوند و ارتباط هنوز زنده و پایدار بماند، امری اطمینان بخش است. دریافتن این که انسان می تواند حساسیت و بیمناک بودن خود را آشکار سازد و با این حال رسوا نشود، از نیروبخشی ژرفی برخوردار است. به نظر می رسد که بخشی از علت سازنده بودن این رفتار، آن است که در درمان فرد یاد می گیرد احساسات خود را به صورت احساسات شخصی خویش و نه به عنوان واقعیتی از وجود شخصی دیگر، باز شناسد و بیان کند.

  •  

همه وظیفه روان درمانی، پرداختن به موضوع شکست در ارتباط است. شخصی که از ناسازگاری های عاطفی رنج می برد یعنی فرد "روان نژند" از آن رو دشواری دارد که پیش از هر چیز ارتباطش با خویشتن خود فرو پاشیده است و سپس در نتیجه همین امر، به ارتباطش با دیگران آسیب وارد آمده است. بخش هایی از خویشتن فرد "روان نژند" که آن را ناهشیار یا واپس زده یا انکار آگاهی اصطلاح کرده اند، به گونه ای قطع می شوند که دیگر با هشیاری یا بخش مدیریت او، ارتباطی ندارند.
وظیفه روان درمانی عبارت است از یاری کردن به شخص برای رسیدن به ارتباط خوب با خویشتن، از راه ایجاد ارتباطی ویژه با درمانگر. یک بار که این به دست آید او می تواند آزاداندتر و مؤثرتر با دیگران ارتباط برقرار کند. بنابراین، روان درمانی عبارت است از ارتباط خوب با خود و میان انسان ها. ما می توانیم جمله را برگردانیم و موضوع همچنان درست باشد. ارتباط خوب، ارتباط آزاد در درون و میان انسان ها، همواره درمان کننده است.

  •  

ارتباط واقعی وقتی صورت می گیرد و از این گرایش به ارزشیابی کردن، هنگامی پرهیز می شود که ما با درک و تفاهم گوش فرا دهیم. معنای این چیست؟ معنای آن این است که عقیده و نگرش بیان شده را از دیدگاه شخصی دیگر ببینیم، احساس او را نسبت به آن درک کنیم و در رابطه با چیزی که دارد می گوید، به چارچوب داوری او دست یابیم.
چنانچه من به آنچه که او می گوید بتوانم گوش فرا دهم، اگر بتوانم بفهمم که آن گفته ها چگونه به نظر او می آیند، اگر بتوانم معنای شخصی آن گفته ها را از دید او ببینم، اگر من بتوانم طعم عاطفی را که آن گفته ها برای او دارند حس کنم، آن گاه من نیروهای پرزور تغییر را در او آزاد خواهم کرد.

  •  

می توانم یک آزمایش تجربی ساده را پیشنهاد کنم که با کمک آن می توانید کیفیت تفاهم خود را بیازمایید. بار دیگری که با همسر، یا دوست، یا گروه کوچکی از دوستانتان مباحثه می کنید، برای یک لحظه بحث را به خاطر انجام یک آزمایش متوقف کنید و این قانون را بنیاد کنید. هر شخص تنها پس از بیان مجدد و دقیق عقاید و احساسات گوینده پیشین و اشاره به خشنودی از گفته هایش، می تواند گفتگو کند.
به گونه ای ساده معنایش این است که پیش از ارائه دیدگاه خود، برای شما لازم است که واقعا به چارچوب داوری گوینده دیگر دست یابید. اندیشه ها و احساسات او را چنان خوب درک کنید که بتوانید آن ها را برای او جمع بندی کنید. به نظر ساده می رسد، اما اگر در انجام آن کوشش کنید، کشف خواهید کرد که یکی از دشوارترین کارهایی بوده است که تاکنون انجام داده اید. با این همه، یک بار که شما توانسته باشید از دیدگاه شخص دیگری ببینید، آن گاه در تفسیرهای خودتان تجدید نظر جدی، به عمل خواهید آورد.

  •  

توافق اصطلاحی است که ما آن را برای نشان دادن همخوانی دقیق تجربه کردن و آگاهی، به کار برده ایم. شاید ساده ترین نمونه، یک نوزاد است. چنانچه او گرسنگی را در سطح فیزیولوژیک و دستگاه گوارش تجربه کند، در این صورت آگاهی او ظاهرا با این تجربه همخوانی داشته و ارتباط او صادق است.
شاید یکی از دلایلی که چرا بیشتر مردم نسبت به نوزادان واکنش نشان می دهند. این باشد که آن ها تا این اندازه از اصالت، یگانگی و توافق کامل برخوردار می باشند. چنانچه نوزادی محبت یا خشم یا خشنودی یا ترس خود را بیان نماید، در ذهن ما هیچ شکی وجود ندارد که او با همگی وجودش، همین تجربه است. او به گونه ای شفاف هراسناک یا دوست داشتنی یا گرسنه یا چیز دیگر است.

  •  

چنانچه فرد مظنون، به مدت درازی طرد و منزوی شود، آن گاه نیاز او به یک ارتباط انسانی به طور گسترده شدید می شود. بازجو از این حالت، با ایجاد ارتباطی که در آن نشان می دهد هرگز پذیرای او نیست، در عین حال از او بهره کشی کرده و تمام تلاش خود را برای به وجود آوردن احساس گناه، تعارض و اضطراب به کار می گیرد. او تنها هنگامی نسبت به زندانی پذیرا می شود که وی اشتیاق نشان دهد تا به دیدن وقایع از دیدگاه بازجو، "همکاری کند".
زندانی رفته رفته، به خاطر نیاز به مورد پذیرش واقع شدن، نیمی از حقیقت را به عنوان حقیقت می پذیرد، تا این که اندک اندک نظر خویشتن را نسبت به خود و رفتارش، از دست می دهد و دیدگاه بازجویش را پذیرا می گردد. سپس او گرایش می یابد "اعتراف کند" که یک دشمن دوست است و مرتکب فعالیت های خائنانه ای شده است که یا انجام نداده است و یا در واقع معنای بسیار متفاوتی را در بر داشته است.

  •  

تردیدآمیز است که انسانی بدون میل به سهیم کردن دیگران در آفرینندگی اش، بتواند اثری بیافریند. این تنها راهی است که او می تواند اضطراب جدا بودن خود را فرو نشاند و خویشتن را مطمئن کند که به گروه متعلق است. او ممکن است نظریه های خود را تنها در دفترچه خاطرات شخصی خود به گونه ای محرمانه، نگاه دارد. او می تواند اشعار خود را در یک کشوی قفل شده، پنهان کند. او ممکن است نقاشی های خود را دور از دسترس، در یک قفسه نگاه دارد. با این حال او خواستار است با گروهی که او را درک می کند ارتباط برقرار کند، حتی اگر مجبور باشد چنین گروهی را در خیال خود مجسم کند. او به خاطر ارتباط برقرار کردن نمی آفریند، اما پس از آفرینندگی، او مایل است این جنبه نوین وجود خود را در پیوند با محیط اش، با دیگران شریک شود.

  •  

در هر تلاش علمی، چه علم "ناب" یا کاربردی برای هدف و ارزشی که کار علمی در خدمت آن گرفته شده است، یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، برتری پیدا می کند. این انتخاب ارزشی ذهنی گرایانه که به تلاش علمی حیات می بخشد، همواره باید در خارج از تلاش مذکور قرار گیرد و هرگز نمی تواند بخشی از علمی بشود که در آن تلاش به کار رفته است.
هنگامی که اسکینر پیشنهاد می کند که تکلیف علوم رفتاری ساختن انسانی است که مولد، خوش رفتار و مانند آن باشد، آشکار است که او به یک انتخاب دست زده است. او برای مثال می توانست انتخاب کند که انسان ها مطیع، وابسته و به جمع گرا بشوند. با این همه با استفاده از گفته خود او دریافت دیگری از "گنجایش انتخاب" انسان، آزادی او در گزینش مسیر و ابتکار عمل و این قبیل قدرت ها در تصویر علمی انسان، وجود ندارد. به باور من تضاد ریشه ای یا تناقض در همین جا نهفته است.

  •  

دانش بی شک بر پایه این فرض استوار است که برای هر رفتار، علتی وجود دارد و یک رویداد معین به دنبال خود رویداد بعدی را در پی می آورد. بنابراین، همه چیز جبری است، هیچ چیز آزاد نیست و اختیار غیر ممکن است. اما، ما باید به یاد آوریم که خود دانش و هر تلاش علمی مشخص، هر تغییر مسیری در پژوهش علمی، هر تفسیری از معنای یافته های علمی و هر تصمیم گیری در مورد چگونگی بکار گیری یافته ها، بر پایه یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، استوار است. بدینسان دانش به طور کلی، در همان وضعیت متناقضی است که دکتر اسکینر به آن مبتلاست. یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی که توسط انسان ساخته شده است عملیات علم را به حرکت درآورده است، اما سپس همین انسان مدعی می شود که چیزی چون انتخاب ذهنی گرایانه شخصی نمی تواند وجود داشته باشد.

 


"شبکه" حاکی از لحظات "در تماس بودن" و دوره های پرسه زنی آزادانه همزمان است. "رابطه ای نامطلوب ولی ناگسستنی" درست همان احتمالی است که "ایجاد رابطه" را تا این حد خطرناک می کند. ولی "پیوندی نامطلوب"، نوعی ناسازه گویی است: پیوندها را می توان پیش از نفرت انگیز شدن از هم گسست.
پیوندها "روابطی مجازی" هستند. به نظر می رسد که پیوندها متناسب با موقعیت زندگی سیال مدرنی هستند که در آن این امید و انتظار وجود دارد که احتمالات عاشقانه با سرعتی هر چه بیش تر در عبور و مرور باشند، و با وعده رضایت بخش تر و قانع کننده تر بودن یکدیگر را از صحنه بیرون کنند. بر خلاف روابط واقعی، ورود به روابط مجازی و خروج از آن ها آسان است. "شما همیشه می توانید کلید حذف را فشار دهید."

  •  

"وقتی روی یخ نازک اسکیت بازی می کنید، رستگاری شما در سرعت است." وقتی کیفیت شما را مأیوس می کند، در کمیت به دنبال رستگاری می گردید. وقتی تعهدات پوچ و بی معنا هستند و روابط مطمئن و قابل اعتماد نیستند و بعید است که دوام آورند، مایلید شرکت ها را با شبکه ها معاوضه کنید. ولی وقتی این کار را کردید، آرام و قرار یافتن حتی از قبل هم دشوارتر و ناخوشایندتر می شود. جابجایی و حرکت که زمانی امتیاز و موفقیتی به شمار می رفت، حالا به کاری واجب بدل می شود. حفظ سرعت، که زمانی ماجرای هیجان آوری بود، به نوعی تکلیف شاق روزمره تبدیل می شود. امکان رهایی و فسخ عندالمطالبه رابطه، خطرها را کاهش نمی دهد، فقط آن ها را، همراه با اضطراب هایی که پدید می آورند، به طور متفاوتی توزیع می کند.

  •  

هرچه پیرتر باشید بهتر می دانید که اندیشه ها هر قدر هم بزرگ به نظر برسند، هرگز آن قدر بزرگ نخواهند بود که گستردگی بسیار تجربه انسانی را در برگیرند، چه رسد به این که محکم به آن بچسبند. ما درباره عشق یا طرد، تنها یا با هم بودن و با هم یا در تنهایی مردن چیزهایی می دانیم، می خواهیم بدانیم، تقلا می کنیم که بدانیم، باید سعی کنیم که بدانیم - آیا تمام این ها را می توان جمع و جور و مرتب کرد و با موازین انسجام، سازگاری و جامعیت تطبیق داد، یعنی همان موازینی که برای مسائل کم اهمیت تر ارائه می کنیم؟ شاید بتوان- یعنی در زمانی نامحدود. آیا وقتی همه چیز را در باره مهم ترین مسائل زندگی انسان بگوییم، باز هم مهم ترین چیزها ناگفته نمی ماند؟

  •  

عشق شبیه استعلاست؛ عشق چیزی نیست جز اسم دیگری برای سائقه خلاقیت و به معنای دقیق کلمه پر از خطر است، زیرا هرگز کسی از زمان پایان آن اطمینان ندارد. در هر عشقی، حداقل دو موجود وجود دارند، که هر یک از آن ها در معادلات دیگری به شدت ناشناخته است. همین امر سبب می شود که عشق بازیچه دست تقدیر باشد- آینده وهم انگیز و مرموزی که پیشاپیش نمی توان از آن سخن گفت، نمی توان از آن جلوگیری کرد یا آن را به تعویق انداخت، نمی توان به آن سرعت بخشید یا آن را متوقف کرد. عشق ورزیدن یعنی خود را به روی این تقدیر گشودن، یعنی گشودگی به روی این والاترین حالت انسانی، حالتی آمیخته از دو مؤلفه جدایی ناپذیر ترس و شادی.

  •  

کیفیت اندوهبار عشق مبتنی بر دوگانگی حل نشدنی موجودات است. تلاش برای غلبه بر این دوگانگی، برای رام کردن امر سرکش و برای اهلی کردن امر آشوبگر، برای پیش بینی پذیر کردن امر ناشناختنی و برای مهار کردن امر افسار گسیخته- تمامی چنین چیزهایی ناقوس مرگ عشق را به صدا در می آورند. اروس پس از رفع دوگانگی زنده نمی ماند. وقتی پای عشق در میان است، تملک، قدرت، یکی شدن و سرخوردگی چهار سوار فاجعه هستند. شکنندگی شگرف عشق، دست در دست امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری و شکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق می خواهد سلب مالکیت کند، ولی در لحظه پیروزی با بدترین شکست خود روبرو می شود.

  •  

شهوت، میل به تحلیل بردن و مصرف کردن است؛ بلعیدن، در کام خود فرو بردن جذب و هضم کردن، نابود کردن. شهوت عبارت است از اجبار به از میان برداشتن فاصله با غیریت، غیریتی که به نزدیک فرا می خواند و پس می زند، غیریتی که با وعده امر ناشناخته اغفال می کند و با دیگر بودگی دوپهلو و نافرمانش خشمگین می کند.
در مقابل، عشق میل به مواظبت، و حفظ ابژه مواظبت است. سائقه ای مرکز گریز، بر خلاف شهوت مرکز گرا. سائقه گسترش یافتن، فراتر رفتن، امتداد داشتن تا آنچه "آن بیرون" وجود دارد. جذب و هضم و تحلیل سوژه در ابژه، یعنی درست برعکس شهوت. عشق یعنی افزودن به جهان- هر افزودنی نشان زنده خود عشق ورزیدن است؛ در عشق، خویشتن، ذره ذره، به جهان پیوند می خورد. عشق یعنی بقای خویشتن از طریق غیریت خویشتن.

  •  

اگر شهوت می خواهد تحلیل برد، عشق می خواهد در تملک بگیرد. اگر شهوت، خودویرانگر است، عشق خود تداوم بخش است. مثل شهوت، عشق هم خطر و تهدیدی برای ابژه خویش است. شهوت ابژه اش را نابود می کند، خودش را در جریان کار از بین می برد؛ تور محافظی که عشق با مهربانی دور ابژه اش می بافد، ابژه اش را اسیر می کند. عشق اسیر می کند و آنچه را در باره اش نگران است زندانی می سازد؛ عشق به خاطر حفظ زندانی، او را دستگیر می کند.
شهوت و عشق با سوء تفاهم عمل می کنند. عشق توری است که بر روی ابدیت می اندازیم؛ شهوت، ترفندی برای معاف شدن از تکلیف شاق توربافی است. عشق، بنا به طبیعت خود، می کوشد تا شهوت را تداوم بخشد. از طرف دیگر، شهوت، از غل و زنجیر عشق دوری می کند.

  •  

عشق یکی از داروهای مسکن نعمت/ نقمت فردیت انسانی است، فردیتی که یکی از صفات پر تعدادش تنهایی است، تنهایی ای که جدایی آبستن آن است همان طور که اریش فروم می گوید: "انسان ها در تمام اعصار و فرهنگ ها با راه حل یک مسئله واحد روبرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به "یکی شدن" برسند." کل عشق صبغه میل شدید آدمخواری دارد. همه عشاق خواهان پوشاندن، نابود کردن و زدودن غیریت آزارنده و ناراحت کننده ای هستند که آن ها را از معشوق جدا می کند؛ مخوف ترین ترس عاشق جدایی از معشوق است، و چه بسیار عشاقی که دست به هر کاری می زنند تا یک بار برای همیشه جلوی کابوس خداحافظی را بگیرند.

  •  

گاهی تمیز دادن ستایش معشوق از خودستایی دشوار است؛ می توان رد پای من خودشیفته ولی بدون اعتماد به نفسی را دید که محتاج تأیید محاسن مشکوک خود از طریق انعکاس آن ها در آینه، یا از آن هم بهتر، در یک عکس صورت زیبای به شدت رتوش شده است. آیا این امر صحت ندارد که برخی از ارزش های منحصر به فرد من به شخصی انتقال یافته که من، به یاد داشته باشید: من، خودم، منی که اراده و اختیار مطلق خود را اعمال می کنم انتخاب کرده ام - کسی که او را از میان انبوه افراد بی نام و نشان و معمولی برگزیده ام تا مصاحبم - فقط مصاحب من- باشد؟ معشوق من می تواند تابلوی اعلاناتی باشد که کمال مرا در نهایت عظمت و جلال به تصویر کشد؛ ولی آیا این تابلو لکه ها و خدشه ها را هم نشان نمی دهد؟

  •  

در تمام گپ زدن اینترنتی، صحبت با تلفن همراه و تایپ کردن بیست و چهار ساعته ما، درون نگری و خودکاوی جایش را به تعامل دیوانه وار و احمقانه ای داده که نهانی ترین اسرارمان را در کنار فهرست خریدمان افشا می کند. عرضه کنندگان خدمات اینترنتی، کشیش هایی نیستند که حرمت اتحادها را تصدیق و تقدیس کنند. تنها تکیه گاه این اتحادها، گپ زدن و حروفچینی ماست؛ این اتحادها فقط پا به پای شماره گرفتن، صحبت کردن و پیام فرستادن دوام دارد. اگر از صحبت کردن دست بردارید، دیگر اتحادی وجود ندارد. سکوت معادل طرد است. در واقع، این اتحاد بیرون از متن وجود ندارد.

  •  

در زمان ما، بچه ها، پیش از هر چیز، ابژه ای برای مصرف عاطفی هستند. ابژه های مصرف در خدمت نیازها، امیال یا خواسته های مصرف کننده اند؛ بچه ها نیز همین طورند. بچه ها را برای شادی های حاصل از لذات والدین می خواهند، یعنی همان شادی هایی که امیدوارند بچه ها به وجود آورند- انواعی از شادی که هیچ ابژه مصرفی دیگری، هرقدر جدید و شیک، قادر به ایجاد آن ها نیست. این امر مایه ناراحتی تجار و بازرگانان است که بازار کالا نمی تواند جایگزین های شایسته ای عرضه کند، گرچه این غم با نقش روزافزون جهان تجارت در تولید و نگهداری جنس واقعی - بچه - تا حدودی جبران می شود

  •  

پیوندهای نزدیک و عمیق رابطه جنسی با عشق، امنیت، تداوم، جاودانگی از طریق استمرار فامیل، به هیچ وجه آن قدرها که آن ها را متهم می ساختند و فکر می کردند و احساس می کردند، بی فایده و آزارنده نبودند. همراهان قدیمی و على الظاهر از مد افتاده رابطه جنسی شاید حامیان ضروری آن بودند (ضروری نه برای کمال فنی ایفای نقش، بلکه برای توان لذت بخش آن). جنسیت سرشار از تناقض هایی است که احتمال حل کاهش، تخفیف و خنثی کردن آن ها در غیاب "قید و بندها" بیش تر از زمان حضور این قید و بندها نیست. شاید این قید و بندها شاهکارهای ابتکار فرهنگی بودند نه علائم برداشت های غلط یا نارسایی فرهنگی.

  •  

مصرف گرایی به معنای انباشت کالاها نیست. کسی که کالاها را جمع آوری می کند باید تحمل چمدان های سنگین و خانه های شلوغ را هم داشته باشد، بلکه به معنای استفاده از آن ها و دور ریختن آن ها پس از استفاده است تا جا برای دیگر کالاها و استفاده از آن ها باز شود. زندگی مصرفی طرفدار سبکی و سرعت است؛ و نیز تازگی و تنوعی که امید می رود سبکی و سرعت به آن ها پر و بال دهد و آن ها را تسهیل کند. میزان گردش و جایگزینی کالاها، و نه حجم خریدها، است که شاخص میزان موفقیت در زندگی انسان مصرف کننده است. على القاعده قابل استفاده بودن کالاها برای مصرف کننده مهم تر از مفید بودن آن هاست.

  •  

دیگر لازم نیست ابژه های از نظر اجتماعی مفیدی که برای تخلیه جنسی عرضه می شوند به صورت "آرمان های فرهنگی" تغییر چهره دهند؛ آن ها با غرور و از همه مهم تر با سود زیاد، جنسیت رایج یا جعلی خود را به نمایش می گذارند. پس از عصری که در آن نیروی جنسی ناگزیر بود تصعید یابد تا خط تولید اتومبیل را فعال نگه دارد، عصری فرا رسید که در آن باید، با توجه به آزادی انتخاب هرگونه مجرای تخلیه موجود و فراگیر، نیروی جنسی را تقویت کرد تا مردم به اتومبیل هایی که از خط تولید بیرون می آیند به عنوان ابژه های جنسی تمایل داشته باشند.

  •  

تلفن های همراه امکان می دهند که آن هایی که دور از یکدیگر هستند با هم در ارتباط باشند. تلفن های همراه امکان می دهند که آن هایی که با هم در ارتباط هستند دور از یکدیگر بمانند.
معلوم نیست کدام یک از دو روی این سکه بیش ترین نقش را در تبدیل شبکه الکترونیکی و ابزارهای ورود و خروج آن، به چنین پول رایج محبوبی در تعامل های انسانی داشته اند. آیا دلیل این امر امکان جدید پیوند یافتن و مرتبط شدن بود؟ یا امکان جدید قطع پیوند و ارتباط؟ کم نیست مواردی که دومی اضطراری تر و مهم تر از اولی به نظر می رسد.

  •  

به نظر می رسد که مؤثرترین دستاورد همجواری مجازی جدایی ارتباط و رابطه است. برخلاف همجواری قدیمی مبتنی بر موقعیت طبیعی، همجواری مجازی نه مستم این است که از قبل رشته های پیوند و الفت به وجود بیایند و نه ضرورتا به ایجاد آن ها می انجامد. "مرتبط یا متصل بودن" هزینه کمتری از "درگیر بودن" دارد- ولی در عین حال از نظر ایجاد و حفظ رشته های پیوند و الفت، سودمندی بسیار کم تری دارد.
همجواری مجازی، فشاری را که نزدیکی غیر مجازی اعمال می کند، خنثی می سازد. همجواری مجازی در عین حال به الگوی تمام دیگر انواع همجواری ها بدل می شود. اکنون تمام همجواری ها ناگزیرند محاسن و معایب خود را با موازین همجواری مجازی بسنجند.

  •  

تنها شخصیتی که به عقیده نظریه پردازان شایسته توجه است، زیرا اقتصاد را در مسیر خود نگه می دارد، "انسان اقتصادی" است - کنشگر اقتصادی تنها، به خود مشغول و خودخواهی که بهترین معامله را دنبال می کند و راهبرش "انتخاب عقلانی" است، کسی که مواظب است اسیر عواطفی نشود که مانع از کسب سودهای پولی می شوند، او در زیست جهانی پر از دیگر اشخاصی زندگی می کند که در تمام این فضایل با او شریکند ولی هیچ فضیلت دیگری ندارند.
تنها شخصیتی که فعالان بازار قادر و مایل به پذیرش و در نظر گرفتن او هستند، "انسان مصرف کننده" است - خریدار تنها، به خود مشغول و خودخواهی که جستجو برای یافتن بهترین معامله را به عنوان درمانی برای تنهایی خود انتخاب کرده و هیچ درمان دیگری نمی شناسد؛ تنها اجتماعی که می شناسد و به آن نیاز دارد فوج مشتری های مرکز خرید است؛ او در زیست جهانی پر از دیگر اشخاصی زندگی می کند که در تمام این فضایل با او شریکند ولی هیچ فضیلت دیگری ندارند.

  •  

وقتی از خاخام هیلل، متخصص تلمود، خواستند عصاره تعالیم الهی را بیان کند، او "به همسایه ات عشق بورز" را به عنوان تنها پاسخ کاملی ارائه کرد که تمامیت فرمان های الهی را در بر دارد. عشق ورزیدن به همسایه ممکن است مستم جهشی ایمانی باشد، ولی نتیجه این کار عبارت است از تولد انسانیت. این گذری است که اخلاق را به قسمتی از بقا، و شاید شرط لازم آن، تبدیل می کند. با این مؤلفه، بقای یک انسان به بقای انسانیت در انسان تبدیل می شود.
عشق به خود به بقا ربط دارد، و بقا محتاج فرمان نیست، زیرا سایر موجودات زنده (غیر آدمیان) هم این کار را در غیاب فرمان ها به خوبی انجام می دهند. وقتی به همسایه خود طوری عشق بورزیم که به خود عشق می ورزیم، بقای انسانی را به چیزی متفاوت با بقای دیگر موجودات زنده بدل می کنیم.

  •  

ممکن است عشق به خود علیه تداوم زندگی قیام کند. ممکن است عشق به خود ما را وا دارد که خطر را دعوت کنیم و به استقبال مخاطره برویم. عشق به خود می تواند به ما بگوید زندگی ای را که در حد و اندازه موازین عشق ما نیست و بنابراین، ارزش زیستن ندارد طرد کنیم. زیرا آنچه در عشق به خود به آن عشق می ورزیم خودی است که شایسته عشق ورزیدن است. آنچه بدان عشق می ورزیم حالت معشوق بودن یا امید به آن است. یعنی این که ابژه ها یا موضوعات لایق عشق باشیم، ما را به این صورت بازشناسند، و برهان این بازشناسی را به ما باز گویند.

  •  

تنها ارزش والایی که هیچ میزان یا حجمی از دیگر ارزش ها بر آن غلبه نمی کند و جای آن را نمی گیرد، زندگی توأم با کرامت، و احترام در خور شأن انسانیت هر انسان است، تمام دیگر ارزش ها فقط تا جایی ارزش به شمار می روند که در خدمت کرامت انسان و حمایت از آن باشند. تمام چیزهای ارزشمند زندگی انسان چیزی جز ژتون هایی برای خرید این ارزش بی نظیر نیستند که زندگی را شایسته زیستن می سازد. کسی که می خواهد با کشتن انسانیت دیگر انسان ها بقا یابد، پس از مرگ انسانیت خویشتن باقی می ماند.

  •  

ژلاتسکوا می گوید: این حرف را قبول ندارم که مردمی که پیش از این قربانی بوده اند، می توانند با میل شدید به قاتل شدن مبارزه کنند. تو از مردم عادی انتظار نابجایی داری. این امری عادی است که قربانی به قصاب بدل شود. افراد بی نوا، و نیز بی نواهای ای که به آنها کمک کرده ای از تو تنفر پیدا می کنند. زیرا می خواهند گذشته، تحقیر، درد و این واقعیت را فراموش کنند که با کمک کسی به چیزی رسیده اند، به لطف ترحم کسی و نه به تنهایی. چگونه می توان از درد و تحقیر فرار کرد، طبیعتا با کشتن یا تحقیر جلادت یا کسی که به تو کمک کرده است، یا با پیدا کردن شخص ضعیف تر دیگری برای غلبه بر او.

  •  

مردم انگاره های خود را از جهان با کاموای تجربه خود می بافند. به نظر نسل فعلی، انگاره خوش بینانه و سرخوشانه جهانی قابل اطمینان و اعتماد، ساختگی و اغراق آمیز است- چنین انگاره ای با آموخته های روزمره آن ها و روایت های متداولی که از تجربه انسانی می شنوند و راهبردهایی که برای زندگی به آن ها پیشنهاد می کنند تضاد آشکاری دارد.

  •  

بقا و بهروزی اجتماع او، بنابراین، به طور غیر مستقیم، جامعه به تخیل، ابتکار و شجاعت انسان در نقض روال عادی و آزمودن شیوه ها و راه های ناآزموده بستگی دارد. این دو امر به توانایی انسان برای زیستن با خطر و قبول مسئولیت پیامدهای آن بستگی دارند. همین توانایی ها هستند که حامیان "اقتصاد اخلاقی" به شمار می روند- مراقبت و کمک متقابل، زیستن برای دیگری، بافتن رشته تعهدات انسانی، تحکیم پیوندهای بین انسان ها و رسیدگی به آن ها، تبدیل حقوق به تکالیف، سهیم شدن در مسئولیت سعادت و بهروزی همگان.

  •  

به عقیده لوگستروپ امید اخلاقی بودن یا اخلاقیات دقیقا به خودانگیختگی پیشاتأملی آن بر می گردد: "رحم یا گذشت خودانگیخته است، زیرا کم ترین وقفه ای، کوچک ترین محاسبه ای، کم ترین کاهشی در آن به منظور پرداختن به چیز دیگری، آن را به کلی از بین می برد، و در واقع آن را به متضاد خود، بی رحمی، بدل می کند."
امانوئل لویناس به تأکید بر این مسئله شهرت دارد که سؤال "چرا باید اخلاقی باشم؟" یعنی به دنبال پاسخ هایی برای این گونه سؤالات گشتن: "این کار به حال من چه سودی دارد؟، آن شخص برای من چکار کرده که توجه و مراقبت مرا توجیه کند؟، یا آیا کس دیگری نمی تواند این کار را به جای من انجام دهد؟"، نقطه شروع رفتار اخلاقی نیست، بلکه نشانه مرگ آن است؛ درست همان طور که کل اخلاقیات با این سؤال قابیل شروع شد: آیا من مسئول برادرم هستم؟

  •  

"نیاز به اخلاق" (این عبارت ناسازه گویی است؛ هر چیزی که نیازی را برآورده سازد، چیزی غیر از اخلاق است) یا "مصلحت بودن اخلاق" را نمی توان به طور برهانی و استدلالی بیان کرد، چه رسد به این که اثبات کرد. اخلاق چیزی نیست جز تجلی فطری انسانیت- اخلاق در خدمت هیچ هدفی نیست و قطعا انتظار سود، آسودگی خاطر، شهرت یا ترقی شخصی، راهبرش نیست.

  •  

در گذشته نه تنها می توانستیم فلاکت را ببینیم بلکه در عین حال قادر بودیم آن را کاهش دهیم یا از بین ببریم و به همین دلیل، در موقعیت انتخاب اخلاقی قرار می گرفتیم که "حالت خود مختار زندگی" می توانست به آن بپردازد حتی اگر این کار خیلی دشوار بود، ولی امروزه شکاف روزافزون میان آنچه به طور غیر مستقیم از آن آگاه می شویم و آنچه می توانیم به طور مستقیم انجام دهیم بلاتکلیفی و عدم قطعیت بی سابقه ای به وجود می آورد که توأم با تمام انتخاب های اخلاقی است، یعنی استعداد اخلاقی ما عادت به عمل کردن ندارد، و شاید حتی قادر به این کار نیست.

  •  

هر چه افراد ریشه دار احساس خطر بیش تری کنند، بیش تر احتمال دارد که عقاید آن ها به جانب بالاترین درجه توهم و تصلب آموزه ای سوق یابد. و افراد ریشه داری که با سیل پناهندگان روبرو هستند، برای احساس خطر کردن همه نوع دلیلی دارند. علاوه بر بازنمایی "ناشناخته مهم" که همه غریبه ها تجسم آن به شمار می روند، پناهندگان حاکی از سر و صداهای دوردست جنگ و بوی بد خانه های خراب شده و دهکده های سوخته ای هستند که به افراد ریشه دار یادآوری می کنند که نفوذ در پیله روال عادی امن و آشنای آن ها (امنیتی معلول آشنایی) یا از بین بردن آن چقدر ممکن است آسان باشد. به قول برتولت برشت پناهندگان منادی اخبار ناگوار هستند.

  •  

جهان فقط به این دلیل که انسان ها آن را می سازند انسانی نیست، و فقط به این دلیل که صدای انسان در آن به گوش می رسد انسانی نمی شود، بلکه جهان فقط وقتی انسانی می شود که به موضوع گفتار بدل شده باشد. آنچه در جهان و درون ماست فقط وقتی انسانی می شود که از آن سخن بگوییم، و در جریان سخن گفتن از آن، یاد می گیریم که انسان باشیم.
یونانی ها این انسانی بودن ناشی از گفتار ناظر به دوستی را philanthropia "انسان دوستی"، می خواندند، زیرا خودش را در آمادگی برای تقسیم جهان با دیگران جلوه گر می سازد. آرنت به پیروی از لسینگ، قهرمان فکری اش، تأیید می کند که "گشودگی به روی دیگران، پیش شرط "انسانیت" به هر معنایی است. تفاوت گفتگوی انسانی واقعی با حرف زدن محض یا حتی بحث کردن در این است که لذت بردن از شخص دیگر و حرف های او در جای جای آن ساری می شود."

  •  

لسینگ درست از همان چیزی خوشحال می شد که همیشه - یا حداقل از زمان پارمنیدس و افلاطون - فیلسوفان را ناراحت کرده است: این که حقیقت، به محض بیان، بلافاصله به شکل یکی از میلیون ها عقیده موجود در می آید، مورد تردید قرار می گیرد، از نو بیان می شود و به یکی از هزاران موضوع گفتمان تقلیل می یابد. عظمت لسینگ صرفا ناشی از این نیست که عقیده داشت در جهان انسانی ممکن نیست فقط یک حقیقت واحد وجود داشته باشد، بلکه سوای آن، ناشی از این است که خوشحال بود که فقط یک حقیقت واحد وجود ندارد و، بنابراین، مادامی که انسان ها وجود دارند، گفتمان بی پایان میان آن ها هم وجود خواهد داشت. یک حقیقت مطلق واحد به منزله مرگ تمام این گفتگوها می بود و این امر به معنی پایان انسانیت می بود.

  •  

صدق یا حقیقت، مفهومی به شدت لاادریانه است. حقیقت زاده رویارویی عقاید آشتی ناپذیر و نیز حاملان مصالحه ناپذیر آن هاست. در صورت فقدان این رویارویی، ایده "حقیقت" به وجود نمی آمد. در این صورت، تنها چیزی که لازم بود بدانیم این بود که "چگونه به راه خود ادامه دهیم" - و اوضاع و احوالی که باید در آن "به راه خود ادامه دهیم"، معمولا با دستورالعمل واضحی برای "به راه خود ادامه دادن" کامل می شود، مگر این که در آن تردید کنند و، بنابراین، ناآشنا شود و بداهت خود را از دست بدهد.

 


پرسش فقط این نیست که "من کیستم؟" بلکه این هم هست که "برای چه زندگی می کنم؟" و "چه کاری ارزش انجام دادن دارد؟" وقتی که برای خودم هدفی تعیین می کنم با تصمیمی می گیرم باید باور داشته باشم که این منم که آینده ام را می سازم وگرنه خودم را مثل یک عروسک خیمه شب بازی خواهم دید که با بندهای شرایط تکان می خورد. اینکه آیا عروسک گردانی هست، چه خدا و چه سرنوشت، موضوع دیگری است. به اعتقاد من، هنر زندگی و هدف هر فلسفه شخصی این است که یک "من" معنادار بسازد و به زندگی ام معنا ببخشد.

  •  

معتقدان به افراطی ترین شکل این رویکرد که "ماده گرایی حذفی" نام دارد می گویند، پدیده های ذهنی همچون افکار، احساسات، اهداف و آرزوهای ما اصلا وجود ندارند بلکه فقط اسم هایی هستند که به کار سیستم عصبی مان داده ایم و اگر علم عصب شناسی بتواند دقیقا نشان دهد که چگونه هر یک از بخش های مغز احساسات، افکار و چیزهایی مانند آن را کنترل می کند، دیگر نیازی به توضیح و تبیین بیشتر درباره آنچه ذهن می نامیم وجود نخواهد داشت. ما در اصل همان میلیون ها میلیون ربات کوری هستیم که در مغزمان در حال تقلایند؛ فقط همین. به این ترتیب ماده گرایی به علم باوری نزدیک می شود: یعنی اعتقاد به اینکه استفاده از روش علمی تنها راه فهم جهان است.

  •  

حرف ماده گرایان افراطی که ذهن را با کار مغز یکی می دانند، همان معنی را می دهد که بگوییم یک تابلوی نقاشی ون گوگ چیزی به جز میلیون ها میلیون ذره کوچک رنگی نیست. ماهیت، معنا و واقعیت یک اثر هنری را نمی توان با بررسی رنگ و بوم نقاشی بیان کرد. هر پدیده ای مقیاس و محدوده خاصی دارد که در چارچوب آن معنادار است. اگر آن را در سطح و مقیاسی نادرست در نظر بگیریم معنا و نقش خودش را از دست می دهد و در واقع اصلا وجود نخواهد داشت. در سطح ذرات رنگ در واقع اصلا تابلوی ون گوگی وجود ندارد. به همین منوال هر تبیینی درباره آگاهی انسانی و آگاهی از خود هم فقط در صورتی معنادار است که در سطحی فراتر از سلول های عصبی انسان بررسی شود.

  •  

اگر همه چیز این جهان از جمله مغز ما جزو شبکه ای از ذرات مادی باشد که با زنجیره ای علی تعیین می شود، دیگر جایی برای آزادی، خودانگیختگی و کارهای حسی و شهودی باقی نمی ماند. در این صورت انگار همه چیز از پیش تعیین شده و معلول علت های بیرونی است. پس احساس آزادی من و حتی ادراکم از خودم هم چیزی جز توهم نخواهد بود.
قابل تصور است که حتی وقتی فکر می کنیم آزادانه در حال انجام اعمالمان هستیم، اگر بعدا به پشت سر بنگریم می بینیم که تک تک انتخاب های ما قابل پیش بینی بوده است. تقلب هم فایده ای ندارد: حتی تغییر عقیده ناگهانی مان هم همان قدر قابل پیش بینی است که تصمیم بدیهی تر اولیه.

  •  

با طرح مفهوم عدم قطعیت کوانتومی شاید بتوان ادعا کرد در دل کنش های ما که تحت کنترل سیستم عصبی مان هستند عنصر تصادف وجود دارد اما نمی توان مدعی شد که تجربه شخصی ما از آزادی صرفا نتیجه تصمیم گیری تصادفی است. چراکه ما آزادی مان را دقیقا به صورت سبک و سنگین کردن گزینه های مختلف، سنجیدن جنبه های مثبت و منفی هر انتخاب و بررسی اولویت هایمان تجربه می کنیم.
من آزادی ام را به صورت شکاف کوچکی از عدم قطعیت در محدوده امور تعیین شده تجربه نمی کنم، تجربه من از آزادی ام همچون فضایی باز و بزرگ در مقابل دروازه ای است که عوامل محدودکننده، مثل مدافعان در یک مسابقه فوتبال، سعی می کنند مرا از شوت کردن توپ در جهتی که می خواهم بازدارند. گاهی تلاشم برای انجام آنچه آزادانه انتخاب کرده ام به ثمر نمی رسد، اما گاهی هم موفق می شوم و "گل به ثمر می رسد".

  •  

اصلا چطور می توان اطمینان یافت که در تصمیمی که گرفته اید حساب همه چیز را کرده اید؟ مارتین هایدگر این معضل را مسئله "پیش زمینه نامتناهی" می نامد: اینکه بر هر یک از انتخاب های ما، عوامل زمینه ای بی شماری تأثیر می گذارد و آنچه وضعیت را پیچیده تر می کند این است که این عوامل خودشان هم دائما در حال تغییرند. اگر سعی کنیم در تصمیم گیری مان همه جوانب امر را بسنجیم و حساب همه چیز را بکنیم، در باتلاقی از دلایل و انگیزه های مختلف فرو خواهیم رفت. در نهایت دل به دریا می زنیم و یکی از راه ها را انتخاب می کنیم. در این وضعیت، آزادی یعنی فهمیدن اینکه هرگز نمی توانیم به یقین برسیم؛ یعنی در یافتن و پذیرفتن مسئولیت انتخابی که همه جوانب آن قابل سنجش نیست.

  •  

به تدریج که خود این فرایند آگاهی پیچیده می شود پدیده خودآگاهی بازاندیشانه شکل می گیرد؛ علاوه بر "من شناسنده" که مرکز مجموعه ای از تجربه هاست، یک "من موضوع شناخت" به وجود می آید که حاصل آگاهی بازاندیشانه است. به این ترتیب جهان دیگر فقط مادی نیست بلکه جهانی است که ارزشگذاری شده و با من شناسنده تجربه گر پیوند می یابد، و این خودآگاهی بازاندیشانه به سطح تازه ای از واقعیت می رسد: سطح ذهنی. هر چیز مادی را که می بینیم به صورت معنا، هدف و ارزش تفسیر می کنیم. در واقع همین تفسیر کردن، که مستقیما با خود تجربه گر در ارتباط است، جهان ذهنی ما را می سازد.

  •  

من شخصا هیچ کدام از دو دیدگاه ماده گرا یا دوگانه انگار را کاملا قانع کننده نمی بینیم و فکر می کنم وقتی دو پاسخ متضاد به یک مسئله هر دو به یک اندازه منطقی به نظر برسد ولی هیچ کدام هم چندان قانع کننده نباشد، می تواند نشانه این باشد که با پرسش اشتباهی مطرح شده و یا احتمالا منطقی که آنها را با هم در تناقض می بیند اشتباه است. مثلا شاید بتوانیم به پیروی از بندیکت اسپینوزا این طور در نظر بگیریم که امر مادی و امر ذهنی جنبه های بیرونی و درونی پدیده ای واحد هستند؛ یکی از دید ناظر بیرونی است و دیگری چیزی است که خود سوژه تجربه می کند. چنین رویکردی نقاط قوت هر دو دیدگاه ماده گرا و دوگانه انگار را دربر می گیرد.

  •  

در واقع ماده گرایان حق دارند که می گویند در جهان مادی جایی برای چیز دیگری وجود ندارد، برای چیزهایی از جنس "دنیای اشباح" که ذهنی است نه جسمی. پشت چشم های ما هیچ فضای خالی وجود ندارد که از آن جهان را بنگریم. هرچه هست استخوان است و مغز. اما من این را هم می دانم که وقتی از "من" حرف می زنم یا وقتی با "تو" مواجه می شوم دارم راجع به یک شخص حرف می زنم نه راجع به مجموعه ای از سلول های عصبی متصل به یک بدن. از طرفی دیدگاه دوگانه انگار هم دست کم با حس شخصی و مبتنی بر عقل سلیم ما از خودمان، با گفتگوی درونی و نگاهی که هر یک از ما را موجودی یگانه می سازد، جور در می آید.

  •  

این تصور که ما اساسا هستی هایی اندیشنده هستیم که اتفاقا در بدن هایی مادی سکنی گزیده ایم فقط تا وقتی قابل دفاع است که سالم و سرحال باشیم. وقتی گرفتار بیماری شویم، ذهنمان سست و ضعیف می شود و تنها چیزی که متوجهش هستیم درد، سرگیجه، تب شدید و یا هر چیز دیگری است که رنجمان می دهد. در آن لحظه است که حس می کنیم به تمامی در بدنمان هستیم. هر چند وقتی که ذهنمان دوباره توانایی اندیشیدن را باز می یابد آرزو می کند که کاش به این منشا درد و رنج وصل نبود.

  •  

"من" هسته مرکزی تجربه های ماست؛ آن چیزی است که جهان را تجربه می کند، نه بخشی از آنچه به تجربه در می آید. هیچ کس نمی تواند بفهمد "من" بودنش وقتی که دارد کاری را انجام می دهد واقعا چیست. "من" بخشی از جهان نیست، بلکه جایی است که از آن جهان را می بینیم. "خود، مرز جهان است." هیچ کس دیگری نمی تواند بفهمد مثل من حس کردن و مثل من فکر کردن چگونه است، چراکه "من" نه متعلق به جهانی است که آن ها تجربه اش می کنند و نه متعلق به جهانی است که من می توانم به دقت تعریف کنم.
زیرا به محض اینکه رو به خودم می کنم، ناخودآگاه طوری بخش هایی از خودم را توصیف می کنم که انگار از دید یک ناظر بیرونی است. اما این همان چیزی نیست که وقتی علایقم را ابراز می کنم، تصمیم می گیرم، عاشق می شوم و یا ترس، گرسنگی، هیجان یا احترام را تجربه می کنم، حس می کنم. با هر بار کنش اندیشیدن و انتخاب، در واقع در حال ساختن آن چیزی هستم که می توانیم آن را "من موضوع شناخت" بنامیم.

  •  

هر چیزی که نسبت به آن آگاه باشم بخشی از من است. مغز، بدن، خانه و خانواده اولین نقاط شروع ماست، اما علاوه بر این، کار، کشور و گروه های اجتماعی هم هست و حتی تصویر کلی گونه انسان که بر قشر نازک و ناپایدار اما زیبایی از حیات بر سطح این کره خاکی زندگی می کند. اگر بر آن آگاه باشید، بخشی از تعریف "من" بودنتان می شود: بخشی از هویتتان به عنوان یک فرد انسانی. بنابراین برای فهم خودمان باید همه این ساختارهای اجتماعی و مادی بیرونی را که در محدوده شان عمل می کنیم، بشناسیم.

  •  

حتی اگر جزو کسانی باشیم که لحن نوشتار و ابتذال بعضی از این کتاب های مد روز جستجوی خوشبختی و راه موفقیت را مسخره کنیم باز هم چشممان به دنبالشان است. در پس ذهنمان می گوییم: من سطحم بالاتر از این حرف هاست اما در واقع ما هم در همان دام افتاده ایم (حالا شاید در سطحی بالاتر). زیرا به خودمان و به دیگران نگاه کرده و موقعیتمان را در جامعه برآورد کرده ایم؛ جایگاه خودمان را به پرسش کشیده ایم و پاسخمان این نبوده که "من می توانم بالاتر از این باشم" بلکه گفته ایم "من همین حالا هم بالاتر از این هستم."

  •  

تلاش برای قدرتمند شدن، خوش قیافه و جذاب شدن: بله، خوب می دانیم که همه این راه ها به ختم می شود. اما با این حال اگر فکر کنیم هدف از همه این ها رسیدن به رابطه جنسی است، وسیله را با هدف اشتباه گرفته ایم. غریزه جنسی به این دلیل یک کشش زیستی بسیار قوی است که راه تداوم نسل انسان است. و تلاش برای بهتر شدن در این زمینه، در واقع نتیجه فرعی تلاش بنیادی ما برای بقا و تولیدمثل است.
پس شاید خیلی هم نباید طرز فکر مطرح شده در ادبیات "خودیاری"، "باید بالاتر بروی و تو می توانی" را مسخره کنیم. زیرا هر قدر هم توصیه هایش سطحی و مبتذل باشد، در واقع روی اساسی ترین نیاز زیستی انسان دست گذاشته است. و خود یا همان "من" که از طریق آمال و آرزوها و تصمیم هایمان شکل گرفته است بیش از آنکه نمایانگر خاستگاه ما باشد، منعکس کننده جایگاهی است که آرزو داریم به آن برسیم. به عبارت دیگر "من" همیشه من آرمانی است.

  •  

درا نشان می دهد که برای ما بسیار دشوار است قبول کنیم رخدادهایی تصادفی ما را شکل می دهند و در نتیجه هیچ ارزش ذاتی نداریم. ما یا داریم زیر بار مسئولیت ها و تعهداتمان خم می شویم و یا اینکه بدون هیچ چیز دست و پاگیری، انگار خودمان را به دست جریان آب سپرده ایم و بدون هیچ ارزش و هدفی، دستخوش تغییر و تصادفیم. بودا هم زندگی را به کف روی امواج دریا تشبیه کرده است، از دید او ما چیزی بیش از حباب هایی نیستیم که خودشان را جدی گرفته اند. به این ترتیب هر چه ندانیم این را می دانیم که به تصادف در مجموعه شرایط خاصی به دنیا آمده ایم و در طول زندگی مان هم تحت تأثیر رخدادهایی تصادفی از یک سو به سویی دیگر کشیده می شویم و در نهایت هم خواهیم مرد. زندگی انسان به تاس بازی بی حاصلی می ماند.

  •  

ما بدون تحقق یکی از این دو شرط نه می توانیم به زندگی مان معنایی ببخشیم و نه می توانیم به موقعیتی برسیم: یا باید باور داشته باشیم که یک نظام عینی و بیرونی ارزش و معنا وجود دارد (چه آن را از خدا گرفته باشیم و چه در دل طبیعت نهفته باشد) یا اینکه باید متعهد شویم که به اراده خودمان نظام ارزش هایمان را بسازیم. اگر هر یک از این باورها را رد کنیم بدون اینکه دیگری را بپذیریم غرق در یأس و پوچی خواهیم شد.

  •  

هملت، شکسپیر از زبان پولونیوس می گوید: "بالاتر از هر چیز با خویشتن خویش صادق باش ." و این توصیه هم چالشی بزرگ است و هم مایه سردرگمی. زیرا حتی اگر واقعا بخواهیم که با خودمان صادق باشیم، هنوز در حیرتیم که واقعا کیستیم؟ چطور می توانیم با خودمان صادق باشیم اگر ندانیم که در زندگی مان به دنبال چه چیزی هستیم؟

  •  

امروز دین هم صرفا یکی از جنبه های زندگی است در کنار سایر جنبه ها. شاید تصمیم بگیریم که از مذهبی پیروی کنیم اما این کار برایمان تقریبا مثل این است که تصمیم بگیریم در یک باشگاه ورزشی یا هر رشته دیگر مورد علاقه مان ثبت نام کنیم. این حرف به معنی انکار ارزش بینش مذهبی نیست، بلکه صرفا بیان این مسئله است که هم اکنون دین در زمینه محدودتری مورد استفاده یا به قول بعضی ها سوءاستفاده قرار می گیرد. بنابراین امروزه بدیل هایی غیر مذهبی جایگزین آرمان های دینی شده است. تلاش برای بالا بردن استانداردهای زندگی، جای زندگی پرهیزگارانه را گرفته و امید به گذراندن دوران بازنشستگی طولانی در سلامتی و آرامش، جای آرزوی بهشت را گرفته است.

  •  

از میان تمام آرمان هایی که "خود" در حال شکل گیری مان سودایش را در سر دارد، آنکه بیش از همه، مطلوبیت جهانی دارد آرمان اصالت است. آدم های اصیل در برابر عیب جویی رویین تن اند، چیزی در زندگیشان ندارند که مجبور باشند از چشم دیگران پنهان کنند، خوب می دانند چه باورهایی دارند و بر اساس باورهایشان رفتار می کنند.
برای اصیل بودن باید بتوانیم در هر شرایطی بر اساس اصول و ارزش های خودمان عمل کنیم. اصالت، در بهترین حالت یعنی رسیدن به یک منظر کاملا متعادل، منظری فارغ از چشم اندازهای حقیری که همیشه خودمان در مرکزشان قرار داریم، منظری که تحت هدایت عقل و وجدان به آن می رسیم. اما باید توجه داشت که ممکن است کسی رفتاری اصیل داشته باشد و با این حال اشتباه کند. چراکه درستی یک عمل به سه چیز بستگی دارد اطلاعات، ارزش ها و قدرت استدلال.

  •  

"بی صداقتی" حالتی است که بر اساس آن شخص به خودش اجازه می دهد که شرایط یا دیگران را در قبال آنچه که در زندگی اش رخ می دهد مقصر بداند، و از دید سارتر این درست نقطه مقابل اصالت / صداقت است. در مواقعی که با انتخاب هایی بسیار دشوار یا اضطراب آور رو به رویم با این کار خودمان را از زیر بار مسئولیت بیرون می کشیم.
اما از نظر سارتر انتخاب رفتار اصیل، تنها یک وسوسه نیست بلکه مسئولیتی جدی است. در واقع این سنت فکری به سورن گگور می رسد، به باور او مهم این نیست که چه چیزی را انتخاب می کنیم، مسئله مهم این است که این انتخاب چقدر برایمان جدی است؛ از دید او اصالت کنش ما در همین میزان جدیت آن نهفته است.

  •  

مارکس فکر می کرد که وقتی مردم تسلط بیشتری بر زندگی شان به دست آورند دین تضعیف و از زندگی مردم محو می شود. اما او کاملا در اشتباه بود. ضربه هایی که استدلال های منطقی بر صحت نظام اعتقادات دینی وارد می کنند، نتوانسته از قدرت دین بکاهد؛ اگر این طور بود دین مدت ها پیش باید از بین می رفت. اما تداوم و توسعه دین ربط چندانی به درستی نظام باورهایش ندارد، عامل اصلی استمرار دین این است که نویدبخش مجموعه ای از باورهاست که بر هر باور دیگری غلبه دارد: اینکه تو مهمی؛ زندگی ات معنایی دارد؛ شفا یافته ای و رستگار شده ای؛ اینکه عاقبت آن شرافت و اصالتی را که در آشفتگی و سردرگمی های زندگی روزمره آرزویش را داشتی، به دست آورده ای؛ گمگشته ای هستی که سرانجام خانه ات را یافته ای.

  •  

اصالت، حاصل انسجام بخشیدن به انتخاب ها و تصمیم های مختلف زندگی مان است، حاصل پیش بردن زندگی مان بر اساس افکار و اعتقادات خودمان، اصالت یعنی شناختن دامنه محدود کارهایی که می توانیم در فاصله بین پرتاب شدن به هستی در هنگام تولد، و ترک کردن آن در هنگام مرگ، انجام دهیم.
به اعتقاد دوبووار توانایی اندیشیدن و در نتیجه فراتر رفتن از خود، تعهدی اخلاقی برایمان ایجاد می کند. تصمیم هایی که می گیریم بار سنگینی بر دوشمان می شوند، زیرا گرچه گذشته ما از قبل تعیین شده و بر زندگی امروزمان تأثیر می گذارد اما آینده همواره پیش رویمان گسترده است، چیزی است که می توانیم آن را شکل دهیم، آینده جلوه گاه آزادی ماست.

  •  

اشیای مادی که در جهان با آن ها مواجه می شویم در حالت "در خود" هستند. وقتی که ما خودمان را هم مثل یک شیئی مادی بررسی می کنیم - وقتی که خودمان را به عنوان چیزی "آن بیرون" تعریف می کنیم- به صورت مجموعه ای شامل تعهداتمان، شغلمان، جهان یمان و حتی بدنمان ما هم مثل دیگر اشیای مادی فقط در همان سطح "در خود" وجود داریم.
اما وقتی که به عنوان یک سوژه کنشگر، انتخابگر و دارای خواست با جهان روبه رو می شویم. در این حالت است که "بودن برای خود" را تجربه می کنیم. بنابراین مسئله این است که وقتی جنبه هایی از خودمان را از چارچوب "من" بیرون می اندازیم تا یک کل منسجم بسازیم بدون اینکه نابهنجاری های آزاردهنده انسانی به آن راهی داشته باشند، در واقع داریم هر چه بیشتر خودمان را چیزی در خود می بینیم: مثل اشیاء.

  •  

هر تصویر از خود که آگاهانه ساخته و پرداخته شده باشد، چه در اینترنت، چه در زندگینامه شخصی و یا در هر رسانه دیگر، با پرسشی جدی مواجه است. اینکه آیا این مسئله، چیزی از اهمیت کار فهمیدن و شکل بخشیدن به خودمان در جهان مادی کم می کند؟ نگرانی من از این است که ممکن است به جایی برسیم که خودهای مجازی از خودهای مادی مان، واقعی تر و نزدیک تر شوند یعنی کم کم خودمان هم جنجال تبلیغاتی مان یا روایت زندگینامه خودساخته مان را باور کنیم.

  •  

هویت شخصی، آنچه "من" نامیده می شود روند ساختن و به کار بردن یک نقشه است. نقشه ای است در ابعاد واقعی که ذهنمان آن را بر روی جهان هستی می اندازد. این نقشه شامل همه چیزهایی است که خود جهان فاقد آن است: ارزش، معنا و اهمیت. مغز ماست که این فرایند نقشه برداری را انجام می دهد و تجربه "من" بودن ماحصل جریان مداوم ارجاع هر تجربه به تجربه های پیشین است به واسطه فرایندی که حافظه می نامیمش.
دنیل دنت می گوید "خود"، قصه ای است که به کمکش به جهان معنا می دهیم. درست همان طور که جسم مادی مان تعادلش را حول نقطه ای فرضی برقرار می کند که آن را مرکز ثقل می نامیم، خود هم یک "مرکز ثقل روایی" است: وجودش در خدمت این است که به قصه زندگی مان یک نقطه کانونی ببخشد. بنابراین خود چیزی است ضروری اما نه واقعی و عینی. چیزی است که خود فرد می سازدش.

  •  

ما بازخوردی هستیم که حواسمان از مغز می گیرد؛ ماحصل کنش متقابل میان مغز و اندام های حسی مان هستیم. این بازخورد، داده های حسی خام را تبدیل به چیزی می کند که به تجربه "من" در می آید و به "من" در نقشه "جهان من" جایگاهی مرکزی می بخشد. به همین دلیل است که ما خودمان را در جهان و در حال دیدن اطرافمان حس می کنیم و نه پنهان شده در چین خوردگی های مغزمان. و حالا برایمان روشن می شود که چرا "خود" را نه می توان با مغز یکی دانست و نه وجودش را مستقل از مغز دانست.

  •  

نباید هویت شخصی را چیزی واحد بدانیم که در جایی وجود دارد، چه در مغزمان (اگر ماده گرا باشیم) و چه در جهان مجزای افکار و ایده ها (اگر دوگانه انگار باشیم) خود، ترکیبی است از دو سیستم که همزمان کار می کنند. یکی سوژه تجربه کننده ای است که جهانش را بررسی می کند، درباره آن اطلاعات جمع می کند، نسبت به آن واکنش نشان می دهد و در آن زندگی می کند. و دیگری مغز است که با استفاده از همه این اطلاعات نقشه شخصی مان را می کشد.

  •  

باور به خدا می تواند به این معنی باشد که "خدا" نامی است که بعضی از مردم به بنیادی ترین مجموعه مختصات نقشه شخصیشان داده اند: خدا نه وجودی در میان جهانشان، بلکه خود جهان است که به گونه ای شخصی به تجربه شان در می آید. چنین خدایی بخشی از جهانی نیست که علم به رویمان می گشاید بلکه بنیادی ترین شیوه فهم خود و جهان در چارچوبی شخصی است.
اگر کسی اعتراض کند که این دیدگاه چنین القا می کند که خدا وجود ندارد یا اینکه او صرفا یک برساخته انسانی است، پاسخم این است که خود من و شما هم برساخته ای انسانی هستیم. اگر از دیدگاهی کاملا علمی بنگریم خود ما هم وجود نداریم. هیچ جایی در جمجمه مان نیست که در آن اثری از "من" بیابیم. آنچه می بینیم فرایندهای بسیار پیچیده سیستم عصبی است که مشغول نقشه برداری از نقاط مهم و معنادار در جریان مداوم تجربه هاست.

  •  

در مسیر زندگی مان از لحظه تولد تا مرگ، همان قدر که به دست آوردن هست، از دست دادن و گذشتن هم هست. فلسفه بودایی می گوید ریشه اصلی نیتی انسان ها از زندگی شان آرزومندی و میل به تصاحب است. این صرفا دعوتی اخلاقی به ساده زیستی نیست بلکه پایه و شالوده اصلی تلقی بودایی از سرشت واقعیت است. بودا دریافت که در این دنیا همه چیز در تغییر است و هیچ چیز ماهیت ثابتی ندارد. پس چسبیدن به چیزی به امید اینکه برایمان رضایتی دائمی به ارمغان بیاورد، اساسا محکوم به شکست است. اگر در تمنای چیزی غیر ممکن باشیم، ناکام خواهیم ماند؛ اگر بخواهیم که همه چیز همواره برایمان در حد کمال و ماندگار باشد، گرفتار نیتی خواهیم شد.

  •  

گفتن اینکه چیزی پوچ است به این معنی است که آن چیز می توانست معقول و منطقی باشد اما نیست. پوچی نوعی زیر سؤال رفتن عقل است. پس اگر به این نتیجه رسیدیم که جهان پوچ است، برداشت من این است که ریشه مشکل در خود مفهوم معنادار بودن و پوچی نهفته است. وقتی شکوه می کنیم که جهان با من سر ناسازگاری دارد، محتمل تر این است که من با جهان سر ناسازگاری داشته باشم. پس بیایید بحث اگزیستانسیالیست ها را وارونه کنیم. شاید به جای اینکه بگوییم جهان اساسا پوچ است چون سرشت تصادفی و ناپایدارش برخلاف تصور ما از معناداری و هدفمندی است، باید در تلقیمان از معنا و هدف در جهانی ناپایدار تجدید نظر کنیم.

  •  

درستی یا نادرستی باورهای دینی آنقدر حیاتی نیست که آرامش و تسلی خاطر عمیقی که به مؤمنان می بخشد. مارکس دین را متهم می کند که روح یک جهان بی روح و افیون مردم است. از بسیاری جهات دین چیزی بیشتر از این نیست و به همین هم افتخار می کند؛ به اینکه در دنیایی بیگانه و غیر شخصی، به انسان ها احساس آشنایی و پذیرفته شدن می بخشد و به جهانی که به قول نیچه لنگر و طناب های کشتی اش را آب برده، جهت و مقصد راه را می نمایاند. "رستگار شدن" یعنی یافتن ارزش و معنایی پایدار، یعنی تأیید گرفتن برای طی مسیر زندگی، یعنی باور به اینکه حتی در این جهان عاری از قطعیت و یقین، هر اتفاقی که برایمان بیفتد، کسی هست که به ما توجه دارد.

  •  

تجربه امروز ما در ورود به دنیای مجازی، تفاوت زیادی با جهان های خیالی دیگری ندارد که انسان ها پیش از این همیشه واردشان شده اند: جهان ادبیات، هنر، اسطوره های مذهبی و یا مناسک اجتماعی؛ جهان هایی که در آن ها خود آرمانی مان ستایش می شود، رویاهایمان دوباره جان می گیرند و دمی از زندگی عادی و بی ماجرای روزمره مان فاصله می گیریم.

  •  

پرتاب شدن ناگهانی به تجربه آزادی مطلق، یعنی تجربه اینکه بتوانیم دقیقا همان چیزی بشویم که می خواهیم باشیم، دقیقا همان کاری را بکنیم که دلمان می خواهد و هرگز نگران این نباشیم که کسی که سال هاست ما را می شناسد مچمان را بگیرد، واقعا رعب انگیز است. اما این همان چیزی است که دنیاهای مجازی عرضه می کنند. ما آزادیم، مطلقا آزادیم که "من" نهایی مان را به دور از تأثیر احساسات بازدارنده دوران کودکی یا ترس از عواقب کارهایمان بسازیم. همانطور که در بازی های کامپیوتری آزادانه نابود می کنیم و قاطع و بی رحم، آدم می کشیم، اما این حس آزادی وقتی در تقابل با خود "واقعی" مان در دنیای واقعی قرار می گیرد، محدودیت های "من" اصلی مان و کندی شکل گرفتن آن را به خوبی نشان می دهد.

  •  

ما هرگز نمی توانیم مرگ خودمان را تجربه کنیم. پس در واقع این خود مرگ نیست که مسئله ماست بلکه انتظار مرگ است. بنابراین آماده شدن برای مرگ یعنی اینکه بتوانیم زندگی مان را به صورت یک کل ببینیم به صورت چیزی کمال یافته و به انجام رسیده نه به صورت چیزی که روزی در آینده چیز بهتری خواهد شد. آماده شدن برای مرگ یعنی به جای اینکه امید ببندیم به اینکه "این چیزی است که می خواهم بشوم" بتوانیم بگوییم "این چیزی است که شده ام"

  •  

ما رو به مرگ زندگی می کنیم؛ مرگ مقصدی است که به سویش در حرکتیم. این نشانگر ماهیت متناهی زندگی ماست. هایدگر می گوید ماهیت انسان [دازاین] هستی اوست و هستی یعنی درگیر شدن با جهان و زیستن یک زندگی اصیل از طریق متمایز ساختن خودمان از توده مردم و دیگر عناصر جهانی که ما را فراگرفته است.

  •  

تغییر مداوم و عمر محدود ما بستر اصلی هر نوع خود آگاهی است. اگر اینطور نبود هیچ چیز برایمان با ارزش و یا غم انگیز نبود زیرا در گستره زمان نامتناهی یا همه چیز خوب است و یا بی اهمیت. اهمیت همه چیز ناشی از همین محدود بودن زمان است.
اگر زندگی ارزشی داشته باشد، این ارزش باید در همین روند زندگی نهفته باشد نه در نتیجه نهایی آن، چراکه نتیجه نهایی مرگ است و تجزیه شدن عناصری که این موجود پیچیده و ذی شعور را به وجود آورده است.

  •  

فیلسوفان دیگری هم هستند که معروفند به اینکه با آرامش و متانت با مرگ روبرو شده اند: سقراط، سنکا، اپیکور، هیوم. آن ها اجتناب ناپذیری و طبیعی بودن مرگ را به عنوان بخشی از زندگی پذیرفته بودند. نوعی گذاشتن و گذشتن نهایی. افلاطون در مکالمه فایدون این حرف را از قول سقراط نقل می کند که فیلسوف واقعی عاشق مرگ است. مواجهه با مرگ با آرامش و متانت نهایت موضع "فلسفی" است.

  •  

مضمون اصلی تائوئیسم طبیعی بودن و سپردن خود به جریان تائو است. بنابراین تأکیدش بر این است که برای اینکه یک کنش طبیعی باشد نباید به زور انجام شود و یا بر خلاف سیر طبیعی امور باشد. "وو وی" به معنی س و بی عملی نیست بلکه منظور کنش طبیعی است :کنشی که ساده و بی دردسر به هدفش می رسد و کمترین آسیب را به جهان اطرافش وارد می کند، مثل جراحی با ابزاری تیز نه با گرز گران.
این مفهوم را می توان به مفهوم "ناخود" تبدیل کرد "ناخود" زمانی پدید می آید که زندگی در آگاهی ناب و در عین حال نوعی ناخودآگاهی طبیعی جریان می یابد. در والاترین لحظه های زندگی مان لحظه های خلاقیت، شور و شعف خود به کلی حذف می شود. وقتی من شناسنده کاملا درگیر است، من موضوع شناخت ناپدید می شود.

  •  

در رمان زنگ نوشته آیریس مرداک و در جاهای دیگر هم با این مضمون مواجه می شویم که "زندگی خوب" آن زندگی است که بدون هیچ تصور از پیش اندیشیده ای از خودمان باشد و بر این مسئله تأکید می شود که اشتغال خاطر به خودمان و تصویرمان محدود کننده انسانیت ماست.

 


جورج اورول: "همه مان خوب بلدیم چیزهایی را باور کنیم که می دانیم درست نیستند، و بعد هم که معلوم شد اشتباه می کردیم، بدون اینکه شرم کنیم یا خودمان را از تک و تا بیندازیم، حقایق را می پیچانیم و سفسطه می کنیم تا نشان دهیم که حق با ما بوده. از لحاظ نظری، می توان این فرایند را تا مدت زمانی نامعلوم تکرار کرد و ادامه داد: تنها اشکالش این است که باور غلط دیر یا زود، آن هم معمولا در میدان نبرد، به دیوار مستحکم واقعیت می خورد."
لائوتسه: "یک ملت بزرگ مثل یک انسان بزرگ است: وقتی اشتباه می کند، می فهمد که اشتباه کرده. وقتی فهمید، اشتباهش را می پذیرد و به گردن می گیرد. وقتی پذیرفت، آن را تصحیح می کند. و آن هایی را که اشتباه هایش را گوشزد می کنند خیرخواه ترین آموزگارانش به شمار می آورد."

  •  

توجیه کردن خویش، این امکان را برای آدم فراهم می کند تا خودش را قانع کند کاری که کرده بهترین کار ممکن بوده. توجیه خویش نه تنها خطاها و تصمیمات غلطمان را کوچک جلوه می دهد بلکه باعث می شود همه، غیر از خودمان، متوجه ریاکاریمان بشوند. توجیه کردن خودمان به ما امکان می دهد میان لغزش های اخلاقی خودمان و دیگران فرق بگذاریم و مغایرت اعمالمان را با باورهای اخلاقی مان لاپوشانی کنیم. "احتمالا اصلا ریاکار آگاه نداریم."

  •  

توجیه خویش باعث می شود که اصلا خطاهایمان را نبینیم چه برسد که اصلاحشان کنیم. واقعیت را مخدوش می کند و مانع از این می شود که همه اطلاعات لازم را به دست آوریم و مسائل را به شکلی شفاف ارزیابی کنیم.
نمی شود یک عمر زندگی کرد و هیچ دسته گلی به آب نداد. اما می شود بعد از هر خطا دهان باز کرد و گفت: "این کارم درست نبود. اشتباه کردم." انسان ممکن الخطاست، اما همین انسان میان سرپوش گذاشتن روی خطایی که کرده و پذیرش آن خطا حق انتخاب دارد. انتخابی که می کنیم در عملکرد بعدی ما تأثیری حیاتی دارد.

  •  

نظریه ناهماهنگی ذهنی آن طرز تفکر خودستایانه ای را ویران کرد که می گفت ما انسان ها، ما انسان های اندیشه ورز، اطلاعات را به شکلی منطقی پردازش می کنیم. چون ما درست برعکس رفتار می کنیم: اگر اطلاعات جدیدی که به ما رسیده با باورهایمان همخوان باشد، آن را منطقی و مفید می دانیم: "من هم همیشه همین را می گفتم!" اما اگر اطلاعات جدید با باورهایمان جور درنیاید، می گوییم متعصبانه و ابلهانه است: "عجب استدلال احمقانه ای!"
چنان نیاز شدیدی به هماهنگی و انسجام حس می کنیم که وقتی مجبور می شویم به شواهدی خلاف باورهایمان نظری بیندازیم، راهی برای نقد، تحریف، یا نادیده گرفتن آن ها می یابیم تا باز هم بتوانیم همان باورهای پیشینمان را حفظ یا حتی تقویت کنیم. این نوع تحریف ذهنی را "تعصب تأیید" می نامند.

  •  

پرخاشگری اول سبب توجیه کردن می شود، بعد توجیه کردن سبب پرخاشگری بیشتر. در کتاب برادران کارامازوف، فیودور پاولوویچ، پدر رذل برادران، به یاد می آورد که "پیش از این یک بار از او پرسیده بودند چرا چشم دیدنی فلانی را نداری؟" و او با وقاحت تمام پاسخ داده بود: "او هیچ آزاری را به من نرسانده ولی من بد بلایی سرش آوردم و از آن موقع دیگر چشم دیدنش را ندارم."
نظریه ناهماهنگی ذهنی عکس این دور معیوب را نیز به ما نشان می دهد، اینکه چطور رفتار بزرگوارانه شخص می تواند چرخه ای مثبت از خیرخواهی و نوع دوستی را به وجود آورد. وقتی آدم ها قدم خیری بر می دارند، به ویژه وقتی این قدم را اتفاقی یا از روی هوس برداشته اند، بهتر متوجه فواید این بخشندگی و بزرگواری شان می شوند: "چرا باید چنین لطفی در حق این عوضی بکنم؟ پس شاید آنقدرها هم که فکر می کردم عوضی نیست"

  •  

کار برطرف کردن ناهماهنگی ذهنی مثل کار ترموستات است، عزت نفس و اعتماد به نفس ما را همیشه در بالاترین نقطه نگه می دارد. به همین دلیل است که ما معمولا از این غافل هستیم که خودمان را توجیه می کنیم، و دروغ های کوچکی که به خودمان می گوییم مانع از آن می شود که اصلا بفهمیم خطا کرده ایم و تصمیم ابلهانه ای گرفته ایم.

  •  

تصویری که ما از خودمان داریم هدایتگر اعمال و رفتار ماست، و ما دائما هر اتفاقی راکه برایمان می افتد از دریچه باورهایی اساسی می نگریم که نسبت به خودمان داریم. وقتی این باورها مورد تهدید قرار می گیرند، حتی وقت هایی که به دلیل رویدادهایی خوب و دلپذیر این باورها در معرض تهدید قرار می گیرند، معذب و بی قرار می شویم. درک قدرت توجیه کردن خویش کمکمان می کند دریابیم چرا کسانی که اعتماد به نفس پایینی دارند و معتقدند در زمینه ای ناتوان و ناشایسته اند، از موفقیت هایشان ذوق زده نمی شوند؛ چرا این افراد به جای اینکه ذوق کنند، موقعیت به وجود آمده را تقلبی و شانسی می انگارند.

  •  

وقتی که شخص در بالای هرم انتخاب دچار تردید می شود و می بیند که هر دو گزینه مزایا و معایبی دارند، به شدت حس می کند باید تصمیمش را توجیه کند. اما وقتی به قاعده هرم می رسد تردیدش به اطمینان تبدیل می شود. اغلب وقتی نوک هرم ایستاده ایم، با وضعیتی سیاه و سفید مواجه نیستیم که بتوانیم تصمیمی قاطع بگیریم، بلکه فضایی خاکستری پیش رو داریم و عواقب انتخابمان بر ما پوشیده است.
وضعیت اخلاقی نخستین قدم هایی که در مسیر بر می داریم مشخص نیست، پس تصمیممان را توجیه می کنیم تا ابهام گزینه انتخابی مان را کاهش دهیم. درست همین جاست که به دامی بزرگ می افتیم- دست زدن به عمل، توجیه، اعمال بعدی-که دلسپردگی ما را به مسیری که در پیش گرفتیم بیشتر می کند و حتی ممکن است ما را از نیات و اصول اولیه مان بی اندازه دور کند.

  •  

قضات، دانشمندان، پزشکان و متخصصانی که به توانایی شان در استقلال فکری در راه عدالت، پیشرفت علم، یا سلامت جامعه می بالند، متخصصانی هستند که تحصیلات و فرهنگشان ارزش بنیادین عینیت و بی طرفی را ترویج می کند. درست به همین دلیل است که بیشترشان از اینکه می بینند باقی مردم فکر می کنند کار آن ها هم ممکن است به منافع مالی یا شخصی آلوده شود، آزرده خاطر می شوند.
غرور حرفه ای شان باعث می شود خودشان را ورای چنین مسائل پیش پاافتاده ای ببینند. در میانه این دو طیف شرافت و درستکاری محض و ی آشکار، اکثریت متخصصان قرار دارند که همه شان همان نقاط کوری را دارند که ما داریم. اما متأسفانه، احتمال اینکه آن ها تصور کنند نقطه کوری ندارند بیشتر از بقیه مردم است و همین آن ها را آسیب پذیرتر و مستعد افتادن به دام می کند.

  •  

قوم پرستی، این باور که فرهنگ، ملت، یا مذهب ما برتر از تمامی گروه های دیگر است با تقویت پیوندهای ما به گروه های اجتماعی اولیه به بقای ما کمک می کند و در نتیجه تمایل ما به کار، جنگ، و گهگاه جان دادن در راه آن ها را افزایش می دهد. وقتی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رود، مردم نسبت به فرهنگ ها یا مذاهب دیگر بسیار بردبارند - حتی نسبت به جنس مقابل هم شکیبایی خوبی از خودشان نشان می دهند. اما وقتی عصبانی و نگرانند یا احساس تهدید می کنند، نقاط کورشان فعال می شود.

  •  

همان طور که حفظ تعصب علیرغم اطلاعات نقض کننده تلاش زیادی می طلبد، سرکوب آن احساسات منفی و از سر تعصب نیز تلاش ذهنی سختی می طلبد. دو روان شناس اجتماعی با مطالعه پژوهش ها و مقالات فراوانی درباره تعصب، به این نتیجه رسیدند که هر زمان افراد تخلیه عاطفی می شوند یعنی وقتی خواب آلود، خسته، خشمگین، نگران، مست، یا مضطربند تمایل بیشتری به بروز تعصبات واقعیشان نسبت به گروهی دیگر دارند.

  •  

با توجه به اینکه همه ما نقاط کوری در افق دیدمان داریم، بزرگ ترین امیدمان برای اصلاح به این است که اطمینان حاصل کنیم در تالار آینه ها نیستیم؛ در تالاری که در آن تنها تصاویر مخدوش خواست ها و باورهایمان را تماشا می کنیم. ما در مقابل بله قربان گوها، به چند نه قربان گوی معتمد در زندگی مان نیاز داریم؛ به منتقدانی که مشتاق ترکاندن حباب توجیه های ما باشند و اگر خیلی از واقعیت دور شدیم، ما را به آن بازگردانند. این مسئله به ویژه برای کسانی که در قدرتند اهمیت بسزایی دارد.

  •  

"آنچه ما با خیال راحت اسمشش را حافظه می گذاریم در واقع شکلی از داستان گویی است که بی وقفه در ذهن جریان دارد و اغلب وقتی تعریفش می کنیم تغییر می کند"
حافظه مورخ شخصی، درونی و خودتوجیه گر ما می شود. آنتونی گرین والد، نفس، را تحت سلطه یک "خود"، مستبد می داند که وقتی اطلاعاتی به مذاقش خوش نیاید بی رحمانه آن ها را از بین می برد و مانند همه رهبران فاشیست، تاریخ را از دید فاتح می نگارد. اما دیکتاتور فاشیست تاریخ را بازنویسی می کند تا سر نسل های آینده کلاه بگذارد، حال آنکه خود مستبد تاریخ را بازنویسی می کند تا سر خودش را کلاه بگذارد.

  •  

پر کردن شکاف های خاطرات با داستان سازی، تحریف و فراموشی، پیاده نظام حافظه اند و وقتی فراخوانده می شوند که "خود" مستبد قصد دارد از ما در مقابل احساس شرم و ناراحتی ناشی از رفتارهایی که در تناقض با تصویر مان از خودمان است، محافظت کند. به این ترتیب با تعجب می پرسیم: "من این کار را کردم؟" و پاسخ منفی به خودمان می دهیم. پژوهشگران حافظه عاشق این نقل قول از نیچه هستند: "حافظه ام می گوید: "من این کار را کرده ام." غرورم می گوید: "نه، ممکن نیست من این کار را کرده باشم." غرور کوتاه نمی آید و حافظه تسلیم می شود."

  •  

روش های علمی نه برای نشان دادن درستی پیش بینی ها و فرضیه های ما که برای نشان دادن نادرستی آن ها طراحی شده اند. استدلال علمی برای هر کس در هر شغلی مفید است زیرا روش علمی ما را وادار می کند با این احتمال یا حتی این حقیقت تلخ مواجه شویم که اشتباه می کردیم. استدلال علمی وادارمان می کند با توجیه خویشتن مقابله کنیم و آن را در معرض دید عموم قرار دهیم تا به سنگ آن بخورد و بشکند. به این ترتیب می توان گفت که علم و دانش اساسا شکلی از کنترل نخوت است.

  •  

اغفال مظنون برای اعتراف گرفتن از او آشکارا یکی از خطرناک ترین خطاهایی است که در بازجویی های پلیس صورت می گیرد، اما بیشتر کارآگاهان، بازپرسان، و قضات بعید می دانند چنین چیزی ممکن باشد. "اینکه بتوان کسی را به اعتراف دروغ وسوسه کرد خنده دار است. این خودش یکی از آن دفاع های آبکی از متهم است. یکی از مزخرف ترین نظریات علمی است."
بیشتر مردم هم با او موافقند زیرا نمی توانیم تصور کنیم جنایتی را که نکرده ایم گردن بگیریم. حتما اعتراض می کنیم. سفت و سخت روی حرفمان می ایستیم. وکیلمان را صدا می کنیم . نه؟ اما مطالعاتی که روی زندانیان بی چون و چرا تبرئه شده صورت گرفته نشان می دهد بین ۱۵ تا ۲۵ درصد آن ها به جرمی اعتراف کرده اند که اصلا مرتکب نشده بودند.

  •  

ویژگی ذاتی ارتباط، یعنی محرمانه بودن آن، باعث می شود درمانگرانی که از دانش و شکاکیت لازم بهره ای نبرده اند، هیچ گونه تمایل درونی برای تصحیح آن تعصبات شناختی ای نداشته باشند که از غرور ما محافظت می کند و گریبان همه مان را می گیرد. آنچه این درمانگران می بینند، اعتقادشان را تأیید می کند و همین اعتقاداتشان به آنچه می بینند شکل می دهد؛ یعنی آن ها در حلقه بسته ای گیر افتاده اند. آیا مراجع من حالش بهتر شده؟ عالی است. روشم مؤثر بود. حال مراجعم هیچ تغییر نکرده و حتی بدتر هم شده؟ چه بد، ولی خودش نسبت به درمان مقاومت زیادی نشان می داد و مشکل اساسی داشت. تازه، گاهی حتی بهتر است که حال بیمار بد شود تا در نهایت به سمت بهبودی پیش برود.

  •  

آیریس مرداک: "عشق درک این حقیقت دشوار فهم است که چیزی غیر از تو هم وجود واقعی دارد."
وقتی ویلیام باتلر پیتس ازدواج کرد، پدرش نامه ای صمیمانه برایش نوشت: "به گمانم این تصمیم در تعالی هنر شاعری ات تو را یاری می رساند. کسی که در زندگی شویی نزیسته باشد چه زن باشد و چه مرد نمی تواند ذات انسان را بشناسد. ازدواج توفیقی اجباری برای شناخت موجودی همتای خودت است."

  •  

سوءبرداشت، درگیری، تفاوت های شخصیتی، و حتی دعوا و مرافعه های سنگین نیز قاتل عشق نیست. توجیه خویش قاتل عشق است. توجیه خویش مانع از آن می شود که موضع طرف مقابل را به اندازه موضع خودمان منطقی بدانیم. توجیه خویش هر کدام را شیر می کند که راه خودش را راه بهتر و در واقع تنها راه منطقی موجود بداند.
آن نوعی از توجیه خویش که باعث فرسایش زندگی شویی می شود بازتاب تلاشی جدی است نه برای تایید کاری که کرده ایم، که برای حفاظت از آنی که هستیم. دو مدل هم دارد: "حق با من است و تو اشتباه می کنی" و "حتی اگر هم من اشتباه می کنم، همین است که هست. من این طوری ام."

  •  

وقتی رفتار خودمان را توصیف می کنیم، توجیه خویش کمکمان می کند که به خودمان ببالیم. بابت کارهای خوب خودمان را مسئول می دانیم، اما کارهای ناپسندمان را می گذاریم به حساب شرایط. ولی وقتی کاری دست و دلبازانه، مفید یا جسورانه انجام می دهیم، دیگر نمی گوییم تحریکم کردند، یا مست بودم، یا چاره دیگری نداشتم، یا چون آن مردی که از سازمان خیریه زنگ زده بود مرا آنقدر در رودربایستی قرار داد که دیگر اگر کمکی نمی کردم، حسابی شرمنده می شدم. می گوییم چنین کردم چون بخشنده و خوش قلبم.
زوج های موفق همان شیوه اغماض را که ما در تفکر درباره خودمان اعمال می کنیم، در مورد هم به کار می برند: آن ها خطاهای یکدیگر را به حساب شرایط و موقعیت می گذارند و از آن می گذرند، اما رفتار ملاحظه کارانه و صمیمانه شریک زندگی شان را به حساب خوش نیتی اش می گذارند.

  •  

بحران گروگان گیری از چه زمانی آغاز شد؟ وقتی آمریکا از کودتا علیه مصدق پشتیبانی کرد؟ وقتی چشم به روی وحشیگری های ساواک بست؟ وقتی پذیرفت که شاه برای مراقبت های پزشکی پا به خاک آمریکا بگذارد؟ آیا وقتی آغاز شد که شاه آیت الله خمینی را تبعید کرد، یا وقتی که آیت الله پس از بازگشت ظفرمندانه اش فرصتی یافت تا از طریق هدایت خشم مردم به سوی آمریکا قدرتش را مستحکم کند؟ آیا این درگیری طی اعتراضات دانشجویان ایرانی، که سربازان جان برکف آیت الله خمینی شده بودند، به سفارت آمریکا آغاز شد؟ هر کدام از طرفین خودش را قربانی و متعاقبا شایسته انتقام گیری می دانست. چه کسی آغازگر بحران گروگان گیری بود؟ هر کدام دیگری را نشان می دهد. چه چیزی تصمیم آن ها را برگشت ناپذیر کرد؟ توجیه خویش.

  •  

تحقیر انتقادی آلوده به طعنه، ناسزا، و تمسخر یکی از برجسته ترین نشانه های ارتباطی در سراشیبی نابودی است. تحقیر آخرین نشانه ای است که آشکارا به طرف مقابلمان می گوید: "اینکه تو چه "کسی" هستی برایم پشیزی ارزش ندارد." به باور ما تحقیر یکی از نشانه هایی است که طلاق زوج را در آینده پیش بینی می کند، نه به این دلیل که باعث می شود هر دو طرف آرزو کنند از هم جدا شوند بلکه چون بازتاب جدایی روانی است.
خشم نشان دهنده امید به حل مشکل است. اما وقتی آتش خشم تا انتها می سوزد، خاکسترهای تنفر و تحقیر بر جای می گذارد. و تحقیر نوکر حلقه به گوش ناامیدی است.

  •  

نظریه ناهماهنگی ما را به سوی این پیش بینی رهنمون می سازد که همیشه کسانی بیشترین نیاز را به توجیه تصمیم طلاق حس می کنند که بیشترین تردیدهای اولیه را در مورد آن دارند، یا به دلیل تصمیم یک جانبه شان عذاب وجدان زیادی گرفته اند. آن طرفی هم که مغبون و محروم شده نیازی شدید به توجیه هر گونه انتقامی حس می کند که در پاسخ رفتار ظالمانه و نامنصفانه ای که با او شده از وی سر خواهد زد. توجیه خویش راهی است که طی آن شک و تردید به اطمینان، و عذاب وجدان به خشم تبدیل می شود و داستان عشق را به دفترچه ای آکنده از خاطرات پر از تنفر بدل می کند.

  •  

عدم درک انگیزه های خاطی یکی از جنبه های اصلی هویت قربانی و داستان قربانی است."چرا نمی پذیرد که چنین رفتار ظالمانه ای با من داشته؟" بسیاری از قربانیان در ابتدا خشمشان را فرو می خورند، زخم هایشان را تیمارداری می کنند و کلی فکر می کنند چه واکنشی نشان دهند. آن ها ماه ها، گاه سال ها، و گاه تا چندین دهه در باب درد و غصه هایشان تعمق می کنند.
وقتی قربانیان تصمیم می گیرند درد و خشمشان را بیان کنند، آن هم درباره مسئله ای که خاطیان جمع و جورش کرده و به فراموشی سپرده اند، خاطیان گیج و حیرت زده می شوند. تعجبی ندارد که بسیاری شان فکر می کنند قربانی دارد واکنشی افراطی بروز می دهد، اما قربانیان نظری متفاوت دارند.

  •  

همه مان سوزش نیش بی عدالتی را حس کرده و زخمی را مرهم گذاشته ایم که ظاهرا هیچ گاه خوب نمی شود. اینکه در موقعیتی خودمان را قربانی بی عدالتی ببینیم، نه باعث می شود در موقعیتی دیگر با کسی ناعادلانه رفتار نکنیم، نه باعث می شود با قربانیان همذات پنداری کنیم. انگار بین این دو تجربه متفاوت دیواری آجری کشیده شده که مانع از آن می شود طرف دیگر را ببینیم. یکی از دلایل درست شدن این دیوار آجری این است که درد خودمان را به مراتب شدیدتر از دردی می دانیم که به دیگران وارد می کنیم؛ حتی وقتی هر دو درد دقیقا یکسان است.

  •  

تاریخ ما همینی است که خودمان تعریف می کنیم. شاید برده داری بر باد رفته باشد، اما کینه ها همچنان در دل مانده. به همین دلیل است که تاریخ را فاتحان می نویسند و خاطرات و زندگینامه ها را قربانیان.

  •  

خاطیانی را که خودشان را خیلی دست بالا می گیرند در کنار قربانیان ضعیف و بی دفاع قرار دهید تا نسخه ای پیچیده شود که حاصلش افزایش وحشیگری و خشونت است. این وحشیگری هم فقط مختص اراذل و حیوان صفتان دیگر آزاران یا جامعه ستیزان نیست. آدم های معمولی هم می توانند در چنین موقعیتی قرار بگیرند و معمولا هم قرار می گیرند.
وقتی این آدم ها را شیطان صفت می نامیم و پرونده شان را می بندیم خیالمان راحت تر است. جرئت نداریم اجازه دهیم حتی ذره ای از انسانیت آن ها از در داخل شود زیرا در این صورت مجبوریم با این حقیقت مخوف مواجه شویم: "ما دشمن را دیدیم و فهمیدیم که دشمن در واقع خودمان هستیم."

  •  

به محض اینکه افراد به این پرسش می پردازند که "چه کسی اول درگیری را شروع کرد؟" این درگیری هر چه باشد- مشاجره ای خانوادگی یا جنگی بین المللی فرقی نمی کند، دیگر نمی توانند اطلاعاتی را که با موضعشان ناهمخوان است بپذیرند. وقتی هم که تصمیمشان را می گیرند که چه کسی خاطی و چه کسی قربانی است، توانایی شان برای همدردی با جبهه مقابل ضعیف می شود و حتی کاملا از بین می رود.
همه مان درک می کنیم که چرا قربانیان می خواهند انتقام بگیرند. اما انتقام اغلب باعث می شود که خاطی اولیه شدت آسیب هایی را که خودش و گروهش وارد کرده کمتر ببیند و تازه به جامه قربانی هم در آید، و در نتیجه چرخه ای از بیداد و انتقام را به جریان بیندازد. "هر انقلاب موفقی در طول زمان به جامه مستبدی در می آید که سرنگونش ساخته بود." چرا درنیاید؟ فاتحان که قربانیان پیشین هستند، کارشان را موجه می دانند.

  •  

نخست اینکه ما اشتباهاتمان را نمی پذیریم چون همان طور که پیشتر هم دیدیم، اصلا نیازی به آن حس نمی کنیم. توجیه خویش همیشه به شکلی خودکار آرام به درون می خزد و در لایه ای دور از دسترس آگاهی مان پنهان می شود و ما را در مقابل این فکر ناهماهنگی ساز که اساسا اشتباهی مرتکب شده ایم حفظ می کند.
دوم اینکه آمریکا فرهنگ اشتباه هراسی دارد، فرهنگی که در آن اشتباه را به حماقت و بی لیاقتی گره می زنند. پس حتی وقتی افراد از اشتباهی که مرتکب شده اند آگاهند، اغلب تمایلی ندارند آن را، حتی پیش خودشان، بپذیرند زیرا این اشتباه را مدرکی دال بر این می دانند که ابلهی بی خاصیتند.

  •  

بینیم که دو درس از نظریه ناهماهنگی ذهنی گرفته ایم: نخست، توانایی کاهش ناهماهنگی از طریق توجیه خویش در حوزه های بسیاری برایمان مفید واقع می شود، باورها، اعتماد به نفس، تصمیمات، غرور، و رفاه ما را حفظ می کند. دوم، این توانایی می تواند ما را به دردسرهای بزرگی نیز بیندازد. افراد برای اینکه ثابت کنند تصمیم اولیه شان عاقلانه بوده قدم در راه هایی می گذارند که تباهشان می کند. آن ها با کسانی که یک بار بیشتر با آن ها رفتاری ظالمانه داشته اند، خشونت آمیزتر رفتار می کنند تا فقط به خودشان ثابت کنند که این قربانیان حقشان همین است.

  •  

"وقتی دوستی اشتباهی می کند، دوستت همچنان دوست تو هست و اشتباهش هم همچنان اشتباه." مردم می توانند به کشورشان، مذهبشان، حزب ی شان، همسر و خانواده شان همچنان دوآتشه متعهد بمانند، و در عین حال درک کنند که مخالفت با اقدامات و ت هایی که نادرست، از سر گمراهی، یا غیراخلاقی هستند خیانت نیست.

  •  

پیش از آنکه بخواهیم قربانی ی را از لبه پرتگاه عقب بکشیم، باید ابتدا کاری کنیم که حس کند مورد احترام و حمایت ماست. بستگان ملاحظه کار و خیرخواه می توانند به جای اینکه بپرسند: "تو آخر چطور حرف آن مردک آب زیرکاه را باور کردی؟" بگویند: "آن آدم چه رفتار جالبی کرد که باعث شد باورش کنی؟" شارلاتان ها از بهترین خصوصیات افراد- مهربانی، نزاکت، وفای به عهد، جبران خوبی کردن، یا کمک به دوست سوءاستفاده می کنند.
پرتکانیز می گوید وقتی که قربانی را بابت این ارزش های مهم ستایش می کنند، هر گونه احساس ناامنی و ناتوانی از ذهن او رخت بر می بندد و دیگر حتی اگر او را در چاه هم بیندازند برایش مهم نیست.


اکمن توانست نوزده شیوه متفاوت لبخند زدن را کشف کند. هجده نوع از انواع لبخندها حقیقی نیستند با این حال بسیار کاربردی هستند و در مواقعی که مایل نیستیم احساسات حقیقی مان را آشکار کنیم بسیار مفیدند. برای مثال، وقتی که از شنیدن لطیفه ای بی ادبانه معذب می شویم، لبخندی می زنیم که فقط ادب اجتماعی را رعایت کرده باشیم؛ لبخندهای غیر واقعی، مناسبات اجتماعی انسان ها را امکان پذیر می سازند اما هیچ ربطی به شاد بودن ندارند.
تنها یک نوع لبخند، واقعی است. در این نوع لبخند نه تنها هر دو سوی دهان بالا می رود بلکه چشم ها نیز اندکی باریک می شوند، چروک هایی ظریف در گوشه هر چشم ظاهر می گردد و نیمه فوقانی هر دو گونه بالا می آید. صورت تنها زمانی انعکاس دهنده شادی است که ماهیچه پلکی منقبض شود. اکمن این نوع حرکت صورت را به احترام دوشن فیزیولوژیست فرانسوی، لبخند دوشن نامید.

  •  

انگیزش های احساسی (emotions) و احساسات (feelings) به یک معنا نیستند و با آن که معمولا به صورت مترادف استفاده می شوند، اما تفاوتی میان این دو وجود دارد: انگیزش احساسی یا هیجان عکس العمل خاصی است که بدن به یک شرایط خاص نشان می کند مانند برقی که چشمان ما هنگام خوشی می زنند، یا وقتی موقع گفتن دروغ مصلحتی مچمان باز می شود و صورتمان از خجالت گل می اندازد؛ ولی احساسات را زمانی تجربه می کنیم که آگاهانه متوجه برانگیختگی احساسی مان - مثلا هنگام احساس لذت یا شرم شویم. بنابراین انگیزش احساسی ناخودآگاه اتفاق می افتد در حالی که احساسات، آگاهانه بروز می کنند.

  •  

شادی و ناشادی آموزگاران طبیعت ما هستند. آموخته های آنان را در اساسی ترین جنبه های زندگی که مایه ادامه بقا و تأمین کننده شادکامی هستند - تجربه می کنیم: یعنی در خوردن، نوشیدن، ی جنسی و دوستی ها. هرچه نسبت به هریک از موارد فوق محرومیت بیش تری را تجربه کرده باشیم، بهره مندی از آن با لذت بیشتری همراه است.
به دلایل زیستی، دستورالعمل های صادر شده توسط خشنودی یا ناخشنودی، بقای بدن ما را در بالاترین کیفیت ممکن تأمین می کنند. به همین دلیل است که احساس درد همیشه بر سایر احساسات غلبه می کند. ما قرار نیست علایم هشداردهنده وجود اختلال در عملکرد قسمت های مختلف بدن را ندیده بگیریم. درد بی وقفه به عذاب دادن ما ادامه می دهد تا زمانی که هر کاری که لازم است برای رفع اختلال انجام دهیم و متأسفانه حتی تا مدتی پس از شروع مداوا نیز همچنان ادامه پیدا می کند.

  •  

عادت کرده ایم شادکامی را لذت خوشایندی ببینیم بی هیچ پیشینه ای، بی هیچ قیمتی، و یا بی هیچ مرحله ای برای زمینه سازی، و این طرز تلقی به هیچ وجه واقع بینانه نیست. با علمی که امروزه درباره نحوه عملکرد ذهن داریم، می دانیم که انگیزش های احساسی مثبت به خودی خود تولید نمی شوند. متفکران باستان از "فضیلت" و "حداکثر بهره مندی از توانمندی های انسانی" سخن می گفتند، و دانشمندان امروزی بر "مطلوب ترین وضعیت ارگانیسم" تأکید می کنند. اما به لطف یافته های جدید علم زیست شناسی اعصاب (نوروبیولوژی) مهم ترین اندیشه فلاسفه قدیم هنوز هم معتبر است: تقدیر نیست که احساسات شادمانه را رقم می زند این ما هستیم که باید برای شادکام بودن بکوشیم.

  •  

خیلی منطقی به نظر می رسد که شادی و غم را دو مقوله کاملا مجزا از هم بدانیم، درست مثل بچه هایی که الاکلنگ بازی می کنند: زمانی یکی از آن ها بالا می رود که دیگری پایین آمده باشد. اما بنا به یافته های علمی، امروزه می دانیم که احساسات منفی و مثبت از بخش های متفاوتی از مغز تولید می شوند. فارغ شدن از درد و رنج ضمانتی برای احساس آسودگی و سرخوشی نیست.
به هیچ وجه نمی توان گفت که نیمی از مغز صرفا مسئولیت احساس کردن و نیمی دیگر مسئولیت تفکر و تحلیل حقایق را بر عهده دارد. واقعیت امر آن است که هر دو نیمه مغز، در پردازش انگیزش های احساسی نقشی مهم ایفا می کنند. تنها تفاوت آن است که نیمه سمت راست هنگام بروز احساسات منفی و نیمه سمت چپ زمان بروز احساسات مثبت فعالیت بیشتری از خود نشان می دهند. به نظر می رسد که نیمی از مغز ما به شادی و نیمی دیگر به ناشادی اختصاص دارد.

  •  

از زمان یونان باستان، فلاسفه از خود پرسیده اند آیا راز رسیدن به شادکامی در به حداکثر رساندن لذت و خوشی نهفته است یا در به حداقل رساندن درد و رنج. اکنون می دانیم که این گونه طرز تلقی خطاست. ما قادریم در آن واحد هم خوشی را تجربه کنیم و هم درد را و در عین حال احساس شادکامی کنیم. خوشی و درد دو رقیب ابدی هستند. دو نیمه راست و چپ قشر پیش قدامی مخ بی وقفه باهم در رقابت اند.

  •  

بسیاری از مردم بر این اعتقادند که زمانی می توانند از شر خشم شان خلاص شوند که آن را ابراز کنند، و معتقدند که گریه کردن می تواند آن ها را از رنجی که می کشند رها کند. این باور، مغز را به صورت یک کتری آب جوش می بیند که در آن احساسات منفی باعث تولید فشار می شوند. بر اساس این اعتقاد، به منظور جلوگیری از بروز عکس العمل های افراطی، به عبارت دیگر به منظور جلوگیری از انفجار خشم احساسات باید آزاد شوند.
هیچ روانشناسی تاکنون نتوانسته است ثابت کند که آزاد کردن سوپاپ خشم و اشک التیام بخش است. تحقیقات انجام شده طی بیش از چهل سال گذشته نشان داده است که احتمال زیادی وجود دارد که بی محابا رها کردن قهر و غضب، به بروز خشم بیش تر منتهی شود و سر دادن اشک، ما را بیش از پیش به چنگال افسردگی بسپارد.

  •  

اگر بخواهیم احساساتمان را تغییر دهیم دو شیوه پیش رو داریم. می توانیم محرک های بیرونی را که خود را در معرض آن ها قرار می دهیم عوض کنیم و یا این که بیاموزیم مشکل نگاهمان به آن ها را تغییر دهیم؛ به عبارت دیگر عکس العمل های مغزمان را نسبت به آن ها متحول سازیم. اگر مایلیم که دهانمان از خوردن غذای تند نسوزد، دو راه پیش رو داریم: یا می توانیم کلا از خوردن چنین غذاهایی اجتناب کنیم یا آنکه بیاموزیم چگونه می شود از سوختن زبان لذت برد. دنیا درون ذهن ما شکل می گیرد "هنر زندگی در مکیدن عسل از همه گل ها است." اما این تنها بخشی از واقعیت است. مکیدن شهد کافی نیست: باید از چشیدن آن لذت هم برد.

  •  

دوپامین در زمینه کنترل هوشیاری و توجه نقشی مهم بازی می کند. کنجکاوی، توانایی یادگیری، قوه تخیل و خلاقیت، و نیز سائق جنسی را بر می انگیزد. هر زمان که ما آرزوی رسیدن به چیزی یا کسی را در دل بپروریم، مغز این هورمون را ترشح می کند. به عبارت دیگر دوپامین مولکول خاص آرزومندی است. این ماده حیرت انگیز نه تنها محرک احساس آرزوست بلکه تنظیم کننده سیستمی است که رسیدن به اهدافمان را میسر می سازد.
دوپامین باعث می شود که مغز قصد و عمل را با یکدیگر هماهنگ سازد- بدون وجود این هورمون، ماهیچه ها از ما فرمان نمی برند. دوپامین هدف را وسوسه انگیز و قابل دسترس جلوه می دهد و در نتیجه به حس انتظار حال و هوایی پر جنب و جوش می بخشد.

  •  

دوپامین ما را نسبت به موقعیت های خصوصا جالب آگاه می سازد. دوپامین ما را هشیار و سرزنده می کند. دوم آنکه سبب می شود تا سلول های خاکستری تجربیات خوب را به یاد آورند زیرا دوپامین کمک کننده امر یادگیری است. و نهایتا آنکه کمک می کند بتوانیم حرکت ماهیچه هایمان را تحت اختیار خود داشته باشیم و باعث می شود بدن از اراده و خواست ما تبعیت کند.
اما مقادیر بیش از حد این هورمون نیز فاجعه آمیز است: در صورت بروز چنین مشکلی آرزو به وسواس مبدل می شود؛ قاطعیت به حرص قدرت طلبی؛ اتکاء به نفس به خودبزرگ بینی؛ و قوه تخیل پربار به جنون. احساسات مثبت نیز دارای بعدی تاریک اند خصوصیتی که هیچ ناقل عصبی دیگری در مغز به وضوح دوپامین آن را آشکار نمی سازد.

  •  

همه ما تمایلی شدید به تازگی داریم. وقتی که تغییری در کار نباشد، یکنواختی از راه می رسد، احساسی که برای ما غیرقابل تحمل است. "یکنواختی، معادل دردی رقیق شده است." و ما با تمام توان می کوشیم از آن پرهیز کنیم. هضم تازگی یکی از مهم ترین فعالیت های مغزی است. سلول های خاکستری مغز دائما نیاز به خوراک دارند. روند تکامل می بایست به موجودات زنده قابلیتی ببخشد تا به کمک آن بتوانند با دنیایی که مالامال از تغییرات دائمی است. کنار بیایند. این قابلیت، کنجکاوی نام دارد قابلیتی که ما را قادر می سازد نه تنها پذیرا که خواهان چیزهای جدید باشیم.

  •  

طبیعت به منظور هدایت ما به سوی انجام رفتارهای مفید برای بقا، احساسات مثبتی را در ما خلق کرده است. لذت چشایی در اصل به ما کمک می کند تا ذخیره انرژی بدن را تحت کنترل داشته باشیم. در آزمایشی، موش های گرسنه ای که برای مدتی غذایی دریافت نکرده بودند ناچار بودند برای دریافت غذا به اهرمی فشار وارد کنند که محلولی مغذی را مستقیما وارد معده آن ها می کرد بی آنکه با دهان و در نتیجه به سیستم چشایی / لذت آن ها کاری داشته باشد. گرچه محدودیتی برای دریافت مواد مغذی وجود نداشت، اما موش ها پس از یکی دو هفته تقریبا یک سوم از وزن خود را از دست دادند. بنابراین، لذت ناشی از خوردن، به هیچ وجه پدیده ای تجملی و بی فایده نیست.

  •  

اعتیاد آرزومندیی است که به واسطه نبود نیرویی بازدارنده از کنترل خارج شده باشد. حتی هفت گناه کبیره در مسیحیت از آنجا ناشی می شود که انسان در تلاش طبیعی خود برای رسیدن به شادکامی راه را به خطا می رود: غرور نتیجه خویشتن دوستی مفرط است؛ از زمانی سر بر می آورد که قناعت پیشگی از دست برود؛ زمانی حسد غلبه می کند که تمایل طبیعی مان به مقایسه موقعیت خود با دیگران حالتی افراطی می گیرد؛ پرخوری زمانی عارض می شود که مواد غذایی بدن را نکند؛ شهوت زمانی اوج می گیرد که روابط جنسی کننده نباشد؛ خشم، پرخاشگری لجام گسیخته است؛ و کاهلی، استراحت خوش آیندی است که پایانی ندارد.

  •  

گرمای ناشی از پیوند احساسی با فرزندان، تفریح و سرگرمی ناشی از حضور آن ها و این احساس که کسی هست که به ما نیاز دارد، همه و همه می توانند جبرانی باشند برای فشاری که بچه دار شدن بر شالوده ازدواج وارد می آورد. در نهایت، بچه دار شدن ملغمه ای است از خوشی ها و سختی ها. فرزندان هم باعث شادی ما می شوند و هم ناشادی ما را موجب می گردند. شادی متضاد ناشادی نیست، یعنی نباید ااما یکی وجود نداشته باشد تا دیگری حضور یابد. نتیجه نهایی بچه دار شدن می تواند بسیار مثبت باشد. گرچه حضور فرزندان انرژی و کار بیشتری طلب می کند، اما در عین حال انتظارات زوج های بچه دار از زندگی به طور متوسط بیش از زوج های بدون فرزند است.

  •  

افرادی که ناچارند به تنهایی با مسائل زندگی دست و پنجه نرم کنند از لحاظ جسمی آسیب پذیرتر از دیگران هستند، در حالی که برخورداری از علقه های عاطفی با دیگران تأثیرات مثبتی بر سلامت بر جای می گذارد. مردان می توانند حتی از بدترین اتفاقات جان سالم به در ببرند اگر کسی را داشته باشند که با او حرف بزنند.
همه ما از تنها ماندن عمیقا می ترسیم. افرادی که در حالت عادی افرادی بی تفاوت و عاری از احساس به نظر می رسند، با شنیدن گریه کودکان تنها و بی پناه یا صدای حیوانات رها شده به طور ناخودآگاه عکس العمل نشان می دهند. حتی اندوه موجود فضایی کوچکی که در فیلمی تخیلی می کوشد با خانواده اش در آن سوی جهان ارتباط برقرار کند ما را شدیدا تحت تأثیر قرار می دهد.

  •  

در قرن سیزدهم، فریدریش امپراتور مقدس روم، به منظور کشف "زبان طبیعی" انسان ها، گروهی از نوزادان را که هنوز زبان باز نکرده بودند در انزوا قرار داد. از آن جایی که این گروه هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتند، فریدریش دوم امیدوار بود دیر یا زود سخن گفتن به زبان اولیه انسانی را آغاز کنند. خدمتکاران غذا و لباس پاکیزه و سایر مایحتاج زندگی را برای نوزادان فراهم می کردند ولی اجازه نداشتند فراتر از این رابطه، ارتباط دیگری با آن ها برقرار کنند. آزمایش به نتیجه ای سنگدلانه منتهی شد: همه نوزادان از بین رفتند. "بچه ها نتوانستند بدون دیدن دست نوازش دلگرم کننده، چهره های شاد، اشارات و حرکات حمایتگر دست و صورت، و تشویق های دلگرم کننده دیگران دوام بیاورند."

  •  

ارتباط با سایر افراد یکی از معدود عوامل خارجی است که تقریبا تحت هر شرایطی سبب افزایش رضایت مندی از زندگی می شود. در مقام مقایسه، فقط عواملی چون کیفیت روابط با همسر، دفعات آمیزش جنسی و ورزش هستند که در ایجاد رضایت مندی از زندگی نقشی برابر یا حتی بیش تر ایفا می کنند. علاوه بر این، داشتن دوست باعث طولانی شدن عمر می شود.
تأثیری که تماس های اجتماعی بر روی طول عمر بر جای می گذارند به طور متوسط دست کم با تأثیر سیگار، فشارخون بالا، اضافه وزن، و فعالیت بدنی منظم برابری می کند. بدون در نظر گرفتن عواملی چون سن و سلامت و جنسیت، احتمال مرگ افراد منزوی دو برابر بیش از کسانی است که از دوستی با دیگران احساس ایمنی می کنند. در مقایسه، کشیدن سیگار احتمال مرگ را تنها تا یک و نیم برابر افزایش می دهد.

  •  

تنوع موجب شادمانی است. این خبر خوبی است، زیرا می گوید هر چیز جدیدی خیلی سریع برای سیستم انتظار عادی می شود و از این رو تنوع می تواند جایگزین خوبی برای احساس زیاده خواهی ما شود. آن چه قبلا غیر مترقبه و لذت بخش بود خیلی زود حال و هوایی عادی به خود می گیرد و برای لذت بردن از آن نیاز به محرک قوی تری نیاز داریم که معمولا پیش نمی آید. گوته می گوید، "هیچ چیز به اندازه تحمل چند روز خوب پیاپی دشوار نیست." اما اگر به جای لذت های عمیق پذیرای لذت های مختلف باشیم، می توانیم از کسالت پرهیز کنیم.

  •  

ما دائما در حال دست و پنجه نرم کردن با احساسات دوگانه خود هستیم از یک سو مشتاقیم تازه ها را تجربه کنیم و از سوی دیگر احساس تردید می کنیم اما غالبا اکراهمان نسبت به امتحان تازه ها بیش از حدی که باید بر ما غلبه می کند. در میدان مبارزه میان امید و ترس، معمولا ترس است که پیروز می شود. این ویژگی، میراثی تکاملی است. از دورانی که در پس هر بوته خطری در کمین بود مدت های مدیدی گذشته است اما هنوز برنامه های ذهنی کهن به بقای خود ادامه می دهند. به همین دلیل اکثر اوقات ذهن محتاط ما مانع از امتحان تجربیات لذت بخش می شود.

  •  

در اکثر مواقع انتظار ما از نتایج حاصل از تغییرات به مراتب فراتر از واقعیت است. از آن جایی که خیلی سریع به تغییرات مثبت و منفی زندگی عادت می کنیم، تأثیر شرایط خارجی بر احساس رضایت و آسایش ما کمتر از حدی است که در ابتدا گمان می کردیم.
هنگامی که درباره زندگی خود به قضاوت می نشینیم معمولا احساس رضایت از زندگی را با شادی اشتباه می گیریم. تفاوت چیست؟ شادی احساسی است که به محض تجربه موردی خاص حس می کنیم. شادی فقط در زمان حال، در همین لحظه ای که در آن قرار داریم، حضور پیدا می کند. از سوی دیگر، احساس رضایت حسی است که در ذهن باقی می ماند؛ حسی که از مرور خاطرات گذشته ناشی می شود.

  •  

ذهن واقعیت را به دلخواه خود رنگ آمیزی می کند و گاهی آن را وارونه جلوه می دهد. این موضوع هیچ تعجبی ندارد. هر محرکی باعث تولید میلیون ها سیگنال در مغز می شود. در نتیجه این امکان که مغز بتواند به صور مختلف واقعیت را تحریف کند بسیار زیاد است و از این امکان بی اندازه استفاده می کند. فعالیت ذهنی افراد را در تحریف خاطرات مربوط به احساسات می توان به صحنه جنایتی تشبیه کرد که در آن تمامی شواهد جرم کاملا از میان رفته است. هیچ سنجشی برای تخمین بی طرفانه احساسات لحظات مختلف وجود ندارد.

  •  

امیدها و ترس های ما هستند که معیار لازم برای سنجش واقعیت را در اختیار ما قرار می دهند. اکثرا باید خود را با بقیه مقایسه کنیم تا دستگیرمان شود خوشبختیم یا بدبخت. مونتنی فیلسوف فرانسوی می گوید: "اگر افراد فقط می خواستند شاد باشند، به راحتی می توانستند به خواسته خود جامه حقیقت بپوشانند. مشکل اینجا است که هر کسی می خواهد از دیگری شادتر باشد - و رسیدن به چنین خواستی تقریبا همیشه دشوار است زیرا دیگران را بیش از حدی که واقعا شاد هستند مجسم می کنیم." کسانی که دائما خود را با دیگران مقایسه می کنند بازنده هستند. مقایسه کردن ها نه تنها باعث وابستگی ما به دیگران می شود بلکه ما را به سوی تصمیم گیری های غلط نیز سوق می دهد.

  •  

تعدادی از تحقیقات اخیر جاه طلبی را چون ابزاری برای شکنجه توصیف کرده اند. دو تن از روانشناسان اجتماعی طی تحقیقات بین المللی گسترده ای دریافتند که سطح رضایت افرادی که برای پول و ثروت و شهرت و قیافه خوب اهمیت خاصی قائلند کمتر از کسانی است که به برقرار کردن روابط خوب با دیگران، و پرورش استعدادهایشان اولویت می دهند و در فعالیت های انسان دوستانه شرکت می کنند.
تقلا و دوندگی دائمی برای رسیدن به پول و مقام کننده نیست. حتی رسیدن به آمال و آرزوها نیز عطش جاه طلبی را از بین نمی برد زیرا که وقتی به آرزویی دست پیدا می کنیم، نگاهمان را به آرزوی دیگری می دوزیم. بر اساس این تحقیقات، احتمال به مراتب بیشتری وجود دارد که جاه طلبی های بزرگ سبب بروز افسردگی و اضطراب شوند.

  •  

برای اکثر افراد خزیدن به درون انزوای زندگی شخصی به معنای محروم کردن خود از شادکامی است و نه فقط به این دلیل که از گرمای حمایت های خانوادگی و یا رفتارهای دوستانه همسایگان کمتر بهره مند می شوند. بزرگ ترین ضرر چنین مشیی عدم برخورداری از رضایت خاطری است که از فعالیت های خیرخواهانه اجتماعی نصیب افراد می شود.
در تحقیقی مایکل آرگایل از روانشناسان اجتماعی، از شرکت کنندگان خواست تا فعالیت هایی را که در زمان فراغت خود انجام می دهند از لحاظ میزان لذت بخشی درجه بندی کنند. برای اکثر افراد فقط رقص بود که توانست نسبت به کارهای خیرخواهانه رتبه بالاتری را به خود اختصاص دهد. مواردی که از همه لذت بخش تر گزارش شدند عبارت بودند از: ملاقات سایر افراد همفکر، مشاهده نتیجه نهایی کارهای خیرخواهانه، و به دست آوردن تجربیات جدید.

  •  

با وقف خودمان به فعالیتی خاص می توانیم توجه و نظرگاه خود را به موضوعی خاص متمرکز کنیم و در نتیجه باعث تقویت احساسات مثبت در خود شویم. مهم نیست چه نوع فعالیتی باشد، همین که تمرکز ما را طلب کند کافی است. این فعالیت می تواند اسکی باشد یا مطالعه، یا گفت و گو با دیگران و یا هر کار دیگری که جدی انگاشته شود.
جریان سیال زمانی امکان پذیر است که کار در دست اجرا تلاش و تقلای به اندازه مغز را طلب کند. اگر چنین باشد به جای احساس خستگی و ناراحتی، حضور محرک مطبوعی را تجربه می کنیم که با شعفی ملایم همراه خواهد بود. اما بیش از حد دشوار بودن کار یا بیش از حد آسان بودن آن احساسات مثبت را برنمی انگیزد.

  •  

حس مدنیت، مساوات اجتماعی، و این احساس که کنترل زندگی مان را داریم باعث افزایش بهروزی می شود زیرا این سه عامل مهم موجب کاهش سطح استرس می شوند. در حضور این سه عامل است که احساس می کنیم آزادیم تا زندگی مان را بر مبنای استعدادها و فرصت هایی که در اختیار داریم، بسازیم. جامعه ای که شاد باشد به شهروندانش امکان می دهد بتوانند برای هزاران سوال کوچک و بزرگی که بر سر راهشان قرار می گیرد تصمیم مناسبی اتخاذ کنند.
آمارتیا سن، اقتصاددان هندی و برنده جایزه نوبل معتقد است که هدف اصلی هر توسعه اجتماعی باید بر افزایش اختیار افراد در جامعه متمرکز باشد. اهداف دیگری چون بهبود وضعیت اقتصادی باید در اولویت دوم قرار گیرند.

  •  

بر عهده گرفتن مسئولیت های مدنی از دو جهت مفید است: یکی آنکه نتیجه فعالیت هایمان باعث بهبود شرایط اجتماعی می شود، و دیگر آنکه خود آن فعالیت مایه نشاط خاطر ما می گردد. بی تحرکی و احساس درماندگی بزرگ ترین دشمنان شادکامی هستند. از سوی دیگر، فعال بودن کلید تفکر مثبت است. این قانون نه تنها در زمینه شادکامی فردی هریک از اعضای جامعه صادق است بلکه، خصوصا در مورد شادکامی کل جامعه نیز به خوبی صدق می کند. زندگی شاد موهبتی نیست که تقدیر در اختیار افراد قرار دهد. برای شادکامی باید تلاش کرد.

  •  

بهتر آن است که به جای برآورده ساختن آرزوهای خود، تصمیم گیری هایمان را تحت کنترل داشته باشیم. برای اکثر ما، حاکمیت بر سرنوشت خویش شرط اصلی شاد زیستن و رضایت خاطر است. احساس درماندگی و ناچاری یکی از غیر قابل تحمل ترین انواع احساسات است. عکس العمل انسان ها و همین طور حیوانات به احساس درماندگی به شکل مشکلات جدی روحی و جسمی بروز می کند.
وقتی که بنا است آرزویی به قیمت وابستگی به کسی شود، بهتر است از آن چشم پوشی کنیم و آزادی مان را به خطر نیندازیم اما مهم ترین عامل برای تأمین بهروزی شخصی ما روابطی است که با سایر افراد برقرار می کنیم. اغراق نخواهد بود اگر شادکامی را برابر با دوستی و عشق بدانیم.

  •  

فعال بودن به مراتب بیش از بیکاری موجبات شادی ما را فراهم می کند. بر خلاف باور رایج، غلط است که به افرادی که حال و روز خوشی ندارند توصیه کنیم به تعطیلات بروند. مناطق کنترل کننده افکار و تصمیمات و احساسات در مغز ما با یکدیگر ارتباط بسیار نزدیکی دارند، بنابراین به محض آنکه مغز بدون هیچ گونه مشغولیتی به حال خود رها شود،تشویش به راحتی بر ما غلبه می کند. از سوی دیگر، همین که هدفی را برای خود تعیین کردیم، سیستم انتظار مغز، حسی سرشار از انتظار را در ما ایجاد می کند، و با رسیدن به هدف، احساس پیروزی می کنیم. بنابراین مشغول کردن خود به کار و فعالیت تقریبا همیشه منجر به بروز احساسات مثبت در ما می شود.

 

 


آن هایی که طرفدار بخشودن و گذشت هستند غالبا ادعا می کنند که ارزش بخشودن و گذشت در این است که هم فرد بخشاینده و هم فرد بخشوده شده را رها و قوی می کند: بخشودن و گذشت به ما امکان می دهد غل و زنجیر گذشته ای پر از خطا را از پایمان برداریم و رو به سوی آینده ای کنیم که آکنده از تلخی ها و نفرت ها نیست.
بخشودن نوری است که در تاریکی جهان می درخشد: بخشودن نه تنها نشانه ای از مهربانی، بلکه نشانه سخاوت و بلندنظری هم هست، هدیه ای رایگان که هم نصیب فرد بخشاینده و هم نصیب خطاکار می شود اگر در زندگی موردی باشد که دادن و ستاندن دست کم به یک اندازه خوب باشند همین مورد است و لاغیر.

  •  

طبق تعالیم مسیحیت بخشایش راهی است برای رستن از گناهانمان. چون همه ما گناهکار هستیم پس همه مان محتاج و نیازمند بخشایشیم؛ و از همه مهم تر اگر امیدی به بخشوده شدن از سوی خداوند داریم پس نخست خودمان باید دیگرانی را که متعرض ما شده اند ببخشاییم. این تصویر از وضع بشری، که خطاکار در میانه صحنه آن جای دارد و بخشودن و بخشوده شدن منبع و منشأ رستگاری همه ماست، در گذشته تصویری سخت نافذ بود، دست کم در سطح وعظ و خطابه و کلام.

  •  

آیا بخشودن و گذشت به همان اندازه ای که مورد ستایش بوده و هست خوب است؟ پاسخ امروزین و جاری به سؤال بخشودن در اکثر قریب به اتفاق موارد یک پاسخ آری بی قید و شرط و غیر نقادانه است.
قربانیان دهشتبارترین جنایت ها که متعرضانشان را می بخشند در رسانه ها و در سخن مفسران فرهنگی و دینی بی نهایت ستوده می شوند، حال آنکه قربانیانی که از بخشودن شکنجه گران و آزاردهندگانشان علنا امتناع می کنند غالبا با واکنش هایی دوپهلو مواجه می شوند: ما با آن ها احساس همدردی و همدلی می کنیم چون احساس تلخ آن ها را نسبت به بدرفتاری صورت گرفته با آن ها (یا بدتر از آن) اسیر بودنشان را در چنگ متعرضان درک می کنیم، اما در عین حال، و شاید به شکل پوشیده و پنهان، نگاه انتقاد آمیزی نسبت به آن ها داریم که چرا نتوانسته اند بر احساس تلخ و مصیبت زدگی شان فائق آیند.

  •  

یکی از ویژگی های اصلی این همه مدیحه سرایی در این روزگار در باب عظمت بخشودن این است که تمام توجه معطوف منافعی است که بخشودن برای خود فرد بخشاینده به ارمغان می آورد و نه منافعی که عاید فرد بخشوده می شود. در چنین تصویری از بخشودن، اگر قربانی اعمال ستمگرانه حاضر به بخشودن نشود اسیر گذشته خودش می شود و زندگی اش همچنان تحت الشعاع تعرضی که به او شده و شخص متعرض قرار می گیرد.
در نگاه شفابخشانه به بخشودن، قربانی، به خاطر خیر خودش، نیاز دارد بر خطاهایی که بر او رفته است و بدی هایی که در حقش شده است فائق آید، و بخشودن است که به قربانی این توانایی را می دهد.

  •  

توصیه ای که معمولا می شود این است که به خیر و صلاح خود قربانی است که خطا کار را ببخشد. اما این توصیه همیشه راست و صادق از کار در نمی آید، و به هر صورت خیر و صلاح قربانی همیشه و در هر حال مهم ترین چیز در چشم خود قربانی هم نیست. علاوه بر این، این درک و برداشت شفابخشانه از بخشودن کمکی به ما نمی کند که درست بفهمیم که چرا بخشودن یک فضیلت است، و چرا بخشودن دشمن عملی بلندنظرانه و سخاوتمندانه به حساب می آید.
یک دلیل کاملا متفاوت برای حمایت از بخشودن این است که بخشودن شامل انسانیت و شفقت نسبت به خطاکار می شود. بسیاری از افراد فکر می کنند که بخشودن الگویی است برای چگونگی رفتار ما با همه هم نوعانمان، و خصوصا از این جهت تحسین برانگیز است که نسبت به کسی در پیش گرفته می شود که با ما بد کرده است و می توان به نحوی موجه از او نفرت داشت.

  •  

بخشودن بلند نظرانه و سخاوتمندانه است زیرا فضیلت های انسانیت، شفقت، بلندنظری، و سخاوت را به نمایش می گذارد، آن هم در شرایطی که حفظ و عمل به این فضیلت ها بس دشوار است. اما این نگاه به بخشودن هم مشکلات خاص خودش را دارد. می توان در مواردی آن را نافی عدالت دانست، زیرا استحقاق افراد در آن در نظر گرفته نمی شود، و در آن نامنصفانه توجه و خیرخواهی معطوف خطاکاران می شود و نه قربانیانی که بسی بیشتر استحقاق برخورداری از این توجه و خیر خواهی را دارند.

  •  

حالت های روحی و روانی که شامل بدخواهی نسبت به فرد متعرض است، حالت هایی هستند که اگر می خواهیم فرد متعرض را ببخشیم باید بر آن ها غلبه کنیم. اما همه حالت های روحی و روانی منفی شامل بدخواهی نمی شود: مثلا خشم گرفتن و آزرده شدن چنین نیست، چون تناقضی در این امر نیست که بگوییم همچنان احساس خشم و آزردگی نسبت به رفتار کسی داریم، البته با همه این احوال شخصا او را می بخشیم و برایش آرزوی خیر و خوبی داریم. اما نفرت و کینه و عداوت معمولا با بدخواهی توأم است.

  •  

ما می توانیم بر بدخواهی مان نسبت به فرد متعرض غلبه کنیم بی آنکه واقعا او را بخشوده باشیم. شاید دلیل اینکه دیگر هیچ بدخواهی نسبت به فرد متعرض نداریم این باشد که بکلی نسبت به او بی اعتنا شده ایم: دیگر اصلا او و خطاهایش را به حساب نمی آوریم؛ اصلا هیچ علاقه ای به او نداریم و فرقی برایمان نمی کند که زنده باشد یا مرده باشد. بخشودن کاری مثبت تر و ایجابی تر است: علاوه بر غلبه بر بدخواهی، بخشودن کسی تا حدودی شامل آرزوی خیر و نیکی برای صدمه زننده هم می شود، و این یکی از سرچشمه های دلواپسی درباره بخشودن است.

  •  

به نظر نیچه، بخشودن در تجلیات گوناگونش، کوشش خودمحورانه قربانی برای به زنجیر کشیدن خودپسندی جریحه دار شده اش است: کوششی برای تسکین دادن به جراحاتی که هم حاصل آن تعرض اولیه است، و هم حاصل آن تلخی هایی که احساس خشم و کینه در وجودشان به بار آورده است.
قربانی با این کار اهمیت و ارزش خودش را منکر می شود و لذا خودش را از فشار و وم تلاش برای مبارزه در راه اثبات عزت و کرامت نفس خویش، و امکان وارد آمدن صدمه های بعدی به خود می رهاند. اگر در این مبارزه شرکت نکنی پس امکان زخم برداشتن در این مبارزه هم از میان می رود. فرد بخشاینده در پناهگاهی پناه می گیرد که نهایتا چیزی جز توهم خودشیفته وار از خودبسندگی نیست.

  •  

قربانیانی که حاضر نمی شنوند مان را ببخشند ممکن است به جای آنکه در فکر گرفتن انتقام باشند سخت درگیر فکر عدالت باشند.
پس از کشمکش های اجتماعی دهشتبار، با فجایعی که به بار آورده است، حفظ احساس انزجار در میان قربانیان شاید همان چیز ضروری است که می تواند ما را از آن فراموشکاری سهل و آسان، که می تواند منجر به تکرار همان وحشت های گذشته در آینده شود، در امان نگه دارد. آنچه جامعه ای آشفته و زخم خورده لازم دارد شاید عدالت باشد و نه بخشودن (یا دست کم پیش از بخشودن نیازمند اجرای عدالت است). زیرا اگر عدالت به اجرا گذاشته نشود شاید آن کشمکش ها و تضادها از زیر خاکستر گرم دوباره شعله برکشند.

  •  

انتقام معمولا شخصی و خصوصی است؛ انتقام با لذتی از تحمیل رنج بر فرد ستمکار توأم است؛ در انتقام معمولا و البته نه همیشه کیفر بیش از حد معمول و نامتناسب است. به عکس، عدالت امری عمومی است؛ در اجرای عدالت رعایت حد و حدود و تناسب در نظر گرفته می شود، و کیفر متناسب با جرم و منصفانه است؛ لذت بردن از تحمیل رنج بر فرد خطاکار هم به هیچ روی جایی در اجرای عدالت ندارد. عدالت مفهومی عمیقا اخلاقی است: اگر بنا بر انتخاب میان اجرای عدالت و بخشودن باشد، این انتخاب پایه های اخلاقی دارد و بنا به ملاحظات اخلاقی متفاوت صورت می گیرد، و انتخابی میان عملی اخلاقی و عملی خویشکامانه نیست که دلایلی نکوهیدنی نظیر میل به لذت بردن از انتقام جویی داشته باشد.

  •  

بعضا انگیزه بخشودن ملاحظاتی است که اخلاقا نمی توان بر آن ها صحه گذاشت. افرادی ممکن است ببخشایند فقط برای اینکه تفوق اخلاقی شان را به رخ بکشند، یا دیگران را در موقعیت اخلاقی نامساعد قرار دهند، یا نزد ستمگران قدرتمند خودشیرینی کنند، یا در چشم دیگرانی که با بخشودن آنان موافقت دارند بزرگوار جلوه کنند، یا بار سنگین گناهی را به دوش متعرض یا به دوش دیگرانی که به اندازه او بخشاینده نیستند بیندازند. کارهای خوب بسیاری هست که با انگیزه های بد گوناگون انجام می گیرند، و بخشودن هم از این نظر استثنایی بر این قاعده نیست.

  •  

استدلال های اصلی علیه بخشودن را می توان فهرست وار برشمرد:
-بخشودن همواره هم آن شفابخشی مورد ادعا را ندارد، چه در سطح فردی چه در سطح اجتماعی.
-بخشودن یگانه راه دست یافتن به این تأثیرات شفابخش و علاج کننده نیست و دست کم در برخی موارد، عملا زیانبار و آسیب رسان است.
-بعضا پای مسائلی بسیار مهم تر از تأثیرات شفابخش در میان است. یکی از این مسائل بسیار مهم تر عدالت است، که فی نفسه اهمیتی اخلاقی دارد، و ممکن است در برخی شرایط نتایجی بسیار بهتر از بخشودن به بار بیاورد.
-بخشودن غالبا با به جا نیاوردن حرمت و احترام کافی برای قربانی توأم است.
-بخشودن غالبا با عدم درک درست ماهیت و حدت و شدت تعرض صورت گرفته توأم است.
-بخشودن ممکن است با انگیزه های بزدلانه یا ملاحظات خودخواهانه و برای راه انداختن کار خویش انجام گیرد، که غالبا هم چنین است، و این انگیزه ها واجد هیچ گونه ارزش اخلاقی نیستند.

  •  

پی بردن به اینکه باید با دشمنانمان تن به صلح و سازش بدهیم تا از کشمکش ها و منازعات بعدی پیشگیری کنیم به همان معنا نیست که بگوییم لازم است آن ها را ببخشاییم. صلح و سازش مستم خیر خواهی قربانیان نیست، بلکه صرفا آمادگی برای کنار آمدن با سرکوبگران گذشته به خاطر حفظ صلح و آرامش است.
بخشودن وما همیشه شامل صلح و سازش نمی شود. زنی که مورد قرار گرفته است ممکن است واقعا از ته دل م را ببخشد، اما بحق از اینکه با او کاملا آشتی کند سرباز بزند، چون این آشتی و سازش او را در معرض خطرهای بعدی قرار می دهد. حتی جایی که هیچ دلیل دوراندیشانه و احتیاطی برای امتناع از آشتی و سازش وجود ندارد، باز ممکن است آشتی و سازش به دنبال برخی جرم ها و جنایت ها ذاتا نادرست و نامناسب باشد، حتی اگر قبلش فرد م و خاطی بخشوده شده باشد.

  •  

معذور داشتن کسی به این معناست که دیگر او را برای خطایش سرزنش نمی کنیم و تقصیر کار به حسابش نمی آوریم و بنابراین دلیلی ندارد بر او خشم بگیریم یا از دست او عصبانی و شاکی باشیم. بخشودن با معذور داشتن بکلی متفاوت است: در بخشودن ما فرد خاطی و متعرض را به دلیل خطا و تعرضش مقصر و سزاوار نکوهش می دانیم و لذا خشم گرفتن بر او و ابراز انزجار از او واکنش هایی کاملا معقول و موجه در قبال او و کاری که انجام داده است به حساب می آیند اما با این همه فردی که می بخشاید از احساس خصومت نسبت به او دست می شوید و برایش آرزوی خیر می کند.

  •  

در روح انسان نقاط تاریکی هست، و بخشی از بلوغ فکری همین بازشناختن و به جا آوردن ناخوشایند چنین نقاط تاریکی در وجود خودمان است که بیش از هر کس دیگر آن را می شناسیم. اگرچه البته ممکن است گاهی در مقصر شمردن خودمان بر خطا باشیم یا به راه اغراق برویم، اما آدمی باید خیلی نسبت به طبیعت بشری خوشبین باشد که اصرار بورزد ما هرگز حق نداریم خودمان را مقصر و سزاوار ملامت بدانیم. و اگر درک افزون تر ما از انگیزه های تیره و تار خودمان می تواند بعضا بدرستی سبب ملامت بیشتر خودمان شود، پس باید بپذیریم که درک افزون تر و عمیق تر ما از دیگران هم بعضا می تواند بحق ما را وادارد که آن ها را هم تقصیر کار و سزاوار ملامت بدانیم.

  •  

غیر از نفرت و بخشودن، راه سومی می توان پیدا کرد که مطلوبتر از هر دوی این ها باشد. در این راه سوم: باید بر حقیقت آنچه بر قربانی رفته است اذعان شود؛ دست کم باید قربانیان جان به در برده دیگر در معرض آسیب های بعدی نباشند. باید به تقاضای قربانیان برای اجرای عدالت اهمیت کافی داده شود.
اگر ممکن باشد باید بار سنگین احساس قربانی بودن از دوش قربانیان برداشته شود و به آنان این توانایی داده شود که خودشان را از عواقب آن تعرض برهانند بی آنکه متحمل صدمه های روانی ماندگار شوند. باید به ختم و حل و فصل کشمکش ها و تنازعات کمک شود و طرفین کشمکش و منازعه قبلی باید بتوانند با هم زندگی کنند، دست کم در مواردی که این خواست خودشان است.

  •  

ما از خود روانشناسی نمی توانیم به این نتیجه برسیم که آیا بخشودن همیشه خوب است یا نه، و بنا به کدام دلایل اخلاقی بخشودن لازم و خوب است. ما از روانشناسی نمی توانیم بیاموزیم که اصلا بخشودن چیست، اگر چه می توانیم از آن بیاموزیم که به اعتقاد مردم بخشودن چیست. ما می توانیم با کمک روانشناسی تأثیرات روانی بخشودن و نبخشودن را مورد پژوهش قرار دهیم، خصوصا تأثیرات آن بر شخصی که می بخشاید، و البته در ضمن بر شخصی که بخشوده می شود.
و سرانجام، ما می توانیم از روانشناسی بیاموزیم که چه چیزهایی افراد را از بخشودن باز می دارد و به عکس چه چیزهایی آنان را به بخشودن ترغیب می کند. و بنابراین بیاموزیم که چگونه، در مواردی که بخشودن هدف مطلوب ماست، به افراد کمک کنیم که ببخشایند. "بخشودن مسئله ای اخلاقی با پیامدهای روانشناختی است و نه مسئله ای روانشناختی با ته رنگی اخلاقی"

  •  

تبلیغ و ترویج بخشودن صرفا به عنوان شکلی از درمان خودیاری گرانه بخش بسیار بزرگی از ابعاد اخلاقی بخشودن را کنار می گذارد، چون فرد خطاکار را اصلا در این معادله به حساب نمی آورد. از منظر اخلاقی، اگر بخشودن ستودنی است، به این دلیل ستودنی است که واکنش خوبی است در قبال فرد خطاکار، علی رغم ستم هایی که بر شما روا داشته.
بخشودن نوعی عمل اخلاقی است که شامل غلبه بر واکنشی طبیعی و موجه می شود که به صورت خشم و کینه و حتی نفرت بروز می یابد و خیرخواهی و حتی عشق را که اخلاقا ستودنی هستند جایگزین آن ها می کند. اما در الگوی درمانی و شفابخشی، خطر در این است که فقط آسودگی و راحتی قربانی در کانون توجه قرار می گیرد. عمل اخلاقی بخشودن با یک راهنمای عمل بهداشت روانی جایگزین می شود: یک خانه تکانی و بیرون ریختن آشغال ها از انباری ذهن.

  •  

بخشودن را واکنشی به بی عدالتی تعریف می کنند که در آن فرد بخشاینده خیر خواهی اش نسبت به فرد متعرض را حفظ می کند، و از انزجار و انتقام چشم می پوشد، حتی با وجود اینکه اعمال فرد خطاکار او را شایسته و سزاوار چنین واکنشی نمی کند. بخشودن یک وظیفه نیست بلکه فراتر از وظیفه است، هدیه ای است به فرد متعرض، حساب بخشودن را باید از فراموش کردن، انکار کردن، چشم پوشی، و معذور داشتن جدا کرد. بخشودن با "بالیدن" به برتری اخلاقی خویش جور در نمی آید. در ضمن، بخشودن با سازش و آشتی هم متفاوت است: بخشودن واکنش اخلاقی یک نفر به بی عدالتی یک نفر دیگر است، حال آنکه سازش و آشتی مستم این است که هر دو طرف به احترام متقابلی به هم برسند.

  •  

بعضا ممکن است بازگرداندن موقعیت به همان وضع پیش از وقوع تعرض، البته پس از بخشودن، کار بجا و درستی باشد، اما غالبا چنین نیست. اگر دوستی مرتبا ماشین مرا قرض بگیرد، و هر بار هم آن را به در و دیوار و درخت و تیر چراغ برق بکوبد، شاید با تلاش بسیار بتوانم او را ببخشم. اما دیگر وما ضرورتی ندارد که باز هم ماشینم را به او قرض بدهم: نه به دلیل احساس خصومتی که نسبت به او دارم- چون اگر او را بخشیده باشم باید بر این احساس غلبه کرده باشم- بلکه به این دلیل که نمی خواهم باز هم ماشینم درب و داغان شود. بخشودن مستم این نیست که قربانیان همچنان خودشان را در معرض خطر قرار دهند، یا شواهد پیشین را نادیده بگیرند و در تصمیمات بعدی شان آن ها را دخالت ندهند.

  •  

تغیر عین نفرت نیست: تغیر نوعی از عصبانیت شدید نسبت به نقض اصول اخلاقی در تعرض است؛ اما، نفرت، به عکس، نوعی احساس خصومت شدید نسبت به خود شخص متعرض است. تغیر معمولا با میل به اعتراض علیه نقض قوانین اخلاقی و جبران آن و برداشتن گام هایی برای جلوگیری از نقض های بعدی این قوانین است؛ اما عصبانیت شدید از نقض هنجارهای اخلاقی وما شامل بدخواهی نسبت به فرد خطاکار نمی شود. این نگرش سکولار قابل قیاس با این حکم مسیحی است که از گناه نفرت داشته باش اما گناهکار را دوست بدار. ما می توانیم در عین بخشودن هم چنان از هر عمل خطایی احساس خشم و بیزاری کنیم، اما از فرد خطاکار نفرت نداشته باشیم و در واقع برایش آرزوی خیر کنیم.

  •  

بخشودن با اعتراض، تغیر، دفاع از خود، و عقب راندن متعرض سازگار است. آشکالی از بخشودن هست که از قدرت نشأت می گیرد: قدرت دست زدن به کارهای اخلاقی که در دل عمل بخشودن است. گاندی می نویسد: "آدم های ضعیف هرگز آدم های نیرومند را نمی بخشایند؛ بخشایندگی صفت اقویاست." اگر سخن گاندی درباره قدرت اخلاقی است، پس ما باید با این سخن او مخالفت بورزیم. افراد ممکن است از سر ضعف اخلاقی ببخشایند، اما بخشایندگی آن ها نه از نظر ما رضایتبخش است و نه رضایت خودشان را در پی دارد. بخشودن سطحی و بی مایه چیزی کم ارزش است، اگرچه باز می تواند از نفرت ورزیدن و بیزاری بهتر باشد، چون نفرت و بیزاری بیشتر به لذت انتقام جویی مدد می رساند تا به اجرای عدالت.

  •  

"وظیفه شخص من توجیه وضعی روانی - بیزاری یا کینه- است که اخلاق گرایان آن را نوعی تباهی و روانشناسان آن را نوعی بیماری در نظر می گیرند اما وقتی من بر سر بیزاری و کینه ام می مانم، می دانم که اسیر حقیقت اخلاقی این کشمکش شده ام. والیس، عضو سازمان اس اس، که با الهام گرفتن از اربابان آلمانی اش، هر وقت به نظرش کندتر از آنی که او می خواست کار می کردم با دسته بیل به سرم می کوبید، احساس می کرد که دسته بیل ادامه دست اوست و ضرباتش صدوراتی از دینامیسم روانی اش هستند.
فقط من حقیقت اخلاقی آن ضربات را در می یافتم و هنوز هم در می یابم، ضرباتی که حتی امروز هم صدای وحشتناکشان در جمجمه ام می پیچد. بیزاری و کینه من در من برای این بر جای مانده است که آن جنایت بدل به واقعیتی اخلاقی برای آن جانی شود، برای اینکه او هم به حقیقت ددمنشی و قساوتش پی ببرد و غرق آن شود."

  •  

فرد بخشاینده نه تنها می تواند هم چنان فرد خطاکار را مسئول اعمالش بداند، بلکه عملا لازم است او را مسئول بداند. اگر او مسئول دانسته نشود، آنگاه دیگر مقصر و سزاوار سرزنش هم شناخته نمی شود، و در این صورت آن احساسات خصمانه ای که فرد بخشاینده بر آن ها غلبه می کند اصلا احساسات موجهی نیستند، و اصلا بخشودن محلی از اعراب ندارد.
امتناع از مسئول دانستن افراد خطاکار خیلی راحت می تواند شکل منت گذاری ارباب منشانه ای را به خودش بگیرد که در آن فرد خطاکار به لحاظ اخلاقی آنقدر بالغ و باشعور به حساب آورده نمی شود که مسئول اعمال غلطش به حساب آید. شخصی که فرد خطاکار و متعرض را کاملا مسئول می داند دست کم از یک وجه و به یک معنا او را از نظر اخلاقی با خودش و هر فرد دیگری برابر به حساب می آورد: او می تواند به خاطر اعمالش سزاوار تحسین یا تقبیح به حساب آورده شود.

  •  

بخشودن دو جزء اصلی دارد: غلبه بر احساسات خصمانه نسبت به فرد خطاکار، و رسیدن به خیر خواهی و آرزوی خیر برای او. بخشودن ما را مم می کند که فرد خطا کار را مسئول خطاها و ستم هایش بدانیم؛ بخشودن با تغیر و خشم و بیزاری نسبت به آنچه فرد خطاکار انجام داده است سازگاری دارد؛ و بخشودن با صحه گذاشتن بر مجازات عادلانه او بنا به دلایل بازدارندگی یا کیفری و جبرانی منافاتی ندارد، اگرچه با مجازات صرفا به خاطر ی شخصی از دیدن رنج و درد فرد خطاکار سازگار نیست.
چون بخشودن با تغییری درونی در فرد بخشاینده همراه است، بخشودن کاری نیست که همیشه بتوانیم به دلخواه و بنا به خواست و اراده خود انجام دهیم، اگرچه دست زدن به تلاش برای بخشودن می تواند کاری ارادی و بنا به انتخاب خود شخص باشد، و اگر شخص در این تلاشش پیگیر باشد، احتمال موفقیت او کم نیست.

  •  

حتی زمانی که به درستی می توانیم بگوییم با شخصیتی که اکنون داریم واقعا نمی توانیم مثل آن جنایتکاران عمل کنیم، باز این واقعیت به قوت خود باقی می ماند که اگر شرایط پیشین ما شرایط متفاوتی می بود، ما هم ممکن بود بدل به آن نوع افرادی شویم که دست به آن جنایت های هولناک زده اند. پریمولوی از نجات یافتگان آشویتس می گوید: "بسیاری از افرادی که مرتکب آن جنایت های هولناک شدند به هیچ روی هیولا نبودند: آن ها هم انسان هایی بودند مثل من و شما. یک راه دیگر برای بیان این اندیشه این است که بگویم اگر آن ها هیولا بودند، پس ما هم بالقوه هیولا هستیم: یک رگه شرارت عودکننده در ذات ما هست."

  •  

اعضای خانواده مان هم گاهی رفتار خیلی بدی دارند، اما ما آن ها را می بخشاییم و با دلیل هم این کار را می کنیم، چون آن ها "یکی از ما" هستند. بر همین وجه، حس انسانیت مشترک ما، و آگاهی مان از اینکه ما هم عضوی از اعضای خانواده بشری هستیم و می توانستیم مرتکب خطا شویم و در نتیجه نیازمند بخشوده شدن (چه اکنون متوجهش باشیم چه نه)، دلیلی می شود برای بخشودن آن اعضایی که عملا مرتکب خطایی شده اند و بدل به افرادی متعرض شده اند و نتوانسته اند اقتضائات اخلاقی وضع بشری را که شامل حال همه ماست به جا بیاورند و رعایت کنند.

  •  

یک همبستگی بسیار عمومی تر هم وجود دارد که می تواند دلیلی برای بخشودن باشد: آن همبستگی که ما نسبت به همه کسانی احساس می کنیم که گرفتار وضع بشری هستند، وضعی که طبیعت ناقص و پر خطای انسانی ما آن را به وجود می آورد. جهان بینی گسترده تری که شامل پایبندی به محبت و عشق (و واژگان خویشاوند آن نظیر خیر خواهی) باشد، و نه نفرت (و واژگان خویشاوند آن نظیر بدخواهی و خباثت).
حتی در جاهایی که نفرت کاملا مشروع است، ما می توانیم محبت را بر آن مرجح بداریم. چنین ترجیحاتی ترجیحات پایه ای هستند، و بنابراین دفاع بیشتری از آن ها نمی توان کرد. "دست آخر همه ما ترجیح می دهیم ناممان در کتاب عشق و محبت درج شود تا در کتاب نفرت"، و این ترجیحی است که می تواند دلیلی فراهم آورد که بخشودن را انتخاب کنیم، حتی در برابر کینه و بیزاری کاملا موجه و مطلقا مشروع.

 

آیا ما هیچ دلیلی برای بخشودن خطاکاران غیر نادم داریم؟ اگر مبنای بخشودن را بر همبستگی بگذاریم، یا از آن گسترده تر بر مرجح بودن عشق و محبت نسبت به نفرت، آنگاه به نظر می آید دلیلی برای بخشودن چنین کسانی هم وجود دارد. فرد خطاکار توبه نکرده و ناپشیمان باز هنوز یکی از ماست، ما باز می توانیم در بدترین موارد با وحشت پیش خودمان فکر کنیم که ما هم می توانستیم در وضع او باشیم، و آن احساس رضایت خاطر زشت و منحط از فکر کارهای وحشتناکش را داشته باشیم.
بی تردید، اگرچه دشوار است، اما باز ما می توانیم بر بدخواهیمان غلبه کنیم و خیر او را بخواهیم، هرچند چنین آرزوی خیری در واقع امید بستن به این است که به طریقی، در جایی، سرانجام به حقیقت غیر اخلاقی ددمنشی هایش پی ببرد و این گام نخستی برای او در راه بهتر شدن شود.

  •  

برخی از افراد نمی پذیرند که عشق و محبت بهتر از نفرت است، یا دست کم همیشه محبت کردن بهتر از نفرت ورزیدن است. اما ما واقعا نمی توانیم برای ادعایی که کردیم دلیل بیاوریم، چون اینجا دیگر به شالوده و سنگ اول اخلاق و اخلاقیات رسیده ایم. ما دیگر اندیشه ای بنیادی تر از این نمی شناسیم که برای دفاع از این ادعایمان به آن متوسل شویم. از برخی جهات، این درست مثل محال بودن استدلال در دفاع از قوانین بنیادین منطق است.
تنها کاری که از دستمان بر می آید این است که مثال هایی از بخشودن های قهرمانانه بیاوریم، و بعد از افراد بخواهیم که خود ملاحظه کنند که عشق و محبت چیست و چه حاصلی دارد و نفرت چیست و چه حاصلی دارد؛ و در پرتو این ملاحظه دریابند که آیا در شهودات ما درباره چنین مواردی شریک هستند یا نه.

  •  

در برخی موقعیت ها ممکن است فقط آن کسانی که بر بیزاری قوی و تلخشان استوار می مانند آن قدرت روانی لازم را برای مبارزه در راه بازشناختن و به جا آوردن بی عدالتی داشته باشند، و این واکنش آنان بسی بهتر از بخشودن سهل و آسان باشد.
جهانی اخلاقی که ما در آن زندگی می کنیم جهانی پیچیده است و اعمال متضاد ممکن است بعضا در این جهان هر دو خوب باشند. شخصی از این سر دنیا به آن سر دنیا می رود تا به کمک نیازمندانی بشتابد که غریبه اند اما کاملا مستأصل و درمانده و نیازمند مثلا مهارت های پزشکی. او قطعا کاری ستودنی می کند؛ اما شخصی که در خانه و کاشانه می ماند تا از والدین بیمارش پرستاری کند همکاری ستودنی می کند. در مورد بخشودن و نبخشودن هم بعضا همین حکم مصداق پیدا می کند.

 


اثبات عقلانی و اثبات تجربی هر دو معیار اندازه گیری هستند. این باورهای مردم نیست که حقیقت را تعیین می کند، بلکه چگونگی رسیدن به باورهایشان است که تعیین کننده حقیقت است. اثبات عقلانی یا تجربی چیزی به این معناست که ما ناچاریم در فرایندی گام به گام، به روشنی توصیف کنیم که چگونه به نتیجه گیری های خود رسیده ایم تا اینکه دیگران بتوانند فرایند اثبات ما را بازبینی کنند، تا آن ها بتوانند دلایل و شواهد را تحلیل کنند، دلایل جدیدی را مطرح سازند، یا صرفا این فرایند را تکرار کنند یا ببینند این دلایل واقعا تا چه اندازه مناسب هستند. این شیوه اساس درک در فلسفه و علم است.

  •  

اجتماعی شدن نه تنها شامل یادگیری چیزهاست بلکه همچنین متضمن الگوسازی رفتار انسان بر پایه رفتار افرادی است که به آن ها احترام می گذاریم، اجتماعی شدن در نتیجه فرصت های مشهود برای "افرادی مانند ما" و تأثیر پذیرفتن از موفقیت ها و شکست های خود. هنگامی که به این شیوه به اجتماعی شدن بنگریم، اثرات زیان بار تبعیض، جدایی نژادی، و آزار و شکنجه را بهتر می توانیم درک کنیم.
خوارشدن توسط دیگران مستقیما دارای تأثیر است، دیگران را مانند خود دچار زندگی همراه با محرومیت دیدن بر ارزشی که شخص به خود می گذارد و همچنین انتظاراتی که برای خود به وجود می آورد تأثیر دارد. البته، بعضی افراد بر این شرایط غلبه می کنند، اما این استثناها نیروی اجتماعی شدن را نفی نمی کنند. در واقع، آن ها کمک می کنند تا اهمیت اجتماعی شدن را بهتر دریابیم.

  •  

فرصت هایی که گروه های ثروتمند و ممتاز در جامعه دارند فرزندان آن ها را به گونه ای اجتماعی می کند که مسیرهایی را نزدیک به اکثر افراد دیگر در جامعه جست و جو کنند: یعنی مدارس و دانشگاه های معروف و معتبر که با تدارک آموزش حرفه ای و تخصصی، موقعیت اجتماعی ممتاز و زندگی مرفه را تأمین می کند.
فرزندان ثروتمندان یاد می گیرند که آن ها استحقاق چیزهای معینی را در زندگیشان دارند که کودکان دیگر نمی توانند داشتن آن ها را حق مسلم فرض کنند و اغلب حتی نمی دانند که چنین چیزهایی وجود دارد. در آنچه والدین می دهند و می آموزند، کودکان مرفه یاد می گیرند چه چیزهایی را حق دارند از زندگی انتظار داشته باشند، چیزهایی که به دلیل موقعیتشان حق آن هاست.

  •  

در شیوه اجتماعی بودن انسان، بقای ما به دیگران بستگی دارد، شیوه های بقای خود را از طریق آنچه دیگران به ما می آموزند یاد می گیریم و ویژگی های فردی خود را تا اندازه زیادی از طریق اجتماعی شدن توسط دیگران پیدا می کنیم. ویژگی چهارم انسان گواه اهمیت زندگی اجتماعی ماست: یعنی انسانیت ما. در چه مرحله ای موجود انسانی انسان می شود؟
جامعه شناسان معمولا بر سه ویژگی متقابلا مرتبط با یکدیگر تأکید می ورزند: استفاده از نمادها، رشد خود و اندیشیدن. در این معنا، انسانیت ما تنها از طریق کنش متقابل اجتماعی پدید می آید. ما به هنگام تولد موجوداتی ناتمام هستیم، که می توانیم مانند انسان های دیگر رفتار بالقوه داشته باشیم اما آن توانایی بالقوه تنها از طریق زندگی اجتماعی ما به فعل در می آید.

  •  

ماکس وبر، در تمام آثارش بر این نکته مهم تأکید می ورزد که ما در جهانی از معنا زندگی می کنیم. او استدلال می کند که برای درک کنش انسانی ما باید دریابیم مردم چگونه دنیای خود را تعریف می کنند، چگونه درباره آن می اندیشند. تفکر آنان با فرهنگی که به طور اجتماعی خلق شده است پیوند دارد. وبر توجه خود را بر تأثیر فرهنگ دینی متمرکز می سازد. برای مثال، او نشان می دهد که در قرن هفدهم، آیین پروتستان تأثیر مهمی بر شیوه رفتار افراد در دنیای کار داشت. به نظر او، آئین پروتستانی اخلاق کار نیرومندی را در جامعه ترویج کرد که مشوق افراد در تلاش برای موفقیت اقتصادی بود.

  •  

جوهر و ماهیت واقعی آن موجودی که می بینید و ما او را انسان می نامیم چیست؟ 1. موجودی است که طبیعت اجتماعی دارد، بقایش وابسته به دیگران است شیوه های بقای خود را از دیگران یاد می گیرد، از طریق اجتماعی شدن هم ویژگی های انسانی و هم ویژگی های فردی پیدا می کند و در جامعه زندگی می کند. ۲. موجودی است که طبیعت فرهنگی دارد، جهان را بر طبق آنچه در جامعه می آموزد تفسیر می کند.
اگر چه زیست شناسی ممکن است در تبیین تفاوت های فردی اهمیت داشته باشد، در تبیین تفاوت های بین گروه ها اهمیت بسیار کمتری دارد. گروه های مردم اساسا به علت تفاوت های اجتماعی و فرهنگی فرق می کنند.

  •  

ناسیونالیسم به این معناست که ملتی احساس می کند که جامعه ای را تشکیل می دهد و حق دارد در کشور خود بر خود حکومت کند. اگر ملتی وجود نداشته باشد، مانند مورد فلسطینیان، آنگاه ناسیونالیسم ادعایی است که ملتی باید وجود داشته باشد. در واقع ناسیونالیسم را بهتر می توان به منزله احساس وفاداری نسبت به جامعه ای درک کرد که یا به صورت ملتی با مرزها و حکومت خاص خود درآمده است یا هنوز به ملتی تبدیل نشده است اما مردم در آن احساس می کنند که ملت بودن حق آن هاست.
امروز ما شاهد آشفتگی هایی هستیم که تا اندازه ای ناشی از مرزبندی های کاملا مصنوعی جهانی است که اعلام می دارد "اینجا یک ملت وجود دارد. شما مردم باید یاد بگیرید که با همدیگر زندگی کنید!" ناسیونالیسم نیرویی است که وحدت هر ملتی را تهدید می کند. پایانی برای آن وجود ندارد. همه گروه هایی که خود را جوامع جداگانه و مستقل می پندارند خواستار رضایت هستند.

  •  

مارکس می نویسد، فرهنگ بیشتر ایدئولوژی است، یا عقاید و اندیشه هایی که به دفاع از جامعه موجود می پردازند، از جمله نابرابری قدرت و امتیاز در جامعه. ایدئولوژی را همه افرادی که به کنش متقابل می پردازند به وجود نمی آورند بلکه معمولا توسط کسانی که در جامعه دارای قدرت هستند به وجود آمده و تبیین می گردد.
می توانیم مشاهده کنیم که قواعد، ارزش ها و هنجارها معمولا اغراق هایی هستند که از قدرت مندان در جامعه حمایت می کنند و بدین سان به برقراری نظم اجتماعی کمک می کنند. بنابراین، فرهنگ به این معناست که مردم در جامعه درباره بسیاری از موضوعات مهم - قواعد، ارزش ها، و باورها– توافق دارند و این توافق باعث دوام جامعه می شود.

  •  

با گذشت زمان، افراد در کنش متقابل اجتماعی، الگوهای اجتماعی ایجاد می کنند: فرهنگ، ساختار اجتماعی، و نهادها. فرهنگ مردم را به همدیگر پیوند می دهد زیرا آن ها در برخی مسائل مهم به توافق می رسند: باورها، ارزش ها، و قوانین. ساختار اجتماعی مردم را در جامعه پخش می کند، جایگاه آن ها را تعیین می کند، به هر یک می آموزد که چگونه با دیگران رفتار کنند، وابستگی متقابل به وجود می آورد و همکاری را تسهیل می کند.
نهادها برای حل مسائل جامعه به وجود می آیند. مردم از طریق نهادها اجتماعی می شوند، جامعه یکپارچه می شود، افراد پاداش دریافت می کنند و مجازات می شوند، کالاها تولید و توزیع می شوند و هدف ها به وجود می آیند و برای دستیابی به آن ها کوشش می شود.

  •  

اگر همه مردم می توانستند به آنچه دارند راضی باشند، نیاز کمتری به ستیزه بر سر چیزهای ارزشمند وجود داشت. گاهی مسئله کمیابی نیست، بلکه تنها این واقعیت است که بعضی افراد و گروه ها می توانند بیش از آنچه واقعا نیاز دارند انباشت کنند و در برابر کسانی که به قدر کافی ندارند منبع قدرتی را به وجود می آورند. اگر توزیع برابر چیزهای ارزشمند ممکن بود، ستیزه نیز به طور قابل ملاحظه کمتر می شد.
"نخستین انسانی که دور قطعه ای زمین حصار کشید و به این فکر افتاد که بگوید "این مال من است" و مردم را آن قدر ساده یافت که گفته او را باور کنند، بنیادگذار واقعی جامعه مدنی بود. اگر کسی چوب های حصار را در می آورد، گودال آن ها را پر می کرد، و خطاب به همنوعانش فریاد بر می آورد، "به هوش باشید که ثمرات زمین به همه ما تعلق دارد، و زمین از آن هیچ کس نیست"، چه بسا ممکن بود بشریت را از بسیاری جنایت ها، جنگ ها و آدم کشی ها، از بسیاری وحشت ها و بدبختی ها نجات دهد."

  •  

نابرابری از آن رو پدید می آید که طبیعت زندگی اجتماعی ما چنین است که الگوهای اجتماعی به وجود آوریم؛ یکی از این الگوها ساختار اجتماعی است و ساختار اجتماعی تقریبا همیشه نابرابر است. ساختار اجتماعی از آن رو نابرابر است که یک نظام نابرابری همیشگی از ترکیبی از تقسیم کار، ستیزه اجتماعی، و مالکیت خصوصی به وجود می آید.
تقسیم کار افراد را متمایز می کند و یک نظام نابرابری، هم از نظر قدرت و هم از لحاظ امتیاز، ایجاد می کند. ستیزه اجتماعی برنده و بازنده به وجود می آورد؛ بنابراین، برندگان در موقعیتی هستند که هم قدرت و هم امتیازاتشان را افزایش دهند. ستیزه اجتماعی و حق مالکیت خصوصی امتیازات نابرابر ایجاد می کنند. امتیازات نابرابر، به نوبه خود، قدرت نابرابر به وجود می آورند و قدرت نابرابر امکان افزایش امتیازات را پدید می آورد.

  •  

فرهنگ تقریبا همیشه شامل توجیهاتی برای نابرابری است. "اگر سخت کار کنید، می توانید به موقعیت های بالا دست یابید." به یک معنا، ما معتقدیم که نظام نابرابری به گونه ای عادلانه و دموکراتیک است و به کسانی که باید پاداش دریافت کنند، پاداش می دهد.
بیشتر جوامع در واقع دو ایدئولوژی به وجود می آورند که به حفظ نابرابری کمک می کنند. یک ایدئولوژی موقعیت طبقات بالا را مشروع می سازد و معمولا استدلال می کند که این افراد به گونه ای برتر یا شایسته ترند. ایدئولوژی دیگر استدلال می کند که فقر نتیجه گناه یا تنبلی است و رفتار خوب توسط فقرا سرانجام در زندگی پس از مرگ پاداش خواهد گرفت.

  •  

فرهنگ را بیشتر می توان دیدگاه مشترک یک ملت تعریف کرد. زمینه ای است که در آن تجربه مشاهده و تفسیر می شود. البته، دیدگاه مشترک یک سویه خواهد بود. بسیاری چیزها را نادیده می گیرد، جنبه های معین محیط را گزینش و بر آن تأکید می کند و همیشه واقعیت ها را در پرتو فرض های از پیش اندیشیده اش تعبیر و تفسیر می کند.
ما نمی توانیم از فرهنگ بگریزیم؛ ما از آن به عنوان راهنمایی برای به وجود آوردن واقعیت هایمان استفاده می کنیم و هنگامی که به فرهنگی متعهد می شویم، به شدت گرایش پیدا می کنیم که کسانی را که با ما فرق دارند بیگانه بدانیم و اگر ما را تهدید کنند، آن ها را کجرو و منحرف بخوانیم که نتیجه تعهد ما به معیارهای فرهنگی معین است.

  •  

دیدگاه ها راهنمای ما می شوند. واقعیت هرگز به ما نمی گوید که چیست؟ واقعیت ها سرهای تهی را پر نمی کنند. بلکه، انسان ها باید واقعیت را آنگونه که هست تفسیر کنند و آن تفسیر با فرهنگی که ما برای راهنمایی خود به کار می بریم آغاز می گردد. آن فرهنگ به نوبه خود از گروه های ما از جامعه ناشی می شود
انسان ها صرفا از تجربه نمی آموزند، آن ها آنچه را تجربه می کنند از پشت عینک فرهنگ تفسیر می کنند. فرهنگ رویکرد یک گروه به واقعیت است و اعضای گروه به این دلیل آن را باور دارند که آن را سودمند می یابند.

  •  

اگر عقاید، ارزش ها، یا قواعد و قوانین به دلیلی با آنچه گروه برای دستیابی به آن تلاش می کند هماهنگ نباشند، در آن صورت فراموش یا رد می شوند. اگر ما جامعه ای نابرابر باشیم، در آن صورت عقایدی به وجود می آوریم که آن نابرابری را توجیه کنند یا به ما کمک کنند که وجود آن را نادیده بگیریم.
اگر جامعه ای سرمایه داری باشیم، برای ما مهم است که رقابت را ارزشمند شماریم. اگر دشمنانی داشته باشیم برای ما مهم است که با آدمکش، تروریست، یا حیوان نامیدن آن ها، ویژگی های انسانی را از آنان سلب کنیم. اگر در جنبش حق حیات فعال باشیم، برای ما مهم خواهد بود که معتقد باشیم که جنین یک انسان است؛ اگر طرفدار حق انتخاب باشیم برای ما مهم خواهد بود که باور داشته باشیم که جنین هنوز یک انسان نیست.

  •  

دیدگاه ها فریب دهنده هستند. همین که افراد به دیدگاهی معتقد شدند پذیرفتن شواهدی برخلاف آن دیدگاه را دشوار می یابند. منطقی درونی در این جا وجود دارد، تعبیر و تفسیری گزینشی از شواهد و گرایشی به تفسیر تجربه بر طبق آنچه افراد قبلا پذیرفته اند. چنین نیست که افرادی که با ما موافق نیستند احمق باشند؛ آن ها صرفا درباره همان جهانی که ما مشاهده می کنیم رویکرد متفاوتی دارند و رویدادها را بر طبق آن تعبیر و تفسیر می کنند. به نظر می رسد هنگامی که کسی پایان جهان را پیش بینی می کند و چنین چیزی رخ نمی دهد، پیروان از او روی می گردانند اما شواهدی وجود دارد که پیروان حتی متعهد تر می شوند، زیرا مومنان بر این باورند که تعهد آن ها جهان را نجات داده است.

  •  

اندیشیدن از دیدگاه جامعه شناسی یعنی دیدن خود در جایگاه جامعه و تاریخ؛ یعنی درک اینکه انسان در زمینه ای اجتماعی زندگی می کند که این زمینه در طول سالیان بسیار تکوین یافته است. ما ممکن است تجربیات شخصی معینی داشته باشیم - ازدواج نامناسب، بدهکاری زیاد، بیکاری، بحران میانسالی- اما چنانچه بخواهیم بفهمیم که چرا این مسائل پدید می آیند باید آن ها را در زمینه گسترده تر جامعه مشاهده کنیم.
مسائل شخصی من مسائل من به تنهایی نیستند. من به همان مسائلی دچار می شوم که بسیاری افراد دیگر در موقعیت من گرفتار آن هستند. اگر من در عصر دیگری زندگی می کردم، مسائل من متفاوت بود. اگر در موقعیت اجتماعی دیگری در این جامعه زندگی می کردم نیز مسائل من متفاوت بود.

  •  

هیچ جامعه شناسی آزادی را در ارتباط با افرادی در نظر نمی گیرد که صرفا بر پایه نیروی محرک ناگهانی، کنترل نشده، بی ارتباط با جامعه عمل می کنند و هر چه را که در لحظه معینی احساس می کنند انجام می دهند. آزادی به معنای نبود سازمان اجتماعی، کنترل اجتماعی و اجتماعی شدن نیست. بلکه هدایت خود در زمینه وسیع تر جامعه است. پایان دادن به زندگی سازمان یافته، پایان دادن به زندگی انسان است. دورکهایم به گونه ای اقناع کننده استدلال می کند که آزادی برای انسان ها تنها می تواند در زمینه نظمی اجتماعی و اخلاقی وجود داشته باشد.

  •  

مقایسه ها با ارزش ها در ارتباط هستند. هرگاه که ما واژه هایی مانند بهتر، بهترین، خوب، بد، برتر، پست تر، باید و نباید را به کار می بریم، وارد جهان پیچیده ارزش ها می شویم. هنگامی که افراد به طور ضمنی یا آشکار واژه "باید" را به کار می برند، نشان می دهند که درباره ارزش ها بحث می کنند.
ارزش ها تعهدات ما هستند و آن ها تصویری از آنچه خوب است و آنچه خوب نیست را بازتاب می دهند. ارزش ها معیارهایی هستند که افراد درباره کنش های خود و کنش های دیگران با مقایسه با آن ها قضاوت می کنند. آن ها به ما می گویند که مردم چه هدف هایی را باید جست و جو کنند، چه چیزی لازم است و چه چیزی ممنوع است، چه چیزی شرافتمندانه و چه چیزی شرم آور است، و چه چیزی زیبا و چه چیزی زشت است.

  •  

رویکرد جامعه شناختی در زمینه امکان آزادی به موضوعی ساده اما بسیار عمیق بر می گردد: زبان، اندیشه، و هویت فردی برای آزادی اساسی است و همه این ها کیفیت های ناشی از جامعه هستند. آن ها در کنش متقابل پدید می آیند. آن ها یکی از جنبه های اساسی اجتماعی شدن ما هستند.

  •  

ارزش ها، مانند اندیشه ها و قواعد، فرهنگی هستند. آن ها ترجیحات ما هستند و مردم به علت زندگی اجتماعی خود، یاد می گیرند که ترجیحات گوناگونی داشته باشند. انسان ها به این باور گرایش دارند که ارزش های خود آن ها حقیقی و درست هستند. آن ها مرتبا از ارزش هایشان دفاع می کنند، و اغلب سعی می کنند دیگران را متقاعد سازند که خوب بودن آن ها را در نظر بگیرند.
ارزش ها مربوط به ترجیحات هستند و اثبات اینکه ارزش های معینی ارزش های حقیقی هستند که همه باید از آن ها پیروی کنند غیرممکن است. آن ها بیان واقعیت نیستند بلکه تعهداتی هستند نسبت به چیزی که فکر می کنیم زندگی باید باشد.

  •  

ما به اندیشیدن برحسب آنچه در کنش متقابل یاد گرفته ایم گرایش داریم و برای اکثر ما دشوار است که کنار بایستیم و اعلام کنیم: "آن ها متفاوت اند. که چه؟ این بدان معنا نیست که آنها بدتر از ما هستند. این بدان معنا نیست که شیوه های زندگی آن ها برای نقد شیوه های زندگی ما به وجود آمده اند"
قوم مداری شامل ۱) ایجاد حقایق، ارزش ها و هنجارها - فرهنگ - در کنش متقابل اجتماعی است. ۲) مشاهده دیگران از طریق آن فرهنگ و ۳) قضاوت درباره آنچه دیگران طبق آن فرهنگ می اندیشند و انجام می دهند. قوم مداری شامل گرایش به این تصور است که فرهنگ خودمان درست است و فرهنگ های دیگر بنا به تعریف باید نادرست باشند؛ این باور است که آنچه در واقع یک ساخت اجتماعی است که از طریق کنش متقابل اجتماعی به دست آمده است، حقیقی و درست است.

  •  

تضاد میان سازمانی نه تنها وفاداری گروهی را تشویق می کند بلکه همچنین فشار برای همنوایی اعمال می کند تا نیی درونی را خاموش کند. مردان میانه رو و معقول عملا بی تحرک می شوند و مردم تنها با تکرار دائمی یک دیدگاه سروکار دارند. در زمان جنگ، جامعه به انتقاد در میان جمعیت خود بسیار حساس است. این گونه انتقاد به منزله عدم وفاداری تلقی می شود.
تحمل نیی هنگامی که جامعه در حالت صلح است بسیار آسان تر است. تضاد اجتماعی درستی هدف ما، شیوه های ما و حقایق ما را آشکار می سازد. متوقف ساختن این دور تضاد اجتماعی، قوم مداری فزاینده و تعقیب عقاید اقلیت همین که آغاز گردید، دیگر برای افراد دشوار است. نتیجه اغلب زد و خورد دار و دسته ها، جنگ و شیوه های سوداگری بی رحمانه است.

  •  

نابرابری اجتماعی به هفت طریق با تیره بختی پیوند دارد: نابرابری اجتماعی موجب فقر می شود، به تبهکاری کمک می کند، بعضی ها را مجبور می کند مشاغل بسیار بدی را انجام دهند، استثمار برخی را به وسیله برخی دیگر تسهیل می کند، باعث کاهش عزت نفس و از دست دادن امید می شود، به افزایش فشار روانی در سراسر جامعه کمک می کند و نهادهایی را به وجود می آورد که باعث ایجاد و حفظ تیره روزی می شوند.

  •  

جامعه ای که در آن رقابت، موفقیت مادی و اسراف بسیار مهم است فشار روانی زیادی در تمام جمعیت ایجاد می کند. این امر در اجتماع دانشگاهی کاملا آشکار است. در جامعه ای که نابرابری تا این اندازه زیاد است، بیشتر شأن و ارزش ما انسان ها وابسته به موفقیت اقتصادی است.
فرهنگ در بیشتر ما تعهدی نسبت به برنده شدن و پیشرفت کردن بیش از دیگران به وجود می آورد. کسانی از ما که به این بازی می پیوندند بیمناک اند که هر چه را که دارند از دست بدهند و بعضی امیدوارند که بتوانیم حتی موقعیت خود را بهبود بخشیم. بیم و امید، هر دو ما را به سخت کوشی بر می انگیزد، اما ترسی که تحقق می یابد با امیدی که پیوسته به نومیدی می انجامد تیره بختی به همراه می آورد.

  •  

کمتر نهادی در جامعه به این منظور به وجود آمده است که مسائل تیره بختی بشری را حل کند، مگر زمانی که تیره بختی بر زندگی کسانی که قدرتمندند تأثیر بگذارد. نظام پزشکی خصوصی و بیمه بهداشت و درمان خصوصی اساسأ به نیازهای کسانی رسیدگی می کند که توانایی پرداخت هزینه های آن را دارند. آموزش عمومی و خصوصی، که ظاهرا به منظور کمک به ارتقای افراد در نظام نابرابری ایجاد گردیده است، معمولا به گونه ای عمل می کنند که آن ها را تقریبا در همان جایی که آغاز کرده اند نگه دارند.

  •  

ماکس وبر دریافت که بعضی افراد ممکن است تأثیر مهمی بر الگوهای جامعه داشته باشند اما این گونه افراد معمولا بیرون از نظم مشروع ظهور می کنند. آن ها قهرمانان انقلابی هستند که شمار بسیاری از ناراضیان را به دور خود جمع می کنند. انگیزه های افراد برای صعود به بالا هر چه باشد (حتی اگر بسیار شرافتمندانه) زمانی که به آن دست یافتند، برنامه هایشان تغییر می کند.
هنگامی که افراد به مقامات بالا می رسند، مستقیما با تاریخ و الگوهای اجتماعی رو در رو می شوند و به آن چه هرگز قصد آن را نداشته اند تبدیل می شوند. نه گفتن به ساختاری اجتماعی و مجموعه نهادهایی که باعث موفقیت فرد شده اند دشوار است.

  •  

تنها اگر فرد قدرت اجتماعی داشته باشد می تواند سازمانی را تغییر دهد. قدرت به معنای توانایی تحقق اراده خود در رابطه با دیگران است. توانایی فرد اغلب از موقعیت بالا در یک سازمان ناشی می شود اما از جاذبه فرد، شمار زیاد پیروان، ثروت، سلاح، اطلاعات، یا توانایی ترغیب نیز ناشی می شود.
نه تنها خواست ضروری است بلکه خواست باید با قدرت پیوند یافته باشد. جهت گیری های جدید برای یک سازمان باید از کسانی ناشی شود که چیزی بیش از اندیشه های خوب یا نیات خوب دارند و الگوهای اجتماعی جدید تنها می تواند از افرادی ناشی شود که قدرت استقرار آن ها را دارند. کسانی که بیشترین قدرت را دارند معمولا کسانی هستند که خواهان تغییرات اساسی در جامعه نیستند. آن ها از الگوهای اجتماعی موجود بیش از همه سود می برند. آن ها از طریق آن الگوها ترقی کرده اند، و به طور کلی آن الگوها را تأیید می کنند.

  •  

تنها "حقیقت" نیست که در جامعه پیروز می شود (حقیقت ممکن است پیروز شود یا پیروز نشود) بلکه اندیشه هایی پیروز می شوند که حامیانی دارند: گروه های اجتماعات، جنبش های اجتماعی یا طبقاتی که آماده اند آن ها را باور کنند و به دیگران بقبولانند. اندیشه های بعضی افراد تغییری به وجود می آورند اما همیشه زمینه ای اجتماعی وجود داد که به تعیین پذیرش یا رد آن ها کمک می کند.
آن ها که انقلاب به وجود می آورند معمولا در دوره های معینی از تاریخ زندگی می کنند که دنیای کهنه در حال فروپاشی است، که نهادها دیگر کارکرد مؤثری ندارند و اندیشه های کهنه دیگر معقول به نظر نمی رسند. آن ها به پا می خیزند زیرا دیگران در جهانی که بسیاری در آن ناراضی هستند، چشم به سوی آن ها دارند.

  •  

علوم انسانی باید آزادی بخش باشند. آموزش دانشگاهی باید آزادی بخش باشد؛ باید به فرد کمک کنند از طریق شناخت زندانی که در آن اسیر است از بند اسارت بگریزد. ما باید ادبیات بخوانیم، هنر را درک کنیم و زیست شناسی و جامعه شناسی را مطالعه کنیم تا از آنچه توجیه گران جامعه موجود می خواهند ما بدانیم رها شویم و به سطحی برسیم که بتوانیم واقعیت را به شیوه ای دقیق تر و بی غرضانه تر مشاهده کنیم. سرانجام، جامعه شناسی شاید بیشترین توان بالقوه را برای رهایی و آزادی در دنیای علم دارد: در بهترین حالت، باعث می شود افراد با اندیشه ها، کنش ها و هستیشان رو به رو شوند. زمانی که ما جامعه شناسی را وارد زندگی خود می کنیم، تغییر می کنیم. زندگی موشکافانه بررسی می شود. حقیقت بسیار آزمایشی تر و موقتی تر می شود.

  •  

جامعه دموکراتیک جامعه ای است که: 1. فرد در آن هم در اندیشه و هم در عمل آزاد است. مردم بر زندگی خودشان کنترل دارند. ٢. در آن حکومت به طور مؤثر محدود است. کسانی که حکومت را اداره می کنند هر کاری که بخواهند نمی کنند. رأی دادن، قانون، سازمان های مردم و قانون اساسی قدرت آن ها را به طور مؤثری محدود می کنند.
٣. توافقی کلی وجود دارد که صرف نظر از اینکه اکثریت چه می خواهد، حقوق معینی برای فرد و برای اقلیت هایی که متفاوت با اکثریت هستند محفوظ خواهد بود. گوناگونی مورد احترام است و حتی تشویق می شود. ۴. در آن همه مردم برای یک زندگی آبرومندانه فرصتی برابر دارند، یعنی امتیازات موروثی نیست، مردم در برابر قانون، در زمینه فرصت های آموزشی، در فرصت برای موفقیت مادی و در هر چیزی که در جامعه مهم دانسته می شود از برابری برخوردارند.

  •  

جامعه شناسی تا اندازه زیادی در امکان آزادی بنیادی تردید می کند. دموکراسی می آموزد که انسان ها باید و می توانند برای خود بیندیشند. به نظر می رسد که جامعه شناسی دموکراسی را رویایی تقریبا ناممکن می سازد، و تا اندازه ای هر چه بیشتر جامعه شناسی بدانیم، دموکراسی دشوارتر به نظر می رسد. در واقع، جامعه شناسی معمولا شیوه های بسیاری را آشکار می سازد که برای شکل دادن و سلطه بر انسان ها به وجود آمده اند. این، به خودی خود، جامعه شناسی را برای درک محدودیت های دموکراسی بسیار مناسب می سازد.
باوجود این، جامعه شناسی به عنوان بخشی از آموزش های آزادی خواهانه کوششی است برای آزادی فرد از بسیاری از سلطه ها نخستین مرحله در آزادی درک است: در واقع، اندیشیدن برای خود یا عمل کردن بر طبق انتخاب آزادانه غیر ممکن است مگر اینکه شیوه های گوناگون کنترل خودمان را بفهمیم.

  •  

تصورات قالبی نگرش های بیش از حد ساده شده و مبالغه شده واقعیت هستند. آن ها به ویژه برای افرادی جذابیت دارند که به قضاوت ارزشی درباره دیگران می پردازند و کسانی را که متفاوت با خودشان هستند زود محکوم می کنند. از تصورات قالبی برای توجیه تبعیض قومی، جنگ و کشتار نظام یافته گروه های کامل افراد استفاده شده است. تصورات قالبی به هیچ روی از تحلیل دقیق و نظام یافته ناشی نمی شوند بلکه از شایعات و فرهنگ ناشی می شوند و به جای اینکه به درک ما از انسان کمک کنند، همیشه مانع درک درست هستند.

 


به عقیده بولتمان، هم مسیحیت و هم اگزیستانسیالیسم برآنند که مسأله و مشکل اصلی آدمی این است که احساس عدم امنیت می کند. این احساس عدم امنیت، به قدری شدید و عمیق است که ما را به یافتن و تن در دادن به صور کاذب امنیت سوق می دهد و اجبار می کند. این صور کاذب امنیت فرصت ها و مجال های نیکو و ارجمندی را که در دسترس ما می توانند بود محدود و مضیق می کنند و در و پنجره های وجودی ما را به خدا، طبیعت، و انسان های دیگر می بندند.
بدون اعتماد و توکل به خدا، آدمی بیش از دو راه در پیش ندارد؛ یا باید در گستره کران ناپیدای هستی، ترسان و لرزان، از سویی به سویی بدود یا باید، به قیمت تن در دادن به تنگ جایی در بسته و بی پنجره، اندکی از ترس و لرز بیاساید. یا خیابان ناامن یا زندان امن، جمع رهایی و امنیت فقط با اعتماد و توکل به خدا ممکن می شود.

  •  

دو مفهوم "شیوه زندگی" و "بازی های زبانی"، در تفکر ویتگنشتاین، ظاهرا دلالت دارند بر اینکه همه ما با زبان های پیچیده ای سروکار داریم که فاهمه، سلوک، و تخیل ما را شکل می دهند. دین نیز یکی از همین بازی های زبانی است که وحدت و تمامیت خاص خود را دارد. اینکه بر اساس قواعد سایر بازی های زبانی در باب این بازی زبانی خاص، یعنی دین، داوری کنیم همان قدر نامعقول و غیر مقبول است که بخواهیم بر اساس قواعد بازی شطرنج در باب بازی تنیس حکم کنیم. بنابراین، نمی توان و نباید براساس قواعد علوم و معارف بشری، اعم از فلسفی و عقلی، تجربی و حتی، تاریخی، شهودی و عرفانی، اخلاقی و هنری، راجع به دین حکم کرد. حتی در باب یک دین خاص، مانند آیین بودا و مسیحیت، نیز نمی توان و نباید براساس آموزه های دین دیگری، مانند اسلام و آیین هندو، داوری کرد.

  •  

علم پر ستی دیدگاهی معرفت شناختی است که مدعی آن است که علم تجربی تنها روش تحصیل معرفت است (روایت قوی) یا تنها روشی است که اکنون در اختیار داریم و می تواند منبع قابل اعتماد معرفت تلقی شود (روایت ضعیف). این علم پرستی معرفت شناختی است که به مادیت وجودشناختی انجامید، یعنی به این قول که واقعیت مادی تنها واقعیت عینی و خودبسنده است. علم پرستی معرفت شناختی است که به یک ضربه عبارت چندین و چند طبقه هستی را در هم فرو ریخت و تنها طبقه همکف آن، یعنی عالم طبیعت، را باقی گذاشت.
وظیفه ای که در این خصوص، بر عهده ماست این است که در دانشگاه هایمان به دانشجویان نشان دهیم که: اولا: علم پرستی معرفت شناختی منطقا قابل دفاع نیست؛ ثانیا: گذر از علم پرستی معرفت شناختی به مادیت وجودشناختی گذری روانشناختی است، نه منطقی؛ و ثالثا: مادیت وجودشناختی قابل دفاع منطقی نیست.

  •  

اگر تأسیس علم دینی امکان می داشت لاجرم اگر این علم با علوم غیردینی معارضه می یافت می بایست جانب علوم غیردینی را گرفت. چون علوم غیردینی مبتنی بر روش های تجربی، عقلی، و تاریخی اند و اگر جانب آن ها را نگیریم، در واقع، روش های تجربی، عقلی، و تاریخی را تخطئه کرده ایم. زیرا رد فرآورده جز با تخطئه فرآیندی که به پیدایش آن فرآورده انجامیده است امکان پذیر نیست.
کسانی که برای اینکه جا برای دین باز شود مدام از عیب و نقص روش های تجربی، عقلی، یا تاریخی سخن به میان می آورند، در واقع، بن شاخی را می برند که خود بر آن نشسته اند، زیرا اعتبار و حجت دین، اگر قابل اثبات باشد، جز به مدد همین روش ها اثبات شدنی نیست.

  •  

مهم ترین ویژگی گفت وگو هدفمندی آن است. جروبحث، البته، هدفمند هست، ولی هدف آن اثبات برتری خود بر دیگری، از راه حمله به او و دفاع از خود در برابر حملات او، است، در صورتی که هدف گفت وگو حل یک مسأله نظری یا رفع یک مشکل عملی است که همه دست اندرکاران گفت وگو با آن مواجهند.
در جروبحث، یک شرکت کننده اگر اصلا به سخن شرکت کننده دیگر گوش بدهد فقط بدین قصد است که از سخن او باخبر شود تا بتواند به آن حمله برد یا از خود در برابر آن دفاع کند و از این رو، هیچ یک از طرفین، در واقع، در حال سکوت نیست. چرا که یکی به آوای بلندتری، که ناظر هم می تواند بشنود، در حال سخن گفتن است، و دیگری نیز به آوای آهسته تری، که البته برای ناظر شنیدنی نیست، در حال سخن گفتن با خود و آماده سازی خود برای حمله یا دفاع است.

  •  

مارتین بوبر بر این نکته پای می فشرد که انسان ها باید از اینکه یکدیگر را صرف شیء تلقی کنند "من - آن" دست بردارند و مستقیم و با پذیرش متقابل یکدیگر به عنوان انسان های همنوع به هم رو کنند و نزدیک شوند. "من - تو".
مارتین بوبر اعتقاد داشت که اگر دو یا چند شخص وارد گفت و گویی شوند، ارتباطشان چنان می شود که کنش و واکنشی که با یکدیگر دارند از آنان انسان هایی می سازد که با قبل از این همکنشی تفاوت های مهمی خواهند داشت؛ اما این دگرگونی مستم این است که اشخاص یکدیگر را "غایت فی ذاته ‘‘ تلقی کنند، یعنی هیچ یک از آنان، در این ارتباط گفت وگویی، هدف یا اهدافی نداشته باشد که مقتضی نوعی استفاده یا سوء استفاده از فرد دیگر باشد.

  •  

حل مسائل بشری و کاهش درد و رنج آدمیان جز از طریق جمع و تلفیق عقلانیت و معنویت ممکن نیست، و فقط در گفت وگوی حق طلبانه تمدن هاست که به آمیزه آرمانی عقلانیت و معنویت دست می یابیم. عنصر عقلانیت این معجون چگونگی زندگی ما را پاسخگو خواهد بود، و عنصر معنویت آن چرایی زندگی را.
امید که گفت وگوی تمدن ها فقط برای حل مسائل بشری باشد. بادا که تقرب به حقیقت و کاهش درد و رنج دو آرمان مشترک همه ما باشند، مبادا که انسان هایی را که می آیند و رنج می برند و می روند فراموش کنیم.

  •  

درست همان طور که وقتی شخصی، در حال فرار، به انتهای یک کوچه بن بست می رسد نخستین واکنش طبیعی، و چه بسا نا آگاهانه اش، این است که چشم بر می دارد و به بالا می نگرد تا ببیند که آیا راهی برای برگذشتن از دیوارها و پشت سر نهادن موانع هست یا نه، انسان نیز به محض اینکه به مرزهای وجودی خود می رسد و به حدود و ثغور خود وقوف می یابد، گویی، رو به سوی بالا می کند. دین می کوشد، به نحوی از انحاء، انسان را در غلبه بر احساس فقدان، محدودیت، و کمبود یاری دهد. اگر این تحلیل درست باشد، لازمه اش این است که اگر نوع بشر از محدودیت خود تجربه ای نمی داشت دینی پدید نمی آمد؛ و من این لازمه را قبول دارم و بدان ملتزمم. یک موجود نامحدود و لایتناهی به دین نیاز ندارد؛ چنین موجودی، در واقع، خداست و خدا متدین و محتاج دین نیست.

  •  

پل تیلیش، اضطراب های وجودی عمده ای را که انسان ها تجربه می کنند و از رهگذر آن ها آدمیان به دین رو می کنند سه چیز می داند: اضطراب ناشی از عجز از گریز از مرگ، ترس از بی معنایی و بی هدفی، و دغدغه نتایج اعال. سخن من این است که محال نیست، و حتى بعید هم نیست، که انسان هایی باشند که به مقتضای محیط اجتماعی خودشان و مخصوصا سنخ روانی خودشان پاره ای از این اضطراب ها را نداشته باشند و در عوض، پاره ای اضطراب ها و ترس ها و دغدغه های دیگر داشته باشند. مثلا، به نظرم می آید که کسی مثل زوربا در رمان زوربای یونانی نی کازانتزاکیس را دقیقا نتوان دارای همین اضطراب های تیلیشی دانست.

  •  

تضعیف شدن دین فقط به این نیست که تعداد پیروان آن کاهش یابد یا پیروانش مثلا روزهای یکشنبه به کلیسا نروند یا روزهای جمعه به نماز جمعه. بلکه آنچه مهمتر است این است که دین منحصر به چند عمل عبادی شود که کسری و درصدی از کل اوقات شبانه روز فرد را به خود اختصاص دهند، چنانکه گویی فرد کسری از شبانه روز را در خواب است، کسر دیگری را در حال کسب درآمد کسر دیگری را در حال خرید مایحتاج زندگی، و. و کسر دیگری را هم در حال دینداری. دینداری بخشی از اشتغالات شبانه روزی آدمی نیست، بلکه روحیه ای است که آدمی با آن روحیه در همه اشتغالات شبانه روزی اش حضور می یابد.

  •  

خانم مری میداو نشان داده است، نحوه دینداری متدینان، بسته به سنخ روانی شان، به چهار قسم قابل تقسیم است. اهل شور و نشاط، که برونگرا و کنشگرند، رسالت و مأموریت و وظیفه خود را این می دانند که فلک را سقف بشکافند و طرحی نو در اندازند و به وضع عالم و آدم نظم و نظام دیگری ببخشند. "همسایگان"، که برونگرا و کنش پذیرند، سعی دارند که مصداق خیرخواهی و محبت دینی باشند و خدمت از سر رحمت و شفقت به بندگان خدا سرلوحه زندگی شان است و به زبان حال می گویند: "عبادت به جز خدمت خلق نیست / به تسبیح و سجاده و دلق نیست".
"خلوتیان اهل راز و نیاز"، که درونگرا و کنش پذیرند، ذوق و مشرب عرفانی دارند و تأکیدشان بر این است که عمرشان را، حتی المقدور، در حال دعا و مناجات و عبادت خدا یا مراقبه بگذرانند. "اهل ریاضت"، که درونگرا و کنشگرند، گرایششان به تقویت اراده، طرد و نفی هیجانات و احساسات و عواطف، و اجتناب از اشتغال به شواغل دنیوی و زخارف مادی و تمتعات این جهانی است. دسته اول و دوم بیشتر دلمشغول انسان هایند و دسته سوم و چهارم بیشتر دغدغه خدا دارند.

  •  

به نظر می رسد که اینکه در قرآن آمده است که: اذا رکبوا فی الفلک والله مخلصین له الدین (و چون به کشتی سوار شوند خدا را بخوانند و دین را برای او خالص کنند) و اینکه اروپاییان می گویند: "در سنگر انفرادی هیچ کس منکر خدا نیست" نشان دهنده این گرایش انسان است که وقتی با حد و مرزهای وجودی خود روبرو می شود به دین رو می کند. دین این حد و مرزها را، در بعضی از موارد، از میان بر می دارد و در سایر موارد، قابل فهم و تحمل می کند و در هر دو حال، به انسان کمک می کند تا درد و رنج کمتری احساس کند. از این حیث، سخن پال پرویسرا بسیار دلنشین است که: "دین، از لحاظ روانشناختی، چیزی شبیه عملیات نجات است و از دل اوضاع و احوالی سربر می آورد که در آن کسی فریاد می زند: کمک! کمک!"

  •  

به نظر بنده، مهم ترین و خطیرترین سؤالات بشر این نیست که: از کجا آمده ایم؟ چرا آمده ایم؟ به کجا می رویم؟ در کجا هستیم؟ آیا خدایی هست یا نه؟ آیا انسان جاودانه است یا نه؟ آیا جهان هدفی دارد یا نه؟ آیا انسان مختار است یا مجبور؟ و امثال این سؤالات که در کتاب ها خوانده اید و خوانده ایم. جدیترین و گزنده ترین سؤال بشر این است که: چگونه زندگی کنیم؟ یا به تعبیر بهتر: چه باید کرد؟ یا به تعبیری باز هم بهتر و دقیق تر: چه باید بکنم؟ آن سؤالات مهم، که بعضی از آن ها را ذکر کردم، اهمیتشان را فقط از این واقعیت کسب کرده اند که جواب این سؤال بر جواب های آن سؤال ها توقف دارد.

  •  

ما نباید خود را از برکات معنوی هیچ دین و مذهبی محروم کنیم. حق و حقیقت مکانبند نیست و بنابراین، شرقی و غربی ندارد و زمانمند هم نیست و در نتیجه، نو و کهنه هم ندارد. حق و حقیقت گمشده ما انسان هاست و ما حق و بلکه وظیفه داریم که هرگاه و هرجا که یافتیمش، فارغ از اینکه نو است یا کهنه و شرقی است یا غربی، در آغوشش بگیریم و عزیزش بداریم، کما اینکه باطل نیز، چه نو باشد و چه کهنه و چه شرقی باشد و چه غربی، باید طرد و نفی شود.

  •  

انتساب به یک دین و مذهب خاص، که در اکثریت قریب به اتفاق موارد هم چیزی نیست جز دین و مذهب آباء و اجدادی و بنابراین، مثل بسیاری از دارایی های دیگر، ارثی است، نه حسن و هنری است (در مورد دین و مذهب خودمان) و نه قبح و عیبی است (در مورد دین و مذهب دیگران)؛ آنچه مهم است این است که همه نیرویمان را صرف سلوک دینی کنیم، من، در عین اینکه منکر قدر و اهمیت علم کلام نیستم، معتقدم که خطای عظیمی است اگر متکلمی گمان کند که وقتی، فرضأ، اثبات حقانیت دین و مذهب خود و بطلان سایر ادیان و مذاهب را کرد کارش را به پایان برده است. کارش، در واقع، تازه آغاز شده است، چرا که مگر نباید در راهی که اثبات شده است که به مقصد می رسد گام نهاد؟ چه سودی هست در اینکه اثبات کنم که گلخانه من بهترین گلخانه جهان است وقتی که خودم از رنگ و بوی هیچ یک از گل های آن گلخانه بهره و لذت نبرده باشم؟

  •  

مصداق دیگر مع شدن هدف دین این است که گمان کنیم که دین آمده است تا بهشتی زمینی پدید آورد. ما آدمیان را یکبار برای همیشه از بهشت زمینی بیرون کرده اند. نباید، تحت تأثیر ناکجا آبادها و مدینه های فاضله ای که مکاتب غیردینی به بشر وعده داده اند و برای اینکه، به گمان خودمان، از رقبای غیردینی خود عقب نیفتیم، هدف دین را هم ایجاد بهشتی زمینی تلقی کنیم. حتی اگر قبول کنیم که دین برای کاهش درد و رنج بشر آمده است ( که من قبول دارم) و حتی اگر بپذیریم که اگر انسان ها واقعا متدینانه زندگی کنند حیات دنیویشان هم آبادتر و معمور تر می شود، باز نتیجه نمی شود که دین برای ایجاد ناکجا آباد زمینی آمده است.

  •  

تحمل پذیری و همواری درد و رنج بدین معناست که آنچه در ساحت و لایه ای از وجود انسان درد است و رنج در ساحت و لایه ای ژرفتر و والاتر متعلق رضا، و حتی رغبت، واقع انتظار بشر گردد. اما این امر، یعنی تحمل پذیری و همواری درد و رنج های ماندگار، تنها در صورتی امکان وقوع دارد که درد و رنج ها معنا بیابند. معنایافتگی درد و رنج همان و مورد رضا و رغبت قرار گرفتن آن همان.
می توان گفت که انتظار ما انسان ها از دین این است که دین به درد و رنج های ما، و به تعبیری عام تر به زندگی ما، معنا بدهد، و با معنا دادن به درد و رنج های ما، ما را از آن ها، به تعبیری، برهاند و به اوضاع و احوالی مطلوب برساند. از این رو، بجاست اگر مدعی شویم که انتظار آدمیان از دین این است که آنان را از وضع و حال موجود نامطلوب به وضع و حال مطلوب مفقود برساند، از این راه که به زندگی معنا ببخشد و عدم مطلوبیت آن را بزداید.

  •  

آرنولد توینبی، مورخ شهیر انگلیسی، می نویسد: "هیچ شخص زنده ای نیست که واقعا در وضعی باشد که بتواند میان دین خودش و دین همسایه هایش داوری کند وقتی کسی در مقام مقایسه دینی بر می آید که از ایام کودکی در خانه و خانواده اش با آن مأنوس بوده است با دینی که در سال های بعد شناخت بیرونی از آن به دست آورده است داوری واقعی محال می شود. دین آباء و اجدادی هرکس بناچار در احساسات و عواطف او نفوذ و نفاذ عظیم تری دارد، تا بدان حد که داوری او میان این دین و هر دین دیگری نمی تواند داوری ای عینی و درست باشد."

  •  

در رمان تام جونز، نوشته هنری فیلدینگ ، یکی از شخصیت ها می گوید: "وقتی "دین" می گویم منظورم دین مسیح است؛ و نه فقط دین مسیح، بلکه مذهب پروتستان؛ و نه فقط مذهب پروتستان، بلکه کلیسای انگلیس" چنین روندی آیا، نهایتا، بدین معنا نیست که شخص برای آراء و نظرات شخصی خودش کمال اهمیت را قائل است؟ به تعبیر دیگر، وقتی مدعی می شویم که دین ما برحق است این ادعا بدین معناست که آن دین بدان صورت که ما آن را فهم می کنیم برحق است. از این رو همیشه باید مراقب باشیم که مبادا دفاعمان از دین خودمان پوششی بر دفاعمان از خودمان باشد.

  •  

اگر بپذیریم که شرط اول قدم در دینداری ایمان، تعبد، تسلیم، و تقلید است (مرادم از تقلید معنای اصطلاحی این لفظ در فقه و اصول فقه نیست، بلکه تاسی و تشبه است)، باید گفت که تجددگرایی با دینداری غیرقابل جمع است، مگر اینکه مرادمان از "تجددگرایی" فی المثل صرفا به معنای نواندیشی باشد. به همین جهت هم هست که من، در چند موضع، گفته ام که تعبیر "روشنفکر دینی" را نمی پسندم و دقیق نمی بینم. بلکه آن را حاوی نوعی تنافی و تنافر اجزاء می یابم، زیرا روشنفکری، به معنایی که از معادل های این لفظ در زبان های اروپایی اراده و فهم می شود، مقتضی تجددگرایی است و تجددگرایی با دینداری قابل جمع نیست. بلی، می توان و به نظر بنده باید، در دین نواندیشی کرد.

  •  

تفکر و حیات سنتی همواره مقتضی وجود کسانی است که نه فقط پاسدار و نگهبان سنت، بلکه مظهر و تجسم آن، باشند. این امر فی نفسه عیب و ایرادی ندارد، اما جامعه سنتی را همواره در معرض ابتلاء به دو بیماری و نابهنجاری نگه می دارد. بیماری و نابهنجاری اول، که بیشتر جنبه جمعی دارد، این است که قشر و طبقه ای که حافظ سنت محسوب می شوند از قدرت و حیثیتی که از این طریق کسب می کنند سوء استفاده کنند و به نام پاسداری از سنت، از مطامع و منافع گروهی خود پاسداری کنند؛ و بیماری و نابهنجاری دوم، که بیشتر جنبه فردی دارد، اینکه زندگی انسان سنتی تبدیل به زندگی ای عاریتی شود، یعنی انسان سنتی ارزش خود را از این راه بسنجد و برآورد کند که ببیند که قشر و طبقه حافظ سنت نسبت به او چه رأی و نظری دارند.

  •  

انسان سنتی همواره در معرض این خطر است که خود را تسلیم شخص دیگری کند تا آن شخص از او انسان کاملی بسازد و زندگی او را به سمت و سوی مطلوب سوق دهد. اگر چنین شود، هم و غم انسان سنتی همه مصروف این می شود که رضایت آن شخص را جلب کند و دل او را به دست آورد. در این حال، انسان سنتی به زندگی خودش اشتغال ندارد، بلکه در حال زندگی ای عاریتی و نیابتی است؛ تو گویی به نیابت و وکالت از دیگری زندگی می کند.
به گفته فریتز کل، چنین انسان عاریتی آواز می خواند، اما نه برای اینکه خوشحال است و نه برای اینکه معتقد است که آواز خوشی دارد، بلکه فقط برای اینکه گمان می کند که آن شخص دیگر از آواز او خوشش می آید. این زندگی عاریتی و نیابتی همان است که در حلقه های شاگردان و مرشدان و مریدها و مرادها می بینیم.

  •  

به نظر می رسد که عقلانیت و آزادی دو مؤلفه اصلی انسانیتند، بدین معنا که ما به میزان عقلانیت جامع تر و عمیق تر و آزادی بیشتری که داریم از سایر حیوانات دور تر و به ساحت انسانیت نزدیک تریم. بنابراین، تعبد، تسلیم، و تقلید، که در مقام نظر با عقلانیت منافات دارند و در مقام عمل با آزادی، باید به حداقل ممکن کاهش یابند. طرز تفکر و نحوه معیشت سنتی، برعکس، استعداد و قابلیت فراوانی دارد برای اینکه ژرفا و گستره تعبد، تسلیم، و تقلید را هرچه بیشتر کند، و تعبد چیزی نیست جز سرکوبی حس کنجکاوی و تعطیل سیر عقلانی.
شخص متعبد نیروی پرسشگر و دلیل جوی خود را در جایی، یعنی در همان جا که با موجودی مقدس و سخنی چون و چرا ناپذیر مواجه می شود، قربان و ذبح می کند. ناگفته نگذارم که اگر خود تعبد مدلل به دلیل قاطع عقلى باشد باکی نیست، ولی در اغلب موارد چنین نیست.

  •  

"حرمت و قداست قائل شدن برای مراجع دینی با تحقیق آزاد منافات دارد و، به همین جهت، خود دین را به خرافه تبدیل می کند." البته، هیچ فرد سنتی ای آنچه را در سنت مقبول خودش وجود دارد خرافی تلقی نمی کند، اما نظیر همان چیز را در سنت مورد قبول دیگران امری خرافاتی محسوب می دارد. وقتی رد و قبول بلادلیل باشند جز این چه انتظاری می توان داشت؟
یقین ناموجه، که از آن به "جزم و جمود" نیز تعبیر می شود، به گمان من، یکی از شاخص ترین علامات عدم بلوغ فکری است. شک نیست که یقین حالت روانی و ذهنی بسیار مطلوب و مطبوعی است و سعی در جهت نیل به یقین کوششی ارجمند است؛ اما، در عین حال، کسی که به بلوغ فکری رسیده است هم نیک آگاه است از اینکه یقین موجه تا چه حد کمیاب و دیریاب است و هم بخوبی می تواند با بی یقینی و کمبود یقین کنار بیاید و روزگار بگذراند.

  •  

ارجمند ترین شاخصه تجددگرایی، که اتفاقا بیش از هر چیز دیگری هم مورد حاجت ماست، آزاداندیشی و مطالبه دلیل و استدلال گرایی و سر فرونیاوردن در برابر هیچ چیزی جز دلیل و برهان است. این استدلال گرایی نوعی برابری طلبی فرهنگی است که اگر بجد گرفته شود هیچکس نمی تواند جز به قوت دلیل و برهان کسب امتیاز و تفوق کند و در نتیجه، جلوی هرگونه عوام فریبی و شیادی و نیز هرگونه خشونت طلبی و هراس افکنی سد می شود. استدلال گرایی اگر عملا هم نتواند عوام فریبان و شیادان و نیز خشونت طلبان و هراس افکنان را از دخالت در امور و شؤون انسان ها باز دارد، باری، لااقل می تواند آنان را آن گونه که هستند بنمایاند.

  •  

دو خطر عظیم مطالعات و تحقیقات قرآنی ما را تهدید می کند: الف) فقدان احساس خواسته ها و نیازهای انسان امروز، که سبب می شود که مطالعات و تحقیقات ما، هرچه قدر از ارزش آکادمیک برخوردار باشند، ذیربط بودن و تناسبشان را با روزگار کنونی از دست بدهند. ب) بیم از اینکه مبادا مطالعات و تحقیقات ما به نتایجی ناسازگار با معتقدات گذشتگان ما بینجامند. این بیم نابجا، اگر دامنگیر ما شود، ما را هم از حیث ابزار و روش های مطالعه و تحقیق و هم از حیث نتایج آن، یا، به تعبیری دقیقتر، هم از حیث فرآیند مطالعه و تحقیق و هم از حیث فرآورده آن، نسبت به پیشینیان متعبد می کند.

  •  

پال تیلیش معتقد است که ربط و نسبت میان دین و فرهنگ، در هر عصری، مانند همبستگی میان پاسخ و پرسش، در یک گفت وگو است. مسائل و مشکلات اساسی ای که در دامان یک فرهنگ پدید می آیند، پرسش هایی اند که در انتظار پاسخ های دینی اند؛ و چون سؤال نا پرسیده را جواب نمی دهند (و نمی توان داد) جواب دین به سؤالاتی که انسان هر عصری دارد در اعصار گذشته داده نشده است. بنابراین، انسان هر عصر و فرهنگی از نو باید به دین رجوع کند و نقد حال خود را به این "صامت ناطق" باز گوید. از این رو، در هر عصری، شأن و وظیفه عالمان دینی "میانجیگری" است، میان فرهنگ آن عصر و سنت های دینی: هم باید مسائل و مشکلات اساسی فرهنگ را (که، به نظر تیلیش، به انحای مختلف، در سبک های رایج و عمده آثار هنری هر فرهنگ جلوه گر می شوند) نیک دریابند و به پیشگاه دین ببرند و هم باید پاسخ های دینی را از دل متون مقدس استخراج کنند و برای انسان ها هدیه آورند.


پی بردن به اینکه چیزها "واقعا" چه هستند برای ما غیر ممکن است، زیرا تمام تجربیات ما از چیزها به واسطه دستگاه ادراکی ما انجام می شود. ما هر چیزی را که تجربه می کنیم به شکل ذهنی تجربه می کنیم. ما نمی توانیم از درونمان بیرون بیاییم و با دنیای خارج تماس مستقیم داشته باشیم. از آن طرف هم نمی توانیم تجربه خودمان را با واقعیت چیزها مقایسه کنیم، چون در هر صورت باز هم در حال مقایسه یک تجربه با تجربه دیگر هستیم. ما نمی توانیم چیزی را خارج از تجربه خودمان تجربه کنیم. در نتیجه تمرکز پدیدارشناسی یا بر تجربه زیسته شده است و یا بر چیزها آن طور که به نظر ما می رسند.

  •  

به گفته مرلوپونتی، هستی انسان به واسطه تجربه ادراکی اش تجسم پیدا می کند و تعریف می شود. هر تغییری که در بدن و در توان جسمانی و ادراکی اش ایجاد شود سوژگی و ذهنیت فرد را هم دگرگون می کند. این دیدگاه آگاهی انسان را واجد جسمیت می داند و نشان می دهد که بشر را نمی شود درست فهمید مگر اینکه او را هم دارای جسم بدانیم و هم دارای دنیایی خاص. بنا به این تعریف بشر هم تجسم یافته است و هم تجسم بخش دنیاست.
بدن انسان دستگاهی نیست که با اراده شخص کار کند بلکه تجسم خود شخص است. ما همه همان بدن هایمان هستیم؛ آگاهی مجزا از بدن نیست. در نتیجه دیگر نمی شود بیماری را فرایندی صرفا جسمانی دانست که تأثیری ثانویه بر خود فرد دارد.

  •  

یک فرد را نمی شود به دو بخش ذهنی و جسمی تقسیم کرد، چون این دو بخش در واقع از هم جداناشدنی هستند. انجام هر نوع فعالیت ذهنی اساسا با فعالیتی جسمانی همراه است. از دید مرلو پونتی تصور فعالیتی کاملا ذهنی غیرممکن است چون فعالیت ذهنی هر چقدر هم که مجرد باشد همیشه تجسم یافته است. غیر از این ها، ما برای اینکه تصورات و مفاهیم انتزاعی را فرابگیریم باید دنیا را تجربه کرده باشیم. مثلا تصوری که از رنگ قرمز داریم در نتیجه مواجهه با چیزهای قرمز رنگ و مشاهده و لمس آن ها بوده. تصورات از تجربه حسانی و ادراکی بر می آیند.

  •  

بدن یک نوع ابژه بی همتاست. البته مسلما این بدن چیزی جسمانی است، ابژه ای است که می شود با استفاده از اصطلاحات محض فیزیکی و طبیعت باورانه وزنش کرد، ابعادش را گرفت و شرحش داد. اما از آن سو منبع احساس ها و ادراک ها و حواس فردی و درونی نیز هست، مقر سوژگی و آگاهی هم هست. بنابراین به خودی خود یک سوژه ابژه است، هستی بی همتایی که هم از دید سوم شخص تجربه شدنی است (ما به بقیه نگاه می کنیم، قدشان را می سنجیم، رنگ چشم هایشان را می بینیم) و هم از دید اول شخص (خودم را حس می کنم که روی صندلی نشسته ام، تشنه ام، دست هایم را دراز می کنم و انقباض و انبساط عضلاتم را حس می کنم.) مرلوپونتی از مثال ساده تماس دو دست با هم استفاده می کند. هر کدام از دست ها همزمان هم آن یکی را لمس می کند و فعال است و حس می کند و هم با دست دیگر لمس می شود و منفعل است و حس می شود.

  •  

"بدن برای ما فراتر از یک وسیله یا ابزار صرف است؛ بیان و ابراز وجودمان است در دنیا، فرم مرئی راجعیت های ما یا قصد ما به سوی چیزی است." پاسخ بدن به محیط پیرامون در گفتگویی همیشگی صورت می گیرد. همه چیز منوط است به توانایی بدن در ایفای نقشش و پیش بینی و واکنش مناسب به محرک ها. در نتیجه بدن هسته اصلی وجود ماست و مبنای هر تعاملی با دنیا محسوب می شود. "بدن واسطه کلی ماست برای اینکه دنیایی داشته باشیم." حالا در پرتوی نقش جدیدی که به بدن محول شده، یا دقیق تر بگویم شناخت تازه ای که نسبت به نقش همیشگی آن حاصل شده، باید در تمام اعمال و اهدافمان تجدید نظر کنیم.

  •  

همین که خودکار دیگر ننویسد، ماشین روشن نشود، بطری شیر خالی باشد یک مرتبه در کانون توجه قرار می گیرد. دیگر آن پس زمینه نامرئی نیست که به کمکش انجام کاری میسر می شود، بلکه عنصر کارشکنی می شود لجوج و یکدنده. این نامحسوس بودن که در مورد ابزارها صدق می کند در مورد بدنمان صدق بیشتری دارد. خودکار را می توانیم بیندازیم دور و یکی دیگر برداریم، اما بدنمان جایگزینی ندارد، نمی شود آن را به دور انداخت یا آنطور که دلمان می خواهد زود و بلافاصله درستش کرد. دقیقا به این دلیل که بدنمان ابزار نیست، وقوع نقص و اختلالی در آن اهمیت زیادی دارد و با سلامتی ما در ارتباط تنگاتنگ است. بیماری شیوه غیر منتظره و سختی است برای اینکه سرشت کاملا درونی و جسم مند هستی ما خودش را نمایان کند.

  •  

می شود کم کم فهمید که ابتلا به بیماری چطور یک محدودیت عینی صرف نیست که بر بخشی از بدن فیزیولوژیکی وارد می شود، بلکه تغییر سازمان یافته ای است در چگونگی تجربه و واکنش بدن و به طور کلی انجام کارها توسط آن، تغییری که در بیماری رخ می دهد محدود به یک موضع و جزئی نیست بلکه کلی است، خارجی و بیرونی هم نیست بلکه درست می زند وسط قلب سوژگی. چون "من اجزای بدنم را یک به یک در کنار هم قرار نمی دهم؛ این ترجمان و این یگانگی یک بار برای همیشه در درون من رخ می دهد؛ این ها همه خود بدن من هستند. من در مقابل بدنم قرار نگرفته ام، درونش هستم، یا بهتر است بگویم خودش هستم"

  •  

باید تغییری در توقعاتم ایجاد می شد و این اتفاق باید هرچه زودتر می افتاد. فهرست آرزوهایم خلاصه شد تنها در یک چیز: می خواهم زندگی کنم. توقع ندارم سایه این بیماری از روی زندگی ام برداشته شود و از بین برود. توقع ندارم حالم بهتر بشود. تنها آرزویم این است که به چیزی که همین حالا دارم بچسبم: زنده بودن، زندگی با کیفیتی متوسط و معمولی، و انجام بعضی کارها که دوستشان دارم.
با خودم می گویم همین ها مگر کم چیزی است؟ همین به ظاهر عادی بودن، همین احساس اندکی غمناک نسبت به بخت و اقبال در طول این بیماری به من قوت قلب داده. اما وقتی با ترحم دیگران مواجه می شوم، وقتی بقیه بخشی از غصه ها و نگرانی هایشان را از حال و روز من بروز می دهند، وقتی به وضعیت و شرایطم با بهت و وحشت واکنش نشان می دهند، روایت هایی که برای خودم ساخته ام از هم می پاشند.

  •  

اگر قرار بود از بین احساسات انسانی از یک احساس نام ببرم که کمبودش بیش از همه است از همدلی نام می بردم. کمبود این حس هیچ جا مثل وقت بیماری بارز و عیان نیست. وقتی بیمار هستید و گاهی با بی تفاوتی و انزجار دیگران نسبت به شرایطتان روبه رو می شوید، درد و از پا افتادگی و ترستان وخیم تر و بدتر از قبل می شود. بیماری جنبه های خیلی بدی دارد؛ اما فقدان همدلی دل آدم را از همه بیشتر به درد می آورد.
هیچ کس نمی پرسد احساسم درباره بیماری ام چیست. خیلی زود فهمیدم وقتی پزشک از تو می پرسد: "حالت چطور است" یعنی "حال جسمانی ات چطور است؟". عادت کردم به اینکه نمی خواهند بدانند زندگی ام چطور بر اثر بیماری تغییر کرده و نمی خواهند فکر کنند آن ها چطور می توانند اوضاع را برایم آسان تر کنند. این یکی از دلایلی است که معتقدم تأکید پدیدارشناسی روی تجربه اول شخص از بیماری در بهبود رابطه بیمار و پزشک سودبخش است.

  •  

شاید رابطه من و تو، یعنی مواجهه دو شخص که بی واسطه و به لحاظ اخلاقی پر مسئولیت است و انسانیت هر یک از طرفین در آن به رسمیت شناخته می شود همان چیزی است که در برخوردهای پزشکی و درمانی کم داریم. از دید بوبر، هستی انسان رشته ای از مواجهه هاست و این هستی طبیعتی گفت و شنودی دارد. این مواجهه یا یک مواجهه من و تویی است (یعنی یک شخص که مواجه های اصیل و واقعی با دیگری دارد) یا مواجه های من و آنی است (یعنی مواجهه یک شخص است با دنیایی به شیئیت در آمده). ارتباط و گفت و شنود دو مفهوم اساسی هستند که سرشت میان فردی هستی انسان را وصف می کنند. مواجهه من و تویی، عمومیت و دوسویگی و اصالت رابطه انسانی را آشکار می کند.

  •  

در تاریکی می نشینم. هق هق گریه می کنم اما این هق هق ها واقعی نیست. بیشتر ژست است، نشانه ای سطحی و گذرا از غم و اندوه من. می دانم واقعا نمی شود برای تمام آنچه بر سرم آمده گریه کرد. برای این تراژدی که آشکار شدن تدریجی اش غرور و حیثیت مرا می شکند نمی شود گریست. مثل هر دفعه دیگری که از زمان بیمار شدنم گریه کرده ام حس می کنم این هق هق ها حتی نوک کوه یخ مشکلاتم را هم نشان نمی دهد. از آن طرف هم می دانم تنها کاری که می شود در قبال این کوه یخ انجام داد این است که نادیده اش بگیرم . زندگی و برنامه هایی را که هنوز از دستم بر می آیند ادامه بدهم و به این کوه یخ اجازه ابراز وجود ندهم.

  •  

بیماری محسوس یا معلولیت معمولا از آن مشکلات دست و پاگیر است. آن را مسئله ای می دانند که آدم های باشخصیت نباید درباره اش نظری بدهند یا به آن اشاره ای بکنند. اما این وضعیت در عین حال تعامل عادی بین افراد را به چالش می کشد و حرف نزدن درباره اش را کاری دشوار و گاه غیر ممکن می کند. در اغلب مواقع آدم ها حس می کنند باید یک چیزی بگویند اما مطمئن نیستند چه بگویند و چگونه و کی. حس می کنند باید اظهارنظرهایشان را سانسور کنند تا به فرد بیمار بر نخورد. حاصلش یک جور حس ناراحتی عمومی است، احساس محظوریت و ناتوانی در عبور از حد و مرزی اجتماعی که بر اثر بیماری ایجاد شده است.
نشانه های آشکار بیماری ممکن است احساس تنفر، ترحم، دلواپسی یا کنجکاوی را برانگیزند که در یک گپ و گفت کوتاه عادی مورد توجه قرار نمی گیرند. به سختی می شود زمان و کلمات مناسب را برای بیان این احساسات پیدا کرد.

  •  

حضور بیماری یا معلولیت به دو صورت مشکل ساز است. اول اینکه دست و پایمان را می بندد و نمی گذارد نسبت به نظری که دیگران راجع به ما پیدا می کنند تسلطی داشته باشیم و دوم اینکه تعامل ما را، لااقل در آن لحظه های اول، در سایه بیماری قرار می دهد. وقتی بیماری یا معلولیت کسی طوری است که دیگران بلافاصله متوجه وضعیتش می شوند، شاید آن شخص حس کند به شدت در معرض دید بقیه مردم است. انگار همه مردم می توانند داخل بدنت را ببینند؛ جزئیات خصوصی تبدیل می شوند به اولین چیزی که یک فرد غریبه در تو می بیند. به جای اینکه تو مسئول چیزهایی باشی که درباره خودت بروز می دهی، تبدیل می شوی به ظرف منفعلی از اطلاعات که با خیانت بدنت، بدنی که اصلا راز نگهدار نیست، برملا می شوند.

  •  

"چه می شد اگر؟" و "ای کاش" دو شروعی بودند که باید دورشان را خط می کشیدم. بازی با "چه می شد اگر راه درمانی پیدا کنند" و "ای کاش این بلا سر آمده بود" بی نتیجه ترین بازی هاست. نه این منم که این بلا سرم آمده است. هیچ واقعیت دیگری وجود ندارد. من اینجا زندگی می کنم، در این دنیا، نه در دنیای خیالی ای کاش ها. خیلی زود فهمیدم باید این بازی را کنار بگذارم. همین که کنارش گذاشتم، کم کم متوجه شدم خیلی از آدم های سالم به زبان خودشان وارد این بازی می شوند. اطرافیانم را می دیدم که چطور برای احساس بدبختی شان بهانه تراشی می کنند یا به سادگی تسلیمش می شوند، چطور از چیزهای جزئی و کوچک می نالند، برای دهه های متمادی گذشته ها را زنده می کنند، از پذیرش مسئولیت در قبال خوشبختی و زندگی شان سر باز می زنند.

  •  

کم کم فهمیدم سرمنشاء ناخوشی یکی دو تا نیست؛ ناخوشی من فقط یکی از اشکال غم انگیز مضمونی واحد است. یاد گرفتم فرق بهانه را از دلیل، بدشانسی های جزئی را از رویدادهای حیاتی و تن پروری را از سازگاری واقعی با حد و مرزهای درونی ام تشخیص دهم.
یاد گرفتم به دو چیز احترام بگذارم: یکی اینکه قوانین علت و معلولی که بر دنیا حاکم است می تواند منجر به درد و رنج هایی شود که در حوزه اختیار ما نیستند و دوم اینکه همه چیز ناپایدار و گذراست از جمله خود من. باید طرز فکرم را نسبت به خودم تغییر می دادم. باید به خودم می قبولاندم که هستی یا نیستی من آن چنان هم مهم نیست. دوری از تکبر و غرور حاصل این دور شدن تدریجی ام از رویکردی خود محور بود. از عهده هر دو به سختی می شد بر آمد.

  •  

حتی در مورد معلولیت های شدید جسمانی شخص همیشه و همچنان از یک جور آزادی فکر، قوه خیال، احساسات و هوشمندی برخوردار است. آزادی و قوه خیال می تواند حتی به آن هایی که در موقعیت هایی ناتوانند در موقعیت های جدیدی توان بودن ببخشد. موقعیت های مجازی یکی از نمونه های امروزی غلبه بر ناتوانی جسمانی در بودن هستند. در فضای مجازی که ناتوانی جسمانی دخیل نیست شخصیت ها و تصاویر جدیدی ساخته می شوند. حوزه های دیگر قوه خیال هم در این زمینه سودمندند: دنیای ادبیات و فیلم و هنر اگرچه شاید واقعی و مادی و جسمانی نباشند، خیال انسان از رهگذرشان می تواند آزادانه جولان بدهد و بدن ناتوان را، هرچند موقتی، از ناتوانی اش در بودن برهاند.

  •  

پذیرفتن یک ناتوانی و اینکه آدم یاد بگیرد آن را قسمتی از قلمروی زندگانی اش ببیند درس های مهمی هستند که در هر سنی می شود از بیماری آموخت. این شناخت به فرد بیمار امکان می دهد بخش ناتوانش را به منزله بخش جدایی ناپذیری از وجود انسانی اش دریابد. وقتی دیدگاهمان نسبت به زندگی متوازن تر شد و آن را آمیزه ای از توانایی ها و ناتوانی ها در نظر گرفتیم، آن وقت مجالی هم فراهم می شود تا بیماری را راحت تر بپذیریم و بیماری اختلال کمتری در زندگی مان ایجاد کند. غیر از این ها، توانایی افراد در اینکه خود ناتوانشان را بپذیرند می تواند اولین گام به سمت پاسخ به پرسش مصرانه بیماران باشد. یعنی در عین اینکه من بیمارم، آیا هنوز هم می توانم زندگی خوبی داشته باشم؟

  •  

از بیماران و تندرستان طوری حرف زدم که انگار دو دسته مشخص و معلوم هستند. به نظر می رسد سوزان سانتاگ هم با این کلماتی که در ابتدای جستارش با عنوان بیماری به مثابه استعاره نوشته این دوگانگی را تأیید می کند: "بیماری نیمه تاریک زندگی است، تابعیتی طاقت فرساتر است. هر که به دنیا می آید دارای تابعیتی دوگانه است، یکی متعلق به قلمروی تندرستان و دیگری قلمروی بیماران"
می خواهم این نظر را پیش بکشم که سلامتی و بیماری دوگانه یا متعلق به قلمروهایی جداگانه نیستند. ضمنا همان طور که وقوع دوره هایی از بیماری در هنگام سلامتی امری ممکن است، تجربه سلامتی در عین بیماری هم پدیده ممکنی است که البته اغلب مغفول می ماند.

  •  

در مورد بیماری دو ویژگی قابل توجه وجود دارد. اول، شخص خودش را نه با تغییری در محیط بلکه با تغییری در درون بدن خودش وفق می دهد. این تغییر بلاواسطه و غیر منتظره است و به تجربه بیگانگی از بدن ختم می شود، بدنی که حالا غیرعادی و نا آشنا شده. دوم، ورود ابزار و وسایل برای غلبه بر محدودیت های بدن را هم می شود به نوعی امتزاج بدن و ابزار دانست.
تنش بین حالت های بدن، یعنی هم فعال و هم منفعل، هم سوژه و هم ابژه، هم توانا و هم ناتوان، هم رودررو با یک مانع و هم در حال عبور از آن، در سازش پذیری حضور دارد. این روند چندان بی دردسر نیست و آرام انجام نمی گیرد بلکه مجموعه ای از برخوردهای دیالکتیکی است بین یک بدن و محیط پیرامونش، بین یک خواسته و برآورده نشدنش، بین برآورده نشدن و ضرورت و نیاز به جرح و تعدیل خواسته.

  •  

نگاهی که بیماری را به منزله اختلالی زندگی نامه ای می بیند آگاهی هایی به ما می دهد. بیمار شدن این نیاز را در فرد ایجاد می کند تا برای یک روایت تازه در پی معنا باشد: روایتی از سلامتی که حالا با پیدایش بیماری مختل شده. او باید اختیار عادت ها و روابط قدیمی اش را از نو در دست بگیرد؛ شاید لازم باشد هویتی را کنار بگذارد و رویکرد جدیدی را هم برای حال و هم برای آینده اش اتخاذ کند.
در این تطبیق دادن ها سازشکاری های فراوانی وجود دارد و بیمار گاهی اوقات باید داستان زندگی اش را از نو تعریف کند "همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه .". روایت سابق که با آن ماجرای زندگی اش را تعریف می کرده حالا شاید به درد نخورد و باید از تار و پود پیشامدها روایت جدیدی را در هم بافت و معنایی به آن بخشید.

  •  

با وجود بیماری شخص دیگر نمی تواند حتی مختصری از اتفاقات آینده را تصور کند و به این ترتیب دنیای بیمار باز هم کوچک تر می شود. اما بیماران در همین محدودیت هاست که می توانند توانایی زندگی در لحظه حال را در خودشان تقویت کنند. می توانند کمتر به آینده بیندیشند و کمتر حسرت روزهای گذشته را بخورند. توقع ها از آینده را می شود تعدیل کرد یا توقعات معقول تری را جایگزینشان کرد.
افراد اغلب اوقات می گویند حالا می توانند به شکنندگی و ناپایداری زندگی پی ببرند و در عین حال خوبی ها و ارزش زندگی را هم قدر بدانند و همه این ها را از ویژگی های قابل توجه بیماری می دانند. همان طور که فروید می گوید: "شکوفا شدن گلی که تنها یک شب می پاید دلیل نمی شود در نظر ما کمتر زیبا جلوه کند"

  •  

"فلسفه ورزی، آموختن چگونه مردن است. مطالعه و تعمق روحمان را به نوعی از ما بیرون کشیده و به دور از بدن مشغول می دارد، حالتی که هم به مرگ شبیه است و هم به گونه ای کارآموزی مرگ است." مونتنی برای این دیدگاه که فلسفه را آماده سازی انسان برای مرگ دانسته دلیل دیگر و جالب توجه تری هم مطرح می کند: "جمیع خردها و برهان های دنیا عاقبت به یک نقطه ختم می شوند: اینکه به ما بیاموزند از مردن هراسی نداشته باشیم". پس آمادگی برای مرگ هم یکی از درس های چگونه خوب زیستن ماست.

  •  

برخلاف میوه ها که وقتی می رسند در نقطه اوجشان قرار دارند، یا نوشتن یک رمان که نقطه اوجش چاپ نهایی اثر است، زندگی انسان به هیج ختم می شود. زندگی بشری فاقد آن هدف نهایی، یا غایت است که میوه و رمان چاپ شده واجدش هستند. ما خودمان را در طول حیات به جلو هدایت می کنیم، اما هدف چیست؟ هایدگر می گوید، هیچ چیزی در آن انتها نیست.
اگر چه توان غلبه بر فناپذیری مان را نداریم به هر صورت ناچاریم متناهی بودنمان را درک کنیم و فناپذیری مان را کاملا بفهمیم تا بتوانیم از یک زندگی خوب، یا به قول خودش اصیل، برخوردار باشیم. درک این فناپذیری در اصیل بودن ما نقشی اساسی دارد. اگر متناهی بودنمان را خوب درنیابیم احتمال دارد زمان را هدر بدهیم، شاید نیندیشیده خودمان را جاودان بدانیم و در نتیجه واکنش مناسبی به موقعیت هایمان نشان ندهیم.

  •  

هایدگر سه ویژگی را برای مرگ بر می شمرد: یکی اینکه مرگ وجودی ترین تعلق است، دیگر اینکه پیوندشکن است و در نهایت هم تفوق ناپذیر است. "وجودی ترین تعلق" دلالت دارد بر تعلق ذاتی و اساسی مرگ به هر فرد. این خصوصیت مرگ را به منزله چیزی که نمی شود از یک فرد مشخص گرفت یا به شخص دیگری داد برجسته و متمایز می کند. هر کدام از ما یک مرگ به طبیعت بدهکاریم. مرگ وجودی ترین تعلقم است چون اگر یک نفر دیگر هم جانش را فدای من کند، من همچنان باید به نوبه خودم بمیرم. "پیوندشکن بودن"، گویای تأثیر منفردکننده مرگ است. مرگ هر شخصی را جداگانه از بین بقیه سوا می کند و رابطه اش را از دیگران می گسلد.

  •  

علاج چهارپاره اپیکور، زمینه های اساسی در زندگی ما را که موجب ترس و رنجمان می شود به وضوح بیان می کند: مترس از خدای؛ بیمی به دل راه مده از مرگ؛ آنچه نت آسان به دست آید و آنچه شوم است سهل بود در شکیب.
ترس از خدا (یا از خدایان، در زمان اپیکور) نوعی از احساسات غلطی است که شاید تجربه کنیم. به گفته اپیکور، خدایان نه به عذاب کردن ما و نه به پاداش دادنمان علاقه ای ندارند، اداره دنیا هم به دست آن ها نیست. این خدایان به انسان های انتزاعی و کاملا بی دغدغه ای می مانند که کاری به کارهای ما ندارند. نهایتش می توانند الگوی ما باشند، با بی دغدغگی و بردباری شان.

  •  

اپیکور در نهایت می گوید به مرگ دیگر فکر نکنیم. همین که متوجه شویم مرگ صرفا نیستی ماست دیگر زندگی مان را تحت الشعاع خودش قرار نمی دهد. از سوی دیگر هایدگر از ما می خواهد مرگمان را پیش بینی کنیم و با انتخاب یک شیوه اصیل زندگی پیشاپیش نسبت به گزیر ناپذیری مرگ آگاه باشیم.
هایدگر و اپیکور هر دو بر اهمیت درک فناپذیریمان تأکید دارند، از نظر هر دو تصور زندگی پس از مرگ صرفا راهی است برای پاک کردن مسئله مهم میرایی که هر فرد با آن روبه روست. به علاوه توجه هر دو معطوف است به تألم روانی که (هایدگر نامش را گذاشته تشویش و اضطراب) نسبت به آینده یا مرگ. اپیکور می خواهد روح را از این تألم رها کند و راه آسودگی و آرامش را نشان بدهد و هایدگر وجود اضطراب نسبت به مرگ را سکوی پرتابی می داند به سمت اصالت.

  •  

به کارگیری فلسفه در زندگی آدم لذتی حقیقی و پاداشی محسوس و عینی دارد. اما این کار وقتی شدنی است که فلسفه را انتزاعی و عینی و دانشگاهی تلقی نکنیم. باید با تجربه زیسته سراغ فلسفه برویم تا قوت و قوتش باشد، پرسش برانگیزد و به کاوش وادارد. فلسفه هم یکی از ابزارهای ملموس و حقیقی برای زندگی است، یک راه و روش درمان است که خرد آدم را به کار می گیرد و به جنگ ترس هایمان می رود. نه فقط توانایی اندیشیدن بلکه توانایی به کار بستن اندیشه ها و مفاهیم و نقادی ها در زندگی فرد است. فلسفه در این معنا فقط راهی برای جست و جوی یک زندگی خوب نیست، بلکه مسیری واقعی برای دست یابی به آن هم هست.

  •  

در زندگی عملی تر هم بعضی چیزها دیگر برایم ارزش سرمایه گذاری ندارد. مثلا دیگر پول جمع نمی کنم. دیگر اضافه حقوقم را نمی گذارم برای حقوق بازنشستگی. وقتی می خواهم یک کاری را انجام بدهم دیگر در صرف وقت یا هزینه تعللی نمی کنم. کنار گذاشتن برای روز مبادا هیچ معنایی ندارد. برای من هر روز سال از روز مبادا هم مباداتر است. دست خودم را در خیلی از چیزهایی که موقع سلامتی خودم را از آن ها محروم می کردم باز می گذارم. به نظر مردم درباره خودم، اهمیت کمتری می دهم. زندگی در لحظه به آدم آزادی می دهد. فارغ بودن از قید و بند برنامه ریزی و آینده نگری و چیدن استراتژی به آدم آزادی می دهد.

  •  

مرگ مبنای وجود ماست چون ما را به لحاظ زمانی متناهی می کند. "تنها در مردن است که می توانم تا حدی به یقین بگویم هستم". ما مدام خودمان را برای آینده طرح ریزی می کنیم، یعنی برنامه هایی تعیین می کنیم، طرح هایی را پیش می بریم و برای پیگیری بعضی امکانات از میان بقیه تصمیم گیری می کنیم. در طرح ریزی خودمان به سوی آینده مان، به سوی مرگ هم خودمان را طرح ریزی می کنیم. یعنی به سوی عدم امکان چیزی بودن یا اصلا مکانی داشتن. مرگ امکانی است که انسان در آن دیگر قادر به بودن نیست. بنابراین حرکت ما به سوی آینده، در واقع حرکتی است به سوی نابودی، به سوی ناتوانی در بودن.

  •  

یکپارچگی دوباره بدن بیولوژیکی با بدن زیسته از طریق پذیرش، مدارا و حتی سرخوشی تازه ای رخ می دهد که در بدن بیولوژیکی بیمار و دگرگون شده یافت می شود. با تصاحب بدن دگرگون شده و گنجاندنش در تجربه بیماری، این دو بدن با هم وفق می یابند. ترکیب کردن این دو شاید سال های زیادی زمان ببرد اما این یکپارچگی دوباره دستاورد خلاقانه دیگری است که در بیماری ممکن می شود.
خوشبختی و زندگی خوب حتی با وجود محدودیت های بیماری دست یافتنی اند. اما برای کشف آن ها باید به ابزارهای مفهومی تازه (مثل سلامتی در عین بیماری و سازش پذیری) و نیز به چارچوبی متافیزیکی که تقدم را به تجربه بیماری و سرشت تجسم یافته وجود انسانی می دهد مجهز بود.

  •  

مرگ تنها امکانی است که به طور بارزی همواره در شرف وقوع است. چیزی است که هر فرد باید خودش در هر مورد از سر بگذراند و در عین حال نه می شود مهارش کرد و نه مثل رویدادهای دیگر از آن پیشی گرفت یا زمانش را معین کرد. ما مدام در حال حرکت به سوی مرگ هستیم. همیشه مرگ را پیش بینی می کنیم: مرگ همیشه و تنها چیزی است که هنوز مانده تا بیاید. هیچ وقت منتظر تحققش نمی مانیم چون مرگ چیزی به ما نمی دهد که بخواهد محقق شود. پیش بینی مرگ صرفا یعنی زندگی متناهی داشتن و در نتیجه فهم کامل تر ساختار خودمان.

  •  

وقتی پای زندگی مان در میان باشد دنبال ماجراجویی نیستیم. بیشترمان می خواهیم امور به همان شکل که هست باقی بماند: سن و سالمان بالا نرود و پدر و مادرمان را از دست ندهیم و نبینیم فرزندانمان خانه را ترک می کنند و می روند. ولی وقتی بیمار باشی همه این ها عوض می شود. زندگی دیگر آن رودخانه طولانی و آرام نیست. آینده دیگر نوید مبهمی نیست از چندین دهه دیگر. مرگ دیگر مفهومی انتزاعی و دوردست نیست. جای لنز نیمه محو را ذره بین تیزبینی می گیرد که با آن می شود مراحل مرگبار بیماری را با جزئیاتی مهوع مشاهده کرد. آینده گلوله می شود در خودش و هم عیان و عریان می شود هم سخت نزدیک و فشرده. نقطه پایانش دیگر پیداست.

  •  

از نظر اپیکور مقدار و مدت لذت ها هیچ اهمیتی ندارد. همین که دردهای روانی و جسمانی به کلی از وجودمان رخت بربست، لذت اضافی چیزی به ارزش این وضعیت نمی افزاید. به علاوه اینکه غیاب کامل دردها چه یک لحظه باشد چه یک عمر هیچ فرقی برای اپیکور ندارد چون وقتی انسان به شادکامی کامل رسیده باشد به درازا کشاندن آن دیگر از چیزی که هست کامل ترش نمی کند. ولی برای رسیدن به یک چنین لحظه ای از شادکامی و خوشبختی کامل باید هم غم و حسرت گذشته و هم تشویش و دل نگرانی های آینده را از آن لحظه حذف کرد. آموختن طرز زندگی در لحظه و دانستن قدر "سلامت لحظه" اوج فلسفه اپیکوری است.

  •  

لذت به طور تمام و کمال در لحظه حال وجود دارد و برای رسیدن به خوشحالی و خوشکامی نیازی نیست منتظر چیز دیگری باشیم. اگر تنها خواسته های طبیعی و ضروری را دنبال کنیم و به شکلی معقول برای خواسته هایمان حد و مرز قائل شویم همین حالا هم می شود خوشبخت بود. "پیشامدهای فردا در دستان شما نیست و با این حال فرصت شادی را به تأخیر می اندازید. تأخیر زندگی را ویران می کند و یکایک ما بدون لذت بردن از فراغت ها و آسودگی ها می میریم" لحظات هر روزه را پیش پا افتاده تلقی نکردن، حال را ملال آور ندانستن و هر دم را بی اهمیت نخواندن تنها راهی است که می تواند همین حالا، بی درنگ و در همین جا ما را به خوشبختی برساند.


حقیقت چیزی است که آن را می دانیم ولی مثل این است که نمی شناسیم. مرگ را می شناسیم، از نظر عقلی از این حقیقت اطلاع داریم، اما این بخش ناآگاه ذهن است که ما را از نگرانی شدید محافظت می کند. در نتیجه، وحشت از مرگ را کنار می گذاریم یا با آن قطع رابطه می کنیم.
نگرانی از مرگ به طور عمومی تر در کابوس های شبانه ظاهر می شود. کابوس شبانه رویایی ناکام است، رویایی که نقشش نگهبانی از خواب بوده، از نگرانی مدیریت نشده ای شکست خورده است. اگرچه کابوس های شبانه در ظاهر با یکدیگر تفاوت دارند، اما روند اصلی همه آن ها یکسان است: اضطراب مرگ نارس از دست نگهبان هایش فرار کرده و به خود آگاه سرازیر می شود.

  •  

در طول سال ها کار با بیماران سرطانی که با مرگ قریب الوقوعی مواجه بودند، به دو روش مشترک و قوی خاص توجه کرده ام که ترس از مرگ را کاهش می دهند؛ دو باور یا توهم که موجب احساس ایمنی می شوند: یکی ایمان به استثنا بودن و دیگری اعتقاد به نجات دهنده نهایی است.
موجود انسانی یا با ابراز وجود قهرمانانه بر خودمختاری و استقلال خود اصرار می ورزد یا از طریق وحدت با نیرویی برتر امنیت را جست و جو می کند. یعنی، شخص یا قیام می کند یا به تدریج به چیزی می پیوندد، جدا می شود یا ادغام می شود. شخص به والدین خودش تبدیل می شود یا تا ابد بچه می ماند.

  •  

از آن جا که بیماران تمایل دارند در برابر به گردن گرفتن مسئولیت مقاومت کنند، روان درمانگرها باید روش هایی ایجاد کنند تا بیماران را آگاه کنند که خودشان چگونه مشکلات خودشان را به وجود می آورند. یک روش مؤثر که در بسیاری از این موارد از آن استفاده می کنم، تمرکز بر وضعیت کنونی است. بیماران تمایل دارند در "موقعیت روان درمانی" همان مشکلات بین فردی را بازسازی کنند که در زندگی خارجی شان آن ها را آشفته کرده است، بنابراین من به جای تمرکز بر رویدادهای گذشته یا جاری، بر آن چه در همان لحظه بین بیمار و من روی می دهد، تمرکز می کنم.

  •  

یکی از تعارض های بزرگ زندگی خود آگاهی ای است که موجب نگرانی می شود. هم جوشی نگرانی را به سبکی بنیادی - با حذف خودآگاهی - ریشه کن می کند. شخص عاشقی که وارد حالت مسرت بخش ادغام شده باشد، در خود فرو نمی رود زیرا "من" تنهای پرسشگر (که ملازم اضطراب تنهایی است) در "ما" حل می شود. بدین ترتیب عاشق به بهای خودباختگی و گم کردن خود، از شر اضطراب خلاص می شود.
دقیقا به همین دلیل است که روان درمانگرها دوست ندارند بیماری را که عاشق شده، درمان کنند. روان درمانی و فرد گرفتار در عشق ناسازگارند، زیرا کار روان درمانی به کاوش خودآگاهی و نگرانی ای نیاز دارد که سرانجام به عنوان راهنما به تعت داخلی خدمت می کند.

  •  

تصمیم گیری به دلایل بسیار مشکل است. بعضی از این دلایل به مسائل عمیق درونی بر می گردد. جان گاردنر در رمان گرندل درباره مرد عاقلی حرف می زند که اسرار زندگی را در دو اصل مسلم ساده اما وحشتناک خلاصه می کند: "محو و نابودی چیزها، به استثنای انتخاب ها". "مستثنا کردن انتخاب ها" کلید مهمی برای درک علت مشکل بودن تصمیم گیری است. تصمیم گیری همیشه شامل چشم پوشی است: برای هر بله، باید یک نخیر هم وجود داشته باشد. هر تصمیم گزینه های دیگر را حذف یا می کشد. در زبان انگلیسی، ریشه فعل تصمیم گرفتن به معنای به قتل رساندن است.

  •  

ما مخلوقاتی در جست و جوی معنا هستیم. دستگاه عصبی ما از نظر بیولوژی به طریقی سازماندهی شده که مغز به طور خودکار محرک های تازه وارد را بر اساس آرایشی منظم دسته بندی می کند. معنا احساسی از تسلط، احساسی از درماندگی و سردرگمی را در مقابله با رویدادهای اتفاقی و بدون طرح قبلی ایجاد می کند. ما در جست وجوی منظم کردن آن ها هستیم و در انجام این کار، احساسی از کنترل بر آن ها را به دست می آوریم. حتی مهم تر از آن، معنا ارزش هایی خلق می کند و از این رو، رفتار را دسته بندی می کند. بدین ترتیب پاسخ به پرسش های مربوط به "چرا" (چرا زندگی می کنم؟) پاسخی به پرسش های مربوط به "چگونه" (چگونه زندگی می کنم؟) را تهیه می کند.

  •  

جست و جو برای معنا، مانند بسیاری از جست و جوها برای لذت، باید به طور غیر مستقیم هدایت شود. معنا از فعالیت معنادار پدید می آید: هر قدر عمدی تر آن را تعقیب کنیم، با احتمال کمتری آن را پیدا خواهیم کرد. پرسش های منطقی که شخص درباره معنا عنوان می کند، همیشه عمر بیشتری از پاسخ ها دارند. در روان درمانی، مانند زندگی، معنادار بودن محصول تعهد است و این درست همان جایی است که روان درمانگر باید کوشش هایش را هدایت کند. دیگر این که تعهد پاسخی منطقی به پرسش هایی درباره معنا تهیه نمی کند، بلکه موجب می شود که این پرسش ها اهمیتی نداشته باشند.

  •  

دوست ندارم با بیمارانی که عاشق هستند، کار کنم. شاید به دلیل حسادت، چون من نیز طالب شیفتگی هستم. شاید به این دلیل که عشق و روان درمانی از پایه با هم ناسازگارند. روان درمانگر خوب با تاریکی می جنگد و در جست و جوی روشنایی است، در حالی که عشق رویایی با ابهام زنده می ماند و با وارسی و امتحان کردن فرو می ریزد. از دژخیم عشق بودن بیزارم.

  •  

وسوسه قوی برای رسیدن به قطعیت از طریق پذیرفتن آیینی اعتقادی و نظام روان درمانی سخت و محکم، خیانتکارانه است. چنین اعتقادی ممکن است مانع عدم قطعیت و مانع وم مواجهه خودانگیخته برای روان درمانی مؤثر شود. این مواجهه، یعنی عمق روان درمانی، رابطه ای عمیق و صمیمانه بین دو نفر است، یکی به طور کلی بیمار، اما نه همیشه، بیش از دیگری دچار دردسر است.
روان درمانگرها نقشی دوگانه دارند، آن ها باید در زندگی بیماران هم نظارت و هم شرکت کنند. به عنوان ناظر، شخص باید به اندازه کافی واقع نگر باشد تا راهنمایی اولیه لازم را برای بیمار فراهم کند. به عنوان شرکت کننده، شخص وارد زندگی بیمار می شود و تحت تأثیر قرار می گیرد و گاهی اوقات در اثر مواجهه تغییر می کند.

  •  

تا جایی که از زندگی شخصی خودم می فهمم، وسواس فکری در عشق زندگی را از واقعیاتش تھی می کند و از بین می برد. تجربیات چه خوب و چه بد هر دو جدید هستند. به راستی، بیش تر عمیق ترین عقایدم در زمینه روان درمانی و پررین علایقم در روان شناسی از تجربیات شخصی ام نشئت گرفته اند. نیچه ادعا کرده که دستگاه فکری فیلسوف همیشه از سرگذشت خودش نتیجه می شود و من اعتقاد دارم که این موضوع برای تمام روان درمانگرها، در حقیقت، برای هر کسی که درباره اندیشه فکر می کند، درست است.

  •  

فقط وقتی شخص بینشی را تا مغز استخوانش حس می کند، روان درمانی اثر می کند. فقط در آن صورت فرد می تواند به آن بینش عمل و تغییر کند. روان شناس های عوام پسند تا ابد راجع به "فرضیه مسئولیت پذیری" صحبت می کنند، اما لب کلام این است: فوق العاده سخت و حتی وحشتناک است که خودت به این بینش برسی که خودت و فقط خودت طرح زندگی ات را می سازی. بدین ترتیب، مشکل روان درمانی همیشه این است که چگونه از درک روشنفکرانه بی حاصل یک حقیقت درباره خود شخص به سوی تجربیاتی عاطفی از آن حقیقت حرکت کرد. این موضوع فقط وقتی تحقق می یابد که روان درمانی هیجانات عمیقی را که به نیرویی قوی برای تغییر تبدیل می شود، به خدمت بگیرد.

  •  

"تنهایی من در شور و شوق ما حل شده بود." بارها این جمله را شنیده ام! این جمله وجه مشترک همه اشکال سعادت - عاطفی، جنسی، ی، مذهبی و عارفانه- بود. همه به این ادغام سعادتمند علاقه دارند و از آن استقبال می کنند.
.به شدت فکر می کردم که ترس تلما از پیر شدن و مرگ، مشغولیت ذهنی اش را تشدید می کند. یکی از دلایلی که می خواست در عشق ادغام شود و به وسیله آن محو شود، فرار از وحشت نابودی مشرف به مرگ بود. نیچه گفته است: "پاداش نهایی مرده، این است که دیگر نمی میرد."

  •  

"در هشت سال گذشته فقط به یک طریق زندگی و فقط یک چیز را حس کرده ای و حالا ناگهان در بیست و چهار ساعت تمام آن از تو بیرون کشیده شده است. در چند روز آینده احساس سرگردانی زیادی خواهی داشت. احساس خواهی کرد که گم شده ای. اما ما باید انتظار آن را داشته باشیم. آیا وضعیت می تواند غیر از این باشد؟" این حرف ها را به این دلیل گفتم که اغلب بهترین راه برای جلوگیری از واکنش مصیبت بار، پیش بینی آن است. راه دیگر این است که به بیمار کمک شود تا از آن خارج شود و به نقش ناظر تبدیل شود. بنابراین افزودم: "بهتر است این هفته ناظر باشی و حالت درونی خودت را ثبت کنی."

  •  

از دست دادن والدین یا یک دوست دیرین اغلب از دست دادن گذشته است: شخصی که فوت می کند ممکن است تنها شاهد زنده دیگری برای رویدادهای طلایی خیلی وقت قبل باشد. اما از دست دادن فرزند، از دست دادن آینده است: چیزی که از دست می رود، کمتر از برنامه و طرح زندگی شخص نیست؛ چیزی که انسان برای آن زنده است، شخص خودش را در آینده چگونه تصور می کند، چگونه امید داشته باشد که به فراسوی مرگ برود. به راستی، فرزند آدم به طرح فناناپذیری شخص تبدیل می شود.

  •  

این عقیده که شخص باید "کار بیشتری انجام دهد"، به نظر من آرزویی نهفته برای کنترل چیزی غیر قابل کنترل را منعکس می کند. از آن گذشته، اگر شخص به خاطر انجام ندادن کاری که باید انجام می شده است، گناهکار باشد، در آن صورت معلوم می شود کاری وجود داشته است که می توانسته است انجام شود؛ فکر آرامش بخشی که ما را از درماندگی آشکار در مواجهه با مرگ منحرف می کند. هر یک از ما دست کم تا بحران میانسالی با پنهان شدن در توهمی پیچیده از قدرت و پیشرفت نامحدود، بر این باور صحه می گذاریم که هستی، شامل حرکت ابدی مارپیچ رو به بالایی از موفقیت است و فقط به اراده بستگی دارد.

  •  

با مرگ فرزند به نظر می رسد از هر سو به زندگی حمله شده است: والدین به خاطر ناتوانی از اقدام برای جلوگیری از مرگ فرزند احساس گناه و وحشت می کنند، آن ها از ناتوانی و بی تفاوتی آشکار کادر پزشکی خشمگین می شوند، ممکن است از بی عدالتی خدا یا دنیا شکوه کنند (بسیاری در نهایت به این ادراک می رسند که آنچه به نظر بی عدالتی می رسد، در واقع بی تفاوتی کائنات است).
والدین داغ دیده قادر نبوده اند از یک فرزند بی دفاع محافظت کنند و همین طور که شب بعد از روز می آید، آن ها این حقیقت تلخ را درک کرده اند که از خودشان هم به نوبه خود حفاظت نخواهد شد. "بنابراین، هیچ گاه به دنبال این نباشید که بدانید زنگ ها برای چه کسی به صدا در می آید، آن ها برای شما به صدا در می آیند."

  •  

خواب، مانند نشانه بیماری، هیچ توضیح منفردی ندارد: خواب ها از نظر روان شناسی دارای تعابیر بسیار و مفاهیمی با سطوح بسیار متفاوت هستند. هیچ کس تا به حال خواب را به طور جامع تحلیل نکرده است. بیش تر روان درمانگرها - همان طور که انتظار می رود - به بررسی مضامینی از رویا می پردازند که به کار فوری روان درمانی شتاب ببخشد.

  •  

بهترین بازیکنان تنیس جهان روزی پنج ساعت آموزش می بینند تا ضعف های شان را برطرف کنند. اساتید ذن به طور بی پایان آرزو دارند ذهن را ساکت کنند. رقصنده های باله به تعادل در آمدن را به کمال می رسانند و ون همواره مراقب وجدان خود هستند. هر حرفه ای ذاتا عرصه ای از امکانات دارد که متخصص در آن به جست و جوی کمال می پردازد. آن حوزه برای روان درمانگر، برنامه آموزشی پایان ناپذیری از خودسازی است که هیچ گاه از آن فارغ التحصیل نمی شود و در این حرفه به آن "انتقال متقابل" می گویند.
"انتقال" به احساساتی اشاره می کند که بیمار به اشتباه به روان درمانگر نسبت می دهد اما در حقیقت از روابط قدیمی تری سرچشمه می گیرد، در صورتی که انتقال متقابل برعکس احساسات غیر معقول مشابهی است که روان درمانگر نسبت به بیمار دارد.

  •  

رابطه بین بیمار و روان درمانگر موجب مداوا می شود. "رابطه شفابخش است، رابطه درمان می کند" این شعار تخصصی من است. این شعار را اغلب به دانشجویان می گویم. مطالب دیگری درباره روش ایجاد رابطه با بیمار، مثل احترام بدون قید و شرط مثبت، پذیرش بدون قضاوت، تعهد کاری اصیل و معتبر، درک مسلم و قاطع را هم به آن ها می گویم.

  •  

به هر حال، هر رابطه روزی به پایان می رسد. چیزی وجود ندارد که برای تمام عمر تضمین شود. مثل این است که حاضر نیستی از تماشای طلوع خورشید لذت ببری، چون از غروب آن متنفری.
اتو رنک این طرز تلقی از زندگی را با عبارتی عالی و بی نظیر توصیف می کند: "خودداری از قرض گرفتن از زندگی برای اجتناب از بدهکار شدن به مرگ."

  •  

هر چند حقیقت مرگ نمی تواند تغییر کند، اما نگرش شخص می تواند به طور وسیع تحت تأثیر آن قرار گیرد. از تجربه شخصی و تخصصی ام به این باور رسیده بودم که ترس از مرگ همیشه در افرادی که احساس می کنند زندگی غنی و کاملی نداشته اند، بیشتر است. یک فرمول کاربردی خوب چنین است: هر قدر زندگی ناموفق تر، یا استعدادهای شکوفا نشده بیش تر باشد، ترس از مرگ بیش تر است.
به بتی گفتم حدسم این بود که وقتی او به طور کامل تری وارد زندگی شود، بخشی از ترسش از مرگ، نه تمام آن، از بین می رود. در همه ما نگرانی هایی درباره مرگ به وجود می آید. این نگرانی بهای اعتراف به خود آگاهی است.

  •  

یکی از اصول متعارف روان درمانی این است که احساسات مهمی که شخص برای دیگری دارد، اگر به طور شفاهی بیان نشود، همیشه به طریقی غیر شفاهی منتقل می شود. تا جایی که می توانم به یاد بیاورم، به دانشجویانم آموخته ام که اگر چیز مهمی در رابطه وجود ندارد که راجع به آن (به وسیله بیمار یا روان درمانگر) صحبت کنید، در آن صورت چیز مهم دیگری برای بحث وجود نخواهد داشت.

  •  

فکر می کنم به شکار توهم می پردازم. من با سحر و جادو می جنگم. اعتقاد دارم که هر چند توهم اغلب شادی بخش و آرامش بخش است، اما سرانجام و ناگزیر روح را ضعیف و محدود می کند. اما زمان بندی و قضاوت هم مهم است. اگر چیز بهتری ندارید که عرضه کنید، هیچ گاه هیچ چیز را دور نریزید. مواظب عریان کردن حقیقت برای بیماری باشید که نمی تواند سردی واقعیت را تحمل کند. و خودتان را به خاطر جنگیدن با خرافات عوام از بین نبرید: شما حریف آن نیستید. گرایش به خرافات بسیار قوی است، ریشه هایش بسیار عمیق و استحکامات فرهنگی اش خیلی قدرتمند است.

  •  

هنرمندان بزرگ کوشش می کنند تا تصویر را مستقیما از طریق توصیه، استعاره و شاهکارهای زبان شناسی طوری منتقل کنند که تصویری مشابه در ذهن خواننده پدید آید. اما آن ها سرانجام به ناکافی بودن ابزارهای شان برای انجام این مهم پی می برند. به ضجه و زاری فلوبر در کتاب مادام بواری گوش کنید: "حقیقت این است که تمامیت روح گاهی اوقات می تواند در بی محتوایی کامل بر زبان جاری شود، اما هیچ یک از ما تاکنون نتوانسته است اندازه دقیق نیازها، افکار یا اندوه هایش را بیان کند. نطق انسان مانند قابلمه ترک برداشته ای است که بر روی آن آهنگ های ناپخته ای می نوازیم که خرس ها به رقص در می آیند، در حالی که آرزو داریم آهنگی بنوازیم که ستاره ها به رقص در آیند."

  •  

متقاعد شدم که در این گونه دلباختگی هایی که در اولین ملاقات به وجود می آید، هر یک از آن ها بازتاب نگاه ملتمسانه و مجروح خود را دیده است و آن را با آرزو و کمال خود اشتباه گرفته است. هر یک از آن ها جوجه های تازه به پرواز درآمده ای با بال های شکسته بودند که با چنگ انداختن به پرنده بال شکسته دیگری، به جست و جوی پرواز پرداختند. آدم هایی که احساس پوچی می کنند هرگز با وحدت با شخص ناکامل دیگری شفا نمی یابند. برعکس، دو پرنده بال شکسته با جفت شدن با یکدیگر، ناشیانه تر به پرواز در می آیند. هر قدر هم صبر کنند، به پرواز کمکی نخواهد شد و سرانجام هر یک باید با زور از دیگری جدا شود و جراحتش را با یک تخته شکسته بندی (آتل) مجزا درمان کند.

  •  

هیچ فردی که در زمان کودکی من بزرگسال بود، حالا دیگر زنده نیست. پس دوران کودکی من مرده است. روزی به همین زودی، شاید در طول چهل سال، هیچ یک از افرادی که تا به حال مرا می شناخته اند، دیگر زنده نخواهند بود. در آن زمان من واقعا مرده ام. در آن زمان در خاطره هیچ کس حضور ندارم. من درباره شخص خیلی پیری که آخرین فرد زنده ای است که بعضی اشخاص یا گروهی از اشخاص را می شناخته است، خیلی فکر کرده ام. وقتی فرد مسنی می میرد، تمام گروه نیز می میرد و از خاطره زنده ها محو می شود. در حیرتم که آن شخص چه کاره من خواهد بود. مرگ چه کسی باعث می شود که من هم واقعا بمیرم؟

  •  

در طول سال ها آموخته ام وظیفه روان درمانگر این نیست که خود را با بیمار در حفاری های زندگی گذشته درگیر کند. روان درمانگر با بررسی گذشته به بیمار کمک نمی کند، بلکه با حضور محبت آمیز با آن بیمار، با اعتماد، علاقه مندی و با اعتقاد به این که فعالیت مشترکشان سرانجام نجات بخش و مداوا کننده است، می تواند به بیمار کمک کند.
نمایشنامه بازگشت به سن پایین و خلاصه ضرب و شتم دوران کودکی (یا هر پالایش مربوط به بیماری روانی با طرح روشنفکرانه) فقط به این دلیل که برای روان درمانگر و بیمار فعالیت مشترک جالبی تهیه می کند درمان بخش است، در حالی که نیروی اصلی درمانی - یعنی رابطه - در عمل به نتیجه می رسد.

  •  

چشم انداز زندگی از هشتاد سالگی بهتر از حد انتظار است. بله، نمی توانم انکار کنم که زندگی در سال های آخر فقط خسران ها و فقدان های پیاپی است، اما حتی اگر چنین باشد، در دهه هفتاد، دهه هشتاد و دهه نودسالگی ام شادی و آرامشی خیلی بیش تر از آنچه ممکن بود تصور کنم، پیدا کرده ام. پاداش اضافی دیگری در پیری وجود دارد: خوانش کارهای شخص خودت که شاید هیجان انگیز باشد
متوجه شده ام که زوال حافظه که هیچ کس را از آن گریز نیست، مزایای زیادی دارد. ضمن این که داستان های "دژخیم عشق" را ورق می زدم، احساس کردم درونم از کنجکاوی لذت بخشی آتش گرفته است. فراموش کرده بودم که این داستان ها چگونه پایان یافتند.

  •  

بتی بعضی وقت ها خشمش را از این که او را وادار می کردم تا به موضوع های وحشتناک فکر کند، ابراز می کرد: "چرا به مرگ فکر کنم؟ ما که نمی توانیم کاری درباره آن انجام دهیم!" سعی می کردم به او کمک کنم که این مسئله را درک کند، اگرچه حقیقت مرگ ما را از بین می برد، اما فکر مرگ ما را نجات می دهد. به عبارت دیگر، آگاهی مان نسبت به مرگ می تواند چشم انداز متفاوتی از زندگی ایجاد کند و موجب شود در اولویت های مان در زندگی تجدید نظر کنیم.

 


خطی که نیکی را از بدی جدا می کند، از میان کشورها، یا طبقات مختلف مردم یا احزاب ی عبور نمی کند، بلکه دقیقا از وسط قلب تمام آدمیان می گذرد.

  •  

فروتنی به مثابه آزادی از احساس نیاز به اثبات مدام به برتری خودتان است، اما خودپسندی یک عطش سیری ناپذیر و آزمندانه در یک فضای کوچک و محدود انباشته از توجه طلبی، رقابت بیهوده و برتری جویی بی پایان است. فروتنی محفظه ای است پر از احساسات دوست داشتنی همچون تحسین، شفقت و حق شناسی. "حس سپاس گزاری، چون زمینی است که گیاه غرور در آن به سادگی نمی روید"
ما در ناآگاه بودن نسبت به نا آگاهی و جهالت خود، توانایی تقریبا بی حد و مرزی داریم. فروتنی در حکم هوشیار بودن نسبت به این امر است که چیزهای زیادی وجود دارند که شما نمی دانید و بسیاری از چیزهایی که می دانید یا ناقص اند و یا اساسا اشتباه.

  •  

"ما می توانیم به واسطه دانش دیگر مردمان دانشمند شویم، اما نمی توانیم به واسطه خرد و فرزانگی دیگران خردمند شویم." علت این امر این است که فرزانگی مجموعه ای از اطلاعات نیست، بلکه صفت اخلاقی آگاهی نسبت به چیزهایی است که نمی دانید و نیز تلاش در جستجوی یافتن راهی است برای غلبه بر جهل، عدم قطعیت و محدودیت های خودمان.
در حقیقت چنین آگاهی ای به معنی تغییر نقطه نظر خود در زندگی است؛ تغییر نقطه نظر از تصویر بسته نوجوانانه ای که از خود دارید، تصویری که شما تمام قاب آن را پر کرده اید، به چشم اندازی گسترده تر که شامل نقاط ضعف و قوت شما، ارتباطات و وابستگی های شما و نقشی که شما در یک روایت بزرگ تر در حال ایفای آن هستید، می شود.

  •  

تقریبا هیچ تجربه ای برای شما وجود نداشته که خودتان دقیقا در مرکز ماجرا نبوده باشید. جهان، آن گونه که شما تجربه اش می کنید چیزی است جلوی دید شما، پشت سر شما، چپ و راست شما، بر صفحه تلویزیون شما یا بر روی مانیتور شما افکار و احساسات دیگران باید به شکلی به شما مخابره شوند، اما افکار و احساسات خودتان، بی پرده، بی واسطه، ضروری و کاملا واقعی اند.
این خودمحوری، به اشکال تاسف آور گوناگونی رشد می کند و به پیش می رود. اول از همه، منجر به خودخواهی می شود، میلی که ما را وا می دارد که از دیگران به مثابه ابزارهایی برای رسیدن به مقاصد گوناگونی به نفع خودمان بهره بگیریم. خودمحوری همچنین به غرور می انجامد، میل به دیدن خود در جایگاهی برتر از دیگران.

  •  

بسیاری از مردم تمایلات اخلاقی و نوع دوستانه عمیقی دارند، اما فاقد واژگان اخلاقی مناسب اند. آن ها مدام سعی می کنند پرسش های اخلاقی را به پرسش هایی در خصوص نحوه تخصیص منابع تبدیل کنند. چطور می توانم به تعداد بیشتری از مردم خدمت رسانی کنم؟ چطور می توانم تاثیرگذار باشم؟ یا بدتر از همه، چطور می توانم از خودم، خود بی نظیرم، برای کمک به کسانی که کمتر از من خوشبخت هستند، استفاه کنم؟

  •  

در فرقه پرده پوشان این اعتقاد وجود دارد که احساسات لطیف درونی وقتی در معرض توجه و نگاه خیره دنیای بیرون قرار می گیرند، گرد آلودگی و ناپاکی بر آنان می نشیند و با رفتارهای سبعانه، تکه تکه می شوند. فرقه نمایش اما اعتقاد دارد که هر چیزی که به صورت راز نگاه داشته شود، مورد شک است و به طور کلی زندگی بهتر است وقتی همه چیز را بیرون بریزیم و در موردش حرف بزنیم. پرکینز در زمره کسانی بود که اعتقاد داشتند هر چیز پیچیده، منحصر به فرد، متفاوت، متناقض و اسرارآمیز در صورتی که بیش از حد در مورد آن حرف زده شود و در قالب جملات یک خطی بی خاصیت باز تکرار شود، به ورطه پیش پا افتادگی می غلتند.

  •  

هرگز کاری که حقیقتا ارزش انجام دادن داشته باشد، در طول عمر ما به نتیجه نمی رسد، پس باید به واسطه امید نجات بیابیم. هیچ حقیقت، زیبایی یا خوبی ای هرگز بلادرنگ و بدون آن که در زمینه تاریخی اش دیده شود، معنی نمی دهد، پس باید به واسطه ایمان نجات یابیم. هیچ یک از کارهایی که می کنیم، هر چقدر عالی باشند، به تنهایی انجام پذیر نیستند. پس باید به واسطه عشق نجات یابیم. هیچ یک از اعمال خوبی که انجام می دهیم از زاویه دید دوست و دشمن مان به آن اندازه خوب نیستند. پس باید با شکل غایی عشق نجات یابیم، که همان بخشش است.

  •  

شاید بد نباشد که یک نفر کتابی تاریخی درباره این موضوع بنویسد که مرگ و میر کودکان که در آن زمان بسیار شایع بود، تا چه اندازه در شکل گیری فرهنگ و باورهای مردم آن زمان نقش داشته است. یکی از نتایج آن البته ایجاد این حس عمومی در آدم ها بود که رنج های عمیق را هرگز دور از خود نمی دیدند و می دانستند که زندگی بسیار آسیب پذیر و شکننده و سرشار از دشواری های غیرقابل تحمل است.

  •  

وقتی یک مرگ، یک خشک سالی، یا یک خیانت می توانست هر لحظه با نیروی ویرانگرش از راه برسد، آن موقع بود که انضباط و شخصیت به عنوان مهم ترین ابزار مقابله با چنین شرایطی، ضروری می نمود. این در حقیقت شکل زندگی در آن زمان بود؛ همواره احساس خطری پنهان وجود داشت که پوششی از اخلاقی همچون خودداری، خاموشی و تحمل، میانه روی و هوشیاری روی آن قرار می گرفت و همه این ها باعث می شد خطراتی که در کمین بودند به حداقل برسند.

  •  

آیک به نوه اش دیوید گفته بود که لبخندهایش حاصل یک فلسفه خوش بینانه و سرشار از حس خوب نیست بلکه نتیجه مشت های ویرانگری است که او از مربی بوکسشان در وست پوینت دریافت کرده است. "اگر وقتی که دارید بعد از نقش زمین شدن وسط رینگ بلند می شوید، نتوانید لبخند بزنید، هرگز نخواهید توانست بر حریفتان پیروز شوید." او فکر می کرد که نمایش آسودگی توام با اطمینان برای رهبری ارتش و بردن جنگ ضروری است.

  •  

همواره یک قطعه شعر کوتاه را از گوینده ای ناشناس با خود به همراه داشت: سطلی بردار، پر از آبش کن. دستانت را در آن بگذار، و تا مچ هایت را در آن فرو کن. حالا دستانت را بیرون بیاور؛ حفره ای که بر جای می ماند، هم اندازه دل هایی است، که برایت تنگ می شود.
پند اخلاقی این داستان ظریف: هر آنچه از دستت بر می آید انجام بده به خودت افتخار کن، اما به یاد داشته باش، برای وجود هیچ آدمی، ضرورتی نیست!

  •  

میانه روی صرفا به معنی یافتن یک نقطه میانی در بین دو قطب مخالف و جای دادن فرصت طلبانه خودتان در آن نقطه نیست. همچنین میانه روی به معنی یک نوع بی تفاوتی آرام و بی دغدغه هم نیست. این که یک نفر رویکردی ملایم و معتدل داشته باشد که در آن خبری از بروز امیال متضاد یا ایده هایی که رقیب ایده های دیگران اند، نباشد، ربطی به میانه روی ندارد. برعکس میانه روی بر پایه یک نوع آگاهی نسبت به اجتناب ناپذیر بودن وقوع کشمکش و درگیری بنا می شود. میانه روی ریشه در این اندیشه دارد که چیزها عموما به طور متناسبی در کنار یکدیگر قرار نمی گیرند. هویت و شخصیت یک فرد، میدان جنگی میان صفاتی ارزشمند اما ناسازگار است.

  •  

ترزا می گفت زندگی مانند "گذراندن یک شب در یک مسافرخانه نه چندان راحت" است پس باید هر کاری از دستت بر می آید انجام دهی تا آن را کمی خوشایندتر کنی.

  •  

نمایندگان گروه های مذهبی تمایل دارند تا مذهب را، با زرق و برق هر چه بیشتر در برابر چشمان متحیر، همچون آرمان شهری شاعرانه، قلمرویی از سادگی، یکپارچگی و آرامش تصویر کنند. این ایدئولوژی ذاتا غلط و فریبنده است.
دیدگاه انسان ذاتا دین باور به قدر کافی اتهام های تلخی متوجه خود می سازد و بلادرنگ حسرت به بار می آورد و امیال و خواسته های شدید چنین انسانی را در معرض قضاوت قرار می دهد و هم زمان به دامان آن ها نیز سقوط می کند، یعنی به همان اندازه که ویژگی های شگفت انگیزی برای خود بر می شمارد، هم زمان آن ها را منکوب نیز می کند. مذهب، از اساس، سرپناهی از رحمت و بخشش برای دلسردشدگان و نومیدان و یا سیلانی سحر آمیز برای روان های درهم شکسته نیست، بلکه جریانی خروشان و مواج از خودآگاهی انسان است که تمام آن بحران ها، نگرانی ها و عذاب ها را نیز همراه خود دارد.

  •  

"گاهی وقت ها باید خودم را متوقف کنم. خودم را می بینم که شتابان از آدمی به آدم دیگر می روم، کاسه های سوپ و ظرف های پر از نان را یکی پس از دیگری در برابرشان می گذارم و رضایت خاطری که در گرسنگان می بینم در وجودم غوغایی به پا می کند. گرسنگی و عطشی که در وجود خودم برای این حس رضایت احساس می کنم شاید بعضی وقت ها از گرسنگی شکم آن آدم ها هم بیشتر باشد؛ لذت ناشی از شنیدن و دیدن خشنودی آن ها."
دوروتی بر این باور بود که گناه غرور و تکبر در همه جا حاضر است حتی در گوشه گوشه همان نوانخانه ها و موسسات خیریه. خدمت به دیگران به معنی قرار گرفتن مدام در برابر وسوسه های عظیم است.

  •  

بعضی از افراد قادرند که رنج خود را به یک طرح بزرگ تر پیوند دهند. آن ها رنج و مصیبت خود را با رنج تمام آدم های دیگر پیوسته و هم بسته می دانند و به طرزی آشکار آن را مایه بزرگی و شکوه هر چه بیشتر خود بر می شمارند. این خود رنج نیست که چنین تفاوتی را در دیدگاه ها رقم می زند بلکه نحوه تجربه کردن آن است. "کسانی که رنج می کشند از مشغولیت های روزمره خود به زیر کشیده می شوند و این را در می یابند که آن فردی که فکر می کردند باشند نیستند."
رنج در را به روی دردهای کهنی می گشاید که مدت ها از نظر پنهان مانده اند، تجربه های مهیب و اشتباهات شرم آوری را به معرض نمایش می گذارد که سرکوب و مخفی نگاه داشته شده اند. رنج به برخی از آدم ها نهیب می زند که با دقت و مرارت در ژرفایی روح خویش کاوش کنند.

  •  

رنج همچون عشق، توهم تسلط آدم ها بر خودشان را از بین می برد. آن هایی که در رنج اند نمی توانند به خودشان بگویند که حس درد کشیدن را متوقف سازند یا دیگر دلشان برای کسی که درگذشته یا رفته است، تنگ نشود. رنج بردن به آدم ها احساس وابستگی را می آموزد. به آدم ها می آموزد که زندگی غیرقابل پیش بینی است و تلاش هایی که منجر به شایسته سالاری و کنترل کامل اوضاع می گردند، توهمی بیش نیستند.
رنج، به شکلی عجیب، سپاسگزاری و قدرشناسی را نیز به ما می آموزد. در مواقع عادی ما عشق و علاقه ای را که از دیگران دریافت می کنیم را به عنوان دلیلی برای خشنودی از خودمان می پنداریم، اما در مواقع رنج و عذاب، می فهمیم که تا چه اندازه ممکن است سزاوار این عشق نباشیم و در نتیجه تا چه اندازه باید نسبت به آن سپاسگزار و قدردان باشیم.

  •  

زندگی هرگز مانند به پیش راندن در یک عرصه خالی و بی حد و مرز نیست. بلکه به معنی متعهد ساختن خویش به تعدادی از نهادهایی است که پیش از آنکه پایتان را به این دنیا بگذارید در آن جای گرفته اند و پس از آن که از این دنیا می روید نیز در آن جای خواهند داشت. این تعهد به معنی پذیرفتن هدیه پیشینیان و قبول مسئولیت حفظ و بهبود یک نهاد و منتقل ساختن آن در قالبی بهتر به نسل آینده است.

  •  

برخی افراد با این حس قدم به دنیا می گذراند که گویی تنها به خاطر رضایت از زنده بودن شان، به دنیا مدیون اند و باید این دین را بپردازند. آن ها از دگرگونی نسل ها آگاهاند و می دانند چه چیزی از پیشینیان به آن ها رسیده است، و از دینشان نسبت به آن ها باخبرند و در نهایت این که وظیفه خود را در قبال مجموعه مسئولیت های اخلاقی ای که بر پهنه زمان گسترده شده اند، می شناسند.

  •  

جرج الیوت نوشته است: "زندگی یک انسان باید در یک سرزمین مادری ریشه داشته باشد، جایی که با زمین و خاک آن لطافت خویشاوندی را احساس کند، جایی که فرد به زحمت کشیدن و عرق ریختن برای آن، به آوا و لهجه هایی که در آن به گوش می رسد، به هر چیزی که در گذر زمان و با تمام رخدادهای نامعلوم آینده به آن خانه نخستین تمایزی فراموش نشدنی می بخشد، عشق بورزد."

  •  

نمونه تقریبا ایده آل ارتباط، بین آدم هایی است که فکر می کنند دانشی که ارزش فرا گرفتن داشته باشد را نه در داده ها که در آثار بزرگ فرهنگی، در میراثی که انسانیت از خرد اخلاقی، احساسی و وجودی به دست آورده است، می توان یافت. این نوعی از ارتباط است که در آن قابلیت های فکری به آمیزش احساسات می انجامد.
برلین و آخماتووا بر این باور بودند که انسان باید با ایده های بزرگ کلنجار برود و کتاب های عظیمی را بخواند که به فرد چگونگی تجربه زندگی در غنی ترین شکل آن را و نیز چگونگی انجام دادن ساده ترین داوری های اخلاقی و احساسی را به طور همزمان آموزش می دهند. آن ها زبان مشترکی تحت عنوان ادبیات داشتند که توسط نوابغی به رشته تحریر در آمده که ما را بهتر از خودمان می شناسند.

  •  

عشق نوعی تسلیم است. شما عمیق ترین نقاط آسیب پذیر وجودتان را عیان می کنید و از توهم تسلط تان بر نفس خود، دست می کشید. عشق به تمایل هر یک از طرفین به آسیب پذیر بودن وابسته است و خود موجب عمیق تر شدن این آسیب پذیری ها می گردد. عشق کارگر می افتد تنها به این دلیل که هر یک از نفرات عریانی خود را به نمایش می گذارد و طرف مقابل بی درنگ آن را در می یابد. چزاره پاوزه در این مورد می نویسد: "تو همان روزی دوست داشته خواهی شد که بتوانی ضعف های خود را نمایش دهی، بدون آن که کسی باشد که ضعف تو را مدعای قدرت خویش سازد."

  •  

یک ازدواج موفق، مکالمه ای پنجاه ساله است که در آن مسیری به سوی پی بردن به حقیقت ذهن و قلب آدم ها پیموده می شود. عشق خود را در لبخندهای هم زمان و اشک های مشترک عیان می سازد و با اظهار این عبارت به منتهی می رسد؛ "دوستت دارم؟ من، خود تو هستم."
فرد عاشقی که هدیه ای از محبوب دریافت می کنند در حقیقت عالی ترین هدیه را به او ارزانی داشته است: فرصتی برای تجربه لذت بخشیدن چیزی به طرف مقابل اینکه در مورد یک عاشق بگوییم سخاوتمند یا نوع دوست است، بی معناست چرا که عاشق در اوان آشفتگی ناشی از عشق وقتی چیزی به محبوبش می دهد، آن را به بخشی از وجود خود نیز می بخشد.

  •  

تمام عشق ها محدودیت می آورند. چرا که عشق خود به معنی گذشتن از بسیاری از فرصت های دیگر، برای خاطر یک گزینه است. عروس ها و دامادها آدم هایی هستند که با اتکا به ابزاری به نام عشق، محدود شدن خوشبختی به بودن در کنار یک نفر را کشف کرده اند. عشق انقلابی در نحوه سنجیدن است، یک بازبینی در شدت و قوت همه چیز؛ عشق پدیده ای خصوصی و ویژه است؛ و مشخصه اش ویژه بودن این مرد و آن زن برای یکدیگر و متمایز بودن این روح و آن جسم است. عشق ژرفا را به پهنا، اینجا را به آنجا و به دست آمده را به در دسترس ترجیح می دهد.

  •  

الیوت می نویسد: "تعداد اندکی پیامبر در جهان وجود دارد؛ تعداد اندکی زن فوق العاده زیبا و تنها چند قهرمان. من نمی توانم تمام عشق و احترامم را نثار این نوادر کنم، بلکه می خواهم بخش بزرگی از این احساسات را به پای هم نوعان معمولی خود بریزم، کسانی که چهره شان را می شناسم، دستانشان را لمس کرده ام و کسانی که بر خود واجب می دانم راه را با نهایت خشنودی، برایشان باز کنم.
بخش بزرگی از خوبی های دنیا از اعمالی غیر تاریخی و غیرقهرمانانه نشأت می گیرند؛ و نیمی از این حقیقت که چیزهایی که در اطراف من و تو هست آن قدر هم بیمارگونه و آزارنده نیست، به خاطر اعمال کسانی است که زندگی پنهانی برگزیدند و در مقبره هایی بی زائر سکنی گزیدند."

  •  

دنیا آن قدر پیچیده و سرنوشت آن قدر فاقد قطعیت است که شما حقیقتا در کنترل موثر دیگر افراد و یا محیط پیرامونتان به منظور تعیین سرنوشت خودتان، ناتوان هستید. اراده شما به قدر کافی برای مهار کردن امیالتان قوی نیست. اگر واقعا این قدرت ها را داشتید، تمام تصمیماتی که هر سال برای سال جدیدتان می گرفتید، بی برو برگرد اجرا می شدند، تمام رژیم های غذایی موفق بودند، قفسه کتاب فروشی ها دیگر پر از کتاب های آموزش موفقیت نبود، چون تنها خواندن یکی از این کتاب ها برای رسیدن به موفقیت کافی بود و دیگر لازم نبود تا این همه کتاب با یک موضوع خاص نوشته و منتشر شوند.

  •  

بهره مندی از دانش برای رسیدن به آرامش و نیکی کافی نیست چرا که دانش انگیزه لازم برای خوب بودن را به همراه نمی آورد. تنها عشق به عمل منجر می شود. ما به این دلیل آدم های بهتری می شویم که عشق های بهتری در زندگی مان می یابیم. ما به آن چه می دانیم تبدیل نمی شویم. آموزش فرایندی است که در آن عشق در ما شکل می گیرد. وقتی به مدرسه می روید باید در آنجا چیزهای تازه ای برای عشق ورزیدن به شما ارائه شود.

  •  

مقصود از "تکه تکه شده گی" فقدان یک انسجام درونی است که از عدم تمرکز بر یک موضوع یا پیشه خاص و از این شاخه به آن شاخه پریدن نشات می گیرد. این همان چیزی است که کی یرکگور آن را "سرگیجه آزادی" نام می نهد. وقتی انسان از محدودیت های بیرونی رها شود و فرد بتواند هر کاری را که مایل است انجام دهد و زمانی که هزاران انتخاب و مسیر متفاوت پیش روی او باشد، آن وقت در صورت فقدان یک ساختار درونی قدرتمند، زندگی می تواند یکپارچگی و انسجام و جهت صحیح خود را از دست بدهد.

  •  

تخیل است که باعث خود بیمارانگاری و دیگر نگرانی ها و آشفتگی هایی می گردد که جز درون ذهن ما، وجود خارجی ندارند. تخیل ما را به انجام مقایسه های حسدورزانه وامی دارد و موجب می شود مدام شرایطی را تصور کنیم که در آن بر رقبای خود پیروز می شویم. خیال پردازی، امیال و خواهش های بی انتهای ما را در ذهنمان ساده و سهل می سازد و موجب می شود که در سرمان رویای برآورده شدن آن ها را بپرورانیم. همچنین موجب می شود که لذت رسیدن به یک دستاورد برایمان زایل شود، چون مدام ما را وا می دارد که به آن چه انجام نداده ایم فکر کنیم. تخیل ذهن ما را از لذت های حال منحرف می سازد و در عوض ذهنمان را به سمت فرصت های به دست نیامده ای که در آینده انتظارمان را می کشد، می کشاند.

  •  

بیش تر احساسات و هیجانات ما، ما را به سمت از بین بردن خودشان رهنمون می سازند. گرسنگی ما را وا می دارد که چیزی بخوریم، ترس ما را وا می دارد که بگریزیم، غریزه ما را به رابطه جنسی رهنمون می کند. اما در این میان اندوه یک استثناست. اندوه ما را به سمت یافتن درمانی برای از بین بردنش راهنمایی نمی کند. اندوه همواره بر اندوه افزوده می شود.
علت این امر آن است که اندوه، حالتی از ذهن است که در آن امیال ما به گذشته معطوف می گردند، و بدون آن که به آینده نگاه کنیم، بی وقفه آرزو می کنیم که ای کاش چیزی به جای آنچه اکنون هست، طور دیگری می بود، یک خواست عذاب آور و آزاردهنده از خشنودی یا دارایی ای که آن را از دست داده ایم.

  •  

جان راسکین نویسنده عصر ویکتوریا می نویسد: "بزرگترین کاری که یک انسان در این دنیا انجام می دهد دیدن یک چیز و بازگو کردن آن چه دیده به ساده ترین شکل ممکن است. به ازای هر صد نفری که حرف می زنند، یک نفر می تواند فکر کند، اما به ازای هر هزار نفری که می توانند فکر کنند، یک نفر می تواند ببیند."

  •  

اگر رئالیست های اخلاقی خویشتن خود را در حکم حیوان وحشی ای می دیدند که باید رام شود و اگر مردم دوران تازه در سال های ۱۹۷۰ خود را به سان بهشتی می دیدند که می بایست عینیت یابد. امروز افرادی که تحت فشار این شایسته سالاری زندگی می کنند بیشتر تمایل دارند خودشان را به عنوان منبعی برای بهره برداری ببیند.
دیگر کمتر به خویشتن انسان به عنوان جایگاه روح یا گنجینه ای از یک روان تعالی یافته نگریسته می شود. در عوض، خویشتن ما اکنون ظرفی برای سرمایه انسانی ماست، مجموعه ای است از استعدادهایی که باید به به شکلی معقول و موثر پرورش یابند. خویشتن ما بر اساس کارهایی که انجام می دهد و دستاوردهایی که کسب می کند تعریف می شود. خویشتن ما به استعداد مربوط می شود نه به شخصیت.


من معتقدم مهم ترین عامل ایجاد ناراحتی های عصبی؛ عوامل تربیتی، فرهنگی و اجتماعی است. فروید برای مسائلی از قبیل میل خود آزاری، احتیاج عصبی به محبت، احساس گناه و بسیاری مسائل دیگر قائل به علل بیولوژیک است؛ ولی من تمام این مشکلات را وابسته و مرتبط با یک مسئله کلی دیگر، یعنی "اضطراب اساسی" می دانم؛ و در ایجاد اضطراب اساسی نیز عوامل تربیتی و فرهنگی را مؤثر می دانم، نه عوامل بیولوژیک را. اگر ما نظریات بیولوژیک فروید را متعصبانه و دربست بپذیریم، نه تنها علم روانشناسی و روانکاوی، بلکه اساسا انسان را دریک بن بست مأیوسانه قرار داده ایم.

  •  

یکی از مهم ترین علائم عصبیت این است که همه چیز از درون بر شخص دیکته و تحمیل می گردد؛ مثل اینکه عده ای دیکتاتور جبار درونی قدرت هرگونه سنجش، تمیز و تصمیم آزادانه را از او سلب می نمایند و به او حکم می کنند که همیشه رفتار و عکس العمل هایش باید چنین یا چنان باشد. علامت دیگر عصبیت این است که به علت ترمزها، اشکالات و موانع درونی، شخص نمی تواند از امکانات و استعدادهای واقعی خود به نحو مطلوبی استفاده کند و آن ها را به کار اندازد.
انعطاف ناپذیری یا اجباری بودن رفتار و عکس العمل ها، و عدم استفاده از امکانات واقعی دو علامت و نمود خارجی در تمام انواع "عصبیت ها" ست. یک علامت درونی هم که من آن را بمنزله موتور محرک عصبیت می دانم، اضطراب و تدابیری است که شخص برای دفاع خود در مقابل اضطراب به کار می برد.

  •  

در همه ما ممکن است مقدار زیادی اضطراب نهفته باشد، بی آنکه خودمان نسبت به آن آگاه باشیم. این مطلب نه تنها در مورد اضطراب، بلکه در مورد بسیاری دیگر از احساسات، تمایلات، احتیاجات و محرک های روانی نیز صادق است.
نه تنها در همه ما مقدار زیادی اضطراب نهفته است و خودمان از آن بی خبریم، بلکه تمام رفتار، عکس العمل ها، احتیاجات روانی، تلاش ها و بطور کلی مجموعه زندگیمان تحت تأثیر همین اضطراب پنهان و عمیق است، و خودمان این مطلب را حس نمی کنیم. شخص عصبی حداکثر تلاش را به کار می برد تا نسبت به اضطراب درونی خود نا آگاه بماند، یا از آن فرار کند. تا آنجا که من می دانم در اجتماعات امروز چهار طریق برای این کار وجود دارد: منطق تراشی، انکار، تخدیر و اجتناب.

  •  

به عنوان یک قاعده کلی باید توجه داشت که هر وقت شخصی می کوشد تا رفتار و حالت های غیر منطقی خود را موجه جلوه دهد، یا اصولا با سماجت و اصرار از موضوعی دفاع می کند، محققأ آن حالت با آن موضوع بر ایش یک نقش دفاعی بسیار مهم بر عهده دارد.

  •  

تاکتیک اجتناب منجر به بروز مقداری مسائل و عوارض فرعی می گردد که مهم ترین آن ها "ترمز"های روحی است. شخص عصبی از ترس اینکه مبادا مواجه با اضطراب گردد مجبور است از اقدام به بسیاری کارهای اضطراب انگیز اجتناب ورزد، و همین جریان باعث می شود که شخصیتش در کلیه زمینه ها یک کیفیت محدود و بسته پیدا کند.
تاکتیک اجتناب خود بخود باعث می شود که شخص بر مقدار زیادی از رفتار، احساسات، انکار، تمایلات، احتیاجات و حتی امکانات درونی خود "ترمز" بگذارد و از تجلی آن ها جلوگیری کند. نتیجه این امر آن است که زندگی اش چه از لحاظ مادی و چه از نظر معنوی یک کیفیت فقیرانه ، محدود و بی رونق پیدا خواهد کرد.

  •  

محرک اضطراب عصبی و عوارض حاصل از آن، عناد و نفرت است که در وجود انسان تشکیل یک نیروی عظیم آزار دهنده و مخرب را می دهد. چون شخص نمی تواند وجود این نیروی مخرب و آزار دهنده را در خود تحمل کند، می کوشد تا به طریقی آن را به خارج از خود منتقل نماید، حال آنکه در ساختمان عصبیت خصوصیات و کیفیات دیگری نیز وجود دارد که مغایر ابراز نفرت است؛ و همین کیفیات مغایر نفرت است که شخص را مواجه با تضاد و نتیجتا گرفتار اضطراب می نماید. یعنی شخص عصبی از یک طرف احتیاج شدید دارد به اینکه نفرت متراکم در وجود خود را بروز دهد، ولی از طرف دیگر به علت وجود احتیاجات و کیفیات مغایر با آن، انجام چنین کاری برایش بسیار مشکل است.

  •  

فرافکنی خشم و نفرت، علاوه بر نقش منتقل نمودن حالات مخرب از درون شخص به خارج، یک نقش توجیهی نیز بر عهده دارد: معنای فرافکنی این است که انسان تصور می کند دیگران نسبت به او خشم و نفرت دارند، نه او نسبت به آن ها؛ دیگران قصد استثمار او را دارند، دیگران قصد تحقیر، تحمیق و سوء استفاده از او را دارند؛ نه او. در این صورت، او هم کاملا به خودش حق می دهد که نظیر همین احساسات را نسبت به آن ها داشته باشد، بی آنکه احساس گناه یا هیچ احساس نامطلوب دیگری پیدا کند.

  •  

به نظر من وقتی شخص برای ء تمایلات خویش اعم از تمایلات شهوی یا غیر شهوی خود را مواجه با مانعی می بیند ابتدا دچار احساس خصومت و خشم و نفرت می گردد و بعد احساسات خود را سرکوب می نماید؛ و این احساسات سرکوب شده است که منجر به ایجاد اضطراب می گردد، نه نفس برخورد یا ممانعت از ی آن تمایلات.
به عنوان یک قاعده کلی من هرجا اضطراب را به هر صورت و شکلی که ببینم، اولین سؤالی که برایم مطرح می شود این است که: اولا چه نقطه حساس و آسیب پذیری در شخص صدمه و آسیب دیده است که منجر به ایجاد خشم و نفرت در او گردیده؟ ثانیا چه عوامل و شرایطی باعث شده است که آن شخص نفرت خود را سرکوب و پنهان نماید؟

  •  

شخص عصبی باطنا احساس ضعف، ناتوانی، تزل و ترس شدیدی می کند. مدام نگران است که مردم آزاردهنده دنیا این موجود ضعیف و ناتوان را مورد حمله و آزار قرار دهند؛ بنابراین سعی می کند مقداری قدرت های اجتماعی به دست آورد تا آن را پوششی برای پنهان ساختن ضعف های درونی خود قرار دهد. چیزهایی که به نظر او و به نظر اجتماع نشانه قدرت می رسد عبارتند از ثروت، شهرت، موفقیت، پرستیژ، شخصیت پر زرق و برق، منصب و حتی علم و دانش. در این تاکتیک دفاعی نیز شعار شخص عصبی این است که: اگر من قدرت داشته باشم، هیچ کس نمی تواند آزارم دهد.

  •  

خود شخص عصبی متوجه نیست که احتیاج شدید او به محبت دیگران بخاطر تسکین اضطراب است. او نمی داند که وجودش پر از اضطراب است، و اضطراب یک حالت کلافگی، یک حالت آتش گرفتگی و بی قراری به او داده است و محبت حکم آبی را دارد که باید بر این آتش ریخته شود. او همین قدر می داند که شیفته و عاشق بی قرار فرد یا افراد به خصوصی است، ولی علت واقعی این شیفتگی و عطش بر او معلوم نیست. خود او سعی دارد این حالت عطش و شیفتگی را به حساب پر شور بودن عشق واقعی و شدت علاقه بگذارد؛ غافل از آنکه آنچه را او عشق واقعی می پندارد در حقیقت سپاس ملتمسانه تشنه ای است که قطره ای محبت به او داده شده است یا امید دریافت آن را دارد.

  •  

اولین و مهم ترین علامت احتیاج عصبی به محبت، کیفیت اجباری و اضطراری بودن آن است. انسانی که تحت فشار اضطراب قرار دارد و اضطراب حاکم بر اوست، در هیچ یک از زمینه های وجودی خود آزادی، اختیار و انعطاف پذیری ندارد، بلکه یک انسان به تمام معنا اسیر، مقید و مجبور است. یک انسان سالم می گوید: "من محبت شما را دوست دارم و از آن لذت می برم." ولی یک شخص عصبی می گوید: "من به محبت شما احتیاج حیاتی دارم و مجبورم به هر قیمتی شده آن را به دست آورم. ولو اینکه از آن لذتی هم نبرم." اولی مثل کسی است که میل و اشتهای عادی به غذا خوردن دارد، ولی دومی مثل آدم قحطی زده ای است که از فرط گرسنگی دارد می میرد.

  •  

می توان گفت مسئله "کم رویی" نتیجه ترس از رد شدن احتمالی است یا به عبارت دیگر نوعی تاکتیک دفاعی است که شخص را از احتمال رد شدن و رنج و حساسیت ناشی از آن در امان نگه می دارد. احساس ناخواستنی بودن نیز کم و بیش چنین ماهیتی دارد؛ مثل اینکه شخص مهر طلب به طور ناآگاه به خودش می گوید: "مردم به هر حال مرا از محبت خود محروم خواهند ساخت، پس بگذار خود را غیر دوست داشتنی فرض کنم تا ضرورت درخواست محبت از آن ها باقی نماند و بی جهت خود را در معرض خطر رد شدن قرار ندهم." و به این طریق می بینیم که ترس از رد شدن به صورت یکی از موانع اساسی جلب محبت در می آید.

  •  

شخص ابتدا برای تسکین اضطراب اولیه خود متوسل به تاکتیک جلب محبت می شود، ولی ترس از رد شدن، مانع وی در تحصیل محبت می گردد. نتیجتا، شکست در تحصیل محبت، نفرت قبلی او را تشدید می نماید؛ اما از ترس اینکه مبادا دیگران به نفرت او پی برند و امید او را به کلی قطع کنند، نفرت خود را سرکوب و پنهان می نماید. نفرت سرکوب شده منجر به تشدید اضطراب می گردد، و برای تسکین اضطراب ضرورت توسل به تاکتیک های دفاعی- یعنی مهرطلبی و نظایر آن بیش از پیش شدت می یابد و تمام جریانات از نو تکرار می شوند.

  •  

شخص عصبی برای جلب محبت به چهار تاکتیک اساسی متوسل می گردد: اول، تاکتیکی است که می توان آن را نوعی "رشوه دادن" نامید؛ دوم، جلب احساس ترحم از طریق بیچاره نمایی و مستحق جلوه دادن خویش است؛ سوم، توسل به "عدل و انصاف" است؛ چهارم، توسل به "تهدید".
در مواردی که شخص عصبی از تاکتیک رشوه دادن استفاده می کند، در واقع حرفش این است: "من که این همه تو را دوست دارم، توهم در عوض باید مرا دوست بداری و همه چیزت را فدای دوستی من کنی ." این تاکتیک را زن ها بیشتر از مردها به کار می گیرند.

  •  

اگر خوب توجه کنیم می بینیم علت بسیاری از اختلافات و ناسازگاری های انسان ها همین توقعات زیادی ناشی از عدم "بالانس" دفتر حسابداری ذهنی است؛ یعنی ناشی از زیادی نوشتن طلب ها و کم نوشتن بدهی است. بعضی افراد عصبی را می بینیم که برخلاف آنچه گفتیم، انتظاراتشان از دنیا و مردم خیلی کمتر از آن چیزی است که حتما باید باشد. از استثمار شدن، از تحمیق شدن و از اینکه چیزی را بر آن ها تحمیل کنند بسیار می ترسند و از تصور این امر رنج می کشند.
ضمنا یکی دیگر از خصوصیاتشان این است که همیشه دیگران را با خود قیاس می کنند؛ یعنی ترس ها و حساسیت های خود را به دیگران منعکس می کند و در این صورت به نظرشان می رسد که دیگران هم مثل خود آن ها نسبت به استثمار شدن یا تحمیق شدن عینا ترس و حساسیت خود آن ها را دارند.

  •  

کسب قدرت، پرستیژ وثروت نه تنها وسیله ای است برای تسکین اضطراب و برای تسکین احساس بی ارزشی و ناتوانی، بلکه از طریق آن ها شخص می تواند مقدار زیادی از خشم و نفرت متراکم خود را نیز به بیرون منتقل نماید. در تاکتیک قدرت طلبی شخص عصبی خشم و نفرت خود را از طریق غلبه و تسلط بر دیگران ء می کند. در تاکتیک پرستیژ طلبی نفرت از طریق تحقیر دیگران ء می شود. در عطش تملک و ثروت طلبی نیز به صورت میل محروم کردن دیگران در می آید.

  •  

اشخاصی که میل بی ارزش ساختن دیگران در آن ها شدید است هرگز نمی توانند نظر مثبت و دقیقی نسبت به یک فرد، یک نظریه و به طور کلی نسبت به هیچ موضوعی داشته باشند؛ قادر نخواهند بود در هیچ زمینه ای تصمیم قاطعی بگیرند یا مصممانه از خود و نظریات خود دفاع کنند؛ کوچک ترین اشاره خلاف نظر یا تصمیمشان کافی است تا نظر آن ها را بکلی عوض کند. و باید توجه داشت که نظر آن ها بیشتر در جهت منفی و بی ارزش ساختن افراد و موضوعات تغییر می کند. علتش هم این است که زمینه روحی آن ها بیشتر آماده بی ارزش ساختن است تا ارزش نهادن.

  •  

زنی که باطنا میل تحقیر و شکست دادن مرد را دارد و در ظاهر ستایشگر مرد است و از او یک قهرمان ایده آلی می سازد، بخاطر موفقیت فعلی یا آتی مردی به او علاقه مند می شود و با او ازدواج می کند. از آنجا که بحکم سنت، زن خود را شریک موفقیت مرد می داند، زن از موفقیت شوهر لذت می برد و او را فوق العاده تحسین می کند، ولی باطنا میل شدیدی به شکست دادن او هم دارد.
برای اینکه بتواند از لذت نیابتی موفقیت بهره مند شود، شوهر را مدام به طرف کسب موفقیت هر چه بیشتر می راند. در عین حال می خواهد با این کار او را آنقدر در جهت موفقیت پیش ببرد تا در جایی متوقف شود و شکست بخورد؛ تا به این طریق بتواند میل باطنی دیگرش، یعنی میل شکست دادن مرد راهم ء نماید.

  •  

یکی دیگر از نتایج ترس از مبارزه و شکست این است که شخص از اقدام به هر کاری که مستم ریسک، بی پروایی و بی احتیاطی باشد اجتناب می ورزد. واضح است که در این صورت شخصیت و زندگی او بسیار محدود، کم تحرک و بی رونق می گردد. او نه تنها از شکست احتمالی به شدت هراس دارد، بلکه از موفقیت هم شدیدا می ترسد. بسیاری از افراد عصبی چنان از تحریک خشم و نفرت دیگران دچار اضطراب می شوند که از هر گونه موفقیت، ولو اینکه خیلی هم سهل الحصول باشد، خود را دور نگه می دارند. این ها فکر می کنند که موفقیت آن ها موجب تحریک حسادت و خشم دیگران و نتیجتا از دست دادن محبتشان می گردد.

  •  

یکی از راه های شناخت زمینه روحی بیمار و پی بردن به اینکه تمایلات جاه طلبانه او در چه زمینه ای است، این است که ببینیم او چه خصوصیاتی را در خود حقیر و بی ارزش می بیند؛ زیرا صفات و خصوصیاتی که وی خود را در زمینه آن ها حقیر و بی ارزش تصور می کند یا اساسا برای آن ها اعتبار و ارزشی قائل نیست، درست همان صفات و خصوصیاتی است که وی باطن تشنه آن هاست و آن ها را دلیل تفوق و بزرگی می داند؛ مثلا شخصی که خود را از نظر فضل و دانش کمتر از آنچه هست تصور می کند و در این زمینه احساس خود کم بینی دارد، باطنا برای فضل ودانش ارزش فوق العاده ای قائل است و آن را از وسائل و ابزار برتری به حساب می آورد.

  •  

اغلب مشاهده می شود شخص عصبی داوطلبانه از حوادث ناگوار استقبال می کند. اگر در موقعیت نامطلوبی قرار گیرد، فرض اگر تصادف کند و صدمه ای ببیند، باطنا احساس خرسندی روحی می کند و حتی بسیاری از حالات عصبی اش موقتأ تسکین می یابد. گاهی دانسته یا بطور ناخودآگاه اوضاع و احوالی پیش می آورد تا دچار مصائبی گردد. این جریانات حکایت از آن می کند که وی باطنا و عمیقا گرفتار احساس گناه شدیدی است و برای اینکه مقداری از بار این احساس را سبک کند ندانسته می کوشد تا خود را دچار صدماتی گرداند و در حقیقت خود را تنبیه نماید.

  •  

احساس گناه و ملامت خود در عین آنکه معلول و نتیجه ترس از "رد شدن" هستند به دو طریق موجب کاهش ترس شخص در مقابل رد شدن نیز می گردند: شخص عصبی برای اینکه مورد "رد" و محکومیت دیگران قرار نگیرد، می آید پیش دستی می کند و خودش خود را ملامت می کند؛ پیش خود نا آگاهانه این طور استدلال می کند: "اگر قرار باشد دیگران مرا محکوم و رد کنند، خودم این کار را بکنم بهتر است؛ انسان اگر به وسیله خودش محکوم شود دچار اضطراب کمتری می گردد تا به وسیله دیگران." طریق دوم هم به این صورت است که "ملامت خود" انگار حکم پرده و پوششی را پیدا می کند که روی ضعف ها و نقص های واقعی را می پوشاند، آن ها را محو می کند و از رؤیت می اندازد.

  •  

به نظر من "ترس از رد شدن" علت احساس گناه است، نه معلول آن. در ضمن روانکاوی من دیده ام که بسیاری از افراد عصبی ظاهرا بخاطر احساس گناه جرأت نمی کنند درباره بعضی از حالات و احساسات شرم آور خود با من صحبت کنند؛ مثلا بعضی ها نفرت شدیدی نسبت به بستگان نزدیک خود دارند، بعضی ها انواع انحرافات جنسی دارند، بعضی ها آرزوی حتی مرگ دوستان و بستگان خود را دارند و نظایر این ها. این افراد خودشان تصور می کنند به خاطر این قبیل احساسات احساس گناه می کنند، ولی حقیقت امر این است که این ها از داشتن آن گونه احساسات، بیش از احساس گناه، احساس ترس دارند. ترس از اینکه ممکن است دیگران به کنه نیات و احساسات زشت آن ها پی برند، و در این صورت طرد و ردشان کنند.

  •  

شخص عصبی در دو دنیای متفاوت زندگی می کند: یکی دنیای نمایشی و پر زرق و برقی که به دیگران و به خودش نشان می دهد، دیگری دنیای محرمانه ای که از تمایلات، افکار، احتیاجات و احساسات سرکوب شده و پنهان تشکیل یافته است و بر خلاف دنیای نمایشی وی یک کیفیت نامطلوب، حقیرانه و شرم آور دارد. تمام ترس او بخاطر این است که هر آن ممکن است پرده از روی چهره با دنیای نمایشی او کنار برود و آن سوی چهره اش که با چهره نمایشی وی فاصله و فرق زیادی دارد، نمایان گردد.
اگرچه شخص عصبی از این نمایشگری و دو گونه زیستن بسیار رنج و عذاب می کشد، ولی به علت ترس از مواجه شدن با اضطراب به هیچ وجه حاضر نیست دست از آن بکشد. او مجبور است با تمام وجود به ماسک های خود بچسبد، زیرا این ماسک ها حکم یک حصار و سنگر دفاعی را دارند که وی از شر اضطراب خود را در پناه آن قرار داده است.

  •  

یکی از دلائلی که شخص عصبی از شناختن خود هراس دارد و سعی می کند با مسائل خود ناآشنا بماند این است که فکر می کند بعد از آشنا شدن با مسائل خود و به طور کلی بعد از شناخت ساختمان روحی خود مجبور است تغییراتی در آن ایجاد نماید، حال آنکه به علت احساس ناتوانی و احساس اسارت در پنجه عوامل ناشناخته، حتی تصور چنین تغییری برای او فوق العاده ثقیل و اضطراب انگیز است. نقشی که ملامت خود در این زمینه ایفاء می کند این است که شخص فکر می کند با ملامت خود کار تمام است و دیگر ضرورتی برای ایجاد تغییر باقی نمی ماند؛ در حقیقت شخص عصبی ملامت خود را به حساب تغییر خود می گذارد و خیال خودش را راحت می کند.

  •  

کسب لذت به وسیله غرق خویش در رنج و بدبختی تجلی یکی از اساسی ترین احتیاجات انسان است. انسان همیشه سعی می کرده است با تسلیم و تفویض خویش به یک قدرت برتر از خود و با مستحیل ساختن فردیت خود در یک پدیده بزرگتر وجود پر از رنج خود را فراموش کند. در هر فرهنگی و اجتماعی افراد به طرق مختلف سعی می کنند از خود بیخود گردند و به یک حالت سبک روحی و نشئه ناشی از بیخودی دست یابند.
درست است که یک انسان سالم وغیر عصبی مسائل و گرفتاری های شخص عصبی را ندارد، ولی در هر حال انسان یک موجود ناتوان است، یک موجود تنها و متمایز از دیگران است؛ برای او هم پیری، بیماری و بالاخره شبح خوفناک مرگ و نیستی وجود دارد؛ جهل و فقر و گرسنگی وجود دارد و خلاصه محدودیت های چاره ناپذیری وجود دارد. یک راه حل طبیعی برای رهایی از تمام این مسائل تفویض است.

  •  

بسیاری افراد وقتی بعضی تضادها، حالات و کیفیات ناهنجار را در خود حس می کنند از خود می پرسند: "آیا من یک فرد عصبی هستم یا نه؟" به نظر من دقیق ترین و بهترین ضابطه برای تشخیص این امر آن است که ببینیم آیا شخص در برخورد با تضادها و سایر مسائل روحی خود احساس ناتوانی و درماندگی می نماید و از آن ها فرار می کند، یا برعکس، با صراحت و شجاعت با آن ها مواجه می گردد و برای رفعشان دست به یک اقدام مفید و مؤثر می زند.

  •  

جلب محبت احساس تنهایی انسان را تسکین می دهد، از احساس بی ارزشی او نسبت به خودش می کاهد و نوعی اعتماد به نفس بدلی به او می دهد؛احساس ترس او را در یک دنیای پر از رقابت و نفرت کاهش می دهد و باعث می شود کمتر خود را در معرض تهدید ببیند. بدلیل این نقش هاست که عشق در فرهنگ زمانه ما چنین ارزش حیاتی مسحور کننده ای پیدا کرده است؛ به این دلائل است که افراد عشق را نیز مانند موفقیت کلید حل تمام مسائل خود تصور می کنند و مدام به دنبال سراب عشق می گردند.
لازم به تذکر است که عشق خیال و سراب نیست، اما عشقی که انسان های زمانه ما در جستجوی آن هستند چیزی جز یک نیاز عصبی نیست. به عبارت دیگر عشق و محبت لفاف و پوشش موجه و خوش نمایی است که افراد نیازهای روانی خود را در پناه آن ء می نمایند. و به علت چنین ضرورت مبرم روانی است که عشق به صورت یک ارزش اجتماعی مسحور کننده در آمده است.

 


کامو را به خاطر بی اعتنایی که نسبت به دانشگاهیان بر می انگیزد نیز دوست می دارم. اینان مرده ترین مردمانی هستند که می شناسیم. مرگ در ما به سان استاد است، آن که می داند. زندگی در ما به سان کودک است، آن که دوست می دارد، که بازی دوست داشتن می کند.

  •  

چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطه اتکای سه سالگی، قدرت خویش را می آزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخساره وحشی رو می کردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازه کافی اعتماد نمی کنیم. آنجا که واژه ها در می مانند، زبان به سخن می گشاید. آنجا که دیگر باز می مانیم، راه می گشاید.

  •  

به خاطر دلبستگی عمیقی که به تنهایی دارم، هیچ گاه به صورت زوج زندگی نکرده ام. آنچه سبب دلسردی زوج های بسیار می شود، بی احترامی به تنهایی ذاتی دیگری است. هیچ گاه زندگی خویش را قسمت نکرده ام مگر با همراهانی که در این باره نمونه ملاحظه کاری بوده اند: آبی ملایمی که در هوا پراکنده است، گیاهی که بر پنجره ای بر آرنج خویش تکیه داده و یک آینه.

  •  

احوال پس از عشق بزرگ به مانند احوال پس از مرگ است برای کسانی که از آن جان به در می برند: از مجالی که باقی مانده حیرت می کنیم. دیگر نمی خواهیم آن را صرف کاری کنیم، این مجال را. به سان آنان که از شاهراه های سپید اغما باز می گردند، لطافت تابناک عشق بزرگ را در کنه جان خویش نگاه می داریم. این عشق از این پس به جای اراده و تمنا می نشیند، به جای اراده می شیند.

  •  

گمان می کنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است، و می کوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پر سازد. به این معنی، همه ما هنرمندیم و هنر زیستن واحدی را با ذوقی اندک یا زیاد به کار می بندیم، تصریح می کنم: با عشقی اندک یا زیاد.

  •  

شما کتاب زیاد می خرید. اما همه آن ها را تا انتها نمی خوانید. این نقصی است که در وجود شما است، یک بیماری مزمن، بیماری به پایان نبردن مطالعه و مکالمه و عشق. این نقص وما نتیجه سهل انگاری یا بی حوصلگی نیست. بلکه از آن روست که گاه در مطالعه و گفت و گو و عشق، پایان پیش از پایان فرا می رسد.
اما پایان کتاب کجا است؟ پایان کتاب آنجا است که خوراکی را که در آن روز، در آن ساعت، در آن صفحه بدان نیاز دارید، می یابید. هزار شیوه برای خواندن کتاب هست. شیوه هزار و یکم این است که کتاب را به دست گیریم و به عنوان آن بنگریم، تنها به عنوان آن.

  •  

کار، زمانی تبدیل شده به پول است. نویسندگی، همان زمان است که به طلا مبدل شده است. همگان برای زیستن ناگزیر از آنند که پول به کف آورند. اما هیچ کس مجبور نیست بنویسد. این ناگزیر نبودن، مایه آن می شود که نویسنده بیشتر به کودکی که بازی می کند ماننده شود تا به مردی که کار می کند- حتى اگر این بازی لازمه زندگی باشد تا همچنان زنده باشیم.

  •  

اگر میان هنرمند و سایر انسان ها پیوندی وجود دارد، که گمان می کنم وجود دارد، و گمان می کنم که هیچ اثر زنده ای بدون آگاهی مبهم از این پیوند نمی تواند آفریده شود، این پیوند جز پیوند عشق و عصیان نمی تواند باشد. هنرمند به میزانی که با سازمان سوداگرانه زندگی مخالفت می کند، به آنانی که ناگزیر از گردن نهادن بر آنند می پیوندد: هنرمند به سان کسی است که از او می خواهیم در نبود ما، خانه را نگاه دارد. کار او این است که کاری نکند و از سهم کودکانه زندگی ما که هیچ گاه نمی تواند با هیچ چیز منفعت طلبانه ای بیامیزد، پاسداری کند.

  •  

تنها کار مهمی که کردم، این بود که چند تکه کره برای پرندگانی که از سرما فسرده اند، لب پنجره گذاشتم. مسلما زیاده روی کردم: اینجا آنقدر غذا هست که می توان با آن یک شهر کامل گنجشک ها را چند هفته سیر کرد. گنجشک ها برای چشیدن آن خواهند آمد یا نخواهند آمد. من همان کاری را می کنم که آن ها می کنند: آنگاه که زندگی رو به سردی می رود، در کتاب های شاعران به جست و جوی چیزی برای ادامه دادن پرواز خویش می پردازم. شاعران اهمیتی ندارند- مهم پرواز است.

  •  

روزی یک راهنمای "هرگزها" برای خود درست کردم، فهرست کوتاهی از نهی ها و پادزهرها:
هرگز هیچ چیز نخواستن- انتظار کشیدن.
هرگز در باره آیین زندگی خویش به هیچ کس توضیح ندادن- خندیدن.
هرگز خود را سبب خیر نپنداشتن باز هم خندیدن.
هرگز یاری نطلبیدن- باز هم انتظار کشیدن.
می توانم این صورت را ادامه دهم، صورتی که طولانی است، اما باید تصریح کنم که هیچ فایده ای برای من ندارد و این گونه پایان می پذیرد: هرگز به "هرگز" نیندیشیدن. اگر چنین سیاهه ای ترتیب دهم، تنها برای این لذت است که بی درنگ آن را پاک کنم. نه استادی و نه قاعده ای: برای زیستن، زندگی کفایت می کند.

  •  

پروست هزاران صفحه مطلب برای تسکین بی خوابی دوران کودکی خویش نگاشت، آنگاه که مادرش برای بوسیدن او به اتاق وارد نمی شد. بر یک کفه ترازو، تنها یک بوسه کم است. بر کفه دیگر، شب هایی است که با سیاهی مرکب به سپیده دم رسیده اند، تمامی نوشته های عالم. بدیهی است که کفه نخست سنگین تر از کفه دوم است. ادبیات بی خواب هرگز از فقدان عشقی که به چهره ما نور آرامش می بخشد، تسلی نخواهد یافت.

  •  

کودکان بازیگران دوره گردند، روح های پر رفت و آمدند. آنگاه که بدین دنیا می آیند، نه جامه دارند و نه واژه و نه پول، هیچ دارایی ندارند مگر دارایی نداری و گرسنگی و اشک و لبخند. کسانی را که پذیرای آن ها می شوند و برای بیست و سی سال یا برای تمام زندگی، به ایشان پناه می دهند، کسانی را که به کودکان می گویند: به درون آیید، خانه خانه شما است، لبخند خویش را در گوشه ای بنهید، این لبخند همپای ما خواهد بود، از هم اینک اندکی ما را روشنایی بخشیده است، این کسان را که مهمانخانه داران کودکان هستند، والدین می خوانند. کودکان غریبانی هستند که نزد والدین می زیند.

  •  

امروز ما همه چیز را از کف داده ایم، همه چیز. میل به با هم زیستن و آداب آن را از کف داده ایم. دچار کمبود هوشیم. دچار کمبود وقتیم. قلب ما را وانهاده است. دیگر چیزی برایمان نمانده است جز آنچه در اینجا می گویم، و آن را نارسا می گویم، دیگر چیزی جز زمین بکر قاره های کودکی برایمان نمانده است، این سرزمین رؤیایی کودکان نافرمان.

  •  

برابر صفحه کاغذ و به گاه نوشتن، از اینکه کسی باشم دست می شویم- حتی اگر آن کس، نویسنده باشد. چرا که کسی بودن، بسی ناچیز است. چرا که کمتر از هیچ است. من چهل و سه سال دارم و هم چنان می خواهم همه چیز باشم. چهل سال پس از سه سال نخست بیهوده نگذشت. مرا آموخت که همه چیز امکان پذیر نیست. این را به خرج من به من آموخت. اما نباید چیزی را بدان خاطر که ناممکن است، کنار نهاد.

  •  

کار کردن روی زبان در حکم تأثیر گذاشتن بر دنیا است: اگر نازی ها به تبعیدیان دستور می دادند که برابر تل پیکرهای شهدا، هرگز واژه "اجساد" را به کار نبرند بلکه از لفظ "عروسک ها" استفاده کنند، از آن روی بود که سوزاندن عروسک آسان تر از آدمی است. ما دو پیکر داریم که به هم پیوند خورده اند، پیکر جسمانی و پیکر زبانی. آنگاه که از آن ها یکی دستخوش اندوه یا شادی می شود، دیگری امواج آن را حس می کند. آنگاه که دروغ در زبان وارد می شود، مرگ به تن ها هجوم می آورد. به همان دلیل که پاره ای سخن ها ما را می کشند، پاره ای دیگر می توانند دگرباره زندگی مان بخشند. هم از این روست که توانایی خویش را در مقام نویسنده نمی آزمایم، چرا که به قدرت زنده کننده نویسندگی چندان ایمان دارم که برابر زیبایی آن، آنی نیز درنگ نمی کنم.

  •  

تمایل حقیق من به نوشتن نبود، به خاموش ماندن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می آید، بدون افزودن بر همهمه عظیم دنیا. این تمایل یک درخودمانده است. در زبان فرانسه تفاوت میان دو واژه "درخودمانده" (autiste) و "هنرمند" (artiste) تنها در یک حرف است و نه بیشتر.

  •  

زندگی هیچ گاه به قدر زمانی قدرتمند نمی شود که یکی از راه های آن به رویش بسته می شود. زلال، از رخنه ای که برایش باقی مانده روان می شود. آنچه از هنر و هنرمندان چشم دارم، این است که اصل زندگی و تخته پرشی ابداع کنند تا با آن بتوانیم در زندگی ساده، بالاتر جهیم. زندگی را از نویسندگی دوست تر می دارم. نویسندگی را آنگاه دوست می دارم که به خدمت زندگی در می آید. خواندن برای فرهیخته شدن، نفرت آور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشم انداز خیزی تازه، شگفت آور است. آنچه مزاحم زندگی ما است، در نهایت کاری جز قدرت بخشیدن به آن نمی کند.

  •  

آن کس که در اندیشه حلق آویز کردن خویشتن فرو می رود، ایمان دارد که بدین سان بهتر نفس خواهد کشید و هنوز امیدوار است: امید، سرچشمه تنفس و تغذیه روح است. روح به اندازه تن نیازمند نفس کشیدن و غذا خوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی. تنفس روح، نیکی است و کلام. در اوان کودکی همه چیز از راه دهان وارد می شود. کودک در خردسالی هوا و کلام و نان و خاک را بر می دارد، تمامی این ها را با انگشتان خویش بر می دارد و انگشتانش را به دهان خود می چسباند و هوا و نان و خاک را می بلعد.

  •  

خواندن در حکم آزمودن خویشتن است در کلام کس دیگر، مرکب را از راه خون تا کنه روح بردن و روح را بدان آغشتن، خوردن آنچه می خوانیم، تبدیل آن به خویشتن و تبدیل خویشتن به آن. هر مطالعه ای که روح را زیر و رو نکند، هیچ است و صورت نپذیرفته است و وقت تلف شده هم نیست و از هیچ کمتر است. هر زندگی که زندگی آن را زیر و رو نکرده باشد و به تنهایی و بدون نیرو گرفتن از هر گونه درسی، در پی یافتن صلاح کار خویش در این زیر و رو شدن نرود، مرده است. در باره آنچه صلاح کار شخص است، تنها خود او باید تصمیم گیرد و در این کار، جز به نور بسنده تنهایی خویش تکیه نکند.

  •  

این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان می دارم هیچ چیز نمی خواهم. از کسانی که دوستشان می دارم جز این نمی خواهم که رها از من باشند و در باره آنچه می کنند یا آنچه نمی کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. عشق جز با آزادی همپا نمی شود. آزادی جز با عشق همپا نمی شود.


معنویت از واژه لاتین اسپیریتوس به معنای نقش زندگی یا "روشی برای بودن" و تجربه کردن است که با آگاهی یافتن از یک بعد غیر مادی به وجود می آید و ارزش های قابل تشخیص، آن را معین می سازد. این ارزش ها به دیگران، خود، طبیعت و زندگی مربوطند، و به هر چیزی که فرد به عنوان غایی قلمداد می کند، اطلاق می شوند.
"به نظر می رسد که مشخصات عمده تجربه های معنوی و مذهبی انسان، در اشتیاق او نسبت به یک واقعیت فرامادی نمایانگر می شود و این اشتیاق غالبا در اوایل دوران کودکی خود ر نشان می دهد. این احساس که چیزی (حضوری) "سوای خودم" قابل دریافت و ادراک است و تمایل به شخصی سازی این حضور، در قالب نوعی الوهیت، و نوعی رابطه ی "من - تو" آن، که از طریق نماز و نیایش برقرار می شود."

  •  

ویلیام جیمز چهار خصوصیت مهم را برای تجربه عرفانی برمی شمارد که امروزه، هم چنان کاربرد دارد:
1- غیر قابل توصیف بودن: حالات عرفانی تنها به تجربه در می آیند و غیر قابل توصیف هستند.
۲- عقلانیت: تجربه های عرفانی، به دانش و بینش نسبت به عمق حقیقت مربوط می شوند و فراتر از ذهن عادی هستند.
۳- گذرا بودن: این حالات زودگذر هستند و تجربه آن ها معمولا حداکثر بیش از سی دقیقه به طول نمی انجامد.
۴- انفعال: معمولا در طول این رویداد عرفانی، تجربه کننده به صورت منفعل در می آید.

  •  

آلپورت معتقد بود که ما می توانیم موضع مذهبی افراد را بر اساس دو نوع نگرش طبقه بندی کنیم: افرادی که مذهب آن ها ناپخته و بیرونی است و افرادی که مذهبی پخته و درونی دارند. افرادی که دارای مذهب بیرونی هستند، از مذهب به نفع خود بهره می برند. گرایش کم عمق فرد به یک مذهب یا فرقه خاص، توسط خود او و به طور انتخابی شکل می گیرد تا نیازهای بدوی او را سازد. در مذهب بیرونی، توجه فرد به سوی خداوند معطوف می شود، ولی باز هم این توجه شامل صرف نظر کردن از خود نمی شود.
اما در مقابل، مردمانی که دارای مذهب درونی هستند انگیز اصلی خود را در مذهب جست و جو می کنند و با پیوستن به مذهب یا فرقه ای خاص، در تلاش برای درونی سازی مذهب و پیروی کامل از آن هستند.

  •  

فروید آشکارا نیاز نوع بشر به مذهب را به تجربه های اولیه دوران کودکی مربوط می داند: "نیازهای مذهبی عمدتا از درماندگی طفل و در نتیجه ابراز نیاز و علاقه او به پدر نشأت می گیرد و این رابطه ای است غیرقابل انکار". او مذهب را به عنوان ارائه کننده توجیهاتی دروغین برای ابهامات زندگی تلقی می کند؛ خداوند بخشنده نقش پدر را ایفا می کند و مردم می توانند در هنگام دعا از او حاجت بطلبند.
فروید اصل لذت را به صورت تلاش برای یافتن سعادت، یا در حد خیلی پایین آن، به صورت اجتناب یا کاستن از رنج می بیند و این امکان را که مذهب هم بتواند در اینجا نقشی داشته باشد، تنها به عنوان یک شفای ناقص تأیید می کند.

  •  

درمانگران، هر نوع تجربه عرفانی را به طور بالقوه و صرف نظر از اطلاعات موجود، نوعی اختلال روان پریشی قلمداد می کنند. یکی از هراس های اکثر مردم این است که با شرح تجربه های معنوی، بر آن ها برچسب دیوانه زده شود. در نتیجه، اغلب افراد تمایلی ندارند که چنین تجربه هایی را ابراز کنند.
به نظر می رسد که معنویت نیز همچون پول، جایگزین تابو بودن مسائل جنسی شده است، یعنی چیزی است خجالت آور که راجع به آن نباید صحبت کرد.

  •  

یونگ با تایید واقعیت روانی نیاز معنوی یا مذهبی در نوع انسان می گوید: رنج هر فرد روان رنجور را در نهایت می باید به عنوان رنجی برای روح او به شمار آورد که هنوز معنای خود را در نیافته است. یونگ معتقد است که روان رنجوری های انسان دارای عللی در گذشته و هم در حال است و گرنه این روان رنجوری ها فعال نمی ماندند.
یونگ نتیجه می گیرد که: "مشکل مذهبی که مراجع برای من توضیح می دهد را می توان هم دلیل احتمالی و هم دلیل واقعی برای روان رنجوری او به حساب آورد. در میان بیمارانی که در نیمه دوم زندگی، یعنی حدود ۳۵ سالگی هستند، حتی یک نفر را ندیده ام که در حقیقت مشکلش، پیدا کردن دیدگاه مذهبی از زندگی نبوده باشد"

  •  

کالین فلتهام تفاوت بین رابطه "من و تو" و عمومیت ارتباط روان درمانی را روشن می کند: به نظر بوبر، مواجهه "من و تو"، مشابه مواجهه با خداوند است و بیشتر به حضور و متانت مرتبط است تا به قصد صادر کردن دستورالعمل ها و برقرار کردن روابط یاورانه نابرابر. این نوع برخورد ربطی به استفاده درمانی از مفهوم صمیمیت یا رشد خود آگاهانه اصالت ندارد.
بوبر به اهمیت "فیمابین" و "حقیقت ساده مواجهه" تأکید می کند. هیچ یک از این ها قابل پیش بینی یا قابل بهره برداری حتی برای اهداف خیرخواهانه نیست. شفابخش بودن این چیزها بیشتر براثر موهبت الهی است تا چیزهای از پیش طراحی شده.

  •  

طبق نظر گرگن، درمان در جهان فرامدرن، به خصوص در برخورد با بی نظمی های درونی حاصل از فروپاشی خانواده و اجتماع، ارزش زیادی دارد: "در برابر از بین رفتن جامعه های محلی و در برابر از بین رفتن سایر کسانی که استوار و پابرجا هستند، جامعه درمانگران کارهای زیادی برعهده دارد. ما جایگزین جامعه ها، دوستان و نزدیکان از دست رفته هستیم و این نکته ای است بسیار قابل تأمل". این نکته که درمان می تواند جایگزین از بین رفتن جامعه و دوستان صمیمی و نزدیک مردم بشود بسیار گرفتار کننده است.

  •  

پری و جونز بر ارزش رویکرد بودایی برای درمانگران تأکید بیشتری می ورزند و چنین نظر می دهند که اعتقاد فرد به واقعیت خویشتن مجزا، در واقع به رنج و عذاب او می افزاید و در نتیجه، "به نظر می رسد آن نظام درمانی که بدون چون و چرا به واقعیت خویشتن فرد اعتقاد دارد، بر عذاب و رنجی که به کاستن از آن تلاش دارد، می افزاید"

  •  

برخی از خصوصیات اصلی درمانگری ذن که آن را از اکثر درمان های غربی متمایز می کند، ریشه در مکتب روان شناسی آیین بودایی و علیت تقدیری دارد: ۱- در این مکتب، "خود" در مرکز جهان قرار داده نمی شود. ۲- این مکتب ارزش زیادی برای قدرت درمانی زیباشناسی و تماس با طبیعت قائل است. ۳- این مکتب اهمیت زیادی به تنهایی، سکوت و آرامش می دهد. ۴- تأکید مکتب ذن بر هشیاری و آگاهی، به عنوان راهی برای فرا رفتن از دوگانگی ابراز - واپسرانی است. ه- مکتب ذن آماده است تا پاسخ های مراجع را در جهت تغییر و اصلاح پیش فرض ها یا عادت های تحکیم یافته، مورد استفاده قرار دهد.
۶- این مکتب می پذیرد که شرم و احساس گناه، ارزش درمانی دارد. ۷- این مکتب به درک همدلانه و ارائه خدمات به دیگران اهمیت می دهد. ۸- این مکتب بر سادگی و عدم پیچیدگی تأکید دارد. ۹- و بالاخره، این مکتب ارزیابی کاملا متفاوتی از تأثیر تجربه های دوران کودکی بر رشد شخصیت ارائه می دهد و نگرش غیر سرزنش گرایانه ای را در مورد والدین در پیش می گیرد.

  •  

من معنویت عصر جدید را مذهب فرد تلقی می کنم. و این بدان معناست که در نظر من، معنویت عصر جدید برای دو اصل عمده اعتبار قائل است: اصل اول این است که در ابراز وجود از طریق این نهضت، فردیت بسیاری هست و دوم اینکه در آن همگام و در تکمیل اصل اول، یک شناخت و پذیرش کلی از جهانی بودن همه اشیا وجود دارد.

  •  

محیط ما، "خویشتن" فرد را به نوعی شکل داده است که به صورتی بنیادی، با احساس فقدان حضور جامعه، سنت و معانی مشترک روبروست. آنگاه این خویشتن تهی باید توسط غذا، محصولات مصرفی، زندگی مشاهیر، رسانه های گروهی، هنرپیشگان سینما و کسانی که رسانه های جمعی در باره آن ها تبلیغ می کنند، پر و اشباع شود. "این خویشتن، مرتبا در پی آن است که از طریق مصرف انواع اجناس مختلف، مواد کالری دار، تجربه ها، تمداران، روابط رمانتیک و درمانگران همدل، اشباع شدن را تجربه کند تا بتواند با احساس فزاینده بیگانگی و متلاشی شدن در عصر جدید مقابله کند"
کوشمن دو حوزه را دارای بیشترین مسئولیت برای شفابخشی یا دست کم، پرکردن این خویشتن تهی می داند: تبلیغات، و روان درمانی. از آنجایی که روان درمانی نمی تواند به دلایل تاریخی مفهوم خویشتن تهی بپردازد، ناچار، همسو با تبلیغات، روش هایی برای زندگی پیشنهاد می کند که احتمال بروز سوءاستفاده را در رابطه درمانی افزایش می دهد.

  •  

بدون اینکه درمانگر آگاه باشد، روش درمان از مسیر طبیعی خود خارج می شود به این ترتیب که درمانگر برای بیمار الگو و سرمشق می شود، از راه ارائه تجربه های عاطفی درست همراه با احترام و تفاهم، و بنابراین بیمار به طور ضمنی تشویق می شود تا عقاید و ارزش ها و روش شخصی درمانگر را درون سازی کند.
ما درمانگران، در اصل به مراجعان خود نوعی از هماهنگ شدن را می آموزیم. آن ها به ساز ما می رقصند و در چارچوب هایی که ما برای آن ها ساخته ایم خیال پردازی می کنند و حتی اصطلاحات تخصصی به کار می برند؛ اصطلاحاتی که می توانند بر حسب گرایش درمانگر، ترکیبی از اصطلاحات روانکاوی، مراجع محوری یا التقاطی باشند. به عبارت ساده تر، مراجعان می آموزند که شبیه ما باشند. هر چه مراجعان در انجام این تکلیف بیشتر موفق می شوند، بیشتر شفا می یابند.

  •  

متخصصان الهیات معمولا واژه معنویت عصر جدید را به استهزاء به کار می گیرند و از آن به عنوان "معنویت خودآموخته" یا "مذهب خوشه چینی" یاد می کنند. با چنین برخوردی، معمولا این حقیقت نادیده گرفته می شود که بسیاری از مذاهب، توسط انسان ها ساخته شده است؛ این موضوع حتی شامل انجیل نیز می شود که به دقت و ت مآبانه متناسب با نیازهای قدرتمندان و به ویژه امپراتوری روم تألیف شد. شاید کتاب مقدس در حقیقت در برگیرنده کلام خداوند باشد، ولی انتخاب واژه هایی که در کتاب گنجانیده نشده و شده، مسلما تنها به خاطر هدف معنوی صورت نگرفته است. در حقیقت، مسیحیت نمونه بارزی است که نشان می دهد مذهب از درون یک فرهنگ خاص سر بر می زند و رشد می یابد.

  •  

کارل راجرز همدلی را یکی از سه شرط اصلی قلمداد می کند که درمانگران باید در مشاوره و درمان به کار ببندند. راجرز، همیشه حد و مرزی برای این همدلی قائل بود: "دنیای خصوصی مراجع را به گونه ای حس کنید که انگار دنیای خصوصی خود شما است و این ویژگی "انگار" را هرگز فراموش نکنید"
ماهر اصرار دارد که روان شناسی دگرگون ساز، فراتر از همدلی است. و در واقع، از مرز "انگار" فراتر می رود: "درمانگر به جای اینکه با شخص همدل باشد، اصلا خود شخص مراجع می شود. به جای اینکه دنیای شخص مراجع را بشناسید، در آن زندگی می کنید"

  •  

لاکوف، ۵ معیار برای تأیید وجود تجربه های عرفانی قائل است که همگی با هم باید وجود داشته باشند:
١۔ حالت وجد و خلسه که احتمالا رایج ترین ویژگی تجربه عرفانی است
۲- احساس کسب دانش جدید که شامل دریافت بینش های جدیدی نسبت به زندگی می شود؛
٣- تغییرات ادراکی، یعنی برانگیخته شدن احساسات فرد که می تواند شامل توهمات بینایی و شنوایی باشد؛
۴- هذیان ها که دارای موضوع هایی مرتبط با اسطوره ها هستند و پدیده های فرهنگی فعلی را نیز شامل می شوند؛
۵- فقدان گسیختگی ادراکی. به این معنا که، در فردی که تجربه های معنوی دارد، اختلال تفکر،
گسسته گویی یا انسداد فکر نباشد.

  •  

در واقع، خود ایده بیماری و اختلال روانی و بیمار، براساس واژگان خاص "گروه ما" تعریف می شود. در این برهه از تاریخ، در این فرهنگ، و در این مکان خاص. با اندازه گیری و عینی سازی آن مقوله ها و واقعی دانستن آن ها و انتقال آن ها به مردمانی که خارج از حرفه ما هستند، این اصطلاحات و تشخیص ها در دسترس مردم قرار می گیرند تا زندگی خود را بر مبنای آن اصطلاحات تخصصی بنا کنند. در نتیجه به صورت راه و روش شناسایی و درک زندگی در می آیند و به این ترتیب، وقتی گفتمان بیماری را بنا می نهیم، در عین حال سازنده جامعه ای نیز می شویم که در آن، بیماری، رایج ترین راه برای شناخت و درک خویشتن است.

  •  

"هر معنویتی که بر خیالبافی و کنار گذاردن و نفی مسئولیت شخصی مبتنی باشد، به طور بالقوه اعتیاد آور است." برخی از اعضای گروه های مذهبی، ممکن است نتوانند در جهان خارج، به تنهایی زندگی کنند. همچنین افراد دارای اعتیاد معنوی می توانند کسانی باشند که از معنویت به عنوان یک راه حل جادویی برای مشکلاتی که تمایل به رویارو شدن با آن ها را ندارند، استفاده می کنند.
زمانی که فرد با هدف دستیابی به حالات هشیاری دگرگون و به منظور خوشی و لذت، و دوری جستن از رنج و درد زندگی روزمره به معنویت روی می آورد، حالت های معنوی تغییر چهره می دهند و حالت اعتیاد پیدا می کنند. بنابراین طبیعی است که این حالات برای مردمانی که در زندگانی خود مشکلاتی دارند، جاذبه دارد.

  •  

در زمینه آموزش درمانگران در این حیطه استدلال های گوناگونی مطرح شده است که یکی از آن ها موضوع "برابری" است؛ بدین معنا که هر درمانگری باید تجربه درمانجو بودن را داشته باشد تا در نتیجه، تکلیفی را به مراجع محول نکند که قبلا خود با آن ها مواجه نشده است. استدلال قوی دیگر این است که یکپارچگی، حساسیت و سلامت درمانگر، بر اثر تجزیه و تحلیل شدن یا درمان شدن افزایش می یابد.

  •  

هستی گرایی یا وجود گرایی، فلسفه ای است که هدف آن، درک یا روشن کردن تجربه بودن در جهان هستی است. بنابراین، کانون توجه آن، نحوه بودن فرد، و حالت کیفی رابطه انسان با خود، دیگران و جهان مادی است.

  •  

درمانگران هستی گرا بر این باورند که انسان در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته است. انسان آفریده شده است، از ابدیت نشأت گرفته است و پس از گذراندن یک عمر کوتاه، به ابدیت باز می گردد. پیشرفت درمانی در صورتی امکان پذیر است که مراجعان بخواهند با موهبت های وجود خود روبه رو شوند. یالوم معتقد است که این موهبت ها عبارتند از مرگ، آزادی، بی معنایی و تنهایی.
در پشت اضطراب روان نژندی که در درمانجویان ملاحظه می شود، اضطراب وجودی قرار دارد. یالوم اصرار دارد در درمان وجودی، تعارض بنیادی برخلاف تحلیل فرویدی تعارضی است که از مواجه شدن فرد با داده های لایتغیر وجودی ناشی می شود.

  •  

پدیدارشناسی با تجربه های ما از واقعیت، و نه خود واقعیت، سر و کار دارد. نتیجه اینکه در چارچوب دیدگاه پدیدارشناختی، من نمی توانم بگویم احساس یا تجربه شما، اشتباه یا غیرواقعی است؛ من فقط می توانم بگویم تجربه ای غیرمعمولی است و نتایج آزارنده ای خواهد داشت. پس دیدگاه پدیدارشناختی، عمیقا برای واقعیت دیگران، احترام قائل است. چالش درمانگر این است که مراجع خود را در کشف واقعیت خصوصی او همراهی کند که در این صورت، به ناچار جهان بینی او بر مراجع تأثیر می گذارد؛ البته هر چه درمانگر این تأثیر را محدودتر کند، بهتر است.

  •  

فرانکل معتقد بود که یک خلاء وجودی در قلب زندگی قرن بیستم وجود دارد که فقط می تواند توسط خداوند پر شود: "درباره احساس بی معنایی به خودی خود نیز می توان گفت که نوعی ناامیدی وجودی و پریشانی معنوی است تا نوعی اختلال عاطفی یا بیماری روانی." او مذهب را یک پدیده انسانی قلمداد می کرد و معتقد بود که مذهب، نتیجه چیزی است که من آن را انسانی ترین پدیده انسانی، یعنی "اراده برای کسب معنا" می دانم و ما می توانیم بگوییم که مذهب برای ی آنچه اکنون می توانیم آن را اراده ای برای کسب معنای نهایی بنامیم، ظهور کرده است.

  •  

"تلاش برای بخشایشگری زودهنگام، از فرایند شفادادن جلوگیری می کند و موجب بی اعتباری و حل نشدن احساساتی همچون درد، سوگ، گناه، شرم و خشم شده و در نتیجه مشکلات زیادی را در زندگی آن ها به وجود می آورد"
علی رغم این هشدارها، ترغیب به بخشایشگری، یکی از پر رواج ترین مداخله های معنوی است که روان درمانگران از آن استفاده می کنند. برای اینکه بخشایشگری اثربخش و شفادهنده باشد، باید توسط مراجع و در وقت مناسب صورت بگیرد، هر چند که با این وجود نیز، گاه رنجیدگی و آسیب وارده چنان عظیم است که بخشش، امکان پذیر نیست.

  •  

مذهب نیز همانند علم و درمانگری، با اینکه الهامی است اما به نحوی ساخته بشر است و در نتیجه و به ناچار، کامل نیست. هرچند در بسیاری از موارد، مذهب با شکست روبه رو شده است، یا بهتر است بگوییم بسیاری از پیروان مذهب، انسان هایی ضعیف و لغزش پذیر بوده اند، اما این بدان معنا نیست که طریقت معنوی را مسیری بیهوده بدانیم. شاید ما به یک ساختار نوین انسانی نیاز داریم که جای مذهب و معنویت را بگیرد. ساختاری که به صورتی جدید، در همان قلمرو گام بردارد و کمتر تحت تأثیر تاریخ قرار بگیرد.
واژه معنویت، برای توضیح احساسات و عواطف غیرقابل تشریح و در ارتباط با یک تجربه معنوی بر لبان افراد جاری می شود و انسان از این طریق احساس می کند که بخشی از چیزی بزرگتر است، چیزی وسیع تر از احساسی که نسبت به خود دارد. جای تعجب نیست که چنین تجربه هایی معمولا باعث بهتر شدن افراد می شوند.

  •  

یکی از خطرات مراقبت بهداشتی نوین، تخصص گرایی فزاینده آن است که در نتیجه، شخص باید تعداد بسیار زیادی از متخصصان را که با بخش یا جنبه کوچکی از وجود انسان سروکار دارند، طرف مشاوره قرار دهد. به نظر می رسد که با گذشت زمان، امکان مشاوره با یک متخصص بهداشتی که حتی سعی کند کل گرا باشد هم، در زمینه ای به دور از طب تکمیلی امکان پذیر نیست. اگر بپذیریم که انسان ها موجوداتی جسمانی، عاطفی، ذهنی و معنوی هستند، این حقیقت را نیز باید به عنوان بخشی از فرایند شفابخشی در نظر بگیریم. این همان جایی است که درمانگر کل گرا می تواند وارد گود شود؛ البته در صورتی که از طرح واقعیت معنوی در زندگی خود و مراجعان، واهمه ای نداشته باشد.

  •  

علی رغم آنچه برخی از درمانگران تصور می کنند، درمان یک فرایند فاقد ارزش نیست. البته نه به این معنا که درمانگران باید ارزش های خود را به مراجعان تحمیل کنند. مطلب پراهمیت این است که درمانگران درباره ارزش هایی که اساس کار آن ها را تشکیل می دهد، با خود و مراجعان خود صادق باشند.
به عقیده ریچاردز و برگین مراجعی که اعمالش با نظام ارزش هایش متناقض باشد، گرفتار پریشانی عاطفی و بین فردی می شود. آن ها معتقدند که باید به مراجع کمک کرد تا از این تناقض ها آگاه شود و دریابد که باورهای معنوی و مذهبی خودش باعث شکل گیری اضطراب و خشم می شوند، یا به او آرامش و نیرو می بخشند.

 


نظام فلسفی هگل با نادیده انگاری فردیت آدمی، ارزش او را در نسبت با فرجام تاریخ می سنجد؛ کگور با واکنش در برابر این اندیشه هگل که "آزادی فرد، انتزاعی، دروغین و غیر واقعی است" می گوید: "فرد آدمی از نوع آدمی برتر است". به سخن ساده تر هر انسانی، ویژه است و ویژگی های او همان ویژگی های نوع، گروه و جامعه نیست و از همین رو سخن گفتن درباره فرد فقط با نظر به صفت های کلی گروه، جامعه و نوع بشر آن چنان که هگل می پندارد، نادیده انگاری ویژگی های منحصر به فرد هر انسانی است.

  •  

کگور در وصف جامع تر عصر خود، به ویژگی هایی چون سطحی بودن، اندیشه انتزاعی و بی شور، بیگانگی با سکوت، تنزل عشق تا حد هوسرانی و اهمیت و سلطه باورهای همگانی اشاره کرده و بر این باور است که مطبوعات در شکل گیری و گسترش این ویژگی ها و همچنین عدم پایبندی انسان ها نقش داشته اند. "امروزه همه کس، همه چیز می داند اما به هیچ چیز پایبند نیست"

  •  

سطح حسی و اخلاقی متضاد یکدیگرند و گزینش یکی مستم رهایی دیگری است. از همین رو زندگی آدمی عرصه امکان های متضاد بیشمار و در نتیجه گزینش های بی پایان است و در همین گزینش هاست که او به خود واقعیت می بخشد.
دیگر آنکه گذر از سطح اخلاقی به سطح دینی، حرکتی خردمندانه و گام به گام نیست؛ بلکه جهش است و حاصل این جهش یعنی ایمان نیز وضعیتی قطعی نیست و از همین رو همواره بین ایمان و بی ایمانی، نبرد هست. آگاهی به این چگونگی هاست که زندگی آدمی را با نگرانی، بیم، هراس و اضطراب همراه می سازد. بدین سان زندگی آدمی، برگزیدن است؛ گزینشی که با خطر همراه است زیرا او حاصل همین گزینش هاست؛ آدمی آفریده خداست ولی او آزاد آفریده شده و می تواند برگزیند و از این رو، خود سازنده خود است.

  •  

نیچه شکوفایی فرهنگ و هنر یونانی را نتیجه هم آمیزی دو الهه نمادین یعنی آپولون و دیونیسوس می داند، آپولون نماد نظم و خردمندی است و دیونیسوس شور و شوق و سرمستی؛ نیچه می پندارد با اندیشه سقراط و افلاطون جنبه آپولونی فرهنگ یونان برجسته و جنبه دیونیسوسی آن نادیده گرفته شد و بدین ترتیب انحطاط فرهنگی غرب آغاز و با آموزه های زاهدانه مسیحیت ادامه یافت.
نیچه در نقد وضعیت فرهنگی زمانه خود، به افلاطون باز می گردد و بر آن است باور و توجه افلاطون به جهان برین یا جهان معنا که پاینده و جاودان است، به ناچیز انگاری جهان زمینی و زندگی گذرای این جهان انجامید و مسیحیت نیز که گونه ای افلاطون گرایی است، زندگی زمینی و جسمانی و میل ها را انکار کرده و به آن "نه" گفت.

  •  

آدمی در آغاز چون شتر است که بار سنگین ارزش های تحریف شده و دروغین را به دوش می کشد. در دگرگونی نخست، شتر، شیر می شود و بار سنگین را فرو می افکند. اما بار، اژدهایی می شود که روی پولک هایش، "تو باید" می درخشد. شیر با اژدها می جنگد، بر او پیروز می شود و به جای "تو باید"، "من می خواهم" می گذارد. شیر از شتر فراتر رفته و به ارزش های تحریف شده و دروغین، "نه" می گوید اما توان آفریدن ارزش های نو را ندارد. از این رو در دگرگونی دیگر، شیر، کودک می شود. او که اکنون بی گناه و آغاز راه است، به زندگی "آری" می گوید و می تواند ارزش های نو بیافریند. به نظر می رسد کودک نماد فیلسوفی است آفریننده ارزش های تو.

  •  

هایدگر گفتگو های بیهوده و سطحی، کنجکاوی و ابهام را نشانه های روزمره گی بر می شمرد: گفتگوهای روزمره سطحی، نادقیق و همسو با پیش فرض های همگانی هستند و از این رو بی بنیاد و بیهوده اند و بنیاد داوری درباره درستی آن ها نیز پذیرش همگانی است. نشانه دیگر پیوند دازاین با جهان و دیگران، کنجکاوی روزمره است. از این در زندگی معمولی، به هر چیزی می پردازد و می خواهد از همه چیز سر در بیاورد ولی به ژرفای هیچ چیز نرفته و در آن نمی ماند. کنجکاوی باعث می شود بعد از دریافت چیزی، به چیزهای دیگر رو کند. سرانجام گفتگوی همگان درباره همه چیز سبب می شود مرز بین سخن و فهم دقیق و نادقیق محو شود و از این رو ابهام، نشانه دیگر روزمره گی است.

  •  

هایدگر در توصیف چگونگی بودن آدمی به امکان هایی چون مرگ، نگرانی و اضطراب اشاره می کند که می توانند زمینه برون رفت از روزمره گی و غفلت را فراهم کند؛ انسان اصیل کسی است که شجاعانه، نگرانی و اضطراب را حفظ می کند و به مرگ همچون امکانی می نگرد که همه امکان های دیگر زندگی را نابود می کند. این نگرش مانعی است بر سر راه گم شدن در دیگران به شیوه هایی چون گفت و گو های بیهوده درباره همه چیز، کنجکاوی های سطحی و در نتیجه احساس بی نیازی و بی تفاوتی درباره آن چه ژرف است و تفاوت آن با آن چه سطحی است. به سخن دیگر غوطه وری دازاین در زندگانی روزمره به او حالتی از آشنایی با جهان و آسایش و آرامش می دهد که همانا از خود بیگانگی است.

  •  

شرط لازم دیگر برای به خود آمدن، خود را یافتن و خودشدن، تجربه "موقعیت های مرزی" است. تجربه موقعیت های مرزی، تجربه مرز بودن و نبودن آدمی است؛ حالت هایی که آدمی در اوج شور و شادی و سرشاری و حرارت و یا در ژرفای درد و اندوه و رنج و حیرت و سرگشتگی تجربه می کند؛ تجربه هایی چون رویارویی با مرگ، جنگ، شکست، گناه، رنج، عشق و حضور خدا. در چنین وضعیت هایی است که آدمی در می یابد به راستی کیست و هستی او می شکند. در رویارویی با چنین تجربه هایی "فراتر رفتن از خود" یا به تعبیر یاسپرس " فراروندگی" ممکن می شود.

  •  

به باور مارسل در فلسفه، پرسنده نمی تواند موضوع بررسی را رویاروی خود قرار دهد زیرا خود درگیر و جزئی از آن است و از این رو به جای "مسئله" با "راز" روبرو هستیم؛ در این جا سخن بر سر زندگانی است که موج آساست، اوج می گیرد، فرود می آید، ناپدید می شود و دوباره آشکار می شود. بدین سان گرچه مسئله بعد از حل کنار نهادنی است ولی راز حتی اگر آشکار شود، کنار نهادنی نیست چون چه بسا ناپدید شود. پس تفاوت علم و فلسفه و موضوع های آن مسئله و راز، بنیادی است و اگر رازهایی چون عشق، مرگ، ایمان، امید و وفاداری، همچون مسئله نگریسته شوند، به بیراهه رفته ایم و این خطایی است که چه بسا در طول تاریخ فلسفه و بویژه در فلسفه پوزیتیویزم رخ داده است.

  •  

یک فرض اساسی درمان وجودی این است که ما قربانی شرایط و اوضاع و احوال نیستیم، زیرا تا حد زیادی ما آن چیزی هستیم که برای بودن انتخاب می کنیم. بنابراین یکی از اهداف فرایند درمان، به چالش کشاندن مراجعان برای کشف راه های جدید و انتخاب از بین این راه هاست. "درمان وجودی نهایتا فرایند کشف ارزش و معنایی است که ما می توانیم آن را در زندگی بیابیم". وظیفه اصلی درمانگر این است که مراجعان را برای مورد توجه قرار دادن آنچه که درباره آن مصمم هستند تشویق کند، به طوری که بتوانند مسیری را در زندگی پیش گیرند. رویکرد وجودی، توانایی افراد را در انتخاب آگاهانه زندگیشان در نظر می گیرد.

  •  

طبق نظر رولو می، فردیت یافتن فرایندی خودبخودی نیست. با وجود این افراد میل به تحقق قابلیت های خویش دارند. این "جرات بودن" است و انتخاب های ما تعیین کننده نوع شخصیت ماست. کشمکشی همیشگی در درون ما وجود دارد. گرچه ما خواهان حرکت به سوی کمال و استقلال هستیم، اما به این امر واقفیم که رشد غالبا فرایند دردناکی است. به این دلیل که نزاع و کشمکشی بین امنیت و وابستگی و خوشی ها و رنج های ناشی از رشد وجود دارد.

  •  

به طور کلی بر اساس دیدگاه یالوم، روان درمانی وجودی به نوعی از هر یک از این فلاسفه اثر پذیرفته است از داستایوفسکی: خلاقیت، بی معنایی، مرگ. از کگور اضطراب خلاق، یاس، ترس و وحشت، احساس گناه، نیستی. از نیچه: مرگ، خود کشی، اراده. از هایدگر: زندگی اصیل، دلسوزی، مرگ، احساس گناه، مسئولیت پذیری فردی، انزوا. از سارتر: بی معنایی، مسئولیت پذیری، انتخاب. از بوبر: روابط بین فردی، دور نمای "من-تو"در درمان، تعالی خود.

  •  

حس انزوا زمانی حادث می شود که ما متوجه می شویم برای تایید خود نمی توانیم به دیگران تکیه کنیم، یعنی باید به تنهایی به زندگی خود معنا دهیم و به تنهایی تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم. اگر ما زمانی که تنها هستیم، قادر به تحمل خویش نباشیم، چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم فرد دیگری از معاشرت و مصاحبت با ما مستفیض گردد؟ قبل از اینکه بتوانیم با دیگران هر گونه رابطه پایداری برقرار کنیم باید با خودمان رابطه داشته باشیم. ما باید یاد بگیریم که به خودمان توجه کنیم. قبل از اینکه بتوانیم صادقانه با دیگران تعامل کرده و همراه شویم، باید بتوانیم تنهایی را تجربه کنیم.

  •  

در دیدگاه معنا درمانی اعتقاد بر آن است که رنج انسان، یعنی جنبه های غم انگیز و منفی زندگی، می تواند به واسطه ایستادگی فرد در مقابل رنج به موفقیت تبدیل شود. افراد می توانند با درد، احساس گناه، یاس و مرگ روبرو شوند و در این مواجهه، یاس و ناامیدی را به مبارزه طلبیده و در نتیجه بر آن غلبه یابند. در عین حال "معنا" چیزی نیست که ما بتوانیم مستقیما آن را جستجو کرده و به دست آوریم. شگفت این که هر چه ما آن را به طریق منطقی تری جستجو کنیم، بیشتر احتمال دارد که آن را از دست بدهیم. یالوم و فرانکل در اصل بر این نکته توافق دارند که "معنا" همانند لذت باید به طور غیر مستقیم مورد جستجو قرار گیرد. یافتن معنا در زندگی، نتیجه قبول مسئولیت است و این مسئولیت پذیری برای خلق عشق، کار و سازندگی اامی است.

  •  

بنابر نظر رولو می، آزادی و اضطراب دو جنبه از یک موضوع هستند؛ اضطراب و هیجان توام با ایجاد عقیده جدید به یکدیگر مرتبطند. بنابراین ما اضطراب را زمانی تجربه خواهیم کرد که از آزادی خود برای رفتن از امور معلوم به سوی امور ناشناخته استفاده کنیم. بسیاری از ما به خاطر ترس، سعی می کنیم تا از چنین جهشی به سوی ناشناخته ها خودداری کنیم. "ما فقط از طریق خطر نکردن یعنی نادیده گرفتن آزادی خود می توانیم از اضطراب دوری کنیم. اکثر افراد به خاطر آنکه افکار و عقاید نوآورشان قبل از آنکه به سطح خود آگاهی برسد به وسیله اضطراب سد شده است، هرگز از بسیاری از این افکار و عقاید خود آگاهی نمی یابند."

  •  

جنبه دیگر تجربه مربوط به حضور مراجع در درمان وجودی رو به رو شدن با نگرانی های اساسی به جای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات آنی است. رولو می بیان می دارد که تجارب عمده از قبیل تولد، مرگ، عشق، اضطراب و احساس گناه مسایلی نیستند که قابل حل باشند، بلکه معماهایی هستند که می باید مورد توجه و شناخت قرار گیرند. بنابراین ما باید در درمان از حل مسایل تنها به عنوان راهی برای روشن تر کردن هر چه بیشتر معماهای زندگی صحبت کنیم.

  •  

فرانکل قویا معتقد است که هیچ گاه آزادی از ما گرفته نمی شود، زیرا ما می توانیم حداقل نگرش خود را به سوی هریک از موقعیت ها و شرایط معین تغییر دهیم. "حتی در یک موقعیت شدیدا طاقت فرسا افراد قادرند لااقل صاحب اختیار خود باشند. زیرا دیدگاهی که آن ها نسبت به درد و رنج دارند از انتخاب آن ها ناشی می شود. زندگی در اصل به معنای به انجام رساندن وظایفی که همواره بر عهده فرد است و نیز بر عهده گرفتن مسئولیت یافتن پاسخ صحیح در قبال مشکلات می باشد" او معتقد است که آزادی انسان آزادی از شرایط نیست. بلکه توانایی او برای ایستادن در مقابل شرایط است.

  •  

هدف اصلی درمان وجودی ایجاد زندگی ظاهرا راحت تر و امن تر نیست، بلکه هدف آن تشویق مراجعان است تا نسبت به شناخت درباره منابع اضطراب و ناامنی پذیراتر باشند. مواجهه با اضطراب وجودی مستم آن است که به زندگی به عنوان حادثه ای مخاطره آمیز نگریسته شود، نه پنهان شدن در پس امنیت های به ظاهر حفاظت کننده.

  •  

از نقطه نظر وجودی، اضطراب یک ویژگی اساسی وجود انسان است. بنابراین اضطراب وما آسیب زا نیست، بلکه می تواند نیروی انگیزشی قوی برای رشد نیز باشد. اضطراب نتیجه برخورداری از حق انتخاب بدون داشتن الگویی مشخص و بدون اطلاع از پیامدهای این انتخاب است همچنین نتیجه آگاهی از مسئولیت در مقابل عواقب اعمال خویش می باشد. از نظر کگور اضطراب وجودی عبارت است از سردرگمی ناشی از آزادی و اختیار.
در پاره ای از موارد ما می دانیم که برای به وجود آمدن ابعاد جدید در خودمان، می بایست نقش های گذشته مان فراموش شود. آگاهی از اینکه ما برای رشد و نمو باید راه ها و شیوه های ناآشنا و جدید را جایگزین راه ها و شیوه های آشنا و اطمینان بخش نماییم، خود منبع اضطراب است.

  •  

"اگر ما انسان را همان گونه که هست بپذیریم، بر وخامت اوضاع او می افزاییم. اما اگر او را همان گونه که باید باشد بپذیریم، به او در شدن آنچه که می تواند بشود، یاری رسانده ایم." فرانکل این را به عنوان یک تکلیف درمانی در نظر می گیرد تا با آن مراجعان را به منظور اصیل و کامل شدنشان از طریق درگیر ساختن و مسئولیت پذیر کردن آن ها نسبت به زندگی به چالش بکشاند.


سه گونه روان، سه گونه نیایش:
خداوندگارا، کمانی در دستان توام. مرا می کش، مهل تا بپوسم
خداوندگارا، چندانم مکش اما، که بشکنم.
خداوندگارا، چندانم بکش تا بشکنم، باری چه باک از شکستنم.

  •  

انسان می تواند به خود بگوید که در عین خشنودی و عافیت است، می تواند بگوید که نیاز دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده رفتن است؛ اما دل از رفتن سرباز می زند و همچنان که سنگ ها و سبزه ها را چنگ زده است، التماس می کند: "اندکی بمان!" جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم، و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را، نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می کشند، ترک کنیم.

  •  

گاه و بی گاه، ندایی نوشین از عمق دلم برمی خیزد که: "ترس نداشته باش. من قانون می گذارم و نظم می آفرینم. من خدا هستم. ایمان داشته باش." اما به یک باره از اعماق وجودم صدای غرشی سنگین می آید و آن صدای نوشین خاموش می شود: "خودستایی موقوف! من قانونت را باطل می کنم، نظمت را برهم می زنم، و تو را هم نابود. من هرج و مرج هستم."
می گویند که خورشید گاهی در مسیر حرکت خود می ایستد تا برای شنیدن آواز دخترکی جوان گوش بخواباند. کاشکی این گفته حقیقت می داشت. چه می شد اگر ضرورت، با افسون دختری آوازه خوان، مسیر خود را عوض می کرد! چه می شد اگر می توانستیم با گریه و خنده و آواز، قانونی بیافرینیم تا بر روی هرج و مرج نظم برقرار کند! چه می شد اگر صدای نوشین درون ما می توانست خروش را بپوشاند!

  •  

تنها وظیفه ام این بود که این چهره را با همه حوصله و عشق و مهارتی که در وسعم بود، بپردازم. آن را "بپردازم؟" یعنی آن را به شعله بدل سازم و چنانچه پیش از آمدن مرگ فرصت می داشتم، این شعله را مبدل به نور کنم تا اینکه چیزی از من نماند که عزرائیل آن را ببرد. چرا که بزرگ ترین جاه طلبی ام این بود که برای مرگ چیزی به جز چند استخوان باقی نگذارم.

  •  

پدربزرگ نخستین کسی بود که مرا واداشت آرزوی مرگ نکنم، تا مرده های درونم نمیرند. از آن زمان به بعد، عزیزان از دست رفته بسیاری فروافتاده اند، نه به گور که به خاطره ام و من اکنون می دانم، مادام که زنده ام، آنان نیز زنده خواهند بود.

  •  

آرام که تماشایش می کردم، به فکرم می رسید شاید همان "نریدی" باشد که در افسانه های پریان آمده است و تخیل در ذهن کودکی ام دست به کار می شد: پدرم شبی که از کنار رود می گذشته، در زیر نور ماه او را در حال رقص دیده، چنگ انداخته و دستمالش را ربوده بود. و چنین بود که او را به خانه آورده و به زنی اختیارش کرده بود. اکنون، مادرم تمام روز در خانه رفت و آمد می کرد تا دستمال را بجوید و آن را بر روی سرش بیندازد و دوباره نریدی بشود و عزیمت کند.
رفت و آمدش را تماشا می کردم و گشودن جالباسی و صندوقچه ها را، باز کردن سبوها را، خم شدن برای نگریستن به زیر رختخواب را، و بر خود می لرزیدم که مبادا دستمال جادویی اش را بیابد و ناپیدا شود. این ترس سال ها طول کشید و بر روح تازه تولد یافته ام زخمی عمیق بر جای نهاد. حتی امروز هم این زخم همچنان تبیین ناپذیرتر باقی است. تمامی مردم و اندیشه هایی را که دوست می دارم با رنج و درد، نگاه می کنم؛ چون می دانم که آن ها در جست و جوی دستمالشان هستند تا عزیمت کنند.

  •  

شرح جزء به جزء یادهای کودکی ام به دلیل افسون بزرگشان نیست. برای آن است که در این دوره، چون رؤیا، رویدادی به ظاهر کم اهمیت سیمای مثله نشده و حقیقی روح را بیشتر از تجزیه و تحلیل روانکاوی آشکار می سازد. وسیله بیان در کودکی یا رؤیا بسیار ساده است. و از این رو، ظریف ترین غنای درونی هم بدون شاخ و برگ تحویل می شود و تنها جوهر بر جای می ماند. ذهن کودک صاف و تنش لطیف است. خورشید، ماه، باران، باد و سکوت بر او فرود می آیند. او خمیر ورآمده است و آن ها او را در می آورند: کودک با ولع دنیا را می بلعد، دستگاه گوارشی او آن را می پذیرد، هضمش می کند و به کودک تبدیلش می سازد.

  •  

"چرا گریه می کنی؟ چه خیال کردی؟ او مرد، همه می میریم." اما من به موهای بور، چشمان درشت، لبان قرمزی که مرا می بوسید، فکر می کردم و حالا.جیغ زدم که: "و موهایش، لبانش، چشمانش؟ ."
- از بین رفتند. خاک آن ها را خورد.
- چرا، چرا؟ نمی خواهم مردم بمیرند؟
خالویم تکانی به شانه هایش داد و گفت: "وقتی بزرگ شدی، چرایش را در می یابی." من هیچ گاه درنیافتم، بزرگ شدم، پیر شدم، و هیچ گاه درنیافتم.

  •  

"تاریخ مقدس" موضوع مورد علاقه ام بود. قصه پریانی بود عجیب، پر از ظرایف با مارهایی که حرف می زدند، طوفان ها و رنگین کمان ها، ان و آدم کشان. برادر، برادر می کشت. پدری می خواست تنها پسرش را سر ببرد. خداوند هر دو دقیقه یک بار دخالت می کرد و سهم کشتارش را انجام می داد. آدم ها، بی آنکه پایشان تر شود، از دریا می گذشتند.
این ها را نمی فهمیدیم. از معلم می پرسیدیم، و او سرفه می کرد، از روی خشم ترکه اش را بلند می کرد و داد می زد: "فضولی موقوف! چندبار باید به شما بگویم که حرف بی حرف!" و ما که: "قربان، آخر ما نمی فهمیم." معلم جواب می داد: "این ها همه کار خداست. به ما نیامده که بفهمیم. گناه دارد."

  •  

بزرگ تر می شدم و در درونم آرزوهای دیرینه نیز بزرگ تر می شدند. حال آنکه آرزوهای نو در کنار آن ها جوانه می زدند. افسانه های قدیسان دیگر به خفقانم دچار می کردند. باور از دست نداده بودم. باور داشتم، اما اکنون قدیسان در نظرم آدم های بره واری جلوه می کردند. ایشان دم به دم در مقابل خدا سر تسلیم فرود می آوردند و بلی قربان گویی می کردند. خون کرت در درونم بیدار گشته بود. بی آنکه این معنا را در ذهنم تفسیر کنم، حس ششم من دریافته بود که انسان واقعی کسی است که مقاومت می کند، مبارزه می کند و به هنگام نیاز بزرگ نمی ترسد از اینکه به خدا هم "نه" بگوید.

  •  

هر چه رمان به دستمان می افتاد، می خواندیم. ذهنمان آتش می گرفت، مرزهای میان واقعیت و تخیل، حقیقت و شعر از بین می رفت و چنین می نمود که روح انسان توانایی قبول و کارآیی همه چیز را دارد. اما ذهنم هرچه بازتر می شد و مرزهای حقیقت را پس می راند، به همان میزان قلبم از اندوه آکنده می شد. زندگی برایم بیش از اندازه تنگ می نمود. و چون نمی توانستم در آن بگنجم، آرزوی مرگ می کردم. تنها مرگ بود که جلوه بی کرانگی داشت و بنابراین می توانستم در آن بگنجم.

  •  

جوانی جانوری کور و ناهمگن است. غذا می خواهد؛ اما نمی خورد. خجالت می کشد بخورد. خوشبختی در کوچه می گردد و کافی است که سری برای آن تکان دهد و خوشبختی از روی میل می آید؛ اما سر تکان نمی دهد، شیر آب را باز می کند و می گذارد تا زمان بدون مصرف جاری و گم شود. گویی زمان آب است. جوانی چنین است: جانوری که خودش نمی داند جانور است.

  •  

با دلی پردرد ایشان را ترک گفتم؛ گویی تازه از مراسم خاکسپاری بازگشته ام. با خود اندیشیدم، فضایل کوچک خطرناک تر از رذایل کوچک است. اگر ایشان خوب آواز نمی خواندند و خوب نمی نواختند، به مهمانی ها دعوت نمی شدند، مست نمی کردند، وقتشان را به بطالت نمی گذراندند، و نجات می یافتند. اما در حال و روز کنونی، با آوای زیبا و نواختن گیتار، راه سقوط در پیش گرفته بودند.

  •  

مبارزه میان واقعیت و تخیل، خدای آفریننده و انسان آفریننده، لحظه ای بر جانم سکر شراب ریخته بود. هر انسانی در کارزار با دشمن، هیئت او را به خود می گیرد. کارزار با خدا، حتی به قیمت نابودی ام، مرا شادمان می ساخت. او برای آفریدن دنیا، گل برگرفت، من کلمات را بر گرفتم. او انسان ها را آفرید که می بینیم بر روی زمین می خزند. و من، با هوا و تخیل، ماده های سازنده رؤیا، انسان های دیگری با روح بیشتر سرشته می کنم: انسان هایی که در برابر تاراج زمان مقاومت می کنند. در حالی که انسان های خدا می مردند، انسان های من زنده می ماندند. اکنون، با یادآوری این غرور شیطانی، احساس شرم می کنم. اما آن وقت جوان بودم و جوانی یعنی ویران کردن دنیا، و درانداختن طرحی نو.

  •  

دریافتم که سعادت زمینی به قد و قامت انسان دوخته شده است. سعادت پرنده ای نادر نیست که گاهی در آسمانش بجوییم و زمانی در ذهنمان. سعادت پرنده ای دست آموز است که در حیاط خانه هایمان یافت می شود.

  •  

- خوشبختی بیش از نیاز مردی جوان بود. در خطر بودم.
- در خطر چه چیز؟
- یکی از این دو امکان: یا به این خوشبختی خو می گرفتم که در این صورت عظمت و جلالش را از دست می دادم؛ یا به آن خو نمی گرفتم و همواره بزرگش می داشتم که در آن صورت کاملا خود را می باختم. یک بار زنبوری دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم.

  •  

روح خام جوانی منظره تحویل زیبایی را به عدم، در حالی که خداوند در کناری ایستاده است و فراموش می کند دستش را بلند کند و آن را جاودانه سازد، به سادگی تحمل نمی کند. آدم جوان به خود می گوید: "اگر خدا می بودم، جاودانگی را با گشاده دستی قسمت می کردم و هرگز نمی گذاشتم پیکری زیبا با روحی دلاور بر خاک شود. این دیگر چگونه خدایی است که زیبا و زشت، دلاور و جبان، را در یک گندچاله پرتاب می کند؛ بدون ملاحظه پا بر سرشان می گذارد و آنان را به خاک بدل می کند؟ یا عادل و یا قادر مطلق نیست - والا نمی فهمد!." آدم جوان، اغلب بی آنکه آگاه باشد، پنهانی شروع به سرشتن خدایی در درونش کرده است که مایه شرمندگی دل او نمی شود.

  •  

تا مدتی به صحبت هایش گوش می دادم، وارد دنیای افکارش می شدم، و اگر کمکی از دستم بر می آمد، با کمال میل برایش انجام می دادم. اما به محض اینکه گفت و گو و ارتباط طولانی می شد، در خود فرو می رفتم و آرزوی تنهایی می کردم. مردم احساس می کردند که نیازی به ایشان ندارم و می توانستم بدون گفت وگو با آنان زندگی کنم، و این را بر من نمی بخشیدند. آدم هایی اندک وجود داشتند که می توانستم بی آنکه احساس ددگی کنم، تا قیام قیامت با آنان زندگی کنم.

  •  

احساس می کردم که خداوند در اتاق من است و بر روی بالشم خم شده است. اگر دست دراز می کردم، یقین داشتم که خدا را لمس می کردم. اما من مانند توماس شکاک نبودم؛ نیازی به این کار نداشتم. این یقین را یک زن به من داده بود باز هم می گویم، یک زن و نه عبادت یا روزه داری. آری، "زن" بود که خداوند را به اتاقم آورد. خداوند خیرش دهاد.
از آن وقت تاکنون همواره با خود گفته ام: آیا گناه هم می تواند در خدمت خدا باشد؟ می دانم که می گویی، در صورتی که توبه کرده باشی، این امر حتمی است. همه این حرف را می زنند. اما من توبه نکردم. آشکار می گویم– بگذار صاعقه خداوند بر من فرود آید و به خاکسترم بدل گرداند - که توبه نکردم و توبه نخواهم کرد. اگر دست بدهد، دوباره آن کار را خواهم کرد.

  •  

او به انسان ها بیش از توان دریافتنشان، بخشایش کرد و از آنان بیش از توان بخشایششان طلب نمود. مطرود و غمگین مرد و چیزی به جز خنده تلخ روحی مغرور و زخم خورده از او برجای نماند. او شهابی بود که برای لحظه ای تاریکی را مغلوب ساخت و آن گاه نابود شد. همه ما این چنین نابود می شویم و زمین هم این چنین نابود می شود. اما این حقیقت، تسلایی به بار نمی آورد و مایه توجیهی نیز برای "او" که ما را می زایاند و آن گاه نابودمان می سازد، نیست.

  •  

تو ناتوانی خویش را از پیشتر رفتن یافتی. "گرداب مرموز" نامی است که به آنچه نمی توانیم پل بزنیم، می دهیم. گردابی وجود ندارد، پایانی برای راه نیست؛ تنها روح انسان وجود دارد که به هر چیزی مطابق دلاوری یا کم دلی خود نام می دهد، مسیح، بودا، و موسی، گرداب مرموز را یافتند. اما ایشان پل به پا کردند و رد شدند. اکنون قرن هاست که انسان ها پشت سر آنان رد می شوند.

  •  

در شعله ملایم پیه سوزها، به قیافه مردانه و ریاضت کشانه مسیح نگریستن گرفتم. با دیدن دست های نازکی که دستگیره دنیا را محکم گرفته بود و آن را از سقوط به وادی هرج و مرج باز می داشت، دریافتم که اینجا بر روی زمین، مسیح بندری نبود که بتوان در آن لنگر انداخت، بلکه بندری بود که نقطه عزیمت و دور شدن از ساحل بود و رویارو شدن با دریایی وحشی و طوفانی، و سپس مبارزه ای دراز برای لنگر انداختن در خدا. مسیح، پایان نیست که آغاز است. او، "خوش آمدید" نیست که "سفر به خیر" است. او در ململ ابرها نیارمیده است، بلکه با چشمانی دوخته شده به ستاره قطبی و دست هایی کلیدشده در سکان، همچون ما آماج حمله خیزاب هاست. برای همین بود که دوستش می داشتم؛ برای همین بود که از پی او می رفتم

  •  

اگر خواهان غلبه بر وسوسه هستی، فقط یک راه وجود دارد: تنگ در آغوشش گیری از آن بچش، و یاد بگیر که خوارش بداری. آن گاه دیگر، وسوسه ات نخواهد کرد. والا صد سال هم که زندگی کنی و از زن لذت نبری، در خواب یا بیداری به سراغت می آید و رؤیا و روحت را می آید. یک بار گفته ام و باز می گویم: هرکس غرایزش را ریشه کن کند، قدرتش را ریشه کن کرده است. چون این ماده تاریک را با زمان، و انضباط می توان بدل به روح ساخت.

  •  

او به من چیزی داده بود که اسم آن را خود وی "چشم فیل" گذاشته بود- توانایی دیدن همه چیز گویی برای نخستین بار و سلام گفتن به آن ها، دیدن همه چیز گویی برای آخرین بار و وداع گفتن با آن ها.

  •  

تو شعر می سرایی. تو نیز از فقر و ظلم و خباثت سخن می گویی- گستاخی سخن گفتن داری. با بدل ساختن درد ما به زیبایی، خودت را از شر آن خلاص می کنی. مرده شور زیبایی را ببرند وقتی آدمی را وامی دارد که رنج انسانی را فراموش کند!

  •  

ایمان تهی از امید. شاید، در نظرم نه حقیقی ترین که متهورانه ترین ایمان بود. امید مابعدالطبیعی را طعمه ای می انگاشتم که انسان های واقعی به آن دندان نمی زدند. خواستار چیزی بودم که به قامت انسان برازنده بود، انسانی که زنجموره نمی کند، تن به خواهش نمی دهد و عجز و لابه نمی کند. آری، این بود آنچه می خواستم صد آفرین به نیچه، قاتل خدا، او بود که به من شهامت داد تا بگویم: این است آنچه می خواستم

  •  

- آهای مرد، آی خروس کوچولوی دو پای پرکنده! راست است که خورشید صبحگاهان در نمی آید مگر آنکه تو بخوانی۔
پرستار می خندید و می گفت: "در هذیان تب، چه ها می بافی"
-بنویس: کرمی در قلب خدا می خوابد و در رؤیا می بیند که خدا وجود ندارد
بنویس: اگر قلبم را بگشایی، کوهی صعب و متنوع می یایی و انسانی به تنهایی از آن بالا می رود.
این را هم بنویس: ای درخت بادام پریشان دماغ، اگر اکنون در قلب زمستان شه کنی، برف می آید و نابودت می کند. و درخت بادام هر بهار پاسخ می دهد: "بگذار بیاید"

  •  

دیده اش را به من دوخت، به این امید که نفوذ رنج بشری را در چهره ام ببیند. اما طعنه آلود پاسخ دادم: "شرم آور است که من هم آب نباتی برای شیرین کردن کام نمی مکم، یکی از آن تولیدات خوشمزه هنر شیرینی سازی بشری: خدا، وطن، یا - دلخواه تو- کارل ماکس. یک بار خوشبخت ترین آدم های دنیا را دیدار کردم. دو آب نبات را یکجا می مکید: مسیح و مارکس را. از آنجا که هم مسیحی متعصب و کمونیست متعصب بود، همه مسائل زندگی اش را، اعم از زمینی و آسمانی، حل کرد."

  •  

تماس مستقیم با انسان ها را همواره ملال آور یافته بودم. خوشحال می شدم که در حد توان خویش به آنان کمک کنم؛ اما از دور. همه را دوست می داشتم و با آنان همدلی می کردم؛ اما از دور. هرگاه نزدیک می آمدم، محال بود که بتوانم زمانی دراز آنان را تحمل کنم. آنان نیز همین احساس را داشتند و جدا می شدیم. من عشقی پرشور به تنهایی و سکوت دارم. می توانم ساعت ها به آتش یا دریا خیره شوم، بی آنکه نیاز به مصاحب دیگری داشته باشم.

  •  

راهنمای شکست ناپذیر سفر بودایی، دلسوزی است. از طریق دلسوزی، خود را از جسم هایمان رهایی می دهیم، حجاب را بر می دریم و با "عدم" در هم می آمیزیم. "ما همه یگانه ایم، و این یگانه رنج می برد، باید رهایی اش دهیم. حتی اگر یک قطره لرزان آب رنج ببرد، من رنج می برم. چهار حقیقت والا در ذهنم می شکند. این دنیا، شبکه ای است که در آن گرفتار آمده ایم. مرگ رهایی مان نمی دهد؛ زیرا تولدی دیگر خواهیم یافت. بیایید تا بر تشنگی چیره شویم، بیایید تا آرزو را ریشه کن کنیم، بیایید تا اندرونه مان را تهی کنیم! نگو که می خواهم بمیرم، یا نمی خواهم بمیرم. بگو: هیچ چیز نمی خواهم. ذهنت را فراتر از آرزو و امید برنشان و آن گاه، در حالی که هنوز در این دنیا هستی، قادر خواهی بود به حوزه زیبایی نیستی در آیی. با بازویت، چرخ تولد دیگر را متوقف خواهی کرد."

  •  

ناگهان پرنده ماهی ای از وسط آن ها باله های کوچکش را باز می کرد، از آب دریا خیز بر می داشت تا هوا را تنفس کند. چنین کاری از سرشت او دور بود؛ اما در عین حال همه عمر در آب زیستن را نمی توانست. از این رو آرزو کرده بود تا از سرنوشت خویش فراتر رود، و برای لحظه ای گذرا، فراخور تحمل خویش، هوا را تنفس کند و پرنده ای شود. ولی همین کفایت می کرد. این لحظه گذرا ابدیت بود. معنای ابدیت همین است.با خود گفتم: کاش می توانستم روحی را سرشته کنم که برای لحظه ای زودگذر هم شده، بتواند خیز بردارد و محدودیت های بشری را در هم ریزد. از ضرورت بگریزد. شادی ها، غم ها، پندارها و خدایان را پشت سر گذارد و هوای نیالوده و غیر مس را تنفس کند.

  •  

این کرم ابریشم حقیر، چگونه می توانست چنان ابریشم ملکوتی از درونش بیرون دهد؟ کرم ابریشم، جاه طلب ترین کرم هاست. چیزی به جز شکم و دهان نیست. این مستراح کثیف دوسوراخه، می خورد و دفع می کند و دوباره می خورد. سپس ناگهان، تمام غذا بدل به ابریشم می گردد. انسان نیز چنین است. آسمان و زمین می درخشد، اندیشه ها با ابریشم های گران قیمتی که انسان بر آن ها پیچیده است، می درخشد. ناگهان پای غول آسایی، کرم معجز نما را لگد می کند.

  •  

می دانستم که قلب نه انسان به تسلا نیاز دایم دارد، نیازی که ذهن، آن سفسطه گر مکرساز، پیوسته آماده برآوردن آن است. اندک اندک احساس می کردم که هر مذهبی که وعده برآورده ساختن آرزوهای انسان را می دهد، تنها پناهگاه ترسوهاست و زیبنده انسان واقعی نیست. از خود می پرسیدم که آیا راه مسیح، راهی بود که به رستگاری انسان می انجامید، یا فقط قصه پریانی خوب پرداخته شده که با زیرکی و مهارت بسیار وعده بهشت و جاودانگی را می دهد تا مؤمنان هیچ گاه درنیابند که این بهشت چیزی به جز بازتاب عطش ما نیست. زیرا پس از مرگ است که می توانیم در این باره مطمئن باشیم و هیچ کس از سرزمین مردگان بازنگشته است تا این را به ما بگوید. بنابراین، بایستی دست به انتخاب نومید ترین جهان بینی ها بزنیم، و اگر برحسب تصادف خود را گول می زنیم و امید وجود دارد. چه بهتر.

  •  

احساس کردم که قلبم انبان رنج انسان شده است و یگانه راه رهایی خویش، رها کردن دیگران است. یا کوشش برای رها کردن دیگران، همین هم بس است. نیز دریافتم که دنیا واقعی است و نه شبح، و روح انسان در حجاب تن است و نه - آن گونه که بودا می گفت - در باد.
دم به دم به قلبم می گفت: قصد انجام دادن آنچه داری، بیهوده است. دنیا چنان که تو می خواهی، جایی که هیچ کس از گرسنگی، سرما، بیداد، رنج نبرد - وجود ندارد و نخواهد داشت. ولی شنیدم که قلبم از اعماق وجودم پاسخ می داد: هرچند که چنین دنیایی وجود ندارد، چون من می خواهم، به وجود خواهد آمد. آن را می خواهم، در هر تپش آن را آرزو می کنم. دنیایی را باور دارم که وجود ندارد. اما با باور داشتن آن، خواهمش آفرید. هرچه را با قدرت کافی آرزو نکرده باشیم، "عدم" می نامیم.

  •  

هدف چیست؟ مپرس، کسی نمی داند، حتی خدا. چون او هم همراه ما پیش می آید. او نیز در طلب است و در معرض خطر، او هم در معرض کشمکش است. گرسنگی و بیداد در دل وجود دارند، انبوهی از تاریکی نیز هم. این اشیایی که می بینی، شبح نیستند. هر اندازه هم پف کنی، پراکنده نخواهند شد. آن ها گوشت و استخوان هستند. به آن ها دست بزن، وجود دارند. مگر فریادی را در فضا نمی شنوی؟ آن ها فریاد می زنند. چه چیز را فریاد می زنند؟ یاری! فریادشان به سوی چه کسی است؟ تو! تو: هر انسان، به پاخیز. وظیفه ما پرسیدن سؤال نیست. وظیفه ما دست در دست هم دادن و به معراج رفتن است.

  •  

بازگشت به زادبوممان، رویدادی سرنوشت ساز است. پوسته راحت و خدعه آمیز از هم می درد، دریچه باز می شود، و همه هویت های ممکن الوقوع که کشته ایم، همه آن خودهای بهتری را که می توانسته ایم بشویم و بر اثر تنبلی و بداختری و کم دلی تحقق نیافته است، به سان اشباح ناخواسته دوباره جان می گیرند و به درون آگاهی مان جست می زنند.

  •  

به یاد گفته زوربا افتادم: "همیشه طوری عمل می کنم که انگار جاودانی ام" شیوه خدا چنین است. ما خاکیان نیز بایستی این شیوه را دنبال کنیم؛ اما نه از روی خودبزرگ بینی و گستاخی، بلکه از روی شوق روح برای تعالی. کوشش برای تقلید از خدا، تنها وسیله ما برای فرارفتن از محدودیت های بشری است. هرچند که این فراروی لحظه ای پیش نیاید (پرنده ماهی را به یاد بیاورید). مادام که در تخته بند تن اسیریم، مادام که پیله هستیم، فرمان های گرانبهایی که از جانب خدا به ما داده شده است، عبارت اند از: صبور باشید، تأمل کنید و توکل.

  •  

هر روز صبح، دنیا بکارت خود را از نو کشف می کند. چنین می نماید که در همان لحظه از قلم صنع خدا بیرون آمده است. آخر، خاطره ای ندارد. از این روست که چهره اش هیچ گاه چین و چروک نمی یابد. نه به یاد می آورد که روز پیش چه کار کرد و نه درباره آنچه روز بعد انجام خواهد داد، هیاهو راه می اندازد. لحظه حال را به صورت ابدیت احساس می کند. لحظه دیگری وجود ندارد. پیش و پس این لحظه، هیچ است.

  •  

خوب می دانم که مرگ شکست ناپذیر است. اما ارزش انسان نه در پیروزی، که در تلاش برای پیروزی نهفته است. این را نیز که دشوارتر است، می دانم: حتی در تلاش برای پیروزی نهفته نیست. ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره ندادن. و این اصل سوم را نیز که باز دشوارتر است، می دانم: یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند؛ بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان سازد.

  •  

مردمان را که می بینم به گردش می روند یا بی هدفی پرسه می زنند یا با گفت و گوهای بیهوده وقت خویش را تلف می کنند، دلم می خواهد به گوشه خیابان بروم و مانند گدایی دست حاجت پیش ببرم و التماس کنان بگویم: "مسیحیان مهربان، صدقه بدهید. مقداری از وقتی را که از دست می دهید، یک ساعت، دو ساعت، بسته به میل خویش، در اختیار من بگذارید."

  •  

هر انسان همگرایی در درون خویش، در قلب قلب هایش، مرکزی رازورانه دارد که دیگر چیزها بر گرد آن می چرخند. این چرخش رازورانه به پندارها و کردارهای او یگانگی می بخشد. او را مدد می کند تا هماهنگی کیهانی را بیابد یا کشف کند. این مرکز برای عده ای عشق است، برای بعضی مهربانی با زیبایی، و برای برخی عطش معرفت یا خواهش طلا و قدرت. ارزش نسبی بقیه را می سنجند و زیر سلطه این خواست مرکزی در می آورند. بدا به حال کسی که احساس نمی کند در درون به دست سلطانی مستبد اداره می شود. زندگی اداره نشده و انسجام نیافته اش به دست بادهای چهارگانه پریشان می شود.

  •  

زندگی با غم های کوچک و بزرگش، با شادی های کوچک و بزرگش، گاهی زخمی ام کرد و زمانی نوازش. این روزمرگی ها ترکمان کردند، ما هم ترکشان گفتیم. به زحمتش نمی ارزید تا آن ها را از مغاک بالا بکشیم. اگر آدم هایی را که می شناختم در بوته فراموشی بمانند، دنیا چیزی از دست نمی دهد.
تماس با معاصرانم، تأثیر بسیار اندک بر زندگی ام نهاد. آدم های زیادی را دوست نمی داشتم. یا نتوانستم آنان را درک کنم، یا با حقارت به ایشان نگریستم. شاید هم با کسی دیدار نکردم که سزاوار محبت باشد. با این همه، به هیچ کس کینه نورزیدم. چند نفری را نیز، بی آنکه بخواهم، رنجه کردم. آنان پرستو بودند و می خواستم عقابشان سازم. عزم کردم تا از روزمرگی رهایی شان دهم. قدرت تحملشان را برنسختم، آنان را به پیش راندم و نقش بر زمین شدند. تنها مردگان جاودانی بودند که مفتونم کردند: سایرن های بزرگ، مسیح و بودا و لنین.

 


"ممکن است دشمنان انسان امروزی درمانگران مهربانی باشند که همان کمکی را که به دیگران می کردند در حق شما هم اعمال کنند. منظور او به کار گرفتن علوم اجتماعی در حمایت از اخلاق اجتماعی دوره ای است که در آن قرار داریم. بنابراین ممکن است فرایند کمک به مردم آن ها را همرنگ جماعت کرده و به این ترتیب به انهدام فردیت خود تمایل پیدا کنند." من خود بر این باورم که این گرایش با گسترش شیوه تعدیل رفتار به شدت افزایش می یابد و این شیوه ی روان درمانی مبتنی بر این اصل است که هر هدفی که درمانگر و گروه او برگزیده اند بی تردید برای همه انسان ها بهترین است و از این رو نیاز به هر نوع نظریه ای فراتر از این پیش فرض را آشکارا نفی می کند.

  •  

کلارا تامپسون بر این باور بود که در رابطه درمانی به یکی احساس کام جویانه ای دست می دهد که طرف مقابل هم همین حالت را نسبت به دیگری پیدا می کند و آنچه بیمار نیاز دارد این است که درمانگر با احساس کام جویانه ی او بی پرده روبه رو شود. در غیر این صورت درمانگر دست کم در عالم خیال با بیمار وارد رابطه شده و نیاز خود را برون ریزی خواهد کرد. مسئله ی مهم تر اینست که اگر درمانگر کام جویی را به عنوان یکی از راه های ارتباط با بیمار نپذیرد؛ به حرف هایی که باید از بیمار بشنود گوش فرا نمی دهد و در نتیجه یکی از پویاترین ترفندهای تغیر وضع بیمار را در دورهی درمان از دست خواهد داد.

  •  

وظیفه درمانگران است که نه تنها به بیمار در آگاه شدن کمک کنند، بلکه حتی مهم تر از آن به او کمک کنند تا این آگاهی را به هشیاری تبدیل نماید. آگاهی به معنای آنست که بیمار می داند چیزی از بیرون، دنیای او را تهدید می کند. و این وضعیت ممکن است مانند پارانویا و دیگر انواع روان نژندی با کنش نمایی های بسیار زیاد هم بسته باشد. اما هشیاری نسبت به خود این آگاهی را در سطح کاملا متفاوتی قرار می دهد. بیمار در این حالت متوجه می شود که در معرض تهدید است، و موجودی است که در این دنیایی که تهدید می کند قرار گرفته است و آزمودنی است که برای خود دنیای ویژه ای دارد. این هشیاری به او امکان بینش "درون نگری" می دهد. به او امکان می دهد که دنیا و مشکلات آن را در رابطه با خود درک کند و کاری انجام دهد.

  •  

فهم ما در حوزه با اهمیت و حساسی مانند بررسی روان شناختی انسان همراه با فهم سلامت روانی و عاطفی آن با پذیرش نسنجیده فرضیات محدود، کاهش می یابد. "علم بیش از آنچه شاگردان دانشگاهی آموزش دیده بتوانند درک کنند به آن ها آزادی عمل می دهد." آیا جوهر علم این فرض نیست که واقعیت، قانونمند و در نتیجه قابل فهم است؟ آیا جنبه جدایی ناپذیر یکپارچگی علمی این نیست که هر روشی پیش فرض های خود را به طور مداوم نقد کند؟ تنها راه باز کردن "چشم بندهای" فرد تحلیل فرضیات فلسفی او است.

  •  

هریک از گزینه های شی به حساب آوردن یا آزمودنی دانستن انسان منجر به از دست دادن فرد زنده می شود. کی یر کگارد و اندیشمندان وجود گرا به واقعیت زیربنای دو مقوله ذهنیت و عینیت توجه داشتند. آن ها بر این باور بودند که نباید فقط تجربه یک فرد را بررسی کنیم، بلکه باید به مطالعه انسانی بپردازیم که تجربه برایش اتفاق می افتد. یعنی فردی که تجربه کردن را تجربه می کند. وجود گرایان اصرار می ورزند که واقعیت یا بودن موضوع تجربه شناختی نیست، بلکه بیشتر "وجود" واقعیتی است که به طور آنی تجربه می شود، و به سرشت شخصی و درونی تجربه آنی انسان تکیه دارد.

  •  

پاسکال با قدرت هر چه تمام تر تجربه ای را توصیف می کند که وجود گرایان بعدها آن را "دازاین" نامیدند، "وقتی به دوره کوتاهی از عمرم توجه می کنم که در ابدیت احاطه شده است، به فضای کوچکی که در آن زندگی کرده ام می نگرم؛ یا حتی گردون بی کرانی را می بینم که در آن غرق شده ام که نه شناختی از آن دارم، و نه بیکران شناختی از من دارد؛ هراس در برم می گیرد، و از دیدن خودم در اینجا به جای آنجا شگفت زده می شوم، زیرا هیچ دلیلی نمی بینیم که چرا بایستی من اینجا باشم نه آنجا؛ و چرا باید در اکنون باشم نه بعد." به ندرت مسئله وجود گرایی چنین ساده و زیبا بیان شده است.

  •  

حقیقتی مشاهده نخواهیم کرد مگر اینکه پیشاپیش پایبند آن بوده باشم. هر درمانگری به خوبی می دانند که بیماران قادرند از حالا تا روز قیامت درباره مشکلاتشان به صورت نظری و آکادمیک صحبت کنند بدون اینکه متأثر شوند. در واقع این زیاده گویی به ویژه در مورد بیماران خردورز و حرفه ای، گرچه ممکن است زیر نقاب بررسی عاری از تعصب و بی طرفانه از آنچه روی می دهد پنهان شود، اما بیشتر نوعی حالت دفاعی در روی گرداندن از حقیقت و نپذیرفتن مسئولیت و شورمندی خود است. صحبت های بیمار در رسیدن او به حقیقت کمک نخواهد کرد مگر اینکه بتواند چیزی یا موردی را که سهم کامل و بی واسطه در آن دارد تجربه کند. این امر اغلب تحت عنوان "ضرورت برانگیختن اضطراب در بیمار" بیان می شود.

  •  

ناامیدی، اراده، اضطراب، گناه و تنهایی به طور معمول به شرایط روان شناختی مربوط است، اما در مورد نیچه نشانگر حالت باشندگی او است. به طور مثال اضطراب یک "حالت عاطفی" نیست که گاهی احساس می کنید و گاهی احساس نمی کنید. این حالت بیانگر حالت وجودی فرد است. اضطراب حالتی نیست که داریم (اضطراب داشتن)، بلکه حالتی است که ما هستیم (مضطرب هستیم). واژه اراده نیز به گفته نیچه اشاره به ویژگی بنیادی وجودی دارد، و همواره و به طور نهفته وجود دارد. ما بدون اراده انسان نیستیم. هسته بلوط ناخواسته تبدیل به درخت می شود، اما انسان نمی تواند باشندگی خود را درک کند مگر اینکه در رویارویی های خود با امور اراده کند تا آن را به کار گیرد.

  •  

اثر نهایی نیچه به طور مستقیم به این امر در روان شناسی مرتبط می شود که سائق اساسی ارگانیزم چیست، و بازداری آن به روان نژندی می انجامد. قدرت خواهی، انگیزه لذت یا کاهش تنش لیبدویی یا تعادل و سازش پذیری نیست، بلکه سائق اساسی برای زیستن با توانمندی های خود است. نیچه بر این باور است که انسان برای لذت جویی تلاش نمی کند، بلکه برای دستیابی به قدرت می کوشد. در حقیقت شادکامی به معنای نداشتن درد نیست، بلکه "زنده ترین احساس قدرت است" و خوشی "احساس قدرت بسیار است". او هم چنین سلامت را حاصل استفاده از قدرتی می داند که فرد توانایی غلبه بر بیماری و رنج را دارد.

  •  

جنبش روان درمانی وجودی دقیق اعتراضی است بر ضد گرایش به یکی پنداشتن روان درمانی با خرد تکنیکی. این جنبش، روان درمانی را بر مبنای ادراک آنچه انسان را تبدیل به انسان می کند بنا می نهد. وجود گرایی روان نژندی را بر حسب آنچه که ظرفیت انسان را برای تحقق بخشیدن وجودش خویشتن از بین می برد توصیف می کند.

  •  

ما وقتی در صدد شناخت کسی هستیم، شناخت ما درباره او باید تابع واقعیت فراگیر هستی واقعی او باشد. در زبان های یونان باستان و عبری فعل شناختن به معنای داشتن ارتباط جنسی نیز هست. این مسئله بارها در کتاب مقدس ترجمه کینگ جیمز چنین تصویر شده است. "ابراهیم همسرش را شناخت، و او باردار شد." بنابراین از دیدگاه ریشه شناختی بین شناختن و عشق ورزیدن ارتباط بسیار نزدیکی وجود دارد. شناخت فرد دیگر مانند عشق ورزیدن به او مستم نوعی به هم پیوستگی و مشارکت دیالکتیکی با دیگری است. در کل به این معنی است که اگر قرار است از فردی شناخت داشته باشیم باید دست کم آمادگی عشق ورزیدن به او را داشته باشیم.

  •  

اگر انسان را موجودی بدانیم که بتوان به تحلیل او پرداخت و به داده های اولیه همچون سائق ها (یا امیال) معین کاهش داد که موضوع پژوهشی از آن به عنوان ویژگی های موضوع مورد مطالعه حمایت می کند، سرانجام ممکن است به سیستم حیرت انگیز عناصری دست یابیم که می توانیم آن ها را مکانیسم ها، پویایی ها یا الگوها بنامیم. اما در این مقوله با این مسئله مواجه می شویم که انسان مورد نظر ما به نوعی سفالی بی شکل تبدیل می شود که به صورت انفعالی پذیرای امیال خود شده یا به بسته ساده ای از سائق ها یا گرایشات کاهش ناپذیر تقلیل خواهد یافت. در هر صورت انسان ناپدید می شود و ما دیگر کسی را نمی یابیم که چیزی را تجربه کرده باشد.

  •  

اضطراب به هسته مرکزی ارزیابی خویشتن و حس ارزشمندی فرد ضربه می زند که مهم ترین جنبه تجربه فرد از وجود خویش است. در مقایسه، ترس تهدیدی برای وجود فرد است که می تواند عینیت یابد و فرد هم می تواند کنار بایستد و نظاره گر باشد. اما اضطراب کم و بیش اجازه نمی دهد فرد وجود خود را کشف کند، و درک زمان را از میان می برد. حافظه گذشته را تضعیف می نماید، و آینده را محو می سازد که شاید مهم ترین گواهی است بر این واقعیت که اضطراب مرکز وجود فرد را مورد حمله قرار می دهد. تا زمانی که در چنگال اضطراب گرفتاریم تصور اینکه چگونه می توان بدون اضطراب زندگی کرد ناممکن است.

  •  

عمیق ترین تجربه های روان شناختی به طرز اعجاب انگیزی آن هایی است که رابطه فرد را با زمان سست می کند، زیرا اضطراب و افسردگی شدید زمان را محو کرده و آینده را نابود می کند. یا به طوری که مینکوفکسی معتقد است اختلال بیمار در رابطه با زمان، ناتوانی او برای اندیشیدن به آینده، اضطراب و افسردگی او را شدت می بخشد. در هر دو مورد، دردناک ترین جنبه مسئله بیمار اینست که وقتی در اضطراب و افسردگی رها شود از تصور آینده در زمان ناتوان است.

  •  

گناه هستی شناختی به این دلیل روی نمی دهد که از ممنوعیت های والدین خود تخلف کرده ایم، بلکه ناشی از این واقعیت است که خود را فردی می بینیم که می توانیم دست به انتخاب بزنیم یا در انتخاب کردن ناکام شویم. در حقیقت هیچ انسان رشد یافته ای از این گناه هستی شناختی مبرا نیست، گرچه مضمون آن در فرهنگ های مختلف متفاوت است و فرهنگ ها به شکل گسترده ای محتوای آن را تعیین می کنند. دیگر اینکه گناه هستی شناختی را نباید با احساس گناه بیمار گون یا روان نژند اشتباه کرد. اگر این گناه پذیرفته نشده و سرکوب شود تبدیل به گناه روان نژند خواهد شد. همان طور که اضطراب روان نژند رویاروی نشدن با اضطراب هستی شناختی بهنجار است. گناه روان نژند نیز پیامد مواجه شدن با گناه هستی شناختی است.

  •  

اگر به بیماری که به شدت دچار اضطراب و افسردگی است کمک کنیم تا بدون دغدغه بیماری اش به نقطه ای از آینده متمرکز شود که افسردگی یا اضطرابی وجود ندارد، نیمی از راه درمان را پیموده ایم، زیرا ماهیت اضطراب و افسردگی شدید اینست که کل خویشتن ما را می بلعد و همان طور که مینکوفسکی نیز معتقد است این بیماری فراگیر است.
بنابراین تمرکز هر زمانی که بیمار فارغ از اضطراب و افسردگی است دورنمایی به بیمار می دهد که به اصطلاح از بالا به همه آنچه در وجودش می گذرد اشراف داشته باشد. چنین وضعی زنجیرهای اضطراب یا افسردگی او را از هم می گسلد. پس از آن بیمار می تواند تن آرامی را تجربه کرده و روزنه امیدی در دلش پیدا شود.

  •  

اضطراب وقتی رخ می دهد که فرد با شکل گرفتن توانمندی نهفته نوظهور، نوعی "امکان" تحقیق بخشیدن به وجود خود رو به رو می شود، اما همین امکان موجب از میان بردن امنیت کنونی وجود فرد می شود که در نتیجه فرد توانمندی نهفته جدید خود را انکار کند که حقیقت نماد ضربه تولد به عنوان نمونه نخستین همه اضطراب ها مشاهده می شود.حتی اگر آن را مرتبط با تولد واقعی نوزاد ندانیم، اگر امکان به دنیا آمدن و توانایی گریه کردن برای "زاده شدن" وجود نداشت، اضطراب را تجربه نمی کردیم. به همین دلیل است که اضطراب به طور عمیق به مسئله آزادی مرتبط است. اگر فرد از آزادی هر چند ناچیز برخوردار نبود که بتواند توانمندی های جدید خود را شکوفا کند، اضطراب را تجربه نمی کرد.

  •  

رابطه نزدیک مشابهی بین اختلال کارکرد زمان و نشانه های روان نژندی مشاهده می شود. سرکوبی و سایر فرایندهای مسدود کردن آگاهی در اصل روش هایی است برای اطمینان حاصل کردن از اینکه رابطه عادی گذشته با حال فراهم نخواهد شد. از آنجا که دسترسی به جنبه های معینی از گذشته در هشیاری کنونی بیمار بسیار دردناک یا تهدید آمیز خواهد بود، بنابراین او گذشته خود را مانند جسم بیگانه ای در خود و نه بخشی از خود حمل می کند، چنانکه گویی ستون پنجم فشرده ای است و ناگزیر به صورت نشانه های روان نژندی راه بروز خود را می یابد.

  •  

آلفرد آدلر یادآور می شود که حافظه فرایندی خلاق است که ما آنچه را که در سبک زندگی ما حائز اهمیت است، به یاد می آوریم و بنابراین کل حافظه آینه ای از سبک زندگی فرد است. آنچه را که فرد مایل است بشود، تعیین می کند که از آنچه بوده است چه چیز را به یاد می آورد. به این معنی آینده تعیین کننده گذشته است.

  •  

"تخیل استعدادی برابر با دیگر استعدادها نیست، بلکه استعدادی است که مقدم بر همه استعدادها و در جهت آن هاست. نوع احساس، دانش یا اراده انسان دست آخر بستگی به نوع تخیل او دارد. تخیل همه اندیشه ها را امکان پذیر کرده، و شدت تخیل میزان توانایی انسان را تشدید می کند". توانایی انسان برای فراتر رفتن از شرایط حاضر بنیان آزادی انسان است. ویژگی بی نظیر انسان در نظر گرفتن طیف وسیع انتخاب های ممکن در هر وضعیتی است که به نوبه خود بستگی به خود آگاهی او و توانایی او برای مرور کردن راه های متفاوت واکنش نسبت به وضعیت معینی از طریق تخیل بستگی دارد.

  •  

هر درمانگری تا آنجا وجود گراست که با همه آموزه های تکنیکی و شناختی که از انتقال و پویایی ها دارد، باز هم می تواند با بیمار به عنوان "وجودی که با دیگری ارتباط برقرار می کند" رابطه برقرار کند. فریدا فروم همیشه می گفت: "بیمار نیاز به تجربه دارد نه توضیح"

  •  

"حقیقت فقط زمانی تحقق پیدا می کند که فرد خود بدان عمل کند". اهمیت تعهد در این نیست که صرفا چیز خوبی است یا از دیدگاه اخلاقی توصیه شود، بلکه شرط لازم برای مشاهده حقیقت است. به طور معمول فرض ما بر این امر مبتنی است که وقتی سطح آگاهی بیمار و بینش او درباره خودش تعالی پیدا می کند، دست به تصمیم های مناسب تری می زند. اما این فقط نیمی از حقیقت است، و نیم دیگر آن به طور معمول نادیده گرفته می شود. اینکه تا زمانی که بیمار آمادگی تصمیم گیری نداشته باشد و تا زمانی که سوگیری قاطع نسبت به زندگی نداشته و تصمیم های اولیه را در طول این مسیر اتخاذ نکرده باشد، به بینش یا آگاهی نخواهد رسید.

  •  

نماد خودکشی به عنوان یک انتخاب ممکن ارزش مثبت گسترده ای دارد. نیچه زمانی گفت که فکر خودکشی زندگی های بسیاری را نجات داده است. تا زمانی که فرد پی نبرده باشد که شهامت خودکشی را دارد، زندگی را کاملا جدی تلقی نمی کند. مرگ به هر شکلی که باشد واقعیتی است که زمان حاضر را تبدیل به ارزش مطلق می کند. اندیشمندی گفته است، "من فقط دو چیز می دانم. یکی اینکه روزی خواهم مرد؛ دوم اینکه اکنون زنده ام. پرسش در اینجاست که در فاصله این دو مقطع چه خواهم کرد." باید تأکید کنم هسته رویکرد وجودی جدی گرفتن وجود است.


اساس دیگر دوستی مؤثر ایده ای بسیار ساده است: باید بیشترین کار نیکی را که می توانیم انجام دهیم. پیروی از قواعد معمول مانند ی نکردن، خیانت نکردن، آسیب ترساندن، و نکشتن کافی نیست؛ یا کلا کافی نیست یا لااقل برای آن ها که زندگی مادی راحتی دارند و می توانند تغذیه و مسکن و پوشاک خود و خانواده شان را فراهم کنند و در نهایت پول و وقت اضافی خواهند داشت کافی نیست. زندگی ای که حداقل های اخلاقی را رعایت می کند مستم استفاده از قسمت بزرگی از منابع اضافه برای خلق دنیایی بهتر است. اخلاقی ترین نوع زندگی مستم انجام دادن بیشترین نیکی ممکن است.

  •  

دیگر دوستی در تضاد با خود پرستی (تنها خود را در نظر داشتن) است. اما نباید این حقیقت سبب شود که فکر کنیم از خودگذشتگی به معنای چیزی وما مغایر با منافع فردی، لازمه دیگر دوستی مؤثر است. اگر رساندن بیشترین خیری که می توانید به دیگران برسانید، سبب تعالی خودتان نیز شود، این بهترین نتیجه برای همه خواهد بود. بسیاری از دیگر دوستان موثر این باور را که "آنچه می کنند از خودگذشتگی است" رد می کنند. با وجود این، حقیقتا باید آن ها را دیگر دوست و ایثارگر بدانیم، چراکه دغدغه اصلی شان انجام دادن بهترین کار ممکن است.

  •  

چه چیزی را باید بیشترین خیر شمرد؟ دیگر دوستان مؤثر پاسخی واحد به این پرسش نخواهند داد. با این حال، بر سر این اجماع دارند که جهانی با رنج کمتر و شادکامی بیشتر (اگر تمام عوامل دیگر را ثابت نگه داریم) مطلوب تر از جهانی با رنج بیشتر و شادکامی کمتر است. برخی از دیگر دوستان مؤثر خواهند گفت جهانی که آدم ها در آن بیشتر عمر می کنند (باز هم با فرض ثابت بودن تمام عوامل مربوط دیگر) بهتر از جهانی است که آدم ها در آن کمتر عمر می کنند. این باورها توضیح می دهند که چرا دیگر دوستان مؤثر به کمک کردن به انسان های مبتلا به فقر شدید علاقه بسیار زیادی دارند.

  •  

وقتی که دانشجوی دانشگاه آکسفورد بودم مقاله ای نوشتم به نام "قحطی، وفور، و اخلاق" و در این مقاله استدلال کردم با توجه به رنج فراوانی که هنگام قحطی و مصیبت های دیگر رخ می دهد، اخلاقا موظفیم کسر بزرگی از درامدمان را به سازمان های یاری دهنده اهدا کنیم. چقدر کمک کنیم؟ هیچ سقفی متصور نیست تا جایی که به مطلوبیت حاشیه ای برسیم، یعنی جایی که اگر بیشتر یاری برسانیم همان قدر خودمان و خانواده مان ضرر می کنیم که دریافت کننده کمک مان منفعت می برد.

  •  

جولیا وایز در کودکی مشاهده کرده بود که گرچه چیزی نبود که به آن محتاج باشد و آن را نداشته باشد، دیگرانی بودند که چنین وضعی داشتند. از همان موقع، هر یک دلاری را که خرج می کند، یک دلاری می بیند که از دسترس کسی که بیشتر به آن نیاز داشته برداشته شده است. به همین دلیل، پرسشی که از خود می پرسد این نیست که لازم است چقدر بدهد، بلکه این است که لازم است چقدر را نگه دارد.
آمبروز اسقف اعظم قرن چهارم میلادی، گفته است "وقتی به نیازمندی کمک می کنی، بخشی از داشته هایت را به او نمی بخشی. چیزی را به او می بخشی که از آن خود اوست؛ زیرا چیزی را که برای استفاده همه ما بخشیده شده است به تصرف خود در آورده ای"

  •  

دیگر دوستی مؤثر فرصتی است برای آدم هایی با پیشینه های گوناگون و عرصه ای است برای آدم هایی که با وجود زندگی در جوامع ثروتمند، بیشتر از متوسط درامد جامعه درامد ندارند. این آدم ها می توانند با بخشیدن مثلا، ۱۰ درصد از درآمدشان به خیریه های مؤثر، زندگی ببخشند، بینایی دوباره هدیه دهند، یا به طرق متفاوت دیگر به آدم هایی کمک کنند که دارای درآمدی معادل ۱ یا ۲ درصد درآمد متوسط در ایالات متحده هستند

  •  

گرچه حقیقتا با درامدی متوسط هم می توان به اندازه کافی کمک کرد تا خیر بسیار رساند، این حقیقت همچنان پابرجاست که با درآمد بیشتر کمک بیشتری می توان کرد. "تا جایی که می توانید درامدزایی کنید، تا جایی که می توانید کمک کنید و تا جایی که می توانید پس انداز کنید"

  •  

سرمایه داری در حال افزایش نابرابری است، اما این واقعیت این را اثبات نمی کند که سرمایه داری در حال تشدید فقر کشنده است، چراکه نابرابری می تواند افزایش یابد حتی اگر ثروتمندان ثروتمندتر شوند و فقرا رشدی نکنند، یا حتی در صورتی که ثروتمندان ثروتمندتر شوند و فقرا نیز ثروت بیشتری کسب کنند، اما میزان رشدشان یکسان نباشد. معمولا بهایی که دیگر دوستان مؤثر به برابری می دهند برای ذات برابری نیست، بلکه به سبب نتایج آن است. در مجموع، روشن نیست که غنی تر کردن اغنیا بدون فقیرتر کردن فقرا نتایج بدی دارد یا نه.

  •  

فرانس دو وال اشاره می کند که اخلاقیات احتمالا در گروه ها تکامل یافت. استعدادهای دیگری مثل حل مناقشات، همکاری، و تقسیم منابع هم در گروه ها شکل گرفتند. با این حال، از این مفهوم نمی توان دیگر دوستی از جنس دیگر دوستی دیگر دوستان مؤثر را استخراج کرد. "عموما انسان ها با افراد خارجی رفتار بسیار بدتری دارند تا با افراد گروه های خودشان". شاید این عشق، یعنی محبت بی دلیل نیست که به دیگر دوستی مؤثر انگیزه کافی می بخشد، بلکه همدلی است؛ همدلی به معنی خود را جای دیگری گذاشتن و احساسات و عواطف دیگری را درک کردن.

  •  

تستی که روان شناسان برای ارزیابی همدلی به نام "فهرست واکنش گری بیناشخصی" استفاده می کنند، چهار مشخصه متمایز را اندازه می گیرد:
١. دغدغه همدلانه: تمایل به تجربه گرما، شفقت، و دغدغه دیگری را داشتن؛
۲. پریشانی شخصی: احساسات شخصی از دشواری و ناراحتی در مواجهه با عواطف دیگری؛
٣. لحاظ کردن و پذیرفتن جنبه های فکری دیگری؛
۴. خیال پردازی: تمایل به تصور خودی که احساسات دیگری را تجربه می کند و اعمال فردی تخیلی را انجام می دهد.

  •  

بلوم در واکنش به آن ها که تصور می کنند آنچه جهان بیش از هر چیز به آن نیاز دارد بسط همدلی است، می نویسد: "بیشترین امیدمان به آینده به این نیست که مردم را بر آن داریم که کل بشر را یک خانواده ببینند، این غیر ممکن است. در عوض، امیدمان به ستایش این باور توسط مردم است که حتی اگر با غریبه های دور از خود همدلی نمی کنیم، باور داشته باشیم که زندگی شان به اندازه زندگی آن ها که دوستشان داریم ارزشمند است"

  •  

دلیل این که بسیاری از مردم میلش به اهدای کلیه اش را نمی فهمند این است که "ریاضیات را نمی فهمند". منظور کراوینسکی این است که مردم نمی فهمند که با توجه به این که احتمال مرگ در اثر اهدای کلیه یک در ۴ هزار است، اهدانکردن کلیه به مثابه باور به این است که زندگی صاحب کلیه ۴ هزار برابر بیشتر از زندگی فرد غریبه ارزش دارد.

  •  

زمان مواجهه با وضعیتی که نیازمند قضاوتی اخلاقی است، معمولا یک واکنش خودکار احساسی و غریزی داریم. اگر چیزی اشتباه باشد این واکنش هشیارمان می کند. مثل عکس برداری در حالت اتومات دوربین، واکنش های شهودی اخلاقی مان سریع اند و اجرایشان آسان است و در شرایط عادی نتایج خوبی به دست می دهند. اما در وضعیت های نادر با شرایط خاص، می توانند ما را به انحراف بکشند؛ در این شرایط بهتر است به حالت تنظیم دستی بازگردیم. به عبارت دیگر، واکنش های غریزی مان را کنار بگذاریم و به مسئله فکر کنیم.

  •  

نکته ای مهم درباره زندگی اخلاقی یک انسان عقلانی فهم این است که بقیه هم مثل ما هستند بنابراین، انسان عاقل نمی تواند دارای عزت نفس باشد اما منافع دیگران را که رفاهشان را به اندازه رفاه خودش مهم می داند نادیده بگیرد. مستحکم ترین پایه عزت نفس، داشتن زندگی اخلاقی است؛ یعنی زندگی ای که در آن فرد بیشترین تأثیر مثبت را می گذارد. چنین زندگی ای به معنای دست برداشتن از کاری که فرد دوست دارد انجام دهد یا حس بیگانگی و از کف دادن انسجام اخلاقی نیست. برعکس، زندگی بر طبق دیگر دوستی مؤثر نوعی شکوفایی هسته مرکزی هویت انسانی است.

  •  

اگر می خواهیم مردم را به رساندن بیشترین خیر تشویق کنیم، نباید بر این تمرکز کنیم که آیا کارشان از خودگذشتگی، به این کیفیت که شادکامی شان را کم کند، هست یا نه. در عوض، می بایست بر این تمرکز کنیم که آیا چیزی که شادمانشان می کند سبب افزایش رفاه دیگران می شود یا نه. اگر بخواهیم می توانیم خودمحوری و دیگر دوستی را با "دغدغه قوی برای دیگران داشتن" از نو تعریف کنیم. هرکس را که دارای این دغدغه هست دیگر دوست بنامیم، چه فعالیت با این دغدغه برای فرد دیگر دوست دارای مزایایی باشد و چه نباشد.

  •  

نباید بپرسیم فوری ترین یا با اهمیت ترین هدف کدام است، بلکه باید پرسید من کجا می توانم بیشترین تأثیر مثبت را بگذارم؛ بیشترین تأثیر مثبت نه فقط در زمان حال با این ماه یا این سال، بلکه در بلندترین دوره ای که بتوان نتایج اعمال را برای آن پیش بینی کرد.

  •  

حیوانات کارخانه ای زندگی ای سراسر توأم با رنج را تجربه می کنند؛ زندگی ای که بسیار دشوارتر از زندگی سگ و گربه خانگی است. در ضمن، در ایالات متحده تعداد حیوانات کارخانه ای ۵۵ برابر تعداد سگ و گربه های خانگی است. اگر کسی یک سگ را آن طور که خوک ها معمولا در کارخانه ها محبوس اند– به کیفیتی که حتی امکان چرخیدن و یک قدم به پیش رفتن ندارند زندانی کند، به جرم خشونت ورزی مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد.

  •  

با فرض این که حیوانات به اندازه انسان ها رنج ببرند، آیا این رنج کشیدنشان به اندازه رنج کشیدن انسان ها اهمیت دارد؟ پاسخ این پرسش اخلاقی مثبت است. اگر در مقایسه با انسان تمرکز کمتری بر روی حیوانات بکنیم، صرفا به این دلیل که جزو گونه ما نیستند، به گونه پرستی دچار شده ایم و این اخلاقا همان قدر نارواست که نژادپرستی و تبعیض جنسیتی. گونه پرستی نوعی تبعیض علیه منافع آن هایی است که جزو "ما" نیستند. خطی که ما و دیگر حیوانات را از هم جدا می کند بر پایه چیزی است که اخلاقا نامربوط به موضوع است.

  •  

برای آن هایی که مدعی ارزش ذاتی طبیعت اند، مقایسه این ارزش با ارزش های دیگر، از جمله رفاه انسان ها و حیوانات، مسئله ای حل نشدنی می نماید. دیدگاه خود من، این است که ارزش ذاتی فقط در تجربه های آگاهانه و تنها در تجربه های آگاهانه مثبت، نه هر تجربه آگاهانه ای یافت می شود. بنا بر این دیدگاه، طبیعت مستقل از موجودات آگاه یا ذی شعوری که زندگی شان را همین طبیعت ممکن می سازد، ارزش بالذات ندارد. با این نگاه مقایسه دشوار ارزش ذاتی طبیعت با ارزش ذاتی تجربه های موجودات ذی شعور دیگر اصلا مطرح نمی شود.

  •  

حمایتگری ی گزینه جذابی است، چراکه پاسخ به منتقدانی است که باور دارند کمک اکثر خیریه ها تنها می تواند کمک به عوارض فقر جهانی باشد و علل فقر جهانی را نادیده می گیرد. فعالیت برای تغییر دادن تجارت نامنصفانه که به کشورهای در حال توسعه آسیب می زند یکی از راه هایی است که از طریق آن می توان بعضی از علل فقر را ریشه کن کرد. برای مثال، می توانیم تأثیر به اصطلاح "نفرین منابع" را کاهش دهیم. نفرین منابع این تناقض است که در کشورهای فقیر اکتشاف منابع طبیعی مثل نفت و منابع معدنی بعضا یا سطوح فقر را نادیده می گیرد یا حتی آن را بدتر می کند.

  •  

جایگزین کردن گونه ما با دیگر انواع هوشمند آگاه، به خودی خود و با دیدی بی طرفانه، وما فاجعه بار نخواهد بود. حتی اگر ماشین های هوشمند تمام انسان های موجود را بکشند، این تنها بخشی کوچک از ارزشی است که پارفیت و باستروم معتقدند که در نتیجه انقراض زندگی هوشمند زمینی از کف می رود. بنابراین، خطر اصلی گسترش هوش مصنوعی این نیست که با ما دوستانه خواهد بود یا نه، بلکه این است که آیا به رفاه تمامی موجودات ذی شعور از جمله خودش اهمیت می دهد یا خیر. اگر واقعا موجودات دارای توانایی های بالای استدلال ورزی دست بازتری در اتخاذ مواضع اخلاقی بی طرف داشته باشند، حجتی در دست داریم برای باور به این که حتی بدون زحمت خاصی از سمت ما، موجودات فوق هوشمند، چه بیولوژیک باشند و چه مکانیکی، بهترین کاری را که بتوانند انجام خواهند داد.

 


اخلاق کمتر از آنچه عموما تصور می شود با شکل دهی اولویت های ما و با هدایت سلوک ما ارتباط دارد - کمتر از آنچه عموما تصور می شود از آنچه باید درباره این امور بدانیم به ما می گوید: به چه چیز باید ارزش نهیم و چگونه باید زندگی کنیم. اخلاق مرجعیت چندانی نیز ندارد. اخلاق حتی جایی که چیز درخوری برای گفتن دارد وما حرف آخر را نمی زند. درباره علاقه ما به مدیریت معقول آن جنبه های زندگی مان که به لحاظ هنجاری مهم است، دستورالعمل های اخلاقی، کمتر از آنچه اغلب راغب ایم باور داشته باشیم مربوط و قطعی است.

  •  

فرض کنید کسی در حال انجام دادن عملی است که خواهان انجام دادن آن است، و باز فرض کنید که انگیزه او در انجام دادن این عمل همانی است که وی به راستی می خواهد انگیزه او باشد. این شخص نه نسبت به آنچه انجام می دهد و نه نسبت به میلی که او را به آن وا می دارد به هیچ وجه بی علاقه یا بی اعتنا نیست.
به عقیده من در این شرایط شخص از همان اندازه آزادی متمتع می شود که میل به آن برای ما معقول است. این شرایط چنان به آزادی اراده نزدیک است که موجودات کرانمند، که خالق خودشان نیستند، می توانند عقلا به رسیدن به آن امیدوار باشند.

  •  

انسان ها می خواهند بعضی از امیالشان آنان را به عمل وادارد و معمولا امیال دیگری هم دارند که ترجیح می دهند به لحاظ انگیزشی بی اثر بماند. آنان به انحاء دیگر نیز دلمشغول امیالشان هستند، پس می خواهند بعضی از امیالشان تدوام یابد؛ در حالیکه نسبت به تداوم امیال دیگر بی اعتنایند یا حتی جدا با آن ها مخالفت دارند. این امکان های بدیل- التزام به امیال خود یا عدم التزام به آن ها - معرف تفاوت میان دغدغه داشتن و دغدغه نداشتن است. اینکه شخصی دغدغه متعلق میل خود را داشته باشد یا نداشته باشد، به اینکه کدام یک از بدیل ها غلبه یابد بستگی دارد.

  •  

اگر بناست دشواری ها و تردیدهامان را در انتخاب یک شیوه زندگی برطرف کنیم، آنچه بنیادین ترین نیاز ماست دلایل یا شواهد نیست؛ وضوح و اطمینان است. بر آمدن از پس دودلی تشویش آور و متلاطم ما در باب نحوه زیستن مستم این نیست که کشف کنیم کدام شیوه زندگی را می توان با برهان قاطع توجیه کرد؛ بلکه باید بفهمیم آنچه ما واقعا دغدغه اش را داریم چیست، و مستم این است که به دغدغه داشتن نسبت به آن قاطعانه و جدا مطمئن باشیم.

  •  

اینکه به چیزها عشق می ورزیم ضرورتا نتیجه تشخیص ارزش آن ها و مفتون آن ارزش بودن نیست، بلکه آنچه بدان عشق می ورزیم ضرورتأ نزد ما ارزش می یابد، چون ما به آن عشق می ورزیم. عاشق همواره و ضرورتا معشوق را ارزشمند می داند، اما ارزشی که از دید او معشوق از آن برخوردار است ارزشی است منبعث از عشق او و مبتنی بر آن. عشق والدین به فرزندانشان را در نظر بگیرید. من می توانم با اطمینانی خلل ناپذیر اعلام کنم که عشق ورزیدنم به فرزندانم به دلیل آگاهی ام از ارزش هایی نیست که مستقل از عشق من به آنان ذاتی آنان است. واقعیت این است که حتی پیش از تولدشان هم من عاشق آن ها بوده ام.

  •  

ضروری نیست که شخص آنچه را که معشوق بدان عشق می ورزد دوست بدارد. حتی چه بسا آن را ناخوشایند نیز بیابد. همچون سایر اشکال دغدغه داشتن، لب مطلب در اینجا نیز نه عاطفی است نه شناختی، بلکه ارادی است. عشق ورزیدن به چیزی به اعتقاد یا احساس شخص کمتر ربط دارد تا به آن هیأتی از اراده که عبارت است از علاقه ای عملی نسبت به آنچه مطلوب معشوق است. این هیأت از اراده با هدایت عاشق در طرح و ساماندهی مقاصد و اولویت های مرتبطش، به گرایش ها و سلوک وی در قبال آنچه بدان عشق می ورزد شکل می دهد.

  •  

در نهایت آمادگی ما برای رضایت از عشق به آنچه عملا عاشقش هستیم منوط به اعتبار براهین یا بینه نیست؛ منوط به اطمینان ما به خودمان است. این مسئله به رضایت از گستره و اعتبار قوای شناختی مان با اعتقاد به کافی بودن اطلاعات مان ربطی ندارد؛ این اطمینانی است از نوعی بنیادین تر و شخصی تر. آنچه تضمین می کند که عشق مان را صراحتا بپذیریم و آنچه بدین وسیله تضمین کننده ثبات غایات نهایی ماست، این است که به تمایلات و واکنش های مهارکننده شخصیت ارادی خودمان اعتماد داریم.

  •  

چگونه است که چیزها نزد ما ارزشی نهایی پیدا می کنند، ارزشی که مستقل از سودمندی آن ها در تعقیب اهداف دیگر است؟ نیاز ما به غایات نهایی به کدام طریق مقبول می تواند برآورده شود؟ به اعتقاد من عشق است که این نیاز را برآورده می کند. با عشق ورزیدن به چیزهاست، به هر نحوی پدید آمده باشد، که با چیزی بیش از انگیزشی عارضی یا یک انتخاب عامدانه حساب شده به غایات نهایی مم می شویم. عشق منبع مبدع ارزش نهایی است. اگر عاشق هیچ چیز نبودیم، هیچ چیز نزد ما هیچ ارزش قطعی و ذاتی نداشت. عشق تا آنجا که هم موجد ارزش ذاتی یا نهایی است و هم موجد اهمیت، دلیل نهایی عقلانیت عملی است.

  •  

فقط دستیابی به غایات نهایی مان نیست که برای ما مهم است. داشتن غایات نهایی نیز برای ما مهم است. دلیلش این است که بدون این غایات هیچ کاری نیست که انجام دادنش برای ما مهم باشد. اگر هیچ هدفی نداشتیم که به خاطر خودش آن را هدف خود قرار دهیم. هیچ مقصود معناداری در هیچ یک از فعالیت هایی که احتمالا به آن ها می پرداختیم در کار نبود. به بیان دیگر، داشتن غایات نهایی به عنوان شرط گریپذیر پرداختن ما به فعالیتی که آن را حقیقتا ارجمند می دانیم، ارزشمند است.

  •  

اهمیت ذاتی عشق ورزیدن دقیقا معلول این واقعیت است که عشق ورزیدن اساسأ عبارت است از سرسپردگی به بهروزی آن که بدان عشق می ورزیم. ارزش عشق ورزیدن نزد عاشق از سرسپردگی او به معشوق نشأت می گیرد. اما در مورد اهمیت معشوق، عاشق برای خود آنچه بدان عشق می ورزد دغدغه آن را دارد. بهروزی آن ذاتا نزد او مهم است. با این حال، افزون بر این، آنچه عاشق بدان عشق می ورزد ضرورتا نزد وی ارزشی ابزاری نیز دارد، به موجب این واقعیت که این یکی از شروط لازم بهره مندی او از فعالیت ذاتا مهم عشق ورزیدن به آن است.

  •  

این واقعیت که عاشق به کفایت دغدغه معشوقش را دارد به معنای این است که زندگیش با غلبه آن علایق و منافع ارتقا می یابد و با بر باد رفتن آن ها آسیب می بیند. عاشق در معشوقش سرمایه گذاری می شود: از موفقیت های او منتفع می شود و شکست های او موجب رنجش می شود. تا حدی که خود را در آنچه بدان عشق می ورزد سرمایه گذاری می کند، و به این طریق با آن احساس یگانگی می کند، مصالح آن عین مصالح خودش است. پس هیچ تعجبی ندارد که نزد عاشق از خود گذشتگی و نفع شخصی بر هم منطبق اند.

  •  

عقلانیت و قابلیت عشق ورزیدن نشانگر ترین و ارزشمندترین ویژگی های طبیعت انسان اند. اولی مقتدرانه تر از هر چیز دیگری ما را در کاربست اذهان مان راهبری می کند، حال آنکه دومی اام آورترین انگیزش را در سلوک شخصی و اجتماعی مان در اختیار ما می گذارد. این هر دو منشأ آن چیزی است که مشخصا در ما انسانی و ممتازکننده است.

  •  

اامات منطق و نیازهای معشوق جای هر آن ترجیح متضادی را که با اقتدار کمتری به آن تمایل داریم می گیرد. وقتی رژیم دیکتاتور مآب این ضرورت ها، خود را تحمیل کرد، دیگر تصمیم گیری درباره اینکه دغدغه چه چیزی را داشته باشیم و چه فکری کنیم از عهده ما ساقط می شود. ما در این فقره هیچ انتخابی نداریم. منطق و عشق هدایت فعالیت شناختی و ارادی ما را قبضه می کند. این ها نظارت بر تکوین باورها و اراده مان و مهارشان را، برای سایر اهدافی که اتفاقا مطبوع می یابیم، ناممکن می کند. پس چه بسا به نظر رسد شیوه ای که ضرورت های عقل و عشق ما را با آن آزاد می کند خلاصاندن ما از خودمان است.

  •  

چه بسا - به خیال خودمان با خلوص کامل - به خود بگوییم نگرش ها و اعمال مان، دست کم گاهی، از روی وجدان و برای فرمانبردارانه پاسخ دادن به فرامین تکلیف طرح ریزی می شود. با وجود این، به زعم کانت اعمال ما همواره در واقع امر عمدتا پاسخی است به فشار میل. این امیال است که ما بیش از همه دغدغه آن ها را داریم. ما به نحو گریپذیری در امیالمان مستغرق ایم و همین امیال است که همواره و به ابرام هر چه تمام تر محرک ماست. حتی وقتی کار درست را انجام می دهیم اساسا آن را برای ی انگیزش ها و آمال خود انجام می دهیم و نه از سر احترام به قانون اخلاق.

  •  

ابتدایی ترین شکل خوددوستی صرفأ عبارت است از میل شخص به عشق. یعنی عبارت است از میل شخص به داشتن اهدافی که باید آن ها را همچون اهداف خود بپذیرد و به خاطر خود آن ها وقف شان شود نه صرفا به واسطه ارزش ابزاری شان. وقتی شخص به عشق ورزیدن میل می کند، در واقع آنچه به آن میل دارد این است که در موقعیتی باشد که با اطمینان و بر اساس اهداف نامتغیر عمل کند.
عشق متعهد شدن صمیمانه ما را به فعالیت معنادار ممکن می کند. خوددوستی تا آنجا که فقط معادل نوعی میل به عشق باشد، صرفا میل به آن است که بتوانیم به برخورداری از معنا در زندگی هامان پشتگرم باشیم.

  •  

عشق اساسا عبارت است از علاقه ای بی غرضانه نسبت به بهروزی یا بالیدن شخصی که دوست داشته می شود. هیچ مقصود نهفته ای محرک آن نیست، بلکه جویای خیر معشوق است به مثابه چیزی که از برای خودش خواسته می شود. دوم اینکه عشق از آن جهت که ناگزیر شخصی است، با سایر حالات علاقه بی غرضانه به انسان ها - نظیر احسان - متفاوت است. عاشق نمی تواند منطقا فرد دیگری را جایگزین مناسبی برای معشوقش بداند، فارغ از آنکه آن فرد تا چه حد به معشوق شبیه باشد.
عاشق با معشوقش احساس یگانگی می کند. یعنی علایق و منافع او را از آن خود می داند. در نتیجه او، بسته به اینکه آن علایق و منافع به کفایت برآورده شود یا نه، منتفع می شود یا رنج می برد. در آخر، عشق ورزیدن مستم قیودی بر اراده ماست. آنچه به آن عشق می ورزیم و آنچه به آن عشق نمی ورزیم صرفا به اختیار ما نیست.

  •  

یکدل بودن به معنای برخورداری از اراده ای شقاق نیافته است. شخص یکدل درباره آنچه می خواهد و آنچه دغدغه اش را دارد آسوده است. او در مواجهه با هرگونه تعارض گرایش ها و تمایلات درون خویش، هیچ شک یا ملاحظه ای درباره موضع خویش ندارد. او به صراحت و بدون ملاحظه خود را به دست دغدغه داشتن و عشق ورزیدن خویش می سپارد. پس احساس یگانگی او با آن هیأت های اراده که معرف غایات نهایی اوست نه مهار شده است نه محدود.

  •  

خوددوستی عبارت است از خلوص اراده ای یکدل. اما خوب که چه؟ چرا باید خوددوستی را مطلوب و مهم بدانیم؟ چه چیز شگفتی در انسجام و اراده شقاق نیافته هست؟ یک دلیل به سود اراده شقاق نیافته این است که اراده های شقاق یافته ذاتا محکوم به شکست اند. شقاق اراده در حوزه کردار نظیر تناقض در حوزه فکر است. باوری متناقض در آن واحد مستم این است که حکم واحدی را هم زمان هم بپذیریم و هم رد کنیم. این بدین سان ضامن شکست شناختی است. به طور مشابه، تعارض درون اراده با واداشتن ما به عمل کردن همزمان در جهات مخالف، مانع کارامدی رفتاری می شود. پس نقصان یکدلی نوعی عدم عقلانیت است که بر زندگی های عملی ما اثر مخرب می گذارد و فاقد انسجام شان می کند.

  •  

خوددوستی هم در تقوم ساختار عقلانیت ناظر به اراده نقش دارد و هم در تقوم آن شکلی از آزادی که این ساختار اراده تضمینش می کند. عاشق خود بودن نزد ما مطلوب و مهم است، به این دلیل که، کم یا بیش، همان رضایت مندی از خویش است. آن نوع رضایت از خود که معادل عاشق خود بودن است به از خود راضی بودن خودبینانه ربطی ندارد؛ نیز به احساس انجام دادن کاری ارزشمند، یا احساس توفیق در تحقق آمال قائم نیست، بلکه وضعی است که در آن با طیب خاطر هویت ارادی خودمان را می پذیریم و بر آن صحه می گذاریم. ما به اهداف نهایی و به عشق ورزیدنی که اراده مان را به مؤثرترین نحو مشخص می کند راضی هستیم.

  •  

یکدل بودن نه تنها با حدی از عدم کمال اخلاقی، بلکه حتی با شرارت هولناک و علاج ناپذیر نیز سازگار است. ارزش و اهمیت خوددوستی هر چه باشد، ضامن حتى حداقلی از درست کاری هم نیست. زندگی شخصی که به خود عشق می ورزد به دلیل یکدلی اش رشک انگیز است، اما چه بسا هرگز ستودنی نباشد. کارکرد عشق بهتر کردن افراد نیست؛ کارکردش فقط با معنا کردن زندگی آن هاست، و بدین سان کمک کردن به اینکه زندگی شان این گونه شایسته زیستن شود.


تأویل یک رؤیا یعنی تصریح معنای آن، یعنی جایگزین کردن رؤیا با چیزی که در رشته پیوسته کنش های روانی ما به عنوان یک حلقه ارتباطی مهم و ارزشمند، جای رؤیا را می گیرد.

  •  

نباید کلیت یک رؤیا را در نظر بگیریم، بلکه فقط باید تک تک مؤلفه های محتوای رؤیا را مدنظر قرار بدهیم و تأویل کنیم.شیوه من در تأویل رؤیا، از شیوه عمومی، تاریخی و افسانه ای تأویل نمادین جدا می شود و بیشتر به شیوه دوم یا همان "شیوه رمزگشایی" نزدیک می شود. شیوه من نیز مانند شیوه اخیر، تأویل جزئیات است، نه تأویلی کلی و یکپارچه، در شیوه من نیز رؤیا، از همان آغاز، چیزی ترکیبی تلقی می شود، به مثابه ملغمه ای از صورت بندی های روانی.

  •  

نمی توان رؤیا را با اصوات نامنظم یک آلت موسیقی، که به جای نواخته شدن با دستان یک نوازنده، به واسطه نیرویی خارجی به صدا در می آید مقایسه کرد؛ رؤیا بی معنا نیست، پوچ و عبث نیست، در رؤیا فرض بر این نیست که یک بخش از مجموع ایده های ما نهفته یا خفته اند و بخشی دیگر آشکار و بیدار. رؤیا پدیده روانی کاملا معتبری است؛ در واقع، رؤیا تمهیدی است برای تحقق یافتن آرزو، می توان رؤیا را بخشی پیوسته از فعالیت های روانی قابل درک در حالت بیداری قلمداد کرد؛ رؤیا به واسطه یک کنش فکری فوق العاده پیچیده پدید می آید.

  •  

مسلما رؤیاهایی وجود دارند که به شکلی کاملا آشکار و مستقیم معطوف بر تحقق آرزوها هستند. هر وقت عامل تحقق آرزو به وضوح قابل تشخیص نباشد و جامه مبدل بپوشد، به حتم شخص می خواهد در برابر آن ارزو از خودش دفاع کند، و در نتیجه همین دفاع، آن آرزو یا تمایل جز به شکلی تحریف شده نمی تواند خودش را بیان یا نمایان کند. در حیات اجتماعی در کجا می توان بازنمایی نادرست مشابهی یافت؟ فقط در جایی که دو شخص وجود داشته باشند که یکی از آن ها دارای قدرتی خاص باشد، حال آنکه آن دیگری مجبور باشد به تبع و در پیروی از این قدرت عمل کند. در این صورت، نفر دوم کنش های روانی خود را تحریف می کند و شکل آن ها را تغییر می دهد؛ یا به قول معروف، نقاب می زند. ادب و نزاکتی که من هر روز در رفتار و کردارم بروز می دهم عمدتا چنین لفافی است.

  •  

می توان برای حافظه در رؤیا سه ویژگی برشمرد: ١. اینکه رؤیا آشکارا برداشت های مربوط به چند روز گذشته را ترجیح می دهد. ٢. این که رؤیا براساس اصولی غیر از اصول حاکم بر حافظه ما در حالت بیداری دست به گزینش می زند، چون مسائل اساسی و مهم را به یاد نمی آورد، بلکه مسائل جنبی ای را که مورد بی اعتنایی واقع شده اند به یاد می آورد. ٣. این که رؤیا به نخستین برداشت های دوران کودکی ما نیز دسترسی دارد، و جزئیات این دوره از زندگی مان را به یادمان می آورد، جزئیاتی که این جا نیز به نظرمان بی اهمیت می آیند، و در زندگی در حالت بیداری به نظر می رسد که از مدت ها پیش به فراموشی سپرده شده اند.

  •  

ما اغلب در پیروی از هدفی ناخود آگاهانه چیزی را فراموش می کنیم، و این فراموشکاری همیشه این امکان را به ما می دهد که در مورد خصلت و گرایش های پنهانی شخص فراموشکار چیزهایی را درک کنیم.

  •  

به باور من هیچ محرک بی اهمیتی برای رؤیا وجود ندارد، و به همین اعتبار، هیچ رؤیای معصومانه ای نیز وجود ندارد. صرف نظر از رؤیاهای کودکان و شاید واکنش های کوتاه رؤیا در برابر احساسات شبانه، من به شکلی مطلق و بی چند و چون به آنچه گفتم اعتقاد دارم. گذشته از این استثنائات، هر آنچه در رؤیا می بینیم یا به وضوح دارای اهمیت روانشناختی هستند، و یا تحریف شده اند و فقط پس از تحلیل کامل می توان در موردشان قضاوت صحیح داشت. در رؤیا هرگز مسائل پیش پا افتاده و بی اهمیت مطرح نمی شوند. ما اجازه نمی دهیم که مسائل بی اهمیت و پیش پا افتاده خواب ما را آشفته کنند.

  •  

حتی از رؤیاهایی که در نگاه نخست، به دلیل قابل تشخیص بودن منابع رؤیا و محرک های آرزو، تأویل به نظر پایان یافته، رشته افکار مهمی به سال های نخست دوران کودکی بر می گردند؛ بنابراین، این سؤال برایم پیش آمد که آیا این ویژگی شرط اساسی در رؤیا دیدن نیست. اگر می توانستم این مفهوم را تعمیم بدهم، می گفتم که هر رویایی به واسطه محتوای آشکارش به تجارب جدید پیوند می خورد، حال آن که به واسطه محتوای پنهانش با دورترین تجارب مرتبط است؛ و من می توانم در روند تحلیل هیستری عملا نشان دهم که این تجارب بسیار قدیمی و دور به معنای واقعی کلمه تا به زمان حال تازه باقی مانده اند.

  •  

از یک لحاظ، همه رؤیاها، رؤیای آسایش هستند؛ رؤیاها در خدمت این هدف هستند که بیننده رؤیا همچنان بخوابد و از خواب بیدار نشود. رؤیا محافظ نگهبان خواب است، نه بر آشفته کننده خواب. ذهن یا به هیچ وجه به دلایل یا علل احساسات در طول خواب توجه نمی کند. البته اگر بتواند به رغم شدت محرک ها و معنای آن ها، که ذهن به خوبی از آن ها آگاه است، همچنان نسبت به آن ها بی اعتنا باقی بماند؛ یا به مدد رؤیا، محرک ها را انکار می کند و پس می زند؛ و یا در حالت سوم، اگر وادار شود که وجود محرک ها را بپذیرد، سعی می کند که آن ها را به نحوی تأویل کند که در نتیجه آن، حس واقعی به مثابه یکی از عناصر وضعیتی دلخواه بازنمایانده شود که با خواب و ادامه آن کاملا سازگار باشد.

  •  

دوره کودکی، که در آن احساس شرمساری ناشناخته است، به نظر دوره ای بهشتی می آید که ما بعد برمی گردیم و به آن نظر می کنیم، و این بهشت، در واقع، فقط خیال جمعی فرد از دوران کودکی است. به همین دلیل است که انسان در بهشت از برهنگی خود احساس شرمساری نمی کرد، اما به محض این که احساس شرم و ترس آغاز شد، انسان از بهشت رانده شد و حیات جنسی و رشد فرهنگی اش آغاز شد. اما ما در عالم رؤیا می توانیم هر شب به آن بهشت برگردیم؛ برداشت های حسی دوران آغازین کودکی مان از دوره پیشاتاریخی تا پایان سه سالگی به خاطر خودشان، و احتمالا بدون اشاره بیشتر به محتوایشان، آرزو دارند که بازآفرینی شوند، به نحوی که تکرارشان به منزله تحقق یافتن یک آرزوست. به این ترتیب، رؤیاهای برهنگی، در واقع، رؤیاهای بدن نمایی هستند.

  •  

اگر کسی در رؤیا ببیند که پدر یا مادرش یا برادر با خواهرش مرده اند، و در رؤیا دچار غم و سوگ شود، من هرگز نباید این رؤیا را حمل بر این کنم که بیننده رؤیا واقعا خواستار مرگ آن ها در زمان حال است. نظریه رؤیاها آن قدر پیش نمی رود که چنین اامی را مطرح کند؛ این نظریه به همین بسنده می کند که در نتیجه گیری از این حالت بگوید که بیننده رؤیا در دوران کودکی زمانی آرزوی مرگ آن ها را کرده است.

  •  

تصور کودک در مورد "مردن" با تصوری که ما از آن داریم فقط در همین کلمه مرگ با هم تشابه دارند. بچه در مورد وحشت تجزیه و فساد، لرزیدن در گور سرد، هراس از هیچی مطلق، که بزرگسالان، به گواه تمام اساطیر، توان تحمل آن ها را ندارند، هیچ چیز نمی داند. ترس از مرگ برای بچه ها بیگانه است؛ و به همین دلیل در ذهنش با این کلمه وحشتناک بازی می کند، و بچه ای دیگر را تهدید می کند.
مردن برای بچه، که به او اجازه نداده اند رنج و درد قبل از مرگ را شاهد باشد، مثل "رفتن" است، رفتن و به این شکل دست از ناراحت کردن دیگران برداشتن. بچه درک نمی کند که این غیاب چگونه پدید می آید، چه به واسطه ایجاد فاصله، چه بیگانه شدن با دیگران، و چه مرگ برای او فرقی ندارد.

  •  

همه رؤیاها ماهیتی صددرصد خودخواهانه دارند؛ در هر رؤیایی، خود (ego) به مثابه چیزی محبوب ظاهر می شود، حتی اگر شده، در شکل و قالبی مبدل. آرزوهایی که در رؤیاها تحقق می یابند، همواره آرزوهای همین خود هستند؛ این که به نظر می رسد علاقه به شخصی دیگر موجب شکل گیری رؤیا شده است، صرفا ظاهری فریبنده است. هر رویایی به خود بیننده رؤیا مربوط می شود. در مواردی که به جای خود من، شخصی غریبه در محتوای رؤیا ظاهر می شود، می توانم با اطمینان خاطر این گونه تصور کنم که خود من از طریق همانندسازی پشت آن شخص بیگانه پنهان شده ام.

  •  

"بنگرید، این ادیپ است، مردی که معمای بزرگ را حل کرد، و نخست بر سریر قدرت نشست، و مردمان شهر همگان به دیده تحسین به سرنوشتش می نگریستند و غبطه می خوردند؛ بنگرید که حال به چه فلاکت دهشتناکی اندر شده است؟"
این هشدار بر ما و غرورمان تأثیر می گذارد، بر ما که از سنین کودکی به بعد از نگاه خودمان بسیار عاقل و قدرتمند شده ایم. ما نیز چون ادیپ نا آگاه از آرزوهایی که با اخلاقیات تناقض دارند زندگی می کنیم، آرزوهایی که طبیعت به ما تحمیل کرده است، و پس از برملا شدن آن آرزوها ممکن است ترجیح بدهیم که از صحنه های دوران کودکی مان رو برگردانیم و به آن ها ننگریم.

  •  

فقط کسانی رؤیای امتحان می بینند که قبلا آن امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشته اند، نه کسانی که در امتحان "رد شده اند". رؤیای اضطراب آلود امتحان وقتی شکل می گیرد که بیننده رؤیا بداند که در روز بعد باید کاری را انجام دهد که تحققش مستم احساس مسئولیت است، و احتمال رسوایی یا آبروریزی نیز دارد؛ در این صورت، شخص به موقعیتی در گذشته متوسل می شود که ضمن آن ثابت شده است که اضطراب شدید بی مورد بوده است، و در واقع، نتیجه مثبت کار ثابت کرده است که اضطراب هیچ دلیل موجهی نداشته است.

  •  

افکار رؤیا و محتوای رؤیا خودشان را به مثابه دو توصیف از یک محتوای واحد به دو زبان متفاوت عرضه می کنند؛ یا به زبان ساده تر، محتوای رؤیا برای ما به عنوان ترجمه افکار رؤیا با بیانی دیگر ظاهر می شود، که نمادها و قوانین بیانی اش را باید با مقایسه زبان مبدأ با ترجمه آموخت. افکار رؤیا را می توانیم در لحظه ای که تشخیصشان دادیم درک کنیم. محتوای رؤیا مانند خط هیروگلیف عرضه می شود، خطی که باید نمادهایش را یک به یک به زبان مخصوص افکار رؤیا ترجمه کنیم. البته تلاش برای خواندن این نمادها بر حسب ارزششان به مثابه تصاویر، و نه معنایشان به عنوان نماد، کار اشتباهی است.

  •  

محقق باید مراقب باشد که برای اهمیت نمادها در تأویل رؤیاها اهمیت بیش از حد قائل نباشد، و کار ترجمه معنای رؤیا را به ترجمه نمادها محدود نکند، و از تکنیک استفاده از تداعی های بیننده رؤیا غافل نشود. دو تکنیک تأویل رؤیا باید همدیگر را تکمیل کنند؛ اما در عمل و نیز در نظر، فرآیند اخیر ارجح است، فرآیندی که در آن اهمیت نهایی در گفته های بیننده رؤیا ریشه دارد، در حالی که ترجمه های نماد، که ما به آن می پردازیم، نقشی کمکی ایفا می کنند.

  •  

از دوره کودکی به بعد، هیچ غریزه ای مانند غریزه جنسی، با تمام مؤلفه هایش، تا این حد سرکوب نمی شود. از دل هیچ غریزه ای دیگری این همه تمایل های متنوع و شدیدا ناخودآگاه در ضمیر انسان باقی نمی ماند که بعدا در حالت خواب، موجب شکل گیری رؤیا شود. در تأویل رؤیا، اهمیت این عقده های جنسی هرگز نباید فراموش شود، هر چند نباید در مورد آن ها چنان غلو کرد که همه عناصر دیگر به کلی به دست فراموشی سپرده شوند.

  •  

رؤیا هنگامی بی معنا جلوه می کند که در افکار رؤیا یک باور به مثابه یکی از عناصر محتواها جلوه بیابد: "این احمقانه است" و در مجموع، هنگامی که نیروی نقد یا داوری و تمسخر، انگیزه های یکی از رشته افکار ناخود آگاهانه بیننده رؤیا باشند. بنابراین، بی معنایی یکی از تمهیداتی است که عمل رؤیا به واسطه آن یک تناقض را بازنمایی می کند؛ شیوه دیگر باژگونگی رابطه موضوعی میان افکار رؤیا و محتوای رؤیاست؛ شیوه بعدی کاربرد احساس بازداری حرکتی است. اما بی معنایی رؤیا را نباید به یک "نه" صرف و ساده ترجمه کرد و تقلیل داد.

  •  

رؤیا دقیقا در آن بخش هایی که بی معناترین و به ظاهر مهمل ترین عناصر را بروز می دهد، در واقع، عمیق ترین معانی را در خود نهفته است. در همه اعصار و دوره ها کسانی که حرفی برای گفتن داشته اند و گفتن آن حرف ها بدون پذیرش خطر برایشان ممکن نبوده، در کمال خوشحالی حرف هایشان را در پس لفافی احمقانه و بی معنا به زبان آورده اند. کسی که می بایست در موردش حرفی مگو گفته می شد، اگر می توانست به آن سخن بخندد، با احتمال بیشتری آن حرف را تحمل می کرد، و به خود می بالید که آنچه از شنیدنش بیزار بود، آشکارا بی معنا و احمقانه بود.

  •  

باید به خاطر داشته باشیم که همه رؤیاهای پیچیده تر در نتیجه مصالحه میان نیروهای متعارض و ضد و نقیض روانی به منصه ظهور رسیده اند. از یکسو، افکار موجد آرزو باید با مخالفت یک عامل سانسور مقابله کنند؛ از سوی دیگر، حتی در تفکر ناخود آگاهانه نیز هر رشته فکری به واسطه وجود رشته فکری متضاد، مهار و کنترل می شود.
از آنجا که همه این رشته های افکار می توانند برانگیزنده عواطف باشند، به مفهومی کلی، اگر اذعان کنیم که سرکوب عواطف نتیجه نوعی بازداری است که افکار متضاد بر همدیگر، و نیز سانسور بر خواسته هایی که سرکوبشان کرده است اعمال می کنند، راه به خطا نبرده ایم. بازداری عواطف بر همین منوال دومین پیامد سانسور در رؤیاست، همان گونه که تحریف در رؤیا نخستین پیامدش بود.

  •  

هدف این فکر که: "به هر حال، این فقط یک رؤیاست" در خود رؤیا به حداقل رساندن چیزی است که تجربه شده است، و نیز تضمین اغماض و مدارا در برابر آنچه قرار است از پی بیاید. این عامل موجب تسکین و تخفیف عنصر ذهنی ای می شود که در لحظه ای معین این مجال را دارد که سر برآورد و از ادامه یافتن رؤیا یا صحنه ممانعت کند. اما راحت تر این است که همچنان در خواب بمانیم و رؤیا را تحمل کنیم، "چون، در هر حال، این فقط یک رؤیاست". من تصور می کنم که این جمله انتقادی و تحقیر آمیز در رؤیا درست در لحظه ای ظاهر می شود که سانسور، که هرگز به طور کامل خفته و خنثی نیست، احساس می کند که از پذیرفتن رؤیا غافلگیر شده است.

  •  

حافظه ما نمی تواند هیچ گونه تضمینی ارائه بدهد، با این حال، ما مجبوریم که برای گزاره های آن خیلی بیش از آنچه به لحاظ عینی قابل قبول است اعتبار قائل شویم. تردید در مورد باز آفرینی دقیق رؤیا، یا اطلاعات خاص در رؤیا صرفا یکی دیگر از نتایج سانسور در رؤیاست، یعنی نتیجه مقاومت در برابر آشکار شدن افکار رؤیا برای آگاهی به این مقاومت هنوز به دلیل جابه جایی ها و جایگزینی هایی که صورت داده، از پا نیفتاده و پایان نیافته است، به نحوی که به شکل شک و تردید به آنچه که اجازه ظهور یافته است می چسبد.

  •  

در تحلیل رؤیا شخص باید خودش را از کل معیارهای قابلیت اعتماد خلاص کند؛ و اگر کوچک ترین احتمالی ناظر بر رخ دادن اتفاقی در رؤیا وجود داشته باشد، آن اتفاق را کاملا محقق در نظر بگیریم. تا وقتی که تصمیم نگیریم در پیگیری عناصر رؤیا برای ظواهر ذره ای احترام قائل نباشیم، تحلیل از نقطه ای که در آن گیر کرده است رها نخواهد شد و ادامه نخواهد یافت. بی توجهی به عنصر مورد نظر در شخص مورد تحلیل این است که هیچ چیز در ارتباط با ایده های ناخواسته که مورد آرزو و میل ما نیستند و در پس این عنصر نهفته اند به یاد شخص نخواهند آمد.

  •  

حتى روان آشفتگی های مشاهده شده در حالت های روانی آشفته نیز معنا دارند و صرفا به دلیل حذف ها و شکاف ها برای ما غیرقابل درک اند. روان آشفتگی ها نتیجه سانسوری هستند که هیچ تلاشی برای پنهان کردن چیرگی خود نمی کند، و به جای حمایت کردن از ارائه روایتی که برای سانسور قابل پذیرش باشد، هر آنچه را که سانسور به آن اعتراض دارد پنهان می کند، و به این ترتیب، موجب می شود که آنچه باقی می ماند به نظر گسسته و ناپیوسته بیاید، این سانسور مانند سانسور روسی در خط نبرد اعمال می شود، سانسوری که فقط پس از سیاه کردن بعضی بخشهای متون اجازه می دهد که نشریات خارجی به دست خوانندگانی که تحت لوای حمایتش هستند برسند.

  •  

رؤیا دیدن کنشی است روانی و لبریز از معنا؛ قدرت انگیزشی آن همیشه و در هر حالتی یک آرزوست که با تمام وجود می خواهد تحقق پیدا کند؛ این آرزو خودش را نمایان نمی کند، و ویژگی ها و بی معنایی های بی شمارش به دلیل تأثیر سانسور روانی پدید می آیند، سانسوری که رؤیا در خلال تکوین در معرض آن قرار گرفته است. علاوه بر ضرورت پرهیز از این سانسور، عوامل ذیل نیز در تکوین رؤیا نقش ایفا می کنند: اول، ضرورت ادغام موضوع روانی؛ دوم، توجه به قابلیت باز نمود در تصاویر حسی؛ و سه، (البته نه همیشه)، توجه به ساختار منطقی و قابل درک بیرونی رؤیا.

  •  

رؤیا دیدن در مجموع کنش برگشت به نخستین روابط بیننده رؤیاست، احیای کودکی اش، تکانه هایی که در آن زمان غالب بودند و شیوه های بیانی ای که در آن زمان در دسترس قرار داشتند. سپس در پس این کودکی به ما نوید داده می شود که می توانیم نگاهی به عمق دوران پدید آیی روانی در کودکی بیاندازیم، به عمق روند تکامل نژاد بشر، و می توانیم دریابیم که رشد فرد صرفا تکرار مختصری است که تحت تأثیر شرایط پیش بینی نشده و اتفاقی زندگی قرار دارد.
حالا به تدریج درک می کنیم که فردریش نیچه آن هنگام که گفت در رؤیا "بخشی نخستینی از بشریت نهادینه شده که ما دیگر نمی توانیم از مسیری مستقیم به آن برسیم"، چه منظوری داشت. به این ترتیب، این امید در ما پدید می آید که با تحلیل رؤیاها، معرفت نسبت به میراث بشر برایمان حاصل آید، شناخت از مسائل روانی در وجود انسان که ذاتی اویند.

  •  

به بیان مجازی، می توان گفت که فکر در طول روز برای رؤیا نقش کارفرما را ایفا می کند؛ اما کارفرمایی که به قول معروف، ایده ای دارد و مجبور است این ایده را متحقق کند، بدون سرمایه هیچ کاری از پیش نخواهد برد؛ او به سرمایه گذاری نیاز دارد که بتواند هزینه را تأمین کند، و این سرمایه گذار، که هزینه روانی رؤیا را تأمین می کند، همواره و بی هیچ چند و چونی، و صرف نظر از این که ماهیت افکار بیداری چیست، آرزویی در ناخودآگاهی است. در بعضی موارد این سرمایه گذار، خود، کار آفرین نیز هست، و در واقع، معمول ترین حالت هم همین است. آرزویی ناخود آگاهانه به واسطه کار روز پدید می آید، و بعد این آرزو رؤیا را پدید می آورد.

  •  

رؤیا ثابت می کند موضوع سرکوب شده حتی در شخص طبیعی نیز همچنان به موجودیت خود ادامه می دهد و قابلیت کنش روانی را حفظ می کند. رؤیاها یکی از تجلی های این موضوع سرکوب شده است. موضوع روانی سرکوب شده، که در حالت بیداری از بیان شدن منع شده و با خنثی سازی متقابل حالت های متناقض از ادراک درونی جدا می افتد، تحت الشعاع نیروی تکوین مصالحه ها، امکانات تحمیل کردن خود را به آگاهی در طول شب پیدا می کند. "اگر به آسمان دست نیازم، دوزخ نصیب من خواهد بود." در هر حال، تأویل رؤیاها شاهراهی است رو به آگاهی که از مسیر عنصر ناخود آگاهی در حیات روانی ما می گذرد.

  •  

در مورد همه اهداف عملی در قضاوت شخصیت انسان، کارها و نمودهای آگاهانه فکر در اکثر موارد کافی هستند. از همه مهم تر، عمل انسان باید در صف مقدم اهمیت قرار گیرد؛ چون بسیاری از تکانه ها که به آگاهی نفوذ می کنند پیش از آن که به سطح عمل برسند، توسط نیروهای واقعی در حیات روانی ما خنثی می شوند. در هر حال، آشنایی با خاک کاملا شخم خورده و آماده ای که فضایل ما با غرور از دل آن سر بر می آورند فوق العاده آموزنده است. چون پیچیدگی شخصیت انسان، که در هر سو به شکلی پویا به حرکت در می آید، خیلی به ندرت به داوری و حکمیت یک بدیل ساده تن می دهد، یعنی همان چیزی که فلسفه اخلاقی کهن ما می خواهد آن را بپذیریم.

  •  

ارزش رؤیاها در آگاه شدن ما از آینده چیست؟ مسلما این مسئله محلی از اعراب ندارد. باید این کلمات را جایگزین عبارت فوق کرد: "در آگاه شدن ما از گذشته." چون رؤیا از هر لحاظ در گذشته ریشه دارد. این باور باستانی که رؤیاها نمایشگر آینده اند، در واقع، کاملا هم عاری از حقیقت نیست. رؤیا با متحقق جلوه دادن آرزو مسلما ما را به سوی آینده سوق می دهد؛ اما این آینده، که بیننده رؤیا آن را به عنوان زمان حال خود می پذیرد، به واسطه آرزوی فناناپذیر، شبیه به گذشته، شکل و قوام یافته است.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها